روز بعد، پرچم حرم امام رضا و حرم حضرت رقیه (سلام الله علیهم) رو آوردن.💚
چقدددر دلای پاک بچهها هوایی شد و اشک ریختن!🌧
شب هم که کمکم فضا به سمت شب منتسب به رحلت حضرت زینب (سلام الله علیها) رفت، یکی از مسئولامون به بچهها پیشنهاد دادن دستهجمعی ادعیه بخونیم و بچهها زیارت عاشورا و دعای مجیر رو جمعخوانی کردن.
حلقهحلقه از هر قشری دور هم جمع شده بودن و دعا میخوندن.🥹
من خودم تا حالا چنین جمعخوانیای با یه جمع نوجوون و گوناگون ندیده بودم!✨
اینقدر قلباشون آماده بود که برخلاف تصمیم ما برای اعمال ام داوود (که فقط میخواستیم بخشی ازش براشون خونده شه) تمایل نشون دادن و تا آخرشو خوندن! :))))
یا وقتی مسئول دوم بچهها رو دعوت کرد به روضهی دلی، اولش فقط پنج-شش نفر دورهم نشسته بودن ولی کمکم گروه زیادی از افراد، به سمتشون کشیده شدن.
خیلی فضای تاثیرگذاری بود!
هر کی دلش میخواست، روضهای، مداحیای، چیزی میخوند و اشکهای زلال از چشماشون میجوشید. :)💧
تا حالا تقریباً با دو روز اعتکاف امسال من همراه شدین.
نظرتون؟
📪 https://daigo.ir/secret/26550851
هنوزم مونده.✨
کمکم میفرستم که اذیت نشین.🥲
انشاءالله فردا ادامهشو براتون میفرستم.
یکی از شبا، پیش یه جمعی نشسته بودم...
صحبتها کشیده شد به دوران شبههزدگی خودم که بیچاره شدم تا یقین آوردم.😥
وقتی از سختیا و چالشام میگفتم، بهم اعتماد میکردن و تجربههای مشترکشونو بهم میگفتن.🤝🏻
چون میدیدن خود منم یکیم مثل بقیه با کلی سختی و چالش و اشتباه.🚶🏻♀
بین همین صحبتا و درد دلا، نوبت رسید به یه بنده خدا و بقیه دورشو خلوت کردن تا راحتتر باشه.
اون فقط صحبت میکرد و اشک میریخت.
از گذشتهش، از اینکه ششم دبستان به کجاها کشیده شده و چه بلاهایی سرش اومده.
(قابل نشر نیست. فقط انگار تو اون لحظات داشتن روحمو آتیش میزدن. به سختی جلوی زار زدن خودم رو میگرفتم.🥺)
ریشهی همهشون به یه چیز بر میگشت: داشتن خانواده، وجود خانواده و حس کردن خانواده!❤️🩹
هرچند از وقتی تو این جمعها قرار گرفته خیلی بهتر شده وضعیتش.
دم اون طلبهای که مربیشونه گرم!✨
وقتی با همچین موردایی روبهرو میشم، میفهمم که چقدرررر کار داریم و چقدرررر دوریم از فضاشون. چقدددرررر دنیاهامون متفاوته!🥲
وقتی هم نتونی تفاوتها رو درک کنی، طبیعتاً نمیتونی وظیفهت رو درست انجام بدی.💘
و در آخر، وقتی اعتکاف تموم شد، یه سری خونوادهها با گل اومدن سراغ بچههاشون و باز یه عده با حسرت نگاهشون میکردن و باز قلبم... :)❤️🩹
البته کلی عکس دستهجمعی سلفی هم گرفتیم.📸
تو چندتاییشون فقط چشم و ابروی خودم مشخصه؛ باقیش سیل جمعیته.😂
ولی خب عکسهای قشنگی شدن. مخصوصا با چهرههای قشنگ و پاک بچهها، با صدای خندههای از ته دلشون.🌿
۱. اون سه روز مسجد شده بود پناهگاه و حال بچهها اونجا خوب بود.🥹
این خودش، جدا از چیزای دیگه، باارزشترین دستاورده!💯
اینکه از مسجد نمیتونستن دل بکنن؛ گریه میکردن و خادما رو در آغوش میگرفتن؛ حسش خیلی قشنگه!
خدایا شکرت بابت این تجربه!🤲🏻
تجربهای که لحظهای به شدت ناامید و لحظهای دیگه سرشار از ذوق و انگیزه میشدم.🌝
(یه جاهایی هم مشخص بود بیانگیزگیم کار شیطونه که چون تجربهی این اعتکاف، اثرگذارتر از قبلیها بوده، انگیزهم رو پایین میاره. ای بابا!(: )
۲. تو این چند روز، بچهها زندگی جمعی رو تاحدی یاد گرفتن. مثل سختیهای پیاده روی اربعین که قشنگ آبدیده میشی...⛰
مثلاً اونی که به پتو، بالش و خونهی خودش برای خواب عادت کرده، اون شبا میفهمه قرار نیست همهچیز بر وفق مرادش باشه.🛏
یا کسی که ساعت سهی بامداد با دوستاش دورهمی گرفته، میبینه وقتی یه سریا خوابن، باید مراعات کنه.🤫
یا مثلاً فرد باید گاهی غذایی رو که دوست نداره، بخوره و بهانهگیری نکنه.🍳