eitaa logo
رو به آسمان
133 دنبال‌کننده
176 عکس
80 ویدیو
5 فایل
📝 نوشتم و قلم جوانه زد... .🌱 #یادداشت‌های_یک_زن_خانه‌دار #یادداشت‌های_یک_نویسنده_گمنام آیدی و لینک کانال‌مون 👇 @roo_be_aseman https://eitaa.com/joinchat/1615724565Cfaf1c2223c لینک چت ناشناس با من 👇 https://harfeto.timefriend.net/16294666751443
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام به روی ماهتون رفقای قشنگم خوب و خوش و سلامت هستین؟ دعا می کنم هر لحظه از زندگی تون سرشار از آرامش باشه. می دونم این مدت خیلی کم کار شدم ولی یکم صبور باشید خبرای خوبی تو راهه. خیلی دوستتون دارم، می دونید که؟ 🌱
رو به آسمان
📝 نوشتم و قلم جوانه زد... .🌱 دسترسی بهتر به مطالب کانال و لینک‌ها #یادداشت‌های_یک_زن_خانه‌دار #یاد
بریم یکم پیام ناشناس پاسخگو باشیم 🚶🏻‍♂️ بعدش داستان ها رو آغاز می کنیم و حرفای جدید می زنیم باشه؟🙃
🌱 لطفا قواعد داستان نویسی رو برامون بگید _____________________ چشم تا جایی که بدونم سعی می کنم از این به بعد از قواعد و اصول داستان نویسی براتون بگم و حتی چیزایی که خودم ازشون ایده می گیرم رو براتون بذارم تا شما هم ایده بگیرید و خوراک ذهنی برای نوشتن داشته باشید. این ایده ها رو با این هشتگ دنبال کنید: 🌱 ممنونم که هستید کنارمون بمونید. 🌱
🌱 سلام و ادب! خانم هاشمی اگه یکی بیاد پیویتون و در رابطه با نویسندگی سوالی داشته باشه کمکش می کنید؟ _____________________ بله حتما چرا که نه؟ تا جایی بتونم به رشد قلم هر کسی که ازم بخواد کمک می کنم فقط کافیه ازم بخوان. خوشحال میشم بتونم کاری انجام بدم و تا جایی که بلدم راهنمایی کنم. 🌱
🌱 سلام مامان زهرا یه اسم قشنگ مثل احمد میخوام خیلی خاص باشه! برای یه شخصیت محکم و قوی سربه زیر و اهل تسنن __________________ سلام به روی ماهت دوست عزیزم به نظرم اسم احد بهش بیاد یا صمد. رحمان هم اسم قشنگیه و حس می کنم به این شخصیتی که گفتی می خوره. حالا خودت بیشتر فکر کن و بهم بگو آخر سر چه اسمی انتخاب کردی. باشه؟ 🌱
🌱 سلام خیلی کانالتون خوبه کانال ازدحام عشق هم عالی هسته _________________ سلام به روی ماهتون خیلی ممنوم از شما دوست عزیز لطف دارید به کانال بنده. بله صد البته که کانال ازدحام عشق و نویسنده ش آقای مهدینار عالی هستند. فکر کنم دیگه این کانال و مهدینار رو همه تون بشناسید!😅😎 لینک کانالشون برای اون دسته از دوستان که هنوز نشناختن: https://eitaa.com/ezdehameeshgh 🌱
رو به آسمان
رفقا باغ انار رو می‌شناسید؟ 😍 قبلاً درباره‌ش براتون توضیح دادم ولی برای اعضای جدید هم می‌گم ☺️ باغ
🌱 1) سلام باغ انار کجایه؟ 2) سلام ادامه پیام باغ انار نذاشتید. لینک باغ انار لطفا بزارید __________________ سلام به روی ماه هر دو شما دوستان عزیزم. دوست پیام اول، از لحنتون مشخصه مشهدی هستید همشهری من 😍 باغ انار اینجاست این پیام ریپلای رو بخون اینجا کامل باغ انار رو معرفی کردم. اگه دوست داری درباره ش بیشتر بدونی به این لینک ها انگشت رنجه کن منتظرت هستیم رفیق.☺️ ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 دوست پیام دوم اینم لینک باغ انار هدیه من به شما و هم دوستان نویسنده و علاقه مند به حوزه نویسندگی منتظر حضور پر شور و گرمتون هستیم درباغ به روی همه نهالان بازه. 🌱
رو به آسمان
📝 نوشتم و قلم جوانه زد... .🌱 دسترسی بهتر به مطالب کانال و لینک‌ها #یادداشت‌های_یک_زن_خانه‌دار #یاد
خب دیگه دوستان بالاخره طلسم شکسته شد و به همه پیام های ناشناستون جواب دادم منتظر خوندن پیام هاتون هرچی که باشه، درد و دل و حرف حق، انتقاد و پیشنهاد هستم. اینو بدونید که خیلی خیلی دوستتون دارم. 🌱
بریم داستان بخونیم؟ خیلی وقت بود ننوشته بودم، امروز بعد مدتها دست به کیبورد شدم و قصه اولین تلنگرهای نویسنده شدنم رو نوشتم. تقدیم به نگاه قشنگتون عزیزان دلم. 🌱 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 📖 . (چطور شد که نویسنده شدم)
📚 📖 . (چطور شد که نویسنده شدم) #1 آن وقت ها که هنوز خواندن و نوشتن را بلد نبودم، شب ها با قصه های ساخته ذهن مادر به خواب می رفتم. در خواب به دنیای خیال انگیز قصه هایش سفر می کردم و در تمام زمان بیداری با شخصیت های آن قصه ها بازی می کردم. دوباره شب می شد و من منتظر قصه ای جدید بودم. کم کم خودم با مادرم همراه می شدم و شخصیت های تازه خلق می کردیم، داستان های تازه خودشان را به رخ می کشیدند. کمی که گذشت هرشب داستان تازه داشتم تا برای مادرم تعریف کنم گویی قصه های من لالایی کودکانه ای بود تا او از فرط خستگی در طول روز به خوابی شیرین برود. یک روز دیدم مادر کاغذ و قلم به دست گرفته، کنارش نشستم، لحن کودکانه ام باعث شد تا نگاهش را از قلم و کاغذ بردارد. - ماآنی چی کا می کنی؟ به چشمانم خیره شد. - دارم می نویسم مامانی. به کاغذی که در دستش بود خیره شدم. - چی می میسی؟ (چی می نویسی؟) موهایم را نوازش کرد. - قصه های تو رو! این اولین باری بود که فهمیدم مفهومی به نام نوشتن وجود دارد. فهمیدم که آدمی می تواند دوستانی داشته باشد که انسان نباشد و جالب است که حتی گاهی با آنها بیشتر از انسانها ارتباط برقرار کند. آدمی می تواند دوستانی داشته باشد از جنس قلم و کاغذ. کم کم با قلم و کاغذ دوستانی صمیمی شدیم من برایشان قصه می گفتم و آنها می نوشتند. یک روز که من و دوستانم قلم جان و کاغذ جان سخت مشغول نوشتن بودیم مادر بالای سرم آمد. - زهرا سادات چیکار می کنی؟ زبانم آمده بود بیرون و گوشه لبم چسبیده بود چون تمرکز کرده بودم که قشنگ بنویسم. - دارم قصه جدید می میسم مامان! با لحنی که در آن خنده موج میزد گفت: - آفرین دخترم که می نویسی، خیلی خوبه ولی نه روی جزوه و کتابای بابایی! این بار فهمیدم که روی هر کاغذی نباید نوشت، بعضی کاغذها را فقط باید خواند. یک روز کاغذی پیدا کردم و دوباره مشغول نوشتن شدم. بابا و مامان دنبال چیزی می گشتند انقدر گشته بودند که کلافه نشستند. بابا پرسید: - زهرا سادات تو کاغذ قبض رو ندیدی بابایی؟ درحال نوشتن واقعه مهمی بودم وقت این را نداشتم که سرم را از روی کاغذ بردارم. - نه بابایی. بابایی قبض چیه؟ با زانوهایش جلو آمد. - قبض یه کاغذ مهمه. داری چیکار می کنی بابا جان؟ نیم خیز به من و قلم جان و کاغذ جان خیره شده بود. با خوشحالی کاغذجان را جلویش گرفتم. - قصه جدید نبشتم بابا، گشنگه؟ برات بخونم؟ مامان هم جلو آمد و هر دو به دستان من خیره شده بودند. آن روز فهمیدم که روی هر کاغذی نباید بنویسم. مامان برایم گفت که نوشته های من را بزرگترها نمی توانند بخوانند برای همین به آنها می گویند خط خطی. مامان گفت که باید یاد بگیرم مثل آدم بزرگ ها بنویسم و برای یاد گرفتنش باید صبر کنم تا بزرگ بشوم، بروم مدرسه. آن جا به من یاد می دهند که چطور مثل آن ها بنویسم و من از چهار سالگی منتظر مدرسه رفتن بودم. یادم می آید انقدر برای مدرسه گریه کردم که مادر مرا سپرد دست همسایه که مربی مهد بود تا مرا با خودش ببرد. زن همسایه را عمه خطاب می کردم. - عمه، اینجا مدرسه س؟ خندید. - نه عمه جون اینجا مهد کودکه، بچه هایی که می خوان برن مدرسه اول میان اینجا بعد می رن مدرسه. ایستادم. - ولی من می خوام برم مدرسه. دستم را گرفت. - دختر قشنگم اینجا هم مثل مدرسه س کلی دوست جدید پیدا میکنی، بازی می کنی. هیجان زده گفتم: - یادم میدین مثل آدم بزرگا بنویسم؟ خندید و لپم را می کشید. - آره ووروجک کم کم یاد می گیری اگه دختر خوبی باشی. آن روز توی مهد کلی چیز جدید یاد گرفتم، شعر جدید حفظ کردم، قصه جدید شنیدم، دوستان جدید پیدا کردم و بازی های جدید کردیم ولی مثل آدم بزرگ ها نوشتن را یاد نگرفتم. بالاخره اولین روز مدرسه بعد از چند سال انتظار و روز شماری رسید هیچ وقت حال آن روزم را یادم نمی رود. از شب قبل فرم مدرسه به رنگ آبی نفتی و کفش بند چسبی و مقنعه سفید دوست داشتنی ام کنارم خوابیده بودند و با هم بیدار شدیم به تنم آمدند و با هم صبحانه خوردیم و با مامان سوار پیکان حاج عمو به مدرسه رفتیم. در طول مسیر حاج عمو کلی تشویقم کرد که انقدر بزرگ شده ام و به مدرسه می روم. آن روز همکلاسی هایم گریه می کردند ولی من خندان ترین فرد جمع بودم فقط به عشق یاد گرفتن نوشتن. معلم روز اول چیزی یادمان نداد با این حال من تمام روز ها را به عشق یاد گرفتن نوشتن مثل آدم بزرگها به مدرسه می رفتم. ... - زهراسادات هاشمی🌱 @roo_be_aseman