eitaa logo
رو به آسمان
133 دنبال‌کننده
176 عکس
80 ویدیو
5 فایل
📝 نوشتم و قلم جوانه زد... .🌱 #یادداشت‌های_یک_زن_خانه‌دار #یادداشت‌های_یک_نویسنده_گمنام آیدی و لینک کانال‌مون 👇 @roo_be_aseman https://eitaa.com/joinchat/1615724565Cfaf1c2223c لینک چت ناشناس با من 👇 https://harfeto.timefriend.net/16294666751443
مشاهده در ایتا
دانلود
رو به آسمان
📖 #داستان_کوتاه 📚 #کاری_کوچک_اما_بزرگ! 📽 #قسمت_اول چاره‌ای نبود؛ باید حساب را می‌بست تا کمی پول د
📖 📚 ! 📽 صورت سفید اما آفتاب سوخته‌ و پر از چین و چروکش با آن موهای تازه حنا شده و فرق راست که کمی از روسری سفیدش بیرون زده و آن چادر احرام و چشمانی که از شوق بارانی شده ترکیبی نورانی و چشم‌نواز ساخته است. با مهمانان گرم صحبت است: - آخرین فرصت بود، باید پولِ رِه واریز مِکِردِم وَگَرنِه دیگَه نِمُشُد بِرِم. خدا عمرش بِدَه مَحَمَّد بِچَم که مُو و حاجی رِه ثبت نام کِرد بِرِیْ حَج. ما که دِگه عمری نماندَه از هَم جِوونی یَک آرزو داشتِم اویَم ای بود که خانه‌ی خدا رِه زیارت کُنِم. خدا قسمت همه‌یْ مسلمونا بُکُنه. جمعیت حاضر بلند گفتند: - الهی آمین. پیرزن قطره اشکِ گوشه چشمش را پاک کرد و با دست به ظرف‌های میوه جلوی مهمانان اشاره کرد: - بِفَرمایِن، بِفَرمایِن، قابل دار نیست. بعد ادامه حرفش را گرفت: داشتُم مُگُفتُم: او روزی که رفتِم بِرِه ثبت نام نهایی باید یَکَم پول دیگه واریز مِکِردِم. مایَم دیر رسیده بودِم تا بِرِم بِرِسِم بانک داشتن مِبَستَن خلاصَه کلی اصرار و التماس به نگهبان که بذار بِرِم تو، خدا خیرش بده، رفتِم تو ای حاجی و بی‌خیالیاش اعصابُمه داغون کِردِه بود بانکَم شلوغ، هرچی بهش گُفتُم: مرد، بیا صُب هَمی ره زودتر بِرِم، مِگه بذار موهامِه شانه کُنُم دَم رفتن یادش آمِده جورابش سولاخه! جمعیت ریز خندیدند. - داشتِم ناامید مُشُدِم که ای زیارت قسمت ما بِره. از ته دلُم دعا کِردُم گفتم: خدا اگه قسمت مایه خودت درست کن. یَگ دِفه یَگ خانمه گفت: - حاج خانم! تا ای گُف حاج خانُم دلُم هُری ریخت، گُفتُم: خدا دَهَنِته طلا بیگیره مادر جان. لبخند زد، همان موقع دخترش در گوشش زمزمه کرد که دم در کارش دارند و برای ولیمه‌ی شب از او سوال دارند. او هم گفته بود الان می‌آید و رو به مهمانان ادامه داد: - اگه بِدِنِن چی حاج خانم قشنگی گفت نگاش کِردُم همچی یَگ صورت تُپُل مُپُل گل انداخته‌ی قِشنگی داشت. گفت ای بَرگَه ره بی‌گیرِن الان نوبت شمایه. انگار دُنیاره به ما دادن رو کِردُم به حاجی برگه ره نشون دادُم تا برگشتم تشکر کُنُم دیدُم نیس فکر کُنُم فرشته بود! ✍ به قلم: 🌱 👉 @roo_be_aseman
نویسندگی یک هنر است و ثمره‌ی آن هرچه که باشد، یک اثر هنری‌ست. وقتی یک هنرمند، مثلاً یک نقاش در حال خلق یک تابلو نقاشی است، به مرور زمان چشمش به آن اثر هنری عادت می‌کند، برای همین ایرادات کارش را تشخیص نمی‌دهد، هنرمندان برای اینکه بتوانند این ایرادات را ببینند و تشخیص دهند برای چند ساعت پالت و قلمو را کنار می‌گذارند و آن اثر را رها می‌کنند. بعد از چند ساعت که استراحت کردند دوباره بر می‌گردند و از تمام زوایا به آن اثر نگاه می‌کنند، آنجاست که ایرادات کارشان به چشم می‌آید و به اصلاح آن می‌پردازند. این کار ساده است که یک اثر هنری معمولی را به یک شاهکار تبدیل می‌کند. نویسندگی هم مثل خلق کردن یک اثر هنری‌ست. زمان که می‌گذرد و دوباره به سمت داستانی که نوشتید بر می‌گردید می‌بینید ایرادات کارتان به چشم می‌آید. می‌بینید کجا ها چرخش قلم داشتید. تمام اشتباهات را می‌بینید و درک می‌کنید. پس برای خودتان و کارتان ارزش قائل شوید. زمان بگذارید تا شاهکار خلق کنید.
📚 📝 ! دویدم تا به او برسم. نفس نفس می‌زد: - بعضی آدما، مثل کفش راحتی هستن، تا وقتی باهامون هستن خیالمون راحته که کنارشون اذیت نمیشیم. تا آخر مسیر باهامون میان، بدون اینکه غر بزنن یا آسیبی بهمون برسونن. همیشه پا به پامون کنارمونن، تا وقتی باهاشونیم احساس راحتی می‌کنیم... مثل تو!
📚 📝 جلوی پنجره ایستاده بود، چشمانش را بست و به نسیم خنک صبحگاهی اجازه داد تا گیسوانش را به رقص در آورد. لبخندی کم‌رنگ چهره‌ی رنگ پریده‌اش را به نقاشی زیبایی بدل کرد. دستی به شانه‌اش نشست. - عزیزم، نوبت شماست. گفتی جلسه‌ی چندم شیمی‌ درمانیته؟ امروز تنها اومدی؟ آها راستی، قبل از اینکه بری رو تخت کلاه گیست رو باید برداری... می‌دونی که؟!
📚 📝 ! مداد رنگی‌ها را روی میز پخش کرد. - آدما مثل مداد رنگین. تعجبم را که دید یکی از مداد‌ها را برداشت، با لبخند ادامه حرفش را پیش گرفت: - هر کدومشون یک رنگن، هر کدومشون یه جایی به کار میان، باید باشن تا تابلوی زندگی کامل و قشنگ بشه، یک رنگ اگه نباشه، انگار یه چیزی کمه، حتی همین رنگ سیاه، حتی آدمایی که به هر دلیلی رنگ قلبشون سفید نمی‌شه!
حال و روز آمریکا: - ما فقط می‌خواستیم چند قطره نفت بدزدیم! چرا این همه خشونت و اقتدار؟ چرا حالا؟ هشتگ نه به خشونت علیه دزدی نفتی از ایران 😁 @roo_be_aseman
آروم باشید بچه‌ها، دلاور مردان سپاهی دوباره گل کاشتن، دست دزدا رو از کشور قطع کردن👌 @roo_be_aseman
📚 📖 ؟ کیفش را محکم در بغلش گرفته بود اتوبوس که راه افتاد داد زد: - آقا نگهدارید حواسم نبود پیاده‌شم. راننده توجه نکرد. داد زدم: آقا لطفاً نگهدارید این خانم پیاده‌شن. راننده نگهداشت. زن به لبخندی عجیب مهمانم کرد. پیاده شد که از پنجره با نگاه دنبالش کردم، بین جمعیت گم شد. اتوبوس که دوباره راه افتاد زنی از بین جمعیت داد زد: آقا نگهدارید کیفم نیست. تمام داراییم توش بود تو رو خدا نگهدارید!
رو به آسمان
@roo_be_aseman
- بیاین برای هم دیگه دعا کنیم هرکی هرچی از خدا می‌خواد بهش بده... + مثلاً به من شهادت.
📚 « » 📌 کاری از گروه «» ✍ به قلم « » در کانال « رو به آسمان » https://eitaa.com/joinchat/1615724565Cfaf1c2223c
روی زانوهایم کمی خودم را جلو می‌کشم و کوله‌پشتی سنگین را دنبال خودم می‌کشانم. نمی‌توانم نفس بکشم. حس می‌کنم بجای هوا، خون در مجرای تنفسی‌ام می‌جوشد. دست دیگرم را می‌گذارم روی سوراخ سینه‌ام؛ همان‌جایی که یک توپ سی میلی‌متری از آن خارج شده. صدای قلبم را می‌شنوم. صدای زینب را که من را صدا می‌زند. چشمانم سیاهی می‌رود، دوباره می‌افتم اما این بار امین نگهم می‌دارد. کوله را از دستم می‌گیرد و دستم را می‌اندازد دور گردنش. پلک‌هایم می‌افتد روی هم... *** دستی خشن و مردانه خراش روی صورتم را نوازش می‌کند. این دست را می‌شناسم. انقدر گلوله در خشاب جا زده که زبر و سیاه شده. دست امین است. چشمانم را که باز می‌کنم، امین را می‌بینم. لبخند می‌زند اما چشمانش غم دارد. کنار شقیقه‌هایش سپید شده. دوباره خون از گلویم می‌جوشد و همراه چند سرفه بیرون می‌ریزد. امین با صدای بغض‌آلودش می‌گوید: - مثل همیشه سر وقت می‌رسی. به رویش لبخند می‌زنم از عمق جان: دیدی امانه دوباره امانشون رو برید؟ می‌خندد، خنده‌هایش همیشه دلنشین است: مثل اسمت هستی آرامش و اطمینانِ قلب من. دستش را به گونه‌هایم می‌کشد. زخم صورتم می‌سوزد، صورتم را جمع می‌کنم. دست دیگرش روی سینه‌ام مانده. همان‌جایی که گلوله از آن بیرون رفت. دارد چفیه‌اش را روی آن فشار می‌دهد. درد و تنگی نفس امانم را می‌برند؛ انقدر که حتی نمی‌توانم ناله کنم. ریه‌ای که یک گلوله توپ سی میلی‌متری آن را سوراخ کرده باشد دیگر به دردِ نفس کشیدن نمی‌خورد. دلم برای زینب تنگ می‌شود، برای به آغوش کشیدنش. برای چشمان قشنگ و مشکی‌اش که به امین رفته. دیگر نفس ندارم. می‌خواهم دهان باز کنم و با امین حرف بزنم، اما نمی‌توانم. نفسم تمام می‌شود. یک نفر دستم را می‌گیرد. نمی‌شناسمش اما هرکه هست خیلی زیباست؛ مثل فرشته‌ها. می‌خندد. می‌خندم. درد یادم می‌رود. چقدر این فرشته زیباست. می‌نشینم تا گلی که برایم آورده را ببویم. دیگر از درد خبری نیست؛ از خون و تنگی نفس هم. کمکم می‌کند برخیزم. یک نگاهم به امین است که دارد صدایم می‌زند و یک نگاهم دنبال کسی که می‌دانم الان به دیدنم می‌آید. خودش گفت. خودش قول داده موقع مرگ شیعیانش را تنها نمی‌گذارد... ... گروه سرگروه: خانم فرات به قلم:
رو به آسمان
📚 #داستان_کوتاه 📖 #آنچه_از_یاس_آموختم 📌 گروه #انارهای_چریک ✍ به قلم: #زهراسادات_هاشمی
بسم الله القاصم الجبارین به صفحه تبلت خیره شده‌ام، به عکس آقاجان که چند روزی است دیگر بین ما نیست. به آن همه صلابت در لباس پیغمبر، چهره‌ای نورانی که در عمامه‌ای مشکی قاب گرفته شده. از ایشان فقط همین عکس‌ها مانده، به اعلامیه‌ای خیره شده‌ام که برای مراسم هفتم در تمام گروه‌ها ارسال شده. باور از دست دادنش برای همه سخت است. به خودم که می‌‌آیم روی تخت آقاجان دراز کشیده‌ام و صدای گریه‌ام بلند است. خاطرات تلخ و شیرین تمام این سالها از جلوی چشمانم رد می‌شود. تازه علائم بیماری کرونا از وجودم خارج شده و توانسته‌ام کمی سرپا شوم. حالا اینجا آمده‌ام، قلندرآباد، روستایی از توابع شهرستان فریمان در استان خراسان رضوی. جایی که آقاجان از بعد انقلاب، عمرشان را برای تبلیغ دین برای این مردم گذاشتند و همین‌جا از دنیا رفتند. صداهایی از بیرون اتاق می‌آید به دنبال منبع صدای گریه می‌گردند. اشک‌هایم را پاک می‌کنم. بلند می‌شوم و چادر را سرم می‌کنم. ضعف بیماری هنوز در وجودم هست، توجه نمی‌کنم. از خانه آقاجان بیرون می‌زنم و برای رسیدن به خانه جدیدش می‌دوم. برایم مهم نیست که شب است، قبرستان است، که باید ترسید، شاید کسی نباشد. آخر اینجا روستایی است که به تازگی شهر شده بهشت حضرت عباس این شب‌ها پذیرای عالِمی ربانی از ذریه‌ی سادات است. دلم تنگ است، حوصله هیچ‌کس و هیچ چیز را ندارم. فقط خاطراتم با آقاجان را مرور می‌کنم. از بعد مراسم هفتم به خانه خودمان برگشته‌ام. بی‌حوصله سراغ تبلت می‌روم. چند روزی است که پیام‌های باغ انار درست و حسابی چک نشده. ایتا که بروز می‌شود سیل پیام‌ها روانه است. کانال‌ها و گروه‌ها یکی یکی از جلوی چشمانم رد می‌شوند و پایین می‌روند. جشنواره یاس؟ وارد باغ می‌شوم از جشنواره‌ای خبر می‌دهند که اسمش یاس است. وارد ناربانو می‌شوم هر چه پیام هست است. در گروه هیئت اجرایی هم که حرف از چند و چون کیفیت و برگزاری جشنواره است. همه در تب و تاب جشنواره هستند، جشنواره‌ای که برای بزرگ بانوی اسلام است. با خودم می‌گویم: - خوبه خوش به حالشون، چقدر حوصله دارن! صفحه تبلت را می‌بندم. دو روز گذشته ولی هنوز هم درخواست عضویت در ناربانو ارسال می‌شود در باغ هم همینطور، چقدر دل خوشی دارند خوش به حالشان. نمی‌دانم چند روز گذشته هنوز تب و تاب جشنواره یاس است و درخواست‌های عضویت قلقلکم می‌دهد که من هم درخواست عضویت بدهم اما... وجدانم مرا رها نمی‌کند. سرم داد می‌زند: - زهرا خانم شرکت نکنیا، می‌خوای مثل جشنواره فاز رفیق نیمه‌راه بشی و هم‌گروهیات رو تنها بذاری؟ بدقول‌تر از این نشو زهرا هم پیش خودت، هم پیش بقیه! آخر آن موقع دست خودم نبود اگر آن اتفاقات لعنتی در ماه رمضان نمی‌افتاد و می‌گذاشت راحت باشم، در فاز رفیق نیمه راه نمی‌شدم و تو هم راحتم می‌گذاشتی وجدان جان! باز هم نمی‌دانم چند روز گذشته این روزها انقدر بی‌حوصله هستم که حساب روزها از دستم در رفته اما روزهای آخر عضو گیری‌ست در گروه بندی‌های جشنواره نام کانال جشنواره فاز را همان روز اول به جشنواره یاس تغییر دادند. پیامی در ناربانو توجهم را جلب کرده، سر گروهی که در جشنواره فاز عضوشان بودم درخواست عضویت یک هم‌گروهی جدید را داده، حتی خجالت می‌کشم که پیامی به ایشان بدهم و ازشان حلالیت بگیرم. روز آخر عضو‌گیری گروه‌هاست، ده باری می‌شود که در ناربانو هشتگ درخواست عضویت را تایپ کرده‌ام و پاک می‌کنم. نوار اعلانات بالای صفحه می‌گوید پیامی در خصوصی دارم اما توجه نمی‌کنم، باز تایپ می‌کنم و پاک می‌کنم. عصبانی هستم از خودم، از بدقولی‌هایم از بی‌خیالی، از اهمال‌کاری‌های بی‌اندازه که نگذاشته آب خوش از گلویم پایین برود از اتفاقاتی که یکی از پس دیگری می‌افتند و دوباره این من هستم که مُهر بدقولی بر روی پیشانی‌ام نقش می‌بندد. بی‌خیال درخواست عضویت دادن می‌شوم و سراغ آن پیام خصوصی می‌روم. لبخندی به پهنای صورت می‌زنم. دلم برای پیام‌هایش تنگ شده بود. خیلی وقت است که خودش به من پیام نداده اما نامش برای قلبم آشناست. آشنا که نه، یک‌سالی می‌شود جزو صاحب‌خانه‌های قلبم شده، همیشه همینطور خواهد ماند "نوجوان انقلابی" جایگاه ویژه‌ای برایم دارد. چند بار صفحه را نگاه می‌کنم، چشمانم را می‌بندم و باز می‌کنم، برایم نوشته در گروهی عضو نیستی؟ تمایل داری بیایی گروه ما؟ سریع تایپ می‌کنم، چرا که نه؟ بعد هم درخواست عضویت گروهی را می‌دهم که فقط می‌دانم دوست قدیمی‌ام نوجوان انقلابی در آن گروه است. وارد گروه می‌شوم، نام کاربر "ابومهدی" را می‌بینم از این پارادوکسی که در اسمش است خنده‌ام می‌گیرد چیزی نمی‌گذرد که از خوشحالی نزدیک است بال در بیاورم وقتی نام استاد "فرات" را در گروه می‌بینم. نام گروهمان هم خودش عالمی دارد. "انارهای چریک" یعنی نیروهایی که قرار نیست یک انار معمولی باشند باید جنگجو و شجاع باشند. 1
رو به آسمان
بسم الله القاصم الجبارین به صفحه تبلت خیره شده‌ام، به عکس آقاجان که چند روزی است دیگر بین ما نیست.
بسم‌الله می‌گوییم و چراغ گروه توسط استاد و نوجوان انقلابی روشن می‌شود. استاد از ما خواسته ایده‌هایمان را رو کنیم، راستش اصلاً حال و حوصله فکر کردن ندارم قرار بود برویم قلندرآباد برای مراسم شب جمعه که برای آقاجان گرفته‌اند ولی نشد، دلم پر است. به خودم نهیب می‌زنم: - بس کن زهرا، آقاجان طاقت دیدن اشک عزیزانش رو نداشت. اما من برای خودم گریه می‌کردم برای محرومیتم از وجودش. دوباره صدای وجدانم در آمد: - زهرا الان تو یکی از گروه‌های جشنواره عضوی، حواست هست؟ می‌خوای مثل فاز بشه؟ اشک‌هایم را پاک می‌کنم، تصمیم می‌گیرم هرطور شده این تنبلی و اهمال‌کاری را کنار بگذارم و هر جوری که هست پای ثابت گروه بمانم. تحقیقات درباره شخصیت حضرت خدیجه سلام الله علیها را آغاز می‌کنم. تا دیر وقت بیدار می‌مانم و با استاد فرات درباره ایده پردازی و پیرنگ اولیه داستان صحبت می‌کنیم. شخصیت داستان ما باید یک ویژگی برجسته ‌داشته باشد، علاوه بر ویژگی‌های وجودی حضرت خدیجه سلام الله علیها باید چریک هم باشد! تازه همه این‌ها باید به صورت غیر مستقیم و در قالب یک داستان کوتاه بیان شود که این به خودی خود کار ما را سخت می‌کند. مخصوصاً اینکه تصمیم گرفتیم شخصیت زن داستان به نبرد با اسرائیل برویم، توسط کسی که تجربه جنگ با اسرائیل را داشته و این اتفاقات در زمان آینده رخ بده! دو روز گذشته، استاد فرات از ما خواسته که هرکدام پیرنگ‌ پیشنهادیمان را بفرستیم. هرچه فکر می‌کنم، مغزم بیشتر خالی می‌شود. برای فرار از موقعیت حتی دیشب گروه‌ باغ انار و کارگاه‌ها را شرکت نکرده‌ام. از دست خودم عصبانی و ناراحت هستم، حتی خجالت می‌کشم جواب استاد فرات را بدهم. استاد پیرنگ خودشان را فرستاده‌اند، تحقیقاتی هم که کرده‌اند را فرستاده‌اند. منطقه ایفن ساپیر را انتخاب کرده‌اند منطقه‌ای در غرب اورشلیم. ابومهدی هم پیرنگش را فرستاده. شروع به تحقیق می‌کنم، شخصیتی که انتخاب کرده‌ام در نوجوانی به جنگ با داعش رفته، موصل را انتخاب کردم به دلیل اقلیت ‌هایی که در آنجا زندگی می‌کنند. سقوط موصل توسط داعش، موصل کجاست؟ سقوط موصل توسط داعش چه تاریخی بود؟ آیا مردم موصل عرب هستند؟ اسم اصیل عربی. این‌ها کلید واژه‌هایی است که از علامه گوگل می‌پرسم و او به خوبی پاسخ می‌دهد. نکات خیلی خوبی از جنگ موصل کسب می‌کنم و این اسم زیبا که مرا به شدت یاد بانو می‌اندازد "أمانه" به معنی "اطمینان و آرامش قلب" حضرت هم آرامش قلبِ رسول الله صلوات الله علیها بودند، مگر غیر از این است؟ پیرنگ را می‌نویسم، یکی از مسائلی که موقع داستان‌نویسی با آن رو به رو هستم این است که فقط روی کاغذ نوشتنم می‌گیرد. همین امر سرعتم را کند می‌کند. هر طوری هست می‌نویسم، تایپ می‌کنم و ارسال می‌کنم. نوجوان انقلابی دست به کار می‌شود و یک خلاقیت جالب می‌کند، پیرنگ‌های هر چهار نفرمان را با هم ترکیب می‌کند و می‌فرستد. پیرنگی بی‌نقص و همه چیز تمام. حالا باید شروع به نوشتن کنیم، اما یک مسئله مهم پیش می‌آید: قلم‌زن باید یک نفر باشد! خب چه کسی؟ به پیشنهاد استاد فرات قرار شد همه طبق پیرنگ یک صفحه از داستان را بنویسند و بعد از بین آنها نویسنده داستان را انتخاب کنیم. من یکی که نه قلم خوبی و نه حس و حال نوشتن! باز هم آخر هفته شده، باز هم همه داستانشان را فرستاده‌اند الا من. دیگر سر رو صدای استاد فرات صبور هم در آمده از این بی‌خیالی‌های من. با خودم می‌گویم: تو که انتخاب نمیشی زهرا سادات ولی بیا تلاش خودت رو بکن. سختی ماجرا این بود که شخصیت ما باید عبری هم بلد می‌بود چون قرار بود خودش را خبرنگار یهودی ارتودوکس جا بزند. بغضم گرفته، نه وقتی دارم و نه اطلاعاتی. مادر جان، داستان درباره شماست خودت کمکم کن. دوباره علامه گوگل به کمکم آمده. ارتودوکس چیست؟ ارتودوکس‌ها چه کسانی هستند؟ ایفن ساپیر کجاست؟ سلام به زبان عبری. اسمت چیه به زبان عبری. سرانجام با کمی کمک گرفتن از علامه گوگل و داستان استاد فرات، شروع داستان من رقم خورد. دوباره نوشتن بر روی کاغذ و تایپ کردن سرعتم را کند کرده اما نتیجه کار راضی کننده است. بانو فرات در جواب فقط نوشته: خوبه. خداراشکر. نوجوان انقلابی هم که داستانش را فرستاده. قرار شده بانو فرات نوشته‌های هر چهار نفرمان را برای یک نفر دیگر بفرستد تا او قلم زن گروه را انتخاب کند. - زهرا خانم خیالت راحت تو یکی که نیستی با این نوشتنت! از قلندرآباد برگشته‌ایم. به راحتی می‌توانم به اینترنت متصل شوم و دلی از عزا در بیاورم! انارهای چریک گروهی است که تا وارد ایتا شده‌ام انگشتم به سمتش می‌دود. جان؟ یعنی چه؟ خواب است یا حقیقت دارد؟ الان باید خوشحال باشم یا بترسم از خودم؟ استاد فرات نوشته: هر چهار داستان رو برای استاد رحیمی ارسال کردم و ایشون مطالعه کردند. ایشون هم قلم چهارمین داستان رو انتخاب کردن یعنی داستان خانم هاشمی. 2
رو به آسمان
بسم‌الله می‌گوییم و چراغ گروه توسط استاد و نوجوان انقلابی روشن می‌شود. استاد از ما خواسته ایده‌های
- جان؟ چی شد؟ قلم من؟ چرا من؟ منکه چیزی بلد نیستم؟ حرف برگ اعظم می‌آید جلوی چشمم: - این جشنواره برای اینه که چیزی یاد بگیریم و با بقیه جشنواره‌ها فرق داره. دو هفته فرصت دارم برای نوشتن. کارهای شخصی و کارهای خانه با رفت و آمدها به مشهد و قلندرآباد مخلوط شده همه چیز در هم است اما باید بنویسم. بعد از یک هفته شروع به نوشتن می‌کنم. سمت صندلی شاگرد نشسته‌ام کنار امانه، به ایست بازرسی نزدیک می‌شویم تابلوی کره زمین احاطه شده در تار عنکبوت جلوی چشممان بزرگ و بزرگتر می‌شود، افسر زن اشاره می‌کند و امانه هم ترمز می‌زند به جای آدام این افسر زن آمده پیتر از چادر بیرون می‌آید با امانه خوش و بش می‌کند الحق که امانه عبری را خیلی خوب بلد است. افسران اسرائیل و آمریکایی خیلی بی‌چشم رو هستند، با هم عصبانی می‌شویم ولی نباید آن را نشان دهیم! ترس زمانی وجودمان را می‌گیرد که ماری؛ همان افسر زن، آن سگ‌های لعنتی را می‌آورد. این درگیری همیشه‌ی من بوده که آیه "و کَلبُهُم بَاسِطٌ..." را نتوانستم کامل حفظ کنم، امانه هم همینطور! وقتی از ایست بازرسی دور می‌شویم باهم جیغ می‌زنیم: خدایا شکرت! من با امانه کوله را از غذا و مهمات پر کردم. با امانه به دل جنگل زدم. با او صورتم زخمی شد. با او از کوه بالا رفتم. همراه با او، پا به پای او جنگیدم. کنارش بودم که تیر خورد، من هم تیر خوردم. با او درد کشیدم. بازوهایم را پانسمان کردیم. با هم از شیار آب راه پایین آمدیم و پا به پای هم با کوله پشتی پر از غذا و مهمات به سمت ورودی شهرک می‌دویدیم. همراه با امین در فراق امانه داد کشیدم و اشک ریختیم. من تمام این مدت دو هفته با امانه و امین و زینب زندگی کردم. از او صبوری و جنگیدن تا آخرین نفس برای آرمان‌ها و حتی شکستن حصرِ دشمن و ایستادن پای ولایت و تسلیم نشدن را آموختم. - زن عمو چرا گریه می‌کنی؟ صفحه دفتر و تبلتم چرا خیس شده؟ چقدر زمان گذشته؟ سرم را بلند می‌کنم به چشمان پر از محبتش و آن علامت سوال بزرگ روی سر ضحی سادات نگاه می‌کنم، لبخند می‌زنم. - هیچی عزیزم دارم داستان می‌نویسم. لبخندم را بی جواب نمی‌گذارد. - میشه بدی منم بخونم؟ اصلاً خودت برام بخون. همسرم کنارمان می‌ایستد. - زهرا سادات بسه دیگه چقدر توی تبلتی؟ بذار کنار بیا روضه شروع شد! روضه پیامبر و حضرت زهرا سلام الله علیها می‌خوانند و من جور دیگری اشک می‌ریزم. جوری تا به حال آن طور نبوده‌ام. ساعت دوازده شب است و ویرایش و نگارش قسمت‌های پایانی تازه تمام شده و ارسال کرده‌ام. خیالم راحت است، نفس راحتی می‌کشم. وجدانم سر راحت بر بالین گذاشت و همانجا خوابید. اما چشمانم از خوشحالیِ اینکه بالاخره داستانی را از اول تا آخرش نوشتم خواب ندارند. لبخندم جمع نمی‌شود. آخر سابقه نداشته کار سختی که شروع کرده‌ام را درست تمام کنم بدون عذاب وجدان. این اولین برد من است و من خوشحالم. استاد فرات نوشته قسمت شهادت را بیشتر بنویسم، راستش را بخواهی مغزم دیگر کشش ندارد... . بانو فرات اینجا دیگر به کمکم آمد و قسمت شهادت را منحصر به فرد کرد. بعد هم انتخاب اسم و به اتفاق آرا نام داستان شد "بی‌امان". از وقتی که داستان به جشنواره ارسال شده هم خوشحالم از اینکه کار را پایان داده‌ام و بالاخره یک داستانی نوشتم که نیمه کاره رها نشد و هم اضطراب به جانم افتاده بابت نتیجه. دو هفته زمان کم نیست برای به شور افتادن دل من. داستان‌های جشنواره را که می‌خوانم استرسم بیشتر می‌شود ماشاءالله رقبا قوی ظاهر شده‌اند. دو هفته استراحت هم گذشت، این دو هفته انقدر خوشحالم که "بی امان" را برای همه خوانده‌ام. استرس‌های روز رأی‌گیری قابل وصف نیست. روز اعلام نتایج است از صبح چند بار ایتا را چک می‌کرده‌ام خبری نیست. برای فرار از استرس در ناربانو جو می‌دهم مثل چند بار قبل که در طول مسابقه این کار را کردم. بر عکس من هم گروهی‌های خودم هم هیجان مسابقه ندارند، برایشان عادی است. ولی من مضطرب و هیجانی‌ام. در ناربانو که جو می‌دهم باز چت‌ها پاک می‌شود. رأس ساعت ۱۴ می‌شود و زمان اعلام نتایج مسابقه بعد از استیکر و سلام و احوال پرسی معمول اعلام نتایج. - جان؟ صبر کن ببینم! چی شده؟ خواب می‌بینم؟ ادمین باغ انار نوشت: - رتبه چهارم بخش داستان نویسی جشنواره‌یاس، تعلق گرفت به داستان بی امان از گروه انارهای چریک به سرگروهی خانم فرات. تبریک به گروه انارهای چریک. داستان بی‌امان با ۱۶ رأی. جیغ می‌کشم، از خوشحالی از شعف از قبول شدن بی‌امان توسط اهل بیت علیهم السلام. از ثمر دادن این داستان. هرچند رتبه چهارم را گرفته برای من مهم این است که ثمر داده. انقد خوشحالم که ناربانوها هم هیجان زده می‌شوند سیل تبریکات روانه می‌شود. حس غریبی دارم که تا الان نداشته‌ام، حس خوشحالی و ناراحتی. خوشحالی از نتیجه و ناراحتی بازهم از نتیجه! 3
رو به آسمان
- جان؟ چی شد؟ قلم من؟ چرا من؟ منکه چیزی بلد نیستم؟ حرف برگ اعظم می‌آید جلوی چشمم: - این جشنواره بر
خیلی خوشحالم از اینکه بر حس تنبلی و اهمال‌کاری پیروز شدم و ناراحتی بابت این موضوع که اگر بیشتر تلاش می‌کردم، اگر تنبلی و اهمال کاری نمی‌کردم، اگر پشت گوش نمی‌انداختم، اگر با تمام وجود می‌نوشتم شاید نتیجه بهتری می‌گرفتیم. اما همه این اگرها و "اشک‌هایی که می‌ریزیم همان عرق‌هایی است که در مسابقه نریختیم!" وجدانم صدایم می‌زند: - تو تلاش خودت رو کردی، مهم اینه که نتیجه خوبی گرفتی. از روزی داستان را برای جشنواره ارسال کردیم دلم می‌خواهد بیشتر بنویسم. همه را سوژه‌ای داستان نویسی می‌بینم. اشتیاقم برای شرکت در مسابقات و جشنواره‌های داستان‌نویسی بیشتر شده. انقدری که کامل نوشتن این داستان خوشحالم کرده و احساس پیروزی به من داده رتبه آوردنش خوشحالم... نمی‌گویم نکرده، قطعاً خوشحال شدم اما هر کدام اینها برای من در دو کفه‌های ترازو قرار دارند. فقط می‌توانم از ته دل بگویم خدایا شکرت. بی امان را من ننوشتم. این داستان، هرچه که هست لطف خود بانو و اهل بیت علیهم السلام است. نه تنها من بلکه از همه نویسندگان جشنواره بپرسید همین جواب را به شما می‌دهند. ثمراتی که جشنواره یاس داشت یک طرف، ثمرات و برکات نوشتن برای بزرگ بانوی اسلام یک طرف دیگر. اصلاً می‌دانی رفیق! حضرت خدیجه سلام الله علیها ناموس معصومین است. همین که به ما اجازه دادند برای ایشان قدمی کوچک برداریم. همین ‌که برای ما این اجازه صادر شد که قلم به دست بگیریم، از ایشان و درباره ایشان بنویسیم خودش یعنی برگ برنده. باید ببینیم کجای زندگی‌مان چه کار خوبی انجام داده‌ایم که گذاشتند ما درباره ام‌المؤمنین بنویسیم! به نظر من همه ما برنده هستیم. برنده‌ایم چون انتخاب شدیم. خودشان مارا انتخاب کردند. گفتند ابزار خدا باش روی زمین و از این بانوی بزرگ اسلام بنویس و ما هم بی‌اختیار نوشتیم. و من هنوز هم به این معتقدم که: همه‌ی ما برنده هستیم. و من الله التوفیق. 4
رو به آسمان
#ببینید این قسمت: #آموزش چگونه بلاگر شویم؟! @roo_be_aseman
این کلیپ بالا واقعاً حقیقت محض است.☝️ چند وقتی است به این فکر می‌کنم که واقعاً چه لذتی دارد دیدن با اشتها غذا خوردن دیگران؟ ها؟ واقعاً چه لذتی می‌تواند برای منِ مخاطب داشته باشد؟ مثل این می‌ماند که از پشت شیشهٔ یک رستوران، فست فود یا حتی از پشت پنجرهٔ پذیراییِ یک خانه غذا خوردن مردم را تماشا کنی! واقعاً چه لذتی می‌تواند داشته باشد دیدن لباس پوشیدن و پرو لباس دیگران؟ مثل این است که بروی بایستی از پشت شیشه یک بوتیک لباس پوشیدن بقیه را ببینی! دیدن آواز خواندن و یا خودشان را به هر سر و شکلی در آوردن بقیه چه؟ واقعاً لذت بخش است؟ چه لزومی دارد؟ از همه اینها عجیب‌تر دیدن پیج‌های روزمرگی هستند. واقعاً نمی‌توانم درک کنم اینکه یک عده، وقت و انرژی خودشان را بگذارند، ظرف شستن، بچه‌داری کردن، شوخی کردن، لباس شستن، تولد، مرگ، عروسی، دعوا، طلاق، خوشحالی، گریه و زایمان و چه و چه و چه بنشینید به تماشا! به جز چند ثانیه خنده، بجز تغییر ذائقه، به جز حسرت، به جز عقده، به جز حس اینکه چه می‌شد اگر من هم به اندازه او پول داشتم، بچه داشتم، خانه و زندگی داشتم، غذاهای خوشمزه می‌خوردم، ساندویچی می‌خوردم اندازه قدم! فلان و فلان داشتم؛ چه چیز دیگری به من می‌دهد؟ واقعاً کدام یکی از ما حاضر است از پشت پنجره زندگی کردن دیگران را تماشا کند؟ هیچکدام از ما حاضریم که دیگران از پشت پنجره خانه‌مان ما را ببینند؟ رفیق جان تا به حال نشسته‌ای به این فکر کنی این همه محتوای طنز سخیف، دیدن شستن و رُفت و روب، چالش و شوخی و غذاهای عجیب و غریب و گران چه چیزی به بار علمی من اضافه کرده؟ تا به حال از خودت پرسیده‌ای که این همه مدت چه چیزی از این آدمها یاد گرفته‌ام؟ مراقب باش حتی اگر کسی را دنبال می‌کنی، فردی باشد که به تو چیزی بدهد مثل آموزش یک حرفه نه اینکه بدتر بهترین چیزهای عمرت که وقت و جوانی و انرژی توست را بگیرد و از تو انسانی پر از حسرتِ نداشتن‌ها بسازد. مراقب باش و ببین به آدم‌ها چه بهایی می‌دهی و در عوضِ آن چه چیزی به دست می‌آوری؟!
رو به آسمان
📚 #داستانک 📝 #مثل_کفش_باش! دویدم تا به او برسم. نفس نفس می‌زد: - بعضی آدما، مثل کفش راحتی هستن، تا
📚 📝 سرما کل خانه را گرفته بود. داشتیم به کمک هم بخاری را نصب می‌کردیم. پیچ گوشتی را به سمتم گرفت تا خواست چیزی بگوید سریع گفتم: - چیه آقا؟ کفش که شدیم نگو می‌خوای بخاریمونم بکنی؟! خندید، از ته دل، با آن چشم‌های میشی دلربا. - از کجا فهمیدی؟ خندیدم. - آخه تو وقتی اینجوری میشی می‌خوای یکیو شبیه یه چیزی بکنی! خندید، از ته دل و مشغول بستن پیچِ بست شد. گفتم: - ولی جدی دقت کردی بعضی آدما مثل بخارین! هرجا که باشن، فرقی نمی‌کنه پیر باشن یا جوون کهنه و جدید نداره پیر و جوون نداره وجودشون به قلب آدم گرمی میده، دلگرمی میده. بعضی آدما اگه باشن انگار پشتت گرمه. می‌دونی حس می‌کنم اینطور آدما، خودشون، وجودشون، درونشون؛ چجوری بگم؟ گرمی خاصی داره که باعث دلگرمی ما میشن... . خندید پرید وسط حرفم: راحت باش، گرمایشِ درون داریم انگار نه؟ خندیدم - آره، آره ممنونم که هستی بخاری جان!
وقتی خودت زهرایی و اسم دوستاتم زهراست: - سلام زهرا جان، خوبی عزیزم؟ + واییی سلام زهرا جون اتفاقاً به یادت بودم ممنونم تو خوبی؟ چه خبرا؟ - قربونت عزیزم، میگم راستی زهرا جان؛ با زهرا راجع به اون موضوع که زهرا گفته بود صحبت کردی؟ آخه دیروز زهرا به من زنگ زد گفت: به زهرا بگو که با زهرا راجع به اون موضوعی که زهرا گفته حرف بزن. حالا من به زهرا گفتم که بهش میگم که به زهرا بگه ولی خب بهش اینم گفتم که ممکنه زهرا نتونه بگه‌ها ولی خب زهرا جان خودت حال و روز زهرا رو بهتر می‌دونی دیگه اگه تونستی به زهرا بگو خبرش رو به زهرا بده آخه نگرانه! + راستش زهرا جان خودت بهتر می‌دونی که زهرا تو چه شرایطیه، خود زهرا هم دیروز به منم زنگ زد. منم به زهرا گفتم راجع بهش ولی خب قرار شد خبر بده عزیزم هر موقع زهرا بهم خبرداد بهت میگم که به زهرا بگی! - باشه زهرا جان قربونت لطف می‌کنی پس من به زهرا می‌گم دیگه. دو ساعت بعد: + سلام زهرا جون خوبی؟ من به زهرا زنگ زدم که به زهرا بگه... و این داستان تا ابد ادامه دارد... . @roo_be_aseman
📚 📖 محو تماشای منظره رو به رو بودم. قطره قطره‌های آب که دست در دست هم با سر و صدا به پایین سر می‌خوردند و فریاد شادی‌شان تمام برکه را پر کرده بود. دستش را روی شانه‌ام گذاشت. - خیلی قشنگه نه؟ تمام احساسم را در صدایم جمع کردم: - خــــیـــلـــی، ارزش این همه سختی رو داشت. با چشم بین سنگ و صخره‌ها دنبال جایی مناسب برای نشستن می‌گشت، پیدا کرد و نشست، اشاره کرد که کنارش بنشینم، همین کار را هم کردم. - می‌گم عزیز بیا تو زندگیمون آبشار باشیم نه مرداب! با تعجب نگاهش کردم. به رو به رو خیره شد و ادامه داد: - ببین، آبشار محبتش به همه می‌رسه از همون اولی که از سر چشمه راه میفته سر راهش همه جا رو سر سبز کرده، از کلی کوه و دشت و دره گذشته با کلی سختی جنگیده ولی بازم محبتش به همه می‌رسه وقتی هم که به یه سراشیبی عمیق میرسه انقدر قوی شده که نذاره این اتفاق از محبتش کم کنه باز هم با شکوه و زیباست، با اینکه داره میفته ها ولی بازم محبتش رو از کسی دریغ نمی‌کنه. گفتم: - خب مردابم از همون سر چشمه راه افتاده اونم قبل اینکه مرداب بشه محبتش به همه می‌رسیده! با لبخندی دلنشین نگاهم کرد. - خب دیگه فرق آبشار و مرداب اینه که آبشار ساکن نموند و با همه سختی‌ها راهش رو از بین صخره‌ها با محبت باز کرد و شد آبشار ولی مرداب با یک ذره ناملایمت نا امید شد و دیگه حرکت نکرد، هم خودش گندید هم محبتش رو از بقیه گرفت. برای همینه که میگم بیا آبشار باشیم نه مرداب! ✍ به قلم: @roo_be_aseman
رو به آسمان
📚 #داستانک 📖 #بیا_آبشار_باشیم محو تماشای منظره رو به رو بودم. قطره قطره‌های آب که دست در دست هم با
📚 📖 کنار پنجره ایستاده بودم، دل آسمان پر بود. - عزیز همیشه مثل چتر باش، از همه در برابر طوفان محافظت کن از همه حمایت کن. کنارم ایستاد. - باشه عزیز حالا پاشو حاضر شو بریم چترتم بردار، بقیه حرفای فلسفیت رو تو راه بگو! دلخور گفتم: - چرا؟ یه بار خواستم مثل تو برم رو ممبر. لُپم را کشید. - آخه دوماد خوب نیست خیلی چتر بشه خونه پدر خانومش! ✍ به قلم: @roo_be_aseman
بعضی وقت‌ها برگردید و یه دست به نوشته‌های قدیمی‌تون بکشید. مثل یه نقاش که بعد از استراحت دوباره برمی‌گرده و یه نگاه دقیق به اثر هنریش می‌کنه. اینجوری اشکالات کارتون راحت به چشم میاد و متوجه می‌شید کجاها اشتباه داشتید و چقدر پیشرفت کردید. همین کار کوچیک اما مهمه که از یک اثر هنری یک شاهکار می‌سازه!
چشمانت را ببند و تصور کن! هجده ساله هستی، چهارتا بچه‌ی کوچک داری و با عشق و علاقه فرزند پنجم‌ت را در وجودت پرورش می‌دهی تا به‌زودی پا به این دنیا بگذارد. عزادار پدرت هستی و مادرت هم نیست تا تورا دلداری بدهد؛ چون در کودکی از دستش داده‌ای. عاشق همسرت هستی جوری که بدون او لحظه‌ای دوام نمی‌آوری. اطرافیان ارثیه‌ات را بالا کشیده‌اند و حالا پشت در خانه‌ات هستند و با زور می‌خواهند وارد شوند آتش روشن می‌کنند، به در ‌سوخته لگد میزنند تا باز شود، تو پشت آن هستی! همسرت را با زور جلوی چشمت می‌برند. ما چرا بعد روضه هنوز زنده‌ایم؟
زمستان همیشه برایم یادآور بهترین خاطرات کودکی است. آن شبهایی که آسمان در اوج تیرگی قرمز می شد و صبح روز بعد با صدای جیرینگ جیرینگ استکان و نعلبکی و صدای مادر از خواب بیدار می شدیم که می گفت: پاشو ببین چه برفی اومده. با سرعتی مانند سرعت میگ میگ از رختخواب جدا می شدیم و با چشمان پف کرده از خواب بیرون را نگاه می کردیم و از ذوق برف خواب از سرمان می پرید. صدای گرفته ای از توی کوچه داد می زد: - برف پارو می کنیم. صدای یا الله یاالله گفتن های همسایه ها که یعنی همسایه ها حواستات باشد اگر به حیاط می آیید با حجاب بیایید که به پشت بام دید دارد و بعد پارو کردن برف های پشت بام خانه هاشان بودند. وای از آن روزی که مادر با کلی سختی و مشقت روز قبلش تمام لباس های اهل خانه را شسته بود. باید لباس های یخ زده روی بند رخت را روی بخاری پهن می کردیم تا خشک شوند. مدرسه ها که تعطیل نمیشد، با آن همه برف چندلا جوراب پا می کردیم تا پاهای کوچکمان در برف یخ نزنند ولی باز هم یخ می زد! خبری از سرویس مدرسه که نبود، تا خود مدرسه پیاده می رفتیم آخر سر با در بسته مواجه می شدیم که یعنی تعطیل است. تمام وجودمان سراسر شوق شعف می شد، اصلا انگار دنیا را به ما داده اند. اگر امتحان ریاضی هم می داشتیم و مدرسه تعطیل بود که نور علی نور می شد. بچه های خوشحال از تعطیلی و سر خوردن در خیابان. ماشین های پر از شن و نمک که کارگری آنها را با بیل به خیابان می پاشید. ساختن آدم برفی و گلوله برفی هایی که به سمت هم پرت می کردیم. خنده های از ته دل. شلغم هایی که روی بخاری حسابی پخته شده بودند و گاهی مادر با زور به خوردمان می داد. لبو و باقالی هایی که بعد از یک برف بازی حسابی مادر مهمانمان می کرد. یخ در بهشت های الان که مزه ای ندارد در برابر برف و شیره... . کودکی های قشنگمان یادتات بخیر. یادداشت های یک زن خانه دار
《 عمو حسن 》 گوشه چادرشان را پشت سرشان کور گره زده و بازوهایشان را در هم قفل کرده‌اند، جلوتر از همه حرکت می‌کنند. آن طرف خیابان، درست رو به روی‌شان نیروهای ارتش شاهنشاهی با تانک راه‌شان را سد کرده است. این طرف، جمعیت هر لحظه بیشتر و صدای شعار دادنشان بلند و بلندتر می‌شود. - وای اگر خمینی حکم جهادم دهد، ارتش دنیا نتواند که جوابم دهد! همه آمده‌اند، زن و مرد، پیر و جوان، حتی کودکان و لحظه به لحظه تعدادشان بیشتر و بیشتر می‌شود. تانک ارتش با دستور درجه دارشان به طرف جمعیت حرکت می‌کند. جمعیتی که رو به پیش‌روی بود حالا باید به عقب برگردد. تانک همچنان جلو می‌آید، قفل‌ها و گره‌ها را باز می‌کند. عده‌ای روی هم می‌افتند، عده‌ای از گوشه‌های خیابان به داخل جوب‌های آب پرتاب می‌شوند. صدای شعار دادن‌ها با جیغ ترکیب شده است. ناگهان از بین جمعیت پسر جوانی به سمت تانک ارتشی می‌دود، جلواش می‌ایستد و داد می‌زند. - زورت به زن و بچه مردم رسیده؟ اگه جرات داری از روی من رد شو! چند قدمی تانک دراز می‌کشد. برای چند ثانیه تمام زمین و زمان از حرکت می‌ایستد. تانک دوباره شروع به حرکت می‌کند و جلو می‌آید. مردم فرصت کرده‌اند که عقب نشینی کنند. پسر جوان بدون هیچ ترسی همچنان دراز کشیده‌. تانک حالا آنقدر جلو آمده که او را لمس می‌‌کند. مردمی که جلوی جمعیت ایستاده‌اند، مات مبهوت به صحنه رو به روی‌شان نگاه می‌کنند. تانک از حرکت می‌ایستد. جمعیت به سوی جوان حمله ور می‌شوند و او را بالای سرشان می‌برند. همه یک صدا صلوات می‌فرستند. پ ن: آن جوان کسی نیست جز شهید انقلاب سید محمدحسن هاشمی. تاریخ شهادت: ۲۲ بهمن ۱۳۵۷. به قلم: