eitaa logo
رو به راه... 👣
907 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
847 ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.ir/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
خوش تر از نقش توأم نیست در آینه ی چشم 🔹 هنرڪده ⇨ https://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۷۱: طنین تلفظ آیات، آن قدر زیبا بود که ثانیه ای از آن را نمی خواستم از دست بدهم و گوش جان سپرده بودم به صدای حسام. زمانی برایم نماز، احمقانه ترین واکنش بشر در برابر خدایی بود که نیستی اش را باور داشتم. اما حالا حریصانه پی جرعه ای رهایی، تشنگی تجربه می کردم. بعد از اتمام نماز، نشسته بر سجاده، کتابی کوچک به دست گرفت و از رویش، چیزی را زیر لب خواند؛ دست به سینه و با حالتی متواضعانه. انگار که در مقابل پادشاهی عظیم کُرنُش کرده است. نمی توانستم از آن همه حال خوب، چشم بگیرم. عبادتش عطر عبادت های روزهای تازه مسلمانی دانیال را می داد. مناسکش تمام شد. سر به زیر و محجوب، روی صندلی کنار تخت نشست و حالم را پرسید. اما من سؤال داشتم. ـــ چی تو اون کتاب نوشته بود که اون جوری می خوندیش؟ کوتاه پاسخ داد. ـــ زیارت عاشورا. قبلاً از مادر شنیده بودم، زیارتی مخصوص امامان شیعه بود. نوبت به سؤال دوم رسید. ــ چرا به مُهر سجده می کنی؟ شما یه تیکه خاک و گِل خشک رو، به خدایی قبول دارین؟ نظمی به محاسنش داد. ــ ما به مُهر سجده نمی کنیم. ما رو اون سجده می کنیم؟ متوجه نشدم و پرسیدم: ــ یعنی چی؟ مگه فرقی داره؟ لبخندی شیرین تحویلم داد. ــ فرق داره، اساسی هم داره. وقتی به مُهر سجده کنی، می شی بت پرست. اما وقتی روی مُهر سجده کنی، اون هم برای خدا، می شی یکتا پرست. خاک، نشانه ی خاکساری ما در برابر خداست. بنده ی خدا پنج وعده در شبانه روز، پیشونی روی خاک می گذاره تا در کمال خضوع، به خدا سجده کنه و بگه خاک کجا و پروردگار افلاک کجا! ما روی مُهر به خدای آفریننده ی خاک و افلاک، سجده می کنیم، در کمال خضوع و خاکساری! عجیب اما قانع کننده بود. هیچ وقت فکرش را هم نمی کردم که تفاوت باشد بین این دو تا عبارت. اسلام حسام، همه چیزش اصول داشت. دین و خدای این جوان، مثل خودش دوست داشتنی بود و بر کام روحم می نشست و من دلم نرم می شد به حرف هایش. احساس گرسنگی کردم و بی مقدمه گفتم: ـــ کاش چای شیرین بود با یک لقمه نون پنیر. لحنم، حال و رمقی به خود نداشت، اما لبخند نشست بر لب های حسام. ــ چشم! الآن به اکبر می گم واسه تون بیاره. اتفاقاً دیشب شیفت بود. مدتی بعد، اکبر سینی به دست وارد اتاق شد و با همان کل کل های با مزه و دوستانه اش اتاق را ترک کرد. حسام با دقت، از تکه های نان، لقمه ساخت و توی سینی کنار یکدیگر چید؛ بعد چای توی استکان را با دست خودش شیرین کرد. به طرفم گرفت. چه صبحانه ی دلچسبی بود! به کامم نشست. آرام روی تخت دراز کشیدم و گفتم: ـــ می خواستم وارد داعش بشم. عاصم نگذاشت چرا؟ صدایی صاف کرد. ــــ خیلی ساده ست. اون ها با نگه داشتن طعمه وسط تله، می خواستن دانیال رو گیر بندازن. پس اول به وسیله ی عاصم مطمئن شدن که شما هیچ خبری ازش ندارین. در قدم دوم، نوعی امنیت ایجاد کردن که اگه دانیال شما رو زیر نظر داشت، یقین پیدا کنه که هیچ خطری اون و خونواده‌ ش رو تهدید نمی‌کنه و در واقع، نمایش این که سازمان و داعش بی خیال شدن. این جوری راحت تر می تونستن دانیال رو به سمت تله، یعنی شما بکشن. از طرفی با ورود شما به اون گروه، اتفاق خوبی انتظارشون رو نمی کشید. چرا؟ چون اون ها می دونستن که اطلاعات به دست نیروهای ایرانی رسیده و اگه شما عضو این گروه می‌شدین، یقیناً دانیال واسه برگردوندن خواهرش به ما متوسل می شد و اون وقت موضوع، شکل دیگه ای به خودش می گرفت و رسانه‌ای می‌شد. اون ها می دونستن که اگه ما جریان رو رسانه‌ای کنیم، خیلی واسه وجهه ی خودشون و قدرتشون تو منطقه در برابر ابر قدرت ها، گرون تموم می شه. این که توی تمام خبرها از نفوذ ایران در زنجیره ی اصلی داعش و جمع آوری اطلاعات سری و نظامیشون گفته بشه، نوعی شکست بزرگ و فاجعه به حساب می‌اومد پس سعی کردن بی سر و صدا پیش برن. ماندم حیران از خوش‌خیالی خودم که مخالفت های عاصم را برای ورود به داعش، دلیل مهربانی و دلسوزی اش می‌دانستم. پرسیدم: ــ اون دختر آلمانی، اون هم بازیگر بود؟ حسام آهی کشید. ــ نه! یکی از قربانی های داعش بود و اصلاً نمی دونست عاصم هم یکی از همون هاست. اون بنده ی خدا واقعاً می خواست کمک کنه تا به اون سمت نری مشتاقانه باقی ماجرا را می خواستم بشنوم. و نقش یان تو این ماجرا چی بود؟ لبانش را جمع کرد. ــــ خب، شما باید می اومدین ایران. به دو دلیل؛ یکی حفظ امنیتتون و قولی که به دانیال داده بودیم. دوم دستگیری ارنست؛ یک دو رگه ی ایرانی انگلیسی و مأمور خرابکاری تو ایران. از خیلی وقت پیش دنبالش بودیم. اما خب اون زرنگ تر و دوره دیده تر از این حرفا بود که به آسونی دُم به تله بده. برای همین از طریق شما اقدام کردیم. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
وقتی برای زنده ماندن خون راه می اندازند! 🔰 اثر هنرمند: «مهدی آزاد» 🔸 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
۲۵ ذی القعده، روز دحوالارض است و قرآن کریم در آیه ۳۰ سوره مبارکه نازعات «وَالْأَرْضَ بَعْدَ ذَٰلِكَ دَحَاهَا» «و زمین را پس از آن بگسترانید.» نیز، به این موضوع اشاره کرده است. 🕋 دحو یعنی «گستراندن و ایجاد کردن» و دحوالارض یعنی روز «گستراندن زمین» که پروردگار عالم در این روز، زمین را از زیر آب خارج کردند و خشکی های زمین پدیدار شدند و مجموعه زمین ایجاد شد که بنا بر اعتقاد مسلمانان، اولین نقطه ای که از زیر آب بیرون آمد کعبه و مکه است و به همین دلیل، در قرآن کریم به حادثه «دحوالارض» اشاره شده است. 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🔸 نظام سرمایه داری 💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج 🔹 http://splus.ir/arj_e_ensan ●▬▬▬✨✨▬▬● .
🏡 خانه ی هنر ⇨ https://splus.ir/roo_be_raah ┄┅═✧❀🍃🌸🍃❀✧═┅┄
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۷۲: جریان رابط و دانیال این قدر مهم بود که به خاطرش وارد کشور بشه. به همین خاطر، یان رو وارد بازی کردیم. اون و عاصم چندین سال پیش، توی دانشگاه با هم دوست و همکلاسی بودن، اما همون سال ها، عاصم با عضویت تو گروه‌های سیاسی، قید دانشگاه رو زد و تقریباً دیگه همدیگه رو ندیدن. یان هم بعد از مدتی، عضو یکی از گروه های محلی حمایت از حقوق بشر شد و به عنوان روان شناس برای درمان مهاجران جنگ زده، توی این انجمن‌ها فعالیتش رو شروع کرد. من هم به عنوان یک فعال، وارد انجمنی شدم که یان توش حضور داشت و با نزدیک شدن و جلب اعتمادش، اون رو برای کمک وارد بازی کردم و از دانیال و خونواده‌ش گفتم. که از داعش فرار کرده و چون من یکی از دوستان قدیمش بودم ازم خواسته، قبل از این که آسیبی از طرف افراطیون، متوجه خونوادش بشه، هر چه زودتر، بی سر و صدا اون ها رو راهی ایران کنه. من از یان خواستم تا با برقراری ارتباطی مثلاً اتفاقی، با عاصم رو به رو بشه و بدون این که اجازه بده که اون از موضوع بویی ببره، خودش رو به شما برسونه و با استفاده از ترفندهای روان شناختی ازتون بخواد تا به ایران بیاید. منظورش را درست متوجه نمی شدم. ــ خب یعنی چی؟ یان نپرسید که چرا خودت مستقیم به خونوادش نمی گی، یا چرا عاصم نباید از موضوع چیزی بدونه؟ سری به نشانه ی تأیید تکان داد. ــ قاعدتاً باید می پرسید. پس من زودتر جریان رو به شیوه ی خودم توضیح دادم و گفتم سارا با مسلمون جماعت، به خصوص من مشکل داره. چون فکر می کنه که من باعث عضویت برادرش تو داعش و تنها موندنش شده م. در صورتی که این طور نیست و تمام تلاشم رو برای منصرف کردن دانیال انجام دادم. اما نشد. برای این که یان حرف هام رو باور کنه، کلی عکس و فیلم از خودم و دانیال بهش نشون دادم و با یه تماس تلفنی از طرف برادرتون اطمینانش رو جلب کردم. در مورد قسمت دوم سؤالتون که چرا عاصم نباید چیزی بدونه، گفتم که چون عاصم هم به واسطه ی خواهرش هانیه، به نوعی با این گروه درگیره و ممکنه علاقه‌ ش به سارا باعث بشه که اون فکر کنه می تونه ازش محافظت کنه و مانع از سفرش به ایران بشه. اون وقت جون خودش و خونواده ی دانیال رو به خطر می اندازه. از اون جایی که یان یکی از فعالان انجمن های مدافع حقوق بشر و مهاجرین بود؛ به راحتی قبول کرد. تقریباً با شناختی که از عاصم داشتم، این نقشه برایم قابل قبول نبود. ــ یعنی یک درصد هم احتمال ندادین که عاصم و رفقاش از این نقشه بویی ببرن که شما از یان کمک خواستین؟ لبخندش عمیق شد. ـــ خب ما دقیقاً هدفمون همین بود که عاصم، از تلاش ایران و نزدیکی حسام به یان، واسه کمک خواستن ازش، برای کشوندن سارا به ایران مطلع شه. گیجی به ذهنم هجوم آورد. نمی‌توانستم جورچین ها را کنار یکدیگر بگذارم. چرا باید عاصم متوجه نقشه ی ایران، برای برگرداندم به این کشور می‌شد مبهوت نگاهش کردم. با تبسم، ابرویی بالا داد. ــ خوب بله! کاملاً واضحه که گیج شدین. در واقع ما طوری عمل کردیم تا عاصم و بالا دستی هاش به این نتیجه برسن که داریم مخفیانه و از طریق یان، شرایط برگردوندن شما رو به ایران مهیا می‌کنیم و این اجازه رو بهشون دادیم تا از هویت حسام، یعنی بنده باخبر بشن. این جوری اون‌ها فکر می‌کردن که دانیال ایرانه و خیلی راحت می تونن از طریق شما بهش برسن که اگر هم دستشون به دانیال نرسید، می تونن حسام رو گیر بندازن و اون رابط رو شناسایی کنن. در واقع، به خیال خودشون یه بازی دو سر بُرد را با ما شروع می کنن. غافل از این که خودشون دارن رو دست می خورن و ما این جوری با حفظ امنیت شما، ارنست رو به ایران می کشونیم. بازی شروع شد. یان به عنوان یک دوست قدیمی به عاصم نزدیک شد عاصم خودش را به سادگی زد که یه عاشق دل سوخته ست که هیچ خبری از نقشه ی ایران و نزدیکی من به یان نداره. حتی مدام با برگشت شما مخالفت می‌کرد و می‌گفت که بدون شما نمی تونه و اجازه نمی ده. بالأخره با تلاش های یان، شما از آلمان خارج شدین و مثلاً به طور اتفاقی من رو تو آموزشگاه دیدین، در صورتی که هیچ چیز اتفاقی نبود. عاصم و سوفی هم بی درنگ با یه هویت جعلی، به امید شکار دانیال و یا حسام وارد ایران شدن. اما خب این وسط، اتفاقات غیرقابل پیش‌بینی هم افتاد که بزرگ ترینش، بد شدن حال شما، بعد از دیدنم تو آموزشگاه و این بیماری بود. نفسی عمیق کشید و باز ادامه داد. ــ اون شب تازه نوبت کشیکم تموم شده بود که واسه استراحت رفتم خونه. پروین خانم باهام تماس گرفت. وحشتناک بود. اصلاً نفهمیدم چه جوری خودم رو رسوندم. توی راه مدام به دانیال و قولی که واسه حفظ سلامتیتون بهش داده بودم، فکر می کردم. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💦 در مسیر باران! ماجرای جذاب و دیدنی کرامت امام رضا (علیه السلام) زمانی که خشکسالی و قحطی شدید سرزمین‌ها را فرا گرفته بود. https://eitaa.com/rooberaah ☀ ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
با نقطه 🔹 هنرڪده ⇨ https://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۷۳: اون قدر صلوات نذر کردم که فکر کنم باید یه هفته مرخصی بگیرم تا بتونم همه ش رو بفرستم. ولی خب از اون جایی که هیچ کار خدا بی حکمت نیست، بد شدن حال شما و اومدن من به خونه تون، باعث شد که عاصم و سوفی زودتر نقشه شون رو بندازن تو مسیر اجرا. چشمانم گرد شد و پرسیدم: ــ نکنه پروین هم نظامیه؟ خندید. - نه بابا! حاج خانم نظامی نیستن. حالا می فهمیدم چرا وقتی از یان، در مورد اسم و رسم دوست ایرانیش می پرسیدم، مدام بحث را عوض می کرد. بیچاره یان مهربان، تک تک تصاویر، لبخندها، شوخی های حرص دهنده و محبت های بی منتش، در مقابل چشمانم رژه رفت. مرگ حقش نبود. به حسام خیره شدم. این صورت محجوب، چه طور می توانست، پرفریب و بد طینت باشد؟ او با کلک، یان را وارد مسیری کرد که هیچ ربطی به زندگی اش نداشت. دروغگویی های این جوان و خودخواهی دوستانش، محض به دام انداختن مردی دو رگه، یان و خیراندیشی هایش را به دندان مرگ کشید. باید از حسام متنفر می شدم؟ چرا انزجار از این جوان، تا این حد سخت به کامم می آمد. ــــ پس تو و دوستات باعث کشته شدن یان شدین. این حقش نبود. اون به همه مون کمک کرد. سری تکان داد و لبش را به دو طرف کش آورد. چرا تا به حال، چال روی گونه اش به چشمم نیامده بود؟ ــ بله! درسته، حقش نبود. به همین خاطر هم، الآن زنده ست دیگه. به شنیده ام شک کردم! کمی به طرفش خم شدم و متحیر خواستم تا جمله اش را دوباره تکرار کند. با صدای بلند خندید و شمرده شمرده، کلمات را تکرار کرد. مبهوت ماندم. ــ امکان نداره! خودت اون شب وقتی تو اتاق گیر افتاده بودیم، بهم گفتی که اون ها یان رو کشته ن. من اشتباه نمی کنم. کنار ابرویش را خاراند. ــ درسته! خودم گفتم. اما اون مال اون شب بود. متوجه منظورش نشدم و او این را فهمید. اون شب چندین بار بهتون گفتم که این جا پر از دوربینه. پس من نمی تونستم از زنده بودن یان حرفی بزنم. چون عاصم و بالادستی هاش فکر می کردن که یان رو کشتن و من حق نداشتم رؤیاشون رو به هم بزنم. رؤیا؟ یعنی یان هنوز نفس می کشید؟ هرچه بیش تر می گذشت‌، ذهنم توانایی حلاجی اش را بیش تر از دست می‌داد. حسام با صبوری جزء به جزء، معما را برایم حل کرد. ـــ خب یان یه روان شناس صلح‌طلب آلمانی بود که با طعمه قرار دادنش می‌خواستیم به هدفمون برسیم. مردونگی حکم می‌کرد که امنیت آسایشش رو در نظر بگیریم. ما تو قاموسمون نامردی جا نداره. بالأخره مدتی که از ورود یان به نقشه می گذره، یان به واسطه ی تغییراتی که در عاصم می بینه، بهش شک می کنه و تصمیم می‌گیره تا بیش تر در موردش تحقیق کنه. توی تحقیقاتش متوجه می شه که یکی از سه خواهر عاصم، یعنی خواهر وسطی، چندین سال قبل توسط افراطیون تو پاکستان کشته شده، اما اون قصه ی دیگه ای رو واسه شما تعریف کرده. پس سراغ من می آد و جریان رو موبه‌مو بیان می کنه. چند روز بیش تر، به پروازتون نمونده بود و ما می‌ترسیدیم که همه چیز به هم بخوره. به همین خاطر کمی از ماجرا رو با کلی حذف کردن بهش گفتم. اون هم به این نتیجه ‌رسید که وجود عاصم، یعنی خود خطر واسه امنیت خونواده ی دانیال. پس از اون جایی که خودش رو یه صلح طلب می دونست، پا به پای ما واسه خروجتون از آلمان تلاش کرد. بعد از پرواز هواپیماتون به سمت ایران، ما مطمئن بودیم که رفقای عاصم و سوفی، بی خیال یان نمی شن. یان حلقه ی اتصال به ما محسوب می شد. هر چند ناخواسته، اما این خطر وجود داشته تا هویت واقعی عاصم توسط یان لو بره و از نظر اون ها، به خطرش نمی ارزید و باید از بین می‌رفت؛ اما با یک مرگ بی سر و صدا مثل تصادف. حالا دیگه یان می دونست که من یه ایرانی معمولی نیستم. به همین خاطر بود که هر وقت تو تماس های تلفنیتون، درباره من ازش سوال می پرسیدین، سعی می کرد تا بحث رو عوض کنه. بعد از چند روز حفاظت، کار دوستان ما، واسه صحنه سازی مرگ یان، شروع شد. چون اونا با دستکاری ماشین یان، برای کشتنش اقدام کرده بودن. یکی از بچه ها به شکل یان گریم و به جای اون سوار ماشینی شد که توسط هم ردیف های عاصم و سوفی، دستکاری شده بود و درست تو یه جاده ی کوهستانی و پر پیچ و خم، نزدیک رودخونه از مسیر منحرف شد و به ته دره سقوط کرد. اما با خروج به موقع رفیقمون و نجات جونش قبل از انفجار و قرار گرفتن ماشین در مسیر جریان شدید رودخونه، همه فکر کردن که جنازه رو آب برده. یان در حال حاضر، برای مدتی با یه هویت جدید، به یه کشور دیگه نقل مکان کرده. با چشمانی درشت شده به حرف های پدر، ایمان آوردم. سپاه بیش از حد پیچیدگی داشت. این جوان و دوستانش لحظه به لحظه شگفتی ام را بیش تر می کردند. ⏪ ادامه دارد.... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🏡 خانه ی هنر ⇨ https://splus.ir/roo_be_raah ┄┅═✧❀🍃🌸🍃❀✧═┅┄
سیاه قلم 🔹 هنرڪده ⇨ https://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۷۴: این داستان، شبیه به فیلم های هالیوودی بود! از او خواستم که با یان صحبت کنم. مردانه قول داد و زبان به ادامه ی داستان چرخاند: - اون شب وقتی سراسیمه وارد خونه تون شدم، اجرای نقشه کمی جلو افتاد. چون حالا دیگه اون ها مطمئن بودن که من، به اون خونه رفت و آمد دارم. بچه ها شبانه روز، شما و منزلتون رو زیر نظر داشتن که اتفاقی رخ نده. چون به هر حال ما به طور قطع نمی دونستیم که واکنش بعدی چیه؛ اما یقین داشتیم که میان سراغتون. اون شب که تو بیمارستان، گوشی به دستتون رسید. من خواب نبودم، فقط نقش بازی می کردم. توی اولین فرصت، یه شنود تو گوشیتون کار گذاشتم. تمام مکالمات شنود می‌شد و ما می دونستیم که قراره به واسطه ی اون دعوای صوری، از مطب پزشک فرار کنین. از طرفی، انتظار دزدیده شدن حسام، یعنی من رو هم داشتیم. اما شیوه ش رو نه! اون تصادف و به دنبالش، گیر افتادنم توی تله، نوعی غافل گیری به حساب می‌اومد. تلخی تمام آن لحظات دوباره در کامم زنده شد و گفتم: ــ نترسیدین جفتمون رو بکشن؟ کمی در جایش جا به جا شد و قاطع جواب داد. ــ نه! امکان نداشت. حداقل تا وقتی که به رابط برسن. اونا فکر می کردن که من و دانیال، اسم اون رابط رو می دونیم. پس زنده موندنمون، حکم الماس رو براشون داشت. اصلاً اون ها تا رسیدن ارنست، جرأت تصمیم گیری برای مرگ و زندگیمون رو نداشتن. چهره ی غرق در خونش، دوباره در ذهنم تداعی شد و زیر لب نجوا کردم که نفسی تا مرگ، فاصله نداشتی ای شوریده سر! سؤال هایم تمامی نداشت. باز هم پرسیدم از نحوه‌ی نجات و زنده ماندنمان. چشمانش طبق معمول جایی جز صورتم را می کاوید. ـــ خب با ورود عاصم و سوفی به ایران، بچه ها اون ها را زیر نظر داشتن و محل استقرارشون رو شناسایی کرده بودن. در ضمن، علاوه بر آن ردیاب هایی که لو رفت، یه ردیاب کوچولو هم زیر پوست دستم جاساز شده بود که در صورت انتقالم به یه مکان دیگه، با فعال کردنش بتونن پیدام کنن. شما هم که به محض دزدیده شدن، توسط همکاران زیر نظر بودین. بعد هم که با ورود ارنست به فرودگاه و تماسش مبنی بر رسیدن، بچه ها دستگیرش کردن و همه چی به خیر و خوشی تموم شد. خیر و خوشی؟ کدام را می‌گفت؟ کتک ها و شکنجه های بی رحمانه شان چیزی در وجودم فروریخت؛ عاصم، یادآوری فرار عاصم، نمک شد بر زخمم. او تا زهرش را نمی ریخت، دست از سر زندگی هیچ کداممان برنمی‌داشت. با صدای تحلیل رفته از هراس گفتم: ــــ اما عاصم! اون ولمون نمی کنه. آرام خندید. ــ از مرز فرار کرده. اما نگران نباشین، کاری نمی تونه بکنه، خودشون دخلش رو می آرن. نفس ترسیده ام را سنگین بیرون دادم. حالا دیگر اطمینان نداشتم که عاصم، قبل از سرطان جانم را نگیرد. دلم لرزید. ــ دانیال کجاست؟ کی می تونم ببینمش؟ می خوام قبل از مردن یه بار دیگه برادرم رو ببینم. کمی مکث کرد. ــ مرگ دست من و شما نیست. پس تا هستین به بودن فکر کنین. دانیال هم سوریه ست. داره به بچه های حزب الله لبنان کمک می کنه. نگران نباشین، زود می آد؛ خیلی زود. جا خوردم. ــ سوریه؟ یعنی فرستادینش بجنگه؟ حزب الله لبنان چه ربطی به سوریه داره؟ تبسم به چهره اش برگشت. ــ بله بجنگه. اما ما نفرستادیمش. خودش آبا و اجدادمون رو آورد جلو چشممون، که بفرستینم برم. بچه‌های حزب ‌الله واسه کمک به سوریه، نیروهاشون رو اون جا مستقر کردن. دانیال هم که یه نخبه ی رایانه است رفته پیش بچه های حزب الله، داره روی مخ داعشی ها، سُرسُره بازی می کنه. البته با تفنگ و اسلحه نه، با ابزار کار خودش؛ رایانه. به دانیال حق می دادم بابت مبتلا شدن به رسم حسام و رفقایش. اصلاً انگار خوبی میان این جماعت، حکم مرض مُسری را داشت. در سکوت خوب تماشایش کردم. همان جوانی را که زمانی، خنجر تیز می کردم محض یک بار دیدن و خونی که قرار بر ریختنش داشتم به جرم مسلمانی؛ اما مدیونم کرده بود به خودش. جانم را، برادرم را، زندگی ام را، آرامشم را، خدایی که نداشتم و حالا یقین داشتم وجودش را و احیای حسی کفن پیچ شده، به نام دوست داشتن. انگار از گور بی احساسی، به رستاخیز مسلمانی مسلمان زاده؛ به پا خاستم. شک نداشتم که امروز یوم الحسرتی است پیش از قیامت. خواستن و نداشتن. این حسامِ امیرمهدی نام، گم شده های زندگی ام را پیدا کرد. این شوالیه ی مسلمان، تمام نداشته های دفن شده ی زندگی ام را از خاک بیرون کشید. این جا ایران بود. سرزمینی که خدا را، با دستان اسلامی اش به آغوشم پرت کرد. این جا ایران بود. جایی که مسلمانانش نه از فرد ترس، سر خم می کردند، نه از وحشیگری گریبان می دریدند. این جا ایران بود. سرزمینی پر از حسام های مسلمان. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌸🌺 ما مدام یادمون می ره که همین که هر روز صبح بیدار می شیم خودش اولین نعمتیه که باید براش شکرگذار باشیم. ✋ سلام صبح به خیر! 🏡 خانه ی هنر ⇨https://eitaa.com/rooberaah ┄┅═✧❀🍃🌸🍃❀✧═┅┄
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۷۵: در تفکراتم دست و پا می زدم، که ناگهان به سختی از جایش بلند شد. ــ خیلی خسته شدین. استراحت کنین. من دیگه می رم اتاقم. احتمالاً امروز مرخص می شم. اما قبل رفتن می آم بهتون سر می زنم. مردمک هایش خستگی را داد می‌زدند. هر چند که چشم دوختن هایش به زمین، فرصت تماشای چشمانش را نمی‌دادند. از رفتن گفت و ظرف دلم ترک برداشت. یعنی دیگر نمی دیدمش؟ ناخواسته آرزو کردم که ای کاش، باز هم عاصمی وجود داشت و زنی سوفی نام، تا به اجبار قول و وظیفه، حس بودنش را دریغ نکند. لنگ لنگان، به سمت درب رفت. با همان قد بلند و هیکل مردانه که حتی در لباس بیمارستان هم، ورزیدگی اش به چشم می‌آمد. آرام گفتم: -‌ دیگه برام قرآن نمی خونین؟ برگشت! محجوب و آرام. ــ هر وقت دستور بفرمایین، اطاعت می شه. مردی که حق داشت. بابت نگهبانی شبانه کنار تخت من، از وجود پرآزارم به قصد استراحت، گریزان باشد. آن روز ظهر، یک بار دیگر به دیدنم آمد. دیداری مختصر که می‌دانستم، حکم مرخصی اش را از بیمارستان صادر می کند. از احتمال آخرین بودنش، دلم گرفت. با همان متانت برایم آرزوی سلامتی کرد. قول داد تا هرچه زودتر دانیال را ببینم و صدای مهربان یان را بشنوم. ـــ دیگه با خیال راحت زندگی کنین، همه چیز تموم شد. بی خبر از این که جنگ جهانی احساسم، تازه در حال وقوع بود و من پیچیده شده در روسری به احترامش سر کرده، فقط به تماشایش نشستم. چند روز دیگر اجازه ی زندگی داشتم؟ دو ساعت؟ دو روز؟ دو ماه؟ نمی دانم. همه را نذر دوباره دیدنش می کردم. رفت و بغض، ناجوانمردانه به گلویم چنگ زد. من در این شهر، جز خدایی تازه شناسایی شده، کسی را نداشتم؛ حتی مادر را. کاش می شد حسام را صدا بزنم، که باز هم بیاید. اما رفت؛ نرم و آرام. فردای آن روز، پروین وارد اتاقم شد. همراه با زنی که خوب می شناختمش، مادر محجبه و پوشیده در چادر حسام، مشتاقانه به در چشم دوختم؛ ولی حسام نیامد. گوش هایم، صوت قرآنش را می طلبید. پروین و مادری که فاطمه خانم صدایش می کرد، با لبخند کنار تختم ایستادند و در آغوشم کشیدند. فاطمه خانم، دلسوزانه پیشانی ام را بوسید. ــ قربون چشمای آبیت برم. امیر مهدی گفت که فارسی متوجه می شی. گفت بیام بهت سر بزنم. من و پروین خانم هم اومدیم، یه کم از این حال و هوا درت بیاریم. خیالت بابت مادرتم راحت باشه. این پروین خانم عین خواهرش، ازش مراقبت می کنه. نگران هیچی نباش. فقط به خدا توکل کن و به فکر خوب شدن باش عزیزکم. پروین با معصومیتی خاص در حالی که کمپوت را روی میز می گذاشت، اشک چشمانش را با گوشه ی روسریِ گلدارش می گرفت و مدام قربان صدقه ام می رفت. فاطمه خانم، شیشه ی کوچکی از کیفش بیرون آورد. ــ مادر! یه کم تربت کربلا رو ریختم توی آب زمزم، نیت کردم که بخوری و امام حسین خودش شفات بده. پروین مدام زیر لب آمین می گفت و من به چهره ی سرخ شده از فرط دیوانگی پدر، پوزخند زدم. پدری که یک عمر اعتقادات این چنینِ مادر را به سخره گرفت و حالا همین اعتقادات، تمام زندگی ام را در تسخیر خود داشت. با کمک پروین، روی تخت نشستم. فاطمه خانم با صلوات های مکرر، شیشه ی کوچک را به دهانم نزدیک کرد. خوردم. این شهد، طعم بهشت را در آستین داشت. نمی دانم چه سِرّی در آن معجون بود که چشمان فاطمه خانم و پروین را به سلامتیِ محالم، امیدوار و گریان می کرد. بعد از آن روز، غیر از ملاقات های هر روزه ی آن دو زن مهربان، حسام به دیدنم نیامد. دلم پر می کشید برای شنیدن آواز قرآن و دیدن چشمان به زمین دوخته اش. اما باز هم خبری از او نشد. سرانجام حکم آزادی ام از بیمارستان امضا شد. من بی حال شده از فرط خواستن و نداشتن، خود را سپردم به دستان پروینی که با مهربانی لباس تنم می‌کرد و زمزمه ی غصه داشت بابت ضعف و لاغری ام. چه قدر برای دیدن دانیال مهلت داشتم؟ دست و دلبازانه، همه اش را به یک بار دیدن دانیال و شاید حسام می‌بخشیدم. پروین با قربان صدقه، بازویم را گرفت و پاهای سنگینم را با خود، در راهروی بیمارستان حرکت داد. نزدیک به در ورودی که رسیدیم ریه هایم از بوی تند بیمارستان، خالی شد و سرشار از عطری تلخ، که به کام دلم آشنا می نشست. صدایش پیچک شد دور سرم. در اوج زمستانی فصل ها، خودش بود. نفس زنان و لبخند به لب، مثل همیشه، باز هم چشم به زمین دوخته بود. ــــ سلام! سلام. ببخشید دیر کردم. کار ترخیص طول کشید. ماشین تو پارکینگه. تا شما آروم آروم بیاین، من زودی می آرمش تا سوار شین. آفتاب سرمازده، دلقک بازی اش را بر نگاه مشتاقم پایان نمی داد. نفس هایم را عمیق کشیدم. خدایا، ممنونم بابت غافلگیری شیرینت. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
‌ೋღ 💖 ღೋ 🕊 ڪوچه باغ خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست طاقت بار فراق، این همه ایامم نیست «سعدی» 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.com/rooberaah ---------------------🌹------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 قسمتی از مجموعه ی «روزی روزگاری» 🔹 https://eitaa.com/rooberaah🔹 ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
اثر هنرمند: سید محمدرضا موسوی 🔹 هنرڪده ⇨ https://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧