رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۳۷: تا نیمه شب در بسترش دست زیر سر گذاشت و به رق
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش۳۸:
ــ انگار استخوانهایم دارد از گوشت بیرون میآید!
ابراهیم گفت:
«ما کجا و این جا کجا! خدا کند احتراممان شکسته نشود!»
مادر که تحت تاثیر آویزهای گران بها، ظروف چینی، پردههای گلدار و فرشهای رنگارنگ قرار گرفته بود، گفت:
«آمدند که آمدیم!»
ــ آن ها از کجا به کجا آمدند و ما از کجا به کجا آمدیم!
ــ آن ها برای تو آمدند و ما برای حبه آمدیم! خودت را دست کم نگیر!
زمانی گذشت تا عبدالکریم و همسرش آمدند و خوش آمد گفتند.
مادر گفت:
«دیشب زحمت کشیدید و به خانه ی ما آمدید! شرمنده ی فروتنی شما شدیم! آمدیم تا تشکر کنیم!»
خدمتکار میوه و شیرینی آورد.
عبدالکریم به ابراهیم گفت:
«قصد دارم هفته ی دیگر سفری دریایی را به سوی اسکندریه و تونس و مغرب آغاز کنم. خوب است وقت را تلف نکنی و برای همراهی با کاروان آماده شوی! شاید به اندلس هم سری زدیم!»
مادر پرسید:
«حبه کجاست؟»
مادرش گفت:
«خواب است!»
ــ همانطور که دیشب گفته شد، اگر ابراهیم بخواهد مرا بگذارد و به سفر برود، باید همسری بگیرد تا در غیاب او همدم و مونس من باشد. حالا آمدهام آن نازنین را برای ابراهیم خواستگاری کنم. نمیشود که عروسم را نبینم و بروم!
ابراهیم گفت:
«من به زودی عازم سفر حج خواهم شد. اگر افتخار دامادی شما را پیدا کنم، در سفرهای بعدی در خدمتتان خواهم بود!»
مادر حبه خندید.
ــ عذر ما را بپذیرید! حبه نامزد دارد!
عموزادهاش از او خواستگاری کرده است! برای خودش تجارت خانهای دارد! شرط ما این بود که با ما زندگی کند و حبه همین جا بماند؛ او هم قبول کرد.
عبدالکریم دستی به شانه ی ابراهیم زد.
ــ همانطور که دیشب گفتم، چیزی که فراوان است، دختر شایسته است!
لبخند از لبهای مادر پرید.
ــ پس شما فقط برای این آمده بودید که پسرم را به نوکری بگیرید؟
عبدالکریم گفت:
«به بازار زرگرها رفته بودیم تا برای حبه زینت آلات بگیریم؛ در مسیر برگشت به شما هم سری زدیم.»
ابراهیم نمیتوانست شادی اش را پنهان کند.
خنده کنان گفت:
«مادر عزیزم فکر کرده بود شما حبه را با خود به خانه ی ما آوردهاید تا من او را ببینم و طالبش شوم! سوء تفاهمی بود که شکر خدا به خیر گذشت! نه شما او را به این قصد به خانه ی ما آوردید و نه من طالب او هستم! نه حبه به خانه ی ما میآید و به مادرم خدمت میکند و نه من دکانم را میفروشم و مباشر شما میشوم!»
ایستاد.
ــ نه مشکی دریده و نه روغنی ریخته است!
مادر به سختی از جا برخاست.
ــ آن روغن مار هم افاقهای نکرد!
ابراهیم الاغ را به صاحبش سپرد و به بازارچه رفت. آمال را که دید، پا سست کرد تا بهانهای برای حرف زدن پیدا کند. هنوز جای انبر روی پیشانیاش بود. مانع بزرگی به اسم حبه به راحتی از جلو راهش کنار رفته بود. اگر در این باره حرف میزد آمال توجهی نشان نمیداد و میگفت:
«کاش خواستگاری ات را پذیرفته بود!»
تصمیم گرفت خوابی را که دیده بود برایش نقل کند، جلو رفت و سکهای به طرفش گرفت.
ــ سلام یک کلوچه و یک ذرت!
خانه ی عبدالکریم چیزی نخورده بود. گرسنه بود. نزدیک ظهر بود. هارون در دکه با دونفر حرف می زد و دستی را که می لرزید، توی صورت آن ها تکان می داد.
آمال به ابراهیم خیره شد. سکه را گرفت و با دقت به آن نگاه کرد. سکه را در پیاله نینداخت؛ در جیبش گذاشت. برای ابراهیم عجیب بود که این بار اثری از خشم و ناراحتی در چهره ی آمال نمی دید.
از فرصت استفاده کرد و گفت:
«دیشب هیچ امیدی نداشتم که دوباره به این جا بیایم و تو را ببینم! پس از ساعت ها بیداری به خواب رفتم و خواب تو را دیدم! در خواب سکه ای دادم و کلوچه ای از تو گرفتم؛ کلوچه ای که به من دادی، می درخشید! نمی دانم معنایش چیست! باید از ابوالفتح بپرسم!»
چشمان آمال به اشک نشست. شگفت زده گفت:
«باورکردنی نیست!»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «چرخ دنده های کاغذی»
🎞 فیلم کوتاه
🏡 خانه ی هنر
🏡 https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
#نقاشی (شهید نادر مهدوی)
🔺هنرکــده
🔻 https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ #خط_خودکاری
نام مبارک «مهدی» با ۸ نوع خط مختلف
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۳۸: ــ انگار استخوانهایم دارد از گوشت بیرون می
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۳۹ :
چشمان آمال به اشک نشست و شگفت زده گفت:
«باور کردنی نیست. من به دنبال یک نشانه بودم و به آن رسیدم!»
ابراهیم چند لحظه فکر کرد، اما نتوانست منظور آمال را از نشانه بفهمد. گیج شده بود. نفهمید چرا آمال با شنیدن خوابش اشک به چشم آورده بود. در عین حال خوشحال شد و احساس سعادت کرد. به یاد چیزی افتاد.
ــ شعبان را که میشناسی، دیروز به دکانم آمد و گفت که حرفهای الیاس درباره تو دروغ است. دلم گواهی میداد که تو اهل آن حرفها نیستی. نمیدانم چه طور، اما این را مطمئن بودم! به تو گفته بودم.
نمیدانی چه قدر خوشحال شدم! میخواهم شعبان را بیاورم پیش خودم! وقتی با ابوالفتح به حج رفتم، شعبان دکان مرا میچرخاند و طارق دکان ابوالفتح را.
آمال با علاقه به حرفهایش گوش میکرد. لبخند کم رنگی چهرهاش را زیباتر کرده بود. ابراهیم نشست. دوست داشت باز هم حرف بزند.
ــ مادرم اصرار داشت که با دختری به نام حبه ازدواج کنم. از اقوام دورند. خیلی ثروتمندند. پدرش بازرگانی است که از چین تا مغرب در سفر است. دیشب به خانه ی ما آمدند تا از من دعوت کند مباشرش شوم. حبه هم همراهشان بود. مادرم فکر کرد او را آوردهاند تا من او را ببینم و بپسندم. نگو که برای خرید گردنبند و گوشواره و النگو رفته بودند و سر راه به خانه ی ما آمده بودند.
وقتی رفتند، مادرم پاهایش را در یک کفش کرد که باید با حبه عروسی کنم، وگرنه دیگر هرگز با من حرف نمیزند و مرا عاقل خواهد کرد. مجبور شدم بپذیرم. راستش با برخوردهایی که از تو دیدم، امیدی نداشتم به ازدواج با من راضی شوی! حس کرده بودم که از من خوشت نمیآید و برایت مهم نیست که با چه کسی ازدواج میکنم! گفتم پس بهتر است جنگ و دعوا راه نیندازم و مادرم را اذیت نکنم.
آمال به آرامی ذرتی را با انبر از دیگ بیرون آورد و در برگی پیچید. کلوچهای روی آن گذاشت. معلوم بود کنجکاو شده است.
ــ امروز با مادرم به خواستگاری حبه رفتیم. باید میبودی و خانه و زندگیشان را میدیدی! معلوم شد حبه نامزد ثروتمندی دارد. من از خوشحالی میخواستم پرواز کنم. به امامم متوسل شده بودم! به برکت دعای ایشان به خیر گذشت. آمال کلوچه و ذرت را به ابراهیم داد و نگاه گذرایی به او کرد.
ــ خواب عجیبی دیدهای! من هم دیشب خواب دیدم که سکهای به من دادی و کلوچهای خواستی. سکهات میدرخشید. از خواب بیدار شدم و دیگر به خواب نرفتم. نمیدانستم خوابم چه معنایی دارد. ابوالفتح کیست؟ تعبیر خواب مرا هم از او بپرس!
ابراهیم از ته دل خندید.
ــ حالا فهمیدم چرا گفتی خواب من باور کردنی نیست! عجیب است که هر دو یک خواب را دیدهایم. این خیلی پرمعناست!
اگر من خواب تو را ببینم، تعجبی ندارد! بار اول نبود که خوابت را میدیدم. انگار باز دارم خواب میبینم که میگویی مرا در خواب دیدهای. تو دیگر چرا؟ دارم شاخ در میآورم.
آمال اندکی شانه بالا برد و لبخند زد. آن دو نفر که در دکه بودند، صدایشان را بالا بردند و با عصبانیت بیرون آمدند و رفتند. هارون پشت سرشان شکلک درآورد. ابراهیم را که دید چشمهایش را از هم دراند. ابراهیم ایستاد.
به آمال گفت:
«معلوم میشود که من و تو را برای هم آفریده اند. میخواهم با بزرگترها به خواستگاری ات بیایم. اگر عروسی کنیم و به خانه ما بیایی، من خوشبختترین مرد دنیا خواهم بود. آن وقت مادرم را به تو میسپارم و به حج میروم. اگر او بیمار نبود، هر سه با هم میرفتیم. سالهاست آرزو دارم به مکه و مدینه و کربلا و کوفه بروم. شبها خوابش را میبینم. سال بعد تو را هم میبرم!»
ابراهیم کلوچه را گاز زد.
ــ باید با عمویت حرف بزنم!
آمال ایستاد و این بار پوزخند زد.
ــ حرف زدن با کسی که خدایش سکههای طلاست، کار سادهای نیست.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
⭕️ نام اثر:
آزادی بیان آمریکایی
💢 هنرکــده ی «رو به راه»
💢 https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
هدایت شده از 🌸 زندگی زیباست 🌸
「🌸」
رها کن!
روزِ رفته و روزِ نیامده را بگذار!
و به این اهمیت بده
که همین حالا و
همین لحظه را باید چه گونه باشی!
🌱 #زندگی_در_زمان_حال
🍃 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
رو به راه... 👣
🚀 رویای نیمهشب تقدیم به جوانمردان سلحشور و سربلند عملیات «وعده ی صادق» 🎨 #نقاشی (رنگ روغن) 🖌 اث
دلا ز معرکهی محنت و بلا مگریز
چو گردباد به هم پیچ و چون صبا مگریز
تو راست معجزه در کف، ز ساحران مهراس
عصا بیفکن و از بیم اژدها مگریز
✍ #خط_خودکاری
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نقاشی
🌷 «به فراخور سالروز شهادت شهید شیرودی»
🏡 خانه ی هنر
⇨ https://eitaacom/rooberaah
┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۳۹ : چشمان آمال به اشک نشست و شگفت زده گفت: «
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش۴۰:
ابراهیم داخل دکه شد. بوی پیرمردهای تک و تنها و مریض به دماغش خورد. نتوانست بقیه ی کلوچه را بخورد. هارون با بدگمانی نگاهش کرد و سلامش را جواب نداد.
ــ چه میخواهی؟
آمال آمد کنار در تا به گفت و گوی آن دو گوش کند.
ابراهیم گفت:
«من به برادرزاده ی شما علاقه مندم؛ اجازه میخواهم با بستگان به خواستگاری اش بیایم.»
هارون صدایی شبیه به خرناس از خودش درآورد و با پرخاش به آمال گفت:
« چه میگوید این مزاحم؟»
آمال با خونسردی گفت:
«مزاحم نیست؛ جوان برومندی است که میخواهد با من ازدواج کند!»
ــ به این جوان برومند نگفتی که خواستگار داری؟ مهم این است که این جوان برومند چه قدر پول دارد و تو چه میگویی؟
ــ خیلی بهتر از پیرمرد رباخواری است که تو برایم در نظر گرفتهای، گرچه پول زیادی نداشته باشد.
هارون دست لرزانش را به طرف آمال تکان داد و نشست.
ــ دهانت را ببند! تو چه میدانی که پول چه ارزشی دارد؟ بنشین کلوچه ات را بفروش بیچاره.
دستی به ریش بلندش کشید و ابراهیم را ورانداز کرد.
ــ جوان برومند! چه کارهای؟
ــ پارچه فروشم. نزدیک مسجد جامع دکانی دارم.
ــ بدک نیست! میپذیرم به خواستگاری بیایی، به شرط آن که پارچهای گران قیمت برای من و عیالم هدیه بیاوری، اما قول نمیدهم که بتوانی جواب مثبت بگیری. او خواستگار پولداری دارد که قرار است صد سکه ی طلا به من و صد سکه ی طلا به آمال بدهد.
آمال به ابراهیم گفت:
«پیرمرد رباخواری به نام حسیب را میگوید که دایی همسرش است. حسیب چند ماه پیش، از عمویم صد سکه گرفت تا خواهرزادهاش قصیده را به او بدهد. حالا عمویم میخواهد آن صد سکه را پس بگیرد و مرا به حسیب بدهد.»
هارون به حرف آمال اعتنا نکرد.
از ابراهیم پرسید:
«جوان برومند! بگو چه قدر پول داری؟ فکر کنم اگر تمام زندگی ات را روی هم بریزی، پنجاه سکه نشود. میتوانی با آن خواستگار مایهدار رقابت کنی؟»
پشت بند حرفش آروغی زد و ترش کرد و چهره در هم کشید. ابراهیم از دکه بیرون آمد و رو به آمال گفت:
«به نظرم این تویی که باید برای زندگی ات تصمیم بگیری، نه تعداد سکههای طلا؟»
هارون صدا رساند:
«برو دنبال کارت جوان برومند! از من میشنوی، برای رسیدن به آمال بختی نداری! به هر کجای دنیا که بروی، شاید خدا را نشناسند، ولی سکه و شمش طلا را میشناسند و آن را میپرستند.
به عقیده ی من وقتی سامری برای بنی اسرائیل گوسالهای از طلا ساخت، بنی اسرائیل طلا را پرستیدند نه گوساله را.
حالا هم طلا را میپرستند. با طلاست که به آرزوهایت میرسی.
ابراهیم گفت:
«شما کی قرار است سکههایتان را خرج کنید و به آرزوهایتان برسید؟ فرصت زیادی ندارید؟
ــ جوان برومند! سرمایه را که خرج نمیکنند، به آن اضافه میکنند.
ــ تا کی؟ تا آخرین نفس؟ این بت باید به یک دردی بخورد به درد آخرت که نمیخورد! آن جا بهایی ندارد.
آمال گفت:
«ابراهیم ثروتمند است؛ خوب بودن بالاترین ثروت است.»
ابراهیم آهسته به آمال گفت:
«دیشب امیدی نداشتم که با تو زیر یک سقف زندگی کنم. حالا هم خوشحالم و هم امیدوار! تو هم مثل همیشه باید تسلیم نشوی و تلاش کنی.
من آرزو دارم تو را از این جا و از دستفروشی و از خانه ی عمویت نجات دهم! باید کمک کنی»
آمال طرهای از مویش را زیر روسری برد و لبخند زد.
ــ به مادرت بگو برایمان دعا کند.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
#خوشنویسی
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
#نقاشی آبرنگ (نقش جهان)
🏡 خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.com/rooberaah
┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۴۰: ابراهیم داخل دکه شد. بوی پیرمردهای تک و تنه
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش۴۱:
سری به دکان زد. به طارق و ابوالفتح شیرینی داد. دو قواره پارچه انتخاب کرد و در دستمالی پیچید. نماز ظهر را با ابوالفتح در مسجد جامع خواند. گوشت و میوه خرید و به خانه رفت. اُم جیران آن جا بود. مادر بی صدا اشک میریخت و اُم جیران پاهایش را روغن میمالید و دلداری اش میداد. پسرش را که دید، گریه و زاری را از سر گرفت.
ــ سرم به سنگ خورد مادر! حبه به دلم نشسته بود. در آرزوی این بودم که بیاید و به این خانه سر و سامانی بدهد! افسوس که هرچه در خیالم رشته بودم پنبه شد و بر باد رفت! دیشب چه قدر خوشحال بودم. باورم شده بود که حبه عروسم میشود و پسرم با بزرگان نشست و برخاست خواهد کرد و تجارت زعفران و عطر و ادویه را در دست میگیرد!
همه ی آرزوهایم دود شد و به هوا رفت! نمیدانم از بدشانسی من است یا تو.
ابراهیم کنار مادر نشست و او را در آغوش گرفت.
ــ گریه نکن مادر! من احتیاجی به عبدالکریم ندارم! تو هم نیازی به عروسی مثل حبه نداری! من ثروتمندم! چون مادر دارم. کسی جای تو را نمیگیرد. تو را با همه ی دنیا عوض نمیکنم. باور کن مادر، حبه حتی اگر به این خانه میآمد، به تو خدمت نمیکرد! خودش خدمتکار میخواهد.
پیشانی مادر را بوسید و اشکهایش را با گوشه ی دستار پاک کرد.
ــ حیف توست که برای یکی مثل حبه غصه بخوری. جز پدری ثروتمند چه دارد؟
خدا بهترش را قسمت کند! گوش کن مادر! من با تو به خانه ی عبدالکریم آمدم و برای دل تو از آمال گذشتم. دیدی که حبه در طالع من نبود. من به آنچه خدا در سرنوشتم رقم میزند، راضیام! تو هم راضی باش. دوست دارم تو و اُم جیران و ابوالفتح امشب با من به خانه ی هارون بیایید.
گریه ی مادر بند آمد.
ــ هارون؟!
ــ عموی آمال.
مادر از شنیدن نام آمال گره به ابرو انداخت و راست نشست.
ــ دوباره شروع کردی؟ این همه عجله برای چیست؟ تازه از خواستگاری حبه برگشتهایم! از پا افتادهام. دیگر سوار الاغ نمیشوم.
ابراهیم خود را عقب کشید و ظرف میوه را جلو آورد.
ــ اگر قرار باشد به حج بروم، باید خیالم راحت باشد که کسی هست از شما مراقبت کند.
ــ بهانه ی خوبی پیدا کردهای!
اُم جیران گفت:
«خیلی دلم میخواهد عروس خوشگلمان را ببینم! مبارک است!»
مادر گفت:
«کاش این یکی هم سرش به تنش میارزید؟ نه پدر و مادری دارد و نه ثروتی! گاری دستی دارد و دست فروشی میکند. برای ما افت دارد. جواب اقوام و آشنایان را چه بدهیم؟ همین عبدالکریم نمیگوید ببینید ابراهیم که خواستگار حبه بود و قرار بود مباشر من شود کارش به کجا رسیده که حاضر شده است با یک دستفروش بی کس و کار ازدواج کند؟ باور کن به عروسیمان نمیآیند!»
اُم جیران به زحمت از جا برخاست و به دیگی که بالای آتشدان آویخته بود اشاره کرد.
ــ ناهارتان آماده است. من رفتم.
رو به مادر کرد و گفت:
«تو که هنوز آن دختر بیچاره را ندیدهای. ببین، بعد قضاوت کن. تازه به درک که آن عبدالکریم و دختر لوس و ننرش به عروسی نیایند!
مطمئنم که تار مویی از آمال به دختر عبدالکریم و جهیزیهاش میارزد. ابراهیم کسی نیست که دل به هر کسی ببازد.
مادر به او گفت:
«چرا تا من حرف دلم را میزنم، تو قهر میکنی و میروی؟»
اُم جیران کنار در گفت:
«تقصیر نداری؛ ایمانت ضعیف است. پولدارها در چشمت بزرگ اند. بیچاره این جوان که باید به ساز چنین مادری برقصد. من عصر به بازارچه میروم و با این دختر حرف میزنم. شب هم به خواستگاری اش میرویم. دیدنش که ضرری ندارد.
این بار ابراهیم مجبور شد گاری دستی کوچک و دیوارهداری پیدا کند و مادرش را با آن به خواستگاری ببرد. تشکی کوچک و متکایی در گاری گذاشت. مادر روی تشک نشست و به متکا تکیه داد. ابراهیم لحافی روی پاهایش انداخت و راه افتادند. گاری را آهسته حرکت میداد تا تکانهای راه، مادر را کمتر اذیت کند.
هوا تاریک شده بود. فانوس در دست ابوالفتح بود. گاری که داخل بنبست پیچید، مادر سر تکان داد.
ــ چه جای وحشتناکی، دلم گرفت.
اُم جیران گفت:
«خانه و زندگی عبدالکریم را که دیدی این جا را هم ببین!»
ابوالفتح گفت:
«گاهی گنج در کنج ویرانههاست.»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نقاشی آفریدگار
🏡 خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.com/rooberaah
┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پویا_نمایی
«با الهام از سخنان شهید دکتر بهشتی»
🔹هنرڪده
⇨ 🔹 https://eitaa.com/rooberaah
🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
#کاریکاتور
«نام این خلیج همیشه فارس است!»
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۴۱: سری به دکان زد. به طارق و ابوالفتح شیرینی د
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۴۲ :
تا ته بن بست را رفتند.
ابراهیم گفت:
«این جا خانه ی عمویش است.»
اُم جیران گفت:
«به خواست خدا آمال را از این خانه و آدمهایش نجات میدهیم!»
در زدند. آمال در را باز کرد. او هم فانوسی در دست داشت. به همه سلام کرد. اُم جیران او را در آغوش کشید و بوسید. صورت آمال را در دستهایش گرفت.
ــ به سلیقه ی ابراهیم آفرین میگویم! شبیه فرشتهای هستی که بوی دود میدهد!
گوشه ی حیاط، اجاق روشن بود.
آمال گفت:
کلوچه را درست کرده ام؛ حالا دارم ذرت میپزم.
به مادر خوش آمد گفت. مادر سری جنباند و لبخند کم رمقی تحویل داد. دیگری به استقبالشان نیامد. آمال جلوتر رفت و تعارف کرد. ابراهیم به کمک ابوالفتح گاری را از دو پله بالا برد. از راهرویی گذشتند. خانهای بود مرموز با اتاقها و انباریهایی که انگار در تاریکی کمین کرده بودند. بوی دود و نمی کهنه میآمد. صدای سرفهای پیرمردانه شنیدند. به اتاقی رسیدند که پیه سوزی در آن روشن بود. هارون و پیرمردی دیگر روی سکویی گلی و بزرگ نشسته بودند و زیر نور اندک پیه سوز، نقشهای را که روی پوست کشیده شده بود، بررسی میکردند. شبیه نقشه ی گنج بود. هارون با دیدن مهمانها نقشه را لوله کرد و زیر پلاسی فرو برد که روی سکو افتاده بود.
اتاق فرش دیگری نداشت. گوشهای آتشدان روشن بود. دو فانوسی که در دست ابوالفتح و آمال بود، اتاق را از تاریکی در آورده بود.
دیوارها روکشی از خاک و گچ داشت که جاهایی ریخته بود و خشتهای زیرش پیدا بود. طاقچهها پر بود از هر چیزی که میشد آن جا گذاشت تا در دست و پا نباشد. هارون بدون آن که از جای خود بجنبد، بین چند سرفه، اشاره کرد که روی سکو بنشینند.
ــ بله، این همان جوان برومندی است که امروز در بازارچه دیدمش.
این را به آن پیرمرد گفت که مثل خودش چاق بود و ریش بلندی داشت. ابراهیم حدس زد که او همان حسیب است که میخواهد آمال را با سکههای طلایش صاحب شود. ابراهیم گاری را به سکو چسباند و کنارش روی سکو نشست.
ابوالفتح و اُم جیران لبه ی سکو نشستند. هارون نگاه خریدارانهای به اُم جیران انداخت و لبخند زد.
ــ بفرما بالا بانو!
اُم جیران اعتنا نکرد. هارون خندید. به همان زودی نفس مادر گرفته بود. معلوم بود که میخواهد هرچه زودتر از آن خانه برود. آمال رفت و با ظرفی کلوچه برگشت و جلو مهمانها گرفت. به مادر لبخند زد.
ــ بفرمایید! هنوز گرم است.
مادر کلوچهای برداشت و به چهره ی آمال خیره شد. نقصی در آن ندید. چشمان بزرگ و زیبایش او را گرفت.
سری تکان داد تا تشکر کرده باشد. ابراهیم خوشحال شد. از گوشه ی گاری دستمالی را برداشت و به هارون داد.
ــ قواره ای پارچه ی زمستانی اعلا برای شما و همسرتان.
هارون با دستی که نمیلرزید، دستمال را باز کرد و پارچهها را دست کشید. از روی رضایت سری تکان داد.
ــ فقط یادت باشد که قولی ندادهام.
زنی لاغر اندام و قد بلند در حالی که زیر لب وِرد میخواند، وارد اتاق شد. به مهمانان نگاه نکرد. به آتشدان خیره بود. چیزی را که در مشتش بود دور سر حسیب و آمال چرخاند و در آتش پاشید. جرقهها جهید، دودی برخاست و بویی شبیه چرم سوخته، اتاق را پر کرد.
باز وِرد خواند و به اطراف فوت کرد.
اُم جیران به سرعت و آهسته «چهار قل» را خواند و گفت:
«لعنت خدا بر هرچه ساحر و رمال است.»
زن نگاه تیزش را متوجه مهمانها کرد و رو به ابراهیم گفت:
«این دختر خواستگار دارد.»
به پیرمرد اشاره کرد.
ــ داییِ من، حسیب.
باز نگاهش را دور چرخاند.
ــ بده بستان کردهایم. من زن عموی آمال شده ام و او زن دایی ام میشود.
والسلام!
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
#خوشنویسی
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۴۲ : تا ته بن بست را رفتند. ابراهیم گفت: «ای
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۴۳ :
رو به هارون گفت:
«برای چه اینها را راه دادهای؟ چند جا میخواهی این دختر را عروس کنی؟»
مادر به سرفه افتاد. اُم جیران برخاست و پنجره را باز کرد. باد سردی وزید و دود را در هم پیچید و پیه سوز را خاموش کرد.
به زن گفت:
«بنشین و دهانت را ببند! تو چه کارهای که درباره ی این دختر حرف میزنی؟ خودش تصمیم میگیرد که با چه کسی ازدواج کند!»
زن فریاد کشید:
«گم شو از این جا نکبت! فکر نکن از هیکلت میترسم!»
اُم جیران پنجره را بست و به طرف زن رفت. زن عقب کشید.
اُم جیران گفت:
«تا دهانت را خرد نکردهام، بنشین!»
زن مجبور شد لبه ی سکو بنشیند. هارون چشم دراند و به اُم جیران گفت:
«مراقب رفتارت باش، خانم!»
اُم جیران صدایش را بلند کرد.
ــ این دختر نه پدر دارد و نه مادر! از این به بعد من و شوهرم مادر و پدرش هستیم. حسیب با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میآمد گفت:
«ادای مردها را در نیاور خانم! صدایت را هم بالا نبر! مهمانی یا زورگیر؟ این دختر قیم دارد، ولی و بزرگتر دارد. بدون اذن عمویش نمیتواند با کسی ازدواج کند.»
آمال به عمویش گفت:
«تو کسی هستی که مرا از هفت سالگی به الیاس سپردی تا از من کار بکشد. هیچ وقت به من سر نزدی. ارث و میراثم را بالا کشیدی. الیاس حاضر شد مرا مثل کنیزکی به مسافری بفروشد و تو برایت مهم نبود که چه بر سر من میآید. وقتی مسافرخانه را رها کردم و به تو پناه آوردم، به این شرط پذیرفتی در این خانه بمانم که کار کنم و ماهیانه اجاره بدهم. تو ذرهای مرا دوست نداری. الیاس نتوانست مرا بفروشد. حالا تو میخواهی بختت را امتحان کنی.
اُم جیران گفت:
«عمویی مثل تو را کفتارها و لاشخورها و شغالها بخورند بهتر است.»
هارون به آمال گفت:
«این خواستگاری است یا محاکمه؟ بد میکنم که میخواهم با مرد ثروتمندی عروسی کنی؟ این حسیب بد میکند که میخواهد ثروتش را به پایت بریزد؟»
آمال گفت:
«من به پول حرام تو و حسیب نیازی ندارم! برای همین است که سر سفرهات نمینشینم و از غذای شما نمیخورم. سرپناهی داشتم، این جا نمیماندم!»
زن برخاست و به طرف آمال رفت. دستش را بالا برد تا به او سیلی بزند.
ــ چه قدر نمک نشناسی، ولگرد!
اُم جیران دستش را از پشت گرفت و پیچاند. صدای ناله ی زن بلند شد. اُم جیران او را به طرف سکو هل داد.
ــ دستت به عروسمان بخورد، سرت را به دیوار میکوبم.
زن به شوهر و دایی اش گفت:
«این جا مینشینی تا این سلیطه مرا در خانهام بزند؟»
هارون و حسیب به هم نگاه کردند و ریش جنباندند و ترجیح دادند ساکت بمانند.
اُم جیران به زن گفت:
«هنوز که کتک نخوردهای، اگر لازم باشد، خودم ادبت میکنم.»
زن فریاد کشید:
«حرف اول و آخر را شوهر من میزند! لازم باشد شرطه ها را خبر میکنم.»
آمال به او گفت:
«شلوغش نکن، قصیده! میدانم انتظار مرگ عمویم را میکشی و پولهایش را میدزدی. بهتر است خودت و دایی ات دست از سرم بردارید، وگرنه به شرطه هایی که خبر میکنی، میگویم چه کارهای. پای شرطه ها به این خانه باز شود، علاوه بر ابزار و آلات سحر و جادو، سکههایی را که کف زیرزمین و داخل دیوارها پنهان شده است، خواهند یافت و با خود خواهند برد.»
هارون چشم دارند و گفت:
«ساکت! تو این کار را با عمویت نمیکنی!»
ــ مگر این که مجبور شوم.
دقیقه ای در سکوت گذشت. مادر به ابراهیم گفت:
«بیا تا از این خراب تر نشده، برویم. تا حالا چنین موجوداتی ندیده بودم!»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🖌 #نقاشی (آبرنگ)
🏡 خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.com/rooberaah
┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄
✍ خط خودکاری
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نقاشی (شهید مطهری)
🏡 خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.com/rooberaah
┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۴۳ : رو به هارون گفت: «برای چه اینها را راه د
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۴۴ :
ابوالفتح به هارون گفت:
«اگر دین نداری، لااقل عاقلانه رفتار کن مرد!
این دختر و پسر به هم علاقه دارند، یکدیگر را میخواهند، چرا مانع میشوی؟ چرا آن ها و خودت را به زحمت میاندازی؟»
هارون سرفهای کرد و به ابراهیم گفت:
«بسیار خوب! من با ازدواج تو و برادرزادهام موافقم، اگرچه به صرفهام نیست. برای همین، جهیزیهای به عروس نمیدهم. اگر به او علاقه داری، خودت برایش جهیزیه بگیر!»
ابراهیم به علامت موافقت سر تکان داد.
آمال به هارون گفت:
«سکهای از پولهایت را نمیخواهم؛ همه را بگذار برای همسر مهربان و جوانت! او میداند پس از مرگ تو چه طور خرجشان کند!»
اُم جیران گفت:
«اما آنچه را از پدرش به او رسیده است و تصاحب کردهای، باید برگردانی. مزرعه، باغ و خانه را. من از همه چیز خبر دارم. کار به داروغه و محکمه بکشد شاهدان به نفع آمال شهادت خواهند داد.
ببین با برادرزادهات چه کردهای! باید نامت را بگذارند قارون! دیری نخواهد گذشت که خودت را کنار سکههایت چال میکنند. آن جا مثل مار دور سکههایت چنبره بزن!»
هارون به حسیب گفت:
«چه مصیبتی! بدهکار هم شدیم!»
اُم جیران به آن دو گفت:
«کاری به کار این دو جوان نداشته باشید. اگر کوچکترین صدمهای به آن ها برسد، خودم ریشهایتان را به هم گره میزنم و کنار هم چالتان میکنم!»
به قصیده که با خشم به او خیره شده بود گفت:
«تو یکی را که با دستهای خودم خفه میکنم.»
در راه برگشت، اُم جیران عذرخواهی کرد که مجبور شده بود آن روی پلنگش را نشان دهد.
گفت:
«بعضیها زبان آدمیزاد را نمیفهمند! باید با زبان خودشان که زبان زور است، با آن ها حرف زد. شنیده ام در دوزخ عقربهایی است که دوزخیان از ترسِ آن ها به اژدها پناه میبرند! حکایت حال این دختر بیچاره است که از ترس الیاس به عمویش پناه آورده است! باید از او و ابراهیم دفاع میکردم!»
مادر گفت:
انگار امشب قسمت بود سری به خانه ی اشباح بزنیم! نصیب دشمن نشود. چنین عفریتهای در عمرم ندیده بودم. خدا کند سحر و جادویمان نکرده باشد! او چه بود که در آتش ریخت؟
ابوالفتح گفت:
«شاید میخواست با جادو، زبان آمال را ببندد تا بگوید حسیب را میخواهد.»
اُم جیران از مادر پرسید:
«نظرت درباره ی آمال چیست؟ من که از او خوشم آمده است. خوب جواب عمویش و آن جادوگر چشم زاغ را داد.»
ــ من فقط آرزو دارم که عمو و زن عمویش و آن دخمه را دیگر هرگز نبینم.
ابوالفتح گفت:
«آمال که به خانه ی شما بیاید، دیگر سر و کاری با آن ها نخواهد داشت. از روی ناچاری با آن ها زندگی میکند. طفلک جای دیگری را ندارد! تعجب کردم که عمویش از او اجاره میگیرد و او سر سفره عمویش نمینشیند.
اُم جیران گفت:
«خدا کند بلایی سرش نیاورند. از آن عفریته هر کاری بر میآید!»
به مادر گفت موافقی ابراهیم پیش از سفر، او را عقد کند و به خانه بیاورد؟
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡 خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄