eitaa logo
رو به راه... 👣
893 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
876 ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.ir/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
 🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
آبرنگ (نقش جهان) 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.com/rooberaah ┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄  
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۴۰: ابراهیم داخل دکه شد. بوی پیرمردهای تک و تنه
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۴۱: سری به دکان زد. به طارق و ابوالفتح شیرینی داد. دو قواره پارچه انتخاب کرد و در دستمالی پیچید. نماز ظهر را با ابوالفتح در مسجد جامع خواند. گوشت و میوه خرید و به خانه رفت. اُم جیران آن جا بود. مادر بی صدا اشک می‌ریخت و اُم جیران پاهایش را روغن می‌مالید و دلداری اش می‌داد. پسرش را که دید، گریه و زاری را از سر گرفت. ــ سرم به سنگ خورد مادر! حبه به دلم نشسته بود. در آرزوی این بودم که بیاید و به این خانه سر و سامانی بدهد! افسوس که هرچه در خیالم رشته بودم پنبه شد و بر باد رفت! دیشب چه قدر خوشحال بودم. باورم شده بود که حبه عروسم می‌شود و پسرم با بزرگان نشست و برخاست خواهد کرد و تجارت زعفران و عطر و ادویه را در دست می‌گیرد! همه ی آرزوهایم دود شد و به هوا رفت! نمی‌دانم از بدشانسی من است یا تو. ابراهیم کنار مادر نشست و او را در آغوش گرفت. ــ گریه نکن مادر! من احتیاجی به عبدالکریم ندارم! تو هم نیازی به عروسی مثل حبه نداری! من ثروتمندم! چون مادر دارم. کسی جای تو را نمی‌گیرد. تو را با همه ی دنیا عوض نمی‌کنم. باور کن مادر، حبه حتی اگر به این خانه می‌آمد، به تو خدمت نمی‌کرد! خودش خدمتکار می‌خواهد. پیشانی مادر را بوسید و اشک‌هایش را با گوشه ی دستار پاک کرد. ــ حیف توست که برای یکی مثل حبه غصه بخوری. جز پدری ثروتمند چه دارد؟ خدا بهترش را قسمت کند! گوش کن مادر! من با تو به خانه ی عبدالکریم آمدم و برای دل تو از آمال گذشتم. دیدی که حبه در طالع من نبود. من به آنچه خدا در سرنوشتم رقم می‌زند، راضی‌ام! تو هم راضی باش. دوست دارم تو و اُم جیران و ابوالفتح امشب با من به خانه ی هارون بیایید. گریه ی مادر بند آمد. ــ هارون؟! ــ عموی آمال. مادر از شنیدن نام آمال گره به ابرو انداخت و راست نشست. ــ دوباره شروع کردی؟ این همه عجله برای چیست؟ تازه از خواستگاری حبه برگشته‌ایم! از پا افتاده‌ام. دیگر سوار الاغ نمی‌شوم. ابراهیم خود را عقب کشید و ظرف میوه را جلو آورد. ــ اگر قرار باشد به حج بروم، باید خیالم راحت باشد که کسی هست از شما مراقبت کند. ــ بهانه ی خوبی پیدا کرده‌ای! اُم جیران گفت: «خیلی دلم می‌خواهد عروس خوشگلمان را ببینم! مبارک است!» مادر گفت: «کاش این یکی هم سرش به تنش می‌ارزید؟ نه پدر و مادری دارد و نه ثروتی! گاری دستی دارد و دست فروشی می‌کند. برای ما افت دارد. جواب اقوام و آشنایان را چه بدهیم؟ همین عبدالکریم نمی‌گوید ببینید ابراهیم که خواستگار حبه بود و قرار بود مباشر من شود کارش به کجا رسیده که حاضر شده است با یک دستفروش بی کس و کار ازدواج کند؟ باور کن به عروسیمان نمی‌آیند!» اُم جیران به زحمت از جا برخاست و به دیگی که بالای آتشدان آویخته بود اشاره کرد. ــ ناهارتان آماده است. من رفتم. رو به مادر کرد و گفت: «تو که هنوز آن دختر بیچاره را ندیده‌ای. ببین، بعد قضاوت کن. تازه به درک که آن عبدالکریم و دختر لوس و ننرش به عروسی نیایند! مطمئنم که تار مویی از آمال به دختر عبدالکریم و جهیزیه‌اش می‌ارزد. ابراهیم کسی نیست که دل به هر کسی ببازد. مادر به او گفت: «چرا تا من حرف دلم را می‌زنم، تو قهر می‌کنی و می‌روی؟» اُم جیران کنار در گفت: «تقصیر نداری؛ ایمانت ضعیف است. پولدارها در چشمت بزرگ اند. بیچاره این جوان که باید به ساز چنین مادری برقصد. من عصر به بازارچه می‌روم و با این دختر حرف می‌زنم. شب هم به خواستگاری اش می‌رویم. دیدنش که ضرری ندارد. این بار ابراهیم مجبور شد گاری دستی کوچک و دیواره‌داری پیدا کند و مادرش را با آن به خواستگاری ببرد. تشکی کوچک و متکایی در گاری گذاشت. مادر روی تشک نشست و به متکا تکیه داد. ابراهیم لحافی روی پاهایش انداخت و راه افتادند. گاری را آهسته حرکت می‌داد تا تکان‌های راه، مادر را کمتر اذیت کند. هوا تاریک شده بود. فانوس در دست ابوالفتح بود. گاری که داخل بن‌بست پیچید، مادر سر تکان داد. ــ چه جای وحشتناکی، دلم گرفت. اُم جیران گفت: «خانه و زندگی عبدالکریم را که دیدی این جا را هم ببین!» ابوالفتح گفت: «گاهی گنج در کنج ویرانه‌هاست.» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«با الهام از سخنان شهید دکتر بهشتی» 🔹هنرڪده ⇨ 🔹 https://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
«نام این خلیج همیشه فارس است!»  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۴۱: سری به دکان زد. به طارق و ابوالفتح شیرینی د
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۴۲ : تا ته بن بست را رفتند. ابراهیم گفت: «این جا خانه ی عمویش است.» اُم جیران گفت: «به خواست خدا آمال را از این خانه و آدم‌هایش نجات می‌دهیم!» در زدند. آمال در را باز کرد. او هم فانوسی در دست داشت. به همه سلام کرد. اُم جیران او را در آغوش کشید و بوسید. صورت آمال را در دست‌هایش گرفت. ــ به سلیقه ی ابراهیم آفرین می‌گویم! شبیه فرشته‌ای هستی که بوی دود می‌دهد! گوشه ی حیاط، اجاق روشن بود. آمال گفت: کلوچه را درست کرده ام؛ حالا دارم ذرت می‌پزم. به مادر خوش آمد گفت. مادر سری جنباند و لبخند کم رمقی تحویل داد. دیگری به استقبالشان نیامد. آمال جلوتر رفت و تعارف کرد. ابراهیم به کمک ابوالفتح گاری را از دو پله بالا برد. از راهرویی گذشتند. خانه‌ای بود مرموز با اتاق‌ها و انباری‌هایی که انگار در تاریکی کمین کرده بودند. بوی دود و نمی‌ کهنه می‌آمد. صدای سرفه‌ای پیرمردانه شنیدند. به اتاقی رسیدند که پیه سوزی در آن روشن بود. هارون و پیرمردی دیگر روی سکویی گلی و بزرگ نشسته بودند و زیر نور اندک پیه سوز، نقشه‌ای را که روی پوست کشیده شده بود، بررسی می‌کردند. شبیه نقشه ی گنج بود. هارون با دیدن مهمان‌ها نقشه را لوله کرد و زیر پلاسی فرو برد که روی سکو افتاده بود. اتاق فرش دیگری نداشت. گوشه‌ای آتشدان روشن بود. دو فانوسی که در دست ابوالفتح و آمال بود، اتاق را از تاریکی در آورده بود. دیوارها روکشی از خاک و گچ داشت که جاهایی ریخته بود و خشت‌های زیرش پیدا بود. طاقچه‌ها پر بود از هر چیزی که می‌شد آن جا گذاشت تا در دست و پا نباشد. هارون بدون آن که از جای خود بجنبد، بین چند سرفه، اشاره کرد که روی سکو بنشینند. ــ بله، این همان جوان برومندی است که امروز در بازارچه دیدمش. این را به آن پیرمرد گفت که مثل خودش چاق بود و ریش بلندی داشت. ابراهیم حدس زد که او همان حسیب است که می‌خواهد آمال را با سکه‌های طلایش صاحب شود. ابراهیم گاری را به سکو چسباند و کنارش روی سکو نشست. ابوالفتح و اُم جیران لبه ی سکو نشستند. هارون نگاه خریدارانه‌ای به اُم جیران انداخت و لبخند زد. ــ بفرما بالا بانو! اُم جیران اعتنا نکرد. هارون خندید. به همان زودی نفس مادر گرفته بود. معلوم بود که می‌خواهد هرچه زودتر از آن خانه برود. آمال رفت و با ظرفی کلوچه برگشت و جلو مهمان‌ها گرفت. به مادر لبخند زد. ــ بفرمایید! هنوز گرم است. مادر کلوچه‌ای برداشت و به چهره ی آمال خیره شد. نقصی در آن ندید. چشمان بزرگ و زیبایش او را گرفت. سری تکان داد تا تشکر کرده باشد. ابراهیم خوشحال شد. از گوشه ی گاری دستمالی را برداشت و به هارون داد. ــ قواره ای پارچه ی زمستانی اعلا برای شما و همسرتان. هارون با دستی که نمی‌لرزید، دستمال را باز کرد و پارچه‌ها را دست کشید. از روی رضایت سری تکان داد. ــ فقط یادت باشد که قولی نداده‌ام. زنی لاغر اندام و قد بلند در حالی که زیر لب وِرد می‌خواند، وارد اتاق شد. به مهمانان نگاه نکرد. به آتشدان خیره بود. چیزی را که در مشتش بود دور سر حسیب و آمال چرخاند و در آتش پاشید. جرقه‌ها جهید، دودی برخاست و بویی شبیه چرم سوخته، اتاق را پر کرد. باز وِرد خواند و به اطراف فوت کرد. اُم جیران به سرعت و آهسته «چهار قل» را خواند و گفت: «لعنت خدا بر هرچه ساحر و رمال است.» زن نگاه تیزش را متوجه مهمان‌ها کرد و رو به ابراهیم گفت: «این دختر خواستگار دارد.» به پیرمرد اشاره کرد. ــ داییِ من، حسیب. باز نگاهش را دور چرخاند. ــ بده بستان کرده‌ایم. من زن عموی آمال شده ام و او زن دایی ام می‌شود. والسلام! ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
 🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🔹هنرڪده ⇨ 🔹 https://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۴۲ : تا ته بن بست را رفتند. ابراهیم گفت: «ای
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۴۳ : رو به هارون گفت: «برای چه این‌ها را راه داده‌ای؟ چند جا می‌خواهی این دختر را عروس کنی؟» مادر به سرفه افتاد. اُم جیران برخاست و پنجره را باز کرد. باد سردی وزید و دود را در هم پیچید و پیه سوز را خاموش کرد. به زن گفت: «بنشین و دهانت را ببند! تو چه کاره‌ای که درباره ی این دختر حرف می‌زنی؟ خودش تصمیم می‌گیرد که با چه کسی ازدواج کند!» زن فریاد کشید: «گم شو از این جا نکبت! فکر نکن از هیکلت می‌ترسم!» اُم جیران پنجره را بست و به طرف زن رفت. زن عقب کشید. اُم جیران گفت: «تا دهانت را خرد نکرده‌ام، بنشین!» زن مجبور شد لبه ی سکو بنشیند. هارون چشم دراند و به اُم جیران گفت: «مراقب رفتارت باش، خانم!» اُم جیران صدایش را بلند کرد. ــ این دختر نه پدر دارد و نه مادر! از این به بعد من و شوهرم مادر و پدرش هستیم. حسیب با صدایی که انگار از ته چاه بیرون می‌آمد گفت: «ادای مردها را در نیاور خانم! صدایت را هم بالا نبر! مهمانی یا زورگیر؟ این دختر قیم دارد، ولی و بزرگتر دارد. بدون اذن عمویش نمی‌تواند با کسی ازدواج کند.» آمال به عمویش گفت: «تو کسی هستی که مرا از هفت سالگی به الیاس سپردی تا از من کار بکشد. هیچ وقت به من سر نزدی. ارث و میراثم را بالا کشیدی. الیاس حاضر شد مرا مثل کنیزکی به مسافری بفروشد و تو برایت مهم نبود که چه بر سر من می‌آید. وقتی مسافرخانه را رها کردم و به تو پناه آوردم، به این شرط پذیرفتی در این خانه بمانم که کار کنم و ماهیانه اجاره بدهم. تو ذره‌ای مرا دوست نداری. الیاس نتوانست مرا بفروشد. حالا تو می‌خواهی بختت را امتحان کنی. اُم جیران گفت: «عمویی مثل تو را کفتارها و لاشخورها و شغال‌ها بخورند بهتر است.» هارون به آمال گفت: «این خواستگاری است یا محاکمه؟ بد می‌کنم که می‌خواهم با مرد ثروتمندی عروسی کنی؟ این حسیب بد می‌کند که می‌خواهد ثروتش را به پایت بریزد؟» آمال گفت: «من به پول حرام تو و حسیب نیازی ندارم! برای همین است که سر سفره‌ات نمی‌نشینم و از غذای شما نمی‌خورم. سرپناهی داشتم، این جا نمی‌ماندم!» زن برخاست و به طرف آمال رفت. دستش را بالا برد تا به او سیلی بزند. ــ چه قدر نمک نشناسی، ولگرد! اُم جیران دستش را از پشت گرفت و پیچاند. صدای ناله ی زن بلند شد. اُم جیران او را به طرف سکو هل داد. ــ دستت به عروسمان بخورد، سرت را به دیوار می‌کوبم. زن به شوهر و دایی اش گفت: «این جا می‌نشینی تا این سلیطه مرا در خانه‌ام بزند؟» هارون و حسیب به هم نگاه کردند و ریش جنباندند و ترجیح دادند ساکت بمانند. اُم جیران به زن گفت: «هنوز که کتک نخورده‌ای، اگر لازم باشد، خودم ادبت می‌کنم.» زن فریاد کشید: «حرف اول و آخر را شوهر من می‌زند! لازم باشد شرطه ها را خبر می‌کنم.» آمال به او گفت: «شلوغش نکن، قصیده! می‌دانم انتظار مرگ عمویم را می‌کشی و پول‌هایش را می‌دزدی. بهتر است خودت و دایی ات دست از سرم بردارید، وگرنه به شرطه هایی که خبر می‌کنی، می‌گویم چه کاره‌ای. پای شرطه ها به این خانه باز شود، علاوه بر ابزار و آلات سحر و جادو، سکه‌هایی را که کف زیرزمین و داخل دیوارها پنهان شده است، خواهند یافت و با خود خواهند برد.» هارون چشم دارند و گفت: «ساکت! تو این کار را با عمویت نمی‌کنی!» ــ مگر این که مجبور شوم. دقیقه ای در سکوت گذشت. مادر به ابراهیم گفت: «بیا تا از این خراب تر نشده، برویم. تا حالا چنین موجوداتی ندیده بودم!» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🖌 (آبرنگ) 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.com/rooberaah ┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄  
خط خودکاری ‌  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۴۳ : رو به هارون گفت: «برای چه این‌ها را راه د
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۴۴ : ابوالفتح به هارون گفت: «اگر دین نداری، لااقل عاقلانه رفتار کن مرد! این دختر و پسر به هم علاقه دارند، یکدیگر را می‌خواهند، چرا مانع می‌شوی؟ چرا آن ها و خودت را به زحمت می‌اندازی؟» هارون سرفه‌ای کرد و به ابراهیم گفت: «بسیار خوب! من با ازدواج تو و برادرزاده‌ام موافقم، اگرچه به صرفه‌ام نیست. برای همین، جهیزیه‌ای به عروس نمی‌دهم. اگر به او علاقه داری، خودت برایش جهیزیه بگیر!» ابراهیم به علامت موافقت سر تکان داد. آمال به هارون گفت: «سکه‌ای از پول‌هایت را نمی‌خواهم؛ همه را بگذار برای همسر مهربان و جوانت! او می‌داند پس از مرگ تو چه طور خرجشان کند!» اُم جیران گفت: «اما آنچه را از پدرش به او رسیده است و تصاحب کرده‌ای، باید برگردانی. مزرعه، باغ و خانه را. من از همه چیز خبر دارم. کار به داروغه و محکمه بکشد شاهدان به نفع آمال شهادت خواهند داد. ببین با برادرزاده‌ات چه کرده‌ای! باید نامت را بگذارند قارون! دیری نخواهد گذشت که خودت را کنار سکه‌هایت چال می‌کنند. آن جا مثل مار دور سکه‌هایت چنبره بزن!» هارون به حسیب گفت: «چه مصیبتی! بدهکار هم شدیم!» اُم جیران به آن دو گفت: «کاری به کار این دو جوان نداشته باشید. اگر کوچک‌ترین صدمه‌ای به آن ها برسد، خودم ریش‌هایتان را به هم گره می‌زنم و کنار هم چالتان می‌کنم!» به قصیده که با خشم به او خیره شده بود گفت: «تو یکی را که با دست‌های خودم خفه می‌کنم.» در راه برگشت، اُم جیران عذرخواهی کرد که مجبور شده بود آن روی پلنگش را نشان دهد. گفت: «بعضی‌ها زبان آدمیزاد را نمی‌فهمند! باید با زبان خودشان که زبان زور است، با آن ها حرف زد. شنیده ام در دوزخ عقرب‌هایی است که دوزخیان از ترسِ آن ها به اژدها پناه می‌برند! حکایت حال این دختر بیچاره است که از ترس الیاس به عمویش پناه آورده است! باید از او و ابراهیم دفاع می‌کردم!» مادر گفت: انگار امشب قسمت بود سری به خانه ی اشباح بزنیم! نصیب دشمن نشود. چنین عفریته‌ای در عمرم ندیده بودم. خدا کند سحر و جادویمان نکرده باشد! او چه بود که در آتش ریخت؟ ابوالفتح گفت: «شاید می‌خواست با جادو، زبان آمال را ببندد تا بگوید حسیب را می‌خواهد.» اُم جیران از مادر پرسید: «نظرت درباره ی آمال چیست؟ من که از او خوشم آمده است. خوب جواب عمویش و آن جادوگر چشم زاغ را داد.» ــ من فقط آرزو دارم که عمو و زن عمویش و آن دخمه را دیگر هرگز نبینم. ابوالفتح گفت: «آمال که به خانه ی شما بیاید، دیگر سر و کاری با آن ها نخواهد داشت. از روی ناچاری با آن ها زندگی می‌کند. طفلک جای دیگری را ندارد! تعجب کردم که عمویش از او اجاره می‌گیرد و او سر سفره عمویش نمی‌نشیند. اُم جیران گفت: «خدا کند بلایی سرش نیاورند. از آن عفریته هر کاری بر می‌آید!» به مادر گفت موافقی ابراهیم پیش از سفر، او را عقد کند و به خانه بیاورد؟ ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🖼 🖌 خالق و صاحب اثر: «محمدصادق پیمانی» 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.com/rooberaah ┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄
هدایت شده از 🌸 زندگی زیباست 🌸
🏵 دست‌بافتی به نام ورنی «ورنی» نام یکی از زیباترین و با ارزش‌ترین دست‌بافت‌های عشایر ایل قره‌داغ آذربایجان است. نقشه‌ ی ورنی نشانگر اعتقادات، آداب، رسوم و باورهای مردم این منطقه است. 🏵 # هنر_ایرانی / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۴۴ : ابوالفتح به هارون گفت: «اگر دین نداری، لا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۴۵ : مادر دست‌هایش را به دیواره ی گاری گرفته بود. از کوچه‌ای می‌گذشتند و با نزدیک شدن به میدانی بزرگ، باد شدت می‌گرفت. به ابراهیم گفت: از وقتی آن دود لعنتی به دماغ و حلقم رسید، حالت تهوع دارم! گلویم گرفته است و چشم‌هایم می‌سوزد! می‌دانم خسته شدی، پسرم! کمی آهسته‌تر. تکان راه و جیرجیر این گاری، بی‌تابم کرده است. کاش می‌رسیدیم. اُم جیران نفسش را بیرون پاشید و قدم تند کرد تا از شوهرش و نور فانوس عقب نماند. به نفس نفس افتاد. ــ شاید یکی مثل شوهر ساده ی من گمان کند که ما امشب میخمان را کوبیدیم و مانع بزرگی را از سر راه این دو جوان برداشتیم و داریم پیروزمندانه برمی‌گردیم. اما از من بشنوید که هنوز زود است بگوییم کار تمام شده است. شاید از طرف خانواده ی عروس، دیگر مانع تراشی نکنند، اما این طرف هنوز گردنه و عقبه سختی در پیش داریم! خدا رحم کند. برگشت و به مادر نگاه کرد. مادر گفت: «چه شده است؟ جن دیده‌ای؟ چرا با این هیکل کوچولویت جلو افتاده‌ای؟ برو عقب! جلو نور فانوس را گرفته‌ای!» اُم جیران لب ورچید و کنار کشید. گاری که رد شد، از پشت سر آن ها راه افتاد. به مادر گفت: «اگر آمال به خانه‌ات بیاید، تا ما به حج برویم و برگردیم، شما به هم علاقمند می‌شوید و انس می‌گیرید!» آهسته گفت: «بگذار پیش از سفر، این دو دلداده به هم برسند! ثواب دارد؟ خدا پسر نجیب و مهربانی به تو داده است. قدردان باش! با یک دندگی دلش را نشکن!» مادر گفت: «خواستگاری بود یا جنگ و دعوا؟ عجب جار و جنجالی؟ خدا را شکر که کار به زد و خورد نکشید! چه آرزوها که برای پسرم داشتم! ببین چه شد! قسمت ما را می‌بینی؟ از کاخ عبدالکریم رسیدیم به خرابه ی هارون!» اُم جیران گفت: «این را که گفتی، آن را هم بگو از آن دختر از خود راضی و ناز پرورده رسیدیم به فرشته‌ای که مثل یک مرد روی پای خودش ایستاده است و از خودش مراقبت می‌کند!» مادر گفت: «کدام فرشته؟ ما که شناخت درستی از او نداریم! چرا باید دختری زحمت پرستاری از پیرزنی را به خودش بدهد؟» ــ پیرزنی بد اخلاق و بهانه گیر! ــ از کجا معلوم که قبل از بازگشت شما مرا با سمی که از آن عفریته می‌گیرد، مسموم نکند؟ اُم جیران به شوخی گفت: «راست می‌گویی! فکر اینش را نکرده بودیم. اگر به مرگ طبیعی هم بمیری، همه فکر می‌کنند آن بیچاره کلکت را کنده است!» خودش خندید. مادر گفت: «خانواده ی عروس پشتوانه ی دامادند. عروس یکه و تنها به چه دردی می‌خورد؟ نه رفتی نه آمدی.» باد سرد میدان، تاخت آورد و هیس کشید و همه را ساکت کرد. فانوس هم خاموش شد. روز بعد ابراهیم به کاروانسرا و مسافرخانه رفت تا شعبان را ببیند. خوشحال شد که الیاس نبود. شعبان ناخوش احوال بود. افتاده بود و دست راستش ضرب دیده بود. آن را کهنه پیچ کرده و با باریکه‌ای از پارچه به گردن آویخته بود. با دست چپش به سختی از چاه آب می‌کشید و در خمره ای بزرگ می‌ریخت. مسافرها آفتابه‌ها را زیر شیر خمره پر می‌کردند. به او در چرخاندن چرخ چاه و خالی کردن آب دلو کمک کرد. ــ دیشب به خواستگاری آمال رفتیم. دیدن عمو و زن عموی آمال و خانه‌شان روی مادرم تأثیر بدی گذاشت. دیگر نه دوست دارد هارون و زنش را ببیند و نه از این که آمال تک و تنهاست راضی است. از پدر و مادر آمال هم که اطلاع زیادی نداریم. می‌خواهم به حج بروم و مادرم هنوز به ازدواج ما راضی نیست. آرزویم این است که در غیاب من، آمال مراقب مادرم باشد و تو دکانم را بچرخانی! ــ تو که شاگرد داری! ــ نمی‌خواهم درِ دکان ابوالفتح چند ماه بسته بماند. طارق را می‌گذارم آن جا. کارش را بلد است. به تو هم کمک می کند تا اداره کردن پارچه فروشی را یاد بگیری. شایسته نیست که این جا زیر دست الیاس کار کنی! او باید شاگرد جوانی بگیرد تا از پس کارهای مسافرخانه برآید. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
«مردان تونل! به بهانه روز جهانی کارگر» 💢 هنرکــده ی «رو به راه» 💢 https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاعر: «عارفه دهقانی» «زنده باد فلسطین» ☘خانه ی هنر ☘ https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
بین الحرمین (آبرنگ) ‌  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
«جان هر زنده دلی زنده به جان دگر است» 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.com/rooberaah ┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۴۵ : مادر دست‌هایش را به دیواره ی گاری گرفته
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۴۶ : شعبان گفت: این جا هم کار می‌کنم، هم می‌خوابم، خانه‌ای ندارم. ــ عقب دکان، پستوی بزرگی است. شب‌ها را آن جا می‌خوابی تا فرجی شود. ــ به این شرط می‌آیم که عذر شاگردت را نخواهی. دو روز بعد شعبان با صندوقی به دکان آمد که همه زندگی‌اش در آن بود. ابراهیم طبیب آورد تا دستش را معاینه کند. او را به حمام فرستاد و برایش لباسی برازنده و کفشی چرمی خرید. یک روز پیش از حرکت کاروان حج، حال مادر بد شد. آنچه را خورده بود برگرداند. ضعف کرد و در بستر افتاد. تشخیص طبیب آن بود که دچار بیماری عفونی شده است و باید تحت درمان باشد. اُم جیران نظر داد که از آمال بخواهند در نبود ابراهیم بیاید و نزد مادر بماند. مادر مخالفت کرد. ــ ولم کنید! نیازی به کسی ندارم! چه طور می‌خواهید مرا و خانه و زندگی ام را به کسی بسپارید که فقط یک بار او را دیده ام و از اخلاق و رفتارش چیزی نمی‌دانم؟ یکی از زنان همسایه که قرار بود شوهرش به حج برود، قبول کرد مادر را به خانه‌اش ببرد و از او مراقبت کند. مادر نپذیرفت. بگذارید در خانه ی خودم بمیرم! من حوصله ی سر و صدای پنج بچه ی قد و نیم قد را ندارم. ابوالفتح نشانی پیرزنی را داد که خنده رو و پرحوصله بود و از بیماران سالخورده پرستاری می‌کرد. ابراهیم به سراغش رفت. معلوم شد خودش بیمار و زمینگیر شده و دخترش مراقب اوست. ابراهیم که بارش را بسته بود، مردد ماند. مادر دیگر نمی‌توانست بدون کمک از جایش برخیزد. بی‌اشتها شده بود و حالت تهوع داشت. زود گریه می‌کرد و از تنهایی و بی‌کسی اش می‌نالید. به ابراهیم گفت: «تو سالهاست آرزو داری به حج بروی! برو و به فکر من نباش! اگر حالم بهتر نشد، به خانه ی اُم نخله می‌روم و با سر و صدای بچه‌های تخسش می‌سازم! چاره چیست؟» ابراهیم جوشانده‌ای را که طبیب دستور تهیه‌اش را داده بود به مادر خوراند. ــ اگر تو را در این وضعیت رها کنم و بروم، صاحب کعبه مرا نخواهد پذیرفت. سال دیگر می‌روم. چرا وقتی من هستم، دیگری بیاید و از تو پرستاری کند یا مجبور شوی به خانه ی اُم نخله بروی؟ اگر بروم، تا بازگردم، نگرانت خواهم بود. من می‌خواستم برای رضای خدا بروم، حالا برای رضای خدا نمی‌روم و می‌مانم! چه فرق می‌کند؟ مهم انجام تکلیف است! ــ برو، اما سلامم را به امام جواد برسان و بگو برایم دعا کند! او دعایم کند، خوب می‌شوم! ــ اگر بپرسد چرا مادر تنها و بیمارت را رها کردی و به سفر حج آمدی چه بگویم؟ از خجالت آب خواهم شد. سکوتی دست داد. مادر ناراحت بود. ابراهیم برای دلداری اش گفت: «اگر حالت بهتر شد و توانستی راه بروی، با آخرین کاروان خواهم رفت.» کاروان ابوالفتح و اُم جیران را تا بیرون شهر بدرقه کرد. آن ها خداحافظی کردند و رفتند. غمگین بودند که ابراهیم نتوانسته بود، همراهشان برود. ــ به یادت خواهیم بود. ــ اگر امام را دیدیم به او می‌گوییم که برای مادرت و برای تو و آمال دعا کند. ابراهیم میان گریه ای ناگهانی گفت: «به حضرت بگویید برای سلامتیشان دعا می‌کنم و دوست دارم ببینمشان!» ایستاد و نگاه کرد و اشک ریخت تا کاروان پشت تپه‌ای ناپدید شد. دکان ابوالفتح یک روز هم تعطیل نشد. طارق اجناس را به در و دیوار آویزان می‌کرد و جار می‌زد. ابوالفتح گفته بود که سهمی از فروش را به او خواهد داد. شعبان کارش را یاد گرفت. با شکیبایی فراوان با مشتری‌ها حرف می‌زد و لبخند از لبش دور نمی‌شد. روزی الیاس به دنبالش آمد و سعی کرد راضی اش کند که به مسافرخانه برگردد. ــ پس از رفتن تو، یکی را آوردم، اما نتوانست دوام بیاورد، گذاشت و رفت. شعبان گفت: «باید دو نفر یا سه نفر را اجیر کنی تا از پس آن همه کار برآیند! من کار چند نفر را می‌کردم و مزد یک نفر را هم به من نمی‌دادی!» ــ دیروز شاگردی جوان آوردم. امروز دیگر نیامد. جوان‌ها تجربه و صبوری تو را ندارند. باید برگردی و دستم را بگیری! دستمزدت را بیشتر می‌کنم. ــ خودت بهتر می‌دانی که من پیر شده ام و دیگر طاقت کارهای سخت آن جا را ندارم. یک عمر برایت کار کردم. چه دارم؟ هیچ. فقط از من کار کشیدی. دلِ خوشی از تو و مسافرخانه‌ات ندارم. این جا راحتم. از فحش و کتک هم خبری نیست. دست از سرم بردار و برو.» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
آرامگاه فردوسی (آبرنگ) ‌  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۴۶ : شعبان گفت: این جا هم کار می‌کنم، هم می‌خ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۴۷: الیاس نگاه تندی به ابراهیم انداخت و رفت. ابراهیم به شعبان گفت: «خدا کند شرش دامنگیرمان نشود!» ــ از کسی که از خدا نمی‌ترسد، هرچه بگویی برمی‌آید! ابراهیم خیالش از دکان‌ها راحت بود و بیشتر وقتش را صرف تر و خشک کردن مادر می‌کرد. با راهنمایی او خرید می‌کرد و غذا می‌پخت. به نجار گفت گاری دستیِ کوچکی برایش بسازد تا بتواند مادر را به گردش ببرد. جایی را که چرخ‌ها با زمین تماس داشت، دو لایه چرم کوبید تا مادر کمتر تکان بخورد و از پستی و بلندی راه اذیت نشود. طرف دیگر حیاط، دو اتاق تو در تو بود. بنّا آورد تا تعمیر و سفیدشان کند. گاهی که حال مادر بهتر بود، ابراهیم سری به آمال می‌زد. اگر هارون او را می‌دید، چشم می‌دراند و میان سرفه می‌گفت: «حسیب هم گاهی می‌آید و به من سر می‌زند و احوال آمال را می‌پرسد! هنوز ناامید نیست.» روزی ابراهیم به آمال گفت: «شعبان را آورده ام پیش خودم. تو هم به جای آن که در این بازارچه کار کنی، بیا و بین دکان من و ابوالفتح، چهارپایه‌ای بگذار و بنشین و ذرت و کلوچه ات را بفروش! اگر این زحمت را به خودت بدهی، کمتر نگرانت خواهم بود!» دو هفته از رفتن آخرین کاروان حج گذشته بود که آمال با گاری دستی‌اش آمد و بین دو دکان بساط کرد. شعبان خوشحال شد. آمال هر روز ذرتی را که مغز پخت بود، به او می‌داد و پولش را نمی‌گرفت. مغرورتر از آن بود که با ابراهیم از عروسی و زندگی مشترک حرف بزند. عصر یکی از روزهای ابتدای بهار، وقتی به دوراهی رسیدند که باید جدا می‌شدند، آمال به ابراهیم گفت: «با تو می‌آیم تا مادر را ببینم!» اولین بار بود که آمال خانه شان را می‌دید. ابراهیم اتاق‌هایی را که تعمیر شده بود، نشانش داد. ــ تا چشم به هم بزنی، می‌بینی که زندگیمان را شروع کرده‌ایم. آمال دست و صورت مادر را بوسید و کلوچه ی بزرگ و مخصوصی را که داخل دستمالی بود، به او داد. ــ خیلی ضعیف شده‌اید! اگر از این کلوچه بخورید، حالتان بهتر می‌شود. برای شما درست کرده‌ام. مادر استقبالی نشان نداد و تشکر نکرد. پرسید: «مطمئنی که آن عفریته چیزی در خمیر این کلوچه نریخته است؟» آمال سر تکان داد و لبخند زد. اگرچه مادر اکراه داشت، آمال موهایش را شانه زد و کمک کرد لباسش را عوض کند. ــ فردا زودتر می‌آیم و شما را به حمام می‌برم. مادر حرفی نزد. ابراهیم از چاه آب کشید و آمال لباس‌ها را در حیاط شست و روی بند انداخت. موقع رفتن، ابراهیم به او گفت: «کاش به آن خانه برنمی‌گشتی و همین جا می‌ماندی؟» ـــ اگر به حج رفته بودی، می‌ماندم. هرچند مادرت با من حرف نمی‌زد و بداخلاقی می‌کرد. فراموش نکن هنوز نامحرمیم! آمال که رفت، مادر کلوچه را که در سینی چوبی بود از خود دور کرد. ــ من به این نان تیره رنگ لب نمی‌زنم. ابراهیم گوشه‌ای از آن را کند و در دهان گذاشت. ــ به به! خیلی خوشمزه است! آمال این کلوچه ی چاق و چله ی زنجبیلی را برای شما درست کرده است. تکه ی دیگری کند و به دهان مادر نزدیک کرد. ــ امتحان کنید! دست پخت عروستان عالی است. با همین کلوچه‌ها بود که گرفتارم کرد. مادر دهان باز کرد و کلوچه را گرفت. با بی‌میلی ساختگی آن را جوید. ــ جوز هندی هم دارد. دست از جویدن کشید. نگاه ماتش چند لحظه‌ای به پنجره خیره ماند. اشکش به راه افتاد و روی پیراهنش چکید. دست پسرش را گرفت. ــ از تو راضی ام پسرم! چه قدر مهربانی! به پدرت رفته‌ای! روحش شاد! خدا دستت را بگیرد. تو به خاطر من از سفر حج گذشتی. موقع خواستگاری از حبه، به خاطر من از آمال صرف نظر کردی. تو گذشت کردی و من فقط به فکر خودم بودم. می‌خواستم عروس خانواده‌دار و ثروتمندی داشته باشم تا سرم را بالا بگیرم و پیش دیگران فخر بفروشم. حبه به دلم نشسته بود و به دل تو کاری نداشتم. دلت را شکستم. من چه مادری هستم؟ مرا ببخش! ابراهیم دست مادر را بوسید. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
«بی همگان به سر شود بی تو به سر نمی شود» 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.com/rooberaah ┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄