eitaa logo
رو به راه... 👣
907 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
848 ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.ir/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
📷 🌸 حرم امام رضا (درود خداوند بر ایشان) «سودم چو جبین بر این مبارک درگاه روشن شده‌ام چو هاله از پرتو ماه» 🏡 خانه ی هنر 🌸 http://eitaa.com/rooberaah
«اللهم اجعل غنای فی نفسی خداوندا مرا به بی‌نیازی از نفسم بهره مند ساز.» 🔹هنـرڪده ☘http://eitaa.com/rooberaah
✍🏼 🏡 خانه ی هنر ⇨ http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
‌ೋღ 💖 ღೋ 🕊 ڪوچه باغ دریاب که نقشی ماند از طرح وجود من چون یاد تو می‌آرَم، خود هیچ نمی‌مانم «سعدی» ✍🏼 🏡 خانه ی هنر ⇨http://eitaa.com/rooberaah ---------------------🌹------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔑 کلید پیشرفت کشور 📽 🏡 خانه ی هنر ⇨http://eitaa.com/rooberaah ---------------------🌹------------------------
‌ೋღ 💖 ღೋ 🕊 ڪوچه باغ دشنام خلق را ندهم جز دعا جواب ابرم که تلخ گیرم و شیرین عوض دهم «طالب آملی» ✍🏼 هنر دست یکی از شما مخاطبان 🏡 خانه ی هنر ⇨http://eitaa.com/rooberaah ---------------------🌹------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘ لحظه ی دیدار 🌳 خانواده ی خوب 🏡 خانه ی هنر ⇨ http://eitaa.com/rooberaah --------------------🌹------------------------
‌ೋღ 💖 ღೋ 🕊 ڪوچه باغ 💨 خار و خس را باد بالا می برد گاهی ولی... 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah ---------------------🌹------------------------
🐞نقاشی با مداد رنگی 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah ---------------------🌹------------------------
🔹گریم «بابک حمیدیان» در فیلم سینمایی «غریب» ایفاگر نقش «شهید محمد بروجردی» 🔹این فیلم، احوالات باطنی، سبک زندگی، شیوه ی فرماندهی و تلاش شهید، برای ایجاد اتحاد در غرب کشور را روایت می کند. 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش۴۴: ...امبروژا، با دهن پر از ماکارونی، همین جور که می رفت بشقابش رو بشوره، با صدای بلند، به انگلیسی گفت: «چه قدر رفتار این زن حالم رو به هم می زنه!» یه لحظه صورتم داغ شد و چشمام گرد؛ که امبر با صدای بلند گفت: «نگران نباش! این ها انگلیسی رو در این حد نمی فهمن.» محمد برگشت و من رو نگاه کرد. نائل رو به محمد، با صدای بلند، به فرانسه گفت: «این ها خیلی به زبان فرانسه مسلط نیستن. بیشتر انگلیسی صحبت می کنن.» الکی می گفت. من و امبر فقط در مواقع خیلی خیلی خاص انگلیسی صحبت می کردیم؛ مثل وقتی که نمی خواستیم بعضی ها بعضی چیزها رو بفهمن. نائل ادامه داد: «راستی، محمد، تو می دونستی من توی الجزایر مجری رادیو بوده م؟ به خاطر تسلط به تلفظ های فرانسه و صدای خوبم (!) انتخاب شده بودم.» ژولی به نائل گفت: «نه، اتفاقاً اون ها خیلی خوب فرانسه صحبت می کنن. من الآن داشتم باهاش حرف می زدم. تلفظش هم فوق العاده بود.» به نظرم رسید بحثِ بی خودیه پا شدم و ظرف هایم رو شستم که برم توی اتاقم. تقریباً ده دقیقه بعد توی اتاقم بودم. امبروژا هم با من اومد تو اتاقم. چهار پنج دقیقه بعد صدای در اتاق بلند شد. گفتم: «بله» - منم ژولی. بیام تو؟ -بله، حتماً! ژولی در رو باز کرد و گفت: «می شه بیام پیشتون؟ محمد می خواد یه سری فایل از ریاض بگیره. رفت توی اتاق اون. من هم فکر کردم بیام پیش تو.» خوشحال شدم که به خاطر رفتارم با محمد از دست من دلخور نیست. یه کم هم متعجب شدم از این که تقریباً همه دخترهای خوابگاه رو از قبل می شناخت و باهاشون دوست بود، اما ترجیح داده بود بیاد پیش من! به هر حال با خوشحالی ازش خواستم بیاد پیش ما تا چند دقیقه ای با هم صحبت کنیم. اومد تو. از ماداگاسکار گفت. از این که اون جا یک بار ازدواج کرده و همسری بدی داشته و ازش جدا شده و چون توی فرهنگ مادا طلاق خیلی بَده مادرش ازش خواسته بیاد به فرانسه تا دیگران به زندگیش کاری نداشته باشن و بتونه راحت تر زندگی کنه. از علاقمندیش به محمد گفت و از این که از بودن کنار اون خیلی راضیه. من هم براش از ایران گفتم و زیباترین عکس هایی رو که از شهرهای ایران پیدا کرده بودم نشونش دادم. شاید یه سی چهل دقیقه ای گذشت که محمد زد به در و با صدای بلند گفت: «ژولی، نمی آی بریم؟» وقتی می خواست با محمد از خوابگاه بره، برای بدرقه ش با امبروژا رفتم جلوی در. نائل و ویدد و چند تا از بچه های خوابگاه هم بودن. محمد با تک تک اون ها دست داد و باهاشون روبوسی کرد تا رسید به من. دست راستش رو گذاشت روی سینه‌ش و سرش رو خم کرد و گفت: «به امید دیدار.» سرم رو تکون دادم و چون حریمم رو رعایت کرده بود این بار با لحنی مهربون تر جواب دادم: «به امید دیدار آقای محمد.» ژولی بعد از محمد، با همه خداحافظی کرد وقتی به من رسید محکم بغلم کرد و کنار گوشم گفت: «ممنونم ازت که با محمد دست ندادی و روبوسی نکردی!» درست متوجه موضعش نشدم. گفتم: «دین من چنین اجازه‌ای به من نمی ده وگرنه تو که می دونی نامزد تو برای من هم محترمه.» همان طور که چشماش برق می زد گفت: «می دونم، می دونم، ممنونم.» شاید گنگ بودن نگاهم رو فهمید که ادامه داد: «می دونی، تو اولین کسی بودی که محمد باهاش صحبت کرد و من احساس ناامنی نکردم...» همین طور که با محمد می رفت برام دست تکون می داد و می خندید. امبروژا حرف هاش رو شنید. حس می کنم به شدت به فکر فرو رفت. ⏪ ادامـه دارد... ……………………………………… 🌳 🏡خانه ی هنر http://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 هنر زیبای شهروند کویتی «خانم صفیه آل طلاق» در به تصویر کشیدن واقعه عاشورا! 🏡 خانه ی هنر ⇨ http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
✍🏼 🏡 خانه ی هنر ⇨ http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
📌 «تلنگر» 🏡خانه ی هنر http://eitaa.com/rooberaah ⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
‌ೋღ 💖 ღೋ 🕊 ڪوچه باغ خوش صدا نیستم چه کار کنم!؟ دل خراش و عجول می خوانم «قار قار» مرا نگاه نکن! دارم اذن دخول می خوانم 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah ---------------------🌹------------------------
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش ۴۵: «سلیم النّفس» صبح های یکشنبه توی اتاقم مراسم پرفیض دعای عهد بود و همه مون جمع می شدیم؛ خدا و من. مگه بیشتر از این هم نیازه کسی باشه؟ سی دی صوتی دعای عهدی که داشتم فوق العاده بود؛ ملودی زیبا، خوانندگی خوب، محتوای عالی... هیچی کم نداشت برای جذب یه مخاطب سلیم النّفس که همانا بغل گوشمان بود! همه ی موادِ لازم فراهم بود؛ یه لپ تاپ که بلندگو داشته باشه، یک بلندگو که قادر به پخش اصوات باشه، یه دیوار اتاق که با قطر استاندارد ساخته نشده باشه، و یه عدد سلیم النّفس که دیوار به دیوار اتاق سُکنا گزیده باشه! تا من صبحونه م رو خوردم دعای عهد هم تموم شد. در اتاق رو باز کردم که برای شست و شوی لیوان شیر کاکائوم برم آشپزخونه. اِ... سلام! («اِ» واسه چی؟) - سلام ویرجینی. خوبی؟ - خوبم. از سیلون خبر نداری؟ پناه بر خدا! می بینه تازه از در اتاقم اومدم بیرون ها! گفتم: «نه. چیزیش شده؟» - نه، چیزی که نشده. چند تا کتاب تاریخ ازش گرفته بودم؛ می خوام بهش برگردونم. بهتون گفته بودم که سیلون دانشجوی دکترای تاریخه؟ گفتم: «نمی دونم کجاست. اما به محض این که دیدمش می گم بیاد کتاب هاش رو تحویل بگیره.» گفت: «حالا به این سرعت هم نه. یه دو ماهی هست قراره کتاب هاش رو پس بدم.» گفتم: «عجب صبری داره!» خندید و همان طور که می رفت پرسید: «کار موسیقی قشنگ جدید گوش می کنی؟» - اگه ارزش گوش کردن داشته باشه، چرا که نه؟ - پس برات دو تا کار خیلی قشنگ می آرم. - منتظرم. فقط لطفاً روی من مثل سیلون حساب نکن! سیلون تاریخدانه. واحد شمارشش قرنه. من طراحم. واحدام کولیسیه. تا ده دقیقه ی دیگه نیاری، می آم دم اتاقت هااااا... رفتن ویرجینی رو دنبال کردم. صدای لِخِ لِخِ دمپاییش توی راهرو می پیچید. خیلی دوست دارم این دختر رو. توی همین هیری ویری در اتاق همسایه باز شد. ریاض، که واضح بود تازه از خواب بیدار نشده، بدون سلام علیک گفت: «تو با این آهنگ های قشنگی که داری موسیقی جدید می خوای چه کار؟» خب، این یعنی همه رو شنیده م! ریاض یه پسر مسلمونه و رفتار با اون مناسبات خاص خودش رو داره. اول از همه این که ریزه رفتارها برای اون معنی دارتره تا برای بقیه. گفتم: « آفرین! آفرین! مستحبه وقتی به آدم ها می رسیم در پرسیدن چنین سؤالی نفر اول باشیم.» خندید و گفت: «سلام علیکم» - علیک سلام. - موسیقی جدید می خوای؟ - نه. - چرا! خودم شنیدم به ویرجینی گفتی بیاره برات. -نگفتم موسیقی جدید هر چی داری بردار بیار. گفتم اگه ارزش شنیدن داشته باشه، دوست دارم بشنوم. - یعنی اگر چی باشه، می شنوی؟ - اگه حلال بود، تازه وقت می گذارم ببینم ارزش داره یا نه. سازنده ش اون قدر برای من ارزش قائل بوده که برای ساختش وقت بذاره و کار خوب تولید کنه یا نه. اگه ببینم اون چنین کاری نکرده، من هم وقتم رو برای شنیدن کارش هدر نمی دم. یه کم من من کرد. بعد گفت: «خب، از کجا می فهمی حلاله؟» ببینید... خودش شروع کردها! گفتم: «می پرسی که بدونی من چه طور تشخیص می دم یا می خوای بدونی خودت باید چه طور تشخیص بدی؟» - هر دو. - خب، من به مرجعم مراجعه می کنم ببینم درباره ی حد و حدود حلال و حرام و نحوه ی تشخیص اون در موسیقی چه گفته. - مرجع؟! مرجع کیه؟ ای بابا... خیلی زود بود برای مطرح کردن بحث «مرجع تقلید»! ⏪ ادامـه دارد... ……………………………………… 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
✍🏼 «آیا خداوند برای بنده اش کافی نیست!؟» 🏡 خانه ی هنر ⇨ http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش۴۶: ...حداقل باید دو سه ماه دیگه بحث می کردیم تا به جایی می رسیدیم که بشه فهموند مرجعیت از کجا آمده و فایده ش چیه. پس همان بهتر که بحث عوض می شد. اشاره‌ای به لیوان نَشُسته م کردم که یعنی دو ساعته می خوام برم بشورمش نمی ذارید. راه افتادم به سمت آشپزخونه. فهمید که رسماً پیچوندم. مشکلی هم نداشتم که بفهمه دارم می پیچونم. ادامه دادم: «حالا من مرجع شما! از همون آهنگ هایی که به نظرتون قشنگه چندتا می دم گوش بدید تا تفاوت با ارزش و بی ارزش رو کامل حس کنید.» در حین شستن لیوان، بچه ها یکی یکی وارد آشپزخونه می شدن. من داشتم توی ذهنم برنامه ی بحث جدید رو می چیدم؛ نحوه ی شروع، محاسبه ی زمان احتمالی هر فاز، نحوه ی تموم کردن و ترسیم مسیر بحرانی. با خودم گفتم: «چند تا موسیقی قشنگ می دم گوش کنه تا از شر این آهنگ های ضربی تند خلاص بشه. بعد اگه دیدم دل ها آماده است (!) دعای عهد رو می دم بهش که بفهمه ما محصولاتی هم داریم که محتوایش خیلی خیلی بر ظاهرش می چربه و دیگه این مدل رو اون ندیده... اگه دیده بود، چی باید بهش بگم؟ خب، محتواها رو با هم قیاس می کنیم ببینیم اثر، چند مَرده حلاجه.» خلاصه، تا دم در اتاقم فکر و خیال کردم. ریاض در اتاقش رو باز گذاشته بود. تا رسیدم جلوی در بلند گفت: «همین آهنگی رو که صبح گوش می کردی بده. این چی بود که گوش می کردی؟» - اون آهنگ نیست. - چی می خونه؟ - دعا. عربیه. فارسی نیست. براش بردم بشنوه. شنید. اما هیچیش رو نفهمید. گفت: «این فارسیه!» همون جا فهمیدم لحن و تلفظ مداح هیچ ربطی به زبان عربی نداره. گفتم: «نه، عربیه.» مفاتیح الجنان رو بردم پیشش و مجبور شدم عبارات رو براش از رو بخونم. گوش می داد. خیلی با دقت گوش می داد. گفت: درباره ی چه کسیه؟ گفتم: «امام عصر... آخرین اماممون که زنده هستن» - آخرین امامتون؟ - نه آخرین اماممون! نیشخندی زد و گفت: «امام من که نیست!» گفتم: «باشه می خوای امام نداشته باشی؟ می خوای تنها باشی؟ پس کی تو رو نجات بده؟... اما، باشه. ایشون آخرین امام شیعه ها هستن.» - کجاست؟ چند سالشه؟ - این رو که کجا هستن کسی نمی دونه. به موقع می فهمیم. امام متولد ۲۵۵ هجری قمری هستن. بلند خندید. گفت: «چه طور کسی این همه زنده بمونه؟» گفتم: «همون طور که حضرت نوح نهصد سال پیامبری می کنه.» خنده ش رو قورت داد و گفت: «خب، این همه یک نفر عمر کنه که چی؟» - تو چیزی درباره ی ظهور شنیده ی؛ ظهور کسی که نجات دهنده ی انسان‌هاست؟ - آره، می دونم. یه نفر ظهور می کنه رو شنیده م... - خب اون فرد کیه؟ - عیسی مسیح! چشمام گرد شد. گفتم: «مگه نه این که دین کامل نزد خدا اسلامه؟ مگه نه این که خاتم الأنبیا بر همه ی انبیا برتری داره؟ بعد، به نظر شما، این پذیرفتنیه که حضرت عیسی بیان نجاتمون بدن؟» گفت: «چه می دونم! آخه کسی نیست که بیاد... مگه عیسی نمی آد؟» گفتم: «چرا، حضرت عیسی هم می آن... خیلی های دیگه هم برمی گردن... اما در معیت فرزند پیامبر ما.» پرسید: «لابد می خوای بگی این فرزند رسول الله همین امام شماست.» گفتم: «بله همین طوره.» شروع کرد به بحث کردن که اصلاً از کجا معلوم این فرزند حضرت رسول باشه و اصلاً پدر این فرد کیه و اون خودش پسر کیه و... اون قدر گفت و گفتم که به امام اول رسیدیم. بحث خیلی جدی شد. بحث درباره ی اثبات لزوم حضور امام بود و صفات امام و عصمت و... توی کتش نمی رفت. مدام ایراد می گرفت. طبیعی هم بود. داشتم مشهورات ذهنش رو به هم می ریختم. مدام همه چیز رو زیر سوال می برد و هر چی توجیه و دلیل به ذهنش می رسید برای رد حرف های من ردیف می کرد. اما این واکنشش از همه ش برام جالب تر بود که وقتی دلیل کافی برای اثبات یک مطلب می آوردم و دیگه می موند چی بگه و حرفی برای رد حرفم نداشت می گفت: «نه، نه، این جوری نیست!» فضا خیلی سنگین شده بود. گفت: «البته من این همه پافشاری تو رو روی این عقاید می فهمم. بالأخره عقاید خانواده و پدرانت این طور بوده و تو در چنین فضایی متولد شدی. خیلی احترام برانگیزه که این طور از اون ها دفاع می کنی...» ⏪ ادامـه دارد... ……………………………………… 🌳 🏡 خانه ی هنر http://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش۴۷: ...گفتم اگه ایستادگی روی عقیده ای صرفاً به دلیل قدمت ارزش داشت، مطمئن باشید پیامبر هم بت پرست می بود. از این وجهی که شما گفتید خودم هیچ احترامی برای عقایدم قائل نیستم. اگه از همه ی دلایلی هم که گفتم صرف نظر کنیم من در شخصیت ائمه، به همون اندازه ی کم که عقلم می رسه، چیزهایی می بینم که نمی تونم اون ها رو امام خودم ندونم. دست کم این که آدم های بسیار خاصی بودن که قطعاً پیروی از اون ها ما رو به جای اشتباهی نمی رسونه.» سکوت کرده بود. به نظرم اومد که دیگه منطق و دلیل بسه. بالأخره مغز آدمیزاد هم یه ظرفیتی داره! برای شکستن فضا گفتم: «راستی، این دعایی که شنیدی انگار تلفظش خوب نبود؛ نه؟» گفت: «نه. اگه از رو نمی خوندی، نمی فهمیدم چی می گه. اون چیه؟... اون کتابه رو می گم.» نگاهش به مفاتیح‌الجنان بود که گذاشته بودمش روی میز. دستش رو دراز کرد که برش داره که با یک حرکت سریع کتاب رو برداشتم. اگر برش نمی داشتم که می خواست یکی یکی درباره ی هر چه دعا هست سؤال کنه. حقیقت وقتش نبود. - این یه کتابه... مجموعه‌ای از یه سری دعا و مناجات. سرش رو کج کرد و سعی کرد روی کتاب رو بخونه و با لهجه ی کاملاً عربی... چه عجیب!.. گفت: «مفاتیح الجنان.... اُلالا...» یکی از کاربردهای این کلمه توی فرانسه بیان احساس تعجبه. و ادامه داد: «مفاتیح الجنان؟... کلیدهای بهشت همه توی این هستن؟» - بعضی هاشون بله. - خب ایران این همه کلید بهشت داره یکیش رو هم بده به ما الجزایری ها.» گفتم: «مشکل الجزایر همینه که منتظره کلید رو بیارن بدن دستش. شما نون رو می رید اون ور خوابگاه می گیرید؛ اما کلید بهشت رو انتظار دارید بیارن دو دستی تقدیمتون کنن؟ اما چون کشور برادر هستید من استثنائاً یه کلید رو می دم بهتون.» خندید و منتظر موند که ببینه کلیدمون چه جوریه. توی فهرست دنبال یه چیزی می گشتم که کارستون باشه. یکی از یکی بهتر بود. اما باید متنی پیدا می کردم که به درد اون بابا بخوره. خدا خودش کلیدش رو رو کرد. صفحه رو باز کردم. بخشی از دعای کمیل رو شروع کردم به خوندن. سعی کردم تلفظم درست باشه که برای فهمش مشکلی نداشته باشه. شاید ده خطی خوندم که متوجه شدم جیک نمی زنه؛ نه صدایی، نه خنده ا‌ی، نه تکونی. یه دفعه دستش رو گرفت سمت من و گفت: «بده ببینم این کتاب رو... تو اصلا نمی تونی بفهمی اون چیه؟» کتاب رو از دستم گرفت. چند ثانیه دنبال خطوط گشت و بعد شروع کرد به خوندن؛ مثل یه دکلمه، با همه ی احساسش، با یه لحن عربی غلیظ. ریاض دعا رو بلند بلند می خوند و سر تکون می داد چه قدر قشنگ خونده می شد: «إِلَهِي وَ رَبِّي وَ سَيِّدِي وَ مَوْلاَيَ...» «صَبَرْتُ عَلَى عَذَابِكَ فَكَيْفَ أَصْبِرُ عَلَى فِرَاقِكَ...» نصف صفحه رو خوند و شروع کرد به گریه کردن. هق هق گریه می کرد؛ مثل یک بچه ی کوچیک. سرش رو گذاشت روی میز. یه کم حسودیم شد. انگار عرب بودنش باعث می شد چیزی رو از متن بفهمه که من نمی فهمیدم. رفتم تو آشپزخونه که راحت باشه. یه چرخی زدم فکر می کردم که آیا این ها همه ش اتفاقی بود؟ می تونست اون دعا رو بخونه و هیچیش نشه! نمی تونست؟ خدا وقتی اراده می‌کنه اتفاقی بیفته کسی جلودارش نیست. برگشتم همون جا که ریاض بود. گریه نمی کرد. اما خیلی هم حال خوشی نداشت. گفت: «این کتاب رو می دی به من؟» - ببخشید. فقط همین یه دونه رو دارم. بالأخره خودم هم به کلید نیاز دارم دیگه! - خیلی نیاز دارم به این دعا. سال ها بود نیاز داشتم به همچین چیزی. به زور لبخند زد و گفت: «توی ایران که کلید زیاده... خب این یه دونه مال من.» - آره زیاده! اما من متأسفانه همین یه دونه رو با خودم آورده م. متن این دعا رو از توی اینترنت می تونید پیدا کنید و بخونید. - چی بنویسم؟ - بنویسید «دعای کمیل» این دعا رو امام به کمیل یاد دادن که وقتی نیازی مثل نیاز شما رو داره بدونه کدوم مسیر رو باید بره. - کدوم امام؟ - امام اولمون... ببخشید یادم نبود شما به امام نیاز ندارید! خب امام اول من؛ امام علی علیه السلام. تلخ لبخند زد، یه لبخند خیلی خیلی رام، یه لبخند شبیه لبخندهای نزدیک به صلح، یه لبخند معطر، نزدیک به عطری که فضا به خودش می گیره، لحظه ای که امام لطف می کنه و محبت خودش رو وارد قلب کسی می کنه. «کلید بهشت» رو از روی میز برداشتم و سفت چسبیدمش. ریاض همچنان ساکت بود و فکر می کرد. امام کار خودشون رو کردن! وقتی سلیم النّفس باشی چرا که نه؟ شک نداشتم همون روز شروع می کنه به جستجو کردن درباره ی امام اولش، حضرت مولی الموحدین امیرالمؤمنین علی علیه السلام. ⏪ ادامـه دارد... ……………………………………… 🌳 🏡 خانه ی هنر http://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄