eitaa logo
رو به راه... 👣
906 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
847 ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.ir/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
📡 «جنگ رسانه ای» 💥 هنــــرڪـده ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
این عکس وارونه است؛ برگ ها هم روی آب هستند. 📸 🏡خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
🔸️ اثر خانم تیموری نژاد 🏡خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
«چو ایران نباشد تن من مباد، در این بوم و بر زنده یک تن مباد» 🏡خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش دهم: من هم از خدا خواسته، یک صندلیِ خالی، روبروی الهه نشون کردم و پشت میزِ بزرگ صبحانه نشستم. چند لحظه ای به سکوت گذشت و من هم تا می توانستم ادای بچه های مظلوم و دوست داشتنی را در می آوردم. البته بیشتر حواسم به این بود که با کلاس صبحانه بخورم که خدایی نکرده باعث سرافکندگی الهه نشوم. گاه گُداری هم به الهه نگاه می کردم که صبحانه خوردنم را با سر تأیید کند. عجب صبحانه ی پر دردسری! از بیل زدن هم سخت تر شده بود. به هر حال انگار زبانم قفل شده بود و لحظات در سکوت می گذشت. البته تنها، نگاه های معنی دار من به الهه بود که کمی جو را عوض کرده بود و صد البته او را نیز کمی ناراحت کرده بود. چون خیلی توجهی به من نمی کرد و فقط گاهی گوشه ی لبش را به معنی اعتراض بالا می برد و پشتِ ابرو، نازک می کرد در این میان یکی از خانم ها شروع کرد به تیکه بار کردن. «عجب! چه فضای عاشقانه ای؛ چه سکوت حیرت انگیزی؛ مریم خانم، خواهر زاده ی شما، همیشه این قدر ساکت هستند یا...» آن یکی هم که میدان را خالی دیده بود، حرف دوستش را قطع کرد و شروع کرد به اضافه کردن: «راست می گی ژیلا جون... عجب فضای محبت انگیزی! ببینم مریم جون، این خواهر زاده ی شما با مجنون هم نسبت مِسبَتی داره یا نه؟!... احتمالاً شجره نامه ش به مجنون خدا بیامرز می رسه!» ظاهراً زیاده روی کرده بودم و گَندِ قضیه در آمده بود. الهه که حسابی حالش گرفته شده بود، پرید تو حرف دوستانِ مادرش و گفت: «راستی آقا...» کمی مکث کرد و گفت : «آها، آقا شهروز، از مامان چه خبر؟ بهتَرن؟!» یاد بی ادبی دیشب او که تا دمِ در آمده بود و یک سری به مامان منیر نزده بود، افتادم و با لحن خاصی گفتم: « از احوال پرسی های شما ! بدنیستند. ظاهراً دیشب مسافرت خیلی خسته کننده بوده که افتخار ندادید تشریف بیارید داخل.» خاله مریم که اوضاع را ناجور می دید حرف هایم را قطع کرد و گفت: «خُب خاله جان! حرف ها و درد دل هاتون رو بگذارید برای بعد. فعلاً مهمون داریم.» این را گفت و شروع کرد به تعارف کردن به دوست هایش. من هم ساکت شدم و به حرف های آنها گوش می دادم. چند لحظه بعد، به دعوتِ خاله مریم آن دو خانم از سر میز بلند شدند و راه افتادند به طرف اتاق. موقع رفتن رو کرد به من و گفت: «شهروز جان، اگر کاری، کمکی، چیزی مورد احتیاجه به الهه بگو، من حتماً در خدمتم. حالا هم منو ببخش، باید به مهمونام برسم.» برای این که حرف هایش، بیشتر طول نکشد و به قول معروف، شرّشان را زودتر کم کنند، سری را به علامت تأیید تکان دادم و گفتم: «چشم خاله جان حتماً. حالا شما بفرمایید تا بعد.» مثل این که به آرزویم رسیده بودم. تنهای تنها، رو به روی الهه نشسته بودم. این قلب صاحاب مرده هم، انگار سر به هوا شده بود. هر وقت دلش می خواست، می زد هر وقت هم دلش نمی خواست، از کار می افتاد. الهه طبق معمول، نگاهی به ناخن های بلندش کرد و شروع کرد به وَر رفتنِ با آنها. همین طور که زیرِ ناخن هایش را با آن وسیله عجیب و غریب پاک می کرد، رو کرد به من و گفت: «خُب آقا مجتبی، با نام مستعارِ شهروز، چرا قفل شدی؟! نگفتی چی لازم دارید.» دیگر حرصم را در آورده بود. با شنیدن این حرف، قلبم یک دفعه شروع کرد به تپیدن و انگار که هرچی خون بود، یک دفعه در رگ هایم فوران زد و با عصبانیت گفتم: «خیلی ممنون! شُکرِ خدا ما احتیاجی به چیزی نداریم. همه چیز، فتّ و فراوونه. شما هم لطفاً مال و منالتون رو که سابقه اش برای همه روشنه نگه دارید برای خودتون و بی زحمت، این قدر به رُخ ما نکشید.» ⏪ ادامه دارد.... ................................... 🌳 🏡 خانـه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 برشی از فیلم سینمایی مناسب این روزها 💠 هنــــرڪـده ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
🦅 از دردسرهای کار 💠 هنــــرڪـده ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۱۱ : چشمانش داشت از حدقه می زد بیرون. مثل این که انتظار این حرکت را از من نداشت. البته راستش را بخواهید، خودم هم تعجب کردم که چه طور این حرف ها را زدم. البته بعدش زود پشیمان شدم و به خودم گفتم: «احمق خان! این چه کاری بود؟ چرا لگد به بخت خودت می زنی! یالّا یک کاری کن و از دلش دربیار.» دستانش را با عصبانیت به روی دسته های صندلی فشار داد و خواست بلند شود برود که من لبخندی زدم و گفتم: «ای بابا! چرا زود عصبانی می شی. بی خیال شو، شوخی کردم.» همان طور که نیم خیز شده بود، با لحن تندی گفت: «خیلی بی جا کردی شوخی کردی؛ مگه ما با هم شوخی داریم؟» خدا وکیلی این جا دیگر جایش بود که از کوره در بروم و رفتم. ــــ « بشین سر جات دخترِ ..... فکر می کنی چه خبره! حالا دو روز رفتی فرنگ و برگشتی، فکر می کنی آسمون سوراخ شده و حضرت عالی از آسمون افتادی پایین! نه بابا! این خبرا هم نیست! مثل این که سرکارِ عِلّیه! گذشته خودشون رو از یاد بردند. برو این فیلم ها رو برای کسایی بازی کن که تیره و طایفه و گذشته مُذشته ی شما رو ندیدند و نمی دونند، نه برای من که از سیر تا پیاز شما خبر دارم. راستی مثل این که اون ابراز محبت ها و دوست داشتن های قبلی یادت رفته! مگه تو نبودی که حرف از عشق و عاشقی می‌زدی؟! پس چی شد اون همه ..... حالا همه چیز عوض شده؟ دو روز رفتی آلمان خیال وَرِت داشته؟ راستشو بگو ؛ پای کَس دیگه ای در میونه هان؟» مثل این که حرف هایم به جا و مؤثر بود. آرام سرِ جایش نشست و لبخندی زد و با متانتِ دروغینِ خود گفت: «حالا چرا داد می زنی؟! آقا مجتبایِ شهروز خانِ صالحی! یک کم به فکر آبروی ما باش. مثل این که تو خونه، مهمون داریما. حالا هم که چیزی نشده! اوضاع مثلِ سابقه. البته که بابا سهیل، یه شغلِ مهم و آبرومند اشرافی داره، ولی خُب من خودم سعی کرده ام خیلی تحت تأثیر این موقعیت ها قرار نگیرم و هویت خودم رو حفظ کنم!» ــــ البته و صد البته... کاملاً از وَجنات و سکناتِ خانم پیداست که چه جوری هویت خودتون رو حفظ کردین. هم در ظاهر پیداست و هم در رفتار و حرکات! با این حرفا نمی تونی سرِ من شیره بمالی . تازه اگر الآن این حرف ها را نزده بودم و یا اگر مهمون نداشتید، خدا می دونه چه رفتاری با من می کردید. لابد به مستخدمتون می گفتید که گوشه ی یقه ی من رو با یک دستمال تمیز بگیره و محترمانه بیاندازه بیرون. مگه نه؟! ـــ نه بابا! این حرف ها کدومه! ناسلامتی ما با هم فامیلیم، دخترخاله، پسرخاله هستیم! حتماً سوءِ برداشتی شده! حالا هم که چیزی نشده، تو هم فکر کن ما با این حرکات، می خواستیم که شوخی کنیم. مگه نمی شه؟! مطمئن بودم که دروغ می گوید. اگر هم این دو خانم قرتیِ به اصطلاح مهمان نبودند، حتماً با تیپا می انداختنم بیرون. ولی به هر حال او کوتاه آمده بود و من هم فرصت را غنیمت شمردم. هم تنها بودیم و هم موقعیت خوبی بود تا حرفِ دلم را بزنم که زدم. ــــ ببین الهه، الآن بهترین موقعیته که ما دوتا تکلیفمون مشخص بشه. حداقل درستش اینه که تکلیف من مشخص بشه. ببین من الآن بیست و یک سالمه. بهترین وقتِ ازدواج کردنمه. از طرفی، مامان منیر هم چند وقته پیله کرده که باید همین روزا ازدواج کنی و دوست دارم تا زنده هستم، دامادیت رو ببینم. تازه چند تایی دختر هم برام دیده که من هر بار به بهانه ای، از سرم واکردمشون. ولی دیگه بیشتر از این نمی تونم بهانه بگیرم و معطّل کنم. تازه حال مامان منیر هم خیلی تعریف نداره و متأسفانه هر روز بدتر از دیروزه. پس بهتره این ادا و اطوارها رو کنار بگذاری و درست و حسابی در مورد این مسئله صحبت کنیم. ادامه دادم: راستش امروز که اومدم این جا به نیتم خواستگاری بود. یعنی خودم رو آماده کرده بودم که حتی با پدرت هم قضیه رو در میون بگذارم و قالِ قضیه رو بکَنم. ولی قبل از اون می خوام که از عقیده ی تو درباره ی خودم مطمئن بشم و بعد پا پیش بگذارم. آخه به قول حاج عبدالله بی گُدار به آب زدن، سر آدم رو به باد می ده. الآن هم من این جا نشسته م و از جام هم تکون نمی خورم تا تکلیف منو روشن کنی. پس حرف آخر رو همین اول بزن؛ آره یا نه؟» وقتی این حرف ها را می زدم، رنگ صورتش دائماً تغییر می کرد. انگار دوست نداشت قضیه به این صراحت و با این جدّیت مطرح شود. در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بود. مِنُّ منّی کرد و گفت: « ببین مجتبی! درسته که ما قبلاً قول و قراری داشتیم و به هر حال به واسطه ی جوونیمون، وعده و وعید هایی به هم دادیم، اما الآن وضعیت، خیلی فرق کرده!» ⏪ ادامه دارد.... ................................... 🌳 🏡خانه ی هنر https:// eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
با (مداد رنگی) 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
💠 هنــــرڪـده ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۱۲ : پریدم وسط صحبتش و گفتم: «چه فرقی کرده؟! چون یک کمی پولدار شدید، همه چیز عوض شده؟» ـــ نه... اگر هِی نپّری توی حرف هام برات توضیح می دم. ببین مجتبی... ــــ این قدر نگو مجتبی. شهروز! _ حالا خیلی فرق نمی کنه ببین پسر خاله، باید واقعیت ها رو اون طوری که هست، دید و با واقعیت ها زندگی کرد. خودت که از وضعیت خانوادگی ما خبر داری! بابا سهیل، معاون سفیرِ آلمانه و خُب، کم جایگاهی نیست. اما، بابای تو چی؟! یک فرش فروش ساده. البته نمی خوام بگم کدوم شغل خوبه و کدوم بده. اما این اختلاف طبقاتی رو نمی‌شه دست کم گرفت. حالا به فرض که من قبول کردم، فکر می کنی حاج عبدالله و مامان منیرت هم راضی می شن؟ من که می دونم اونا اصلاً راضی به این وصلت نیستند. حالا بگو ببینم، با اونا چی کار می کنی؟ ــــ حالا تو با این طرف قضیه، کار نداشته باش. تو خودت قبول کن، راضی کردنِ اونا با من. تازه فوقش اینه که راضی نمی شن دیگه. دستت رو می گیرم و از این شهر می ریم یه جای دیگه زندگی می کنیم. ــــ دِ نشد دیگه... بدون اجازه ی اونا که نمی‌شه. تازه این یک طرف قضیه است؛ بابا سهیل و مامان مریم رو چی کار کنیم. حالا به فرض که مامان مریم هم به خاطر خواهرش تو رو به دامادی بپذیره که البته اون هم بعیده، اما بابا سهیل، محاله زیر بار بره. شاید قبل از آلمان رفتن یک جورایی می پذیرفت، ولی الآن نه. البته باید بهش حق بدی، بعد از عمری جون کندن، تازه سری توی سرها بلند کرده. ــــ آره چه جون کندنی! چه قدر هم سخت بوده. با پول باد آورده و رشوه دادن و غیره، یک شبه پلّه های ترقی رو طی کردن، واقعاً سخته. ـــ ببین! قرار نشد هِی بپّری تو حرف های من و تیکّه بارم کنی. حالا که داریم منطقی صحبت می کنیم، پس بذار تا آخر منطقی باشیم. پس حواست باشه، اگر به این تیکّه انداختن هات ادامه بدی، بلند می شَم و می رَم و دیگه هم صحبت نمی کنم. ــــ خوب حالا... مگه دروغ گفتم یا تهمت زدم که ناراحت می شی؟! ــــ ببین، باز داری لجبازی می کنی ها. ــــ باشه، ادامه بده، دیگه چیزی نمی گم و از حقایق چشم می پوشم. ــــ نه، مثل این که تو آدم بشو نیستی، اما عیبی نداره. هرچی می خوای بگی، بگو. ولی بذار این حرف های من اتمامِ حجت باشه، که نگی با نامردی معرکه رو ترک کردی. به هر حال الآن وضعیت ما این طوری شده. تازه گیرم اگر از این هم چشم پوشی کنیم، مسأله مهم این هست که ما نیومدیم ایران که بمونیم. بابا می خواد که دو سه روز دیگه بر گردیم آلمان. ـــ حالا چرا به این زودی؟ مگه راه قرض دارید؟ ــــ نه، قضیه این نیست. مثل این که تو از قضایا، خبر نداری؛ یا مثل کبک سرت رو کردی توی برف و از همه جا بی خبری. ــــ البته خیلی هم بی خبر نیستم. ــــ خُب چه بهتر! اگر خوب خبر داشته باشی، می فهمی که اوضاع مملکت خیلی مناسب نیست. کمی قمر در عقرب شده. یک سری عوامِ قدر نشناس، فیلِشون یاد هندستون کرده و ساز مخالف می زنند. اگر چه هیچ غلطی نمی تونند بکنند! اما آدم عاقل باید احتمال هر کاری رو بده. روی این حساب، بابا سهیل هم این چند روز، اومده که خونه و دارایی هامون رو بفروشه و به دلار تبدیل کنه و برگردیم آلمان تا کمی آب ها از آسیاب بیوفته و اوضاع رو به راه بشه. ــــ پس که این طور! مسافر هستید و این جا بمون نیستید. ⏪ ادامه دارد.... ................................... 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 هنرمند: هانیه هادیان 💠 هنــــرڪـده ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎨 یک تکه از ماه 🌙 💠 هنــــرڪـده ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 «ای پادشه خوبان داد از غم ‌تنهایی دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آیی!» «حافظ» 💠 هنــــرڪـده ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۱۳ : با این حساب، قضایا باید خیلی جدی باشه که آقا سهیل، این قدر با عجله اومدند و با عجله هم می خوان برن. اما به هر حال من با این چیزها کاری ندارم. اون چیزی که برای من مهمه، تو هستی و زندگی آینده مون. اگر تو قبول کنی، من جلوی همه ی مردم ایران هم که شده باشه، یک تنه می ایستم. تازه از تو هم می خوام که این قدر منفی باف نباشی و امیدوارانه به قضایا نگاه کنی. اگر پای عشق در میون باشه همه ی مشکلات حل می شه. به قول اون شاعر که می گه: «هر که طاووس خواهد، جور هندوستان کشد» به هر حال دوست ندارم خیلی طولش بدی و حرف های صد من یه غاز بزنی. اصل مطلب رو بگو و خلاصم کن. تو دوست داری با من زندگی کنی یا نه؟ دستش را روی پیشانیش گذاشت و به فکر فرو رفت. نمی دانستم به چه چیزی فکر می کند. راستش این فکر کردن او هم برایم سؤال انگیز بود. یعنی می شود تا به حال درباره ی زندگی با من فکر نکرده باشد! به هر حال بعد از مدتی سرش را بالا گرفت و گفت: ـــ «ببین مجتبی، یا به قول خودت شهروز! با همه ی این حرف هایی که برات زدم، می دونم که تو واقعاً من رو دوست داری و حاضری برای به دست آوردن من هر کاری انجام بدی. حتی مطمئنم که اگر جواب منفی بدم، شاید دست به خودکشی یا دیگرکُشی بزنی. ولی خب این موانع سر راهت وجود داره. پس خودت تکلیف را روشن کن. ــــ یعنی چی که خودت تکلیف رو روشن کن؟ ــــ یعنی این که من به تو، نه جواب مثبت می دم و نه جواب منفی؛ یک شرط برات می ذارم! اگر تونستی که چه بهتر و اگر که نه، خُب لابد قسمت نبوده و خدا نخواسته. ـــ خب بابا جون به لبم کردی، زودتر شرطت رو بگو. ولی مطمئن باش که هر شرطی هم که باشه انجام می دم. شده باشه کوه بیستون را یک شَبه بِکَنم! کوه بیستون که جای خود داره، رشته کوه های هیمالیا رو هم بگی یک شبه خُرد و خاکِ شیر می کنم. ـــ خُب حالا خیلی جولان نده که به قول قدیمی ها سنگِ بزرگ، علامت نزدنه. تو همین یک شرط رو انجام بده، خاکِ شیر کردن هیمالیا پیشکش. از اون جایی که رفتن ما به آلمان و موندنمون حتمیه، من می دونم که بابا سهیل با ازدواج ما در ایران مخالفت می کنه. لذا شرط من این هست که تو هم یک جوری خودت رو به آلمان برسونی و یک کار مهمی اون جا برای خودت دست و پا کنی که بابا سهیل هم شرمنده مقام و منصبش نشه! ـــ یعنی می گی که... یعنی من راه بیافتم بیام آلمان زندگی کنم؟! آخه مگه می شه؟ ـــ پس چی شد اون همه کُری خوندن. ببینم آقا، آلمان اومدن سخت تره یا هیمالیا رو خاکِ شیر کردن؟! تو بد مخمصه ای گیر کرده بودم. تنها چیزی که احتمال نمی دادم شرط کند، همین بود. آخر من کجا و آلمان کجا؟ این که چه جوری باید می رفتم، خدا می دانست. ولی خُب از یک طرف هم به قول او کُری خونده بودم و صلاح نبود زیر حرفم بزنم. البته از یک طرف هم احتمال می دادم و آن این بود که الهه برای این که از دست من خلاص بشود، چنین سنگ بزرگی را جلوی پای من قرار داده بود که من بی چون و چرا میدان را خالی کنم. با همه ی این اوصاف مجبور شدم که قبول کنم و همین کار را هم کردم. رو کردم به الهه و گفتم: ـــ« باشه قبول... اگرچه خیلی سخته، ولی به خاطر تو، باشه... اما تو هم باید یک قول مردونه بدی. ــــ چه قولی؟ ــــ باید قول بدی که سر قرارت با من بمونی. البته باید قسم بخوری، قسم بخوری که تحت هر شرایطی، اگر من این شرط رو انجام دادم، تو هم به عهدت وفا کنی و با هر شرایطی که داشتی با من ازدواج کنی. باز هم کمی به فکر فرو رفت و چند باری با انگشتش روی میز صبحانه کوبید و سرانجام جواب داد: ــــ «باشه من هم قبول می کنم و قول می دم». ــــ نه... باید قسم بخوری. ـــ ای بابا، قسم دیگه چه صیغه ایه؟ قول من، همون قسمه دیگه. تازه من از قسم مَسم چیزی سر در نمی آرم، اما اگر تو اصرار داری، باشه، قسم می خورم که به عهدم وفادار بمونم. ــــ حالا هم که این جور شد، من هم قول شرف می دم که هر طوری شده بیام آلمان و خودم رو به شما برسونم. ⏪ ادامه دارد.... ................................... 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
🌳درخت تناور 🔸هنرمند: خانم سمیه کشاورز 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 «تا پای جان برای ایران» 🔸اثر هنرمند: حوریه معمار جعفری 💠 هنــــرڪـده ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش۱۴ : ــــ خُب حالا که حرفامون رو زدیم، بهتره که تا بابا سهیل نیومده، زودتر بری که اگر بیاد و تو رو این جا ببینه، سخت عصبانی می شه. ــــ باشه... من می رم، اما نه به خاطر بابا جان سهیلت. بلکه به خاطر خودت می رم که از من درخواست می کنی برم. اگر چه دوست دارم ساعت ها بشینم و باهات صحبت کنم، ولی می رم و این هم می گذارم به حساب سختی های عاشقی. از سرِ میز صبحانه بلند شدم و بدون این‌که از خاله مریم خداحافظی کنم، از خانه ی آن ها خارج شدم. 🌿🌿🌿🍃🌿🌿🌿 ظهر شده بود. بدون این که متوجه شده باشم، ساعت ها در خیابان های تهران پرسه زده بودم. گرسنگی فشار آورده بود که متوجه شدم وقت ناهار هم گذشته؛ ساعت دو بعد از ظهر بود. اصلاً نمی دانستم کدام خیابان هستم و چه قدر راه رفته ام. اولین مغازه ساندویچ فروشی را که دیدم وارد شدم و «سوسیس بندری» سفارش دادم. تا آماده شدن ساندویچ از فروشنده پرسیدم: آقا ببخشید! این جا کجاست؟ طرف، نگاهِ مشکوکی به من انداخت و پرسید: «یعنی چی که این جا کجاست؟ خُب معلومه که ساندویچیه دیگه. ببین داداش، اگر پول مول نداری و می خوای آخرش دبّه در بیاری و ننه من غریبم بازی راه بندازی و بگی کیف پولم رو زدند، از همین حالا بگو که آخر سر، کارمون به دعوا معوا نکشه.» اولش خیلی بهم برخورد. اما بعدش حق را به فروشنده دادم. آن قدر آدم های این چنینی زیاد شده بود که راست و دروغش را نمی شد تشخیص داد. لبخندی زدم و گفتم: «نه... منظورم اینه که این خیابون اسمش چیه؟» ــــ خیابان «سرچشمه». نکنه حواس پرتی داری... هان؟ ــــ نه بابا... ساندویچ رو بیار که دارم غش می کنم. خیالت هم از بابت پولش راحت باشه. خیابان «سرچشمه»... عجب؟ با این حساب خیلی راه رفته بودم و متوجه نشده بودم. به هر حال بعد از خوردن ساندویچ، پارکی پیدا کردم و روی یکی از صندلی های آن دراز کشیدم و از زور خستگی، نفهمیدم کِی خوابم برده بود. وقتی بیدار شدم که دیگر شب شده بود و من هم حوصله ی درست و حسابی نداشتم. یک تاکسی گرفتم و راهی خانه شدم. توی راه واقعاً گیج و منگ شده بودم. فکر این که با چه پولی و با چه کَلکی بتوانم راهی آلمان شوم، دیوانه ام کرده بود. هرچه فکر می کردم عقلم به جایی قد نمی داد. آخر هم بدون این که نتیجه ای بگیرم، خسته و کوفته به سر کوچه مان رسیدم. کوچه ای که همیشه آن موقع شب خلوت بود و پرنده پر نمی زد. اما آن شب شلوغ به نظر می رسید. درِ خانه ی ما هم باز بود و نور چراغ های حیاط، داخل کوچه را نیز روشن کرده بود. از این وضعیت داشتم نگران می شدم و کمی هم ترسیده بودم. آهسته آهسته قدم بر می داشتم و با هر قدمی، فکرهای ناجوری به ذهنم خطور می کرد. بالأخره چهار شانه جلوی در ورودی ایستادم. تا نگاهم به ایوان افتاد، ناخودآگاه پاهایم سست شدند. اگر چهار چوبِ در را نگرفته بودم، حتماً روی زانو هایم خم می شدم. زانو هایم توان ایستادن نداشتند. پارچه ی مشکی آویزان شده از ایوان منزل، حرف های بسیاری را بازگو می کردند. چشم هایم را بستم و آهسته توی چهار چوب در نشستم. صدای گریه های خفیفی هم از داخل خانه به گوش می رسید. از سردرد داشتم منفجر می شدم. با دیدن اوضاع، حدس هایی زده بودم اما هنوز دقیقاً نمی دانستم چه خبر شده که با ظاهر شدن حاج عبدالله با پیراهن مشکی در ایوان، همه چیز را فهمیدم. مامان منیر... مامان منیر مرده بود! ناخودآگاه اشک از دیدگانم جاری شد. بقیه ی ماجرا هم یادم نمی آید. وقتی به هوش آمدم ظاهراً صبح شده بود و من در اتاقم، روی تخت خوابم دراز کشیده بودم. صدای نوای قرآن، تمام فضای منزل و حیاط را در بر گرفته بود. سراسیمه از جا بلند شدم. سوزش دست چپم، مرا متوجه سِرُمِ وصل شده به دستم نمود. یعنی چه؟ چرا سرم وصل کرده اند؟ داشتم به مغزم فشار می آوردم که قضیه چیست و چرا من به این حال و روز افتاده ام که عمو جلال، وارد اتاقم شد و با گریه و زاری خودش را به من رساند و ضمن عرض تسلیت، مرا در آغوش کشید. تازه جریان دیشب به یادم افتاد؛ بغض گلویم را می فشرد؛ احساس می کردم که اگر الآن گریه نکنم، راه گلویم تا ابد بسته خواهد ماند؛ بی اختیار زدم زیر گریه. عمو جلال هم با ترغیب من به گریه کردن تأکید می کرد که: «گریه کن عمو جان، گریه کن. راحتت می کنه. گریه کن عمو جان، داغ از دست دادن مادر، کم داغی نیست.» ⏪ ادامه دارد.... ................................... 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
‌ೋღ 💖 ღೋ 🕊 ڪوچه باغ بعد از دو ماه خون جگر خوردن در عصر سرد جمعه ی آذر ماه   لبخند بر لبان وطن گل کرد با عزمتان به عرصه ی میدانگاه بسیار طعنه‌ها که ز نامردان دیدید و بغض خویش نهان کردید   شیطان هزار وسوسه کرد، اما وجدان هر آنچه گفت همان کردید   در اشتیاق گلشن بیگانه خود را به منجنیق نیفکندید   وقتی وطن در آتش و خون می‌سوخت هیزم در این حریق نیفکندید جرم شما چه بود: چرا خواندید با هم سرود ملی ایران را؟!   یا این که روی دوش چرا بردید با خود، درفش خاک دلیران را؟! از دست نارفیق نمک‌نشناس خنجر ز پشت گرچه بسی خوردید   نو کیسه بود و باخت در این میدان اما در این قمار شما بردید کاری که در زمین قطر کردید مرهم به جان زخمی میهن شد   بدخواهتان شکار نگون‌بختی در تور پاره پاره ی دشمن شد «افشین علا» 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah ---------------------🌹------------------------
🔺باز هم با خون نوشتم، خانه باید امن باشد 🔹 به پاس مجاهدت های بی دریغ حافظان امنیت میهنمان؛ 🇮🇷 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah ---------------------🌹------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«حتی اگر جانمان را غارت کنید، نمی توانید اعتقادمان را غارت کنید» 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah ---------------------🌹------------------------
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۱۵ : ظاهراً دیشب چون خیلی خسته بودم و از طرفی هم فشار عصبی بالایی را تحمل کرده بودم، با دیدن لباس مشکیِ حاج عبدالله، شوکه شده و غش کرده بودم و متأسفانه وقتی به هوش آمدم که صبح شده بود. عمو جلال ادامه داد: «عمو جان اگر فکر می کنی مشکلی نداری و می تونی از جات بلند بشی، بهتره که کم کم آماده بشی و بریم بیرون؛ مردم منتظرند.» حاج عبدالله همچنین تأکید کرده بود که تا مجتبی جنازه ی مادرش را ندیده، نباید جنازه را تشییع کنیم. حتی فکر این کلمات هم مرا آزار می داد؛ چه برسد به واقعیت و حقیقت. من کجا و جنازه ی مادر دیدن کجا؟ اصلاً طاقتِ دیدن نداشتم. تازه نمی‌دانستم باید چه کار کنم. از طرفی، رویِ دیدن مامان منیر را هم نداشتم. اما به هر حال بلند شدم و با کمک عمو خودم را به جلوی اتاق مامان منیر رساندم. بی اختیار خودم را روی جنازه انداختم و های های گریه می کردم. نمی دانستم چه کسانی در اتاق هستند، اما با گریه ی من، آنها هم گریه های بلندی سر داده بودند. نمی دانم چه کسی مرا با زور از روی جنازه ی مامان منیر بلند کرد، ولی به هر حال مرا از اتاق خارج کردند. عمو جلال، یک پیراهنِ مشکی به دستم داد و گفت: «عموجان پیراهنت را عوض کن که مردم در حیاط منتظرند تا تشییع جنازه صورت بگیرد.» آن روز بسیار سخت هم گذشت و حالا دیگر مامان منیر در بین ما نبود. او در «بهشت زهرا» آرمیده بود و به نظر من تازه به آرامش رسیده بود و از این بیماری سخت و مشقت بار خلاص شده بود. من مانده بودم و حاج عبدالله؛ پدرم! بعد از مرگِ مامان منیر، تازه مفهوم پدر و مادر داشت برایم رنگ و بویی می گرفت. آری حاج عبدالله؛ پدر من. پدری که غیر از روز تشییع جنازه ی مامان منیر، هیچ گاه او را گریان ندیده بودم. آدمی استوار و مذهبی. اما با تمام این تفاسیر، رفتن مامان منیر هم باعث نشد که من به حاج عبدالله نزدیکتر شوم. نه تنها نزدیکتر نشدم، بلکه دورتر هم شدم! باز صد رحمت به زمانی که مامان منیر زنده بود. به هر حال به خاطر مامان منیر هم که شده بود، صبحانه و ناهار و شام را که کنار تخت او و باهم می خوردیم. اما بعد از او، حاج عبدالله هم از دل و دماغ افتاده بود و دیگر از آن صبحانه ی به موقع و نان تازه و ناهارهای مفصلِ ایرانی خبری نبود. همین هم باعث شده بود که حتی در طول شبانه روز، یک بار هم همدیگر را نبینیم. او صبح زود به مغازه می رفت و غروب برمی گشت و من هم غروب بیرون می رفتم و دم دمای صبح برمی گشتم. این هم گوشه‌ای از تقدیر پُر پیچ و خمِ من بود. 🌿🌿🌿🌾🌿🌿🌿 در مقابل این تقدیر، تسلیم شده بودم. اما آن چیزی که مرا بسیار به خود مشغول کرده بود و ناراحتم می کرد، عدم حضور الهه و خاله مریم در تشییعِ جنازه و حتی بعد از آن بود. بی انصاف ها حتی برای سر سلامتی دادن و تسلیت گفتن هم نیامدند. حالا خاله مریم را می شد توجیه کرد، اما الهه را چی؟ ناسلامتی مادر شوهرش مرده بود و باید هر طور شده بود، می آمد. به هر حال آنها نیامدند و من هم تا یکی دو هفته هنوز گیجِ ضربه ی مرگ مامان منیر بودم و حال و حوصله ی سراغ گرفتن از آنها را نداشتم. بعد از دو هفته که حالم کمی بهتر شد، رفتم سراغ الهه. درب منزلشان را زدم. آقا یونس، مستخدمشان درب را باز کرد. بعد از احوالپرسی، مرگِ مامان منیر را تسلیت گفت. فوراً فهمیدم که الهه و خاله مریم هم از مرگ مامان منیر خبر داشتند و عمداً تشییع جنازه نیامده اند. به هر حال از او تشکر کردم و جویای الهه و خاله مریم شدم. آقا یونس گفت: آقا سهیل و بچه هاشون هفته ی پیش رفتند آلمان. فکر نکنم حالا حالا هم برگردند. چون تمام دارایی و اموالشان را فروختند و پرواز کردند. حتی این خونه را هم فروختند. من و زنم هم چند روز دیگر بیشتر فرصت نداریم که اینجا را تخلیه کنیم و...» ــــ عجب! پس همه چیز را فروختند و در رفتند. ــــ آره آقا! خیلی هم عجله داشتند، می گفتند اوضاع مملکت خیلی به هم ریخته است، پس هر چه زودتر بریم بهتره. راستی خوبه که شما تشریف آوردید، چون مونده بودم اگر ما از این جا بریم، چه طوری پیغام خانم رو به شما بدم. ـــــ پیغام؟! پیغام کی؟ ــــ پیغام الهه خانم، روز آخری که می خواستند بِرَن، الهه خانم من رو صدا کرد و یک نامه به دستم داد و گفت این امانت رو برسونم دست شما. خوشحال شدم و از این که الهه تا این حد هم به فکر من بوده، راضی بودم. نامه را گرفتم و سراسیمه بازش کردم. وقتی نامه را می خواندم دست هایم می لرزید. ⏪ ادامه دارد.... ................................... 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄