eitaa logo
رو به راه... 👣
907 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
848 ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.ir/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹هنرڪده ⇨ https://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۶۹‌: ناگهان صدایی مرا به خود آورد. همان پرستار چاق و کلافه ی دیروزی. ــــ بچه سید! من از دست تو چه کار کنم، هان؟ استعفا بدم، خلاص می شی؟ دست از سر کچلم برمی داری؟ حسام با صورتی جمع شده از درد، به سمتش چرخید. ـــ هیچی، من جات بودم روزی دو رکعت نماز شکر می خوندم که همچین مریض با حالی گیرم اومده. مریض نیستم که؛ گل پسرم! مرد پرستار سری به نشانه ی سلام برایم تکان داد و دست در جیب روپوش سفیدش، طلبکارانه رو به روی حسام ایستاد. ــــ من می خوام بدونم کی گفته که تو اجازه داری، بدون صندلی چرخدار این ور اون ور بری؟ تو دکتری؟ تخصص داری؟ اجداد من رو آوردی جلوی چشمم، از بس دنبالت، اتاق این ور و اون ور گشتم! حسام با خنده، انگشت اشاره اش را به شکم برآمده ی پرستار فشار داد. ـــ خدا پدرم رو بیامرزه پس! داری لاغر می شی ها! یعنی دعای یک ملت پشتمه. برو بابت زحماتم شکرگزار باش اخوی! پرستار برای پاسخ آماده شد که صدای مسن زنی متوقفش کرد؛ ــــ امیر مهدی!... این جایی؟ کُشتی من رو آخه مادر! همیشه باید دنبالت بدوم؛ چه موقعی که بچه بودی، چه حالا! امیر مهدی؟ چه کسی را می‌گفت؟ پرستار یا...! حسام به محض دیدنش در چارچوب در، با لبخندی جا خورده، به نشانه ی احترام، نیم خیز شد، که تحکم صدای زن او را از ایستادن نهی کرد. ـــ بشین سرجات بچه! فقط خم و راست شدن رو بلده؟ تو تا من رو دق ندی ول کن نیستی! ایشاالله خدا یه بچه بهت بده؛ عین خودت! لبخندی پیروزمندانه، بر لب پرستار نشست. حسام صورتش را به شکم برآمده ی مرد نزدیک کرد و خیره به زن، با نجوایی زیر لب، برایش خط و نشان کشید. ــــ خیلی نامردی! حالا دیگه می ری مامانم رو می آری؟ این دفعه خواستیم گل کوچیک بزنیم و بچه‌ها بازیت ندادن، بازم می آی سراغم دیگه... پرستار با صدایی ضعیف و مخفی، در حالی که نگاه از زن نمی‌گرفت؛ پاسخ داد: ـــ برو بابا! تو فعلاً تاتی تاتی رو یاد بگیر، گل کوچیک پیشکش. در ضمن حالا حالاها مهمون منی، جیگر! حسام «آدم فروشی» حواله اش کرد و با لبخندی تصنعی برای زن دست تکان داد. امیرمهدی، نام حسام بود؟ و این زن با آن چهره ی شکسته، بدنی تپل و کشیده و روسری سبز گلدار با چادر مشکی، مادرش؟ زن صندلی چرخدار به دست، با ابروهایی گره خورده وارد اتاق شد. ـــ بی خود واسه این بچه خط و نشون نکش و گرنه با من طرفی! چشمانم باور نمی کرد که حسام، مانند پسربچه‌ای مطیع و مظلوم با گردنی کج، به نشانه ی تأیید، تند تند سر تکان دهد. زن بی توجه به امیرمهدی اش، به سمتم آمد و دستم را فشرد، گرم و مادرانه. ـــ سلام عزیزکم! خدا ان شا ءالله بهت سلامتی بده. قربون اون چشای قشنگت برم. متعجب، جواب سلامش را دست و پا شکسته دادم. سلامی که اطمینان نداشتم، حتی درست اَدا شده باشد. از جواب بی معنای من، چشمان متعجب زن درشت شد و لبخندی صدادار بر لبان حسام و پرستار نشست. ـــ مامان جان! گفته بودم که سارا خانم بلد نیست خوب فارسی صحبت کنن! زن که دل پُری داشت، بدونِ درنگ تشر زد: ــــ تو حرف نزن که یه گوش مالی حسابی ازم طلب داری. از وقتی به هوش اومدی، من مثل مادر یه بچه ی دو ساله دارم دنبالت می دوم. پدرم رو درآوردی! مادرش بود. آن چشم ها و هاله ای از شباهت غیرقابل انکار، این نسبت را شهادت می داد. حسام با تبسمی بر لب دست مادرش را بوسید. ــــ الهی قربونت برم! ببخشین! خوب بابا من چی کار کنم؟! این اکبر عین این زندانبان ها وایساده بالای سرم، نمی گذاره از اتاقم جُم بخورم، خب حوصله ام سر می ره دیگه! در ضمن برادر سارا خانم، ایشون رو به من سپرده. باید از حالشون مطلع می شدم یا نه؟ بعدشم ایشون نگران برادرشون بودن و باید یه چیزایی رو می دونستن که من از فرصت استفاده کردم هم با برادرشون تماس گرفتم تا صحبت کنن، هم این که داستان رو براشون توضیح دادم. البته نصفش رو. چون این اکبر آدم فروش، وسطش رسید و شمام که ماشاءالله! پرستار که حالا می دانستم اکبر نام دارد، مانند کودکی عجول به میان حرفش پرید. ـــ عه، عه، عه! من کی مثل زندانبان بالای سرت بودم؟ آخه بچه سید! اگه تو اتاق بقیه ی مریض ها فضولی نکنی که من دنبالت راه نمی‌افتم. تمام مریض های بخش می شناسنت. اینم از الآنت که بدون صندلی چرخدار واسه خودت راه افتادی. زن دستی بر موهای نامرتب حسام کشید. ــــ فدای اون قدت بشم من! قبول کن مادر که تو آدم بشو نیستی. از الآن هم هر وقت خواستی جایی بری، اگه بدون صندلی چرخدار تشریف ببری، گوشِت رو طوری می پیچونم که یه هفته هم واسه خاطر اون این جا بستری بشی. حسام ابرویی بالا انداخت و آب دهانش را قورت داد. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
شهادت هنر مردان خداست!🌷 🔹هنرڪده ⇨ https://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
🌸🌷 امروز ۲۳ ذی القعده روز شهادت امام رضا علیه السلام (به روایتی) و بنا بر احادیث و روایات، از جمله روزهای وارده برای زیارت حضرت رضا علیه السلام می‌باشد چنان‌ که با خلوص نیّت و معرفت نسبت به این امام همام همراه باشد، دارای پاداشی منحصر به فرد است. 💠 با قرائت صلوات خاصه آن حضرت، دل هایمان را روانه صحن و سرای امام مهربانی‌ها کنیم. اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهید صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ 🪴 هنرڪده ⇨ https://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
✍ خط خودکاری 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://splus.ir/roo_be_raah ┄┅═✧❀🍃🌸🍃❀✧═┅┄
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۷۰: ـــ مامان! به خدا امروز دکترم گفت دیگه کم کم صندلی چرخدار رو بزار کنار. اصلاً مگه من فلجم؟ این اکبر بی خود داره خودشیرینی می کنه. در ضمن، گفتم سارا خانم فارسی حرف زدن رو بلد نیستن، اما معنی کلمات فارسی رو خوب متوجه می شن ها! آبروم رو بردی مامان! لب هایم از خنده کش آمد. این مادر و پسر؛ واقعاً جالب بودند. تصویر مادر بی زبانم در ذهنم نقش بست و به یادش افتادم. راستی آخرین باری که صورتم رنگ لبخند به خود دید، کی بود؟ حسام سرش را سمت من چرخاند. ـــ سارا خانم! ایشون مامانم هستن و اسم واقعی من هم امیر مهدی است. امروز خیلی خسته شدین، بقیه ی ماجرا رو فردا براتون تعریف می کنم. به میان حرفش پریدم: ـــ نه! نمی تونم تا فردا صبر کنم! و او با آرامشی خاص قول داد تا عصر، باقی داستان را برایم تعریف کند. مادر حسام پیشانی ام را بوسید و همراه پسر صندلی نشینش از اتاق خارج شد. چشمم به کبوتر نشسته پشت پنجره ی اتاقم افتاد. ترکیبی از خاطرات روزهای گذشته و دیدار چند دقیقه پیش حسام و مادرش، در ذهنم رژه رفت. چرا هیچ وقت فرصت خندیدن در خانه مان مهیا نمی‌شد؟ اما تا دلت بخواهد فرصت بود برای تلخی و ناراحتی! تهوع و درد، لحظه ای تنهایم نمی گذاشت و در این بین، چه قدر دلم هوای فنجانی چای شیرین داشت با طعم خدا. خدایی که خیلی دیر فهمیدم هست. درست وقتی که یک بند انگشت با نیستی، فاصله داشتم. دلهره ی عجیبی به سینه‌ام چنگ می زد. حتی نفس هایی که می کشیدم از فرط ترس می لرزید. کاش فرصتی بیش تر داشتم، برای زنده ماندن. راستی مردن آمادگی نمی‌خواست؟ آن روز تا عصر، مدام خدا را صدا زدم. با تمام وجود و به اندازه ی تمام ساعت هایی که به خدایی قبول نداشتم، عرق شرم ریختم. دیگر شنیدن صدای دانیال، هوایی ام کرده بود و نبضم شدت گرفته بود. روحم آرامش می خواست و دل دل می کرد برای نجوای قرآن حسام. هر چند که صدای اذان تسکینی بود بر ترس وجودم، اما مسکن موجود در آن آیات و صوت آن رفیق برادر، غوغایی بی نظیر به پا می نمود، بر جان دردهایم. یا اللهِ حسام، در حصار افکارم پیچید. سر بلند کردم. لنگ لنگان با کمک دیوار وارد شد؛ بدون صندلی چرخدار. از فرط درد، روی تخت جمع شده بودم. اما محض احترام، روسری افتاده کنار بالشت را روی سرم گذاشتم. عملی که حتی برای خودم هم غریب به نظر می‌آمد. نیمچه پوشش ناشیانه ام، از زیرکی حسام پنهان نماند و لبخندی متین بر لب هایش آمد. ــــ پرستار گفت شرایطتون خوب نیست. اومدم حالتون رو بپرسم. الآن استراحت کنین، بقیه ی حرفا بمونه واسه وقتی که حالتون بهتر شد. فعلاً یا علی! خواست برود که با ناله ای عاجزانه صدایش زدم. ـــ نرو! اقلاً برام قرآن بخون! و اجابت کرد... آن فرشته ی سر به زیر. آن شب در آغوش درد و آیاتی که حسام می خواند، خواب روی پلک هایم دوید؛ شاید نوعی احتضار پیش از مرگ؛ آن هم به لطف مسکن های تزریقی. نمی دانم چه قدر گذشت که با انگشت کوبیدن آوای اذان صبح، از جایی دور به پنجره اتاقم، چشم به تماشا گشودم. سحر بود و حسام با قرآنی در آغوش، تکیه زده به صندلی و خواب آلود، آرامشش را به من می بخشید. توی نور کم جان و زرد رنگ چراغ بالای سرم، اچشمان بسته و گردن کج شده اش را نگاه کردم. تمام شب روی صندلی، خوابیده بود؟ حالا بزرگترین تنفر زندگی ام در لباس حسام، دل می برد محض خجالت دادنم. اسلامی که یک عمر آن را، ترکیبی از ترس و وحشیگری می دانستم، حالا در کالبد این جوان، لبخند می زد بر حماقت های دور و دراز سارا. زمزمه ی اذان صبح، طلوعی جدید را متذکر شد؛ و ته دلم را خالی کرد بابت کم شدن یک روز دیگر از عمرم و نزدیک شدنم به مرگ. آستین لباس حسام را گرفتم و چند تکان آرام دادم. سراسیمه نشست. نگاهش کردم. ــ اذان می گن... دستی به گردن خشک شده اش کشید و نفسی بلند بیرون داد. ــ شما خوبین؟ چه باید می گفتم وقتی مزه ی حال خوب را نچشیده بودم. ــــ دیشب این جا خوابیدین؟ قرآن را بوسید و روی میز گذاشت. ـــ دیشب حالتون خیلی بد بود، نگران شدیم. منم قرآن خوندم و نفهمیدم کی خوابم برد. ممنون بیدارم کردین. من برم واسه نماز، شما استراحت کنین. قبل از ناهار می آم بقیه ی داستان رو براتون تعریف می کنم؛ اگه حال مساعدی داشتین. - نه! من خوبم. همین جا نماز بخونین. بعدش هم ادامه ی ماجرا رو بگین. با مکث و تردید، قبول کرد. وضو گرفت. سجاده ی بزرگ را، از روی میز کنار تخت برداشت و روی زمین پهن کرد. قطرات آب روی ریش بلندش، می درخشید. مقابل مُهر ایستاد. دستانش را کنار گوش هایش گذاشت و الله اکبر گفت. نمی دانم چرا، اما جستجو گرانه تماشایش کردم. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
خوش تر از نقش توأم نیست در آینه ی چشم 🔹 هنرڪده ⇨ https://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۷۱: طنین تلفظ آیات، آن قدر زیبا بود که ثانیه ای از آن را نمی خواستم از دست بدهم و گوش جان سپرده بودم به صدای حسام. زمانی برایم نماز، احمقانه ترین واکنش بشر در برابر خدایی بود که نیستی اش را باور داشتم. اما حالا حریصانه پی جرعه ای رهایی، تشنگی تجربه می کردم. بعد از اتمام نماز، نشسته بر سجاده، کتابی کوچک به دست گرفت و از رویش، چیزی را زیر لب خواند؛ دست به سینه و با حالتی متواضعانه. انگار که در مقابل پادشاهی عظیم کُرنُش کرده است. نمی توانستم از آن همه حال خوب، چشم بگیرم. عبادتش عطر عبادت های روزهای تازه مسلمانی دانیال را می داد. مناسکش تمام شد. سر به زیر و محجوب، روی صندلی کنار تخت نشست و حالم را پرسید. اما من سؤال داشتم. ـــ چی تو اون کتاب نوشته بود که اون جوری می خوندیش؟ کوتاه پاسخ داد. ـــ زیارت عاشورا. قبلاً از مادر شنیده بودم، زیارتی مخصوص امامان شیعه بود. نوبت به سؤال دوم رسید. ــ چرا به مُهر سجده می کنی؟ شما یه تیکه خاک و گِل خشک رو، به خدایی قبول دارین؟ نظمی به محاسنش داد. ــ ما به مُهر سجده نمی کنیم. ما رو اون سجده می کنیم؟ متوجه نشدم و پرسیدم: ــ یعنی چی؟ مگه فرقی داره؟ لبخندی شیرین تحویلم داد. ــ فرق داره، اساسی هم داره. وقتی به مُهر سجده کنی، می شی بت پرست. اما وقتی روی مُهر سجده کنی، اون هم برای خدا، می شی یکتا پرست. خاک، نشانه ی خاکساری ما در برابر خداست. بنده ی خدا پنج وعده در شبانه روز، پیشونی روی خاک می گذاره تا در کمال خضوع، به خدا سجده کنه و بگه خاک کجا و پروردگار افلاک کجا! ما روی مُهر به خدای آفریننده ی خاک و افلاک، سجده می کنیم، در کمال خضوع و خاکساری! عجیب اما قانع کننده بود. هیچ وقت فکرش را هم نمی کردم که تفاوت باشد بین این دو تا عبارت. اسلام حسام، همه چیزش اصول داشت. دین و خدای این جوان، مثل خودش دوست داشتنی بود و بر کام روحم می نشست و من دلم نرم می شد به حرف هایش. احساس گرسنگی کردم و بی مقدمه گفتم: ـــ کاش چای شیرین بود با یک لقمه نون پنیر. لحنم، حال و رمقی به خود نداشت، اما لبخند نشست بر لب های حسام. ــ چشم! الآن به اکبر می گم واسه تون بیاره. اتفاقاً دیشب شیفت بود. مدتی بعد، اکبر سینی به دست وارد اتاق شد و با همان کل کل های با مزه و دوستانه اش اتاق را ترک کرد. حسام با دقت، از تکه های نان، لقمه ساخت و توی سینی کنار یکدیگر چید؛ بعد چای توی استکان را با دست خودش شیرین کرد. به طرفم گرفت. چه صبحانه ی دلچسبی بود! به کامم نشست. آرام روی تخت دراز کشیدم و گفتم: ـــ می خواستم وارد داعش بشم. عاصم نگذاشت چرا؟ صدایی صاف کرد. ــــ خیلی ساده ست. اون ها با نگه داشتن طعمه وسط تله، می خواستن دانیال رو گیر بندازن. پس اول به وسیله ی عاصم مطمئن شدن که شما هیچ خبری ازش ندارین. در قدم دوم، نوعی امنیت ایجاد کردن که اگه دانیال شما رو زیر نظر داشت، یقین پیدا کنه که هیچ خطری اون و خونواده‌ ش رو تهدید نمی‌کنه و در واقع، نمایش این که سازمان و داعش بی خیال شدن. این جوری راحت تر می تونستن دانیال رو به سمت تله، یعنی شما بکشن. از طرفی با ورود شما به اون گروه، اتفاق خوبی انتظارشون رو نمی کشید. چرا؟ چون اون ها می دونستن که اطلاعات به دست نیروهای ایرانی رسیده و اگه شما عضو این گروه می‌شدین، یقیناً دانیال واسه برگردوندن خواهرش به ما متوسل می شد و اون وقت موضوع، شکل دیگه ای به خودش می گرفت و رسانه‌ای می‌شد. اون ها می دونستن که اگه ما جریان رو رسانه‌ای کنیم، خیلی واسه وجهه ی خودشون و قدرتشون تو منطقه در برابر ابر قدرت ها، گرون تموم می شه. این که توی تمام خبرها از نفوذ ایران در زنجیره ی اصلی داعش و جمع آوری اطلاعات سری و نظامیشون گفته بشه، نوعی شکست بزرگ و فاجعه به حساب می‌اومد پس سعی کردن بی سر و صدا پیش برن. ماندم حیران از خوش‌خیالی خودم که مخالفت های عاصم را برای ورود به داعش، دلیل مهربانی و دلسوزی اش می‌دانستم. پرسیدم: ــ اون دختر آلمانی، اون هم بازیگر بود؟ حسام آهی کشید. ــ نه! یکی از قربانی های داعش بود و اصلاً نمی دونست عاصم هم یکی از همون هاست. اون بنده ی خدا واقعاً می خواست کمک کنه تا به اون سمت نری مشتاقانه باقی ماجرا را می خواستم بشنوم. و نقش یان تو این ماجرا چی بود؟ لبانش را جمع کرد. ــــ خب، شما باید می اومدین ایران. به دو دلیل؛ یکی حفظ امنیتتون و قولی که به دانیال داده بودیم. دوم دستگیری ارنست؛ یک دو رگه ی ایرانی انگلیسی و مأمور خرابکاری تو ایران. از خیلی وقت پیش دنبالش بودیم. اما خب اون زرنگ تر و دوره دیده تر از این حرفا بود که به آسونی دُم به تله بده. برای همین از طریق شما اقدام کردیم. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
وقتی برای زنده ماندن خون راه می اندازند! 🔰 اثر هنرمند: «مهدی آزاد» 🔸 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
۲۵ ذی القعده، روز دحوالارض است و قرآن کریم در آیه ۳۰ سوره مبارکه نازعات «وَالْأَرْضَ بَعْدَ ذَٰلِكَ دَحَاهَا» «و زمین را پس از آن بگسترانید.» نیز، به این موضوع اشاره کرده است. 🕋 دحو یعنی «گستراندن و ایجاد کردن» و دحوالارض یعنی روز «گستراندن زمین» که پروردگار عالم در این روز، زمین را از زیر آب خارج کردند و خشکی های زمین پدیدار شدند و مجموعه زمین ایجاد شد که بنا بر اعتقاد مسلمانان، اولین نقطه ای که از زیر آب بیرون آمد کعبه و مکه است و به همین دلیل، در قرآن کریم به حادثه «دحوالارض» اشاره شده است. 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🔸 نظام سرمایه داری 💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج 🔹 http://splus.ir/arj_e_ensan ●▬▬▬✨✨▬▬● .
🏡 خانه ی هنر ⇨ https://splus.ir/roo_be_raah ┄┅═✧❀🍃🌸🍃❀✧═┅┄
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۷۲: جریان رابط و دانیال این قدر مهم بود که به خاطرش وارد کشور بشه. به همین خاطر، یان رو وارد بازی کردیم. اون و عاصم چندین سال پیش، توی دانشگاه با هم دوست و همکلاسی بودن، اما همون سال ها، عاصم با عضویت تو گروه‌های سیاسی، قید دانشگاه رو زد و تقریباً دیگه همدیگه رو ندیدن. یان هم بعد از مدتی، عضو یکی از گروه های محلی حمایت از حقوق بشر شد و به عنوان روان شناس برای درمان مهاجران جنگ زده، توی این انجمن‌ها فعالیتش رو شروع کرد. من هم به عنوان یک فعال، وارد انجمنی شدم که یان توش حضور داشت و با نزدیک شدن و جلب اعتمادش، اون رو برای کمک وارد بازی کردم و از دانیال و خونواده‌ش گفتم. که از داعش فرار کرده و چون من یکی از دوستان قدیمش بودم ازم خواسته، قبل از این که آسیبی از طرف افراطیون، متوجه خونوادش بشه، هر چه زودتر، بی سر و صدا اون ها رو راهی ایران کنه. من از یان خواستم تا با برقراری ارتباطی مثلاً اتفاقی، با عاصم رو به رو بشه و بدون این که اجازه بده که اون از موضوع بویی ببره، خودش رو به شما برسونه و با استفاده از ترفندهای روان شناختی ازتون بخواد تا به ایران بیاید. منظورش را درست متوجه نمی شدم. ــ خب یعنی چی؟ یان نپرسید که چرا خودت مستقیم به خونوادش نمی گی، یا چرا عاصم نباید از موضوع چیزی بدونه؟ سری به نشانه ی تأیید تکان داد. ــ قاعدتاً باید می پرسید. پس من زودتر جریان رو به شیوه ی خودم توضیح دادم و گفتم سارا با مسلمون جماعت، به خصوص من مشکل داره. چون فکر می کنه که من باعث عضویت برادرش تو داعش و تنها موندنش شده م. در صورتی که این طور نیست و تمام تلاشم رو برای منصرف کردن دانیال انجام دادم. اما نشد. برای این که یان حرف هام رو باور کنه، کلی عکس و فیلم از خودم و دانیال بهش نشون دادم و با یه تماس تلفنی از طرف برادرتون اطمینانش رو جلب کردم. در مورد قسمت دوم سؤالتون که چرا عاصم نباید چیزی بدونه، گفتم که چون عاصم هم به واسطه ی خواهرش هانیه، به نوعی با این گروه درگیره و ممکنه علاقه‌ ش به سارا باعث بشه که اون فکر کنه می تونه ازش محافظت کنه و مانع از سفرش به ایران بشه. اون وقت جون خودش و خونواده ی دانیال رو به خطر می اندازه. از اون جایی که یان یکی از فعالان انجمن های مدافع حقوق بشر و مهاجرین بود؛ به راحتی قبول کرد. تقریباً با شناختی که از عاصم داشتم، این نقشه برایم قابل قبول نبود. ــ یعنی یک درصد هم احتمال ندادین که عاصم و رفقاش از این نقشه بویی ببرن که شما از یان کمک خواستین؟ لبخندش عمیق شد. ـــ خب ما دقیقاً هدفمون همین بود که عاصم، از تلاش ایران و نزدیکی حسام به یان، واسه کمک خواستن ازش، برای کشوندن سارا به ایران مطلع شه. گیجی به ذهنم هجوم آورد. نمی‌توانستم جورچین ها را کنار یکدیگر بگذارم. چرا باید عاصم متوجه نقشه ی ایران، برای برگرداندم به این کشور می‌شد مبهوت نگاهش کردم. با تبسم، ابرویی بالا داد. ــ خوب بله! کاملاً واضحه که گیج شدین. در واقع ما طوری عمل کردیم تا عاصم و بالا دستی هاش به این نتیجه برسن که داریم مخفیانه و از طریق یان، شرایط برگردوندن شما رو به ایران مهیا می‌کنیم و این اجازه رو بهشون دادیم تا از هویت حسام، یعنی بنده باخبر بشن. این جوری اون‌ها فکر می‌کردن که دانیال ایرانه و خیلی راحت می تونن از طریق شما بهش برسن که اگر هم دستشون به دانیال نرسید، می تونن حسام رو گیر بندازن و اون رابط رو شناسایی کنن. در واقع، به خیال خودشون یه بازی دو سر بُرد را با ما شروع می کنن. غافل از این که خودشون دارن رو دست می خورن و ما این جوری با حفظ امنیت شما، ارنست رو به ایران می کشونیم. بازی شروع شد. یان به عنوان یک دوست قدیمی به عاصم نزدیک شد عاصم خودش را به سادگی زد که یه عاشق دل سوخته ست که هیچ خبری از نقشه ی ایران و نزدیکی من به یان نداره. حتی مدام با برگشت شما مخالفت می‌کرد و می‌گفت که بدون شما نمی تونه و اجازه نمی ده. بالأخره با تلاش های یان، شما از آلمان خارج شدین و مثلاً به طور اتفاقی من رو تو آموزشگاه دیدین، در صورتی که هیچ چیز اتفاقی نبود. عاصم و سوفی هم بی درنگ با یه هویت جعلی، به امید شکار دانیال و یا حسام وارد ایران شدن. اما خب این وسط، اتفاقات غیرقابل پیش‌بینی هم افتاد که بزرگ ترینش، بد شدن حال شما، بعد از دیدنم تو آموزشگاه و این بیماری بود. نفسی عمیق کشید و باز ادامه داد. ــ اون شب تازه نوبت کشیکم تموم شده بود که واسه استراحت رفتم خونه. پروین خانم باهام تماس گرفت. وحشتناک بود. اصلاً نفهمیدم چه جوری خودم رو رسوندم. توی راه مدام به دانیال و قولی که واسه حفظ سلامتیتون بهش داده بودم، فکر می کردم. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💦 در مسیر باران! ماجرای جذاب و دیدنی کرامت امام رضا (علیه السلام) زمانی که خشکسالی و قحطی شدید سرزمین‌ها را فرا گرفته بود. https://eitaa.com/rooberaah ☀ ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
با نقطه 🔹 هنرڪده ⇨ https://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۷۳: اون قدر صلوات نذر کردم که فکر کنم باید یه هفته مرخصی بگیرم تا بتونم همه ش رو بفرستم. ولی خب از اون جایی که هیچ کار خدا بی حکمت نیست، بد شدن حال شما و اومدن من به خونه تون، باعث شد که عاصم و سوفی زودتر نقشه شون رو بندازن تو مسیر اجرا. چشمانم گرد شد و پرسیدم: ــ نکنه پروین هم نظامیه؟ خندید. - نه بابا! حاج خانم نظامی نیستن. حالا می فهمیدم چرا وقتی از یان، در مورد اسم و رسم دوست ایرانیش می پرسیدم، مدام بحث را عوض می کرد. بیچاره یان مهربان، تک تک تصاویر، لبخندها، شوخی های حرص دهنده و محبت های بی منتش، در مقابل چشمانم رژه رفت. مرگ حقش نبود. به حسام خیره شدم. این صورت محجوب، چه طور می توانست، پرفریب و بد طینت باشد؟ او با کلک، یان را وارد مسیری کرد که هیچ ربطی به زندگی اش نداشت. دروغگویی های این جوان و خودخواهی دوستانش، محض به دام انداختن مردی دو رگه، یان و خیراندیشی هایش را به دندان مرگ کشید. باید از حسام متنفر می شدم؟ چرا انزجار از این جوان، تا این حد سخت به کامم می آمد. ــــ پس تو و دوستات باعث کشته شدن یان شدین. این حقش نبود. اون به همه مون کمک کرد. سری تکان داد و لبش را به دو طرف کش آورد. چرا تا به حال، چال روی گونه اش به چشمم نیامده بود؟ ــ بله! درسته، حقش نبود. به همین خاطر هم، الآن زنده ست دیگه. به شنیده ام شک کردم! کمی به طرفش خم شدم و متحیر خواستم تا جمله اش را دوباره تکرار کند. با صدای بلند خندید و شمرده شمرده، کلمات را تکرار کرد. مبهوت ماندم. ــ امکان نداره! خودت اون شب وقتی تو اتاق گیر افتاده بودیم، بهم گفتی که اون ها یان رو کشته ن. من اشتباه نمی کنم. کنار ابرویش را خاراند. ــ درسته! خودم گفتم. اما اون مال اون شب بود. متوجه منظورش نشدم و او این را فهمید. اون شب چندین بار بهتون گفتم که این جا پر از دوربینه. پس من نمی تونستم از زنده بودن یان حرفی بزنم. چون عاصم و بالادستی هاش فکر می کردن که یان رو کشتن و من حق نداشتم رؤیاشون رو به هم بزنم. رؤیا؟ یعنی یان هنوز نفس می کشید؟ هرچه بیش تر می گذشت‌، ذهنم توانایی حلاجی اش را بیش تر از دست می‌داد. حسام با صبوری جزء به جزء، معما را برایم حل کرد. ـــ خب یان یه روان شناس صلح‌طلب آلمانی بود که با طعمه قرار دادنش می‌خواستیم به هدفمون برسیم. مردونگی حکم می‌کرد که امنیت آسایشش رو در نظر بگیریم. ما تو قاموسمون نامردی جا نداره. بالأخره مدتی که از ورود یان به نقشه می گذره، یان به واسطه ی تغییراتی که در عاصم می بینه، بهش شک می کنه و تصمیم می‌گیره تا بیش تر در موردش تحقیق کنه. توی تحقیقاتش متوجه می شه که یکی از سه خواهر عاصم، یعنی خواهر وسطی، چندین سال قبل توسط افراطیون تو پاکستان کشته شده، اما اون قصه ی دیگه ای رو واسه شما تعریف کرده. پس سراغ من می آد و جریان رو موبه‌مو بیان می کنه. چند روز بیش تر، به پروازتون نمونده بود و ما می‌ترسیدیم که همه چیز به هم بخوره. به همین خاطر کمی از ماجرا رو با کلی حذف کردن بهش گفتم. اون هم به این نتیجه ‌رسید که وجود عاصم، یعنی خود خطر واسه امنیت خونواده ی دانیال. پس از اون جایی که خودش رو یه صلح طلب می دونست، پا به پای ما واسه خروجتون از آلمان تلاش کرد. بعد از پرواز هواپیماتون به سمت ایران، ما مطمئن بودیم که رفقای عاصم و سوفی، بی خیال یان نمی شن. یان حلقه ی اتصال به ما محسوب می شد. هر چند ناخواسته، اما این خطر وجود داشته تا هویت واقعی عاصم توسط یان لو بره و از نظر اون ها، به خطرش نمی ارزید و باید از بین می‌رفت؛ اما با یک مرگ بی سر و صدا مثل تصادف. حالا دیگه یان می دونست که من یه ایرانی معمولی نیستم. به همین خاطر بود که هر وقت تو تماس های تلفنیتون، درباره من ازش سوال می پرسیدین، سعی می کرد تا بحث رو عوض کنه. بعد از چند روز حفاظت، کار دوستان ما، واسه صحنه سازی مرگ یان، شروع شد. چون اونا با دستکاری ماشین یان، برای کشتنش اقدام کرده بودن. یکی از بچه ها به شکل یان گریم و به جای اون سوار ماشینی شد که توسط هم ردیف های عاصم و سوفی، دستکاری شده بود و درست تو یه جاده ی کوهستانی و پر پیچ و خم، نزدیک رودخونه از مسیر منحرف شد و به ته دره سقوط کرد. اما با خروج به موقع رفیقمون و نجات جونش قبل از انفجار و قرار گرفتن ماشین در مسیر جریان شدید رودخونه، همه فکر کردن که جنازه رو آب برده. یان در حال حاضر، برای مدتی با یه هویت جدید، به یه کشور دیگه نقل مکان کرده. با چشمانی درشت شده به حرف های پدر، ایمان آوردم. سپاه بیش از حد پیچیدگی داشت. این جوان و دوستانش لحظه به لحظه شگفتی ام را بیش تر می کردند. ⏪ ادامه دارد.... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🏡 خانه ی هنر ⇨ https://splus.ir/roo_be_raah ┄┅═✧❀🍃🌸🍃❀✧═┅┄
سیاه قلم 🔹 هنرڪده ⇨ https://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧