eitaa logo
رو به راه... 👣
907 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
847 ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.ir/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
🤲 🏡 خانه ی هنر 🔹@rooberaah 🔹
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش یازدهم «عدو شود سبب خیر!» چرا اون روز عصر اون جوری شد؟ چرا اون دختر اون جوری رفتار می کرد؟ اصلا نمی فهمیدمش. نائل رو می گم. گفته بودم که یه دختر الجزایری مسلمون بود. سنش از همه ی ما خیلی بیشتر بود. البته از خودش نمی شد پرسید چند سالشه. بعید می دونم بیشتر از بیست یا بیست و پنج می گفت! اما دوستش، ویدد، که اون هم ملت نائل بود و شبانه روزشون رو با هم می گذروندن، می گفت که سی و پنج سالشه. خانم نائل همونی بود که نوشتم خیلی نامناسب لباس می پوشید. مسلمون بود. روزه می گرفت. نماز رو اگه وقت داشت، می خوند. معتقد بود گوشت برای خوردنه، چه حلال چه حرام. به حجاب اعتقادی نداشت. معتقد بود پیامبر وقتی از خونه بیرون می رفتن خیلی زیبا بودن بنابراین برای پیروی از ایشون همیشه زیبا از اتاقش بیرون می اومد! معتقد بود زیبایی توی فرانسه همون چیزی معنی می شه که فرانسوی ها معتقدن؛ برای همین غالباً لباس هایی می پوشید که برای جلوگیری از اسراف که اون هم از توصیه های دینیه برای دوختنش خیلی خیلی کم پارچه مصرف کرده بودن (!) و به این ترتیب تونسته بود بین پیامبر و لاییسیته ارتباط برقرار کنه! اگر چه لنز آبی خریده بود و موهاش رو طلایی کرده بود و دو برابر فرانسوی ها به فرانسه عشق می ورزید، خیلی راحت می شد فهمید که فرانسوی نیست؛ چون اصالت چیزیه که توی هیچ کدوم از رفتارای التقاطی دیده نمی شه. از یاسمینا، یکی از دخترای مایوتی، شنیده بودم که نائل عقده یه نفر توی الجزایره و قراره وقتی برمی گرده مراسم ازدواج بر پا کنن. ناراحت می شدم وقتی جلوی همه از همسرش بد می گفت و اصرار داشت یا کسی نفهمه متأهله یا بفهمه که هیچ اصراری برای موندن با همسرش نداره. یه هفته ای بود که یه دوست پسر مراکشی پیدا کرده بود و اون آقا هم به جمع میز شام نائل اضافه شده بود. یه روز عصر، توی آشپزخونه داشتم فکر می کردم چه چیزی می شود برای شام درست کرد که سیب زمینی با مایونز هم نباشه؛ اما هیچ قصد آشپزی نداشتم. نائل داشت توی آشپزخونه برای خودش و مهموناش شام درست می کرد. دوست پسرش هم توی آشپزخونه بود. منصور، که پسر عموی یاسمینا هم بود، داشت یه گوشه به سبک مایوتی ها موز حلقه حلقه می کرد. ویدد، عمر، یاسمینا و خیلیای دیگه هم بودن. نائل، بزرگ اون جمع و عقل کل محسوب می شد و تقریبا همه ازش اطاعت می کردن. خیلی درشت هیکل بود؛ لازم و کافی برای ترسیدن! بیانی قوی هم داشت. کافی بود چند تا بی احترامی هم وسط بیاناتش بگنجونه تا ببینید که بهتره باهاش دهن به دهن نشید! خودش می گفت قبلا در الجزایر گوینده رادیو بوده. مسلمونا برای هر کاری، به خواست خود نائل باهاش مشورت می کردن و من این رو از غرایب آخر الزمان می دونم! البته وقتی هم کسی ازش کمک می خواست خیلی مهربون بهش کمک می کرد این صفت خیلی عالیه. امبروژا هنوز نیومده بود و من منتظرش بودم. نائل از همان دور، پای گاز، بلند رو به من گفت: «نیاز نیست غذا درست کنی، امروز مهمون ما! بیا سر میز ما بشین.» -دستت درد نکنه! خیلی ممنون. خیلی لطف داری. مطمئناً دست پخت شما خیلی خوبه. اما من باید منتظر امبروژا باشم. شما بفرمایید شروع کنید. نائل دو طرف لُباش رو داد پایین و وسطش رو داد بالا. با حالت تاسف سرش رو تکون داد و به عربی رو به دوست پسرش یه چیزایی گفت که نفهمیدم. منصور، بشقاب موزای حلقه شده رو برده بود پای گاز و داشت دونه دونه توی روغن سرخشون می کرد. امبروژا رسید؛ با سینی وسایل آشپزیش. چه قدر وقتی اون دختر رو می دیدم خوشحال می شدم؛ اون قدر که خوشحالی ما دو تا رو همه می فهمیدن! -سلام -سلام کجا بودی بابا؟ -خیلی چیزا باید برات تعریف کنم. -درباره چی؟ -خودم، خدا و یه دعای تازه که امروز یاد گرفتم! -خب بگو -نه اول یه چیزی بخوریم، حرفام زیاده! نشست رو به روی من و شروع کرد به خرد کردن پیاز، هر چی از بوی پیاز سرخ کرده خوشم می آد، از پوست کندش بدم می آد، اشکم در اومد. به امبر گفتم: «ببین هر وقت قسمت گریه دار حرفات تموم شد، قسمت خنده دارش رو تعریف کن!» غش غش خندید و گفت: «آه متاسفم دوست من! خیلی دردناکه می دونم اما خودت می بینی که روی هیچ میزی خالی نیست.» اون طرف تر یه جای خالی دیدم امبروژا هم دید سریع حرفش رو ادامه داد: «اگر باشه هم نمی رم. می دونی که تحمل دوری از تو رو ندارم!» از وسطای حرف امبر نائل سمت من اومد. امبروژا ساکت شد و نائل با لحنی کاملاً عاقلانه به من گفت: «مگه تو مسلمون نیستی؟» ⏪ ادامـه دارد... ……………………………………… 🌱 💠 خانه ی هنر ⇨🔹http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧ ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
🎨 «قربانگاه» اثر: مهدی موسوی کیاسری 🏡 خانه ی هنر 🔹@rooberaah 🔹
🏡 خانه ی هنر 🔹@rooberaah 🔹
«لباس محلی» 🍀هنرکده 🔹@rooberaah 🔹
🌷مظلومیت «شهدای منا » 🔸اثر: رضا بدرالسماء ☘هنرڪده ⇨🔹http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
202030_864109628.mp3
2.34M
🌿 🎶 🎙 «حامد زمانی» /موسیقی 🎼🌹 🏡خانـه ی هنر ⇨🔹 @rooberaah ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش دوازدهم: - چرا. - سبحان الله! تو مسلمونی؟ این همه مسلمون توی این خوابگاه هست و تو یه مسیحی رو برای دوستی ترجیح می دی؟ سبحان الله! من در عجبم. وای چرا اون حرف رو زد؟ اون هم جلوی امبروژا! یعنی چی؟ مثلا یه ارشاد دینی بود؟ جلوی دوست پسرش خواست یه چشمه اسلام شناسی بیاد؟ اصلا گیرم کار من اشتباه، نمی تونست جایی بدون حضور امبروژا در این باره صحبت کنه؟ خیلی ناراحت شدم. امبر، در حالی که چاقو توی یه دستش بود و پیاز توی دست دیگه ش، همچنان به کارش ادامه می داد؛ اما خیلی کند تر از قبل. پیاز فقط بهانه ای شده بود برای این که خودش رو مشغول نشون بده و وانمود کنه که اصلاً حرفای ما دو تا رو نشنیده. همون قدر بلند، که نائل حرفش رو زد، جواب دادم: «دین اسلام می گه بهترین دوست شما کسیه که وقتی با اون هستید به یاد خدا بیفتید من امبروژا رو دوست دارم چون من رو به یاد خدا می اندازه، چون خدا دوستش داره، چون خدا رو دوست داره، و کسی که خدا رو دوست داشته باشه دنبال بهانه نیست تا نافرمانی خدا رو بکنه.» نائل جوابی نداد؛ یعنی چیزی به فرانسه نگفت که طرفش من باشم. غر زد و به عربی یه چیزهایی زیر لب گفت. منصور کاملاً بی اعتنا به وقایع اتفاقیه، ظرف پر از موزای سرخ شده ش رو آورد و به امبروژا و من تعارف کرد. امبروژا سرش را آورد جلو. یه لایه ی اشک توی چشماش بود. آروم ازم پرسید: «اینی رو که گفتی واقعا دین اسلام گفته؟» - آره من دروغ نگفتم. - خب می دونی در واقع توی دین من چیزی در این باره گفته نشده؛ اما فکر می کنم درستش همینه که اسلام گفته. برای همین هم دوست دارم که ما خیلی با هم دوست باشیم و زیاد با هم صحبت کنیم و بهم لبخند زد؛ عمیق تر از همیشه. بهش لبخند زدم؛ مطمئن تر از همیشه. یه قطره اشک می تونه در اثر پوست کندن یه پیاز باشه یا یه حس خیلی عمیق درونی. اما چه قدر تشخیصشون از هم آسونه! گفتم: «چه قدر این پیازا چشم رو می سوزونه!» گفت: «آره خیلی!» .....🍀..... «...وَ یُرزُقهُ مِن حَیثُ لا یحتَسِب» سیمون، رئیس لابراتور با یه ایمیل به همه خبر داده بود که اون روز جلسه توی رستوران برگزار می شه تا ضمن این که اخبار جدید رو به اطلاع می رسونه اون اتفاق بزرگ و مهم و استثنایی رو هم جشن بگیریم. کدوم اتفاق؟ همون که من به علت شرکت توی مراسم پرشکوه اعتصاب رانندگان اتوبوس دیر رسیدم و نفهمیدم. ساعت ۱۲‌ قرار بود با استادم و بقیه بریم به آدرسی که سیمون گفته بود. دیدم هنوز دو ساعت وقت دارم و چند تا کار هم دارم که باید از طریق ملیکا، منشی لابراتور، انجام بدم. با ملیکا خیلی خیلی دوست شده بودم. یه دختر داشت به اسم ایزابل. سنش از من یه کم کمتر بود. به رسم دخترای فرانسوی، که تربیت شده ی مادران فرانسوی هستن به مامانش محل نمی گذاشت و مامانش، به سبک مامانای فرانسوی، هم از اون وضعیت خوشحال نبود هم فکر می کرد حقی در قبال بچه ش نداره که بخواد انتظاری داشته باشه. نتیجه این شده بود که برای من محبتی کاملاً مادرانه خرج می کرد. همه کار برام انجام می داد و می گفت: «وقتی صبح تا شب جلوی رایانه و کتاب و مقاله ای، باید چیزای شیرین بخوری. چون برای مغز مفیده» چند بار هم بهم گفته بود: «با ماشین بیام دنبالت ببرمت گردش.» من هم دوستش داشتم و هر کاری از دستم بر می اومد براش انجام می دادم. توی دفتر ملیکا یه دانشجوی فرانسوی داشت یه برگه رو امضا می کرد. وارد شدم. گُل از گُل ملیکا شگفت! - بیا... بیا جلو ایرانی کوچولوی من! (فرانسوی ها به همه چی می گن کوچولو، در واقع برای هر چیزی که عزیز یا کوچک باشه لفظ کوچولو رو استفاده می کنن. حتی اگه بزرگ ترین فیل دنیا باشه) خب، چی شده؟ چی می خوای؟ - ملیکا یه فرمه که باید پُرش کنم. مهر و امضای لابراتور رو هم می خواد. باید بدمش به تو، نه؟ - آره بشین همین جا تا این آقای جوون بره؛ خودم انجامش می دم. نشستم روی صندلی، آنتونی، که سال بالایی منه، همراه آقای غوآیه وارد شدن. آقای غوآیه مسئول امور آموزشی دپارتمان بود؛ یه فرانسوی شصت و چهار و پنج ساله. قدش بلند بود و شکم خیلی بزرگی داشت. خیلی غلیظ و با یه لحن جالب فرانسه صحبت می کرد. اون قدر به سلامتیش اهمیت می داد که اطرافیان از کاراش با خنده یاد می کردن. قهوه که فرانسوی ها حداقل روزی یه بار می خورن نمی خورد به این دلیل که برای قلب ضرر داره. شیرینی هفته ای یکی دو بار می خورد و هر بار هم اول با ماشین حساب حساب می کرد ببینه میزان چربی و قندش چه قدره تا از یه حدی بیشتر نشه. ظاهرا میزان نمک غذاش رو هم روی ترازوی آشپزخونه اندازه می گرفت و بعد مصرف می کرد. ⏪ ادامـه دارد... ……………………………………… 🌱 💠 خانه ی هنر ⇨🔹http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧ ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
رفت حاجی به طواف حرم و باز آمد ما به تو رفتیم و همان جا ماندیم 🌺 عید قربان مبارک! @sad_dar_sad_ziba ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 برشی از (انیمیشن) ایرانی «پسر دلفینی» که در روسیه فروش میلیون دلاری داشته است. 🔹 پویانمایی دیدنی سینمایی «‎پسر دلفینی» محصول سازمان اوج، در ۲۷۰۰ تالار سینما در روسیه پخش همگانی شده و تنها در دو هفته، ۱/۷ میلیون دلار فروخته است؛ یعنی کمی کمتر از پرفروش‌ترین فیلم تاریخ سینمای ایران که پارسال بیش از ۷ ماه روی پرده بود! 🏡 خانه ی هنر 🔹@rooberaah 🔹
🏡خانه ی هنر 🔹 @rooberaah 🔹
:  🔸سابقه ی معماری ایران به حدود «هزاره هفتم» قبل از میلاد می‌رسد. این هنر، به دلیل های گوناگون، به ویژه دلیل های مذهبی، توسعه و تکامل یافته ‌است. 🔸معماری ایران دارای ویژگی­ هایی است که در مقایسه با معماری کشورهای دیگر جهان از ارزشی ویژه برخوردار است؛ ویژگی ­هایی مانند: طراحی مناسب، محاسبات دقیق ریاضی، رعایت مسایل فنی و علمی در ساختمان، ایوان­ های رفیع، ستون­ های بلند و بالاخره تزیین های گوناگون که هر یک در عین سادگی معرف شکوه معماری است. 🏡خانه ی هنر 🔹 @rooberaah 🔹
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش سیزدهم: ...اگر یکی از اطرافیان سرما می خورد، چند روز سعی می کرد طرف رو اصلاً نبینه و خودش هم داروی سرماخوردگی مصرف می کرد تا جلوی هر احتمالی رو برای مریضی بگیره! خیلی کارای دیگه هم انجام می داد که بر عکس بقیه به نظر من اگر چه در اون حد عجیب بود، مسخره نبود. ملیکا داشت فُرم من رو می خوند، یه دستش به گردنبندش بود و آویزش رو هی این ور و اون ور می کرد. آقای غوآیه با اشاره به اسم نوشته شده روی یه تیکه ورق گفت: «ملیکا! از بین پرونده ی دانشجوهای ارشد، پرونده ی این آقا رو بده. نمی دونم چرا کارای این دانشجو این قدر گره خورده این هم جزء بدشانسای روزگاره.» ملیکا سرش رو بلند کرد و با اشاره به من گفت: «برای این که افسردگی نگیری، بهت می گم که عوضش کارای ایرانی کوچولو لابراتور اون قدر سریع پیش می ره که باور کردنی نیست. حتی برای پیچیده ترین کارا هم یه روز وقتش تلف نشد. ایناها... این هم فرمی که از اِکُل دکترا براش فرستادن... کاراش تموم شد... به همین سرعت... واقعا این دختر خوش شانسه.» آقای غوآیه به فُرمای من نگاه کرد و گفت: «ببینم تو شاید جادوگری بلدی یا این که روزا، وقتی از در خونه می آی بیرون، وِرد می خونی خب به من هم یاد بده وِردت رو.» خندیدم و گفتم: «آره، خدا رو شکر کارام خیلی راحت و سریع پیش می ره. ما ایرانیا یه مثل داریم که می گه: «شکر نعمتت نعمتت افزون کند» فقط هر کدوم از کارام که انجام می شه خیلی خدا رو شکر می کنم. این هم از ورد.» آقای غوآیه با یه خنده ی بلند و تمسخر آمیز گفت: «هاها... من که خدایی نمی بینم ملیکا رو می بینم... اونی که باید ازش تشکر کنی ملیکاست نه خدا.» گفتم: «یقیناً از ملیکا هم برای همه ی کمکاش ممنونم. اما پشت کُمکای ملیکا اراده خدا رو می بینم.» گفت: «اوه... یه کم این چیزایی رو که می بینی به من هم نشون بده، بلکه ما هم این خدا رو دیدیم.» کی با تلفن تماس گرفت تا تو بدونی کجا باید بری مدارکت رو تحویل بدی؟ ملیکا! کی خوابگاه تو رو پیگیری کرد؟ ملیکا! کی اومد دنبال تو، روزی که از شهر «توغ» اومده بودی، و بعد به قول خودت اون قدر راحت و بی زحمت همه ی وسایلت رو منتقل کردی خوابگاه؟ ملیکا! ملیکا این کارا رو برای هیچ کس انجام نمی ده این مدت این خدایی که می گی کجا بود؟» گفتم: «کی از اساس ملیکا رو سر راه من قرار داد؟ کی این حس محبت به من رو در ملیکا گذاشته تا به قول شما کارایی رو که برای هیچ کس انجام نمی ده برای من انجام بده؟» - شانس - شانس چیه؟ شانس یعنی چی؟ چه کاره است توی زندگی؟ قدرتش چه قدره؟ محدوده ی نفوذش تا کجاست؟ - و تو می گی که این خداست؟ - من معتقدم همه چی دست خداست و دقیقاً این خدا بوده که همه ی این کارا رو به واسطه ی ملیکا انجام داده هیچ شکی هم در این مسئله ندارم. - اما من معتقدم «خدایی» وجود نداره. این مزخرفات رو آدما ساخته ن برای این که از مرگ می ترسن. با دهن کجی و خیلی بی ادب ادامه داد: «می خوان فکر کنن بعد از مرگ هنوز زنده هستن و می رن پیش خداشون و از این چرت و پرتا. شما همه تون از مرگ می ترسید که این حرفا رو می زنید.» با حالت عصبی حرف می زد و هر دو دقیقه یه بار با دهن کجی، مثل بچه ها از قول ما معتقدان به خدا، جملاتی سر هم می کرد و می گفت. پرسیدم: «شما چی؟ شما از مرگ نمی ترسید؟» - نه! از چی باید بترسم؟ - دوست ندارید همیشه توی این دنیا باشید؟ - چرا دوست دارم. برای همین دارم نهایت لذت رو می برم. مثل تو هم خودم رو اسیر یه سری باید و نباید بی خود نمی کنم. - و با این همه علاقه روزی که بمیرید... - کی گفته که من می میرم؟ - نمی میرید؟ ضد مرگید؟ نامیرایید؟ - می تونم باشم (!) من اهل مطالعه م. ضمن این که خودم یه شیمیدانم. آدما در اثر بیماری یا حوادث می میرن. من اگه مواظب سلامتی خودم باشم و جوانب احتیاط رو رعایت کنم، وقتی هیچ علت برای مرگم نباشه، چه طور و چرا باید بمیرم؟ شما فکر می کنید چون همه می میرن، پس شما هم می میرید. اما این ناشی از عادت شماست. چنین حرفایی از یه آدم به اون سن خنده دار بود! گفتم: «پس این شما هستید که از مرگ می ترسید. وقتی بمیرید، دیگه هیچ کدوم از لذّت های این دنیا رو ندارید. اصلا دیگه شما وجود ندارید، دلتون هم نمی خواد بمیرید؛ پس دارید همه ی تلاشتون رو می کنید که هیچ وقت مریض نشید و اتفاقی هم براتون نیفته تا نمیرید. ⏪ ادامـه دارد... ……………………………………… 🌱 🏡خانه ی هنر http://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
💎 «حجاب» 🔶 هنرڪده 🔸http://eitaa.com/rooberaah ⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
‌ೋღ 💖 ღೋ 🕊 ڪوچه باغ دوست دارم که بپوشی رخ هم چون قمرت/ تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت بارها گفته ام این، روی به هر کس منمای/ تا تأمل نکند دیده هر بی بَصَرت «سعدی» ☘ هنرڪده ⇨🔹 http://eitaa.com/rooberaah ------------------------🌹------------------------
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش چهاردهم: ...ضمن این که شما هم خودتون رو اسیر یه مشت باید و نباید کردید؛ نباید نمک زیاد خورد اگر چه غذای بی نمک خوشمزه نیست، نباید شیرینی و شکلات خورد اگر چه علاقه ی خیلی زیادی بهش دارید، نباید قهوه خورد چون ممکنه مشکل قلبی پیدا کنید. این همه باید و نباید واسه خودتون تعریف کردید واسه این که نمی میرید. حالا بگذریم از این که با این وضع شما هم از نهایت لذتی که ازش صحبت می کنید بهره ای ندارید. شما یه سری محدودیت و بیم و امید برای خودتون تعریف کردید از ترس این که بمیرید؛ ما هم یه سری محدودیت و بیم و امید داریم از ترس این که وقتی مُردیم نتونیم جواب کرده هامون رو پس بدیم. حالا فرض کنیم جفتمون نمیریم. هر دو به هر حال توی این دنیا یه سری محدودیت داشتیم. شاید هم بمیریم و هیچ حساب و کتابی بعدش نباشه. باز هم من و شما، هر دو خودمون رو از بخشی از لذّت ها محروم کردیم. اما اگه بمیریم و ببینیم که ای داد بیداد حالا باید جواب کارمون رو پس بدیم، اون وقته که من برنده م. ضمن این که در دو حالت اول و دوم هم به کسی که وجود خدا رو قبول داره بیشتر می شه اطمینان کرد تا کسی که چنین عقیده ای نداره» - تو می خوای بگی به من نمی شه اطمینان کرد؟ ملیکا با لبخندی از سر تعجب و ناباوری به من نگاه می کرد و همون طور که نگاهش به من بود گفت: «نه آقای غوآیه معلومه که منظورش این نیست.» گفتم: «چرا دقیقا منظورم همین بود به همین دلیل هم از این به بعد هیچ کدوم از وسایلم رو نمی تونم پیش آقای غوآیه بذارم. برای این که اگه یه زمانی کسی توی اتاق نباشه، ایشون هیچ کسی رو ناظر اعمالش نمی بینه و ممکنه وسایلم رو برداره.» دانشجویی که قبل از من فقط برای یه امضا توی اتاق ملیکا بود ته خودکار رو توی دهنش کرده بود و انگار که داره فیلم کمدی می بینه نیشش تا بناگوش باز بود. به هیچ قیمتی هم حاضر نبود اتاق رو ترک کنه. آنتونی هم فقط نگاه می کرد و هیچ نظری نمی داد اما چیزی که واضح بود این بود که هیچ کدوم از اهالی اتاق تا اون لحظه توی چنین وضعیتی قرار نگرفته بودن و اون حرف ها جز برای غوآیه که عصبی به نظر می اومد، برای همه خیلی جذاب بود. غوآیه گفت: «من هیچ وقت این کارو نمی کنم چرا باید وسایلت رو بردارم؟» گفتم: «این فقط یه مثال بود برای این که بهتون بگم مهم اینه که اگه به هر دلیلی شما مایل به انجام دادن کار خلافی باشید همین قدر که انسانی شاهد شما نباشه کافیه برای این که دیگه نشه بهتون اعتماد کرد.» غوآیه شونه هاش رو بالا انداخت و گفت: «من به همچنین چیزی معتقد نیستم.» - پس به چی معتقدید؟ آنتونی گفت: «آقای غوآیه لاییک ان» غوآیه گفت: «نه خیر من به لاییسم اعتقادی ندارم من به هیچی اعتقاد ندارم. مثل شما هم نیازی ندارم به چیزی اعتقاد داشته باشم.» شما هم اتفاقاً اعتقاداتی دارید با عصبانیت گفت: «نه خیر به هیچی اعتقاد ندارم.» گفتم: « پس دو ساعته دارید از چی دفاع می کنید؟» - حداقل عبارتی رو که گفتید قبول دارید؟ این که به چی اعتقاد ندارید؟ - آره، این رو من گفتم. - همین بی اعتقادی اعتقاد شماست. می بینید توی چه تناقض بزرگی به سر می برید؟ دانشجویی که خودکار به دهن اون طرف وایساده بود گفت: «ایشون به غوآیه غیسم معتقدن.» آقای غوآیه دیگه کلافه به نظر می اومد. بدون هیچ جوابی از اتاق بیرون رفت. ساعت ۱۲ شده بود باید می رفتم. ملیکا با خنده رو به آنتونی گفت: «فکر کنم این ایرانی کوچولوی لابراتور اومده که این جا رو به هم بریزه! اولین باریه که این جور بحثا مطرح می شه. این جور بحثا ممنوعه این جا.» ازش عذر خواهی کردم و گفتم که من اصلا همچین قصدی نداشتم و آقای غوآیه بحث رو شروع کرد. راه افتادم که از اتاق برم بیرون. دانشجویی که دیگه از سر خود کارش چیزی نمونده بود گفت: «خانم ایرانی» -بله -خیلی جالب بود ممنون -؟ سیمن توی رستوران خبرش رو با آب و تاب و میون کف زَدنای مکرر استادا و دانشجوهای دکترا اعلام کرد: «ما آخرین امتحان رو با موفقیت گذروندیم. ژوری تصمیم نهایی ش رو اعلام کرد: خانم ها! آقایون! کیفیت و سطح علمی ما تایید شد! لابراتور ما از امروز به مجموعه ی اِکل های انسم پیوست و ما لابراتوار جدیدمون رو با نام «ارائه و نو آوری» به ثبت رسوندیم. به همه ی شما استادان و دانشجویان جدید از صمیم قلب این پیروزی رو تبریک می گم. برای تشکر از باعثینش... الحمدالله شکر لله چه قدر بزرگی عزیز دل! ⏪ ادامـه دارد... ……………………………………… 🌱 🏡خانه ی هنر http://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
✥🎭🎬🎧🎼🌈🎨✥ مے گے هنر رو دوست دارے! ولے عضو این ڪانال نیستے ؟!😳 این ڪانال همه چے تمومه! تازه رمان هم داره...🤗🤗 من ڪه بهش می گم 🏡خانه ے دوستداران هنر.🤩🤗 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/4096786520C810767e67c
«بدون شرح» ☘هنرڪده 🔺http://eitaa.com/rooberaah 🔻⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
🎨 «رنگ روغن» ☘ هنرڪده 🔹http://eitaa.com/rooberaah
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش ۱۵: «جایی برای زندگی» یه شب طبق معمول اون روزها دوباره بحث باز شد. عمر می گفت: «آمریکا گفته تا ماه جون به ایران حمله می کنه. نظرت چیه؟! شوخی هم نداره. به عراق هم گفت حمله می کنه و حمله کرد. حالا نوبت شماست. تو چی می گی؟» تو رو خدا چه سوالایی از آدم می پرسن! مثلا یعنی انتظار داشت چی بگم؟ بگم نه، من می رم راضیش می کنم حمله نکنه؟! گفتم: «بی خود گفته!» - چی چی رو بی خود گفته؟ می آد پدرتون رو در می آره. می خواید بشینید نگاه کنید؟ - من نگفتم، به فرض، اگه یه روزی کشوری به ما حمله کنه ما می شینیم نگاه می کنیم. گفتم بی خود گفته! چون مدت هاست دلش می خواد به ما حمله کنه. اگه می تونست، تا حالا حمله کرده بود. ایران نه عراقه نه افغانستان. - حالا فرض کنیم آمریکا و چندتا کشور همه با هم یهو حمله کنن(!). - مگه نکرده ن؟ شما فکر می کنید عراق وقتی به ایران حمله کرد تنها بود؟ تجهیزاتش مال خودش بود؟ پس بُمبای شیمیایی آلمانی توی ارتشش چه کار می کرد؟ همین آمریکا و فرانسه و آلمان و خیلیای دیگه نبودن که تجهیزش می کردن و توی همون موقع ما تحریم بودیم؟ سیلوَن، پسر فرانسوی که دانشجوی دکترای تاریخ هم هست داشت به حرفای ما گوش می داد، گفت: متأسفانه دولت فرانسه سیاسَتای احمقانه ای رو دنبال می کرد. بعد خجالتش موند برای مردم فرانسه.» وسطای حرف سیلون، امبروژا هم رسید. نشست سر میز و با خوشحالی گفت: «اوه چه خوب رسیدم! درباره ی چی حرف می زدید؟» عمر گفت: «درباره ی این که رئیس جمهورتون گفته می خواد به ایران حمله کنه و این کار رو می کنه.» انگار یه کاسه آب یخ ریختن روی امبروژا. خوشحالیش را قورت داد و گفت: «اون رئیس جمهور من نیست.» رو به عمر گفتم: «نه حمله نمی کنه. برای اون همین قدر که تهدید کنه و بعضیا جدی بگیرنش و سرش بحث کنن و بترسن کافیه.» عمر گفت: «مثل این که متوجه نیستی! آمریکا بزرگ ترین قدرت دنیاست. اگه اشاره کنه، همه بدبخت می شن؛ حتی شما. خود بوش گفته اگه ایران سر مسئله ی هسته ای تسلیم نشه، بدبختش می کنیم.» گفتم: «خوشبختی و بدبختی رو آمریکا واسه ما تعریف نمی کنه که حالا با حرف اون ما بدبخت شیم. رئیس جمهور آمریکا هم عادت کرده حرف بی خود بزنه.» عمر از امبروژا پرسید: «تو چی می گی؟ بوش گفته تا ماهِ جون حتماً به ایران حمله می کنه.» امبروژا گفت: «خب در واقع مامان جورج هیچ وقت بهش یاد نداده که دروغ گویی کار زشتیه!» از جوابش خیلی کیف کردم و توی دلم قاه قاه خندیدم. ملیت های مختلف جمع شده بودن دور میز و درباره ی موضوع شیرین حمله به ایران صحبت می کردن. عمر دوباره گفت: «به هر حال به نظر من نباید جلوی آمریکا وایسید. تأثیر خوبی نداره(!). همه می گن ایران با صلح مخالفه؛ چیزی‌ که الآن همه بهش نیاز دارن.» گفتم: «همه می گن؟ همه یعنی کی؟ این همه ای که می گی به حقارت می گن صلح. ما به عدالت می گیم صلح. تازه متصدی اجرای این صلحی که می گی کیه؟ آمریکا؟! هاهاها...» اومدم بگم: «مثل اینه که شمر رو بکنن مسئول تقسیم آب» نگفتم! به جاش گفتم: «مثل اینه که برادران دالتون رو بکنن مسئول اجرای قانون. خیلی مضحکه! نه برادر اگه جلوی زورگو نایستادن علامت صلح بودن بود، تا حالا الجزایر و مراکش شده بودن مظهر صلح؛ الجزایری که خاکش رو داد، منابعش رو داد، اومدن هر چی داشت رو بردن، توی زمین های خودشون برای فرانسه کار کردن و همه حق و حقوقشون رو دادن به فرانسه که خودش رو آباد کنه، با دستای خودشون فرانسه رو ساختن، کلفتی فرانسه رو هم کردن هیچی ازش نموند به امید این که روزی فرانسه عددی حسابشون کنه و بشن دوست فرانسه. هنوز که هنوزه دارن نوکری می کنن؛ اما هر جای فرانسه مشکلی پیش می آد می گن تقصیر عرب هاست. هر جا ترقه ای صدا می کنه می گن این اعراب تروریست.» ⏪ ادامـه دارد... ……………………………………… 🌱 💠 خانه ی هنر ⇨🔹http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧ ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄