eitaa logo
رو به راه... 👣
907 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
848 ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.ir/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ೋღ 💖 ღೋ 🕊 ڪوچه باغ پیش تو هر قدر از دلتنگی‌ام گفتم نشد درد دل کردم ولے از دردهایم ڪم نشد هیچ‌ ڪس جاے تو را در خاطراتم پر نڪرد بردے از یادم ولے یادت فراموشم نشد «مجید ترکابادی» ☘ هنرڪده http://eitaa.com/rooberaah ⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧ ------------------------🌹-------------------------
🎨 «بافت قدیم قلات شیراز» 🏡خانه ی هنر http://eitaa.com/rooberaah ⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش ۳۹: «کنفرانس مد» افتخار نصیبم شد (!) دانشگاه می خواست من رو بفرسته به یه کنفرانس که طراحانِ مد، مدِ تابستون آینده رو رو نمایی می کردن. بنابراین، مخاطب هاشون، بیشتر از این که شرکت‌های تولید پوشاک باشن، محقق هایی بودند که در حیطه ی طراحی کار می‌کردن. کنفرانس توی شهر دیگه ای برگزار می‌شد. باید می‌رفتم پیش ملیکا تا بلیط های قطارم رو ازش تحویل بگیرم. اتاق ملیکا دو طبقه بالاتر از طبقه ای بود که اتاق من توش بود. سَلّانه سَلّانه رفتم طبقه ی بخش اداری و رسیدم پشت در اتاق ملیکا که دیدم صدای خنده اتاق رو برداشته. رفتم تو. مجید و آنتونی دو دانشجوی دکترا که سال بالایی‌های من بودن، و لوغانس و اغنو، دو منشی دیگه ی دانشگاه توی اتاق بودن. ملیکا از بس خندیده بود مثل لبو سرخ شده بود! سلامی و علیکی و با نگاه متحیر من ملیکا، که سعی می کرد خودش رو کنترل کنه، گفت: « آه... ایرانی کوچولوی من... نمی دونی چه گندی زدم.» لوغانس بلافاصله گفت: «یادت می آد دسته گلی رو که گیوم به آب داده بود؟» گیوم، که خیلی هم رابطه ی خوبی با ملیکا نداشت، منشی بخشی از اِکل دکترای شهر بود. اکل دکترا همه ی لابراتورهای دکترای دانشگاه های شهر رو مدیریت می کنه و دستوراتش رو همه باید اجرا کنن. چند وقت پیش از اون، لابراتوار ما توسط ملیکا نامه داده بود که می خواد جلسه‌ای برای معرفی رشته های مقطع دکترای خودش برگزار کنه. نامه خطاب به رئیس اکل دکترا بوده و ملیکا ارسالش می‌کنه برای گیوم. گیوم نامه رو نمی ده به رئیس. بعد از این که ملیکا رو رئیس لابراتور ما مؤاخذه می کنه که چرا خبری از جواب نامه نیست، ملیکا با گیوم تماس می گیره که ببینه نتیجه چی بوده و گیوم هم می گه که نامه رو نداده، چون تشخیص داده لزومی نداره چنین کاری انجام بشه. حالا این که اصل ماجرا چی بوده و آیا واقعاً چنین کاری رو کرده یا نه من نمی دونم. اون چه برام تعریف کردن همین بود که شما هم خبردار شدید. در جواب گفتم: «آره یادمه که سر خود نامـــه رو رد نکرده بود. حالا اتفاق جدیدی افتاده؟» لوغانس گفت: «هانغی (رئیس لابراتور ما) خیلی عصبانی شد. گفت که ملیکا رو مقصر می دونه که پیگیری نکرده. ملیکا از شدت عصبانیت دیروز هی می‌گفت باید به گیوم زنگ بزنم و بهش بگم که خیلی احمقه. این رو هزار بار با خودش تکرار کرد. امروز صبح اول وقت زنگ زده به گیوم و گفته من دارم چوب حماقت تو رو می خورم و فقط زنگ زدم که بهت بگم خیلی احمقی.» رو به ملیکا گفتم: «واقعاً گفتی؟» همان طور که می خندید گفت: «آره، اما این هنوز عادی بود!» آنتونی با متانت و آرامش همیشگی، در حالی که بهتر از بقیه خنده ش رو کنترل می‌کرد، گفت: «یه ربع قبل، که ما برای خوردن قهوه اومدیم پیش ملیکا، دوباره ماجرا رو برامون تعریف کرد و با تأکید گفت که نه، این جوری نمی شه. باید یه نفر به این آدم بگه که خیلی احمقه. اصلاً فراموش کرده بود که خودش صبح زنگ زده و این رو بهش گفته... بعد جلوی ما گوشی رو برداشت و زنگ زد به گیوم و گفت که من به خاطر حماقت تو اخطار گرفتم خواستم بدونی احمقی. گیوم هم با خونسردی گفت که این رو صبح بهم گفتی...» این جای حرفش که رسید، دوباره همه زدند زیر خنده. ملیکا دیگه سرش رو گذاشت روی میز. من هم خنده م گرفته بود و برام مهم بود بدونم ملیکا، وقتی یادش اومده که چند ساعت پیش هم زنگ زده و همه ی این حرف‌ها رو به اون گفته، چه واکنشی داشته. آنتونی ادامه داد: «... ملیکا هم، بدون این که لحنش رو عوض کنه یا خودش رو ببازه، گفت که بله، می خواستم روی حرف هام تاکید کرده باشم!» همگی کلی خندیدن. من هم، علاوه بر دریافت بلیط های قطارم، یه فنجون قهوه خوردم و برگشتم به اتاقم. ⏪ ادامـه دارد... ……………………………………… 🌳 🌱 🏡خانه ی هنر http://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
🖼 دلتنگ تو بودم. 🏡 خانه ی هنر ⇨ http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
«از هرچه خورند کم شود جز غم تو تا بیشترش همی خورم بیشتر است» 🏡خانه ی هنر http://eitaa.com/rooberaah ⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش۴۰: ... فردای اون روز، ساعت ۸ صبح، توی سالن کنفرانس بودم. یکی از طراحان مطرح مد سخنرانیش رو آغاز کرد. درباره ی لباس ها حرف زد و این که ویژگی لباسی که طراحی شده چیه. بعد هم مهم‌ترین احساساتی رو که با دیدن اون لباس به افراد دست می ده ردیف کرد. لباس هایی که طراحیشون رو در قالب یک جزوه ی کوچک نشون می‌داد افتضاح بودن؛ تیکه پاره... شُل و وِل... همراه یه انبوه گردنبند و دستبند و کلاه‌های کج. اصرار خاصی بر رعایت نکردن تناسب رنگ توی کار بود. البته خانم طراح خیلی خوب توضیح داد که مهم ترین ویژگی طراحی لباس ها جلب توجهه که نیاز همه ی جوون هاست توی این سن و به همین دلیل انتظار داریم به سرعت فراگیر بشه و همه از این مد استقبال کنن. حدود دو ساعت حرف زد از این که این لباس‌ها اِل هستن و بِل هستن و ما برنامه‌هایی برای جا انداختن این مد داریم. حرف‌هایی که می‌زد جالب بود؛ اما خود لباس ها... چه عرض کنم! اصلا آدم عاقل نمی تونست بپذیره چنین لباسی بپوشه. مُد یعنی چی؟ یکی تعیین کنه که تو چه طور بپوشی و تو هم همون طور که ایشون تشخیص می‌ده بپوشی! حالا کی گفته که اون بهتر از تو تشخیص می ده که تو باید چی بپوشی؟ اصلاً مگه می شه همه یه جور بپوشن؟ تکلیف خرده فرهنگ‌ها چی می شه؟ بچه های مایوت که توی جزیره شون هنوز تمساح شکار می کن، اما نفری یه دیش ماهواره دارن، از پس فردا قراره این جوری لباس بپوشن؟ توی فکر و خیال خودم بودم که ازمون دعوت کردن بریم برای پذیرایی شدن. این بار توجهم به لباس خانم طراح جلب شد. عجـــــب... بسیار شیک و شکیل و سنگین! یه کت شلوار سرمه ای با یک بلیز یقه شکاری صدفی و یه گردنبند مروارید. موهای کوتاه مرتب داشت و اتفاقاً بسیار بسیار معقول و متناسب لباس پوشیده بود. من تنها خانم محجبه ی سالن بودم و با نگاه کردن به اون حس کردم همون قدر که اون توجه من رو جلب کرده من هم برای او جذابم. قطعاً اتفاقی نبود که به سمتی حرکت کردیم و دور میز چرخیدیم و به هم رسیدیم! گفتم: «روزتون به خیر! من دانشجوی دکترای طراحی صنعتی ام. خیلی از طرح هایی که می گفتید برام جالب بود.» - روز به خیر! چه خوب! شما عرب نیستید؛ نه؟ آفرین... خیلی خوب تشخیص داده بود! به احتمال زیاد نوع پوشش و رنگ پوستم بهش کمک کرده بود. گفتم: «نه، من ایرانی هستم.» - آه... خیلی خوبه! تا حالا با ایرانی ها برخورد نداشته م. یه کم درباره ی ایران گپ زدیم و یه کم درباره ی طرح من و این که دقیقاً دنبال چی می گردم. هر چی بیشتر صحبت می‌کرد بیشتر مطمئن می شدم که انتخاب نوع و رنگ لباس هایش اتفاقی نبوده و همیشه همون قدر سنگین و وزین لباس می پوشه. زمان کوتاه استراحت داشت تموم می شد و باید بر می گشتیم توی سالن. یه علامت سؤال توی ذهنم بود. تصمیم گرفتم اون رو به عنوان آخرین موضوعی که بینمون مطرح می شه بپرسم. - عذر می خوام یک سؤال خصوصی! - بله بپرس. - این لباس‌ هایی که تیم شما طراحی کرده به نظرتون قابل قبوله؟ - چرا که نه؟ مردم این مدل ها رو دوست دارن؛ چون مد رو دوست دارن. به ذهن تیم من رسیده که این هم مدلیه که می شه پوشید. - لباس های فعلی شما به من می گه که اتفاقاً زیبایی رو توی همون طرح کلاسیک می دونید. در واقع، نگاهی که پشت انتخاب پوشش فعلی شماست صد و هشتاد درجه با اون چه پشت طراحی این لباس ها است تفاوت داره. شما خودتون هم تابستون همین لباس ‌ها رو می‌پوشید؟ ابروهایش رو بالا انداخت و خندید و همون طور که به سمت در ورودی سالن می‌رفت گفت: «نه...نه... من یه مدیرم. شأن من نیست! این ها برای من نیست؛ برای مردمه.» توجه فرمودید؟ مدیر بخش طراحی مد، خودش بسیار سنگین لباس می پوشه و از مد تیم خودش پیروی نمی‌کنه، چون در شأن ایشون نیست! چون اون مدل ها برای مردم طراحی می شه، نه ایشون. جلّ الخالق! ⏪ ادامـه دارد... ……………………………………… 🌳 🏡خانه ی هنر http://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
🏡خانه ی هنر http://eitaa.com/rooberaah ⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش۴۱: «ویرجینی مریضه!» ویرجینی مریضه. این رو از خیلی ها شنیده م. یه دختر فرانسویه. اتاقش توی طبقه ی هم کف خوابگاهه؛ مثل من. این روزها زیاد می بینمش. تازه با هم دوست شدیم. دختر مهربون و خوش اخلاقیه. سنگین و رنگین رفتار می کنه. همیشه پوشش مناسبی داره. تنها دوست پسرش رو، که عکسش رو روی گردنبندش زده، خیلی دوست داره. مثل بقیه هم اهل شب نشینی های آن چنانی نیست. اون روز عصر یکی دیگه از شب نشینی های دانشجویی بود. همه دو تا دو تا و سه تا سه تا با لباس‌های ویژه از خوابگاه می رفتن بیرون. تعداد ماهایی که می موندیم توی خوابگاه خیلی کم بود. ویرجینی اومد جلوی در اتاقم. گفت که می خواد چند تا تصنیف فرانسوی (!) قشنگ بهم بده. چند تا از کارهای یه گروه بود که از یکیش خیلی خوشم اومد؛ کاری به اسم «فرانس تلکام». زیبا بود. موضوعش به نظرم جالب بود. از اداره ی مخابرات فرانسه تشکر کرده بود برای این که به فکر مردمه و زنگ تلفن های قشنگی داره. در واقع طعنه ای بود تا بگه اونا فقط به فکر جیب خودشون هستن و با صدای زنگ موبایل یه آلودگی به آلودگی‌های صوتی شهری اضافه کرده ن. این مسئله شروع صحبت ما شد. حرف زدیم؛ از نستعلیق های روی دیوار اتاقم تا خودش و خودم... از این که کلاً و جزئاً چه کار می کنیم. ویرجینی گفت: «تو وقت هایی که تنهایی چه کار می‌کنی؟» - با بچه‌ها صحبت می‌کنم. کتاب می خونم؟ گاهی هم تلویزیون می بینم. - شب نشینی های دانشگاه رو نمی ری؛ نه؟ - نه. - چرا؟ - برای این که از این جور مراسم خوشم نمی آد. - ناراحتت می کنه؟ یه جوری پرسید! - آره... یه جورایی می شه این طوری گفت. چه طور؟ تو داری با بچه‌ها می ری؟ - نه، هیچ وقت نمی رم. - چرا؟ - ناراحت می شم. ساعتش رو نگاه کرد. دستش رو کرد توی جیبش. یه چیزی در آورد. یه بسته قرص بود. گفت: «من باید برم داروم رو بخورم تو هم می‌آی توی آشپزخونه؟» - آره می آم. چرا قرص می خوری؟ - چون یه کم بیمارم. - بیماری؟ - یه چیزی شبیه افسردگی... دکترم گفته. - تو افسردگی داری؟... تو؟! - به نظر نمی آد؟ - به نظر من که اصلاً! ... بقیه ی دوستات چی؟... خانواده ت؟... به نظر اونا تو افسرده‌ای؟ - آره، اصلاً اول از همه مامانم گفت بهتره برم پیش دکتر. - نمی دونم... به نظر من اصلاً بهت نمی آد افسرده باشی. مشکلت چی بود؟ خندید. انگار درباره ی موضوعی واضح سوال کرده بودم! - همین که مثل بقیه نیستم. مامانم می گه یه دختر به سن تو پارتی می ره، با پسرها توی شب نشینی شرکت می‌کنه، می رقصه، شاده ... اما من اصلاً این جوری نیستم. دکتر هم بهم دارو داده. الآن یک ساله که دارو می خورم. دکتر گفته باید بیشتر با بقیه برم قاتی این برنامه‌ها. اما من نمی تونم. - خب تو چرا نمی ری؟ - نمی دونم. تو این جور برنامه ها اذیت می شم. از مست‌ کردن بدم می آد. به نظرم عاقلانه نیست؛ آدم یه کارهایی می کنه که بعداً پشیمون می شه. دوست ندارم به آدم‌های این طوری هم نزدیک بشم. رفتارهای بدی نشون می دن که من رو اذیت می کنه. من دوستِ پسرم رو دوست دارم دلم می خواد یک روز با هم ازدواج کنیم. کس دیگه رو هم دوست ندارم. اما توی این مهمانی ها هر اتفاقی می اُفته... نمی دونم چرا این اتفاق ها من رو این قدر اذیت می کنه... دست خودم نیست. اما دکترم می گه این خیلی مهم نیست و اگر قرص ها رو ادامه بدم، حتماً این مسئله رفع می شه. ویرجینی پذیرفته بود که مریضه. توضیح بیشتری هم نداد. بچه ها دوتا دوتا یا چندتا چندتا با لباس‌های ناجور و قیافه های اجق وجق از کنارمون رد می شدن. می رفتن که هر چه سریع تر به سالن مراسم برسن تا چیزی رو از دست نداده باشن. ویرجینی هم رفت؛ رفت که قرصش رو بخوره. چون مریضه. چون مثل بقیه نیست. چون بقیه مثل اون نیستن. ولی دکتر بهش گفته اگه اون قرص ها رو بخوره، بالأخره یه روزی مثل بقیه می شه... ⏪ ادامـه دارد... ……………………………………… 🏡خانه ی هنر http://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
🔰 «ضعف مرا به حساب انقلاب و مکتب من نگذارید.» 🏡خانه ی هنر http://eitaa.com/rooberaah ⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
✍🏼 🏡خانه ی هنر http://eitaa.com/rooberaah ⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪ بخش ۴۲: «امنیت هایی که از دست می رن» جالب بود! اون جا بچه مسلمون هایی که به خصوص از کشورهای آفریقایی اومده بودن تعریفی از اسلام داشتن که بر اون اساس خود حضرت پیامبر هم مسلمون محسوب نمی شد. مثلاً اگه فرانسوی‌ها حس خوبی به یکی از احکام نداشتن، باید رعایت اون ترک می‌شد؛ از این دست بود خوندن ‌نماز، گرفتن روزه، داشتن حجاب، رعایت حریم محرم و نامحرم و خلاصه هر دستوری که وجه تمایز فرهنگ اسلامی با فرهنگ غربی محسوب می‌شد. اما از طرف دیگه مواردی بود از نظر آن ها مورد تأکید اسلام بود. مثل چی؟ برگزاری جشن برای اعیاد مذهبی، مثل عید قربان؛ روزی که اعراب بهش می گن «عید الاضحی» و البته جلوی فرانسوی ها بهش می گفتن جشن گوسفند! عید قربان بر همه، اعم از پیر و جوان واجب بود که توی جشن شرکت کنن و گرنه سنّت رسول رو انجام نداده بودن. اما اگر وسط همون جشن و به سبب شرکت در اون مثلاً نماز قضا می شد، اهمیتی نداشت. چون نمی شد جشنی رو که برای خدا بر پا کرده ای ترک کنی برای خوندن یه نماز! یا مثلاً پیامبر فرموده ن مؤمن باید زیبا و شکیل باشه و روز عید هم لازمه که همه، تو اون شرایط و فقط شامل خانم ها می شه، به زیباترین شکل ممکن جلوی چشم تردد کنن و خودتون بخونید حدیث مفصل از این مجمل! کلاً دچار نوعی از التقاط فکری هستن که نتیجه ی اتفاق فجیعیه که برای فرهنگشون افتاده. اون ها مدتهاست از سطح «تهاجم فرهنگی» رد شده‌ن و موفق شده ن به مرحله ی «انهدام فرهنگی» برسن و در این مسیر تلاش روز افزون خودشون رو هم نباید نادیده گرفت! از ظواهر که بگذریم، دخترها این رو از اسلام خوب یاد گرفته ن که باید خوش رفتار و مردمدار بود. اما این که در برابر چه کسی و کجا، براشون موضوعیت نداره و این طوری می شه که همه ی دخترها (همه ی دخترهای عربی که تا همین امروز دیده م!) پسرها رو تا سر حد مرگ تحویل می‌گیرن و از هیچ نوع خوش برخوردی در رفتار و کلام دریغ نمی‌کنن. پسرهاشون هم به تبع این وضع، تصور می کنن از راه که برسن با هر دختری، اگرچه مسلمون باشه، می تونن بگن و بخندن. هیچ حرمت ویژه‌ای هم برای یه خانم مسلمون قائل نیستن. این مجموعه اتفاقات باعث شده دخترهای عرب، عزت و احترام چندانی پیش پسرها نداشته باشن. طفلی ها خودشون هم نمی دونن چرا تلاششون نتیجه ی عکس داره. یه روز توی آشپزخانه با امبروژا مشغول طبخ «ماکارونی دانشگاهی» بودیم. روش پخت سریعی داره و بسیار لذیذه؛ ابتدا ماکارونی رو آبکش و سپس میل می‌کنیم. اگر پنیر پیتزایی چیزی هم روش باشه که بهتر! اگر نبود هم خدا رو شکر می کنیم که ماکارونی رو آفریده وگرنه وقتی تازه از دانشگاه می رسی خوابگاه به شدت گرسنه ای و حدود ده دقیقه تا تسلیم جان به جان آفرین فاصله داری، می‌خوای چه کار کنی؟ ماکارونی ها توی بشقاب سفید و چنگال در دست من و من پشت میز و دنیا به کام معده بود که پسر و دختری وارد آشپزخونه شدن. پسر، قد نسبتاً بلند و پوست سبزه ی تیره داشت. دختره هم لاغر و قد کوتاه و آن هم سبزه ی تیره، تیره تر از پسره بود. پسره ظاهر ساده و مرتبی داشت. توی لباس های دختره صرفه جویی ویژه‌ای در مصرف پارچه دیده می‌شد. دختره رو نفهمیدم؛ اما به پسره می خورد عرب باشه. بعله... عرب بود! هر چی عرب توی آشپزخونه بود شروع کرد به سلام و علیک کردن با اون؛ به خصوص نائل که به طرز مشهودی پسر رو تحویل گرفت و با روی خیلی باز مدام یک کلماتی رو به عربی تکرار می کرد. طرف، بعد از احوالپرسی، چشمش به من افتاد و همون طور که به من نگاه می کرد، بعد از یه کم مکث، چیزی از ریاض پرسید. اون هم جمله ای گفت که کلمه ی «ایرانی» هم توش بود. پسره اومد سمت من و امبروژا و گفت: «سلام علیکم! شما رو تا حالا ندیده بودم.» -سلام. بله - اهل کجایید؟ - ریاض که جواب سؤال رو که قبلاً داده... بلند خندید و گفت «پس عربی هم می فهمید.» - وقتی اعراب از کلمه های فارسی استفاده کنن، بله! - هوووووم... ایرانی‌ها باهوشن... رو کردم به ریاض و پرسیدم: «ایشون کی هستن؟» این تنها راه حلی بود که به ذهنم رسید تا بتونم بهش بفهمونم خوشم نمی آد با هر کی از در بیاد تو حرف بزنم! ریاض توضیح داد که مراکشیه و قبلاً ساکن همون خوابگاه بوده و بعد با یکی از دخترهای خوابگاه، به اسم ژولی، از خوابگاه رفته‌ن. طرف احساس کرد خیلی با هم آشنا شدیم. به رسم دست دادن دستش رو آورد جلو و گفت: «اسمم محمده.» ⏪ ادامـه دارد... ……………………………………… 🌳 💠 خانه ی هنر http://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ೋღ 💖 ღೋ 🕊 ڪوچه باغ «خیال دیدنت چه دلپذیر بود جوانی ام در این امید پیر شد» «هوشنگ ابتهاج» ☘ هنرڪده ⇨🔹 http://eitaa.com/rooberaah -----------------------🌹------------------------
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش۴۳: وقتی یک غیر مسلمون دستش رو می آره جلو براش توضیح می دم که به رغم احترام زیادی که برای طرف قائلم، به دلیل رعایت احکام دینی، امکان دست دادن ندارم. ناراحت نمی شم و طوری رفتار می کنم که طرف هم اذیت نشه. اما وقتی طرف مسلمونه و خودش با این احکام آشنایی داره و چنین کاری می کنه، واقعاً متأسف می شم. با یه کم اخم نگاهش کردم و با لحن جدی گفتم: «مراکشی ها مسلمونن؟» ریاض سریع وارد ماجرا شد و چیزی به عربی به اون گفت. اون هم دستش رو کشید عقب و گفت: «بله، شکر خدا که ما مسلمونیم!» دختری که همراهش بود اومد جلو. محمد شروع کرد به معرفی اون: «این ژولیه. ما... چیزیم... نامزدیم... یه چیزی توی این مایه ها!» توی دلم گفتم: «با این کاری که کردم واضحه که نامزدش اصلاً ازم خوشش نمی آد. دیگه معرفی کردن و آشنا شدن نداره.» دختره کف دو تا دستش رو چسبنده بود به هم و با یه خنده ی خاص، که می شد دندون عقلش رو هم دید، به من گفت: «سلام. خوشبختم از آشنایی شما.» تا اون جا که می تونستم مهربون و با لحنی صمیمی جوابش رو دادم و خیلی اظهار خوشحالی کردم که با ایشون آشنا شدم. لازم بود همه جوره تلاش کنم تا متوجه بشه که من خودم رو نمی گیرم و خودم رو برتر از بقیه هم نمی دونم و به اندازه ی کافی هم خوش رفتارم و آن چه دیده صرفاً به دلیل رعایت احکام شرعی بوده. خب، تصور کنید همه ی این هایی رو که گفتم بخواهید توی یک عبارت همراه یه لبخند نشون بدید! قبول کنید که سخته. فکر می کردم اون هم اهل مراکشه. بعد فهمیدم اهل ماداگاسکاره. خودش می گفت «اهل مادا.» و در حالی که ذوق کرده بود گفت: «ما مسلمونیم ها!» امبروژا، که در همه ی اون مدت یه دستش زیر چونه ش بود و بدون هیچ حرفی ماها رو نگاه می کرد، با شیطنت سرش رو آورد بغل گوشم و گفت: «اون هم مثل تو مسلمونه؛ اما خیلی کمتر از تو گرمش می شه!» خنده‌م گرفت. خودم رو کنترل کردم و رو به ژولی گفتم: «جدی؟ چه جالب! اسم ژولی ماداگاسکاریه؟» - نه... فرانسویه... اسم خودم زینبه. - زینب؟!... تو شیعه ای؟! - شیعه؟... آهان... آره، من شیعه هستم اما دوست دارم ژولی صدام کنی. - بله قطعاً همین کار رو می کنم. ژولی دچار فوران احساسی بود. هر حسی رو خیلی اغراق شده بروز می داد. دختر خیلی ساده‌ای بود. فهمیدم ماداگاسکاری ها یه جورایی هندی هستن، با همون فرهنگ و حتی تقریباً همون زبان، اما مستعمره ی فرانسه. مستعمره هم که یعنی «بی چاره». زبان رسمی کشورشون فرانسویه و اغلب مردمش شیعه هستند. البته می‌شد گفت چیزی از تشیع نمی دونن. فقط می دونن که شیعه هستن؛ در همین حد. همون موقع یــه اتفاق های دیگه هم داشت توی همون آشپزخونه می افتاد که من از نگاه های ژولی متوجه شدم. همون طور که با من حرف می زد با گوشه ی چشم به اون سر میز نگاه می کرد. به عبارت دیگه، اون ور رو هم می پایید. من هم کم‌کم متوجه اون سر میز شدم. دیدم نائل و ویدد دارن با تلاش شبانه‌روزی سعی می کنن توجه محمد رو جلب کنن. نائل تند تند براش غذا می کشید و ویدد به زبان عربی خوش و بش می کرد. ژولی صورتش رو برگردوند سمت من و دوباره لبخند زد و سنم رو پرسید. بعد هم با امبروژا سلام و علیکی کرد و از ملیتش پرسید. وسط جواب ما دوتا، گاهی نیم نگاهی هم به اون سر میز می کرد. متوجه شدم حواس ژولی بیشتر از این که به ما باشه به ته میزه و نتیجه گرفتم اوضاع خیلی خوشایندش نیست. به امبروژا نگاه کردم ببینم حس اون چی می گه. اون هم متوجه شده بود. ابروها و شونه هاش رو بالا انداخت و یه نفس عمیق کشید و فقط گفت: «آی! آی! آی!» این تو فرهنگ کلامی من و امبروژا یعنی «عجب اوضاعیه!» همین کافی بود دیگه. یعنی اون هم همون چیزی رو حس کرده بود که من حس کرده بودم. پس قضیه به اندازه لازم و کافی آشکار بود. ژولی چند ثانیه بود که ما رو ول کرده بود و کنار محمد وایساده بود. همه جور تلاش می کرد وارد صحبت دخترها و محمد بشه و خودش را هم خیلی شاد نشون بده؛ یعنی اصلاً چیزی نشده که! اصلاً هم ناراحت نیست! سعی می کرد با نائل همکلام بشه و چون عربی بلد نبود و اون ها باید فرانسه صحبت می کردن تا ژولی هم بتونه وارد بحث بشه، هی به محمد می گفت: «فرانسوی صحبت کن بابا... چی می گی؟» وقتی نائل شروع می کرد به صحبت کردن با یه پسر، انگار شیطان مجسم بود! حرکات و سکناتش اذیت کننده می شد. برای ژولی این شرایط بدتر هم بود. دلم برایش خیلی می سوخت. تلاش می‌کرد وزنه ای رو بلند کنه که زورش براش کم بود. از رفتارش با محمد مشخص بود که چه قدر بهش علاقه داره و از رفتار محمد... من چیزی نفهمیدم. ⏪ ادامـه دارد... ……………………………………… 🌳 💠 خانه ی هنر http://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
هدایت شده از 🌸 زندگی زیباست 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پا به پای مردم در سرما و گرمای زندگی ...🌷... /یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
✍🏼 «حکمت ۱۰ نهج البلاغه» 🏡 خانه ی هنر ⇨ http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
📸 🔄 «تصویر را برگردانید!» 🏡 خانه ی هنر ⇨ http://eitaa.com/rooberaah 🌸⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
🖌 🏡 خانه ی هنر ⇨ http://eitaa.com/rooberaah 🌸⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نگاه زیبای «یوسف علی میرشکاک» (شاعر معاصر) به شعر معروف بابا طاهر که گفت: به صحرا بنگرم، صحرا تو بینم به دریا بنگرم، دریا تو بینم به هر جا بنگرم، کوه و در و دشت نشان از قامت رعنا تو بینم 🌸 هنرکده ⇨ http://eitaa.com/rooberaah 🌿⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
روزی ما سر هر سفره به نامِ حسن است تا کرم بین مقیمینِ مَقام حسن است هرکه مجنون حسین است خودش می‌داند که حسینی شده‌ی دست امام حسن است 🏡 خانه ی هنر ⇨ http://eitaa.com/rooberaah 🌸⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
«یا کریم اهل بیت» 🍀 هنرڪده ⇨ http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧