eitaa logo
روحم دائم به تو سفر میکند...
17 دنبال‌کننده
5 عکس
0 ویدیو
0 فایل
مینویسم تا روزی که نفسی برآید...
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁داستانک🍁🍁 دختر واقعی.... دخترش رو برده بود پارک...صدای خنده هایش رامیشنید...ولی نمیدیدش..یکبارشنیدکه غرق درشادی دادکشید: بابا بیا اینجا! ولی نتوانست اورا ببیند..فقط برای لحظه ای صدایش راشنیده بود..دخترش داشت با چندتا بچه ی دیگر بازی میکرد..لابد هم سن وسال خودش بودند...صداهایشان رامیشنید..بگوشش خورد که یکی از بچه ها به دخترش گفته بود پس مامانت کجاست و دخترش جواب نداده بود... بچه دوباره پرسیده بود با کی اومدی؟دخترش گفته بود:بابام..اوناهاش اونجا نشسته.. دیگر گوش نکرده بود..چند دقیقه ای گذشت و صدای گریه ی دخترش را شنید..فهمید که زمین خورده..سرش را بالا گرفت تا در محوطه ی بازی پیدایش کند...اورادید دوتا بچه ی دیگر کنارش بودند و اوگریه میکرد... انگار اولین بار بود دخترش را می دید..دلبندش زمین خورد و اوندیده بودش..توی دلش بخودش فحش میدادوهمانطور به طرفش می دوید..دخترکش رابغل گرفت و اشکهای او را پاک کرد..گوشی اش زنگ کوتاهی خورد..سریع دستش رفت سمت جیب شلوارش که... بازهم توی دلش به خودش و آن گوشی و دنیای خیالی داخلش فحش داد...دخترش رامیخواست..دختر واقعیش را..نگاهی به پارک انداخت قشنگتر از همیشه بود و انگار تازه داشت می دیدش ..به دخترش نگاه کرد..به چشمهایش که درست مثل چشمهای زنش بود..دخترش محکم بغلش کردو گفت: بریم خونه پیش مامان.. و او به مادر دخترش فکر کرد که برایش واقعی تر از واقعی شده بود ... از خودش ...از آن دنیای مجازیِ خیالی بدش آمده بود... دنیای واقعی را در میان گریه های دخترش دوباره دیده بود...انگار یادش آمده بود که مدت هاست در حقیقت زندگی نکرده... @Poursaeid66415
💚درد دل💚 عشق و عادت: دل کندن ازیه جایی شروع میشه...ومن دارم دل میکنم..دل کندن از کسی که همیشه عاشقانه دوستش داشتی سخته وسخت تر اونکه بدونی چرامیخواهی همه ی خاطراتت رو به دست فراموشی بسپاری... آدمها عوض میشوند وهمه چیز از عادت شروع میشود..عادت به درکنار هم بودن!وقتی عادت از دَری بیاید عشق ازدرِ دیگر بیرون خواهد رفت...دوست نداشتم عادت کنیم...همیشه از او وحشت داشتم..ولی او آمد...به خواست تو آمد.. ومهمان زندگیمان شد..مهمانی که دیگر به خانه اش برنمیگشت...اوخانه ای ندارد... به خانه ی آدمها میرود و هیچ کس نمیخواهدکه اوبیاید....حتی خوداو.. تو اورا دعوت کردی وحالا اونمیرود..دلم میخواهد سرش دادبزنی واورا ازخانه مان بیرون کنی..اگراو برود یقیین دارم عشق دوباره برمی گردد و بما لبخندمیزند و میاید که به گلدانهای شمعدانی لب طاقچه آب بدهد... آدمهاموجودات قریبی اَند...میدانندعشق لبخندِ لبهایشان است اما عادت را بیشتردوست دارند..تو هم جزیی از آدمهایی.. جزیی از ادمهای معمولی که لابد هرگز به عادت فکرنکرده...من اما همیشه عاشق شمعدانیهای نم دارباغچه ی بابابزرگ بودم...من عاشق بودم.... @Poursaeid66415
🍀🍀ازخاطرات بچگی هام..🍀🍀🍀 لاک پشت امانتی: ..بچه که بودم فکرمیکردم دامپزشک میشوم، ازبس که حیوانات را دوست داشتم... مستندهای مختلف درباره ی حیوانات رادرتلویزیون دنبال میکردم و وقتی برای تفریح به  صحرا وجنگل میرفتیم یکسره به دنبال گونه های مختلف حشرات ،علفها و درختها و زیر سنگ هارا میگشتم... خوب یادم است کلاس پنجم بودم که هم کلاسیم طاهره گفت که دوستش یک لاکپشت کوچولو دارد...دیگر از ذوق دیدن لاک پشت روز وشب نداشتم هر روز به کلاس که میرسیدم میرفتم سروقتِ طاهره و ازلاکپشت جونی میپرسیدم ...که چطوره ..چکارمیکنه.. چی میخوره ..بزرگ شده یا نه... و طاهره هم با آب وتاب برایم تعریف میکرد و قند توی دلم آب میشد... طاهره قول داده بود لاکپشت جونی را چندروزی برایم امانت بگیرد ببرمش خانه خودمان بهش کاهو بدهم و باهاش بازی کنم...چرا بهش میگفتم جونی؟ چون فکر و ذهن و عشق و دوق و همه چیزم شده بود این لاکپشت و دیدنش... روزها گذشت و طاهره بالاخره لاکپشت جونی را آورد مدرسه... توی یه پلاستیک بزرگ گذاشته بودش. هیچ کس نباید میفهمید، بچه ها اگرمیدیدندش و به خانم معلم خبرمیدادند واوِیلا بود! لحظات پراضطرابی برای من وطاهره گذشت تا زنگ آخر بخورد ومن با یک نفس راحت پلاستیک سیاهی که لاکپشت توی آن بود رابگیرم وبرم توی سرویسم...بماند که در تمام ساعتهایی که مدرسه بودیم لاکپشت جونی چقدر تقلا کرده بود و تکان تکان خورده بود و دلِ من و طاهره هُرّی ریخته بود که نکنه کسی متوجهش بشه.... مامان میدانست قراره لاکپشت را به خانه ببرم ولی خیلی موافق نبود و میگفت کثیف است وجایش توی خانه نیست اما ازآنجاکه همیشه درکم کرده، نه نگفت و گذاشت که حس لاکپشت داشتن راتجربه کنم... اولش که توی خانه از پلاستیک درش آوردم همه مون دورش جمع شدیم وبا تعجب نگاهش کردیم.‌‌.مامان و من و سه تا خواهرم... چقدر زشت بنظرم آمد..اما نگفتم زشته..وچقدر بوی بدی میداد ولی نگفتم چون میترسیدم مادرم بگوید پس برش گردان..لاکپشتِ امانتی سرش را آرام از لاکش بیرون میاورد و دست وپاهای فلس دارش او را باآن لاک سنگین این طرف و آن طرف میکشاند.. کاهو میخوردوگاهی سیب..تویِ تشت آب می انداختمش با مظلومیت وچشمهای گردش نگاهمان میکرد. خودش راجمع می کرد..لاکپشتِ آبی نبود بیچاره..مستاصل میشد که در تشت اب چکار باید بکند... چندروزی گذشت و نه طاهره میگفت که لاکپشت را بَرِش گردانم و نه دوستش..راستش دیگه خسته شده بودم ازش..از بوی بدش..از زشتیش..حالم بهم میخورد..غذانمیتونستم بخورم..ولی بکسی نگفتم ..غرورم جریحه دارمیشد... یکروز به طاهره گفتم از غذاخوردن افتادم..میگفت یعنی چی؟؟میگفتم ازغذاخوردن افتادم دیگه..ونمیفهمید یعنی چه و منم زورم میامد توضیح بدم... مادرم باتمام درکش دیگراز لاکپشت عاریتی خسته شده بود ..خودم هم بیشتر! یکشب رفتیم مهمانی و وقتی برگشتیم لاکپشت عاریه ای من نبود...واقعا نبود! نمیدانستم خوشحال باشم که دیگرمیتوانم لقمه ای غذابخورم یا ناراحت باشم که امانتِ مردم راچه کنم؟!اهلِ خانه بسیج شدند و دنبالش گشتیم ولی لاکپشت جونی پیدانشد... دوسه روزی به طاهره چیزی نگفتم و او هم که چیزی نمیگفت ...تا اینکه یکروز که از مدرسه برگشتم لاکپشت امانتی کوچکم را سرجایش دیدم دویدم پیش مادرم و گفتم لاکپشت برگشته ...و مادرم گفت که آن را پشت پشتی پیداکرده...سه روز پشت پشتی بودواصلا بفکرمان نرسیدکه ممکن است آنجاباشدمادرم که میخواست پشت پشتی راجارو بزند دیده بود‌ش .دیگرصبرنکردیم شب که پدرم آمدلاکپشت امانتی را بردیم در خانه ی طاهره اینا ،تحویلش دادیم....نمیتوانم حسم را بعد از رفتن لاکپشت بگویم..حسی شبیه به سبکی و خلاصی..... نمیدانم ولی شاید اگر آن سالها لاکپشت جونی رابخانه نیاورده بودم الان دامپزشک بودم! @Poursaeid66415
🌷🌷🌷در سوگِ سردار دلها🌷🌷🌷 عنوان: منِ خوشخواب! من معمولا شبها راحت میخوابیدم...وقتی بعد از آن همه خستگیِ از فعالیت روزمره ام خوابم میبرد محال بود چیزی بیدارم کند..مگر اینکه شبی بچه ام یا خودم مریض بودیم که به آن خاطر بیداری بکشم.. منِ خوشخواب چند وقتیه نیمه شبها با ترس از خواب میپرم..ترسی فراتر از تصورم...ترسی که تا عمق جانم میرود و متلاشیم میکند...شبها وقتی اینطوری از خواب میپرم  حالم وحشتناک بد است دهانم خشک شده..قلبم بدجور تیر میکشد.....شب دراز میشود ..کش می آید ...انگار نمیخواهد صبح شود.. دیشب باز همانطور شدم...وحشتزده از خواب پریدم..قلبم سنگین بود..ترس جانم رو میسوزاند..دیشب باز بیادت افتادم سردار...زیر لب زمزمه میکردم: گفته بودی نباید بگذاریم جنگ داخل خانمان بیاید ..وقتی بودی خاطرم آسوده بود ..دلم قرص بود که هر چیزی بشود، هر تهدیدی که باشد سردار سلیمانی قولِ امنیت داده...نمیگذارد جنگ پایش به خانه هایمان برسد...دیشب وحشتزده مرور میکردم سردار نیست و جنگ به خانه هایمان رسیده...کجایی سردار که امنیتمان را دارند میبرند...ما هرچه که نداشتیم امنیت داشتیم..هرچه که کم بود امنیت زیاد بود...دیشب یاد حملات تروریستی تهران و اصفهان و ایذه ...مرا وحشتزده کرد..دشمن آمده...همین جاست!!...در خاکی که  برای حفظش ارزشمندترین جانها فدا شدند... دیشب یادم افتاد که در حادثه ی شاهچراغ فکر میکردم این آخریَش است..فکر میکردم: ایران؟؟؟؟مگر میشود؟؟؟ اینهم اتفاقی بوده..این مملکتِ امام زمان است مگر میشود تکرار شود..ولی شده بود..تکرار شده بود نه یکبار که چند بار و در چند شهر... حاج قاسم برگرد...برگرد دوباره پدرمان بشو دوباره بگو اون دختر کم حجاب هم دختر من است..حاج قاسم برگرد دوباره بگو ما ملت امام حسینیم...حاج قاسم برگرد و باز بگو کاش بمیرم و ده ها بار بمیرم  ولی آتش زدن پرچم کشورم را نبینم..حاج قاسم برگرد و بگو زائران اربعین بروید بسلامت! امنیتتان با من! حاج قاسم برگرد..برگرد و بگو ..بگو رهبرمان را تنها نگذارید...حاج قاسم نفس تو حق است حرف هایت برو دارد برگرد و بگو هرکه با صدای رهبرش بیدار نشود با لگد دشمن بیدار خواهد شد... حاج قاسم..دیشب فقط اسم تو را صدا میزدم..سردار..برگرد..برگرد و برایمان امنیت بیاور.. من یک زنم...وحشت از داعش جانم را تکه تکه میکنید..وحشت از نا امنی دارد مرا میکشد.. من یک زنم...دیگر با خاطری آسوده به بازار نمیروم برای خرید! میترسم از اینکه شاید ناغافل موتور سواری، عابری ،کِلاش بدست به رگبارمان ببندد..بچه ام که به مدرسه میرود تا برگردد اضطراب رهایم نمیکند.. من یک زنم...من بچه ی جنگم..بچه ای که خاموش کردن برق های خونمون و پنهان شدن در پناهگاه موقع بمباران های عراق، الان برایم خاطره شده...میخواهم بگویم سرد و گرم روزگار را چشیده ام ...دروغ چرا اولین بار است حس وحشتناک ناامنی میسوزاندم... حاج قاسم سلیمانی...سردار ما...آقای ژنرال.. لطفا بس است..قرار بود نفسی تازه کنی و برگردی...حساب رفتنت را که میکنم دوسال و اندی شده لطفا برگرد و مارا دریاب..برگرد و باز دست راست آقا باش. خستگیت در نرفته در این دوسال و اندی؟؟؟ بی خوابی هایت جبران نشده؟؟؟ به سویمان بیا...ما امنیت میخواهیم..من زنم..من ..دخترم ..خواهرم ..مادرم..ما امنیت میخواهیم..پسرانمان امنیت میخواهند..برای پسرانمان هم میترسیم که مبادا گله ای حمله کنند و دوره شان کنند..غریب گیر بیاورندشان و با صبر و با صبر و باصبر بکشندشان!! منِ خوشخواب خواب زده شده ام..من دیگر حتی شبها هم در خانه ی خودم راحت نمیخوابم..تا امنیت نباشد خواب راحت هم نیست! چه برسد به شغل و پول و درس و دانشگاه و قدرت و شهرت و دانش و ورزش و ......... حاج قاسم سلیمانی آنجا دستت بازتر است..نفست حق است...دعا کن برای ما ..برای من، برای بچه های سرزمینت..برای برگشتن امنیتمان... من معمولا شبها راحت میخوابیدم..کاش بازهم بشود..کاش! @Poursaeid66415
پسران من و تمام آنچه زیر آسمان مینایی است فدای اباعبدلله باد🌹🌹🌹 ( حضرت ام البنین فرمودن)
به بهانه ی روز پدر...برای پدرم! امروز به بهانه ی دوست داشتن تو و به پاس تمام محبت ها و حمایت هایت برای تو مینویسم بابا... یادم می افتد به آن روز که تو نبودی .. و من بیادت بودم بابا...و دل کوچکم مُدام برایت میتپید تا بیایی..‌ بیایی و بغلم کنی.. من در عالم کودکیم به تو واوا میگفتم...تازه دوسالم شده بود و مثل همه ی بچه ها نبودم که بگویم بابا...متفاوت صدایت میکردم: واوا !! تو همیشه سرکار بودی و ماموریت...و من هر روز ظهر که میشد سرم را از پنجره ی خانمان بیرون میاوردم..صدای سرویس اداره ات را میشندیم و فکر میکردم تو آمدی...اما اکثر اوقات تو با آن سرویس نمیامدی...مجبور بودی بیشتر سرکار بمانی یا اینکه ماموریتی داشتی... من سرویست را که میدیدم شادی میکردم و دست میزدم و فریاد میزدم: سِویل واوام آمون(سرویس بابام آمد).... مامان میگوید اغلب بابا داخل سرویس نبود و شادی کودکانه ات تبدیل به بغض میشد... یادم میاید در تمام سالهای کودکی ام فکر تلخ نبودن تو بغضم را میشکست و در خلوت برای روزی که اگر نباشی گریه میکردم... حالا من مادر شدم ..و تو آقاجون مهربان بچه های من هستی... خوشحالم که دارمت..خوشحالم که بعد از سالها کار و مجاهدت برای کشورت..حالا در سالهای بازنشستگی..میتوانی صبح ها کمی دیرتر بیدار شوی..میتوانی صبحانه ات را بدون عجله بخوری..میتوانی ظهرها موقع اذان با خاطری آسوده وضو بگیری و بروی مسجد نزدیک خانه و نمازت را به جماعت بخوانی و فرصت کنی بعد از آن نماز قضایی و یا عبادت مستحبی داشته باشی..بعد هم رسیدگی به حیاط و درختها و گلها که جانت هستند... خوشحالم که میتوانی عصر ها بعد از ناهار کمی بخوابی..خوشحالم بعد از خواب و چای عصر ذوق داری دوباره بروی مسجد برای نماز مغرب وعشا... بابا جان! سر شوق میایم وقتی میبینم از مسجد که برمیگردی از مامان یا یکی از ماها میپرسی فلان سریال چی شد و یا شروع نشده هنوز؟؟ بابا اینها روزمرگی هایی بود که تو سالها آنها را نداشتی یا اگر داشتی برحسب وجوب عجله ای و سریع انجام میشد.. تمام سالهای خدمتت بخاطر رفاه ما..کارهایت روی دورِ تند بود و من الان که خوشی های ساده ات رامیبینم میفهمم... واوای من!دستانت را میبوسم..تکیه گاه من روزت مبارک... @Poursaeid66415
حسین جان! هیچ کجای دنیا برایم آغوش گرم ضریح شما نمیشود.. حسین جان ! به دنیای ما آمدی و مارا حسین دار کردی...که دنیای بدون شما برایمان غیر قابل تصور است... حسین جان! اگر چه دورم از آغوش گرم ضریح شما...ولی دلم مانند کبوترهای جلدِحرم هر لحظه در حرم شما پرواز میکند و جای دیگری نمیرود... حسین جان! شما را ربیعِ ایتام نام نهادند..یعنی بهارِ یتیمان...بهارکِی میآید؟ بعد از زمستان سرد..و شمابهار دل رنجور و غمگین و یخزده ی یتیمان بودی..شما را که می دیدند دلشان بهاری میشد... حسین جان! شما را معدنِ احکام نامیدند..معدن یعنی، تمامِ مخزنِ چیزی که ارزشمند است..شما تمام و کمالِ احکام بودی ..یعنی تمامِ معنی دین بودی و هستی... حسین جان! زیر قبّه ی شما دعا مستجاب است...یعنی خدا روی حرف شما حرف نمیزند...یعنی حسین جان آنقدر عزیزی که حرف شما حرف خداست... حسین جان! چقدر خوب است که شما آمدی و آقای ما شدی..که حسین جانِ ما شدی...که ما شما را داریم ... حسین جانم خوش آمدی...🌹🌹🌹🌹🌹  @fattomm
گهواره ای در حراجی بازار.... به بازار رسیدند..خسته و دلشکسته و بی قرار...با پاهای آبله زده ورنجور و زخمی...بازار شلوغ بود و هَم همه ها آزارش میدادند... بانگاهی غمگین دور و برش رو نگاه میکرد...روی شتر بی جهاز نشسته بود با اینحال خستگی راه را حس نمیکردسوزش آبله ها و داغی جای تازیانه ها آزارش نمیداد... صدای زن ها را میشنید که هلهله میکردند.. بچه ها را میدید که میرقصیدند و شادی میکردند... به همسفرانش نگاه کرد..به زینب که همراه سجاد در جلوی کاروان بودند..دست در پشت سجاد داشت و مراقبش بود مبادا زمین نخورد...نگاهش ناخودآگاه دنبال کسی میگشت که نبود ولی نمیخواست و نمیتوانست باور کند که نیست... در بین افکار غم آلودش صدای مردی را شنید که فریاد میزد :جمع شوید خارجی ها رو آوردند..‌ چشمانش سیاهی میرفت...قلبش آزرده تر شد..نجوا کرد: آیا اینها امت پیامبرند؟؟ ناغافل سنگی به سرش خورد و دستش راناخوداگاه حائل کرد و بعد از آن سنگهای دیگر و در بین چشم های نیم باز و اشک آلودش زن هارا در پشت بام ها و بچه ها را روی زمین میدید که هلهله میکنند و سنگشان میزنند... قلبش شکسته و تکه تکه شده بود از آنهمه مصیبت و حالا سرش هم شکسته بود و خونی گرم روی پیشانیش میغلتید و از کنار چشمانش پایین میرفت... آرام چشم هایش رابست..لبخند بی رمقی زد و آهی از ته دلش کشید..انگار برای ثانیه ای خوشحال بود...از دلش گذشت خداروشکر که علی اصغرم نیست..بچه ام طاقت سنگ خوردن ندارد...و به ثانیه نکشیده، های های گریه اش بلند بود و انگار یادش افتاد که اصغرش چه شده بود و در آن دشت بلا چه دیده بود ..یادش افتادجسم کوچک پسرش را پشت خیمه درزیر خاکهایِ داغِ کربلا جاگذاشته و... کاروانِ اُسرا از بین بازار میگذشت و رُباب در میان اشکها که با خون پیشانیش قاطی شده بود گهواره ی علی اصغرش را در حراجیِ بازار ندید.... نوشته شده در ۲۵شهریور۱۴۰۲
برای شکوفه ی کوچک گیلاس... تنبل کوچولوی خاله...(تنبل اسمی بود که او رو صدا میکردیم وقتی در شکم مادرش بود) عزیزِ نشکفته ی من...چطوری دلت اومد بِری؟ مگه ندیدی چقدر برای اومدنت لحظه شماری میکردیم؟ نگفتی خواهرت تنها میشه؟ مامان بابات غصه دار میشن..؟ شکوفه ی گیلاسِ خاله...بی خداحافظی رفتی عزیزم... هیچوقت صورت نازت رو که در خواب دیدم فراموش نمیکنم... گل کوچولوی من..میدونم که در دنیایی خیلی زیباتر شادی و جست وخیز میکنی.. میدونم که در دنیای باقی کنار دروازه ی بهشت می ایستی و پدر و مادرت رو شفاعت میکنی...اما آیا میشه شفیعِ منم باشی؟ آخه خاله بوی مادر را میدهد ....... (پنجشنبه/ ۱۴۰۲/۷/۲۰/بیمارستان فرقانی)
برای بچه هایی مظلومِ غزّه.... قدرت! از کلمه ی قدرت بدم آمده! قدرتی که طفلی شیرخوار راازهم میدرد ، قدرتی که کودکی را تکه تکه میکند، قدرتی که بیماری رنجور و زخمی را آتش میزند، قدرتی که مادری داغدیده را هدف گلوله قرار میدهد، مظلومانی که پناه آورده اند به بیمارستانی که مثلا امن است را....منفجر میکند... قدرت در بازوهای شیاطینِ انسانی، جان هزاران مظلوم بیگناه را گرفته...آواره شان کرده!داغدارشان کرده! یتیمشان کرده! خانه هاشان را ویران کرده! اینها معنی قدرت است؟ یعنی اگر معنی این کلمه را داشتی یورش ببری؟؟ چون زور داری حیوانی درنده شوی؟ آخر حیوان هم نمیشود بشما گفت! کدام حیوان درنده ای تاکنون جنایتی مرتکب شده؟ که اگر شکاری کرده برای ارضای نیاز گرسنگی بر یک هدف بسنده کرده! قدرتِ شیطانی شما را تبدیل به موجودی کرده که حتی نمیشود نام درنده برشما گذاشت... دیشب دیدم پسری زخمی بر بالین برادر مُحتضرش شهادتین تلقین میکرد...برادر بزرگتر ده دوازده ساله بنظر میرسید.. مگر کودکی به این سن چقدر در قلب کوچکش توان دارد؟که داغی به این وسعت را تحمل کند...بخدا اگر برای این صحنه بمیریم کم است...بارها خودم را جای برادر بزرگتر گذاشتم...چه کشیده در آن لحظات؟ درتمام لحظاتی که برای برادر کوچکِ محتضرش تلقین میگفت چه خاطراتی رامرور میکرد؟؟ بازیهایشان را؟ راه مدرسه تا خانه را که باهم میرفتن؟ شبها که قبل از خواب برای مسواک زدن ازهم سبقت میگرفتن؟ دلخوشیهای کوچک کودکانه ای که بین خودشان دونفر بود را؟ کیکی که آنروز مادرشان پخته بود و چقدر ذوق کرده بودند برای خوردنش دورهم؟ شاید یاد آنشبی افتاده بود که مادرشان اجازه داد شب را باهم خانه ی مادربزرگ بمانند..یاد آنروز که پدرشان دوتا ماشین پلاستیکی پلیس برایشان خریده بود؟ خدایا..من فقط چند ثانیه از زندگی این دو کودک را در فضای مجازی دیدم ولی...تمام زندگیشان را در ذهن و جانم مرور میکنم..تمام حدس هایم را درباره ی زندگی کوتاهشان درکنارهم رادر ذهنم زنده میکنم... نمیتوانم آن چند ثانیه فیلم را از یاد ببرم... بارها با خودم مرور کردم به چه گناهی دیگر به این کودکان اجازه ی خندیدن ندادند؟ مگر بچه باید اینطور زخمی و ترکش خورده شود؟ مگر سرباز جنگی است؟ بچه ها در تمام دنیا باید شاد باشند، بازی کنند و آرزو های کوچک قشنگ داشته باشند... از قدرتی که شادی کودکانِ غزه را گرفته بیزارم..ننگ براین قدرت ...ننگ براین ناتوانی که بخداقسم در ظاهر قدرت است! روضه های کربلا برایم زنده شده! صحنه ی شهادت حضرت علی اصغر را بارها و بارها در غزه دیدم...دیگر چه چیز دلمان را آرام میکند؟دیگر چه کسی لبخند برلب هایمان می آورد؟ با عجزی عمیق و چشمانی لبریز از اشک هرلحظه زمزمه میکنم: الهی مولای مارابرسان.....  ۲۶ مهر۱۴۰۲/ بعد ازحمله ی وحشیانه به بیمارستانِ معمدانیِ غزه @Poursaeid66415
داستانکی در خیال دوستی ایرانی ، از فاجعه ی بمباران غزه؛ عنوان داستانک: دوچرخه ای برای اسماعیل بوی نان تازه در خانه میپیچد، اسماعیل خواب و بیدار در تشکش غَلت میزند.خواهرش ساره اما ،وقت خروس خوان ، پیش از بیدار شدن مادرشان بیدار است. حالا دارد با سلیقه ی دخترانه اش روبان های رنگی ای را در کیسه ای می گذارد . مادر اجازه ی رفتنش را میدهد و ساره باشادی و هیجان به سمت کوچه می دود. ‌کوچه ها رایکی پس از دیگری میگذراند .هر از گاهی همسایه ای با اشاره دست به "دختر ابو اسماعیل "سلامی میکند. یکی از همسایه ها جلویش را میگیرد؛ _کجا میروی این وقت صبح؟ صبحانه خورده ای؟ _نه نخوردم.کار مهمتری دارم عمو.راستی وقت ناهار برایتان نان می آورم. پیرمرد سری تکان میدهد و لبخندی به رویش میزند.. و ساره باز هم می دود. نفس کم می آورد دست به زانو میگیرد.فقط چند قدم مانده به خرابه . نگاهی به درون خرابه میاندازد ،آرزو میکند کاش دوچرخه را انقدر دور نبرده بودند. الان که دوستانش همراهش نبودند می ترسید برود داخل خرابه ، آخر اسم آنجا را "خرابه ارواح " گذاشته بودند. کاش برادرش بود ، اگر بود زود شیر می شد و با شجاعت می رفت داخل‌. بالاخره می رود تو ،کمی می ترسد ،ولی نه زیاد...قدمهایش را بسمت دوچرخه تند تر می کند،دوچرخه را با رضایت نگاه میکندو از میان علف های بلند و هرز باغچه ی آن خانه خرابه میکشدش بیرون... از آنجا که بیرون می آید اول با دستمالی که در جیبش گذاشته بود دوچرخه را کمی تمیز میکند و بعد دانه دانه روبان هارا از کیسه می آورد بیرون و با دقت به دسته های کناری دوچرخه گره میزند. دوچرخه مانند اسب سفید شاهزاده ها شده ..زیبا و برّاق... از درخشش دوچرخه چشمانش برق میزند... دلش ضعف میرود ، بوی نان خیالیِ داغ در تنور را تصور میکند...دهانش آب میفتد.. برای بار هزارم واکنش اسماعیل وقتی دوچرخه را ببیند خیال میکند ؛ (اسماعیل چشم گشاد میکند ، آرام به سمت من و مادر که پشت دوچرخه ایستادیم می آید ،اول دستی به روی بدنه دوچرخه و بعد فریاد بلندی از خوشحالی میزند.!) ساره سوار دوچرخه میشود و تند تند پا میزند به سمت خانه... اسماعیل با چشمان نیمه باز سر سفره صبحانه صبحانه نشسته .آن روز سفره بسیار رنگین است.مادر چند نان گرم را درون پارچه میپیچد برای عمو مُخلص،چند نان هم در گوشه ای از سفره میگذارد و پارچه ی سفره را رویش میکشد تا خشک نشوند...تکه ای هم میدهد به اسماعیل و او هم میچپاند در لپش. ناگهان صدایی مهیب میاید ،آسمان آبی غزه خاکستری میشود،مردم در خانه هایشان، در کوچه ،مغازه یا هرکجا ک هستند بسوی صدا برمیگردند. مادرزیرلب ذکری میگوید ‌.اسماعیل خشکش زده ..با نگاهش پنجره ی خانه را میبیند دودی غلیظ کمی ان طرف تر در آسمان پخش شده.. به فرار پرندگان از توده ی دود وغبار نگاه میکند. صدای همهمه و فریاد همسایه ها می آید. مادر نمیخواد وحشتش را بروز دهد نباید بگذارد ترس به دل بچه ها راه پیدا کند ...با پاهایی لرزان میرود در اتاق صادق و سراسیمه نوزاد را بغل میکند.به اسماعیل اشاره میکند ؛ _برو ببیین چه شده!یاالله اسماعیل همانطور که نان در دهانش قلمبه شده از خانه بیرون میزند، به دنبال دیگر بچهای محل که خودشان هم نمیدانند کجا میروند،میدود.بچه ها می ایستند ، اسماعیل هم می ایستد. چند نفر کمی دورتر به آوار اشاره میکنند .اسماعیل هم نگاهش میرود به همان سو....به همان خانه ی خرابه که چند وقتی بود برای بازی با خواهرش و دوستانشان آنجا میرفتند ...باد می وزد و چند روبان سبز و آبی و صورتی از زیر دیوار های همان خانه خرابه می آید بیرون و در هوا می رقصد..... دست خاکی و ظریفی از زیر آن آجرها مشخص است. اسماعیل چشم گشاد میکند،آرام به سمت ویرانه میرود ، آجرهارا کنار میزند، بدون کمک کسی آجر ها راهل میدهد آن طرف تر .... و آنوقت جسم کوچک دختری بر رکاب دوچرخه شبیه به شاهزاده ای سوار بر اسب سفید نمایان میشود... اسماعیل فریادی از غم میزند...از شدت هق هق گریه اش ، نان گرم تنوری از دهانش بیرون می پرد .صورتش را سیل اشک پوشانده .صورت پسری خیس از اشک است ‌ولی کسی متوجه اش نیست ،هر کس میان ویرانه ای به دنبال عزیزانش میگردد... .کبوترهای سفید در گوشه کنار باغچه ی خرابه افتاده اند که فقط میشود از پر های سفیدشان تشخیصشان داد... صدای مهیب دیگری می آید،این بار پرنده ای نمی پرد ، پرنده ای هم نمی میرد ، در خانه اسماعیل پرنده ای نبود...دو فرشته بود... تنور خاموش میشود.سفره صبحانه پر از خاک میشود.نان های تازه خشک میشوند ‌و اسماعیل هم...اسماعیل هم... تنها میشود.تنهای تنها...... مهر ۱۴۰۲ بهاره کمیجانی/۱۳ساله این داستانک رو دختر ۱۳ ساله ام نوشت...
باران باران که میبارد...همیشه یاد تو می افتم..یاد تو، یاد چشم های پرفروغت... یاد نوجوانیم و آنهمه عشق...باران مرا یاد تو می اندازد، حتی با اینکه سالها از رفتنت گذشته... نمیدانم چرا؟ فلسفه اش را نمیدانم...اینکه از کجا این حس شروع شد را یادم نیست..الان که فکر میکنم با خودم میگویم شاید چون باران در عمق وجودش غمی را نشان میدهد.غمی که باعث شده ابر را به گریه دربیاورد و اسمش بشود باران و سرازیر شود بر سر دنیاو مردمش... وجه مشترک من و ابر ..گریه های ما بود...وقتی غمی عمیق قلبمان را چروک و زخمی کرد...آنوقت هردو گریه کردیم من برای تو و ابر برایِ.... باران مرا یاد تو می اندازد..یاد ازدست دادنت..و یاد گریه های دلتنگی و غم برای رفتن تو... آدم ها میروند بجایی که باید بروند..آنجا که تا ابد ،قرارِ زندگی و جاودانگی دارند...اما آنها که هنوز نرفته اند با دلتنگی و یادها چه کنند؟ با عطرها و خاطره ها چه کنند؟ با بوی باران و خاطره ی چشم ها چه کنند؟ هر باران باز تورا بیادم می آورد و تمام آن روزها و شب های بی قراری و دلتنگی و... بمن بگو با گریه ی ابرها چه کنم؟ با باران چه کنم؟.... (از دل برآمده درشبی بارانی) ۱۴۰۳/۲/۱۸
آقای رئیسی ...شهید رئیسی! بیدار شو، حالا که وقت خواب نیست..میدانم خیلی خسته ای، اما کلی کار نیمه تمام داشتی...پس جواب قول هایی که دادی چه میشود؟!مردم محروم و مستضعف چشم امید داشتند به شما...دلگرم و امیدوار بودند به وعده هایی که داده بودی...آنها قدر دان و سپاسگذار بودند...شاید فقط آنها فهمیده بودند که شما چه گوهری بودی... ما که فقط قُر زدیم...ایراد گرفتیم و قدر نشناسی کردیم...در هر محفل و هر ماجرایی سیل انتقاد به سمتتان سرازیر بود و زیر سوال میبردنتان...اما شما جوابی نمیدادی ...کاش جوابی داده بودی و اینطور شرمنده ات نمیشدیم... حالا که آسمانی شدی،فهمیدم چه دیوار کوتاهی داشتی...دیواری کوتاه تر از دیوار شما نبود! کاش بیشتر شناخته بودیمتان و بیشتر قدر دانتان بودیم...کاش ماهم یکبار مثل همان پیرمرد مرز نشین از شما تشکر کرده بودیم...کاش! ناگهان چقدر زود دیر میشود😭 ۱۴۰۳/۲/۳۱ بعد از شنیدن خبر شهادت رئیس جمهور عزیزمون😭
فاطمه پورسعید (( حسرت)) تلویزین دائم روشن است..شبکه ها را مرتب عوض میکنم..قلبم نمیخواهد قبول کند..نمی پذیرد..باور نمیکند.. پیام های تسلیت روسای جمهور کشورهای مختلف روانه شده...رئیس جمهور چین، رئیس جمهور روسیه،رییس جمهور عراق،رئیس جمهور سوریه و.... دلم میشکند و اشکها باز سرازیر میشود...حسودیم میشود..ما هم تا دیروز قبل از ساعت یک و نیم ظهر رئیس جمهور داشتیم...😭 ۱۴۰۳/۲/۳۱
رئیس جمهور عزیزم... امروز عصر مهمان شهر ما قم هستی...از دیشب که فهمیدم دوباره قرار است مهمانمان شوی تصمیمم این بود بچه ها راهمراهمان نیاوریم...این چند روزه قم بشدت گرم شده...با خودم فکر میکردم بچه ها طاقت گرما را ندارند..ظهر امروز هوا به اوج گرمایش رسیده بود...دیگر مصمم شدم پسرکوچکم را نبرم... اما نزدیکی های ساعت ۳ عصر آسمان ابری شد..باد وزدین گرفت..آن آسمان که یک لکه ابر در آن نبود پر از ابر شد..پر از بغض...  الان در بلوار پیامبر اعظم قم به انتظار آمدنت در گوشه ای نشسته ایم... هوا خنکِ خنک است..مثلِ روزهای آخر اسفند.. و من هر لحظه فکر میکنم شما که طاقت کوچکترین رنج مردم را نداشتی..شما که نمیگذاشتی برای ورودت مارش نظامی بزنند که مبادا سربازی زیر آفتاب اذیت شود..شما که نگران ناهار نخوردن کارگری بودی...شما که... شاید دعا کرده ای باران بگیرد...حالا دستت بازتر است..حالا عندربهم یرزقونی...حتما بغض ابرها از دعای شماست... ۱ خرداد ۱۴۰۳/ بلوار پیامبر اعظم/ در انتظار شهیدرئیسی عزیز.... https://eitaa.com/roohamdaembetosafarmikonad
امشب رفتنت را باور کردم... در این سی و چند روز بعد از آن حادثه،هر وقت عکست را میدیدم..بغض میکردم..در دلم با التماس میگفتم برگرد...خودت برگرد و باز رئیس جمهورمان باش... اما امشب..وقتی عکس چهره ی نورانی و مظلومت را بین دو شمعدان حرم ..نزدیک ضریح امام رئوف، روی آن میزِ سیاه پوش شده دیدم..باورم شد که دیگر آن قلب مهربان نمی تَپَد... اینبار باز هم با دیدن عکست اشک ریختم اما فرقش با گریه های قبل این بود که رفتنت را باورم شده بود ... میدانم که هنوز هم نگران مایی..نگران ایران هستی... سید عزیز ازشما خواستم دعایمان کنی ..دعا کنی در نبودنت کسی در سِمت شما بیاید که راه شما را ادامه دهد..راه شما ،راه خداست..راهی به سویِ آسمان.... یک تیر ۱۴۰۳_ مشهد https://eitaa.com/roohamdaembetosafarmikonad