eitaa logo
🌿 طب نوین روجین🌿
911 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
319 ویدیو
645 فایل
داخل کانال میتونی مشاوره دریافت کنی در مورد زگیل تناسلی/عفونت/کیست/ناباروری/سردمزاجی کافیه اعتماد کنی ودرمان بشی زیر نظر پژوهشکده طب سنتی رویان شماره ما 👈🏻 ۰۹۱۱۹۰۶۴۹۱۸ فرم مشاوره👈🏻 https://app.epoll.pro/49187200 🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿 طب نوین روجین🌿
🍃#انارهای_نارس... 💌 #پارت61 *** ساعد کلافه از اتاق بیرون میاد .. موهای بهم ریختش مرتب میکنه ...وارد
🍃 ... 💌 _من شوهر دارم .. مینا اول نگاهش کرد و بعد قهقه ای سر داد وقتی دید اناهید ماتم زده نگاهش میکنه .‌با حرص ویشگونی از بازوی اناهید گرفت _عقل تو از دست دادی نزدیک یک سال تو بیوه شدی .. بعد پیراهن طلایی رو تن اناهید کرد .از تو کیفش وسایل ارایش رو روی تخت ریخت و صورت رنگ پریده اناهید سرخ و سفید کرد . و هی زیر لب غر میزد _تو خیلی ناشکری ..واقعا فکر کردی کی هستی؟ الان برو رو داری دو روز دیگه یکم این صورت چین و چورک بیفته کسی نگات نمیکنه ...اگه زرنگ باشی آینده اتم میتونی تضمین کنی .. خم شد کفش های پاشنه بلند طلایی رو پای اناهید کرد . بهش نگاه کرد _آناهید ساعد کسی که میتونه خروار خروار برات پول خرج کنه لگد به بخت خودت نزن .. بعد بغلش کرد اناهید بغض کرد مینا دست هاشو دور صورت اناهید قاب گرفت _خواهری منی تو .. اناهید اشکش چکید تند تند اشکش پاک کرد _پاشو پاشو بریم ...مهمونی تموم شد . همراه اون از پله های مارپیچ پایین امدن نگاه مهمان ها روی اون ها جلب شد ..یکی از مرد ها کنار ساعد گفت _چقدر زیبا دقیقا مثل نگین میدرخشه ! ساعد با غرور به اناهید خیره شد نزدیک شد مینا چشمکی زد _اینم سیندرلای بداخلاق شما .. و چشمکی زد . ساعد صورتش نزدیک اناهید کرد _عزیزم .. اناهید با چشای اشکی به مینا نگاه کرد که با چش غره بهش خیره شده بود . ساعد اناهید به آغوش کشید اناهید حس خفگی میکرد و تنش میلرزید.. به سختی روی مبل نشست .. موزیک ریتم تندی گرفته بود . اناهید به ریسه ها و بادکنک ها نگاه میکرد . ساعد جامی دست اناهید داد اناهید تو گرمای مرداد ماه حس لرز کرده بود . انواع خوراکی ها رو میز بزرگ کنار سالن بود . خدمتکار کیک بزرگ چند طبقه رو وسط سالن اورد .. اناهید انگار قلبش نمی زد یاد بچکی اون خونه ای که همیشه بوی تریاک میداد افتاد ...یاد این افتاد که یکدفعه که کلی واسه کیک تولد گریه کرده بود مادرش یک تیتاب خریده بود یک شمع روش گذاشته بود . بغض کرد حس کرد دلش واسه مادرش تنگ شده نفس گرفت اون همیشه مثل کوه پشتش بود یکلحظه با خودش گفت شاید اگه مامانم نبود منم مثل طهورا میشدم ‌. صدای جیغ و دست و هورا بلند شده بود . حس میکرد از همه ادم های اون سالن متنفره ...حس خفگی داشت بی اراده بلند شد .. نفهمید چطور شال بلند کشمیری رو سر و تن برهنه اش کشید ...وقتی به خودش امد که صدای مینا رو تو پاگرد پله ها شنید .. برای اولین تاکسی دست بلند کرد .. کپی ممنوع⛔️ نویسنده: 🌿🌸 @roman_tori🌸🌿
بریم نظرات😁
ممنون از نظراتتون دوستان😍😍😍
💜 قشنگیه صبح به اینه که خدا میگه بیا از اول😍☕️ 💌|@ROMAN_TORI
Mehdi_Yarrahi_Hayyak.mp3
6.94M
🎧 مهدی یراحی 🎤 حیِّک 🎼 🎹|@roman_tori
📚رمان: 📝 نویسنده : سانیا ولی زاده 🎭 ژانر: 📖تعداد صفحات 220 📃خلاصه; به گمانم کلاس پنجم یا ششم بودم؛ناگه خود را اسیر فلسفه‌ی رمان و کتاب و کتاب خوانی کردم و غرق در تفکر نویسندگی،خواندم و نوشتم. حتی به یاد دارم انقدر در افکار نویسندگی بودم که کلاس درس را فراموش کرده و ذهن وسیع و خلاق خود را پیاده بر کاغذ سفید، مینوشتم و مینوشتم. انقدر دنیا های گوناگونی در ذهن داشتم که نه ابتدا داشت و نه انتها گویا آینده و گذشته‌ی تمام افراد را به هر نحوه ای مانند یک داستان برایشان مینوشتم و میدیدم؛میان آن نوشته ها با خود میگفتم:شاید این نوشته در حال و شاید در گذشته اتفاق افتاده یا شاید زمانی اتفاق بی‌افتد؛بنابراین به گونه ای شده بودم سازنده ی دنیاهای گوناگون. 🌿🌸 @roman_tori🌸🌿 👇👇👇
🌿 طب نوین روجین🌿
🍃 #انارهای_نارس... 💌 #پارت62 _من شوهر دارم .. مینا اول نگاهش کرد و بعد قهقه ای سر داد وقتی دید انا
🍃 ... 💌 پاهاش درد گرفته بود کفش های پاشنه بلندش در اورد . ماشین علیرام مقابلش پارک کرد . قلبش بی امان میکوبید . بلاخره جرات داد از پشت پرچین ها بعد یک ساعت بیرون امد . نزدیک رفت _علیرام ! علیرام بهت زده به عقب برگشت دیدن اناهید تو اون لباس و سر وضع با کفش های توی دستش .. علیرام نگران انتهای کوچه رو نگاه کرد و نزدیک شد _اینجا چه غلطی میکنی؟ اناهید با التماس نگاهش کرد _خواهش میکنم ..میخوام باهات حرف بزنم .. علیرام فقط نگاهش کرد اینقدر وضع ظاهری زننده ای داشت که اصلا نمیتونست رفتارش توجیح کنه .. سر تکون داد بدون حرف وارد خونه شد . اناهید ناباور به در بسته خیره شد . فکرش قفل شده بود .. انگار تب داشت وسط کابوس هاش بود ..روی پله های ساختمون نشست. دوباره غرق خاطرات بچگیش شده بود . علیرام اینقدر عصبانی بود که پارچ اب از یخچال در اورد و سر کشید . حاج خانم خواب آلود با چادر نماز خمیازه ای کشید _شام ات رو گاز .. علیرام نوچی کرد _نه نمیخورم .. حاج خانم به طرف اتاقش رفت _شبت بخیر مادر .. علیرام به طرف ایفون رفت تصویر روشن کرد و با تعجب دید جسم مچاله شده اناهید مقابل در .. دستش مشت کرد به دیوار کوبید به طرف در رفت و در باز کرد اناهید با دیدنش بلند شد علیرام غرید _گور تو گم کن .. اناهید دوباره متلمسانه گفت _تو رو خدا فقط ..فقط بزار حرف بزنم .. علیرام سعی کرد صداشو بالا نبره _برو تا زنگ نزدم به پلیس .. اناهید شال کشمیری که هی روی سرو بندش سر میخورد درست میکرد _من ...من ..از وسط مهمونی امدم که فقط باهات حرف بزنم .. علیرام با اخم نگاهش کرد _برو همون قبرستونی که بودی ..من حرفی ندارم .. _مادر علی کیِ این وقت شب ؟چی شده .. صدای حاج خانم از ایفون بلند شد . علیرام چشم رو هم بست _الان میام مادر .. با صدای آرومی با دندون های کلید شده گفت: _برو ..این ورا آفتابی بشی دمار از روزگارت در میارم .. آناهید هِق زد _من ..من چکار کنم منُ ببخشی ..؟ علیرام به طرف در رفت _فقط گور تو گم کن ..اینقدر نیست بشو که فکر کنم مردی . خواست درُ ببنده که حاج خانم مقابلش سبز شد با دیدن آناهید چشماش برق زد و با خوشحالی گفت: _خدایا شکرت ..خدایا شکرت.. کپی ممنوع⛔️ نویسنده: 🌿🌸 @roman_tori🌸🌿
📚رمان : 📝نویسنده : 🎭ژانر : تعداد صفحات : 696 📃خلاصه : جنایت…جنایت پشت جنایت قصه حماقت ها ، سادگیها و باختنهای هر روزه من و تو قصه اشتباهاتی که حتی خدا هم به جبرانش اراده نمی کند . مومیایی 🌿🌸 @roman_tori🌸🌿 👇👇👇
پارت داریم😍
🔮آرزوی محال🔮 دکترامروز برگه ی ترخیصم روامضاکردوبالاخره قراره ازبیمارستان برم. دلم خیلی برای باباتنگ شده بود دلم بیقراربودبرای یه لحظه دیدنش برای وقتایی که بغلم میکردوپیشونیم رومیبوسید . دلم خیلی میخواست برگردم خونه ولی نه مامان ونه بابا نیومدن دنبالم یعنی واقعادوس ندارن برگردم خونه؟مامان چرانیومد؟مامانکه بامن قهرنبود. چه سوالیه خب باباحتما نزاشته که بیاد. ازنکیساخجالت میکشیدم که بگم منوببره دیدنشون بارآخرکه رفتیم دیدنشون اینجوری شد و... توهمین فکرابودم که صدای یلدامنوبه خودم آورد تواین مدت حتی یلداروهم فراموش کرده بودم زیادازاون شبی که خونش بودیم نگذشته پس ظاهرش معلوم نیست که باردارهست یانه _خوووب... زنداداش پاشو که بایدزحمتوکم کنیم وبرگردیم خونه
🔮آرزوی محال🔮 لحنش مثل همیشه شوخ وسرحال بود حتی دلم برای یلداهم تنگ شده بود بایدیه دل سیرباهاش حرف میزدم. به کمک یلدا چادرم روسرم کردم ورفتیم بیرون امیرعلی ونکیسامنتظرمون بودن بالبخندبهشون نزدیک شدیم. _سلام هردوبالبخندجوابمون رودادن.الان دیگه امیرعلی هم منوزنداداش صدامیکردومن بیشترباورم میشد که این کنارهم بودن منونکیسا واقعیه وخواب ورویانیست. یلدامیخواست برای شام نگهمون داره خونه ی خودش ولی من دوس داشتم بریم خونه ی خودن...خودمون؟برام مثل یه خواب بود که به خونه ی نکیسا بگم خونه ی خودمون،خونه ی منونکیسا نکیساکلیدرو توی قفل چرخوندودربارکرد... وقتی رفتیم تو ریحانه وننه نصرت خونه بودن ریحانه داشت گلدون های لبه ی حوض روآب میدادو ننه نصرت هم داشت باتسبیح بزرگش ذکرمیگفت
🔮آرزوی محال🔮 به محض ورودمون ریحانه دست ازآب دادن گلهاکشید وننه نصرت هم بااسفندبه استقبالمون اومد. ریحانه لبخندغمگینی زدواومد نزدیکم بغلم کرد _خوش اومدی عزیزم لبخند کج وکوله ای زدم وگفتم _ممنونم .................... ننه نصرت وریحانه بعدازیکی دوساعت رفتن ومن انگارتازه یادم اومده بود که ازرفتاراونروز نکیسادلخورم وتوجلد سرسنگین خودم رفتم. نکیسا بعدازبدرقه ی ننه نصرت وریحانه اومد تو پاشدم رفتم توآشپزخونه تاشام درست کنم. خداروشکر خونه مرتب بود ونیازی به تمیزکاری نبود بعدا نکیساگفت که ریحانه تمیزش کرده. _نمیخوادچیزی درست کنی خانم ازبیرون میگیرم به حال قهررومو اونور کردم _لازم نیست خودم یه چیزی درست میکنم
🔮آرزوی محال🔮 کلافه دستی به گردنش کشید واومد روبه روم میخواستم یه کاسه ازکابینت بالابردارم که دستم نمیرسید داشتم تقلامیکردم که کاسه رودراورد خواستم بگیرمش که دستشو برد کنار حرصی گفتم نکیساحوصله شوخی نداره کاسه روبده بهم کاردارم. تو گلو خندید گفت -نوچ هم حرصم گرفته بود هم خندم گرفته بود _نکیسااذیت نکن بده کاسه رو! _اول نگام کن! دوست داشتم بیشتراذیتش کنم پس گفتم _نمیخوام _شادی نگام کن _گفتم نمیخوام _مرگ نکیسانگام کن انگارکه کبریت به انبارباروت کشیده باشن این جیغ من بود که فضای خونه روپرکرده بود. باجیغ جیغ ومشت های بیجونم افتادم به جونش اونم فقط میخندید وسعی داشت مشتام بهش نخوره ومنم برای اذیت کردنش بیشتر نزدیکش میشدم
ممنونم لطف دارین😍
سلام به پی وی مراجعه کنید @R_o_o_z_a_b_i
سلام20سالمه
ممنونم☺️
انقدر‌ گِله‌ نکن! خدا‌ حکمت‌ همه‌ی‌ کارها‌ رو‌ میدونه فقط‌ مرتب‌ بهش‌ بگو: «ای‌ که‌ مرا‌ خوانده‌ای‌ راه‌ نشانم‌ بده»
🌿 طب نوین روجین🌿
🍃 #انارهای_نارس‌... 💌 #پارت63 پاهاش درد گرفته بود کفش های پاشنه بلندش در اورد . ماشین علیرام مقاب
🍃 ... 💌 اناهید به حاج خانم خیره شده بود .. حاج خانم با ذوق گفت _بیا تو مادر ...بیا . اناهید فقط نگاهش به علیرام بود که نفس گرفت رفت داخل. اونم با تردید پشت سرش راه افتاد . روی مبل نشست . حاج خانم با ذوق گفت _علی ..علی جان شماره سپهر بگیر . علیرام نوچی کرد اناهید با بغض به علیرام خیره شد _من خیلی ناراحت شدم طهورا مرد خیلی ! علیرام پوزخندی زد حاج خانم دستش گرفت _شام خوردی ؟گرسنه نیستی؟ اناهید هاج و واج حاج خانم نگاه کرد _مادر جان بهتره برین بخوابین .. حاج خانم سر تکون _نه نه ...خدا دعاهام مستجاب کرد .. بعد با نگرانی گفت _چرا رفتی مادر ..‌ اناهید لب گزید _داشتم تو اون روستا دق میکردم تنهایی ! حاج خانم رو پاش _آخ آخ گفتم گفتم به علی . علیرام پر اخم نگاهش کرد . حاج خانم بلند شد _پاشم یک چیزی بیارم بخوری! و سلانه سلانه به طرف اشپزخونه رفت _همین راه که برگشتی میری؟ اناهید اشکش چکید _تو خدا علیرام .. علیرام به در اشپزخونه نگاه کرد _بدی پول به دماغت خورده ؟آره؟نقشه جدید؟ اناهید فقط نگاهش کرد علیرام ادامه داد _حق با خان عمو بود تو یک تیکه اشغالی که فقط باید ازت سو استفاده کرد بعد مثل تفاله پرتت کرد بیرون ..‌تو آدم نیستی. حرفش با صدا حاج خانم قط شد . بلند شد با حرص انگشت اشاره اش به طرفش گرفت _هیچ کس از جریان من تو خبر....بفهمم خبر دار شدن اونوقت بد میبینی ها . اناهید دماغش بالا کشید _من ببخش ...من ببخش . علیرام سر تکون داد تو آشپزخونه رفت . حاج خانم تند تند ظرف پلو خورشت تو سینی گذاشت _بیا براش ببر ...رنگ به صورت نداره ..بیا ! علیرام سینی رو گرفت _مادر من لطفا کوتاه بیاین این دختر شک میکنه ها ..اینجور آشفته حالی و بیقراری شما رو ببینه .. حاج خانم لب گزید _تو نمیفهمی علی مادر ..نمیفهمی من اتیش جهنم با چشم خودم دیدم ... علیرام اخم کرد _واقعا فکر میکنی این دختر راه بهشت شماست ..؟ کپی ممنوع⛔️ نویسنده: 🌿🌸 @roman_tori🌸🌿 کانالو به دوستانتون معرفی کنین لطفا❤️
سلام دوستان میریم ادامه ی نظرات🌺
سلام اول اینکه آفرین به خاطر دقتتون در رمان خوندن و ممنونم که محترمانه تظرتون رو گفتین راستش قلم نویسنده به گونه ای هست که کلا قصد داره همه رو گیج کنه و بعد غافلگیر کنه رمان یه رمان مذهبی با آدمهای مثبت نیست همونطور که در ادامه میخونین که حتی حاج خانم که زن خیلی مهربونی هست هم کارهایی در گذشته انجام دادن که خیلی بد بوده در کل میخوام بگم شخصیتهای رمان شخصیتهای پاک و بدون گناه نیستن در واقع شخصیتهایی خاکستری هستن این رمان مث رمان های مذهبی دیگه که تقریبا موضوعاتشون کلیشه ای شده نیست درسته که قبول دارم نیاز به ویرایش داره که اونم به خاطر وقت کم نویسنده شرایطش فعلا نیست ولی مطمعن باشین از خوندن رمان پشیمون نمیشین 😍☺️ درباره طهورا اگر رمان رو با دقت بخونین متوجه میشین که طهورا چه مشکلی داشت و رابطه علیرام با اون کاملا سوری بوده و اینکه احساس میکنم باید دوباره این قسمتهای آخرو بخونین چون اصلا این چیزی که گفتین نیست هنوز عقدی نکردن و اینکه طهورا وضع بیماریش به حدی بود که دم مرگ بود و تا الان هم به خاطر کمکهای علیرام دووم آورده بود از پوشش کامل طهورا در منزل باید متوجه بشین که هیچ ارتباط زناشویی بینشون نبوده آناهید هم که معلومه شخصیت معلوم الحالی هست که هنوز نمیدونه با خودش چند چنده باید صبور باشین تو قسمتهای جدید شگفتانه هایی هست که جواب خیلی از سوالاتتون داده میشه🌿🌸
سلام وقتتون بخیر ممنونم از اینکه نظرتونو با به اشتراک گذاشتین اگر رمان رو به دقت خونده باشین متوجه میشین که جایی علیرام به آناهید گفت که وقتی با طهورا آشنا شد حالش خیلی داغون بود پس اینکه پول چاره‌ی کارش نباشه چیز بعیدی نیست طهورا در کنار بیماری جسمی بیمار روحی هم بود که همین بیشتر باعث بدتر شدن بیماریش شد آناهید هم به خاطر یه عذاب وجدان یا اینکه خودشو مقایسه کرده با طهورا اینکه ممکن بود خودش جای اون باشه چون اگر دقت کنین اناهید یه شخصیت پولکی هست و همه چیز رو در پول میبینه فکر میکنه پول چاره همه دردها هست . چقدر امروز تایپیدم از من که تو تایپ تنبلم بعید بود😂😅
رشته هنرهستم خواهش میکنم🌺