Someday, when things are great, you'll look back and feel proud that you did not give up...
« یه روزی،وقتی همهچی خوب و عالیه، به عقب نگاه میکنی و احساس غرور میکنی برای اینکه تسلیم نشدی...!💜✨»
♡🌸
💌|@roman_tori
Aron-Afshar-Raftam-Ke-Raftam-128.mp3
4.06M
#بشنویم🎧
آرون افشار🎤
رفتم که رفتم🎼
🎹|@roman_tori
《خدایا شکرت
به خاطر . . نمیدونم
همینجوری شکرت
یهویی شکرت !
به خاطر هزار دلیل بی دلیل دیگه شکرت
برای یبارم که شده ،
جای همه ی ناشکریام ...》
💌|@roman_tori
🍃 #انارهای_نارس...
💌 #پارت80
دهنش زیر شیر اب گرفت ..
صدای جیر جیر دمپایی های علیرام شنید
سریع صورتش شست خشک کرد
_چه عجب جناب نوری !
علیرام بی اعتنا بهش در اتاقش باز کرد .
اناهید با صدای خفه ای گفت
_اصلا میدونی امشب واسه چی سپهر امده بود اینجا ..
علیرام بی حوصله وارد اتاقش شد ولی در نبست که اناهید وارد اتاق شد
اناهید با حرص وقتی دید علیرام پشتش به اون داره دکمه های بلوزش باز میکنه گفت
_کلاه تو بزار بالاتر جناب نوری ..
نوری رو کشدار گفت
بعد طلبکار و حق بجانب دست به سینه ایستاد و با پوزخند گفت
_حاج خانم امروز داشت من واسه سپهر خاستگاری میکرد .
علیرام یک لحظه دستش روی دکمه آخری موند و نفس گرفت
پیراهن اش با یک حرکت از تنش در اورد
_به من چه؟
اناهید چشاش گرد شد
_به تو چه؟
علیرام پتو رو کنار زد و دراز کشید
_میخوای هر غلطی واسه زندگیت بکنی به من ربطی نداره ..
اناهید انگار یک کاسه اب یخ روش خالی کردن ...مات زده نگاهش کرد
_من ...من ...زن اتم ..
علیرام دستش زیر سرش برد و چشم ریز کرد
_کی گفته ...؟
اناهید لب گزید یک حال بدی شد .
علیرام انگار تبر شده بود داشته تیشه به ریشه اش میزد .
_خودت گفتی ..گفتی تو اپارتمانت زندگی کنیم ..گفتی باهم ..
دیگه حرفش ادامه نداد
علیرام بهش خیره شده بود
_نقشه جدیده ؟
اناهید چونش لرزید
علیرام نوچ نوچی کرد
_من سنی ازم گذشته کل زندگیم دنبال امورات مردم بودم ...حتی ازدواج مصلحتی با طهورا ...بعد مدت ها دلم یک زندگی معمولی میخواست ...دلم میخواست مزه عشق و خانواده و پدر شدن بفهمم ...وقتی تو اینجور عوض شدی با خودم گفتم علیرام این همون دختری که با همه بدی های زندگیش با نفس اش جنگیده میتونه خوشبختت کنه ...میتونی خوشبختش کنی ..ولی .
اناهید درمانده نگاهش کرد
_چرا فکر میکنی تو میتونی ادم هارو عوض کنی ...چرا فکر میکنی راه که تو رفتی راه درست ...تو هیچ وقت جای من نبودی ..الانم نیستی ..
دستش بالا برد
_من ...من در حقت بد کردم ...در حق خودمم بد کردم ...فکر میکردم اون مدل زندگی درست ...ولی الان که فهمیدم اصل زندگی چیه بخاطر تو نبوده نه نخواهد بود ..خودم فهمیدم ..علیرام نه من هیچ کس دیگه رو تا وقتی خودمون نخوایم نمیتونی به راه راست بیاری ...
علیرام یک لنگه ابروشو بالا انداخت
_الان تو توی راه راستی ؟
سر تکون داد
_آره ..چون ارامش دارم ...برام مهم نیست تو چی فکر میکنی ..
اناهید به طرف در رفت و دوباره برگشت
_کور خوندی اگه فکر میکنی من از زندگیت راحت میرم کنار تا به المیرا جونت برسی ...همین فردا صبح تو بوق و کرنا میکنم به همه میگم زنتم ..
و در محکم بست .
علیرام سر روی بالش گذاشت یک لبخند پر رنگ روی لبش بود زیر لب تکرار کرد المیرا .
و یکدفه قهقه خندید
کپی ممنوع⛔️
نویسنده: #تبلور
https://rubika.ir/raghse_sayeha
🔮آرزوی محال🔮
#322
_نکیسا
_جان
_بیابریم خونه
_مگه نگفتی شام روبامن میخوری؟الان بری خونه دوباره دلتنگم بشی؟
لبخندی زد
_خونه ی بابامونمیگم،خونه ی خودمونومیگم
بخندم کش اومد حرفاش بوجور به دلم مینشست
_چیه؟دلت برای اونجا هم تنگ شده؟
_اره خیلی
_چشم
بعدازینکه رفتیم خونه شادی همش میگفت
خونه چرااینقدر کثیفه وغرمیزد ولی میدونستم اینهاهمش بهانه بود ودردش یه چیزدیگه بود آخه خونه رو دیروز یلدا تمیزکرده بود
ولی چیزی نگفتم
بعدازشام درست کردن ساکت یه گوشه نشسته بود وبه یه گوشه زل زده بود دیگه کم کم داشتم نگرانش میشدم
_شادی؟
_جانم
_خوبی
نگام کرد
_مگه قراره بدباشم؟
_آخه ساکتی
لبخندی زد
_چیزی نیست
لبخندی زدم
_پس اینقدر ساکت نمون
🔮آرزوی محال🔮
#323
دوباره یکم ساکت موند وگفت
_نکیسا؟
_جانم
نگام کردوبابغض گفت
_اشکالی نداره سرم رو روی پات بزارم؟
اینقدری حالش بدبود که نخوام مخالفت کنم
_بزار
لبخندی زدو سرش رو روی پام گذاشت
یهوخیلی غیرمنتظره گفت
_نکیساتوچراهیچوقت پردا های اتاقتو جمع نمیکنی ؟همیشه اتاقت تاریکه
_خب توتاریکی راحت ترم
تخس گفت
_نمیخوام،دیگه اینجوری راحت نباش من ازتاریکی میترسم
گنگ بهش نگاه کردم
_چشم
شادی*
خودمم نمیدونستم چرا ایناروبهش گفتم ومیخواستم چیوثابت کنم شاید نمیخواستم باورکنم ممکنه نکیسادیگه مال من نباشه
🔮آرزوی محال🔮
#324
بعدخوردن شام که من هیچی ازش نفهمیدم نکیسامن برگردوند خونه وخودش رفت
.............................................
صبح که ازخوای بیدارشدم یادم افتادامروزبامریم قراردارم ولی حالم اصلا خوب نبود ونمیتونستم برم بیرون پس گوشیموبرداشتم وبهش زنگ زدم
_سلام
_سلام شادی خوبی؟یادت نره امروزبیای ااا
_مریم...میشه توبیای خونه ی ما؟بخدا اصلا حوصله ی بیرون روندارم
_چرا؟چیزی شده؟
بیاحرف میزنیم
_خیلی خب باشه بعدازظهرمیام
بعدازخداحافظی بامریم رفتم پایین ساعت حدود12ظهر رونشون میداد مامان توی آشپزخونه بود وبابا تلویزیون نگاه میکرد
رفتم پیش بابا نشستم وگفتم
_مامان میشه بیای؟
مامان اومد وگفت
_سلام مادربیدارشدی؟
_سلام میشه چنددقیقه بشینی؟
اومد ونشست کناربابا
روکردم بهشون وگفتم
_لطفا برام تعریف کنید.همه چیزو
🔮آرزوی محال🔮
#325
مامان نگاهی به بابا کردو گفت
_مطمعنی الان حالت خوبه ومیخوای بشنوی؟
_اره
بابا شروع به صحب کرد
(8سالم بود که مامان برای اینکه بابا ورشکسته شده بود ازبابا جداشدوماروول کردو رفت یک سال بعدباخبرشدیم ازدواج کرده
باشنیدن این خبر منم راضی شدم بابا ازدواج کنه
بابابعدازرفتن مامان ضربه ی شدیدی خورد آخه اون عاشی مامان بود
خلاصه بابا ازبین خانومایی که توی کارخونه کارمیکردن ازیه خانوم خوشش اومد واینطور شد که بابا بامادرعلی ازدواج کرد
یک سال بعدازازدواجشون علی به دنیااومد
علی10سال ازمن کوچیک تربودولی خیلی رفیقای خوبی برای هم شدیم
منوعلی برعکس انتظاربابا خیلی بهم وابسته شدیم جریان گذشت تاعلی 20سالش شد
علی برعکس من که تا31سالکی عاشق نشدم زود عاشق شد
[اگه بارها ضربه خوردی و هنوزم بلدی که چجوری بخندی، بهم اعتماد کن، تو خیلی قوی هستی..🌸]
🌿
[خوشبختی حاضر و آماده تو دستات قرار نمی گیره، بلکه از کارهای خودت به دست میاد..☕️🌱]
💌|@roman_tori
Aron Afshar - Khiali Nist (Demo).mp3
824.3K
#بشنویم🎧
آرون افشار🎤
خیالی نیست(دمو)🎼
🎹|@roman_tori
کاملش هنوز نیومده😅مناسب برای کلیپهای جذابتون👍
🌿 طب نوین روجین🌿
🍃 #انارهای_نارس... 💌 #پارت80 دهنش زیر شیر اب گرفت .. صدای جیر جیر دمپایی های علیرام شنید سریع صو
🍃 #انارهای_نارس...
💌 #پارت81
***
المیرا به برگه قرارداد مزون نگاه کرد
_این عالیه !قیمتش خیلی خوبه ..
اناهید یک اهومی گفت و برش پیتزا رو گاز زد .
المیرا با لبخند به علیرام خیره شد
_اگه همینطور پیش بره احتمالا سفارش یک چرخ خیاطی دیگه بدیم ..البته چرخ سر دوزشون خراب شده .
علیرام تکه ای از پیتزا رو با چنگال تو دهنش گذاشت
_اینقدر ذوق زده شدی شامت یخ کرد .
المیرا به اناهید نگاهی کرد
_در عوضش انا جون جای ماهم میخوره !
اناهید پوزخند علیرام دید ولی بی اعتنا لقمه اش جوید
المیرا یک تکه کوچیک از چیکن اش تو سس سیر فرو کرد علیرام در نوشابه رو براش باز کرد .
المیرا نگاه مهربونی کرد و گازی به لقمه اش زد و با لذت گفت چقدر خوشمزه است یک سبزی خاص معطر تو سس اش داره ..
اناهید چشاش برق زد
_واقعا ؟
و تکه دیگه ای از برش پیتزاش تو سس سیر زد ..
المیرا چشم ریز کرد
_تو خوبی؟
تلفن علیرام زنگ خورد با یک ببخشید میز ترک کرد .
المیرا مشکوک اناهید نگاه کرد
_تو حالت خوبه؟
اناهید تکه سیب زمینی به سس زد
_اره واسه چی؟
المیرا اخم کرد
_غیر عادی داری غذا میخوری ؟
هنوز امد علت گرسنه بودن و هیچی نخوردن بیست چهار ساعتش بگه که المیرا با چشای ریز شده گفت:
_نکنه حامله ای؟
اناهید مات شد
المیرا به علیرام نگاه کرد که هنوز با تلفن حرف میزد .
_رابطه تون باهم خوب شده؟
اناهید خیلی دلش میخواست یک دروغ گنده بگه ولی در عوض شونه ای بالا انداخت
_نه بابا میخواد محرمیت تموم کنه؟
المیرا لب پایینش زیر دندون گرفت بهش خیره شد .
اناهید دوباره یک برش پیتزا رو گاز زد و با دهن پر گفت:
_بدبختی اینجاست که حاج خانم گیر داده سپهر بیاد من بگیره .
بعد لقمه رو قورت داد و با خنده گفت:
_اصرار هم داره که من خوشبخت بشم !
المیرا اروم گفت:
_علیرام خبر داره؟
اناهید از خوردن زیاد نفس گرفت
_اره بابا ولی کک اش هم نگزید .
علیرام امد نشست
_ببخشید یک مورد کاری بود حتما باید جواب میدادم .
اناهید از معده درد خم شد
_اوف دلم درد گرفت !
علیرام با اخم گفت
_واقعا ظرفیت نداری ها ..یکم کمتر بخور !
المیرا به پشتی صندلی تکیه داد
_من فکر میکنم علایم حاملگی !
اناهید با حرص گفت
_دوساعت دارم قصه حسین کرد شبستری برات میخونم ..
المیرا به علیرام که اخم داشت خیره شد
_اگه واقعیت داشت از اینکه قرار بود بابا بشی خوشحال نمیشدی ..
علیرام تو سکوت با اخم نگاهش میکرد
اناهید با حرص یک لگد اروم به کفش المیرا زد
_چرا چرت و پرت میگی؟
المیرا با لبخند به علیرام خیره شده بود
_بهش نگفتی چرا پای چش سپهر کبود کردی باهاش دعوا کردی؟
کپی ممنوع⛔️
نویسنده: #تبلور
🌿🌸 @roman_tori🌸🌿
🔮آرزوی محال🔮
#326
20سالش بود که عاشق دختری ازیه خانواده ی مذهبی که وضع مالی خوبی نداشتن شد
دختری به اسم دریا،دریااون موقع16سالش بود وحسش به علی دوطرفه بود
علی یه روز به خوشحالی اومد خونه وبه مامان(مادرعلی)گفت که میخوادازدواج کنه مامان خوشحال شد ولی گفت تابرادربزرگت ازدواج نکنه تونمیتونی ازدواج کنی
دلم به حال علی میسوخت دریادخترخوبی بودوبرازنده ی علی
ولی طبق قانونی که توخاندان شریفی بود تابچه ی اول ازدواج نکنه بقیه ی بچه ها حق ازدواج نداشتن ومنم قصد ازدواج کردن نداشتم علی هرروزلاغرترازدیروز میشد دلم میخواست کمکش کنم ولی نمیدونستم چیکارکنم
اونروز داشتم قدم میزدم وباخودم فکرمیکردم
که یه دختری با عجله اومد ازکنارم رد شد وباهام برخورد کردو باعث شد وسایلش بریزه
بعدشم کلی به من غرزد که تقصیر توبوده که وسایلم ریخته ولی من چیزی ازحرفاش نمیفهمیدم اون لحظه بود که احساس کردم حس علی رومیفهمم اون دخترمادرت بود