eitaa logo
🌿 طب نوین روجین🌿
911 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
319 ویدیو
645 فایل
داخل کانال میتونی مشاوره دریافت کنی در مورد زگیل تناسلی/عفونت/کیست/ناباروری/سردمزاجی کافیه اعتماد کنی ودرمان بشی زیر نظر پژوهشکده طب سنتی رویان شماره ما 👈🏻 ۰۹۱۱۹۰۶۴۹۱۸ فرم مشاوره👈🏻 https://app.epoll.pro/49187200 🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
پارت جدید🌿🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Someday, when things are great, you'll look back and feel proud that you did not give up... « یه روزی،وقتی همه‌چی خوب و عالیه، به عقب نگاه می‌کنی و احساس غرور می‌کنی برای اینکه تسلیم نشدی...!💜✨» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌♡🌸 💌|@roman_tori
Aron-Afshar-Raftam-Ke-Raftam-128.mp3
4.06M
🎧 آرون افشار🎤 رفتم که رفتم🎼 🎹|@roman_tori
@R_o_o_z_a_b_i پارت های امشب چطوربود؟😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
《خدایا شکرت به خاطر . . نمیدونم همینجوری شکرت یهویی شکرت ! به خاطر هزار دلیل بی دلیل دیگه شکرت برای یبارم که شده ، جای همه ی ناشکریام ...》 💌|@roman_tori
5697168462.mp3
3.37M
🎧 آرون افشار🎤 طبیب ماهر🎼 🎹|@roman_tori
🍃 ... 💌 دهنش زیر شیر اب گرفت .. صدای جیر جیر دمپایی های علیرام شنید سریع صورتش شست خشک کرد _چه عجب جناب نوری ! علیرام بی اعتنا بهش در اتاقش باز کرد . اناهید با صدای خفه ای گفت _اصلا میدونی امشب واسه چی سپهر امده بود اینجا .. علیرام بی حوصله وارد اتاقش شد ولی در نبست که اناهید وارد اتاق شد اناهید با حرص وقتی دید علیرام پشتش به اون داره دکمه های بلوزش باز میکنه گفت _کلاه تو بزار بالاتر جناب نوری .. نوری رو کشدار گفت بعد طلبکار و حق بجانب دست به سینه ایستاد و با پوزخند گفت _حاج خانم امروز داشت من واسه سپهر خاستگاری میکرد . علیرام یک لحظه دستش روی دکمه آخری موند و نفس گرفت پیراهن اش با یک حرکت از تنش در اورد _به من چه؟ اناهید چشاش گرد شد _به تو چه؟ علیرام پتو رو کنار زد و دراز کشید _میخوای هر غلطی واسه زندگیت بکنی به من ربطی نداره .. اناهید انگار یک کاسه اب یخ روش خالی کردن ...مات زده نگاهش کرد _من ...من ...زن اتم .. علیرام دستش زیر سرش برد و چشم ریز کرد _کی گفته ...؟ اناهید لب گزید یک حال بدی شد . علیرام انگار تبر شده بود داشته تیشه به ریشه اش میزد . _خودت گفتی ..گفتی تو اپارتمانت زندگی کنیم ..گفتی باهم .. دیگه حرفش ادامه نداد علیرام بهش خیره شده بود _نقشه جدیده ؟ اناهید چونش لرزید علیرام نوچ نوچی کرد _من سنی ازم گذشته کل زندگیم دنبال امورات مردم بودم ...حتی ازدواج مصلحتی با طهورا ...بعد مدت ها دلم یک زندگی معمولی میخواست ...دلم میخواست مزه عشق و خانواده و پدر شدن بفهمم ...وقتی تو اینجور عوض شدی با خودم گفتم علیرام این همون دختری که با همه بدی های زندگیش با نفس اش جنگیده میتونه خوشبختت کنه ...میتونی خوشبختش کنی ..ولی . اناهید درمانده نگاهش کرد _چرا فکر میکنی تو میتونی ادم هارو عوض کنی ...چرا فکر میکنی راه که تو رفتی راه درست ...تو هیچ وقت جای من نبودی ..الانم نیستی .. دستش بالا برد _من ...من در حقت بد کردم ...در حق خودمم بد کردم ...فکر میکردم اون مدل زندگی درست ...ولی الان که فهمیدم اصل زندگی چیه بخاطر تو نبوده نه نخواهد بود ..‌خودم فهمیدم ..علیرام نه من هیچ کس دیگه رو تا وقتی خودمون نخوایم نمیتونی به راه راست بیاری ... علیرام یک لنگه ابروشو بالا انداخت _الان تو توی راه راستی ؟ سر تکون داد _آره ..چون ارامش دارم ...برام مهم نیست تو چی فکر میکنی .. اناهید به طرف در رفت و دوباره برگشت _کور خوندی اگه فکر میکنی من از زندگیت راحت میرم کنار تا به المیرا جونت برسی ...همین فردا صبح تو بوق و کرنا میکنم به همه میگم زنتم .. و در محکم بست . علیرام سر روی بالش گذاشت یک لبخند پر رنگ روی لبش بود زیر لب تکرار کرد المیرا . و یکدفه قهقه خندید کپی ممنوع⛔️ نویسنده: https://rubika.ir/raghse_sayeha
پارت داریم😍
🔮آرزوی محال🔮 _نکیسا _جان _بیابریم خونه _مگه نگفتی شام روبامن میخوری؟الان بری خونه دوباره دلتنگم بشی؟ لبخندی زد _خونه ی بابامونمیگم،خونه ی خودمونومیگم بخندم کش اومد حرفاش بوجور به دلم مینشست _چیه؟دلت برای اونجا هم تنگ شده؟ _اره خیلی _چشم بعدازینکه رفتیم خونه شادی همش میگفت خونه چرااینقدر کثیفه وغرمیزد ولی میدونستم اینهاهمش بهانه بود ودردش یه چیزدیگه بود آخه خونه رو دیروز یلدا تمیزکرده بود ولی چیزی نگفتم بعدازشام درست کردن ساکت یه گوشه نشسته بود وبه یه گوشه زل زده بود دیگه کم کم داشتم نگرانش میشدم _شادی؟ _جانم _خوبی نگام کرد _مگه قراره بدباشم؟ _آخه ساکتی لبخندی زد _چیزی نیست لبخندی زدم _پس اینقدر ساکت نمون
🔮آرزوی محال🔮 دوباره یکم ساکت موند وگفت _نکیسا؟ _جانم نگام کردوبابغض گفت _اشکالی نداره سرم رو روی پات بزارم؟ اینقدری حالش بدبود که نخوام مخالفت کنم _بزار لبخندی زدو سرش رو روی پام گذاشت یهوخیلی غیرمنتظره گفت _نکیساتوچراهیچوقت پردا های اتاقتو جمع نمیکنی ؟همیشه اتاقت تاریکه _خب توتاریکی راحت ترم تخس گفت _نمیخوام،دیگه اینجوری راحت نباش من ازتاریکی میترسم گنگ بهش نگاه کردم _چشم شادی* خودمم نمیدونستم چرا ایناروبهش گفتم ومیخواستم چیوثابت کنم شاید نمیخواستم باورکنم ممکنه نکیسادیگه مال من نباشه
🔮آرزوی محال🔮 بعدخوردن شام که من هیچی ازش نفهمیدم نکیسامن برگردوند خونه وخودش رفت ............................................. صبح که ازخوای بیدارشدم یادم افتادامروزبامریم قراردارم ولی حالم اصلا خوب نبود ونمیتونستم برم بیرون پس گوشیموبرداشتم وبهش زنگ زدم _سلام _سلام شادی خوبی؟یادت نره امروزبیای ااا _مریم...میشه توبیای خونه ی ما؟بخدا اصلا حوصله ی بیرون روندارم _چرا؟چیزی شده؟ بیاحرف میزنیم _خیلی خب باشه بعدازظهرمیام بعدازخداحافظی بامریم رفتم پایین ساعت حدود12ظهر رونشون میداد مامان توی آشپزخونه بود وبابا تلویزیون نگاه میکرد رفتم پیش بابا نشستم وگفتم _مامان میشه بیای؟ مامان اومد وگفت _سلام مادربیدارشدی؟ _سلام میشه چنددقیقه بشینی؟ اومد ونشست کناربابا روکردم بهشون وگفتم _لطفا برام تعریف کنید.همه چیزو
🔮آرزوی محال🔮 مامان نگاهی به بابا کردو گفت _مطمعنی الان حالت خوبه ومیخوای بشنوی؟ _اره بابا شروع به صحب کرد (8سالم بود که مامان برای اینکه بابا ورشکسته شده بود ازبابا جداشدوماروول کردو رفت یک سال بعدباخبرشدیم ازدواج کرده باشنیدن این خبر منم راضی شدم بابا ازدواج کنه بابابعدازرفتن مامان ضربه ی شدیدی خورد آخه اون عاشی مامان بود خلاصه بابا ازبین خانومایی که توی کارخونه کارمیکردن ازیه خانوم خوشش اومد واینطور شد که بابا بامادرعلی ازدواج کرد یک سال بعدازازدواجشون علی به دنیااومد علی10سال ازمن کوچیک تربودولی خیلی رفیقای خوبی برای هم شدیم منوعلی برعکس انتظاربابا خیلی بهم وابسته شدیم جریان گذشت تاعلی 20سالش شد علی برعکس من که تا31سالکی عاشق نشدم زود عاشق شد
چهاپارت تقدیم نگاهتون😍
هرگونه کپی برداری ازرمان حرام بوده وپیگردالهی دارد🚫
https://harfeto.timefriend.net/16436496096638 پارت های امشب چطوربود؟😍
1:نوشته ندارم فرداشب انشالله🌺🌺🌺 2:بله ممنون ازتوجهتون😍 3:خوشحالم که خوشتون اومده😍 4: انارهم فردا صبح میاد فدای مهربونی همتون شبتون بخیر😅❤️👍
فقط چهارپیام؟👀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[اگه بارها ضربه خوردی و هنوزم بلدی که چجوری بخندی، بهم اعتماد کن، تو خیلی قوی هستی..🌸] 🌿 [خوشبختی حاضر و آماده تو دستات قرار نمی گیره، بلکه از کارهای خودت به دست میاد..☕️🌱] 💌|@roman_tori
Aron Afshar - Khiali Nist (Demo).mp3
824.3K
🎧 آرون افشار🎤 خیالی نیست(دمو)🎼 🎹|@roman_tori کاملش هنوز نیومده😅مناسب برای کلیپهای جذابتون👍
🌿 طب نوین روجین🌿
🍃 #انارهای_نارس... 💌 #پارت80 دهنش زیر شیر اب گرفت .. صدای جیر جیر دمپایی های علیرام شنید سریع صو
🍃 ... 💌 *** المیرا به برگه قرارداد مزون نگاه کرد _این عالیه !قیمتش خیلی خوبه .. اناهید یک اهومی گفت و برش پیتزا رو گاز زد . المیرا با لبخند به علیرام خیره شد _اگه همینطور پیش بره احتمالا سفارش یک چرخ خیاطی دیگه بدیم ..البته چرخ سر دوزشون خراب شده . علیرام تکه ای از پیتزا رو با چنگال تو دهنش گذاشت _اینقدر ذوق زده شدی شامت یخ کرد . المیرا به اناهید نگاهی کرد _در عوضش انا جون جای ماهم میخوره ! اناهید پوزخند علیرام دید ولی بی اعتنا لقمه اش جوید ‌ المیرا یک تکه کوچیک از چیکن اش تو سس سیر فرو کرد علیرام در نوشابه رو براش باز کرد . المیرا نگاه مهربونی کرد و گازی به لقمه اش زد و با لذت گفت چقدر خوشمزه است یک سبزی خاص معطر تو سس اش داره .. اناهید چشاش برق زد _واقعا ؟ و تکه دیگه ای از برش پیتزاش تو سس سیر زد .. المیرا چشم ریز کرد _تو خوبی؟ تلفن علیرام زنگ خورد با یک ببخشید میز ترک کرد . المیرا مشکوک اناهید نگاه کرد _تو حالت خوبه؟ اناهید تکه سیب زمینی به سس زد _اره واسه چی؟ المیرا اخم کرد _غیر عادی داری غذا میخوری ؟ هنوز امد علت گرسنه بودن و هیچی نخوردن بیست چهار ساعتش بگه که المیرا با چشای ریز شده گفت: _نکنه حامله ای؟ اناهید مات شد المیرا به علیرام نگاه کرد که هنوز با تلفن حرف میزد . _رابطه تون باهم خوب شده؟ اناهید خیلی دلش میخواست یک دروغ گنده بگه ولی در عوض شونه ای بالا انداخت _نه بابا میخواد محرمیت تموم کنه؟ المیرا لب پایینش زیر دندون گرفت بهش خیره شد . اناهید دوباره یک برش پیتزا رو گاز زد و با دهن پر گفت: _بدبختی اینجاست که حاج خانم گیر داده سپهر بیاد من بگیره .‌ بعد لقمه رو قورت داد و با خنده گفت: _اصرار هم داره که من خوشبخت بشم ! المیرا اروم گفت: _علیرام خبر داره؟ اناهید از خوردن زیاد نفس گرفت _اره بابا ولی کک اش هم نگزید . علیرام امد نشست _ببخشید یک مورد کاری بود حتما باید جواب میدادم ‌‌. اناهید از معده درد خم شد _اوف دلم درد گرفت ! علیرام با اخم گفت _واقعا ظرفیت نداری ها ..‌یکم کمتر بخور ! المیرا به پشتی صندلی تکیه داد _من فکر میکنم علایم حاملگی ! اناهید با حرص گفت _دوساعت دارم قصه حسین کرد شبستری برات میخونم .. المیرا به علیرام که اخم داشت خیره شد _اگه واقعیت داشت از اینکه قرار بود بابا بشی خوشحال نمیشدی .. علیرام تو سکوت با اخم نگاهش میکرد اناهید با حرص یک لگد اروم به کفش المیرا زد _چرا چرت و پرت میگی؟ المیرا با لبخند به علیرام خیره شده بود _بهش نگفتی چرا پای چش سپهر کبود کردی باهاش دعوا کردی؟ کپی ممنوع⛔️ نویسنده: 🌿🌸 @roman_tori🌸🌿
پارت داریم😍
🔮آرزوی محال🔮 20سالش بود که عاشق دختری ازیه خانواده ی مذهبی که وضع مالی خوبی نداشتن شد دختری به اسم دریا،دریااون موقع16سالش بود وحسش به علی دوطرفه بود علی یه روز به خوشحالی اومد خونه وبه مامان(مادرعلی)گفت که میخوادازدواج کنه مامان خوشحال شد ولی گفت تابرادربزرگت ازدواج نکنه تونمیتونی ازدواج کنی دلم به حال علی میسوخت دریادخترخوبی بودوبرازنده ی علی ولی طبق قانونی که توخاندان شریفی بود تابچه ی اول ازدواج نکنه بقیه ی بچه ها حق ازدواج نداشتن ومنم قصد ازدواج کردن نداشتم علی هرروزلاغرترازدیروز میشد دلم میخواست کمکش کنم ولی نمیدونستم چیکارکنم اونروز داشتم قدم میزدم وباخودم فکرمیکردم که یه دختری با عجله اومد ازکنارم رد شد وباهام برخورد کردو باعث شد وسایلش بریزه بعدشم کلی به من غرزد که تقصیر توبوده که وسایلم ریخته ولی من چیزی ازحرفاش نمیفهمیدم اون لحظه بود که احساس کردم حس علی رومیفهمم اون دخترمادرت بود