هدایت شده از Tab Rahi
:
#پارت42
پارت واقعی
#قسمتی_ از_رمان
☆[ارباب خشن] ☆
با ارباب را میرفتیم تو جنگل حالا حساب کنید
تو جنگل نصو شب دوتا آدم دارند راه میرند یکیشون
ترانه گذاشته بلند بلند همراش می خونه
بخدا خود ارواح تو جنگل و #حیوانات هم از ترس فرار می کنند
همین طور داشتم بلند بلند همراش می خونم
یهو ارباب گفت
گوشیمو بده
من:وا چرا #ارباب
ارباب:چون می خوام زنگ بزنم# تيمارستان نمی دونستم روانی هم هستی
اومدم یک چیزی بگم چنتا فوشم بارش کنم
یهو یک #صدایی اومد
یااا ابررر فضل العان عین این کارتونا یکی
میاد منو می بره می کشتم
اینقدر ترسیدم نفهمیدم چیکار کردم پریدم بغل #ارباب
https://eitaa.com/joinchat/1007878281C6e8327ebda
دختر تو جنگل با ارباب صدا میاد می ترسه می پره بغل ارباب🤭
عضو شوتادیر نشده