📚 #رقص_سایه_ها
💌 #پارت19
اکرم خنده ی عمیقی کرد:
_ولی سراغ تو رو می گرفت ...
نگاهش کردم ...
انتظار داشتم هر آن بخنده بگه شوخی کردم ...ولی جدی بود ...زیادی جدی ...
هرچی به حافظه ام فشار میاوردم اصلا قیافه ی داداش آقای لطفی یادم نمیومد .
شونه ای بالا انداختم ..
_بی خیال ...الانه که در فروشگاه باز بشه ...مردم مثل مور و ملخ بریزن اینجا ...برو
دستشویی که فکر کنم دیگه به مغز ت فشار اورده ...
...
امشب خونه خاله طلعت نرفتم
مردد بودم که جواب پیام بهنام رو چی بدم؟
هم نمی خواستم غرورم خدشه دار بشه و هم می خواستم حرف هامو بعداز این همه سال بشنوه.
براش نوشتم .
_باید ببینمت ...شاید صداقت حرف هام رو از تو نگاهم بخونی ...
وای دو تا تیک خورد ولی جوابی نیومد..
ناامید شدم ...
گوشی رو گذاشتم ...
یک دفعه
یک دفعه بوق پیام گوشیم بلند شد ...
اونقدر هول بودم که چشمام تار می دید.
پیام از بهنام بود:
"باشه ...آخرین فرصت ...کی ...کجا ؟
نفس تو سینه م حبس شد.
فورا نوشتم:
"هر جا تو بگی...
نویسنده: #تبلور
🍃🌹
https://rubika.ir/joinc/FBFGAFI0DWXFIWVANDZXGRCXNFFPGINC
.
📚 #فصل_انتظار
💌 #پارت19
گوشی رو زیر بالش دادم ولی تا خود صبح چشم روی هم نذاشتم ...قبل از اینکه مامان صفی و شکوه جون بیدار بشن ...لباس
پوشیدم...چند بار بهش زنگ زدم که جواب نداد بالأخره به طرف اتاقش رفتم ...در اتاق حامد رو زدم ...ولی بازم جواب نداد
...نمی خواستم مثل اون دفعه مامان صفی متوجه رفتن ما بشه ...
دستگیره در پایین کشیدم ...
و برای اولین بار وارد اتاق حامد شدم ...
یک اتاق بزرگ با کاغذ دیواری های سیاه و سفید. مثل همون عکس که روی دراور اتاق هانیه بود بزرگترش روی دیوار بود
...تمام لباس هاش پخش و پلا ریخته شده بود ...توی تخت بزرگش روی شکم خوابیده بود ...سعی کردم اصلا بهش نگاه نکنم
...
و صداش زدم
_آقا حامد ...آقا حامد ...
هوم گفت ولی بیدار نشد ...
با چندش از روی پتو تکونش دادم ...
غلتی زد
موبایلش رو دیدم ...
شماره ش رو گرفتم ..
صدای ویز ویز بیدارش کرد .
چشم باز کرد و به موبایلش خیره شد
_ای تو روحت نوا ...
چشم درشت کردم ...
منو ندید ...
دوباره موبایلش رو پرت کرد و سرشو زیر پتو کرد
دوباره شماره شو گرفتم خودم خنده م گرفته بود ...
دوباره ویز ویزش بلند شد ...
تا چشم باز کرد ...سلام گفتم ...با دیدنم اول نگام کرد بعد چشماش گشاد شد.
بعد دوباره به گوشی نگاه کرد.
یکدفعه سر جاش سیخ نشست .
_تو اینجا چکار میکنی سر صبحی؟؟
به طرف در رفتم
_خودتون دیشب گفتین ساعت شیش آماده باشم.
...الآن ساعت شیش و نیمه.
دستی به بغل موهاش کشید.
_باشه برو بیرون لباس عوض کنم.
روی مبل منتظرش بودم که آمد ...این دفعه آروم تر بود حداقل منو آشغال خطاب نکرد.
به طرف همون آزمایشگاه می روند ...نگاهی از تو آینه به من کرد .
_چی شده مثل اوندفعه رم نکردی ..نمی ترسی با دکتر تبانی کنم.
شونه ای بالا انداختم به بیرون زل زدم
_دیگه برام مهم نیست ...بخوای باور کنی یا نکنی.
اگرهم تبانی کرده باشی هم مهم نیست ...نهایتش تو به خواستت می رسی و منم از شر این بچه ای که پدر نداره راحت میشم.
آنچنان ترمزی زد که به جلو پرت شدم.
عصبانی از ماشیین پیاده شد،توی خودم مچاله شده بودم ...در طرف منو باز کرد ...آنچنان منو از ماشین به بیرون پرت کرد
که سکندری خوردم.
از پشت موهامو تو دست گرفت منو به ماشین کوبوند. که پام به گلگیر خورد
_تو بیجا میکنی دختره ی هرجایی ....فکر کردی تونستی شکوه و بقیه رو خر کنی ...منم عر عر.
با اخی که گفتم ولم کرد.
روی زمین دو لا شدم ...درد بدی توی پام پیچید.
زیر بازومو گرفت و در جلو رو باز کرد همینطور زیر لب فحش و ناسزا میداد ...منو تقریبا به داخل ماشین شوت کرد.
و گاز گرفت.
از درد نفس بریده بودم ...پام از درد زوق زوق میکرد .
دوباره مثل وحشی ها در رو باز کرد و بازوی منو کشید حتی نمی تونستم با اون پا راه برم ...فقط دنبالش کشیده می شدم.
نویسنده: #تبلور
کپی ممنوع⛔️
🍃🌹
🌿 طب نوین روجین🌿
📚 #گرگ_و_میش 💌 #پارت18 یک کیک شبیه قلب بود و یک شمع.. با خنده گفتم .. _چرا حالا یک شمع.. با عشق نگ
📚 #گرگ_و_میش
💌 #پارت19
_چی شده ؟
نگام نکرد ..
_وسایل هاتو جمع کن ..همین امشب!
یکه خورده نگاهش کردم
_چی شده ...؟
بدون توجه به من لنگون لنگون به طرف پذیرایی رفت.
دنبالش راه افتادم هزارتا فکر تو سرم بود ..یعنی هنگامه جریان من و نوید بهش گفته..یا خدا وسایل تو جمع کن یعنی از این خونه برو بیرون ..یعنی هری ...این مودبانه اش گفته ..هنگامه الان کجاست اخه ... ..اصلا چرا با هنگامه دعوا کرده ...من کجا رو دارم برم ...
با زاری گفتم
_آقا بهرام دق کردم ..تو رو خدا چی شده ..؟
گوشی موبایلش از رو میز برداشت .
مقابلش ایستادم ..قدم به سر شونش نمیرسید
نگام کرد و نگاهش کلافه به تمام صورتم بود
_ساک تو جمع کن ستیلا با تمام وسایلی که واسه یک هفته نیاز داری میخوایم بریم ویلا ..
با چشای گرد شده گفتم
_چی ؟
دوباره لنگون لنگون رفت طرف اتاق ..
دنبالش رفتم ..
وارد اتاق شدم..فکرم انگار یک هزارتو بود که راه به جایی نمیبرد .
_من ..من مدرسه دارم ..اصلا چرا باید بریم ...
بعد با ناله گفتم
_هنگامه کجاست ؟
انگار هنگامه تنها پشت پناه من بود ..و لان وسط میدون جنگ پشت مو خالی کرده بود .
اقا بهرام آهی کشید ..با یک حرکت تی شرتش در اورد ..دوباره لنگون لنگون به طرف در رفت و در قفل کرد .
با قفل شدن در شوکه نگاهش کردم ..
نشست رو تخت و تند تند با گوشیش چیزی تایپ میکرد .
بعد بدون اینکه نگام کنه گفت
_لباس هاتو در بیار ..
شال از سرم در اوردم ولی با پالتو روی کاناپه کنار تخت نشستم ..میدونستم آقا بهرام آدمی نیست که بشه ازش حرف کشید تا خودش نخواد یک کلمه حرف نمیزنه ..دلم مثل سیرو سرکه میجوشید ..این وسط مسافرت شمال چیه اخه .
منم دیگه سوالی نکردم و زل زده نگاهش میکردم که داشت انگار با کسی چت میکرد .
به دور تا دور اتاق نگاه کردم ..اتاق اقا بهرام تو جونی هاش بود .
چه شبی تو ذهنم بود امشب که سر از اتاق خواب اقا بهرام در اوردم ..
گوشی مو روشن کردم ..
به اندازه صدتا پیام از نوید داشتم و ولی از هنگامه خبری نبود ..
به اقا بهرام نگاه کردم ..
_هنگامه کجاست اصلا چی شده ؟
بدون اینکه جوابمو بده با اخم گفت
_گفتم بهت لباس هاتو درآر ..
لب گزیدم
_به خدا دارم میمیرم از دلشوره چی شده ...هنگامه چه بلای سرش امده که اصلا نیست ...
با عصبانین نگام کرد .
_لباس هاتو در بیار ..دفعه دیگه اینجوری بهت نمیگم ..
گیج بودم ..شوکه بودم ...دکمه های پالتوم رو باز کردم .
نگاهش رو لباسم بود ..
_اونم در آر ؟
نفسم به شماره افتاده بود ..چی داشت میگفت این ..
با پای شکسته اش بلند شد ..عصبانی به طرفم امد ..
از ترس جیغ کشیدم
دقیقا موهامو دور دستش جمع کرد و کشید .. کل سرم سوخت ..
من پرت کرد رو تخت ..
_لباس هاتو در بیار..زود باش ..
اشک هام می ریخت ..بی اراده اشک هام میریخت ..داشتم خفه میشدم از بغض و گریه .
زیپ اشو باز کردم ..هم خجالت میکشیدم هم حس بی پناهی داشتم ..
نمیدونستم چی شده ..قراره چی بشه ..
همینطور که گریه میکردم با تن برهنه ملافه رو روی تنم کشیدم ..
آقا بهرام اصلا حواسش به من نبود ..هی تند تند تایپ میکرد
گوشیش زنگ خورد رد تماس داد
نمیدونستم چه خبره ..فقط زیر ملافه مچاله شده بودم از ترس ..
چند بار گوشیش زنگ خورد و هی رد میداد ..
گوشیش خاموش کرد انداخت رو دراور ...دوباره لنگون لنگون رفت طرف در کلید در چرخوند و بازش کرد ..
به طرف من برگشت ..بیشتر ترسیدم تو خودم جمع شدم ..ملافه رو کنار زد و دراز کشید ..
ساعد دستشو روی چشاش گذاشت
هنوز گریه میکردم ..پوست سرم ذوق ذوق میکرد ..
دماغمو بالا کشیدم
_دارم میمیرم از ترس تو رو خدا چی شده ..
هیچی نمیگفت ..
فقط ساعد دستش روی چشم هاش بود .
ملافه رو کامل دور خودم پیچیدم کنارش دراز کشیدم ..هر چند ثانیه هقی میزدم ..
ولی اون تو سکوت محض بود .
نمیدونم چند ساعت گذشت ولی هی چشام میرفت رو هم و دوباره باز میشد اون تو همون استایل خوابیده بود ..دلم میخواست زودتر صبح بشه ... اینقدر فکر های جورواجور کرده بودم که چشام گرم شد ..کاملا خوابم برد ..
یکدفعه با صدای پی در پی زنگ خونه چشم باز کردم ..
آقا بهرام نگاهش به سقف دوخته بود ..
از ترس تو جام نیم خیز شدم ..ملافه روی تنم کامل کنار رفت..
آقا بهرام به طرف من چرخید ...اروم گفت
_هر چی پیش امد هیچی نمیگی ...
صدای داد و بیداد میومد ..
نفس نفس میزدم
_چی شده ..
با یک حرکت من و تو آغوشش کشید ..زیر گوشم گفت
_هییییش سیتیلا...آروم باش ..الان تموم میشه ...
یکدفعه در باز شد ...
نویسنده: #تبلور
کپی ممنوع⛔️
https://eitaa.com/roman_tori/6531
🔮 #واژگونی🔮
💌 #پارت19
_وای وای عطاست
صحرا گردن کشید و مردی رو دید که با چشای ریز شده داره به پنجره نگاه میکنه یک مرد سفید با فک زاویه دار با موهای قهوه ای که توش سایه روشن داشت و ریش کوتاه بور و چشمهای نافذ روشن چشمهای که برای یک لحظه یک ترس عمیق تو وجود صحرا اورد .
عطی تند به طرف در دوید
صحرا از پشت پنجره می دید چطور داره به اون با التماس چیزی میگه و اون پسر از عصبانیت فقط فحاشی میکرد .
صحرا زیر لب گفت
_کار عمو محسن در امده این عطا خانشون دختر بده نیست ..
پوزخندی به اون پالتو کوتاه کرم رنگ تنش و اون کفش های براق چرمش زد ....
دهنش کش کرد
_مردشور شور ببرن سر تا پاش مارک .
که دفعه عطا چنان دادی زد که صحرا سر جاش میخکوب شد .
میدید که عطی داره ضجه میزنه هی با التماس ارومش می کنه ..
صدای یالله گفتن محسن شنید
با ترس برگشت
_عمو داداشش امده الان دارن تو حیاط خلوت دعوا میکنن .
محسن به طرف پنجره رفت با اخم به جرو بحث اونا نگاه کرد .
وقتی التماس های
خواست به طرف در بره که ارنجش صحرا چسبید
_عمو تورو خدا ..اون ادم خیلی وحشیه ..
ولی محسن اصلا نمی تونست خورد شون و همه ترس عطی رو ببینه ..
به طرف حیاط رفت
بلند گفت
_عطیه خانم !
عطیه ترسیده برگشت .
عطا با چشای ریز و گردن خم شده نگاهش کرد
_کی گفته پاتو از گلیمت دراز تر کنی در این خونه رو بزنی !
محسن سعی کرد خونسرد باشه
_من برای امر خیر..
عطا نداشت ادامه بده
_جور پلاست جمع کن هری ...!
محسن نفس گرفت
_اقا عطا اجازه بدید باهم حرف بزنیم ..
عطا با دست رو کتف مخسن کوبید
_گفتم هری ..تو اصلا در حد و اندازه حرف زدن با من نیستی .
عطی آروم گفت
_عطا ...
محسن به عطی نگاه کرد
_عطیه خانم خودشون تصمیم میگیرن ..
و بعد با بدجنسی ادامه داد
_که تصمیمشون گرفتن .
عطا نیش خند زد سرشو عقب اورد بلند خنده از اون خنده های پیروز مندانه ..
_بدو ..برو گمشو ...این قبری که بالای سرش ایستادی مرده توش نیست ..
محسن جدی گفت
_دلیل مخالفت چیه؟
عطا لبهاشو جمع کرد
_حتی در اون حد نیستی که برات توضیح بدم ...
صحرا هول زده وارد حیاط شد
_عمو ..مامان و بابا سراغ تون میگیرن ..
عطا بهش خیره شد از خجالت و ترس چادرش جلو کشید .
عطی با بغض به عطا گفت
_عطا آبرو ریزی نکن ...چشم میگم برن...فقط چیزی نگو ...عطا با غرور به محسن نگاه کرد
_حقت بود مثل سگ از این خونه مینداختمت بیرون ..
عطی دل زد
_عطا ...عطا ..
کاش میتونست به این شیطان منسجم به خدا قسم بده ولی میدونست همین حرف کافیه که واقعا یک آتیش درست و حسابی راه بندازه ..
بعد به طرف محسن برگشت تمام انرژی وحشتناک و بدی که محسن و عطا با نگاهش به هم داشتن حس میکرد .
محسن به طرف اتاق رفت ..و عطی هم برای دلجویی دنبالش رفت .
عطا با همون نیش خند به رفتنشون خیره شد .
صحرا با حرص گفت
_خیلی بی رحمی ...خیلی .
عطا دستش تو جیبش کرد و با گردن کج شده بهش نگاه کرد
بدون حرف فقط جوری بهش زل زد که صحرا عقب عقب به طرف اتاق قدم برداشت ..
کپی ممنوع⛔️
🌿 طب نوین روجین🌿
🍃 #انارهای_نارس... 💌 #پارت18 *** سپهر صداشو بلند کرد _من نمیفهمم چرا به هر کی از راه رسید اینقدر
🍃 #انارهای_نارس...
💌 #پارت19
علیرام دیگه نگاهش نکرد ...یک حس عجیب به دل رخنه کرده بود ...اینکه اگه حرف هاش راست باشه چی؟
تو اتاقش دراز کشیده بود به سقف خیره شده بود طهورا در باز کرد
دید دست هاش با حوله خشک با اون چشم های سبز با عشق نگاهش کرد
_برات دمنوش دارچین بیارم؟
علیرام لبخندی زد
_نه ممنون امشب سرم درد نمیکنه .
طهورا با بلوز بلند عنابی دامن گشاد مشکی رو تخت نشست بهانه گیرانه گفت
_دوست دارم برگردیم خونه باغ ..
علیرام لبخند نیم بندی زد
_نمیتونم عزیزم .
طهورا لب گزید
_مادر جون با خودمون میبریم ..
علیرام رو تخت نشست و دکمه های پیراهنش باز کرد
_الان مساله تنهایی مادر نیست ..اوضاع اینجا آشفته تر از اون چیزی که فکرش میکردم ..
طهورا موهای کوتاه و کم پشت نصف رنگ خوردش چنگی زد و ناامید گفت
_فکرت درگیر زن جدید حاج عمو؟
علیرام با دو انگشت چشم هاش ماساژ داد
طهورا با بعض گفت
_اگه یک چیزی بگم به حرفم گوش میکنی ؟
علیرام پیراهن مردانه اش از تن بیرون کشید عضلات مردانه اش نگاه طهورا رو برق انداخت
_میشه ...میشه...
علیرام با اخم نگاهش کرد
_میشه بچه اش برای خودمون بگیرین؟
علیرام با حرص بلوزش گوشه ای پرت کرد روی تخت خوابید و ساعدش دوی چشم هاش گذاشت
_بگیر بخواب ...بچه ای در کار نیست ..
طهورا بغض کرد
_واسه خاطر من میگی که دلم نسوزه ..
علیرام ملافه رو روی سرش کشید
_بخواب طهورا ..
طهورا نوچی کرد
_خودت میدونی اون لیاقت مادر شدن نداره ...فکر میکنم اصلا دوسش نداره ..خوب چی میشه بدش به ما ...تو اینقدر پول داری که راضیش کنی ..
علیرام عصبانی به طرفش برگشت
طهورا دستپاجه گفت
_تو رو خدا ناراحت نشی ها ..
علیرام از عصبانیت فقط نگاهش میکرد
طهورا لب گزید و کنارش دراز کشید
_خودت میگفتی اون یک دختر معلوم الحال ...شاید بچه از عموت نباشه ...
علیرام غرق فکر شد
طهورا خودش نزدیک کرد و با اون صورت رنگ پریده چشمهای بی فروغ التماس وار گفت
_شما به من یک بچه داشته بدید تا من به آرزوم برسم ..
علیرام خنده اش گرفت
_آرزوهای تو تمومی نداره ..بگیر بخواب
طهورا نفس گرفت
_کاش منم مثل دخترشهری ها شوهرداری بلد بودم اونوقت هرچی میگفتم شوهرم به حرفم میکرد .
علیرام به طرفش برگشت مهربون نگاهش کرد بعد پیشانیش بوسید
_بخواب عزیزم ...
کپی ممنوع⛔️
نویسنده: #تبلور
🌿 طب نوین روجین🌿
🌿🌸 #رمان_نگارا #نگین_شاپوریان #پارت18 یاشار همچنان خشمگین داشت نگاهم میکرد یاشار_تو واقعا فکر ک
🌿🌸
#رمان_نگارا
#نگین_شاپوریان
#پارت19
نزدیک کنکور بود و من درگیر درسام، بعد از یک هفته دوری به رها زنگ زدم؛ بغضش ترکید انگار اتفاقی افتاده بود!
_رها چرا داری گریه میکنی؟! چی شده درست بگو ببینم
فقط صدای هق هق هایش می آمد
رها_سبحان من دیگه نمیتونم ادامه بدم پدرم همه چی و فهمیده! من نمیخوام برای تو مشکلی پیش بیاد
دستامو مشت کردم به میز کوبیدم
_ولی چطور؟! چی داری میگی؟ به همین راحتی!
رها_ پدرم ما رو با هم دیده، من نمیتونم الان باهات صحبت کنم، سبحان متاسفم!
و تلفن قطع کرد.
_رها! رها!
چندین بار بهش زنگ زدم اما اون خط خاموش بود فکر کردم شاید پدرش ازش گرفته، یک هفته تمام فکرم درگیر این مسئله بود.
بالاخره یک روز از کلاس که تمام شدم رفتم سمت پارک خونشون، دیگه طاقت نداشتم باید میفهمیدم چه اتفاقی براش افتاده! ناگهان چشمم بهش خورد
با یکی از دوستاش نشسته بود روی صندلی، رفتم نزدیک تر که اگر بتونم باهاش حرف بزنم، اما خیلی با احتیاط حرکت کردم که مشکلی پیش نیاد، از پشت درخت کم کم بهش نزدیک شدم که حرفاشون منصرفم کرد!
_راستی رها اون پسره رو چیکار کردی؟
رها_اونو که خیلی وقته دک کردم، از وقتی آرمان رو دیدم دیگه سبحان به چشمم نمیاد!
_دختر تو داری چیکار میکنی؟ اون پسره خوبی بود!
رها_آره ولی آرمان پولدار تره!
من چی داشتم میشنیدم! نه این امکان نداره! به یک باره تمام دنیا روی سرم خراب شد، برای لحظه ای احساس کردم قلبم دیگه نمیتپه!
داشت حالم بهم میخورد چطور ممکنه یک آدم انقدر عوضی باشه!
دلم میخواست بگیرم خفش کنم، من تمام این مدت بازیچه یک دختر فسقلی شده بودم، مقصر خودم بودم که به اون پا دادم!
حرفش عین اسید روی قلبم بود!
فقط سعی کردم ازش دور بشم، با خودم عهد بستم، دیگه هرگز سمت خونشون نرم، چشمام پر اشک بود ولی خودمو کنترل کردم یاد حرف های یاشار افتادم، بدنم گر گرفت!
یک هفته تمام تو خودم بودم نه غذا درست و حسابی خورده بودم، نه خواب درستی داشتم حالم خیلی بد بود، هیچوقت یک همچنین روزی رو تجسم نمیکردم!
🌿🌸 @roman_tori🌸🌿