eitaa logo
🌿 طب نوین روجین🌿
911 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
319 ویدیو
645 فایل
داخل کانال میتونی مشاوره دریافت کنی در مورد زگیل تناسلی/عفونت/کیست/ناباروری/سردمزاجی کافیه اعتماد کنی ودرمان بشی زیر نظر پژوهشکده طب سنتی رویان شماره ما 👈🏻 ۰۹۱۱۹۰۶۴۹۱۸ فرم مشاوره👈🏻 https://app.epoll.pro/49187200 🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 💌 _بهت می گم بیا تو پیچ جاده ...آره ...خونه سپهر که خالی ... بهت زده نگاهش کردم . _تیکه خوبیه...تو شب خونه سپهر بگیر ...بهت چیزی می رسه ... یکدفعه به طرفم برگشت و وقتی من دید شوکه شد و تلفن قطع کرد . _چی شد ..ماشین قفل کردین؟... یک قدم عقب رفتم ... و اون نزدیک آمد _ آشنا دارم میان با جرثقیل حملش می کنن... دوباره عقب رفتم ... و اون نزدیک تر شد .. به دور برم نگاه کردم ...هیچ کسی نبود فقط فقط چند نفر کنار پارک محلی نشسته بودن ... مغزم بهم فرمان دویدن داد ... سریع به طرف ماشین دویدم ... آنچنان دویدم که پام پیچ خورد ولی تا مرد خواست دستمو بگیره خودمو تو ماشین انداختم و در هارو قفل کردم ... نیش خندی زد _چرا فرار کردی خانم .... سرم از شدت درد نبض می زد ... دور دور ماشین زد _تا کی می خوای تو ماشین بمونی ...آخرش خودت با پای خودت میای عروسک خانم ... دستهام می لرزید ...تلفن برداشتم ... الان باید به کی زنگ می زدم ... وقتی اینقدر بی کس بودم که هیچ مردی تو زندگیم نبود ...شماره دایی طاهر گرفتم ... که بوق خرابی میزد. به خونه اشون زنگ زدم ... که سمانه گوشی رو برداشت _سلام خوشگل خانم... با صدای که سعی کردم نلرزه پرسیدم _دایی کجاست ... اونم با صدای گرفته گفت: _رفته شهرستان ماموریت .. . نفس گرفتم _سمانه جان با دایی کار داشتم کاری نداری خداحافظ. . و نذاشتم حرف بزنه تلفن قطع کردم . خواستم شماره عمو جواد بگیرم که یادم آمد دیسک کمرش گرفته و مدتی خونه نشین شده ... برای یک لحظه دستم روی شماره بهنام رفت ولی نتونستم شماره رو بگیرم ... مردک به شیشه زد که از ترس تو خودم جمع شدم ... نویسنده: کپی ممنوع⛔️ 🍃🌹
🌿 طب نوین روجین🌿
📚 #گرگ_و_میش 💌 #پارت65 موهامو سشوار ڪشیدم ....چقدر مدلش بهم میومد .تڪه تڪه های موهایی ڪه به رنگ نق
📚 💌 گلاب خانم با ظرف شیرینی خونگی وارد جمع شد . _اذیت نڪن پسر جون ... به من اشاره ڪرد _غریبگی نڪن مادر بشین .. ڪنار گلاب خانم نشستم. گلاب خانم گفت ڪه دختر هاو پسرها برادر زاده و ها خواهر زاده هاش هستن .. البته فامیل هاشونم الحق مثل خودشون با صفا و صمیمی بودن .. هومن و هوتن دو طرف گیتا نشسته بودن و ڪلشون توگوشی اون بود . _بهتون نمیاد دو تا پسر داشته باشید؟ به دختر ڪناریم لبخندی زدم _ممنونم .. ڪوشا بلند شد .. _خوب حالا ڪی دلش یڪ ڪوچولو شیطونی میخواد .. بعد با ادا و خنده اهنگ گذاشت .. گفت _پاشو ننه گلاب ..اینجا هیچ ڪس مثل تو هنرمند نیست .. ڪوشا دست گلاب خانم ڪشید اورد وسط .. گلاب خانم از خنده ریسه رفته بود هیڪل تپلش هماهنگ با اهنگ می لرزوند .. ڪوشا هم پا به پاش لودگی میڪرد . گیتا و هومن و هوتن ڪلی فشفشه دستشون بود با ذوق بالا و پایین میپریدن ... اخر همه از شور و هیجان بلند شدن وسط رفتن .. _هی دختر همسایه نمیخوای برقصی .. اروم گفتم _من بلد نیستم .. ڪوشابا چشای گرد نگاهم ڪرد _تا حالا ندیدم یڪ دختر رقص بلد نباشه .. شونه بالا انداختم . _من تا حالا پیش نیومده برقصم .. یڪدفعه به طرفم امد و دست منو گرفت . بهت زده نگاش ڪردم _ڪاری نداره فرزندم خودم بهت یاد میدم .. یڪدفعه همه دختر و پسرها ڪه وسط بودن متوجه ما شدن .‌ اولش خجالت ڪشیدم ..ولی ڪوشا دستمو ول نمیڪرد .. _نگاه ڪن یاد بگیر .. ڪمرشو تاب میداد و پاهاشو عقب جلو میڪرد با عشوه می رقصید . _حالا .‌چپ راست ..عقب جلو ..از اینا از اینا .. همه خندیدن .. و من با لبخند دست تو دستش وسط مثل عروسڪ های ڪوڪی تڪون میخوردم .. تا حالا اینقدر نخندیده بودم .. بلاخره ڪوشا دست از آموزش رقص ڪشید و با داد گفت _وقت چی ؟ همه بلند تر گفتن _آتیش بازی .‌ گیتا هیحانزده دوید طرف تراس .. ڪوشا بقیه هم رفتن .. هومن و هوتن دستهای منو گرفتن .. گلاب خانم ڪه از شدت هیجان قرمز شده بود گفت _بیا مادر تو تراس بچه هارو هم بیار .. به طرف تراس رفتم .. و تو دل تاریڪی شب ..منور های خوشگل رنگی بود ڪه به طرف آسمون سیاه میرفت .‌هومن و هوتن ذوق ڪرده بودن .. و جیغ و خوشحالی همه میومد ..به ڪوشا خانواده اش نگاه ڪردم . دلم یڪ لحظه گرفت .. بی خود نبود آرش دل ازشون نمیڪند ..گلایل یڪ خانواده جواهر داشت ..و من فقط برچسب یڪ دختر سیلبریتی روم بود .. ولی در اصل هیچی نداشتم.. آرش از قانون های سخت زندگی اون ڪاخ پوشالی به قلب این شادی پناه اورده بود ..قلب مهربون بدون ڪینه این ادم ها .. یڪ لحظه اشڪم چڪید .. ڪوشا تو اون شلوغی هیجان نگاهش بهم گره خورد ..برای چند ثانیه مڪث ڪرد . بعد بلند گفت _مامان گلاب شام اماده ڪن ڪه میخوام منقل جوجه رو الم ڪنم .. گلاب خانم چند نفر رفتن تو .. چندتا از پسرها ڪمڪ ڪوشا ڪردن تو باربیڪیو زغال ریختن .. گیتا هومن و هوتن داخل برد . ولی من دلم نمیومد از این آسمون دل بڪنم . هنوز صدای خنده از تو خونه میومد نویسنده؛ کپی ممنوع⛔️ https://rubika.ir/raghse_sayeha
🔮 🔮 💌 *** سعید یک پاکت به طرف عطا گرفت _تمام مدارک ...بخاطر باطل شدن شناسنامه اش و جسد اون دختر احتمالا بری بازجویی .. عطا همینطور که به سند اذواج نگاه میکرد گفت _اگه شاکی خصوصی نداشته باشم چی؟ سعید ادامه داد _کارت رودتر راه میفته ولی باید همه چی طبق نقشه تو پیش بره .. عطا مدارک داخل کیفش گذاشت _میره .. سعید به صحرا خیره شد که سرش به شیشه ماشین تکیه داده و غرق فکر بود _رفتی دُبی امدی زبون تو موش خورد ...یا اونجا بهت خیلی خوش گذشته تو لَک ای امدی! عطا نیش خندی زد _دنبال راه در رو که وجود نداره .. صحرا فقط نگاهش کرد . سکوت صحرا برای خود عطا هم جالب بود ..هیچ واکنشی نشون نمیداد زیادی مطیع و ساکت بود. ماشین مقابل یک اپارتمان ایستاد . عطا ریموت به طرف راننده گرفت _چمدون های خانم ببر بالا و لیست خرید ازشون بگیر .. صحرا از ماشین پیاده شد عطا به طرف سعید برگشت _چی میخوای بگی اینقدر دست دست میکنی ؟ سعید گوشه لبش خاروند _چقدر بهش مطمئنی؟ عطا اخم کرد _که چی؟ سعید مکث کرد _باید کارش یکسره کنی ؟ عطا بهش خیره شد بود بدون پلک زدن سعید سر تکون داد _اگه ببرنش پزشک قانونی ...تمام دروغ هات و پرونده سازی هات لو میره ...اونوقت به جرم ادم ربایی حتی نا پای چوبه دار میری ... صداشو اروم کرد _فهمیدی منظورمُ ...!! [۸/۳،‏ ۲۳:۵۷] Z .Baghrzade: عطا عصبی بود اهومی گفت پیاده شد .. وارد اسانسور شد راننده دم اپارتمان ایستاده بود با دیدن عطا سریع گفت _خانم لیست ندادن ...یعنی بی اعتنا رفتن تو اتاق .. بی اعتنا به حرف های راننده گفت __مهندس برسون واسه ساعت شیش هم اینجا باش.. وارد خونه شد کپی ممنوع⛔️ نویسنده:
🌿 طب نوین روجین🌿
❤️#رمان_نگارا #نگین_شاپوریان #پارت65 _خوب بریم سراغ درس، این مسئله رو می نویسم هر کی تونست حلش کن
نگار_خوب بریم دیگه تایم استراحت تمامه! فعلا بلند شد و رفت، تا کلاس بعدی دیگه دل تو دلم نبود، الان بخاطر موقعیتی که داشتم و اون حالا دانشجو من بود نمی تونستم باهاش بیرون برم! کلاس بعدی باید طراحی بدون لوازم اصلی بهشون یاد میدادم. [مریم] از همون روزی که نگار آمد فهمیدم که؛ اون از دسته دخترهایی که خوب میتونه نظر آدما رو جلب کنه! برای همین سعی کردم کنارش باشم و باهاش دوست بشم تا بدونم چطور میتونه این کارو انجام بده! تا بتونم بالاخره نظر یاسر کسی که عاشقش بودم را جلب کنم و کاری کنم عاشقم بشه! تا اینکه روز اول کلاس اون دیر آمد و یاسر هم سر اون کلاس بود، بعد از اینکه نشست و بعد آقای محبی آمد اون طوری استاد رو کنف کرد بعد از کلاس پشت سر یاسر راه افتادم و دیدم رفت سراغ نگار و رو صندلی کنار نگار نشست، قلبم داشت می ایستاد، تا اینکه نگار عصبانی بلند شد و خیالم راحت شد. طبق معمول هر روز که میرفتم در کارگاه و یاسر رو نگاه میکردم؛ متوجه مکالمه ای شدم؛ وای نه بازم نگار بود! که بعد از اون چند ساعتی کنارش بود و بعد نگاه عاشقانه یاسر رو نسبت به اون دیدم بدنم گر گرفت؛ دلم میخواست بکشمش تصمیم گرفتم کاری کنم که اون با من کرد زجرش بدم؛ برای همین رفتم به خانم سرحدی گفتم که نگار دنبال نامزدته و اونا اوقاتی رو با هم گذراندن اون میخواد جای تو رو بگیره که با بچه ها تصمیم گرفتیم کیسه سیمان رو روی سرش بندازیم، کاری کنیم که دیگه پسری طرفش نره، اما خوب که نشد، بدتر هم شد! بازم یاسر رفت پیشش و اون رو همراهی کرد، حتی اون دوتا موتوری هم که فرستاده بودم یاسر به دادش رسید و نجاتش داد! 🌿🌸 @roman_tori🌸🌿