🔮آرزوی محال🔮
#316
چشمام سیاهی رفت افتادم مامان باگریه نشست کنارم
_آروم باش مادر...نکیسا تورودوست داره امکان نداره که ولت کنه
لبخند بیجونی بهش زدم وبغضی که توی گلوم خونه کرده بود شکست بدهم شکست
احساس میکردم قلبم توی دهنم میزنه توعمرم هیچوقت اینقدر نترسیده بودم باپاهای لرزون به اتاقم پناه بردم.پشت درنشستم وهق هقم به هوارفت اون حس مالکیتی که به نکیساداشتم دودشد
بدبختی روباتمام وجودحس میکردم الان تنهاکسی که میتونست آرومم کنه خودش بود
گوشیمو برداشتمو بهش پیام دادم
_سلام
چنددقیقه طول کشید تاجواب بده دیگه داشتم ناامیدمیشدم ازجواب دادنش که صفحه ی گوشی روشن خاموش شد زودپیامشو دیدم
_سلام خانم ما حالش چطوره؟
دوباره چشمه ی اشکم به راه افتاد وصفحه ی گوشی روتارمیدیدم