eitaa logo
🌿 طب نوین روجین🌿
913 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
319 ویدیو
645 فایل
داخل کانال میتونی مشاوره دریافت کنی در مورد زگیل تناسلی/عفونت/کیست/ناباروری/سردمزاجی کافیه اعتماد کنی ودرمان بشی زیر نظر پژوهشکده طب سنتی رویان شماره ما 👈🏻 ۰۹۱۱۹۰۶۴۹۱۸ فرم مشاوره👈🏻 https://app.epoll.pro/49187200 🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان شکلات زندگی من😍😍😍😋😋 ' پارت 163 از زبان. آرتین 🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫 به اقای رضایی گفتم میشه بریم بالا صحبت کنیم منو دعوت کرد اتاق کارش رو صندلی نشستم گفتم راستش یه مدارکی به دست من رسیده نمیدونم گفتن این مطلب درسته یانه گفت بگو پسرم کپی مدارک رو که نشون میداد عمو روبه روی من نشسته رو گذاشتم رو میز گفتم. این مدارک نشون میدن شما عموی من هستین این کپی مدارک هست اگه خوندین مطمئن نبودین به من زنگ بزنیم مدارک اصلی رو میاریم ببینین عکسو از جیب کتم در اوردم گفتم ترنم تشخیص داد که این اقا کنار پدر من ایستاده شما هستین وقتی من گفتم این اقا پدر منه تعجب کرد اگه پشت عکس رو ببینید متوجه میشید پدر من تو دفترش نوشته. که برادری داشته که به خاطر ازدواجبا مادر من طرد شده با چشمای اشکی بلند شد گفت تو پسر محمدی گفتم. پدر من اسمشو عوض کرده بود اومد سمتم منو در آغوش کشید و گفت کاش محمد بود پسر رشیدشو میدید سرمو انداختم پایین گفتم اگه وقت داشتین مدارک رو مطالعه کنید دستشو گذاشت رو قلبش گفتم حالتون خوبه گفت خوبم پسرم من در حق پدرت کوتاهی کردم درسته سنم کم بود اما باید میرفتم دنبالش همیشه میگفتم بی معرفت بود که مادرمونو تنها گذاشت مادرم بعد پدر تو ضعیف و ناتوان شد تا یه شب تو خواب سکته کرد و برای همیشه تنهامون گذاشت گفتم متاسفم عمو اگه اجازه بدین من ترنم خانم رو با خودم ببرم گفت اجازه ترنم دست توهه پسرم گفتم ممنون عمو مزاحمتون شدیم گفت پسرم این چه حرفیه مراحمی. تو با آرمان برای من فرقی نداری گفتم ممنون با همدیگ اومدیم پایین گفتم خاله ترنم کجا رفته گفت خاله جان با داداشش رفتن بالا اشاره ای به پله ها کرد که دیدم. با چشمای اشکی چمدونشو گذاشت زمین. آرمان سریع پشت سرس اومد گفت خاله ریزه مگه نگفتم بلندش نکن 🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫 کپی کردن حرام است و پیگرد قانونی دارد @roman_tori
رمان شکلات زندگی من😍😍😍😋😋 ' پارت 164 از زبان آرتین 🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫 رفتم بالا گفتم مرسی آرمان گفت خواهش میکنم گفتم عمه خانم اینجا نیست آرمان گفت نه رفت تا خونه فامیل گفتم به سلامتی از همه خداحافظی کردیم اومدیم بیرون تو ماشین نشستیم ترنم شروع کرد گریه کردن تردید داشتم ولی دستمو جلو بردم دستشو گرفتم گفتم خانم چی شده چرا این مرواریدا رو میریزی گفت. دلم برا خانوادم تنگ میشه ماشینو پارک کردم گفتم پیاده شو یکم قدم بزنیم حرف بزنیم حالت خوب شه استقبال کرد از ماشین پیاده شد کنار هم قدم میزدیم یهو گفتم خیلی چادر بهت میاد مثل ماه میشی لپاش گل انداخت سرشو انداخت پایین گفت چادر من علاوه بر اینکه بهم ارامش میده حس میکنم کسی دیگه نگاه بد بهم نمیکنه گفتم اره چادر خوبه حالا بگو چرا گریه میکردی گفت دلتنگ میشم بعد میخوام یه راضی بهت بگم به کسی نگی حتی آرمان گفتم عهه خانم من کی تا حالا این کارو کردم گفت این فرق داره داداشم از یه دختری خوشش اومده منم به آرمان گفتم مهمونامون رفتن من و تو رو ببره پیشش میخوام باهاش حرف بزنه گعتم به به بهسلامتی مبارکا باشه بلاخره داداش شمام میخواد استین بالا بزنه گفت دلم بستنی میخواد برام میخری گفتم برا بستنی خودتو این شکلی نکن برات میخرم خندیدم تو دلم گفتم خدایا خودت برام نگهش دار تو که از دلم خبر داری رفتم بستنی خریدم دیدم چند نفر دور ترنمو گرفتن پستنی رو گذاشتم رو صندلی گفتم اقا چیکار میکنی گفت خانم منه چیکار داری گفتم از کی خانم من شده خانوم تو رنگش پرید زد به پهلوی روستش سریع رسیدم بهش دو مشت من میزدم یکی اونا دیدن حریف من نمیشن با به فرار گذاشتن 🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫 کپی کردن حرام است و پیگرد قانونی دارد @roman_tori
تقدیم به قلب پاکتون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان عزیز اگه زمانی مد نظرتون هست درخواست بدید تا تو کانال قرار بدیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 رمان: 📝 نوشته: شیرین یعقوبی 🎭ژانر: 📃خلاصه: زندگی دختریه دهه‌ی شصتی ک توخانواده‌ی متعصب و مذهبی بزرگ شده،وقتی به مقطع راهنمایی و دبیرستان رفته به مرور با خانوادش مخالفت میکنه و میخواد امروزی باشه ک بعدها این یه دندگی و کله‌شقی‌هاش سرنوشنشو عوض میکنه و …… @roman_tori 👇👇👇
رمان شکلات زندگی من😍😍😍😋😋 پارت 165 از زبان ترنم 🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫 با آرمان حرف زدم گفت خاله ریزه پاشو شوهرت منتظره آرمان گفت میرم اتاقم وسایلتو جم کردی صدام کن لبخندی زدم گفتم برو داداش وسایلمو جم کردم بغض گلومو گرفت دور شدن دوباره از خانوادم برام سخت بود وسایلم اماده کردم سنگین بود با چشامای اشکی تا رو پله ها بردمش گذاشتمش زمین مامان به من اشاره کرد گفت اینم خانم شما آرمان اومد گفت خاله ریزه مگه نگفتم بلندش نکن رفتم بالا از پله ها گفتم مرسی آرمان گفت خواهش میکنم آرتین گفت عمه خانم اینجاس خواستم بگم رفته بیرون که آرمان گفت رفته خونه فامیل آرتین لبخندی زد گفت به سلامتی وسایل منو بلند کرد خداحافظی کردیم اومدیم بیرون نشستیم تو ماشین شروع کردم گریه کردن آرتین تردید داشت ولی دستشو آورد جلو دستمو گرفت گفت خانم چی شده چرا این مرواریدا رو میریزی تو دلم گفتم نگو اینجوری دل منو نلرزون گفتم دلم برا خانوادم تنگ میشه ماشینو پارک کرد گفتم پیاده شو یکم قدم بزنیم حرف بزنیم حالت خوب شه پیشنهاد خوبی بود حالمو خوب میکرد از ماشین پیاده شدیم کنار هم قدم میزدیم یهو گفت خیلی چادر بهت میاد مثل ماه میشی لپام گل انداخت سرمو انداختم پایین وایی خدایا امشب منو میکشه گفتم چادر من علاوه بر اینکه بهم ارامش میده حس میکنم کسی دیگه نگاه بد بهم نمیکنه گفت اره چادر خوبه حالا بگو چرا گریه میکردی. نکنه ناراحتی میای خونه 🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫 کپی کردن حرام است و پیگرد قانونی دارد @roman_tori
رمان شکلات زندگی من😍😍😍😋😋 ' پارت 166 از زبان آرتین 🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫 سریع گفتم دلتنگ میشم بعد میخوام یه رازی بهت بگم به کسی نگی حتی آرمان وقتش بود بهش میگفتم بهش اعتماد داشتم خیلی جاها بهم نشون داده که مرد واقعیه گفت عهه خانم من کی تا حالا این کارو کردم با اخم گفتم این فرق داره داداشم از یه دختری خوشش اومده منم به آرمان گفتم مهمونامون رفتن من و تو رو ببره پیشش میخوام باهاش حرف بزنه گعت به به بهسلامتی مبارکا باشه بلاخره داداش شمام میخواد استین بالا بزنه تو دلم گفتم من که میدونم آرمان بهت گفته یهو گفتم دلم بستنی میخواد برام میخری بستنی تو سر ما میچسبه گفت برا بستنی خودتو این شکلی نکن برات میخرم خندید آرتین رفت بستنی بخره چند تا پسر نزدیک شدن تو دلم گفتم کاش چادر میپوشیدم اومدن نزدیک گفت سلام خانم تنها خوش میگذره آرتین رسید. بستنیارو گذاشت رو صندلی اومد گفت مزاحم خانم نشین یکیشون گفت خانم منه آرتین گفت چطور زنه تو شده اقای محترم ایشون همسره منه ندیدم چیشد فقط میدونم رفت سمتشون و دعوا اوج گرفت بلاخره فرار کردن دماغ آرتین خونی بود با گریه یه دستمال از جیب مانتوم در اوردم گذاشتم رو دماغش تند ازم گرفتش گفتم بخدا تقصیر من نبود من نشسته بودم اینا اومدن من اصلا جوابشونو ندادم گفت آروم باش تقصیر تو که نیست خودم دیدم با خنده گفت دیدی. بیا بستنی پرماجرامونو بخوریم رفت بستنی رو اورد خوردیم یکم قدم زدیم سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت خونه گفت خدمتکار نداریم زنگ زدم به خانم مرادی بیاد کمکت کنه گفتم ممنون ولی خودم میتونم جدی گفت نه سخته میشی قراره همه رو دعوت کنیم گفتم باشه ممنون من فردا لیست خریدارو مینویسم گفت باشه بنویس 4شنبه که کارخونه نمیرم خریدارو انجام میدم. پنجشنبه شب دعوتشون کن فکر خوبی بود گفتم خوبه از ماشین پیاده شدیم خونه برق میزد دیدم آراد رو.مبل نشسته با خوشحالی گفتم سلام داداش خوبی گفت سلام آجی خوبم گفتم ببخشید الان میام رفتم تو اتاق لباسمو عوض کردم رفتم پایین دور هم نشسته بودیم یکم حرف زدیم آرتین گفت دیر وقته حرفاتمونو بزارین برا فردا شب به خیر گفتیم و رفتیم بالا تا سرمو گذاشتم روبالشت خوابم برد 🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫 کپی کردن حرام است و پیگرد قانونی دارد @roman_to
خداوندا تو را به جان مهدی (عج) دست نیاز را به درگاه تو دراز میکنم و از تو میخواهم که آرامش، برکت، سلامتی عشق، بخشش و امنیت را برای همه دوستان وعزیزانم ومردم کشورم ارزانی‌ داری. شبتون بخیر و در پناه خدا @roman_tori
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‏فرو افتادن در مقابلِ خدا تنها راه برخاستن است:)
❇️ سردار شهید قاسم سلیمانے: 🔻🔻🔻🔻 اگر پایه‌هاۍ اسلام در این ڪشور ضعیف شد دشمن به راحتے مےتواند این ڪشور را به هم بریزد و آن چه به ڪشور انسجام بخشیده، همین اسلام است🇮🇷 ؏ @roman_tori
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سالروز تولد شهید رضا رحیمی😍🎊 ۱۴ صلوات هدیه به این شهید بزرگوار🌺 @roman_tori
🌹استوری فاطمه سلیمانی فرزند شهید حاج قاسم سلیمانی : ♦️کوچیک که بودم وابستگیم به بابا انقدر زیاد بود که بعضی روزها اگر تهران بود ، میرفتن دفتر کارشون من رو با خودشون میبردن توی اون دفتر یه اتاق کوچیک بود با یه جا رختی و سجاده و یخچال خیلی کوچک ♦️جلسه های بابا (حاج قاسم) که طولانی میشد به من میگفت برو تو اون اتاق و استراحت کن ، توی یخچال آب و آبمیوه و شکلات تافی بود از همون تافی ها که پوستشون رنگی رنگی بود و وسطشون شکلات ، ساعت ها توی همون اتاق میشستم تا جلسه بابا تموم بشه و برم پیشش از توی یخچال چنتا تافی می خوردم و آبمیوه و آب ، ♦️وقتی جلسه بابا تموم میشد سریع با کاغذ و خودکار میومد تو اتاق میپریدم بغلش منو میشوند روی پاهاش ، میگفت : بابا چیا خوردی ؟ هرچی خوردی بگو تا بنویسم :) دونه به دونه بهش می گفتم حتی آب معدنی و شکلات ، موقع رفتن دستمو که می گرفت تو راه کاغذ رو به یه نفر میداد و میگفت : بده به حسابداری ، دختر من این چیزا رو استفاده کرد ، بگو پولشو حساب کنن یا از حقوقم کم کنن ♦️اونوقت چجوری ما ۸/۵ میلیارد پول مردم این کشور که بابام جونشو براشون داد میتونیم از سفره مردم برداریم @roman_tori
رمان شکلات زندگی من😍😍😍😋😋 ' پارت 167 از زبان ترنم 🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫 صبح زود بیدار شدم دیدم آرتین خوابه جوری که بیدارش نکنم رفتم اشپزخونه چای ساز رو زدم به برق اب جوش اومد چایی درس کردم رفتم آرتینو بیدار کنم دیدم نشسته گفتم سلام صبح بخیر گفت سلام خانم سحرخیز صبح شمام بخیر گفتم صبحونه امادس گفت به به ببینم چع کردی دست و صورتمو بشورم میام رفتم پایین دیدم آراد بیدار شده تو فکره بلند گفتم سلام داداش صبح بخیررر گفت ووااای دختر این چه کاری بود. سکته کردم گفتم ببخشید گفت خواهش میکنم یه زن داداش که بیشتر ندارم گفتم الان میزو میچینم بیا صبحونه بخور رفتم تو اشپز خونه میز رو با سلیقه چیدم آراد اومد نشست داشتم چایی میریختم که آرتین اومد با خنده گفت گلتون کم بود که اونم اومد چایی رو گذاشتم رو میز گفتن دستت درد نکنه گفتم نوش جون صبحونه رو خوردن و رفتن سرکار وسایل صبحونه رو.جم کردم ظرفا رو شستم. شروع کردم به تمیز کردن و گرد گیری نگا ساعت کردم ساعت 12 شد هنوز غذا درست نکرده بودم سریع رفتم سراغ یخچال وسایل لازانیا رو در اوردم شروع کردم به درست کردن لازانیا موادشو که درس کردم.فتم بالا یه دوش گرفتم لباسمو عوض کردم که صدای زنگ اومد. نگا کردم دیدم یه خانم چادریه تعجب کردم آرتین گفته بود در رو برا کسی باز نکنم خودش کلید داره رفتم تلفنو برداشتم شماره آرتینو گرفتم گفت الو سلام خانم چیزی احتیاج داری گفتم نه کجایی گفت سر کوچم گفتم یه خانم چادری چند باره داره زنگ ایفنو میزنه گفت باشع الان خودمو میرسونم نگران نباش فعلا 🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫 کپی کردن حرام است و پیگرد قانونی دارد @roman_tori
رمان شکلات زندگی من😍😍😍😋😋 ' پارت 168 از زبان ترنم 🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫 آرتین رسید از ایفون دیدم که دارن صحبت میکنن ارتین اومد داخل گفتم سلام خسته نباشی گفت سلام خانم سلامت باشی کیف و کتکش رو ازش گرفتم آویزون کردم گفتم نهار آمادس دستاتو تا میزو میچینم گفت چشم رفتم تو اشپزخونه غذا رو از فر دراوروم میز رو چیدم یادم اومد آراد نیومده آرتین اومد تو اشپزخونه گفتم چرا آراد. نیومده گفت یکم کار داشت دیگ نتونست بیاد البته فدا کاری کرد جای من موند گفتم دستش درد نکنه غذا میزارم توظرف براش ببر گشنه نمونه گفت دستت درد نکنه یه لقمه از لازانیا رو خورد گفت ازبیرون سفارش دادی گفتم نه خودم درس کردم گفت خیلی خوشمزه شده دستت درد نکنه مشغول خوردن شدیم گفت غذات عالی بود من باید برم شرکت به کارا برسم و این غذا رو به آراد بدم زود میام دنبالت بریم بازار برا فردا شب خرید کنیم گفتم اگه میشه منم باهات بیام اینجور حوصلم سر نمیره هم اینکه این همه مسیرو برنگردی گفت باشه اگه اذیت نمیشی برو من اینجا رو تمیز میکنم تو برو لباس بپوش تو دلم گفت آرتین کاش انقد خوب نبودی چرا دل منو میلرزونی. کاش مثل روزای اول اخمو و بداخلاق باشی در اتاقمو باز کردم رفتم کنار پنجره که پرده رو بکشم یه چیزی پرتاب شد سمت شیشه و همه خورده شیشع ها ریخت رو دستم از دستم خون میریخت که جیغ زدم آرتین گفت ترنمممم ترنممممم چیشده صداش پاش اومد که از پله ها اومد بالا در رو که بازکرد با دیدی من شوکه شد گفت چیشده سریع اومد سمتم کمک کرد مانتومو بپوشم سریع منو رسوند بیمارستان اونجا قرار بود پلیس بره و موضوع رو بررسی کنه دکتر دستمو بخیه زد با کمک آرتین از بیمارستان خارج شدیم 🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫 کپی کردن حرام است و پیگرد قانونی دارد @roman_tori
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑 در آلمان برای سرماخوردگی دمنوش بابونه تجویز می‌کنند رئیس دانشکده طب ایرانی: 🔹بابونه و عناب به کنترل علائم سرماخوردگی کمک می‌کند