eitaa logo
🌿 طب نوین روجین🌿
911 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
319 ویدیو
645 فایل
داخل کانال میتونی مشاوره دریافت کنی در مورد زگیل تناسلی/عفونت/کیست/ناباروری/سردمزاجی کافیه اعتماد کنی ودرمان بشی زیر نظر پژوهشکده طب سنتی رویان شماره ما 👈🏻 ۰۹۱۱۹۰۶۴۹۱۸ فرم مشاوره👈🏻 https://app.epoll.pro/49187200 🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿 طب نوین روجین🌿
❤️#رمان_نگارا #نگین_شاپوریان #پارت65 _خوب بریم سراغ درس، این مسئله رو می نویسم هر کی تونست حلش کن
نگار_خوب بریم دیگه تایم استراحت تمامه! فعلا بلند شد و رفت، تا کلاس بعدی دیگه دل تو دلم نبود، الان بخاطر موقعیتی که داشتم و اون حالا دانشجو من بود نمی تونستم باهاش بیرون برم! کلاس بعدی باید طراحی بدون لوازم اصلی بهشون یاد میدادم. [مریم] از همون روزی که نگار آمد فهمیدم که؛ اون از دسته دخترهایی که خوب میتونه نظر آدما رو جلب کنه! برای همین سعی کردم کنارش باشم و باهاش دوست بشم تا بدونم چطور میتونه این کارو انجام بده! تا بتونم بالاخره نظر یاسر کسی که عاشقش بودم را جلب کنم و کاری کنم عاشقم بشه! تا اینکه روز اول کلاس اون دیر آمد و یاسر هم سر اون کلاس بود، بعد از اینکه نشست و بعد آقای محبی آمد اون طوری استاد رو کنف کرد بعد از کلاس پشت سر یاسر راه افتادم و دیدم رفت سراغ نگار و رو صندلی کنار نگار نشست، قلبم داشت می ایستاد، تا اینکه نگار عصبانی بلند شد و خیالم راحت شد. طبق معمول هر روز که میرفتم در کارگاه و یاسر رو نگاه میکردم؛ متوجه مکالمه ای شدم؛ وای نه بازم نگار بود! که بعد از اون چند ساعتی کنارش بود و بعد نگاه عاشقانه یاسر رو نسبت به اون دیدم بدنم گر گرفت؛ دلم میخواست بکشمش تصمیم گرفتم کاری کنم که اون با من کرد زجرش بدم؛ برای همین رفتم به خانم سرحدی گفتم که نگار دنبال نامزدته و اونا اوقاتی رو با هم گذراندن اون میخواد جای تو رو بگیره که با بچه ها تصمیم گرفتیم کیسه سیمان رو روی سرش بندازیم، کاری کنیم که دیگه پسری طرفش نره، اما خوب که نشد، بدتر هم شد! بازم یاسر رفت پیشش و اون رو همراهی کرد، حتی اون دوتا موتوری هم که فرستاده بودم یاسر به دادش رسید و نجاتش داد! 🌿🌸 @roman_tori🌸🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر کس به اندازه ی دلهایی که آرام می‌کند، آرام میشود ....
همه چیز به نامِ اوست شب و دنیا آهنگها حتی قلبم
وَ لْتَکُنْ مِنْکُمْ أُمَّةٌ يَدْعُونَ إِلَي الْخَيْرِ وَ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْکَرِ وَ أُولئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ. باید از میان شما ، جمعی دعوت به نیکی ، و امر به معروف و نهی از منکر کنند! و آنها همان رستگارانند. 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿 طب نوین روجین🌿
#رمان_نگارا #نگین_شاپوریان #پارت66 نگار_خوب بریم دیگه تایم استراحت تمامه! فعلا بلند شد و رفت، تا
. هر کاری میکردم که اونا رو جدا کنم اما  بهم نزدیک تر میشدن انگار سرنوشت کار خودش میکرد. از اونجایی که دیگه یاسر اون رو شب ها به خوابگاه میرسوند دنیا رو سرم خراب شد، و حالا که اومده بود تو کلاس یاسر دیگه از این بدتر نمیشد‌! باید یکاری میکردم که قضیه جدی تر از این نشه! جلسه دوم که همون هفته دوم کلاس ها میشد با یاسر کلاس داشتیم یک بوم بزرگ آورده بود تو کلاس با یک سطل و رنگ! یاسر_سلام بچه ها امروز میخوام بهتون طراحی بدون امکانات اصلی یاد بدم خوب توجه کنید! خوب من نقشه نیاوردم ببینید چی کار میکنم شروع  کرد روی بوم با رنگ کشید همه جا رو رنگا میزی کرد و بعد با قلمو دیگه طرحی کشید، هیچی روی بوم معلوم نبود صفحه سفیدِ، سفید بود سطل پودر ذغال هارو برداشت نگاهش به نگار بود، لبخندی زد و پاشید روی بوم عکس نگار و طراحی کرده بود! دستام می لرزید، همه برگشتند و نگار رو نگاه کردند! نگار متعجب داشت به بوم نگاه میکرد و سرشو انداخت پایین، لبخند ریزی زد یاسر_خوب دیدید چه راحت بدون امکانات میشه کار کرد فقط باید بخواید! بعد از اون کلاس دیگه نتونستم جلو خودمو بگیرم، با خودم فکر کردم تنها راهش این بود که اون چهره معصوم رو پیش یاسر به یک آشغال تبدیل کنم! برای همین با چند تا از بچه ها هماهنگ کردم تا یک عکس و فتوشاپ کنن و نگار رو روی اون عکس بزارن و تو گروه دانشگاه پخش کنن!
🌿 طب نوین روجین🌿
.#رمان_نگارا #نگین_شاپوریان #پارت67 هر کاری میکردم که اونا رو جدا کنم اما  بهم نزدیک تر میشدن انگ
. چند تا عکس ناجور و با حرفای رکیک گذاشتیم تو گروه فردا اونروز؛ وقتی نگار وارد دانشگاه شد همه بهش تیکه مینداختن! [نگار] نمیدونم چه اتفاقی افتاده بود وقتی وارد دانشگاه شدم همه داشتن از من فاصله میگرفتن و بهم تیکه مینداختن! حرف های ناجور و چیز هایی که اصلا باورم نمی شد! از کجا ریشه و اساس داره! بازم بی توجه وارد کلاس شدم بچه ها صندلیم رو شکسته بودن! سرحدی_تو دیگه چقدر پرویی! دختره هرزه ی خراب گمشو بیرون دیگه واقعا نمی تونستم تحمل کنم این رفتاراش رو، رو بهش کردم و فریاد زدم _چرا انقدر مزخرف میگی چته؟ حرفی داری بزن! سرحدی_من حرفی با آدم کثیفی مثل تو ندارم _ من چه بدی در حق تو کردم چرا انقدر با من بدی! گوشیش و در آورد شروع کرد با ور رفتن باهاش، صفحه گوشی رو گرفت سمتم سرحدی_چشمای کورتو باز کن این تویی نه! چشمام روی صفحه گوشیش زوم شد، لحظه پاهام سست شد، خدایا چی دارم میبینم عکس من به بدترین شکل پخش شده بود در صورتی که فقط صورتش من بودم و اندام های دیگه متعلق به من نبود! حالم داشت بهم میخورد سرم گیج میرفت، اون عکس اونقدر طبیعی بود که محاله کسی باور نکنه، اگه اون عکس به دست بابام می رسید قطعا منو میکشت! وای خدا اگر یاسر اون عکس رو ببینه، دیگه هیچوقت بهم نگاه نمیکنه، استرس تمام وجودم و گرفت، از کلاس آمدم بیرون نمیتونستم روی پاهام راه برم، دستمو به دیوار سرد دانشکده گرفتم خودم رو کشون کشون بیرون بردم. رفتم خوابگاه، از گریه زیادخوابم برد، از خواب بیدار شدم هوا تاریک بود، شب شده بود، گوشیم رو از کیفم در آوردم، یاسر پیام داده بود یاسر_فورا بیا پایین! بدون هیچ مقدمه ای، این پیام رو فرستاده بود، با خودم گفتم فهمیده و همچی دیگه تمامه! لباس و بی میل تنم کردم و رفتم پایین از محوطه خوابگاه خارج شدم و نشستم تو ماشین، ابروهاش در هم فرو رفت بود، دیگه مثل قبل نگاهم نمیکرد، دستش رو با حرس توی موهاش کشید، نفسش رو با صدا بیرون داد و رو بهم کرد و گفت: یاسر_واقعا خیلی سعی کردم خودمو قانع کنم که بتونی راجب بانی این عکس توضیحی داشته باشی! این پسره کیه، چقدر بهت پول داده بابت این کار! نمیدونستم از کجا باید شروع کنم _من من! یاسر_تو چی پس بگو تمام این مدت فقط قصدت این بوده! از همین راه درآمد داری؟ عصبی شدم! دیگه خیلی داشت مزخرف میگفت، دندان هام رو محکم بهم فشار دادم، دستام رو مشک کردم _مزخرف نگو تو از هیچی خبر نداری!
🌿 طب نوین روجین🌿
.#رمان_نگارا #نگین_شاپوریان #پارت68 چند تا عکس ناجور و با حرفای رکیک گذاشتیم تو گروه فردا اونروز؛
یاسر_مزخرف اینی هست که دارم میبینم این چندمیش بوده! _ یاسر زود قضاوت نکن پشیمون میشی! من نمیدونم اون عکس از کجا اومده تو اون عکس فقط چهره مال من بوده باور کن! یکی برام پاپوش درست کرده! یاسر_دیگه دور زمونه این بچه بازیا فتو شاپ اینا تمام شده چرا باید اینکارو کنن تا چیزی نباشه کسی اینکارو نمیکنه! _هر طور دوست داری فکر کن اصلا چرا باید به تو توضیح بدم! من حقیقت و بهت گفتم از این دانشگاه خراب شده تا آخر هفته میرم بر میگردم شهر خودمون‌ یاسر_خوبه فکر نکن با این حرفا میتونی نظر منو رو عوض کنی! اینجا کارت رو کردی حالا برمیگردی! دیگه نمیتونستم تحمل کنم، بی اختیار دستم بلند شد و نشست زیر گوشش، اشکام از چشمام سرازیر شد و گفتم: _متاسفم واقعا من حرفی ندارم با کسی که فقط ادعای دوست داشتن میکنه! برو پی زندگیت خدافظ‌ درب ماشین محکم کوبیدم و رفتم با گریه برگشتم تو خوابگاه کم کم وسایلم و جمع می کردم که برگردم مریم همش حواسش به من بود رفت و آمد منو چک میکرد! اومد بالا سرم و گفت: مریم_چیشده چرا گریه میکنی؟! _دیگه چی میخواستی بشه مگه تو  نمیدونی! مریم_بابت اون قضیه متاسفم، امیدوارم هر کی اینکارو کرده به سزا عملش برسه _دیگه‌ مهم نیست برسه یا نرسه آبرویی که از من رفته دیگه بر نمیگرده! من دارم فردا میرم پیش رئیس دانشگاه منو منتقل کنه شهر خودم لبخندی محوی روی صورتش ظاهر شد ولی جدی نگرفتم مریم_با اینکه ناراحت میشم میری ولی این برات بهتره چون دیگه کسی اینجا اذیتت نمیکنه اونشب برام جهنم بود تا صبح خون گریه کردم‌! 🌿🌸 @roman_tori🌸🌿
اهل دلا میفهمن این یعنی چی❤️
☘  ‍ ‌‌‌‌     ∩_∩ („• ֊ •„)♡ ━━∪∪━━ Excuse but dont't forget! ببَخش ولي فَراموش نکن! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌    ‍ ‌‌‌‌    
ثَلاَثٌ يُقْسِينَ القَلْبَ: اِسْتِمَاعُ اللَّهْوِ وَ طَلَبُ الصَّيْدِ وَ إِتْيَانُ بَابِ السُّلْطَانِ سه چيز انسان را سنگدل مى‌كند: شنيدن مطالب لهو و بيهوده، شكار كردن، و آمد و شد به دربار سلطان.
سلام بچه ها خوبین روزتون بخیر❤️ راستش من دنبال یه کانال شعرخوب میگردم ولی پیدا نمیکنم اینه که گفتم ازشما کمک بگیرم 😁 لطفا هرکدومتون کانال شعر سراغ داره بفرسته برام @R_o_o_z_a_b_i
به‌تاثیرِ فغان هرگه که ناخن می‌زنم بر دل خراشِ ناله‌ام، مضراب را شرمنده می‌سازد
🌿 طب نوین روجین🌿
#رمان_نگارا #نگین_شاپوریان #پارت69 یاسر_مزخرف اینی هست که دارم میبینم این چندمیش بوده! _ یاسر زو
[یاسر] خونه داشتم شام میخوردم که صدای گوشیم ‌امان نمی داد و پشت سر هم پیام می آمد تو گروه دانشگاه بود، صفحه رو باز کردم، همه داشتن راجب به نگار حرف میزدن! رفتم تو گروه یه چندتا عکس بود عکس هارو باز کردم عکس نگار با بدترین حالت ممکن که نمیدونم چطور پخش شده بود، انتشار پیدا کرده بود، نفس کشیدن یادم رفت! همه داشتن بهش ناسزا می گفتن دیگه واقعا عصبی شده بودم، نمیتونستم باور کنم، خون چشمام رو گرفته بود، لباس هامو سریع عوض کردم و بدون توجه به نرگس که میگفت کجا میری زدم بیرون رفتم‌ در خوابگاه بهش پیام دادم که بیاد پایین، وقتی اومد پایین خیلی آشفته بود، باورم نمی شد که واقعا نگار با من اینکارو کرده! با این حال همش سعی داشت بگه واقعیت نداره ولی من باور نکردم، چون عکسی بود که همه تایید کردن! نگار گفت اون من نبودم و گفت هفته بعد برمیگرده! تا چند روز خیلی بهم ریخته بودم! که هعی حرفای نگار دم گوشم بود، بعد از اون ضربه کاری که زیر گوشم زد! عکسارو برای محسن یکی از دوستای خودم که تو کار کامپیوتر بود فرستادم، چون اون تنها کسی بود که بهش اطمینان داشتم، نگار تا چند روز دانشگاه نیامد و فقط برای کار های انتقالش یکی دو بار آمد تا اون روز کاری بهش نداشتم تا اینکه روز آخر که نگار قرار بود برگرده خبری نشد دیگه داشتم مطمئن میشدم چون نه نگار کاری میکرد و نه خبری شده بود! بعد ظهر ساعت سه بود که محسن زنگ زد محسن_ یاسر زودتر خودتو برسون! _باشه! فورا خودم رو رسوندم، رفتم تو خونه محسن، اطرافشو نگاه میکرد، لب هاشو بهم فشرد و نگاهم کرد محسن_یاسر، نگار راست میگفت اون عکس خودش نبوده! نگاه کن اصل عکس این بوده خدای من باورم نمی شد، عکس دقیقا همون بود ولی چهره، چهره نگار نبود! عصبی شده بودم اگه این واقعیت داشت من چه ظلمی در حق نگار کرده بودم! چطوری با اون حرفایی که زدم دوباره تو چشمش نگاه می کردم، من چه غلطی کردم... یقه محسن گرفتم! و فریاد زدم: _پس چرا تا الان چیزی نفهمیدی! یقشو از میون دستم پس زد و گفت: محسن_آروم باش یاسر این کار یه فتو شاپ عادی نبوده کار یک ماهر بوده منم اتفاقی تو گوشی نگار وقتی جزئیات عکسو هک کردم دیدم این عکس توسط دختری به اسم مریم انتشار پیدا کرده! مریم! آره همون دختره که می گفت دوست نگاره 🌿🌸 @roman_tori🌸🌿
🌿 طب نوین روجین🌿
#رمان_نگارا #نگین_شاپوریان #پارت70 [یاسر] خونه داشتم شام میخوردم که صدای گوشیم ‌امان نمی داد و پ
سریع رفتم خوابگاه که به نگار بگم کار اون دختره بوده! نگهبان اجازه نمیداد وارد بشم، با نگهبان درگیر شدم رفتم بالا _نگار! نگار کجایی! انقدر صداش کردم ولی جوابی نشنیدم دخترا ریختن بیرون، مهاجمانه طرفم آمدن دختر_آقا برو بیرون اینجا چیکار میکنی، اون دختره رفته چیه تو رو هم قال گذاشته! دستامو بهم مشت کردم و بهش توپیدم _خفه شو مزخرف نگو شما برا نگار پاپوش درست کردین نگار کجاست؟ مریم_نگار الان رفت، برگشت به جایی که تعلق داره صدایی از پشت سرم آمد برگشتم نگاهش کردم، همون دختره بود! رو بهش کردم و گفتم: _خوبه خودت آمدی تو اسمت چی بود، مریم! مریم_بله! _همش تقصیر توعه عوضیه، نگار تو رو دوست خودش می دونست چطور میتونی انقدر پست باشی! جا خورده بود انتظار نداشت من همه چیو بدونم، چشماش گرد شده بود، به زمین چشم دوخت و بعد سرشو آورد بالا با صورتی سرخ شده نگاهم کرد لب هاشو محکم بهم فشرد و گفت: مریم_آره شاید حق با توعه ولی اون حقش بود _تو باید بری تیمارستان مریم_آره چون تو منو دیونه کردی! من نه تو باعث شدی نگار این اتفاق براش بی افته! ابروهامو بالا انداختم، تو چشماش اشک جمع شده بود، این کینه از کجا نشئت میگرفت، نفس رو با صدا بیرون داد و گفت: مریم_ این همه سال تلاش کردم بهم نگاه کنی، بهم توجه کنی! ولی یکبارم بهم توجه نکردی؛ گفتم شاید زشتم سالی دوبار عمل پلاستیک انجام میدادم که بهم نگاه کنی، آرزو هر شبم بود که بهم بگی دوست دارم بعد اون دختر آمد و همه رویای منو خراب کرد، تو چی تو نگار دیدی که تو من ندیدی! چشمامو با تعجب به اطراف می چرخوندم، مریم_ من دختر آقای مرادی هستم رئیس دانشگاه، از همون وقتی که دبیرستان بودم می آمد مخفیانه فقط نگاهت میکردم، ولی تو با من چیکار کردی، نگاهم کن یاسر، نگاهم کن... چیه؟ هنوز خوشگل نشدم، نمیخوای بهم بگی دوستت دارم؟ شکه شده بودم من اصلا به این دختر دقت نکرده بودم و این حرفا برام تازگی داشت چشماش پر اشک شده بود، نمی تونستم حضم کنم کاری که با نگار کرده بود! 🌿🌸 @roman_tori🌸🌿
🌿 طب نوین روجین🌿
#رمان_نگارا #نگین_شاپوریان #پارت71 سریع رفتم خوابگاه که به نگار بگم کار اون دختره بوده! نگهبان اج
_دیگه دهنتو ببند، تو هنوزم زشتی زشتر از قبل چون من ذاتتو میبینم تو چیکار کردی با نگار من اشکاش روی گونه اش ریخت مریم_نگار تو؟ تمام دخترا اونجا با تعجب داشتن نگاه میکردن، ازش چشم گرفتم و سریع رفتم فرودگاه که شاید بتونم نگار و برگردونم ولی دیر رسیدم اون رفته بود! تصمیم گرفتم برم زاهدان‌ پیداش کنم ولی قبلش باید این آبرو ریزی پاک میکردم؛ مدرکی که محسن پیدا کرده بود و فرستادم تو گروه تا همه بفهمند نگار بی گناهه! مریم و بابت پخش عکسهای شخصی زندان بردن، بعد از اون من نتونستم خودمو ببخشم من چیکار کرده بودم! من مثلا عاشق بودم ولی نگار و تو سختی تنها گذاشتم شب ها اصلا خوابم ‌نمی گرفت تا اینکه به بهونه سبحان و اینکه حال و هوام عوض بشه بلیط گرفتم رفتم زاهدان تا دو هفته اونجا بودم، از همه سراغ نگار میگرفتم ولی هیچکس نمی دونست کجا زندگی میکنه! همه جا رو زیر رو کردم ولی پیداش نکردم؛ صبح و شبم کابوس شده بود،  روز آخر ناامید برگشتم  رفتم پیش سبحان، دستم رو گزاشتم روی سرم و به دیوار تکیه دادم سبحان_یاسر واقعا بخاطر من آمدی من احساس میکنم خیلی بهم ریخته ای بازم احساس میکردم سبحان بوی سیگار  میده دیگه ایندفعه واقعا احساسش میکردم _ تو چرا انقدر بوی سیگار میدی سبحان؟ آب دهنشو قورت داد و اطراف نگاه کرد سبحان_چی من نه! اشتباه میکنی تو کافی شاپ میکشیدن حتما بو گرفتم سبحان_تو دنبال چیزی نمی گردی؟ چرا انقدر صبح تا شب این ور و اون ور میری؟ _خوب میخوام تو این مدت اینجارو ببینم، شب برمیگردم بلیط گرفتم، دانشگاه کلاس دارم 🌿🌸 @roman_tori🌸🌿
🌿 طب نوین روجین🌿
#رمان_نگارا #نگین_شاپوریان #پارت72 _دیگه دهنتو ببند، تو هنوزم زشتی زشتر از قبل چون من ذاتتو میبین
نگار انگار آب شده بود رفته بود تو زمین دنیا رو زیر و رو کردم ولی پیدا نشد اون مثل فرشته ای بود که منو دگرگون کرد من ناراحت تر از همیشه برگشتم تهران من چیکار کرده بودم! رسیدم تهران رفتم خونه مامان نرگس_ سلام پسرم رسیدن بخیر _سلام مامان ممنون مامان نرگس_ چیزی شده؟ _ نه خسته ام م نرگس_ برو استراحت کن شب مهمان داریم _کیه! مامان نرگس_ همکارم خانم صالحی فر با خانواده میان، دخترش میاد میخوام برای تو خاستگاریش کنم دندان هامو بهم فشردم و گفتم: _مامان اجازه میدید من برای زندگیم تصمیم بگیرم؟ من نمیخوام ازدواج کنم مامان نرگس_ پسر تو با کی لج میکنی؟ پیر شدی دیگه یاشار همسن تو بود بچه داشت! _یاشار کسی و داشت که دوستش داشت من کسیو ندارم دیگه ادامه ندید مامان لطفا. رفتم تو اتاق دیگه خسته شده بودم از بلا تکلیفی، از خستگی خوابم برد همش خواب نگار می دیدم دوباره اون صحنه تکرار شد از خواب پریدم دست خودم نبود گریه ام گرفت، اولین بار بود که دارم اینطور گریه میکنم اونم برای یه دختر! مامان نرگس_یا خدا یاسر چت شده مامان! حالت خوبه؟ داری گریه میکنی! _تقصیر من بود همش تقصیر من بود مامان نرگس _ چی تقصیر تو بود، چی میگی مامان خواب دیدی؟ صبر کن برات آب بیارم _ من باعث شدم بره مامان نرگس_ کی بره؟ ی_نگار، من دوسش دارم! مامان نرگس_ نگار کیه مامان خواب دیدی؟! 🌿🌸 @roman_tori🌸🌿
🌿 طب نوین روجین🌿
#رمان_نگارا #نگین_شاپوریان #پارت73 نگار انگار آب شده بود رفته بود تو زمین دنیا رو زیر و رو کردم و
سرم و به طرفین تکون دادم و گفتم: _نه خواب نیست مامان شما خبر ندارید، اون یکی از بچه ها دانشگاه بود قضیه رو براش تعریف کردم اما نرگس همچنان فکر میکرد که من خیالاتی شدم ولی دیگه انقدر گفتم که باور کرد، ابروهاشو بالا انداخت و گفت: مامان نرگس_ خوب تو چرا چیزی نگفتی که بریم حرف بزنیم با خانوادش _ خودش نخواست بعدم که اون اتفاق افتاد من احمق نگار و باور نکردم نرگس نفسشو با حرس بیرون داد و گفت: مامان نرگس_ برا همینم رفته بودی زاهدان؟ _ آره دستشو گذاشت رو شونم و گفت: مامان نرگس_ نگران نباش مامان پیدا میشه _اون منو نمیبخشه من تنهاش گذاشتم مامان نرگس _توام اشتباه کردی که هر چیزی و باور کردی، حالا برو سر و صورتتو بشور؛ نگران نباش دیگه از اون روز من یاسر سابق نبودم خسته تر از همیشه و بی حوصله شدم، من چند ماه در به در دنبال نگار بودم ولی پیداش نشد! [نگار] بعد از اینکه یاسر هم منو طرد کرد و باور نکرد تصمیم گرفتم برم برگشتم شهرمون اونجا برای کارآموزی افتادم تو روستایی که کمتر کسی منو بشناسه بخاطر اون اتفاق! قلب من به دو نیم تقسیم شده بود من هنوز ته دلم احساس میکردم یاسر داره صدام میزنه ولی دیگه دلم نمی خواست طرفش برم شماره و هر چی اکانت داشتم و پاک کردم که کسی نشانی ازم پیدا نکنه! تو اون روستا به بچه ها درس میدادم باهاشون بازی میکردم و بهشون نقاشی یاد میدادم اونا روح منو تسکین میدادن، تا اینکه یه روز یک اتوبوس از پزشک و پرستار و دندونپزشک، برای خدمت آمدن اونجا؛ به چهره هاشون میخورد تازه کار باشن! 🌿🌸@roman_tori🌸🌿
پارت داریم😍
دلربایی میکنه ؟😍💛
پارت داریم😍
پارت داریم😍