📚 #رقص_سایه_ها
💌 #پارت56
امیر یک تکه از مرغ تو بشقابم گذاشت ...ولی من اینقدر حالم بد بود که حتی نمی تونستم به بشقاب نگاه کنم ،هی قاشق و پر و خالی می کردم ...
حاج خانم خیلی زود تشکر کرده کنار کشید ..
خدارو شکر اینقدر جا باز شد که من تو حلق امیر حسین نباشم ..
وقتی راحت تر نشستم ...تازه یادم آمد نفس بکشم ...ولی شام کوفتم شده بود ...
با یک تشکر بشقاب رو برداشتم و راهی آشپزخونه شدم ...
هم اونجا موندم تا کل ظرف هارو شستیم و خاله طلعت و پدر شوهرش و بهادر رفتن ...
با صدای مامان بیرون آمدم ...
حاج خانم و امیر حسین بلند شده بودن ...
مریم سادات دوباره منو توی آغوش فشرد
_بیای خونمون زن دادش ...دو روز دیگه مامان خونشون ختم قرآن دارن ...حتما بیای ها
یک لبخند احمقانه تحویلش دادم ..
حاج خانم یک تعارف زد برای امدنم...
همه رفتن ...
سکوت عجیبی شد ...
زن دایی توی حال واسه من و مامان رخت خواب پهن کرد ...سمانه هم خودشو به ما چسبونده
بود.
هی می خندیدیم پچ پچ حرف می زدیم که مامان غر غر میکرد تا بخوابیم ...
نزدیکای صبح بود
سمانه خوابش برده بود.
ولی فکر و خیالات من تمامی نداشت ...
بعد اون اتفاق همیشه از خوابیدن می ترسم ...از رقص سایه هایی که برام کابوس شده بودند ...
نویسنده: #تبلور
کپی ممنوع⛔️
🍃🌹
https://rubika.ir/joinc/FBFGAFI0DWXFIWVANDZXGRCXNFFPGINC
📚 #رقص_سایه_ها
💌 #پارت57
فکر نمی کردم یک تعارف مریم سادات واسه روضه شون اینقدر جدی باشه که امیر حسین
دنبالم بیاد و بیست دقیقه دم در منتظر بمونه تا من حاضر شم ..
مامان از من بیشتر استرس داشت:
_ماهی کادو رو فراموش نکنی ها زشته دفعه اول دست خالی بری ...
واسه بار صدم می گفت .
سر تکون دادم
_ماهی بی ادبی نکنی ...حرمت بزرگتری رو نگه داری ...اگه حاج خانم حرفی زد ..چیزی نگی ها ...
کلافه روی مبل نشستم
_اصلا نمی رم ..
مامان چشم درشت کرد
_بی خود میکنی...پاشو ...اون بنده خدا دو ساعته که منتظره ...
دوباره توی آیینه خودمو چک کردم ...
پیراهن گلپور مشکی که مامان برام خریده بود لنگه پیراهن سمان بود .
مامان چادر دستم داد .
با غصه نگاهش کردم .
_من چادر سرم نمی کنم ..
مامان تای چادر رو باز کرد و روی سرم انداخت
_ماهی ...اینقدر دق نده منو.
پا به زمین کوبیدم ..
موهامو توی روسری دادم ولی بخاطر سنگینی چادر هی سر می خورد .
مامان یک کش محکم دور موهایی که تا پایین گوشم بود بست .
_صد بار گفتم این موهاتو کوتاه نکن ...تمام طنازی یک دختر به موهاشه ..حالا نه می تونی
جمعشون کنی نه می تونی بازشون بزاری...
با حرص چادر سرم کردم
_نترس مامان جون دخترت لوندی بلده ..
و اشاره کردم به حرفی که تو مهمونی دایی بهم زده بود .
مامان نگاه چپ چپی بهم کرد
_برو ...کفشای پاشنه دارت روبپوش ...
چکمه ای که نصفه پام بود از پام درآوردم و با غرغر کفشایی رو که مامان می گفت پوشیدم .
درو باز کردم .
امیر حسین با دیدن من تو چادر چشم گرد کرد .
هنوز قدم اول رو برنداشته بودم که پام سر خورد و نیم خیز شدن امیر حسین رو دیدم، ولی خدا رو شکر لنگه ی باز
در مانع افتادنم شد ...
اینم از کفشای پاشنه دار .
آهسته مثل آدم آهنی نزدیک ماشین شدم ...از فتح کردن قله اورست سخت تر بود .
یک سلام زیر لب دادم ..
نویسنده: #تبلور
کپی ممنوع⛔️
🍃🌹
https://rubika.ir/raghse_sayeha
📚 #رقص_سایه_ها
💌 #پارت58
امیر حسین ولی زل زده نگاه می کرد
_مامان نمیان ؟
سعی کردم مثل سمانه رو بگیرم ولی این چادر لعنتی هی سر می خورد
_نه ...وقت دکتر دارن ...ان شاءالله روزهای دیگه ..
تو دلم گفتم گرچه امروز اولین و آخرین روز خواهدبود .
ماشینو روشن کرد ..
نزدیک خونه که رسیدیم حس بدی داشتم ...حتی نمی تونستم به در خونه نگاه کنم ...
یاد اون روز افتادم ...خیلی هم دور نبود فقط دو هفته میگذشت...
سرگیجه م وقتی بیشتر شد که وارد خونه شدم.
نگاهم روی همون مبل که قبال نشسته بودم خشک شد ..
مریم سادات به استقبالم آمد و وقتی منو به آغوش کشید تقریبا از حال رفتم ...
و فقط صدای فریاد امیر حسین رو شنیدم ...
بی حال روی مبل نشستم...
امیر حسین هراسون نزدیک شد .
_چی شده ...
مریم سادات دستمو گرفت
_یک تیکه یخه ...رنگشم پریده ...من میرم آب قند بذارم شاید فشارش افتاده ..
امیر حسین سر تکون داد و مچ دستمو گرفت .
دستمو کشیدم و پر بغض گفتم :
_به من دست نزن ...
امیر حسین اخم کرد
_می خوام نبضتو بگیرم ...
از عصبانیت به نفس نفس افتاده بودم .
مریم سادات نزدیک شد و لیوان آب قند دم دهنم گرفت
_خدا مرگم ...فکر کنم خودم چشت زدم ...اونقدر که ماشاءالله خواستنی هستی ...
نویسنده: #تبلور
کپی ممنوع⛔️
🍃🌹
https://rubika.ir/raghse_sayeha
📚 #رقص_سایه_ها
💌 #پارت59
لبخندی به این همه مهربونیش زدم .
دختر بچه ای ده یازده ساله از اتاق بیرون آمد .
مریم سادات اشاره کرد
_اینم دخترم نگار ...
دخترک جلو آمد و باهام رو بوسی کرد
_شما زن دایی امیر حسینی ..
نگاهی به امیر حسین کردم و به دختره لبخندی زدم .
امیر حسین کلافه دستی به موهاش کشید
_مامان کجاست ؟
-رفته گلاب بگیره ...
صدای زنگ آمد .
نگار درو باز کرد
_زن عمو طلعت ...
وبعد آروم گفت
_داداش دل بکن برو دیگه ...الآن مهمونا میان زشته ...
امیر حسین سر تکون داد و رفت ...
خاله طلعت تا منو دید جا خورد ...حتما از چادری که سرم بوده تعجب کرد حاج خانم هم آمد
اونم مثل خاله طلعت چپ چپی نگام کرد ...
کم کم مهمونا آمدن ...
منم برای کمک به مریم سادات رفتم ...
تقریبا دعا تموم شده بود .
چایی رو تعارف کردم ...خانمی ماشاءالله گفت و چای برداشت
_شما از فامیلای حاج خانمی؟
برای یک لحظه موندم چی بگم ...
بعد بلند به حاج خانم گفت:
_حاج خانم من هی میگفتم دنبال یک دختر خوب می گردم ...که گفتی سراغ نداری ...پس این
لعبت چیه ...نگفتی ...
قرمز شدن حاج خانمو دیدم .
خاله طلعت پیشدستی کرد .
_عروس شون هستن...
خانمه دوباره یک ماشاءالله، ماشاءالله گفت
_مبارک باشه ...ماشاءالله یک پارچه خانمه...
فکر کنم این پیراهن گیپوری که تو روضه ها و مراسم می پوشن بخت دخترها رو باز میکنه
...بی خود نبود سمانه تند تند براش خواستگار میومد ..
نویسنده: #تبلور
کپی ممنوع⛔️
🍃🌹
https://rubika.ir/raghse_sayeha
📚 #رقص_سایه_ها
💌 #پارت60
همه رفته بودن ...فقط خاله طلعت منتظر بود تا بیان دنبالش ...
با کمک مریم سادات آشپزخونه رو مرتب کردیم ...و با سینی چای کنار خاله و حاج خانم نشستم
خاله با دیدنم لبخندی زد
_دستت درد نکنه عروس خانم ...
خواهش میکنمی زیر لب گفتم
صدای زنگ آمد نگار گفت آمدن دنبال خاله ...
سریع لباس پوشیدم
_بی زحمت منم سر راه برسونید ...
مریم سادات چادرم رو گرفت :
_اگه بذارم بری ...جواب امیر حسینو چی بدیم ...باید شب بمونی ...
ممنونی در جواب تعارفش گفتم که یکدفعه حاج خانم در کمال تعجب همه گفت
_نه مادر بمون ...حالا یک شب هم بهت بد بگذره ...
انگاری ماشاالله گفتنای زن همسایشون دل حاج خانم رو نرم کرده بود .
با چشم و ابرو آمدن خاله نشستم ...
ولی از استرس در حال پس افتادن بودم ...
حاج خانم در تدارک شام بود ...
مریم سادات آلبوم عکس هارو نشونم می داد .
یک سوال مثل خوره داشت مغزم رو می خورد ...
با هزار و یک من من پرسیدم
_مریم جون ببخشید میشه یک سوال بکنم؟
لبخندی زد
_آره عزیزم بگو.
لب گزیدم از گفتنش ولی چشمای مهربون مریم سادات بهم جرات داد
_ببخشید ها ...ولی عمو جواد اصلا سید نیست .. فکر میکنم امیر حسین هم نباشه ...واسه چی
به شما سادات می گن ...؟
نگاهش به گوشه ای زل زده شد .
_من و امیر حسین از پدر ناتنی هستیم ...
سوالی نگاش کردم
که ادامه داد
_من وقتی هنوز به دنیا نیامده بودم ...بابام تو جنگ شهید میشه ...
با چشمی گرد شده نگاهش می کردم .
_طفلی مامان فقط هجده سالش بوده ...
نگاهم میره سمت آشپزخونه که حاج خانم داشت برنج آبکش میکرد ...
وای خدایا یعنی چی؟
مریم سادات ادامه میده
_وقتی من سه ساله شدم مامان با بابا جلیل ازدواج میکنه ...بابا جلیل همرزم بابام بود ...وقتی
رفتم کلاس اول امیر حسین به دنیا آمد ...ولی هیچوقت هیچکس نفهمید بابا جلیل پدر ناتنی منه
...خدا رحمتش کنه ...ده سال پیش وقتی فوت کرد ...من دوباره یتیم شدم ...طفلی مامان ...یک
بار وقتی هنوز تازه عروس یک ساله بود بیوه شد ...یک بار هم وقتی قرار بود
بشینه و از ثمره عشقش لذت ببره دوباره داغدار شد.
نگاهم دوباره به آشپزخونه کشیده شد به زنی که سرنوشت عجیبی داشت ...ودرد ها و دوری هایی که کشیده بود ...
نویسنده: #تبلور
کپی ممنوع⛔️
🍃🌹
https://rubika.ir/raghse_sayeha
ﺍﻱ ﻣﺮﺩم ! ﺑﻲ ﺗﺮﺩﻳﺪ ﻭﻋﺪﻩ ﺧﺪﺍ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻗﻴﺎﻣﺖ ﺣﻖ ﺍﺳﺖ☺️
، ﭘﺲ ﺍﻳﻦ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺩﻧﻴﺎی ﺯﻭﺩﮔﺬﺭ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻧﻔﺮﻳﺒﺪ ﻭ ﺷﻴﻄﺎﻥ ﻓﺮﻳﺒﻨﺪﻩ ، ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻛَﺮَم ﺧﺪﺍ ﻣﻐﺮﻭﺭ ﻧﻜﻨﺪ❌
📚آیہ۵.ســورهفاطــر📚
#صبــح_قرآنے
#قرآنبخوانیدقبلازآنکہبرایتانقرآنبخوانند!🖇
سلام و عشق❤️
اومدم بگم بچه ها! هنوز با میگرن درگیرم و امشب پارت نداریم.
اما گفتم نه! الوعده وفا به اندازه ی توان🌱
🪴••°
چراوقتیحالمونبده...
شروعمیکنیم
بهگذاشتنپروفایلواستوریهایدِپ؟!
چراباخالقمونحرفنمیزنیم؟!
بیایموقتیکه
حالمونخوبنبودباخدامونحرفبزنیم... دورکعتنمازبخونیم
حتیشدهیكصفحهقرآن..
بخداآروممیشیم(:
#تلنگر💡
@roman_tori
📚 #رقص_سایه_ها
💌 #پارت61
صدای زنگ آمد و بالفاصله صدای نگار و امیر حسین که باهم شوخی میکردن ...
ناخودآگاه روسریم رو جلو تر کشیدم ...
وقتی نزدیک مادرش شد و بوسه ای به پیشانیش زد ...حس عجیبی گرفتم ...
مریم سادات صدام زد
تو آشپزخونه رفتم
لبخندی زد و گفت:
_بیا این چایی رو برای شوهرت ببر ...
چادرمو محکم گرفتم و تا خواستم سینی رو بردارم سینی رو عقب کشید .
_وا ...زن دادش از کی رو میگیری ...در بیار چادرت رو ...
مات نگاهش کردم ...بمیرم هم این کارو نمی کنم ...
به یک من راحتم بسنده کردم و سینی رو تو پذیرایی بردم رو میز گذاشتم ...
نگاه امیر حسین به من بود .
خیلی مسخره بود ولی حتی نمی تونستم یک درصد به این فکر کنم که این مرد بمن محرمه
...اون فقط یک آدم بود که آبروی منو زیر سوال برده بود .
حاج خانم کله قندی رو با انبر شکست .
امیر حسین گفت
_مامان مراعات دستتو بکن .. قند شکسته میگیرم ...
حاج خانم ضربه ی دیگه ای به کله قند زد
_نذرمه مادر جان ...
بعد سرشو به طرف آشپزخونه کرد و بلند گفت
_مریم سادات ...بیا مادر یک دست لباس راحتی به زن داداشت بده ...
و من مثل احمق ها دوباره چادرم رو محکمتر گرفتم
_نه مرسی راحتم ...
حاج خانم چشم درشت کرد
_واه ...مادر ...چرا اینطور با چادر چارقد نشستی.
قلبم گرفت ...
امیر حسین اخم کرد
نویسنده: #تبلور
کپی ممنوع⛔️
🍃🌹
📚 #رقص_سایه_ها
💌 #پارت62
امیر حسین اخم کرد
_بزارین هر طور راحته باشه ...
مریم سادات از آشپزخونه بیرون آمد .
_بیا ماهی جان ...
پوف کلافه ای کردم ...این مادر و دختر قرار نبود دست بردارن ...
مریم سادات لباسشو با یک بلوز دامن عوض کرد و یک بسته جلو من گرفت
_ماهی جون ...اینو تازه خریدم هنوز از کاور در نیاوردم ...آن شاءالله که اندازه ات باشه ...
وقتی نگاهم به عکس کاور افتاد چشام گرد شد .
همینم مونده ...اینو تنم کنم ...
_نه مریم جون خوبه لباسم ...
با چشای ریز شده گفت
_خجالت می کشی؟
سرمو پایین انداختم ...اون خبر نداشت چه حرفایی که پشت سر من نیست ...خبر نداشت این
محرمیت تا چند وقت دیگه تموم می شه ...
دیگه اصرار نکرد .
منم چادرم رو در آوردم تا زیاد اصرارشون بی فایده نباشه ...
وقتی از اتاق بیرون آمدیم میز چیده شده بود.
امیر حسین دیس پلو رو وسط میز گذاشت ...
کنار نگار نشستم ...
شام خوشمزه ای بود ..دستپخت حاج خانم حرف نداشت ...هر وقت نگاهش می کردم یاد این
میفتادم چقدر درد تو زندگیش کشیده ...
عروسی مثل من داشتن هم شده یکی از دردهاش.
شاید لیاقت عروس این خانواده خیلی بهتر از منه.
آخر شب به اصرار زیاد برای اینکه مامان تنهاست بالاخره راضیشون کردم که خونه برم ...
توی ماشین امیر حسین ساکت بود ...کلا حرفی نداشتیم باهم بزنیم ...مقابل خونه پارک کرد .
چادرم رو جمع کردم و
خواستم از ماشین پیاده بشم ... نگاهی کرد و گفت:
_چادر خیلی بهت میاد ..
نویسنده: #تبلور
کپی ممنوع⛔️
🍃🌹
📚 #رقص_سایه_ها
💌 #پارت63
پوزخندی زدم :
_ولی من همون ماهی هستم.. با همون مانتوی کوتاه که دیدی ...این چادر حرمت داره ...من که
دختر بدی هستم ...یک لکه ننگ حرمت شکنی نمی کنه ...
لب هاشو رو هم فشار میداد ...چشماش به خون نشسته بود .
_زخم زبون زدن خوب بلدی....
درو بستم و وارد خونه شدم ...
قراره زخمای بدتر از این بهت بزنم امیر حسین هنوز که اول بازیه ....
امروز از اون روزهای مالل انگیز و خسته کننده بود هوای سرد و خشک که هیچ برف و
بارونی هم نداشت بهانه ای برای یک روز تکراری شدن داشت .
وارد خونه شدم ...هرم گرمای لذت بخشی به صورتم خورد .
مامان کنار بخاری کز کرده بود و تلویزیون می دید ...
بشقاب غذا رو برداشتم کنار مامان نشستم ...تا قاشق اول تو دهنم گذاشتم گفت
_دایی طاهر گفته برای آخر هفته وقت محضر گرفته ...باید یک روز برین برای آزمایش کاری
قبل عقد ...
قاشق تو بشقاب پرت کردم و زل زده به مامان
_مامان جان ...قرار نیست این محرمیت جایی ثبت بشه ...امروز و فردا ست که امیرحسین
خودش بگه بهتر فسخ اش کنید ...پس بهتر نیست تا ما سنگ رو یخ نشدیم ...خودمون کار تموم
کنیم ...
مامان نگاهشو از تلویزیون گرفت
_اگه یک ذره عقل داشتی می فهمیدی ما و دایی طاهر و بقیه خیر و صلاح اتو می خوایم
نویسنده: #تبلور
کپی ممنوع⛔️
🍃🌹
📚 #رقص_سایه_ها
💌 #پارت64
...آخه دختره نفهم می خوای فسخ اش کنی که چی بشه ...خودت خسته نشدی اینقدر هرچه کور
و کچل و زن مرده و آدم ناحسابی بود زنگ در این خونه رو زد ...
بهم برخورد ...خیلی هم برخورد ...رومو اونور کردم و گفتم
_فدای سرم ...حالا کی خواست شوهر کنه ...من از زندگیم راضیم ...به حرف و ساز مردم هم
نیستم ...
یکدفعه مامان با صدای بلند گفت
_آره ...نباش ...فقط من این وسط تن و بدنم بلرزه که دخترم رو همه با چش یک دختر خراب
می بینن ...که خانم می خواد اونطوری که دوست داره زندگی کنه ...می دونی ماهی ...فکر
کردی، الآن که یکم بر رو داری اعتماد ات به سقف چسبیده ...آخه بدبخت فردا که من الیل
افتادم گوشه خونه و تو هم گرد پیری افتاد به این بر و روت...کی میاد در این خونه رو بزنه ...ها
بابا پولدار و والا مقامی داشتی ...خانم دکتر یا خانم مهندسی ...تا اسمت میاد همه بر می گردن
به گذشته ات که خودش حکایت همه بدبختی هات ...
از جاش بلند شد ...صورتش قرمز شده بود ...
اشک لعنتی که داشت سر می خورد از چشم گرفتم و تو آشپزخونه رفتم ...
در کشورهای لعنتی کابینت باز کردم تا قرص زیر زبون اشو پیدا کنم ...مچ دستم به لبه کابینت
گیر کرد و دست بندم کنده شد ...دیدن جای بخیه ای که مال هشت سال پیش بود خار شد تو
چشمم ...
اشک هام راه گرفت ..
قرص زیر زبون مامان گذاشتم ..
پتو رو روش کشیدم ...
آرومتر شد ولی هنوز هم پلک چشش می پرید .
حالم بد بود ...
لباس پوشیدم ...
با صدای بی حالی پرسید
_کجا میری؟
سعی کردم صدام نلرزه
_میرم قرص تو از داروخونه بگیرم ...تموم شده ...
در بستم و زنگ طبقه بالا رو زدم ...
با صدای بله گفتن حمیده خانم همسایه بالا ...
نفس گرفتم
_سلام حمیده خانم .. میشه لطف کنی بیای پایین پیش مامانم .. تا من برم داروخونه ....
یک باشه الان می رم گفت و من در ماشین باز کردم ...
نویسنده: #تبلور
کپی ممنون⛔️
📚 #رقص_سایه_ها
💌 #پارت65
وقتی توی کوچه های این شهر شلوغ می رفتم ...بغض ام فریاد می زدم ...دیگه برام مهم نبود
سر چراغ قرمز ها همه بهم نگاه می کردن ...دیگه برام نگاه هاشون مهم نبود ...هیچ مهم نبود
..فقط می خواستم از شر این همه حقارت خلاص بشم ...
هوا کاملا تاریک شده بود ...
و من هنوز به ناکجا آباد می رفتم ...
که یکدفعه ماشین خاموش کرد ...
شوک زده گریه ام قطع شد ...
آمپر بنزین هم پر بود ...ولی ماشین استارت نمی خورد ...
چند بار امتحان کردم ولی فایده ای نداشت ..
هوا مه آلود تاریک بود که فقط چراغ های زرد دیده می شد ...
مردی نزدیک شد
_خانم چی شده ...ماشینتون خراب شده ...
سرمو تکون دادم
آستین هاشو بالا زد .
_در کاپوت باز کن ...
با باز شدن در کاپوت تا کمر داخل ماشین فرو رفت
بعد سری تکون داد
_از باتری اش ...فکر نکنم با هل دادن و باتری به باتری هم کاری از پیش بره ...
زل زده نگاهش کردم ...مرد جا افتاده ای بود .
_بیایین من می رسونمتون...بعد فردا بیایین بکسل اش کنید ...
پیشنهاد خوبی بود چون اون موقع شب ماشینی نبود تا من بخوام باهاش برم ...
_ببخشید مزاحم شماهم می شم ...
مرد خنده محجوب کرد
_نه اختیار دارین ...بیاین ماشین من همین پژو هست ...قفل و فرمون بزنید ...تا من بخاری
ماشین روشن کنم ...فکر کنم از سرما یخ کردید ...
واقعا از سرما به ستوه آمده بودم و به تنها چیزی که احتیاج داشتم یک گرمای لذت بخش بود .
به طرف ماشین رفتم ...که یکدفعه یادم آمد قفل و فرمون خونه جا گذاشتم .
دوباره برگشتم تا اون آقا راهنماییم کنه چکار کنم ...
نزدیک ماشینش پشت به من بود ...
تا نزدیکش شدم ...صداشو شنیدم که داشت آروم با موبایل حرف می زد .
نویسنده: #تبلور
کپی ممنوع⛔️
🍃🌹
[🦋] #نسیـم_حدیث
رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) فرمودند :
انجام دادن کار نیک ، مرگ ناگوار را برطرف میکند و صدقه ی پنهانی ، شعله ی خشم الهی را فرو می نشاند و صله ی رحم ، عمر را طولانی می گرداند و فقر و پریشانی را نابود می سازد
و ذکر لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ إِلا بِالله ، گنجی از گنجهای بهشت است و این ذکر شفای نود و نُه درد می باشد ، که کوچکترین آنها ، برطرف نمودن غم و اندوه است .
📚 النوادر راوندی ، ص۱۷۰
چنان به موی توآشفتهام
به بـــــــوی تـــــــو مست
که نیستم خبر از هرچه
در دو عـــــــــالم هست..
#سعدی
🌿🌸 @roman_tori🌸🌿