📚 #رقص_سایه_ها
💌 #پارت60
همه رفته بودن ...فقط خاله طلعت منتظر بود تا بیان دنبالش ...
با کمک مریم سادات آشپزخونه رو مرتب کردیم ...و با سینی چای کنار خاله و حاج خانم نشستم
خاله با دیدنم لبخندی زد
_دستت درد نکنه عروس خانم ...
خواهش میکنمی زیر لب گفتم
صدای زنگ آمد نگار گفت آمدن دنبال خاله ...
سریع لباس پوشیدم
_بی زحمت منم سر راه برسونید ...
مریم سادات چادرم رو گرفت :
_اگه بذارم بری ...جواب امیر حسینو چی بدیم ...باید شب بمونی ...
ممنونی در جواب تعارفش گفتم که یکدفعه حاج خانم در کمال تعجب همه گفت
_نه مادر بمون ...حالا یک شب هم بهت بد بگذره ...
انگاری ماشاالله گفتنای زن همسایشون دل حاج خانم رو نرم کرده بود .
با چشم و ابرو آمدن خاله نشستم ...
ولی از استرس در حال پس افتادن بودم ...
حاج خانم در تدارک شام بود ...
مریم سادات آلبوم عکس هارو نشونم می داد .
یک سوال مثل خوره داشت مغزم رو می خورد ...
با هزار و یک من من پرسیدم
_مریم جون ببخشید میشه یک سوال بکنم؟
لبخندی زد
_آره عزیزم بگو.
لب گزیدم از گفتنش ولی چشمای مهربون مریم سادات بهم جرات داد
_ببخشید ها ...ولی عمو جواد اصلا سید نیست .. فکر میکنم امیر حسین هم نباشه ...واسه چی
به شما سادات می گن ...؟
نگاهش به گوشه ای زل زده شد .
_من و امیر حسین از پدر ناتنی هستیم ...
سوالی نگاش کردم
که ادامه داد
_من وقتی هنوز به دنیا نیامده بودم ...بابام تو جنگ شهید میشه ...
با چشمی گرد شده نگاهش می کردم .
_طفلی مامان فقط هجده سالش بوده ...
نگاهم میره سمت آشپزخونه که حاج خانم داشت برنج آبکش میکرد ...
وای خدایا یعنی چی؟
مریم سادات ادامه میده
_وقتی من سه ساله شدم مامان با بابا جلیل ازدواج میکنه ...بابا جلیل همرزم بابام بود ...وقتی
رفتم کلاس اول امیر حسین به دنیا آمد ...ولی هیچوقت هیچکس نفهمید بابا جلیل پدر ناتنی منه
...خدا رحمتش کنه ...ده سال پیش وقتی فوت کرد ...من دوباره یتیم شدم ...طفلی مامان ...یک
بار وقتی هنوز تازه عروس یک ساله بود بیوه شد ...یک بار هم وقتی قرار بود
بشینه و از ثمره عشقش لذت ببره دوباره داغدار شد.
نگاهم دوباره به آشپزخونه کشیده شد به زنی که سرنوشت عجیبی داشت ...ودرد ها و دوری هایی که کشیده بود ...
نویسنده: #تبلور
کپی ممنوع⛔️
🍃🌹
https://rubika.ir/raghse_sayeha
📚 #فصل_انتظار
💌 #پارت60
خاله شهناز شالشو نمایشی درست کرد. .
حامد پوزخندی زد:
_آخه بزارید برف بیاد بعد این چکمه های سربازی رو پاتون کنید .
خاله شهناز نگاهی به بوت های بلندو چرم قهوه ایش کرد:
_وا حامد ...خوب فصل پاییز هوا سرد دیگه.
حامد آبرو بالا انداخت:
_چقدر هم که واسه گرماش می پوشین؟؟
در ِب عمارت پارسا باز شد.
خونه ی بزرگ و مجللی بود که چشم رو خیره میکرد.
پارسا با دیدن شکوه جون بغل باز کرد:
_سلام بر بانوی خیر خواه ...
صدای حامد رو از پشت سرم شنیدم:
_انگاری فیلم یوزارسیف زیاد دیده ...
نتونستم خنده م رو کنترل کنم ...هانیه اخم کرد:
_بهتره یکم مودب باشی.
لیلی هم خنده ش گرفته بود ...
پارسا نگاهی به من کرد :
_سلام خوبی ...
و من فقط نگاهش کردم .
توی پذیرایی نشستیم خدمه پذیرایی میکردن.
پارسا صفحه ی گرامافونی گذاشته بود..
هانیه و لیلی کنار شومینه روی مخده های رنگی نشسته بودن و خودشونو هم نوا با آهنگ تکون میدادن.
شکوه جون و خاله شهناز هم آلبوم های تمبر و اسکناس های پارسا رو می دیدن .
پارسا لبخندی زد:
_با تخته نرد چطوری؟
حامد سویشرت اشو در آورد:
نویسنده: #تبلور
کپی ممنوع⛔️
📚 #گرگ_و_میش
💌 #پارت60
بلاخره دڪتر امد .
بر خلاف تصورم یڪ مرد جوون بود .
پرستار با ذوق گفت
_دختر سوپر استار معروفمونه !.
دڪتر مڪث ڪرد و گفت
_واقعا ..
پرستار سر تڪون داد
_دیروز خودشونم امدن .ڪل بیمارستان شلوغ شد.
دڪتر لبخندی زد
_من همه فیلم هاشون دیدم ..
تو دلم پوزخند زدم من حتی یڪ فیلمم هم ندیدم .
ڪوشا عهمید نمیخوام زیاد درباره اش حرف بزنم مداخله ڪرد
_خانمم مرخص اقای دڪتر ..
دڪتر هم چند تا دارو نوشت و گفت
_بعله ....بفرمایید .
و بعد ڪلی سفارش سلام و عرض ادب واسه بابا رفت .
ڪوشا پاڪت لباس هامو اورد ..
_با دیدن شلوار فرم مدرسه مات موندم چجوری پام میڪردم .
ڪوشا مقل بچه شیطون ها ڪلش خاروند
_خیلی گرون خریدید ..
به ڪوشا نگاه ڪردم
_نه خیلی ..ولی مال مدرسه ام ..
ڪوشا درز شلوار باز ڪرد ..
_دوباره میتونی بدوزی ..مهم اینڪه پات بشه .
خندم گرفته بود ..
ڪوشا هم خودش خندش گرفت
_اوه من یڪدفعه با شلوار لی ...از اون چسب ها مد شده ..آقا ما پامون شڪست ...با رفیقم رفتیم پامو گچ گرفتن ..شلواره هم نو .رفیقم گفت پاره اش ڪنم ...منم دل به دریا زدم گفتم جرش بده ...
سرشو تڪون داد و با خنده گفت
_چشت روز بد نبینه ...رفیق ما هم خیلی شیڪ از وسط شلوار لی با افتخار یڪ چاڪ گنده داد ...
حالا امدم پام ڪنم .دیدم مال اون یڪی پای سالمم بریده ..
اصلا نتونستم جلوی خنده مو بگیرن بلند زدم زیر خنده ..
خودشم خنده اش گرفته بود ..
_یعنی یڪ وضعی ....تو خیابون هر ڪی ما رو میدید میخندید
شبیه خواننده های اسپانیای شده بودم .
دوباره بلند خندیدم ..
ڪه یڪدفعه در زدن .
ڪوشا چشم درشت ڪرد
_بلند خندیدی ...خانم ناظمشون امد .
دوباره خندیدم ڪه در باز شد با دیدن آقا بهرام شوڪه شدم.
با اخم های گره ڪرده نگام میڪرد ..
پرستار زودتر امد داخل و مستقیم به ڪوشا گفت
_بهشون گفتم همسرتون مرخص اند ..ولی اصرار ڪردن ببینن شما رو .
ڪوشا سر تڪون داد و خیلی ممنونی گفت ..
قلبم از دیدنش دیوانه وار میزد ..
ڪوشا مقابل آقا بهرام ایستاد ..تقریبا باهاش هم قد بود ..ولی اقا بهرام تنومند و هیڪلی بود
ڪوشا بل لبخند دست دراز ڪرد
_شما عموی آرش هستین ..
آقا بهرام همینطور ڪه دستش تو جیب پالتوش بود با اخم نگاهش ڪرد
_بجا نمیارمتون ..؟
ڪوشا با لبخند گفت
_من برادر گلایل ام..
اقا بهرام به طرف من برگشت ..
بهت تو نگاهش دیدم .
ڪوشا ادامه داد
_و همسایه ستیلا خانم ..
آقا بهرام نگاهی به سر پانداژ شده من و پای من انداخت .
_چی شده ..
ڪوشا اروم گفت
_من میرم ڪارهای ترخیص بڪنم ..
و رفت .
آقا بهرام نزدیڪ ترم امد
_ستیلا ..!
ناخوادگاه اشڪ هام ریخت .
مثل بچه ڪوچولو ها لب برچیدم و گفتم
_با یڪی از همسایه ها جای پارڪ ماشین دعوام شد ..
شلوار از روی تخت برداشت ...یاد ڪوشا افتادم
_این بنده خدا برادر گلایل خیلی ڪمڪ ام ڪرد ...بابا چون نمیتونست بمونی به ڪادر بیمارستان گفته بود این اقا همسر منه ...
با اخم بقیه لباس ها رو هم از پاڪت در اورد .
بدون حرف دونه لباس هارو تنم ڪرد ..
دستش ڪه به تنم میخورد ...انگار رد انگشت هاش مهر میشد ..
و من همینطور اشڪ میریختم .
_رفتم مدرسه بچه ها گفتن چه اتفاقی افتاده ...ادرس خونتو گرفتم ..همسایه ها گفتن این بیمارستانی ...
تو چشام خیره شد
_چرا بهم نگفتی ستیلا ..؟
با چشای اشڪی نگاهش ڪردم
_حال هنگامه خوبه ..
سڪوت ڪرده بود ..
_میخوای ..میخوای طلاق بگیری؟
نفس گرفتم
_بودنم تو زندگیت خیلی مسخره است ...
یڪدفعه به آغوشم ڪشید
_دارم بدون تو دیونه میشم ستیلا ...
منم داشتم دیونه میشدم ولی ....
آروم گفتم
_من تمام مهریه ام می بخشم ...ثروت زرگران ها بدون صاحبش برام خوشبختی نمیاره ..
با غم نگاهم ڪرد
دوباره اشڪ هام راه گرفت
_ڪاش هیچوقت رابطه ای بین ما نبود ...
با سڪوت نگاهم میڪرد ..
یڪدفعه در زده شد و باز شد
ڪوشا خندان وارد اتاق شد نگاهش به دستهای آقا بهرام بود ڪه دست های منو گرفته بود
_ببخشید ..برگه ترخیص گرفتم ..
لبخندی بهش زدم
_ممنون ..یڪدنیا ممنونم ..
اقا بهرام نزدیڪش امد ..دستشو دراز ڪرد
_ممنونم ازتون ...من همسر ستیلا هستم ..
ڪوشا با بهت نگاهم ڪرد .
نویسنده؛ #تبلور
کپی ممنوع⛔️
https://rubika.ir/raghse_sayeha
🔮 #واژگونی🔮
💌 #پارت60
*
عطا در لابی فروشگاه نشسته بود
فنجون قهوه ش رو مزه کرد
صحرا با پاکت های دستش کنار عطا نشست با ذوق دستش رو که طرح حنا داشت به طرف عطا دراز کرد
_ببین چه خوشگله ..
عطا فنجون رو روی میز گذاشت به طراحی حنایی رنگ روی دستهای سفید صحرا نگاه کرد .
صحرا با لذت دوباره دستها و ناخن هاش رو نگاه کرد
_خیلی خوشگلن ...من همیشه ارزوم بود این طرح های حنا رو روی دستام بزنم ..یکبار رفته بودیم بندر عباس یک کولی برام دستمو طرح زد مامانم اینقدر سرم هوار زد ..
عطا یک لنگه ابرو شو بالا برد و به صحرا نگاه کرد که لب برچیده بود
_مجبورم کرد هی با وایتکس رو دستم بکشم تا پاک بشه ..
عطا پوزخندی زد
_پس با وجود من به آرزوهات میرسی !
صحرا پشت چشم نازک کرد
_الان تیکه انداختی؟؟ .
بعد کلافه خودشو باد زد
_وای هم گرمه هم تشنمه ..
دلم بستنی میخواد .
عطا دستشو بالا برد به طرف گارسون و به عربی سفارش بستنی داد .
_دلت براشون تنگ نشده؟
صحرا نفس گرفت خیلی دلتنگ بود خیلی ..
شونه بالا انداخت
_فقط دلم برای عمو محسن تنگ شده .
عطا با شنیدن اسم محسن رو ترش کرد
صحرا برشی از کیک مقابل عطا رو توی دهنش گذاشت و با دهن پر گفت :
_راستی برای تو هم لباس خریدم.
عطا با چشای گرد نگاهش کرد
بعد صحرا پاکت هارو روی میز گذاشت
وقتی ازداخل پاکت یک بلوز اسپرت سبز سدری و شلوار کتون سبز پر رنگتر در اورد با ذوق گفت
_ببین چه خوشگل !
عطا نگاهی گذرا کرد :
_من هیج وقت اسپورت نمی پوشم ..
صحرا یک تکه دیگه از کیک رو توی دهنش گذاشت
_مثلا الان خیلی خاصی که همش کت و شلوار کروات تنته ..وای عطا تو دیونه ای!!! من جای تو خفه میشم ...
بعد انگار یادش امده باشه از توی پاکت یک بلوز شلوار نخی و خنک بیرون اورد
_ببین اینم برات گرفتم حداقل تو خونه راحت لباس بپوش ..
بعد با خنده و شیطنت گفت
_دنبال این پیژامه راه راه میگشتم برات بپوشی ..اوف نمیدونی لعنتی چه راحته ..یکدفعه بپوشی دلت میخواد حتی تو مهمونی هم تنت کنی ..
گارسون جام پر از بستنی رو مقابل صحرا گذاشت .
صحرا جیغ خفه ای کشید و قاشق رو فرو کرد
با لذت قاشق رو توی دهنش کرد
_اوووم .خود بهشته .
عطا پوزخندی زد
_بهشتی وجود نداره بچه جون ..
صحرا یک قاشق دیگه تو دهنش گذاشت شونه بالا انداخت
_واسه تو که کل زندگیت جهنمِه بهشت بی معناست..
عطا اخم کرد و نگاهش به قاشق های بستنی بود که صحرا با لذت میخورد .
صورت سفید صحرا با شال عربی و مشکی مثل یک عکس زیبای قاب گرفته، شده بود حتی یک تار مو بیرون نبود سؤالش رو به زبون اورد
_تو که محجبه ای چرا با مادرت مشکل داشتی؟
صحرا بلند خندید
_من راه خودمو برای رسیدن به خدا پیدا کرده بودم ..مامانم فکر میکرد راه رفته ی خودش بهتره.
مامانم سعی داشت منو به زور به راهی که خودش رفته بود بکشونه ...
صحرا نگاهش کرد و لب پایینش رو تو دهنش فرو کرد
_مامانم شبیه تو هستش ..خیلی ..
عطا کفری بلند شد بریم من باید برم اماده بشم ..
صحرا قاشق آخر بستنی رو هم خورد و با پاکت های خریدش بلند شد.
_همچین میگه آماده که انگار میخواد چکار کنه ...
تو الان همینجوری هم انگاری وسط عروسی هستی ..
عطا چپ چپ نگاهش کرد
_یک کاری میکنه همینجا ولت کنم تا شب ..
صحرا با ذوق گفت
_اره خیلی خوب میشه کلی مغازه هست که هنوز ندیدم ..
عطا جلو راه افتاد صحرا هم پشت سرش ...وهی از قیمت خریدها میگفت ارزون و گرونی ..
عطا فکر کرد چقدر این دختره شور زندگی داره و چقدر با عطی فرق میکنه ...دلش برای خواهرش سوخت شاید اگه اینم تو بچگی اون همه زخم میخورد الان یک دختر شاد و پر انرژی نبود .
در ماشین رو با ریموت باز کرد
با حرص گفت
_سرم رفت اینقدر فک زدی ..
صحرا هم با لب و لوچه آویزون سوار شد .
**
عطا جامشو بالا برد حرعه ای نوشید
_به سلامتی عقد این قرار داد .
لبخندی زد
ابو تراب با ردای عربی کنارش نشست
_تو مهمان عزیز مایی ..
و با چشم به دختری اشاره کرد که لباس زره داری قرمز پوشیده بود موهای صافش دورش ریخته بود .
_این سوگلی عمارت منه پیشکش شما ...اسمش آتنا هست .
اتنا نگاهش کرد
_تعریف شما رو زیاد شنیدم ..
عطا لبخند نیم بندی زد به چشم هاو ارایش خلیجی دختر نگاهی کرد
_ممنون ..
و بی اعتنا روی مبلی نشست ..
چند رقاص داشتند وسط هماهنگ باهم میرقصیدند سر مهمون ها رو گرم میکردن ..
عطا بی اعتنا گوشی شو در اورد و دوربین هارو چک کرد ..که صحرا کل لباساشو روی زمین مثل کولی ها پهن کرده بود و هر دفعه یکی رو تن میکرد ...هدست تو گوشش گذاشت صدا از تلوزیون میومد که یک اهنگ شاد عربی بود و صحرا هر دفعه هی با اهنگ خودش پیچ و تاب میداد
ناخوداگاه لبخندی رو لبش امد
نگاهی به لباس ها کرد همه بلوز و شلوارهای رنگی رنگی بلند و گشاد بودن ...
_سلام عطا ..
سرشو بالا برد و به دختری با چشای ابی زل زد ...
کپی ممنوع⛔️
نویسنده؛ #تبلور
🌿 طب نوین روجین🌿
🍃 #انارهای_نارس.. 💌 #پارت59 اناهید ناخوادگاه از ماشین پیاده شد . مینا بهت زده صداش زد _آنا آنا دی
🍃#انارهای_نارس...
💌 #پارت60
***
سپهر با یک چشم خداحافظ گوشی رو تو جیبش گذاشت .
مقابل علیرام روی مبل راحتی نشست .
علیرام با اخم به صفحه لپتاپ اش زل زده بود .
باد خنک اسپیلت تن عرق کرده چسبیده به پیراهن مشکیش آروم میکرد .
_حاج خانم گفته بیام اونجا کارم داره .
علیرام چشم از صفحه مانیتور برداشت
_واسه چی ..
سپهر نوچی کرد و بی حوصله گفت
_نمیدونم!
علیرام لپتاپ خاموش کرد
_ماشینت باشه تو پارکینگ با ماشین من بریم ..
سپهر سلانه سلانه دنبالش راه افتاد .
صدای گوینده اخبار تنها صدای بود که تو ماشین پیچیده بود .
علیرام صدارو کم کرد
_جریان چیه چرا یک مدت زیاد سر حال نیستی ؟
سپهر ارنجش که تکیه لبه پنجره ماشین بود تو موهاش فرو کرد
_نه خوبه ..
علیرام دیگه چیزی نگفت ولی متوجه شد داداش کوچیکش تو یک هچلی افتاده .
وارد خونه که شدن غم عالم رو دل علیرام نشست انگار هنوز اون نگاه سبز و سرزنده طهورا قرار بود بدرقه اش بیاد .
ولی هر دفعه که دلش تنگ میشد به خودش تلنگر میزد که تو میدونستی طهورا عمری به این دنیا نداره ..و اینجوری احساس دلتنگیش سرکوب میکرد .
حاج خانم هم بعد مرگ طهورا انگار شکسته تر شده بود .
پرستار جدیدش میز نهار چید .
حاج خانم سعی میکرد لبخند بزنه ولی انگار تمام اضطراب و تشویشش تو چهره اش بود .
انگار همه نقاب زده بودن از حال درونشون .
سپهر دوباره شوخ و شنگ به حاج خانم چشمکی زد
_این پرستار جدیدتون چه دستپختی داره .
حاج خانم لبخند نیم بندی زد
_هر مردی دلش یک زن و زندگی میخواد که وقتی پا گذاشت تو خونه یک عالمه عشق و ارامش خستگیش از تن در کنه ..
علیرام قاشق تو بشقاب گذاشت دست رو پیشانیش گذاشت سرش تیر میکشید انگار صدای پر از ناز و طرب اناهید تو سرش تکرار میشد که میگفت من برات نهار بپزم تو از کارخونه بیای پیشم ...کلی باهم خیابون های شهر راه بریم و حرف بزنیم ..کلی باهم خرید کنیم ...فیلم ببینیم ..
_علی حالت خوبه ؟
علیرام حواسش به مادرش و سپهر داد .
سپهر پر اخم به مادرش گفت
_بهتره این بحث تموم کنیم داداش داره اذیت میشه !
حاج خانم سر تکون داد
_اکه گفتم بیای اینجا دقیقا همین حرف ها بوده ...میخوام آناهید برام پیدا کنی !
علیرام با حرص گفت
_اون گم نشده بخواد پیدا بشه ..خودش نخواست ..
حاج خانم عصبانی گفت
_تو فراریش دادی ..روزی که داد زدم مادر دل به دلش بده ...اینجوری درست میشه دور اون رفیق بازی و کارهاشم خط میکشه ..هر چی باشه اون زن انعطاف پذیره ..چکار کردی ازش پنجاه میلیارد سفته گرفتی ..انداختیش تو اون بیغول اباد ...اونم فرار کرد ..
بعد با نگرانی صداش لرزید گفت
_الان معلوم نیست کجاست داره چکار میکنه ..
سپهر یک لنگه ابرو بالا انداخت
_جریان چی مادر ..چرا نگرانشی؟
حاج خانم سکوت کرد
_من قول دادم تا اخر عمرم مواظبش باشم !
سپهر پوزخندی زد
_اون کسی که بهش قول دادین بابا که نبوده ؟
علیرام کلافه از سر میز بلند شد
_مادر من بعضی از ادم ارزشش ندارن ...عادت به همکن زندگی اشغالی دارن ..
حاج خانم سریع گفت
_نه نه مادر جان ..زن محتاج محبت ...اون دختر بی پناه محبت ندیده ...
سپهر پوزخندی زد
_الان من پیداش کنم بیارمش که شما بهش محبت کنید ؟
حاج خانم نگاهش کرد
_میدونم دو ماه زنت مهریش گذاشته اجرا ...میدونم ارزوت طلاقش بدی ...ولی پول مهریه نداری ..
علیرام با اخم نگاه کرد
_چرا نگفتی سپهر !
سپهر دندون رو هم سابوند
_که بعد هی بزنی تو سرم با این زن گرفتنم ..
علیرام سر تکون داد
_احمق من اگه چیزی میگفتم چون برادرت بودم ..
حاج خانم کلافه گفت
_بس کنید !
به سپهر نگاه کرد
_اناهید پیدا کن ...من پول مهریه زن تو میدم شرش کم بشه ..
سپهر لبخندی زد
_همین بعد از ظهر میارمش پیش تون .
حاج خانم لب گزید
_و در قبالش باید بهش محبت کنی رفتار عاشقانه داشته باشی میخوام ازش برای تو خواستگاری کنم... میفهمی سپهر میخوام اینقدر عشق به پاش بریزی که حس کنه خوشبخت ترین دختر دنیاست ...
هم سپهر هم علیرام جفتشون ماتش برده بود .
حاج خانم ادامه داد
_دختر خوشگلی ..امروزی ..از اون مدل دختراست که تو دوست داری ...میدونم از خداته ...اگه تو مرد زندگیش بشی اونم میشنه زندگی میکنه ...دلم میخواد تا زنده ام بچه هاتون ببینم ...عاقبت بخیریتون ...نصف داداری های که به نام هست به نامت میزنم فقط اگه قول بدی اب تو دل اون دختر تکون نخوره ...
سپهر ناباور بلند شد
_چرا ..چرا ...اینقدر این دختر براتون مهم ؟
علیرام با عصبانیت گفت
_بسه این بازی رو تمومش کن مادر ...اناهید هیچ وقت زن زندگی نمیشه ...اون دختر که سنگش به سینه میزنی دقیقا ملکه عذاب همین دنیاتون میشه ...من اون مار خوش خط خال خوب میشناسم ..
حاج خانم اشکش چکید
_نمیتونم ..هر شب کابوس میبینم عذاب وجدان دارم ...نمیخوام وقتی سرمو گذاشتم مردم اون دنیا روسیاه باشم ...
کپی ممنوع⛔️
نویسنده: #تبلور
🌿🌸 @roman_tori🌸🌿
🌿 طب نوین روجین🌿
#رمان_نگارا #نگین_شاپوریان #پارت59 دوباره عطسه کرد و گفت: یاسر_من چقدر سرم گیج میره! مسلمی بیزح
#رمان_نگارا
#نگین_شاپوریان
#پارت60
هزینه بیمارستان دادم رفتم بالا سرش، گلومو صاف کردم و گفتم:
_آقای محترم لطفا بیدار شو
یاسر_ولم کن مامان خوابم میاد
_بله! من سن بچتو دارم به من میگی مامان
چشماشو باز کرد یکباره نشست
یاسر_ یا خدا من کجام، تو اینجا چیکار میکنی دیشب کجا بودی؟! منکه کاری نکردم!
ابروهامو بالا دادم
_اوه خیلی دوزش بالا بوده تو کاری نکردی ولی من کردم که تو اینجایی
با استرس داشت نگاهم میکرد
_دیر کردم یخ زدی!
یاسر_بچه چیه؟ گفتی بچه!
خندم گرفته بود
نگار_وای آره دیشب حالت تهوع گرفتی اوردیمت اینجا آزمایش گرفتیم گفتن حامله ای
گوشه های لبش به پایین متمایل شد
یاسر_وای چقدر بامزه؛ الان وقته شوخیه داشتم سکته میکردم
_مگه به خودت شک داری، پاشو بابا خودتو جمع کن با این هیکل و قد یه ذره باد بهش میخوره چپه میشه!
خندش گرفته بود، ولی سعی میکرد بروز نده
_خیلی گشنمه بخاطر جنابعالی شام نخوردم
لبخندی زد
یاسر_شما کی گشنه نیستی هزینتم بالاست! بریم یه چیزی بخوریم
از روی تخت بلند شد، از بیمارستان زدیم بیرون بهم نگاهی کرد
یاسر_رانندگی بلدی
_نه زیاد
یاسر_میتونی برونی؟
_نمیدونم
یاسر_بیا حواسم بهت هست نگران نباش
نشستیم تو ماشین سوییچ گرفتم چرخوندم
_خوب اینکه چیزی نداره کمربندتو سفت ببند
دستشو حالت دعایی گرفت و بالا رو نگاه کرد
یاسر_خدایا خودت میدونی من آرزو دارم
گوشیش زنگ خورد
یاسر_یا خدا مامانم!
مامان نرگس_الو کجایی معلوم هست، یاسر با توام از دیشب هزار بار زنگ زدم
یاسر: سلام مامان نگران نباش، ظهر میام براتون توضیح میدم الان کار دارم
مامان نرگس_تو نباید به من خبر بدی پسر جان مردم و زنده شدم
قیافه نگرانش، از ترس مامانش جالب بود، دستشو به ریشش کشید
یاسر_مورد فوری بود مامان، شرایط اطلاع رسانی نداشتم اجازه بدید بعد براتون توضیح میدم