🌿 طب نوین روجین🌿
#رمان_نگارا #نگین_شاپوریان #پارت55 یاسر_تو هم خیلی خوب گریه میکنی ها! فکر نمی کردم یروز بتونم گر
#رمان_نگارا
#نگین_شاپوریان
#پارت56
گارسون_بفرمائید آقا نوشابه سیاه
یاسر_ممنون
روبه من کرد و گفت:
یاسر_البته زیاد نوشابه نخور، برات خوب نیست
_من نوشابه نخوردم، این مال دوستم بود تو عوض کردی!
یاسر_چی، چرا نگفتی؟!
نگار_میخواستم ضایع شی بخندم
شروع کردم به خندیدن
یاسر_واقعا که! چقدر خنده دار بود
همینطور داشتم می خندیدم که مریم آمد، مریم وقتی یاسر رو دید سر جاش میخ کوب شد
_مریم بیا بشین ایشون قریبه نیستن
مریم_بله نگار جان نوشابه من کجا شد من ساندویچم رو خوابگاه میخورم
نوشابه سیاه و بهش دادم
_بیا عزیزم
مریم_ولی از منکه سیاه نبود
نگار_آره عوض کردم
مریم_چرا؟
نگار_چون این خوشمزه تره
اخماش تو هم رفت و گفت
مریم_ممنون واقعا! خوب من مزاحمتوننمیشم راحت باشین
_کجا میری بیا بشین بابا این چه حرفیه، الان میره
نگاه متعجب یاسر، چهرشو بامزه کرده بود
مریم_نه من دیرم شده کار دارم عزیزم خدافظ
_خدافظ
یاسر_این دوستت چقدر هول بود، البته خوب مگه میشه پسر به این جذابی ببینه هول نشه!
_آره واسه همین عجله داشت بره
خندشو قورت داد و گفت:
یاسر_ظرفیت جذابیتمو نداشت
_درسته! حالا تو رو خدا اشتهامو کور نکن
یاسر خندید و گفت
یاسر_نه بخور اشتها کور شدتم دیدم
🌿 طب نوین روجین🌿
#رمان_نگارا #نگین_شاپوریان #پارت56 گارسون_بفرمائید آقا نوشابه سیاه یاسر_ممنون روبه من کرد و گفت
#رمان_نگارا
#نگین_شاپوریان
#پارت57
یاسر_کلاس نداری؟!
_نه دیگه تمام شد، این ترم دارم از بیکاری میمیرم!
یاسر_من بعد ظهر میرم سر ساختمون میخوای بیای؟ خیلی جای دنجه ایه کلی چیز یاد می گیری
_اما تو دست و پاتون نباشم
از جاش بلند شد و گفت:
یاسر_ساعت چهار میام خوابگاه دنبالت آماده باشی
_ولی من هنوز قبول نکردم
یاسر_دیر کنی میکشمت، من باید برم دنبال برادر زادهام فعلا خدافظ
با بهت نگاهش کردم، کمی که دور شد گفتم:
_بابا این دیگه کیه
رفتم خوابگاه مریم خیلی باهام سرسنگین بود خیلی خسته بودم، خوابیدم وقتی از خواب بیدار شدم ساعت شش بود، یکدفعه یاد یاسر افتادم؛ وای خدا یعنی رفته!
با استرس به اطرافم نگاه میکردم
سحر_چته نگار چرا نگرانی؟
_بنظرت اگه با یکی ساعت چهار قرار داشته باشی تا الان منتظرتمیمونه؟
سحر_مگه اینکه خیلی دیوانه باشه با این هوای سرد
رو تختم، نشسته بودن تو فکر بودم اما یاسر هم دیوونست، لباسمو سریع پوشیدم رفتم پایین؛ وای خدا هنوز تو ماشین نشسته بود! بدنش داشت از سرما می لرزید! درو باز کردم و نشستم، سرشو تو کتش کرده بود، بهش گفتم:
_پسر تو دیوونه ای تا الان وایستادی، خوب من خوابم برد!
شکه شد صاف نشست
یاسر_بهت گفتم دیر نکنی علیک سلام
گوشیش زنگ خورد رو پخش ماشین بود
مسلمی_سلام آقای مهندس کارگرا یخ زدن کجایی شما؟
یاسر_دارم میام مسلمی صبر کنید، وای خداچی شد
تلفن قطع کرد، داشت با استرس رانندگی میکرد، نمیتونستم توجیهی برا اشتباهم بیارم، گفتم:
_خوب منم از خوابم زدم آمدم
با تعجب نگاهم کرد
یاسر_شرمنده خانم بیدارتون کردم
گردنش سرخ شده بود رگا دستش زده بود بالا؛ طفلکی خیلی منتظر مونده بود، ولی من حتی نمی تونستم بگم ببخشید!
که شروع کرد به سرفه کردن، احتمالا سرما خورده بود شال گردنم در آوردم گرفتم طرفش
_چرا درستی لباس نمی پوشین! الان سرما میخوری
🌿 طب نوین روجین🌿
#رمان_نگارا #نگین_شاپوریان #پارت57 یاسر_کلاس نداری؟! _نه دیگه تمام شد، این ترم دارم از بیکاری می
#رمان_نگارا
#نگین_شاپوریان
#پارت58
یاسر_دیگه مطمئنا تا الان خوردم، ممنونم خودت چی؟
_من لباسام گرمه، این ماشین با این همه دنگ و فنگ بخاری نداشت؟!
یاسر_چرا ولی بنزین نداره
_خسته نباشی! موزیک هم نداری یا باید تا آخر بشینیم قیافه برج زهرمار شمارو نگاه کنیم
یاسر_چرا ولی بنزین ندارم
_نه مثل اینکه سرت هم یخ زده؛ آخه چه ربطی داره!
خندید
یاسر_خواستم فضا عوض شه! نوشابه سیاه!
چند بار پشت سر هم عطسه کرد، دستمال برداشت گرفت جلو بینیش
یاسر_همینو کم داشتیم
نگار_اون شال گردنو دور سرت بپیچ اینطوری حالت خوب میشه
یاسر_خوب دیگه داریم نزدیک میشیم، الان میتونید پیاده شید
پیاده شدم و اطراف رو نگاه کردم دو تا برج بزرگ بود که میخواستی نگاهش کنی سرت گیج میرفت
_واقعا اینارو تو طراحی کردی؟! وای خدایا
یاسر_آره دیگه تازه اینکه چیزی نیست، تو با اینکه رشتت عمران نیست چرا انقدر سر ساختمون هایی؟!
_نمیدونم؛ خیلی دوست دارم ببینم چطور این ساختمون گنده ها ساخته میشن
یاسر_خوب پس بیا ببین
مسلمی_سلام آقای مهندس کجایین؟!
یاسر_سلام مسلمی کارگرا رو جمع کن بگم کار امروز چیه
مسلمی_چشم مهندس
منو برد به اتاقش، کاغذی رو آورد بیرون از کشو میزش
یاسر_اینو نگاه نقشه اینجاست، الان باید دیوارا اون قسمت رو کامل کنن اونجا هم پنجره میشه
_اندازه پنجره ها رو از کجا می فهمی؟
یاسر_تعداد آجر ها برش میزنیم اونجا رو خالی میزاریم که بعد آهن بزنیم و از متر استفاده میکنیم
🌿 طب نوین روجین🌿
#رمان_نگارا #نگین_شاپوریان #پارت58 یاسر_دیگه مطمئنا تا الان خوردم، ممنونم خودت چی؟ _من لباسام گر
#رمان_نگارا
#نگین_شاپوریان
#پارت59
دوباره عطسه کرد و گفت:
یاسر_من چقدر سرم گیج میره! مسلمی بیزحمت دو تا چایی بیار
مسلمی_چشم آقا
نگار_نباید می آمدی، ببخشید من باید حواسم جمع میکردم
یاسر_نه بابا خودم باید میدونستم هوا سرده
صورتش سرخ شده بود کنارش نشستم حتی حرارت بدنش هم میتونستم حس کنم، نمیدونم من بی جنبه شده بودم یا نه واقعا داغ بود!
_بنظرم امروز برید استراحت کنید واقعا حالتون خوب نیست
چیزی نمی گفت سرشو کرد تو کتش و می لرزید، صداش نمی آمد خیلی ترسیدم
بلند شدم صدامو بلند کردم:
_آقای مسلمی تو رو خدا بیاین، آقای مهندس حالشون خوب نیست!
با چند تا از کارگرا بردیمش بیمارستان فقط می لرزید که فکر کردم تشنج کرده!
پرستار_همراه آقای محمدی کیه
_منم بفرمائید
پرستار_خانم ایشون از سرما زیاد بدنشون عفونت کرده، باید تا فردا بستری بشن.
وای خدایا همش تقصیر من بود؛ نمیدونستم چیکار کنم ولی اون بخاطر من این اتفاق براش افتاد و باید من کنارش می موندم
بهش سُرم زدن و من کنارش نشستم، چند ساعتی گذشت خوابید و من داشتم نگاهش میکردم، چقدر آروم خوابیده بود؛ همینطور محو نگاهش خوابم برد....
پرستار_همراه آقای محمدی؛ عزیزم بیدار شو کار ترخیص انجام بده
چشمامو باز کردم همونجا خوابم برده بود
_بله خانوم الان میام
یاسر هنوز خواب بود
🌿🌸 @roman_tori🌸🌿
674538326.mp3
9.11M
#بشنوید
🔊نمایشنامه #یادت_باشد 1️⃣
💞بر اساس زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت همسر
⏰مدت زمان: 9:24 دقیقه
🌹#رمان_طوری
🌿🌸@roman_tori🌸🌿
🌿 طب نوین روجین🌿
#رمان_نگارا #نگین_شاپوریان #پارت59 دوباره عطسه کرد و گفت: یاسر_من چقدر سرم گیج میره! مسلمی بیزح
#رمان_نگارا
#نگین_شاپوریان
#پارت60
هزینه بیمارستان دادم رفتم بالا سرش، گلومو صاف کردم و گفتم:
_آقای محترم لطفا بیدار شو
یاسر_ولم کن مامان خوابم میاد
_بله! من سن بچتو دارم به من میگی مامان
چشماشو باز کرد یکباره نشست
یاسر_ یا خدا من کجام، تو اینجا چیکار میکنی دیشب کجا بودی؟! منکه کاری نکردم!
ابروهامو بالا دادم
_اوه خیلی دوزش بالا بوده تو کاری نکردی ولی من کردم که تو اینجایی
با استرس داشت نگاهم میکرد
_دیر کردم یخ زدی!
یاسر_بچه چیه؟ گفتی بچه!
خندم گرفته بود
نگار_وای آره دیشب حالت تهوع گرفتی اوردیمت اینجا آزمایش گرفتیم گفتن حامله ای
گوشه های لبش به پایین متمایل شد
یاسر_وای چقدر بامزه؛ الان وقته شوخیه داشتم سکته میکردم
_مگه به خودت شک داری، پاشو بابا خودتو جمع کن با این هیکل و قد یه ذره باد بهش میخوره چپه میشه!
خندش گرفته بود، ولی سعی میکرد بروز نده
_خیلی گشنمه بخاطر جنابعالی شام نخوردم
لبخندی زد
یاسر_شما کی گشنه نیستی هزینتم بالاست! بریم یه چیزی بخوریم
از روی تخت بلند شد، از بیمارستان زدیم بیرون بهم نگاهی کرد
یاسر_رانندگی بلدی
_نه زیاد
یاسر_میتونی برونی؟
_نمیدونم
یاسر_بیا حواسم بهت هست نگران نباش
نشستیم تو ماشین سوییچ گرفتم چرخوندم
_خوب اینکه چیزی نداره کمربندتو سفت ببند
دستشو حالت دعایی گرفت و بالا رو نگاه کرد
یاسر_خدایا خودت میدونی من آرزو دارم
گوشیش زنگ خورد
یاسر_یا خدا مامانم!
مامان نرگس_الو کجایی معلوم هست، یاسر با توام از دیشب هزار بار زنگ زدم
یاسر: سلام مامان نگران نباش، ظهر میام براتون توضیح میدم الان کار دارم
مامان نرگس_تو نباید به من خبر بدی پسر جان مردم و زنده شدم
قیافه نگرانش، از ترس مامانش جالب بود، دستشو به ریشش کشید
یاسر_مورد فوری بود مامان، شرایط اطلاع رسانی نداشتم اجازه بدید بعد براتون توضیح میدم
🌿 طب نوین روجین🌿
#رمان_نگارا #نگین_شاپوریان #پارت60 هزینه بیمارستان دادم رفتم بالا سرش، گلومو صاف کردم و گفتم: _آ
#رمان_نگارا
#نگین_شاپوریان
#پارت61
یاسر_خدافظ مامان جون
نگاهی بهش کردم و پوز خندی زدم
_مامانت از اون گیراست ها
ابرویی بالا انداخت.
_این چقدر دنگ و فنگ داره بابا! این صفحه اش مگه سه تا نداشت؟
یاسر_ماشین اتومات پرفسور!
_من فقط یادمه وسطی ترمز بود
خنده بلندی کرد و گفت
یاسر_وسطی سر جاشه راستی حذف شده دنده هم نمیخواد عوض کنی ببینم باز بازگشتمون همینجا هست یا نه!
اخمی کردم گفتم
_خیلیم رانندگیم خوبه بی تربیت
یاسر_بله خانم نزاح کردم
ماشین روشن کردم و رفتم نزدیک ترین سوپر مارکت ایستادم
_کیک و شیر میخوری؟
یاسر_آره بدم نمیاد، فقط خواهشا دیگه دعوا نکنی من جون ندارم بلند شم
_نه همونجا میگم نامزدمه!
سرشو انداخت پایین لبخند ریزی زد
_خیلی پرویی!
وارد سوپر شدم کیک و شیر گرفتم نشستم تو ماشین، تو فکر فرو رفته بود برگشت نگاهی بهم کرد
یاسر_تو دیشب کجا خوابیدی؟
_همونجا کنار تو
یاسر_چیییی!
_باهوش رو صندلی دیگه منظورمه
یاسر_آها! خوب اینو بگو
_منم اینو گفتم منتها شما خیلی منحرفی!
گوشیم پیام اومد که امروز باید بریم جزوه بگیریم، باید زودتر می رفتم جزوه هام رو میگرفتم، برگشتم رو به یاسر گفتم
_الانم برو خونه مامانت نگرانت شده بی مسئولیت، منم میرم جزوه هامو بگیرم، مثل اینکه دو روز دیگه کلاسام شروع میشه!
یاسر_خوب حالا بخور چه عجله داری میرم
لبخندی زد و گفت:
یاسر_اونجا سرد نبود خوابیدی؟
نگار_نه پتو دادن
یاسر_بخاطر من موندی؟
لب هامو بهم فشردم و گفتم:
_نه پس بخاطر عمم
دیدم لبخندی روی لباش شکل گرفت، گفتم:
_چون تو بخاطر من مونده بودی اونجا، درست نبود برم
یاسر_ولی این انتخاب خودم بود
نگار_بهرحال بخاطر من بود
🌿 طب نوین روجین🌿
#رمان_نگارا #نگین_شاپوریان #پارت61 یاسر_خدافظ مامان جون نگاهی بهش کردم و پوز خندی زدم _مامانت ا
#رمان_نگارا
#نگین_شاپوریان
#پارت62
یاسر_ممنونم هیچوقت یادم نمیره
نگار_کاری نکردم که، راستی لطفا اون حرفایی که بهت در کلانتری زدمو فراموش کن
به طرز عجیبی بهم نگاه میکرد، نگاهمو ازش دزدیدم و به خیابون زل زدم
یاسر_نگار
برگشتم نگاهش کردم صورتش سرخ شده بود و دستاشو بهم مشت کرد
_باز پرو شدی!
یاسر_باشه خانم شریفی
دست به سینه کردمو گفتم:
_بله
تو چشمام نگاه کرد، دستاشو به ریشش کشید و گفت:
یاسر_خیلی دوست دارم
جا خوردم، هیچی نگفتم خجالت کشیدم و سر مو انداختم پایین نخواستم باز مثل اونشب بشه
یاسر_امیدوارم راجبم فکر بد نکنی، من تمام این مدت فقط به تو فکر کردم از وقتی دیدمت تمام فکرم شدی اولش شک داشتم ولی الان از هر چیزی مصمم تر هستم، نمیدونستم چطور بهت بگم و بدون این واقعیت داره و من تا حالا این حس و به هیشکی نداشتم، دنبال این مسخره بازیا که دوست بشیم اینا هم نیستم من دنبال زندگی ام
جدی بودن حرفاش منو جذب خودش کرد، تا حالا تو همچنین شرایطی نبودم، لبمو به زیر دندونم کشیدم و گفتم:
_من نمیدونم الان باید چی بگم ولی مطمئنی این حوس نیست، پسرایی که من دیدم هیچکدوم قابل اعتماد نیستن ولی نمیخوام تو رو با اونا قیاس کنم و میدونم قصد تو هم بد نیست ولی باید بتونی اعتمادمو جلب کنی
پوز خندی زد
یاسر_من الان سنم از این حرفا گذشته الان همسن های من بچه دارن من خودم میدونم درونم چی میگذره!
_حوس سن و سال نمیشناسه ولی من حسم به شما خوبه
یاسر_یعنی تو هم......
لبخندی زدم و سرم و انداختم پایین
_آقای محمدی من باید برم مواظب خودتون باشید و برگردید خونه، خدانگهدار
با چهره خندان گفت:
یاسر_چشم خدافظ
🌿🌸 @roman_tori🌸🌿
📚رمان : #رویای_خیس_چشمانت
📝نویسنده : #الناز_محمدی
🎭ژانر : #عاشقانه
📃خلاصه:
میان تاریک وروشن ذهنم رنگ روشن چشمانت یک اقاقی بود…اقاقی که راهم راروشن کرد.. شاید هنوز دلخورم از له شدن زیر نگاه خیست… اما مگر میشود رویای خیس چشمانت رابه دست کابوس فراموشی سپرد… بازبه سویت پرکشیدم که بدانی همه آرزویم چسبیدن به همان رویای خیس است.. برایم بمان…بمان..بمان ورهایم کن از این کوچه پردیوار.. سهم من وتو همان باغ سبز خیال خوشبختیمان است نه باغ خزان زده فراموشی….
#درخواستی
🌿🌸@roman_tori🌸🌿
👇👇👇
*فَبِأَيِّ آلَاءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ
پس كدام يك از نعمتهاى پروردگارتان را منكريد.
#راز
🌿 طب نوین روجین🌿
#رمان_نگارا #نگین_شاپوریان #پارت62 یاسر_ممنونم هیچوقت یادم نمیره نگار_کاری نکردم که، راستی لطفا
❤️
#رمان_نگارا
#نگین_شاپوریان
#پارت63
[یاسر]
از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم، اون بلاخره اعتراف کرد منو دوست داره و این بهترین اتفاق زندگیم بود.
نگار رفت و من نشستم پشت فرمون، رفتم خونه درو که باز کردم همه با چهره متعجب داشتن منو نگاه میکردن
بابا_علیک سلام کجا تشریف داشتید نباید یه خبر بدی!
مامان نرگس_یاسر مامان این چه کاریه دیشب کجا بودی؟
_سلام به خانواده عزیزم اجازه بدید من نفس بکشم بعد بازجویی کنید! خوب من دیروز سر ساختمون حالم بعد شد، از سرما زیاد از حال رفتم کارگرا منو رسوندن بیمارستان دیشب اونجا تشریف داشتم و حالم بد بود نتونستم به اطلاعتون برسونم.
مامان نرگس_یا خدا آخه این چه وضع لباس پوشیدن خوب معلومه یخ میزنی!
_دیگه اتفاق بوده ببخشید، از این به بعد حواسمو جمع میکنم
بابا_چی بگم بهت دیگه بچه نیستی، اینو زودتر باید زن بدیم
مامان نرگس_آره واقعا
یاسر_چشم اونم به موقعش؛ غذا چی داریم؟ خیلی گشنمه
بابا_بیا جون به جونش کنی میگه غذا
مامان نرگس_بیا مامان آبگوشت داریم، لباس تو عوض کن بیا بخور
رفتم تو اتاق درو پشتم بستم به نگار پیام دادم
_سلام رسیدی؟
نگار_سلام آره کتابخونه هستم، اجازه نمیدن از گوشی استفاده کنم!
_باشه مزاحم نمیشم مواظب باشید خدافظ
نگار_خدافظ
لباسمو عوض کردم و رفتم بیرون از اتاق
_مامان سبحان کو؟
مامان نرگس_بچه صبح برگشت، نبودی خونه دیگه
_چه بی خبر میره میاد
رفتم تو آشپزخونه روی صندلی نشستم
_به چه آبگوشتی!
❤️
#رمان_نگارا
#نگین_شاپوریان
#پارت64
مامان نرگس_کی کلاسات شروع میشه؟
_پس فردا
مامان نرگس_چه استادی بشی تو
_نه دیگه شوخی ندارم، به دخترا هم نمره نمیدم
با این حرف خنده ای زد و گفت الان اگه سبحان بود، خوب جوابتو میداد، نگاهم برگشت سمت بابا که دیدم در حال پوشیدن جوراب منه
_بابا اون جوراب های من نیست پوشیدی؟
بابا_حالا چه فرقی میکنه!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_خیلی ممنون واقعا
بابا_خانم من میرم خدافظ
مامان نرگس_به سلامت
مامان نرگس برگشت نگاهی بهم کرد و با پوز خند گفت:
مامان نرگس_دیگه قید اون جوراب رو بزن!
خندیدم
_زده بودم، خوب من برم مرتب کنم وسایلم رو دستت درد نکنه عالی بود
مامان نرگس_نوش جان مامان
فردا آن روز دانشگاه رفتم، وسایل برداشتم که ببرم تو کلاسم، ترم جدید از فردا شروع می شد، مشغول جمع جور کردن کلاس بودم که نفهمیدم کی شب شد.
بالاخره ترم جدید شروع شد رفتم تو کلاس لیست و گرفتم دستم، و اسامی رو خواندم
_امیر احمدی؟
احمدی_حاضر
_پویا امینی؟
امینی_حاضر
در همین حین، یک دختر با عجله آمد درو باز کرد
نگار_ ببخشید استاد میشه بشینم؟
نگار بود؛ فکر نمی کردم اونم تو کلاس من باشه، گفتم:
_بفرمائید
نگاهی بهم کرد سر جاش میخ کوب شد؛ فکر نمی کرد من باشم، اطرافشو نگاه کرد، لبخندی بهش زدم و رفت روی صندلیش نشست
_سحر سهیلی؟
سهیلی_حاضر
پوز خندی زدم و بهش نگاه کردم، و گفتم
_نگار شریفی
گونه اش سرخ شده بود، با استرس گفت
نگار_ حاضر
لیست و گذاشتم رو میز، و گفتم:
_خوب بچه ها خوش آمدید؛ امیدوارم سال خوبی با هم داشته باشیم من یاسر محمدی استاد حسابداری شما هستم.
🌱
❤️#رمان_نگارا
#نگین_شاپوریان
#پارت65
_خوب بریم سراغ درس، این مسئله رو می نویسم هر کی تونست حلش کنه
نگار_استاد هنوز شما چیزی نگفتید؛ چطور حلش کنیم
نگار هنوز دلش کل کل با استاد رو میخواست، خندمو قورت دادم و گفتم:
_بیا پا تابلو
رنگش پرید، اطراف رو نگاه کرد و گلوشو صاف کرد و گفت:
نگار_خوب من اگه بلد بودم که سر کلاس نمی نشستم وقت شما رو نمی گرفتم
دستم و گرفتم جلو دهنم که کسی متوجه خنده ام نشه رو بهش کرد و گفتم:
_بلدی بیا
آمد پای تخته آروم بهش گفتم:
_ اینو قبلا نمونش رو برات حل کردم گیج خانم!
ابرویی بالا انداخت و گفت:
_ها! گفتم آشناست اینطوری حل میشه!
شروع کرد به نوشتن، کاملا غلط حل کرده بود برای اینکه ناراحت نشه گفتم:
_تقریبا از هیچی بهتره بفرمائید
رو به بچه ها کردم و گفتم:
_خوب بچه ها نگاه کنید این چطور حل میشه
جواب درست رو نوشتم نگار خنده اش گرفته بود و با بهت به من نگاه میکرد
_متوجه شدید
بعد از حل چند تا سوال دیگه، وقت تمام شد، کلاس بعدی هفته بعد بود.
تو دانشگاه داشتم راه می رفتم که روی صندلی های تو محوطه دیدمش
_سلام چطوری؟
نگار_سلام استاد شما اینجا چیکار می کنید
خندیدم و گفتم:
_اینجا کلاس نیست ها میگی استاد! من همیشه همینجام
لبخندی زد و سرشو انداخت پایین
نگار_آره راست میگید
_خوب میخواستم ازت بپرسم میشه با خانوادت صحبت کنم؟
با بهت نگاه کرد و گفت:
نگار_الان!
_خوب پس کی؟
نگار_من هنوز یکسال آمدم دانشگاه زود نیست!
_چه ربطی داره، خوب فقط جهت آشنایی و اینکه اونا نگران نباشن گفتم
سرشو انداخت پایین و دوباره نگاهم کرد
نگار_خوب باشه ولی بزارین این ترم تمام بشه بچه ها چی میگن!
لبخندی زدم و گفتم:
_باشه هر چی تو بگی....
🌿🌸 @roman_tori🌸🌿
🌿 طب نوین روجین🌿
❤️#رمان_نگارا #نگین_شاپوریان #پارت65 _خوب بریم سراغ درس، این مسئله رو می نویسم هر کی تونست حلش کن
#رمان_نگارا
#نگین_شاپوریان
#پارت66
نگار_خوب بریم دیگه تایم استراحت تمامه! فعلا
بلند شد و رفت، تا کلاس بعدی دیگه دل تو دلم نبود، الان بخاطر موقعیتی که داشتم و اون حالا دانشجو من بود نمی تونستم باهاش بیرون برم!
کلاس بعدی باید طراحی بدون لوازم اصلی بهشون یاد میدادم.
[مریم]
از همون روزی که نگار آمد فهمیدم که؛ اون از دسته دخترهایی که خوب میتونه نظر آدما رو جلب کنه!
برای همین سعی کردم کنارش باشم و باهاش دوست بشم تا بدونم چطور میتونه این کارو انجام بده! تا بتونم بالاخره نظر یاسر کسی که عاشقش بودم را جلب کنم و کاری کنم عاشقم بشه!
تا اینکه روز اول کلاس اون دیر آمد و یاسر هم سر اون کلاس بود، بعد از اینکه نشست و بعد آقای محبی آمد اون طوری استاد رو کنف کرد
بعد از کلاس پشت سر یاسر راه افتادم و دیدم رفت سراغ نگار و رو صندلی کنار نگار نشست، قلبم داشت می ایستاد، تا اینکه نگار عصبانی بلند شد و خیالم راحت شد.
طبق معمول هر روز که میرفتم در کارگاه و یاسر رو نگاه میکردم؛ متوجه مکالمه ای شدم؛ وای نه بازم نگار بود!
که بعد از اون چند ساعتی کنارش بود و بعد نگاه عاشقانه یاسر رو نسبت به اون دیدم بدنم گر گرفت؛ دلم میخواست بکشمش
تصمیم گرفتم کاری کنم که اون با من کرد زجرش بدم؛ برای همین رفتم به خانم سرحدی گفتم که نگار دنبال نامزدته و اونا اوقاتی رو با هم گذراندن اون میخواد جای تو رو بگیره که با بچه ها تصمیم گرفتیم کیسه سیمان رو روی سرش بندازیم، کاری کنیم که دیگه پسری طرفش نره، اما خوب که نشد، بدتر هم شد! بازم یاسر رفت پیشش و اون رو همراهی کرد، حتی اون دوتا موتوری هم که فرستاده بودم یاسر به دادش رسید و نجاتش داد!
🌿🌸 @roman_tori🌸🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر کس به اندازه ی دلهایی که آرام میکند، آرام میشود ....
وَ لْتَکُنْ مِنْکُمْ أُمَّةٌ يَدْعُونَ إِلَي الْخَيْرِ وَ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْکَرِ وَ أُولئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ.
باید از میان شما ، جمعی دعوت به نیکی ، و امر به معروف و نهی از منکر کنند! و آنها همان رستگارانند.
#راز
🌿 طب نوین روجین🌿
#رمان_نگارا #نگین_شاپوریان #پارت66 نگار_خوب بریم دیگه تایم استراحت تمامه! فعلا بلند شد و رفت، تا
.#رمان_نگارا
#نگین_شاپوریان
#پارت67
هر کاری میکردم که اونا رو جدا کنم اما بهم نزدیک تر میشدن انگار سرنوشت کار خودش میکرد.
از اونجایی که دیگه یاسر اون رو شب ها به خوابگاه میرسوند دنیا رو سرم خراب شد، و حالا که اومده بود تو کلاس یاسر دیگه از این بدتر نمیشد!
باید یکاری میکردم که قضیه جدی تر از این نشه!
جلسه دوم که همون هفته دوم کلاس ها میشد با یاسر کلاس داشتیم یک بوم بزرگ آورده بود تو کلاس با یک سطل و رنگ!
یاسر_سلام بچه ها امروز میخوام بهتون طراحی بدون امکانات اصلی یاد بدم خوب توجه کنید! خوب من نقشه نیاوردم ببینید چی کار میکنم
شروع کرد روی بوم با رنگ کشید همه جا رو رنگا میزی کرد و بعد با قلمو دیگه طرحی کشید، هیچی روی بوم معلوم نبود صفحه سفیدِ، سفید بود
سطل پودر ذغال هارو برداشت نگاهش به نگار بود، لبخندی زد و پاشید روی بوم
عکس نگار و طراحی کرده بود! دستام می لرزید، همه برگشتند و نگار رو نگاه کردند!
نگار متعجب داشت به بوم نگاه میکرد و سرشو انداخت پایین، لبخند ریزی زد
یاسر_خوب دیدید چه راحت بدون امکانات میشه کار کرد فقط باید بخواید!
بعد از اون کلاس دیگه نتونستم جلو خودمو بگیرم، با خودم فکر کردم تنها راهش این بود که اون چهره معصوم رو پیش یاسر به یک آشغال تبدیل کنم!
برای همین با چند تا از بچه ها هماهنگ کردم تا یک عکس و فتوشاپ کنن و نگار رو روی اون عکس بزارن و تو گروه دانشگاه پخش کنن!