eitaa logo
🌿 طب نوین روجین🌿
911 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
319 ویدیو
645 فایل
داخل کانال میتونی مشاوره دریافت کنی در مورد زگیل تناسلی/عفونت/کیست/ناباروری/سردمزاجی کافیه اعتماد کنی ودرمان بشی زیر نظر پژوهشکده طب سنتی رویان شماره ما 👈🏻 ۰۹۱۱۹۰۶۴۹۱۸ فرم مشاوره👈🏻 https://app.epoll.pro/49187200 🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿 طب نوین روجین🌿
#رمان_نگارا #نگین_شاپوریان #پارت58 یاسر_دیگه مطمئنا تا الان خوردم، ممنونم خودت چی؟ _من لباسام گر
دوباره عطسه کرد و گفت: یاسر_من چقدر سرم گیج میره! مسلمی بیزحمت دو تا چایی بیار مسلمی_چشم آقا نگار_نباید می آمدی، ببخشید من باید حواسم جمع میکردم یاسر_نه بابا خودم باید میدونستم هوا سرده صورتش سرخ شده بود کنارش نشستم حتی حرارت بدنش هم میتونستم حس کنم، نمیدونم من بی جنبه شده بودم یا نه واقعا داغ بود! _بنظرم امروز برید استراحت کنید واقعا حالتون خوب نیست چیزی نمی گفت سرشو کرد تو کتش و می لرزید، صداش نمی آمد خیلی ترسیدم بلند شدم صدامو بلند کردم: _آقای مسلمی تو رو خدا بیاین، آقای مهندس حالشون خوب نیست! با چند تا از کارگرا بردیمش بیمارستان فقط می لرزید که فکر کردم تشنج کرده! پرستار_همراه آقای محمدی کیه _منم بفرمائید پرستار_خانم ایشون از سرما زیاد بدنشون عفونت کرده، باید تا فردا بستری بشن. وای خدایا همش تقصیر من بود؛ نمیدونستم چیکار کنم ولی اون بخاطر من این اتفاق براش افتاد و باید من کنارش می موندم بهش سُرم زدن و من کنارش نشستم، چند ساعتی گذشت خوابید و من داشتم نگاهش میکردم، چقدر آروم خوابیده بود؛ همینطور محو نگاهش خوابم برد.... پرستار_همراه آقای محمدی؛ عزیزم بیدار شو کار ترخیص انجام بده چشمامو باز کردم همونجا خوابم برده بود _بله خانوم الان میام یاسر هنوز خواب بود 🌿🌸 @roman_tori🌸🌿
تو تبدیل به چیزی میشی که فکرشو میکنی تو جذب میکنی چیزی رو که احساسش میکنی تو خلق میکنی چیزی رو که تصورش میکن سلام به زندگی 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
674538326.mp3
9.11M
🔊نمایشنامه 1️⃣ 💞بر اساس زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت همسر ⏰مدت زمان: 9:24 دقیقه 🌹 🌿🌸@roman_tori🌸🌿
🌿 طب نوین روجین🌿
#رمان_نگارا #نگین_شاپوریان #پارت59 دوباره عطسه کرد و گفت: یاسر_من چقدر سرم گیج میره! مسلمی بیزح
هزینه بیمارستان دادم رفتم بالا سرش، گلومو صاف کردم و گفتم: _آقای محترم لطفا بیدار شو یاسر_ولم کن مامان خوابم میاد _بله! من سن بچتو دارم به من میگی مامان چشماشو باز کرد یکباره نشست یاسر_ یا خدا من کجام، تو اینجا چیکار میکنی دیشب کجا بودی؟! منکه کاری نکردم! ابروهامو بالا دادم _اوه خیلی دوزش بالا بوده تو کاری نکردی ولی من کردم که تو اینجایی با استرس داشت نگاهم میکرد‌ _دیر کردم یخ زدی! یاسر_بچه چیه؟ گفتی بچه! خندم گرفته بود نگار_وای آره دیشب حالت تهوع گرفتی اوردیمت اینجا آزمایش گرفتیم گفتن حامله ای گوشه های لبش به پایین متمایل شد یاسر_وای چقدر بامزه؛ الان وقته شوخیه داشتم سکته میکردم _مگه به خودت شک داری، پاشو بابا خودتو جمع کن با این هیکل و قد یه ذره باد بهش میخوره چپه میشه! خندش گرفته بود، ولی سعی میکرد بروز نده _خیلی گشنمه بخاطر جنابعالی شام نخوردم لبخندی زد یاسر_شما کی گشنه نیستی هزینتم بالاست! بریم  یه چیزی بخوریم از روی تخت بلند شد، از بیمارستان زدیم بیرون بهم نگاهی کرد یاسر_رانندگی بلدی _نه زیاد یاسر_میتونی برونی؟ _نمیدونم یاسر_بیا حواسم بهت هست نگران نباش نشستیم تو ماشین سوییچ گرفتم چرخوندم _خوب اینکه چیزی نداره کمربندتو سفت ببند دستشو حالت دعایی گرفت و بالا رو نگاه کرد یاسر_خدایا خودت میدونی من آرزو دارم گوشیش زنگ خورد یاسر_یا خدا مامانم! مامان نرگس_الو کجایی معلوم هست، یاسر با توام از دیشب هزار بار زنگ زدم یاسر: سلام مامان نگران نباش، ظهر میام براتون توضیح میدم الان کار دارم مامان نرگس_تو نباید به من خبر بدی پسر جان مردم و زنده شدم قیافه نگرانش، از ترس مامانش جالب بود، دستشو به ریشش کشید یاسر_مورد فوری بود مامان، شرایط اطلاع رسانی نداشتم اجازه بدید بعد براتون توضیح میدم
🌿 طب نوین روجین🌿
#رمان_نگارا #نگین_شاپوریان #پارت60 هزینه بیمارستان دادم رفتم بالا سرش، گلومو صاف کردم و گفتم: _آ
یاسر_خدافظ مامان جون نگاهی بهش کردم و پوز خندی زدم _مامانت از اون گیراست ها ابرویی بالا انداخت. _این چقدر دنگ و فنگ داره بابا! این صفحه اش مگه سه تا نداشت؟ یاسر_ماشین اتومات پرفسور! _من فقط یادمه وسطی ترمز بود خنده بلندی کرد و گفت یاسر_وسطی سر جاشه راستی حذف شده دنده هم نمیخواد عوض کنی ببینم باز بازگشتمون همینجا هست یا نه! اخمی کردم گفتم _خیلیم رانندگیم خوبه بی تربیت یاسر_بله خانم نزاح کردم ماشین روشن کردم و رفتم نزدیک ترین سوپر مارکت ایستادم  _کیک و شیر میخوری؟ یاسر_آره بدم نمیاد، فقط خواهشا دیگه دعوا نکنی من جون ندارم بلند شم _نه همونجا میگم نامزدمه! سرشو انداخت پایین لبخند ریزی زد _خیلی پرویی! وارد سوپر شدم کیک و شیر گرفتم نشستم تو ماشین، تو فکر فرو رفته بود برگشت نگاهی بهم کرد یاسر_تو دیشب کجا خوابیدی؟ _همونجا کنار تو یاسر_چیییی! _باهوش رو صندلی دیگه منظورمه یاسر_آها! خوب اینو بگو _منم اینو گفتم منتها شما خیلی منحرفی! گوشیم پیام اومد که امروز باید بریم جزوه بگیریم، باید زودتر می رفتم جزوه هام رو میگرفتم، برگشتم رو به یاسر گفتم _الانم برو خونه مامانت نگرانت شده بی مسئولیت، منم میرم جزوه هامو بگیرم، مثل اینکه دو روز دیگه کلاسام شروع میشه! یاسر_خوب حالا بخور چه عجله داری میرم لبخندی زد و گفت: یاسر_اونجا سرد نبود خوابیدی؟ نگار_نه پتو دادن یاسر_بخاطر من موندی؟ لب هامو بهم فشردم و گفتم: _نه پس بخاطر عمم‌ دیدم لبخندی روی لباش شکل گرفت، گفتم: _چون تو بخاطر من مونده بودی اونجا، درست نبود برم یاسر_ولی این انتخاب خودم بود نگار_بهرحال بخاطر من بود
🌿 طب نوین روجین🌿
#رمان_نگارا #نگین_شاپوریان #پارت61 یاسر_خدافظ مامان جون نگاهی بهش کردم و پوز خندی زدم _مامانت ا
یاسر_ممنونم هیچوقت یادم نمیره‌ نگار_کاری نکردم که، راستی لطفا اون حرفایی که بهت در کلانتری زدمو فراموش کن به طرز عجیبی بهم نگاه میکرد، نگاهمو ازش دزدیدم و به خیابون زل زدم یاسر_نگار برگشتم نگاهش کردم صورتش سرخ شده بود و دستاشو بهم مشت کرد _باز پرو شدی! یاسر_باشه خانم شریفی دست به سینه کردمو گفتم: _بله‌ تو چشمام نگاه کرد، دستاشو به ریشش کشید و گفت: یاسر_خیلی دوست دارم جا خوردم، هیچی نگفتم خجالت کشیدم و سر مو انداختم پایین نخواستم باز مثل اونشب بشه یاسر_امیدوارم راجبم فکر بد نکنی، من تمام این مدت فقط به تو فکر کردم از وقتی دیدمت تمام فکرم شدی اولش شک داشتم ولی الان از هر چیزی مصمم تر هستم، نمیدونستم چطور بهت بگم و بدون این واقعیت داره و من تا حالا این حس و به هیشکی نداشتم، دنبال این مسخره بازیا که دوست بشیم اینا هم نیستم من دنبال زندگی ام جدی بودن حرفاش منو جذب خودش کرد، تا حالا تو همچنین شرایطی نبودم، لبمو به زیر دندونم کشیدم و گفتم: _من نمیدونم الان باید چی بگم ولی مطمئنی این حوس نیست، پسرایی که من دیدم هیچکدوم قابل اعتماد نیستن ولی نمیخوام تو رو با اونا قیاس کنم و میدونم قصد تو هم بد نیست ولی باید بتونی اعتمادمو جلب کنی پوز خندی زد یاسر_من الان سنم از این حرفا گذشته الان همسن های من بچه دارن من خودم میدونم درونم چی میگذره! _حوس سن و سال نمیشناسه ولی من حسم به شما خوبه یاسر_یعنی تو هم...... لبخندی زدم و سرم و انداختم پایین _آقای محمدی من باید برم مواظب خودتون باشید و برگردید خونه، خدانگهدار با چهره خندان گفت: یاسر_چشم خدافظ 🌿🌸 @roman_tori🌸🌿
📚رمان : 📝نویسنده : 🎭ژانر : 📃خلاصه: میان تاریک وروشن ذهنم رنگ روشن چشمانت یک اقاقی بود…اقاقی که راهم راروشن کرد.. شاید هنوز دلخورم از له شدن زیر نگاه خیست… اما مگر میشود رویای خیس چشمانت رابه دست کابوس فراموشی سپرد… بازبه سویت پرکشیدم که بدانی همه آرزویم چسبیدن به همان رویای خیس است.. برایم بمان…بمان..بمان ورهایم کن از این کوچه پردیوار.. سهم من وتو همان باغ سبز خیال خوشبختیمان است نه باغ خزان زده فراموشی…. 🌿🌸@roman_tori🌸🌿 👇👇👇
حرف حق👌
خداروشکر برای آفریدن اونایی که باعث میشن دنیا قشنگ تر شه ❤️
*فَبِأَيِّ آلَاءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ  پس كدام يك از نعمتهاى پروردگارتان را منكريد.
🌿 طب نوین روجین🌿
#رمان_نگارا #نگین_شاپوریان #پارت62 یاسر_ممنونم هیچوقت یادم نمیره‌ نگار_کاری نکردم که، راستی لطفا
❤️ [یاسر] از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم، اون بلاخره اعتراف کرد منو دوست داره و این بهترین اتفاق زندگیم بود. نگار رفت و من نشستم پشت فرمون، رفتم خونه درو که باز کردم همه با چهره متعجب داشتن منو نگاه میکردن بابا_علیک سلام کجا تشریف داشتید نباید یه خبر بدی! مامان نرگس_یاسر مامان این چه کاریه دیشب کجا بودی‌؟ _سلام به خانواده عزیزم اجازه بدید من نفس بکشم بعد بازجویی کنید! خوب من دیروز سر ساختمون حالم بعد شد، از سرما زیاد از حال رفتم کارگرا منو رسوندن بیمارستان دیشب اونجا تشریف داشتم و حالم بد بود نتونستم به اطلاعتون برسونم. مامان نرگس_یا خدا آخه این چه وضع لباس پوشیدن خوب معلومه یخ میزنی! _دیگه اتفاق بوده ببخشید، از این به بعد حواسمو جمع میکنم بابا_چی بگم بهت دیگه بچه نیستی، اینو زودتر باید زن بدیم مامان نرگس_آره واقعا‌ یاسر_چشم اونم به موقعش؛ غذا چی داریم؟ خیلی گشنمه بابا_بیا جون به جونش کنی میگه غذا مامان نرگس_بیا مامان آبگوشت داریم، لباس تو عوض کن بیا بخور رفتم تو اتاق درو پشتم بستم به نگار پیام دادم _سلام رسیدی؟ نگار_سلام آره کتابخونه هستم، اجازه نمیدن از گوشی استفاده کنم! _باشه مزاحم نمیشم مواظب باشید خدافظ نگار_خدافظ لباسمو عوض کردم و رفتم بیرون از اتاق _مامان سبحان کو؟ مامان نرگس_بچه صبح برگشت، نبودی خونه دیگه _چه بی خبر میره میاد رفتم تو آشپزخونه روی صندلی نشستم‌ _به چه آبگوشتی!
❤️ مامان نرگس_کی کلاسات شروع میشه؟ _پس فردا مامان نرگس_چه استادی بشی تو _نه دیگه شوخی ندارم، به دخترا هم نمره نمیدم با این حرف خنده ای زد و گفت الان اگه سبحان بود، خوب جوابتو میداد، نگاهم برگشت سمت بابا که دیدم در حال پوشیدن جوراب منه _بابا اون جوراب های من نیست پوشیدی؟ بابا_حالا چه فرقی میکنه! ابرویی بالا انداختم و گفتم: _خیلی ممنون واقعا بابا_خانم من میرم خدافظ مامان نرگس_به سلامت  مامان نرگس برگشت نگاهی بهم کرد و با پوز خند گفت: مامان نرگس_دیگه قید اون جوراب رو بزن! خندیدم _زده بودم، خوب من برم مرتب کنم وسایلم رو دستت درد نکنه عالی بود مامان نرگس_نوش جان مامان فردا آن روز دانشگاه رفتم، وسایل برداشتم که ببرم تو کلاسم، ترم جدید از فردا شروع می شد، مشغول جمع جور کردن کلاس بودم که نفهمیدم کی شب شد. بالاخره  ترم جدید شروع شد رفتم تو کلاس لیست و گرفتم دستم، و اسامی رو خواندم _امیر احمدی؟ احمدی_حاضر _پویا امینی؟ امینی_حاضر در همین حین، یک دختر با عجله آمد درو باز کرد نگار_ ببخشید استاد میشه بشینم؟ نگار بود؛ فکر نمی کردم اونم تو کلاس من باشه، گفتم: _بفرمائید نگاهی بهم کرد سر جاش میخ کوب شد؛ فکر نمی کرد من باشم، اطرافشو نگاه کرد، لبخندی بهش زدم و رفت روی صندلیش نشست _سحر سهیلی؟ سهیلی_حاضر پوز خندی زدم و بهش نگاه کردم، و گفتم _نگار شریفی گونه اش سرخ شده بود، با استرس گفت نگار_ حاضر لیست و گذاشتم رو میز، و گفتم:  _خوب بچه ها خوش آمدید؛ امیدوارم سال خوبی با هم داشته باشیم من یاسر محمدی استاد حسابداری شما هستم. 🌱
❤️ _خوب بریم سراغ درس، این مسئله رو می نویسم هر کی تونست حلش کنه نگار_استاد هنوز شما چیزی نگفتید؛ چطور حلش کنیم نگار هنوز دلش کل کل با استاد رو میخواست، خندمو قورت دادم و گفتم: _بیا پا تابلو رنگش پرید، اطراف رو نگاه کرد و گلوشو صاف کرد و گفت: نگار_خوب من اگه بلد بودم که سر کلاس نمی نشستم وقت شما رو نمی گرفتم دستم و گرفتم جلو دهنم که کسی متوجه خنده ام نشه رو بهش کرد و گفتم: _بلدی بیا آمد پای تخته آروم بهش گفتم: _ اینو قبلا نمونش رو برات حل کردم گیج خانم! ابرویی بالا انداخت و گفت: _ها! گفتم آشناست اینطوری حل میشه! شروع کرد به نوشتن، کاملا غلط حل کرده بود برای اینکه ناراحت نشه گفتم: _تقریبا از هیچی بهتره بفرمائید رو به بچه ها کردم و گفتم: _خوب بچه ها نگاه کنید این چطور حل میشه جواب درست رو نوشتم نگار خنده اش گرفته بود و با بهت به من نگاه میکرد _متوجه شدید بعد از حل چند تا سوال دیگه، وقت تمام شد، کلاس بعدی هفته بعد بود. تو دانشگاه داشتم راه می رفتم که روی صندلی های تو محوطه دیدمش _سلام چطوری؟ نگار_سلام استاد شما اینجا چیکار می کنید خندیدم و گفتم: _اینجا کلاس نیست ها میگی استاد! من همیشه همینجام لبخندی زد و سرشو انداخت پایین نگار_آره راست میگید _خوب میخواستم ازت بپرسم میشه با خانوادت صحبت کنم؟ با بهت نگاه کرد و گفت: نگار_الان! _خوب پس کی؟ نگار_من هنوز یکسال آمدم دانشگاه زود نیست! _چه ربطی داره، خوب فقط جهت آشنایی و اینکه اونا نگران نباشن گفتم سرشو انداخت پایین و دوباره نگاهم کرد نگار_خوب باشه ولی بزارین این ترم تمام بشه بچه ها چی میگن! لبخندی زدم و گفتم: _باشه هر چی تو بگی.... 🌿🌸 @roman_tori🌸🌿
🌿 طب نوین روجین🌿
❤️#رمان_نگارا #نگین_شاپوریان #پارت65 _خوب بریم سراغ درس، این مسئله رو می نویسم هر کی تونست حلش کن
نگار_خوب بریم دیگه تایم استراحت تمامه! فعلا بلند شد و رفت، تا کلاس بعدی دیگه دل تو دلم نبود، الان بخاطر موقعیتی که داشتم و اون حالا دانشجو من بود نمی تونستم باهاش بیرون برم! کلاس بعدی باید طراحی بدون لوازم اصلی بهشون یاد میدادم. [مریم] از همون روزی که نگار آمد فهمیدم که؛ اون از دسته دخترهایی که خوب میتونه نظر آدما رو جلب کنه! برای همین سعی کردم کنارش باشم و باهاش دوست بشم تا بدونم چطور میتونه این کارو انجام بده! تا بتونم بالاخره نظر یاسر کسی که عاشقش بودم را جلب کنم و کاری کنم عاشقم بشه! تا اینکه روز اول کلاس اون دیر آمد و یاسر هم سر اون کلاس بود، بعد از اینکه نشست و بعد آقای محبی آمد اون طوری استاد رو کنف کرد بعد از کلاس پشت سر یاسر راه افتادم و دیدم رفت سراغ نگار و رو صندلی کنار نگار نشست، قلبم داشت می ایستاد، تا اینکه نگار عصبانی بلند شد و خیالم راحت شد. طبق معمول هر روز که میرفتم در کارگاه و یاسر رو نگاه میکردم؛ متوجه مکالمه ای شدم؛ وای نه بازم نگار بود! که بعد از اون چند ساعتی کنارش بود و بعد نگاه عاشقانه یاسر رو نسبت به اون دیدم بدنم گر گرفت؛ دلم میخواست بکشمش تصمیم گرفتم کاری کنم که اون با من کرد زجرش بدم؛ برای همین رفتم به خانم سرحدی گفتم که نگار دنبال نامزدته و اونا اوقاتی رو با هم گذراندن اون میخواد جای تو رو بگیره که با بچه ها تصمیم گرفتیم کیسه سیمان رو روی سرش بندازیم، کاری کنیم که دیگه پسری طرفش نره، اما خوب که نشد، بدتر هم شد! بازم یاسر رفت پیشش و اون رو همراهی کرد، حتی اون دوتا موتوری هم که فرستاده بودم یاسر به دادش رسید و نجاتش داد! 🌿🌸 @roman_tori🌸🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر کس به اندازه ی دلهایی که آرام می‌کند، آرام میشود ....
همه چیز به نامِ اوست شب و دنیا آهنگها حتی قلبم
وَ لْتَکُنْ مِنْکُمْ أُمَّةٌ يَدْعُونَ إِلَي الْخَيْرِ وَ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْکَرِ وَ أُولئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ. باید از میان شما ، جمعی دعوت به نیکی ، و امر به معروف و نهی از منکر کنند! و آنها همان رستگارانند. 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿 طب نوین روجین🌿
#رمان_نگارا #نگین_شاپوریان #پارت66 نگار_خوب بریم دیگه تایم استراحت تمامه! فعلا بلند شد و رفت، تا
. هر کاری میکردم که اونا رو جدا کنم اما  بهم نزدیک تر میشدن انگار سرنوشت کار خودش میکرد. از اونجایی که دیگه یاسر اون رو شب ها به خوابگاه میرسوند دنیا رو سرم خراب شد، و حالا که اومده بود تو کلاس یاسر دیگه از این بدتر نمیشد‌! باید یکاری میکردم که قضیه جدی تر از این نشه! جلسه دوم که همون هفته دوم کلاس ها میشد با یاسر کلاس داشتیم یک بوم بزرگ آورده بود تو کلاس با یک سطل و رنگ! یاسر_سلام بچه ها امروز میخوام بهتون طراحی بدون امکانات اصلی یاد بدم خوب توجه کنید! خوب من نقشه نیاوردم ببینید چی کار میکنم شروع  کرد روی بوم با رنگ کشید همه جا رو رنگا میزی کرد و بعد با قلمو دیگه طرحی کشید، هیچی روی بوم معلوم نبود صفحه سفیدِ، سفید بود سطل پودر ذغال هارو برداشت نگاهش به نگار بود، لبخندی زد و پاشید روی بوم عکس نگار و طراحی کرده بود! دستام می لرزید، همه برگشتند و نگار رو نگاه کردند! نگار متعجب داشت به بوم نگاه میکرد و سرشو انداخت پایین، لبخند ریزی زد یاسر_خوب دیدید چه راحت بدون امکانات میشه کار کرد فقط باید بخواید! بعد از اون کلاس دیگه نتونستم جلو خودمو بگیرم، با خودم فکر کردم تنها راهش این بود که اون چهره معصوم رو پیش یاسر به یک آشغال تبدیل کنم! برای همین با چند تا از بچه ها هماهنگ کردم تا یک عکس و فتوشاپ کنن و نگار رو روی اون عکس بزارن و تو گروه دانشگاه پخش کنن!
🌿 طب نوین روجین🌿
.#رمان_نگارا #نگین_شاپوریان #پارت67 هر کاری میکردم که اونا رو جدا کنم اما  بهم نزدیک تر میشدن انگ
. چند تا عکس ناجور و با حرفای رکیک گذاشتیم تو گروه فردا اونروز؛ وقتی نگار وارد دانشگاه شد همه بهش تیکه مینداختن! [نگار] نمیدونم چه اتفاقی افتاده بود وقتی وارد دانشگاه شدم همه داشتن از من فاصله میگرفتن و بهم تیکه مینداختن! حرف های ناجور و چیز هایی که اصلا باورم نمی شد! از کجا ریشه و اساس داره! بازم بی توجه وارد کلاس شدم بچه ها صندلیم رو شکسته بودن! سرحدی_تو دیگه چقدر پرویی! دختره هرزه ی خراب گمشو بیرون دیگه واقعا نمی تونستم تحمل کنم این رفتاراش رو، رو بهش کردم و فریاد زدم _چرا انقدر مزخرف میگی چته؟ حرفی داری بزن! سرحدی_من حرفی با آدم کثیفی مثل تو ندارم _ من چه بدی در حق تو کردم چرا انقدر با من بدی! گوشیش و در آورد شروع کرد با ور رفتن باهاش، صفحه گوشی رو گرفت سمتم سرحدی_چشمای کورتو باز کن این تویی نه! چشمام روی صفحه گوشیش زوم شد، لحظه پاهام سست شد، خدایا چی دارم میبینم عکس من به بدترین شکل پخش شده بود در صورتی که فقط صورتش من بودم و اندام های دیگه متعلق به من نبود! حالم داشت بهم میخورد سرم گیج میرفت، اون عکس اونقدر طبیعی بود که محاله کسی باور نکنه، اگه اون عکس به دست بابام می رسید قطعا منو میکشت! وای خدا اگر یاسر اون عکس رو ببینه، دیگه هیچوقت بهم نگاه نمیکنه، استرس تمام وجودم و گرفت، از کلاس آمدم بیرون نمیتونستم روی پاهام راه برم، دستمو به دیوار سرد دانشکده گرفتم خودم رو کشون کشون بیرون بردم. رفتم خوابگاه، از گریه زیادخوابم برد، از خواب بیدار شدم هوا تاریک بود، شب شده بود، گوشیم رو از کیفم در آوردم، یاسر پیام داده بود یاسر_فورا بیا پایین! بدون هیچ مقدمه ای، این پیام رو فرستاده بود، با خودم گفتم فهمیده و همچی دیگه تمامه! لباس و بی میل تنم کردم و رفتم پایین از محوطه خوابگاه خارج شدم و نشستم تو ماشین، ابروهاش در هم فرو رفت بود، دیگه مثل قبل نگاهم نمیکرد، دستش رو با حرس توی موهاش کشید، نفسش رو با صدا بیرون داد و رو بهم کرد و گفت: یاسر_واقعا خیلی سعی کردم خودمو قانع کنم که بتونی راجب بانی این عکس توضیحی داشته باشی! این پسره کیه، چقدر بهت پول داده بابت این کار! نمیدونستم از کجا باید شروع کنم _من من! یاسر_تو چی پس بگو تمام این مدت فقط قصدت این بوده! از همین راه درآمد داری؟ عصبی شدم! دیگه خیلی داشت مزخرف میگفت، دندان هام رو محکم بهم فشار دادم، دستام رو مشک کردم _مزخرف نگو تو از هیچی خبر نداری!
🌿 طب نوین روجین🌿
.#رمان_نگارا #نگین_شاپوریان #پارت68 چند تا عکس ناجور و با حرفای رکیک گذاشتیم تو گروه فردا اونروز؛
یاسر_مزخرف اینی هست که دارم میبینم این چندمیش بوده! _ یاسر زود قضاوت نکن پشیمون میشی! من نمیدونم اون عکس از کجا اومده تو اون عکس فقط چهره مال من بوده باور کن! یکی برام پاپوش درست کرده! یاسر_دیگه دور زمونه این بچه بازیا فتو شاپ اینا تمام شده چرا باید اینکارو کنن تا چیزی نباشه کسی اینکارو نمیکنه! _هر طور دوست داری فکر کن اصلا چرا باید به تو توضیح بدم! من حقیقت و بهت گفتم از این دانشگاه خراب شده تا آخر هفته میرم بر میگردم شهر خودمون‌ یاسر_خوبه فکر نکن با این حرفا میتونی نظر منو رو عوض کنی! اینجا کارت رو کردی حالا برمیگردی! دیگه نمیتونستم تحمل کنم، بی اختیار دستم بلند شد و نشست زیر گوشش، اشکام از چشمام سرازیر شد و گفتم: _متاسفم واقعا من حرفی ندارم با کسی که فقط ادعای دوست داشتن میکنه! برو پی زندگیت خدافظ‌ درب ماشین محکم کوبیدم و رفتم با گریه برگشتم تو خوابگاه کم کم وسایلم و جمع می کردم که برگردم مریم همش حواسش به من بود رفت و آمد منو چک میکرد! اومد بالا سرم و گفت: مریم_چیشده چرا گریه میکنی؟! _دیگه چی میخواستی بشه مگه تو  نمیدونی! مریم_بابت اون قضیه متاسفم، امیدوارم هر کی اینکارو کرده به سزا عملش برسه _دیگه‌ مهم نیست برسه یا نرسه آبرویی که از من رفته دیگه بر نمیگرده! من دارم فردا میرم پیش رئیس دانشگاه منو منتقل کنه شهر خودم لبخندی محوی روی صورتش ظاهر شد ولی جدی نگرفتم مریم_با اینکه ناراحت میشم میری ولی این برات بهتره چون دیگه کسی اینجا اذیتت نمیکنه اونشب برام جهنم بود تا صبح خون گریه کردم‌! 🌿🌸 @roman_tori🌸🌿
اهل دلا میفهمن این یعنی چی❤️