eitaa logo
رمان کده ،✍️✍️✍️شهر Romankadh📕shahr🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰
1.5هزار دنبال‌کننده
257 عکس
329 ویدیو
0 فایل
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁براتون در این روز قشنگ 🍂دل انگیز پاییزیی 🍁چتری به پهنای آسمان 🍂پراز شادی ونشاط آرزو میکنم 🍁و ازخـــدای بــــزرگ 🍂امروز بارانی پراز اتفاقات 🍁خوب وعالی و زیبا 🍂تــــمــــنــــا دارم💖 ✾࿐༅🍃🌹https://eitaa.com/roomannkadeh🍃༅࿐✾
پارت 2# چون ماجرا به خير گذشته بود اكنون چنان راه مي رفت كه انگار تحمل وزن بدن خود را روي پاهاي كشيده و خوش تراشش ندارد مامان بلوز سفيد آستين بلند و دامن سياه پليسه به تن داشت و ژاكت سفيد كشميري بر دوش انداخته بود. موهاي زيتوني رنگش كوتاه و مرتب بودند. بابا دوست نداشت مامان موهايش را رنگ كند. مامان به نظر او احترام گذاشته بود. آهسته از اتاق خارج شد و صداي دمپايي هاي طبي اش در راهرويي كه به اتاق عمه جان مي رفت كم و كمتر شد. رايحه عطر ملايمي از او در اتاق به جا ماند. در طبقه هم كف به جز سالن مهمانخانه و ناهار خوري و اتاق نشيمن، فقط يك اتاق ديگر وجود داشت. اتاق عمه جان. اتاقي كه پنجره كوچكي رو به باغچه داشت. بقيه اتاق ها در طبقه بالا بود. اتاق هاي خواب، اتاق كار پدر، اتاقي كه بچه ها در آن درس مي خواندند يا بازي مي كردند. خانه حكايت از ذوق سليم و روح لطيف صاحبخانه داشت. پدر اهل هنر بود و شعر مي گفت. زياد مطالعه مي كرد. مامان نقاشي مي كرد. البته نقاش چندان زبردستي نبود ولي اهل ذوق بود و همين او را در چشم سودابه بيشتر محكوم مي كرد. چه گونه اين آدم هاي خوش ذوق كه اين همه ادعاي هنر دوستي و خوش طبعي مي كردند، مي توانستند از جادوي عشق غافل باشند و احساسات او را ناديده بگيرند چه طور مي توانستند او را از ازدواج با مردي كه دوست داشت منع كنند مدتي طول كشيد. سودابه هر لحظه بيشتر عصباني مي شد. مامان دارد او را درس مي دهد. خيال مي كنند من بچه هستم. بگذار هر چه دلشان مي خواهد بگويند. من ... من صداي تق تق عصا بلند شد. عمه جان با مامان مي آمد. مامان زير بغل او را گرفته بود. عمه جان بلوز و دامن پشمي قهوه اي و جوراب كلفت پوشيده بود. يك روسري كوچك قهوه اي و كرم بر سر كرده و در انگشت سپيد پر چروكش يك انگشتر ظريف عقيق داشت. چشمان ميشي اش كه ديگران مي گفتند روزگاري درشت بوده است، از زير عينك با محبت مي خنديد. كفش پارچه اي راحتي به پا داشت و قدم برداشتن و حركت به جلو برايش جان كندن بود. قدش دو تا شده بود. سنش حدود هشتاد بود و كسي نمي دانست چند سال؟ با اين همه گوشش خوب مي شنيد و دركش قوي و حواسش به جا بود. مثل همه آدم هاي مسن خاطرات گذشته را بسيار روشن تر از اتفاقاتي كه ديروز يا يك ساعت پيش روي داده بودند به ياد مي آورد و از آن ها برانگيخته مي شد. چه شكلي بوده؟ زمان جوانيش چه شكلي بوده؟ زيبا؟ بلند و خوش بر و رو؟ از اين ظاهر فعلي كه نمي شد چيزي فهميد. همه مي گفتند كه سودابه شبيه جواني هاي عمه جان است كه البته به سودابه برمي خورد ولي هرگز به روي خود نمي آورد زيرا كه عمه جان را صميمانه دوست داشت. اين مشتي پوست و استخوان بي آزار كه فقط هنگامي ظاهر مي شد كه حضورش ضروري بود، زماني كه سودابه كوچكتر بود هر وقت مامان و بابا مهمان داشتند و يا به مهماني مي رفتند سودابه و خواهر و برادرش به رغم وجود كلفت و پرستار، به رغم سينما و تلويزيون و كتاب هاي گوناگوني كه در خانه بود، به اتاق عمه جان مي رفتند و پايين تختخواب او كنار پاهاي لاغرش مي نشستند تا برايشان قصه بگويد، يا با اسباب و اثاث اتاقش ور مي رفتند. مامان اگر مي ديد آن ها را دعوا مي كرد. بچه ها، نبايد به چيزهاي عمه جان دست بزنيد. فضولي نكنيد. عمه جان مي خنديد و مي گفت -ولشان كن ناهيد جان. خودم اجازه داده ام. فقط يك صندوقچه كوچك در گنجه اتاق عمه جان بود كه از اكتشاف و بازرسي بچه ها به دور مانده بود. نه اين كه غافل شده باشند و يا بارها تصرفش نكرده باشند و به جاي چهار پايه براي اين كه دستشان به طبقات بالاتر برسد زير پايشان نگذاشته باشند. بلكه به اين دليل كه هميشه در آن قفل بود و هرگز به عقل كوچك آن ها نمي رسيد كه از عمه بپرسند درون جعبه چيست. به جز اين جعبه يك تار نيز به ديوار اتاق عمه آويخته بود. سودابه تا به ياد داشت اين تار در آن جا بود. يك تار كهنه عتيقه. اين تار انگار حرمتي داشت كه حتي بچه ها نيز به سوي آن دست دراز نمي كردند. به جز يك بار كه پيمان برادر كوچك تر سودابه از حد خودش كرد. در آن موقع سودابه پانزده ساله و پيمان هشت ساله بودند پيمان بي مقدمه دوان دوان به سوي تار رفت و دست دراز كرد تا آن را بردارد و گفت: - عمه جان، مي خواهم برايتان تار بزنم. دستش به دسته تار خورد و ناگهان تار از ديوار جدا شد. سودابه براي اولين و آخرين بار در عمرش صداي فرياد عمه جان را شنيد: - اي واي، ديدي شكست! اين فرياد سودابه را از جا كند و درست در لحظه سقوط تار را در ميان زمين و هوا گرفت. چشمان عمه جان از حدقه درآمده بود. سر و سينه را به جلو متاميل كرده و دست ها را به سوي تار دراز كرده بود. گويي تار در هنگام سقوط تغيير جهت مي داد و تصميم مي گرفت كه به سوي تخت عمه جان پرواز كند و كنار او فرود آيد. پيمان هم ترسيد. رنگش پريده بود. نه، از عمه جان نمي ترسيد. از شكستن چيزي مي ترسيد كه اكنون همه فهميده بودند
پارت 3, خمار# گويي جانشيني نمي توانست داشته باشد. انگار شيشه عمر عمه جان بود. سودابه تار را به دقت در جاي خود قرار داده بود و آن وقت به سوي پيمان برگشته و تهديدي را كه بارها قول آن را داده بود عملي كرده بود. چنان پس گردنش زده بود كه صداي سگ بكند. بعد از آن تار از دست بچه ها در امان مانده بود. عمه جان مي آمد و بوي گندم و شاهدانه را با خود مي آورد. امكان نداشت سر گنجه عمه جان برويد و كيسه گندم و شاهدانه در آن پر و آماده تعارف نباشد. نه اين كه شكلات و كيك و آب نبات نداشته باشد. عمه جان انگار در اتاقش مغازه شكلات و آدامس و آب نبات فروشي داشت. هميشه از بهترين نوع آن ها، هميشه مي گفت: - اين شكلات را بگير پيمان جان. ولي بعد از شام بخوري ها. وگرنه مامان دعوايت مي كند. - يا سودابه، آدامس مي خواهي يا آب نبات؟ و يا رو به خواهر كوچك تر سودابه مي كرد و مي پرسيد: - سپيده جان، تو آدامس مي خواهي يا شكلات؟ - من گندم و شاهدانه مي خواهم عمه جان. و هر سه در يك نشست ته كيسه گندم و شاهدانه را بالا مي آوردند و باز فردا روز از نو روزي از نو. گاه بچه ها در حيرت بودند كه در صندوقچه عمه جان چيست؟ ديگر چه خوراكي مي تواند در آن پنهان شده باشد؟ ولي چون عقلشان به جايي نمي رسيد، رهايش مي كردند و پي كار خود مي رفتند. اكنون مامان در حالي كه با يك دست زير بازوي عمه جان را گرفته بود با دست ديگر آن جعبه را حمل مي كرد. دل در سينه سودابه فرو ريخت. گويي حضور آن صندوقچه چوب شمشاد قديمي پر نقش و نگار سندي بود كه بيش از همه او را محكوم مي كرد عمه جان نشست و صندوقچه روي ميز مقابل او قرار گرفت. مامان جميله را صدا زد تا براي عمه جان چاي بياورد. يك ظرف كريستال كوچك پر از بيسكويت روي ميز بود. عمه جان رو به سوي زن برادرش كرد و پرسيد - داداش خانه نيست چه سوال بي معنايي. جاي اتومبيل برادرش در گاراژ ته حياط كنار اتومبيل ناهيد خالي بود. - رفته بيرون. - كجا رفته - رفته اسكي. پيمان و سپيده را برده اسكي. ولي سودابه خوب مي دانست كه بابا رفته تا مادر و دختر بدون حضور او، در صورتي كه بر سر يكديگر فرياد بكشند، او مجبور به دخالت و اعمال قدرت نشود. جميله چاي آورد و رفت. مامان هم به دنبالش رفت و در حالي كه در اتاق را مي بست گفت: - نصيحتش كنيد. شما را به خدا نصحيتش كنيد. سكوت در اتاق برقرار شد. سودابه از اين كه عمه جان تظاهر به ندانستن مي كرد خسته شد و با عصبانيت گفت - خوب نصيحتم كنيد ديگر، عمه جان. باز هم عمه جان ساكت بود. - مامان مي گويد اگر شما موافقت كنيد، آن ها هم موافقت مي كنند و اگر نكنيد آن ها هم موافقت نمي كنند. به عمه جان مي نگريست. يك كلام بگو و جانم را خلاص كن. آره يا نه؟ ولي عمه جان ساكت و گرفته بود. از پنجره به بيرون مي نگريست. عاقبت با صدايي گرفته، انگار كه با خودش حرف مي زند، آهسته گفت: - آخر وقتش رسيد. - چي؟ عمه جان برگشت و به او خيره شد: - من چه كاره هستم كه به تو بله يا نه بگويم دختر جان؟ من فقط قصه خودم را مي توانم برايت بگويم. آن وقت اين تو هستي كه بايد تصميم بگيري. سودابه با بي حوصلگي گفتك - عمه جان، صد دفعه از اين قصه ها برايم گفته ايد. قصه شيطاني هاي خودتان را كه بچه بوديد برايم گفته ايد ولي ... - نه جانم. اصل كاري را نگفته ام. آن را گذاشته بودم براي امروز. اگر يك بار اصل آن را مي گفتم، ديگر نمي توانستم جلوي خودم را بگيرم. سالي صد بار تكرارش مي كردم. خوب، پيري و بي همدمي است ديگر! آن وقت ديگر آن اثري را كه بايد داشته باشد نداشت عمه جان باز ساكت شد. بعد بي مقدمه پرسي - خيلي دوستش دار - آخ، آره عمه جان خيلي ولي هيچ كس نمي فهمد چشمان عمه جان برق زد. يك لحظه انگار كه چشمانش جوان شد. جوان، درشت، ميشي و درخشان. آيا اين واقعا نگاه عمه جان بود يا سودابه تصوير خود را در چشم او ديده بود؟ حالا مي فهميد كه چرا مي گويند سودابه شبيه عمه جان است. - من مي فهمم. و باز ساكت شد سودابه آهي كشيد كه شبيه به نفس كشيدن بود. يا نفسي كه به صورت آه، بيرون آمد و عمه جان لبخند زد. - سودابه جانم، مواظب باش. خيلي مواظب باش. كاري نكن كه عاقبتت مثل من بشود. تنها، بدون فرزند. در خانه اين و آن مزاحم و سربار باشي. نه، من ناشكري نمي كنم. نسبت به پدرت حق ناشناس نيستم. مرا در خانه خودش جا داده، اموال مرا سرپرستي كرده. نمي گويم در حق من كوتاهي كرده. زحمتم را كشيده. تمام اموال من مال شماهاست. مال بچه هاي برادر و خواهرهايم. نوش جانتان، من كه وارثي جز شماها ندارم. با اين همه خودم شرمنده ام. مي دانم كه سربار مادرت هستم. - اوه عمه جان - نه عزيز دلم، گوش كن. مادرت هم با من مهربان بوده، دختر خود منست. ولي خوب، بالاخره هر زني خواهان يك زندگي زناشويي تنها و مستقل است. بدون مزاحم. من خوب مي دانم چه مي گويم. خيلي سخت است آدم را بنا بر ملاحظاتي تحمل كنند. آخ جان دلم
پارت 4 خمار# https://eitaa.com/roomannkadeh هر چه اطرافيان مهربان باشند، باز هم بچه خود آدم كه نيستند. - عمه جان پس ما چي؟ جاي بچه هاي شما نيستيم - چرا عزيزم، چرا. مخصوصا تو. تو كه خود من هستي. روزي صد دفعه خدا را شكر مي كنم كه تو در اين خانه هستي. هر وقت از بيرون مي آيي و از اتومبيل مادرت پياده مي شوي، ده دفعه قربان صدقه قد و بالايت مي روم. وان يكاد مي خوانم و از دور به طرفت فوت مي كنم. دعا مي كنم الهي سفيد بخت بشوي. هر سه تان سفيد بخت بشويد. الهي از دست خودتان نكشيد. دلم مي خواست هيچ وقت اين صندوقچه را جلوي تو باز نمي كردم. تو اين چيزها را مي دانستي سودابه هيچ چيز نمي دانست. عمه جان به جلو خم شد و يك كليد قديمي از زنجير طلايي كه به گردن داشت بيرون كشيد و در صندوقچه را گشود. سودابه با حيرت گفت: - اوه ... عمه، پس كليدش اين جا بوده؟ عمه خنديد - آره شيطونك ها. هر سه تايتان از بچگي دنبال كليدش بوديد، مگه نه در صندوقچه جز مقداري خرت و پرت، كاغذهاي زرد شده، يكي دو عكس و يك طلاقنامه هيچ نبود. اين بود صندوقچه قيمتي عمه جان. درون آن نه عروسك بود، نه شكلات، نه كش تير و كمان براي گنجشك ها و نه پارچه و پولك براي دوختن لباس عروسك ها. از هيچ يك از آن اشيايي كه در دوران كودكي براي سودابه و خواهر و برادرش حكم گنج را داشت خبري نبود. حتي لواشك و قره قوروت و آلبالو خشكه هم در آن پيدا نمي شد. پس براي چه او در اين صندوقچه تا اين حد بي ارزش را قفل مي كرد عمه جان چاي خود را نوشيد، در مبل فرو رفت و به عقب لم داد و دسته عصا را به دست گرفت. دو پاي خود را دراز كرد. مچ پاي چپ خود را روي مچ پاي راست انداخت. اولين بار بود كه از درد پا نمي ناليد. به چشمان سودابه نگريست و با محبت پرسيد: - اگر از اولش برايت بگويم خسته نمي شوي سودابه با اشتياق گفت: - نه عمه، نه، خسته نمي شوم بهار بود سودابه جان، بهار. اي لعنت بر اين بهار كه من هنوز عاشقش هستم. اوايل سلطنت رضا شاه بود. همين قدر مي دانم كه چند سالي از تاجگذاري او مي گذشت. چند سال، چهار سال؟ پنج سال؟ سه سال؟ نمي دانم. از من نپرس كي قاجار رفت و كي رضا شاه آمد. سر و صدا و تق و توق بود. حرف از رفتن قاجار بود. حرف از سردار سپه بود. حرف از تاجگذاري رضا خان بود. ولي من نمي دانم. انگار در اين دنيا نبودم. در دنيايي ديگر بودم. آنچه دلم مي خواست همان در يادم مانده. عمه جان ساكت شد. چانه را روي عصا نهاد و به باغ يخزده خيره شد انگار همين ديروز بود... آخ سودابه جان كه عمر چه قدر زود مي گذرد.... و به خدا كه خداوند چه عمر كوتاهي به ما داده و تازه بيشتر اين دوران كوتاه حيات هم يا به بچگي مي گذرد يا به پيري. دوران لذت چه قدر كوتاه است. قديمي ها چه درست گفته اند: « مانند عمر گل. » تو هم تا مثل من پير نشوي معناي اين حرف را نمي فهمي. نمي فهمي عمر برف است و آفتاب تموز، يعني چه؟ الهي كه پير بشوي دختر جان.... عمه جان ساكت شد و به باغ خيره گشت. يادش رفته بود؟ يا دوباره خوابيده بود؟ عمه جان! سكوت. عمه جان عمه گريه مي كرد. نمي دانم. از قاجار هيچ نمي دانم. از رضا خان هيچ نمي دانم. از دنيا غافل بودم سودابه جان. چون عاشق بودم. هر كه خواهد بيا و هر كه خواهد گو برو. جهان مي خواهد زير و رو شود. چه اهميتي دارد؟ فقط او بماند. مگر نه عمه جان با چشمان اشك آلود در چشمان سودابه نگريست و لبخند عاشقانه غمناكي زد. مانند لبخند يك دختر جوان. چشمان سودابه هم غرق اشك بود. عمه دوباره پرسيد - كه گفتي خيلي دوستش داري؟ سودابه شيفته وار پاسخ داد: - آره عمه جان - خدا به دادت برسد دختر جان. خدا به دادت برسد. بله بهار بود و خانه ما غرق گل و گياه شده بود. بيروني و اندروني پر از گلدان هاي گل بود. حياط خانه پدريم، حياط نگو، باغ بهشت. ظهرها بوي غذاهاي خوشمزه از آشپزخانه ته حياط و پشت درخت ها بلند بود و با بوي گل ها درهم مي آميخت. آب حوض تميز و پاك بود. آخر از خانه ما قنات رد مي شد. و با اين همه آب انبار و پاشير عليحده هم داشتيم. همان ته حياط. با فاصله كمي از آشپزخانه. دايه ما بچه ها از كنار حوض رد نمي شد چون مي ترسيد آب به دامنش ترشح كند و نجس شود. فيروز خان، درشكه چي پدرم كه اهل جنوب بود و عاشق آب، هر وقت كه به مناسبت كاري به حياط اندرون مي آمد، مي پرسيد: - دايه خانم، ترشح آب نجس است يا ادرار بچه ها؟ دايه خانم مي گفت - پهن اسب، ذليل شده فيروز خان غش غش ريسه مي رفت. حالا به خودم مي گويم شايد اين هم يك جور خوش و بش كردن بود اين قدر توي خانه ما، توي بيروني و اندروني، كلفت و نوكر و باغبان و برو و بيا بود كه همه شان يادم نيست. روزي نبود كه هفت هشت نفر سر سفره آقا جانم نان نخورند. لقب پدرم بصيرالملك بود و سه چهار پارچه ده و آبادي داشت. مرد با سواد و تحصيلكرده اي بود. يكي دو سالي در روسيه درس خوانده بود
شاعر بود. روشنفكر بود. عاشق اپرا بود كه در روسيه تماشا كرده بود. آقا بود. پدر مهرباني بود. با بچه هايش خيلي خوب تا مي كرد. حالا فكر نكني مثل داداشم بود كه مي نشيند با بچه هايش بحث سياسي و علمي و هنري مي كند ها! ولي خوب، براي دوران خودش به اصطلاح خيلي امروزي بود. با اين همه ما باز هم از او حساب مي برديم. مادرم، سودابه جان، واقعا نازنين بود. مثل اسمش. پدرم عاشق او بود. البته باز هم به رسم همان زمان خودشان. پانزده سال از پدرم كوچكتر بود. دختر يكي از تجار معروف و صاحب نام و معتبر بود و براي پدرم سه دختر آورده بود كه من دومي بودم. يك آقا به پدرم مي گفت و ده تا آقا از دهانش مي ريخت. خواهر اولم ازدواج كرده بود و يك پسر داشت. محمود. چشم خاله ام دنبال خواهر كوچك ترم خجسته بود. مي خواست او را براي پسرش بگيرد. خواهرم پنج شش سال از من كوچكتر بود. ولي فعلا نوبت من بود كه بزرگ تر بودم. مادرم آرزوي يك پسر داشت. در آن زمان سي و دو سال بيشتر نداشت و يكي دو هفته بود كه از بوي غذا حالش به هم مي خورد. بله، مادرم باز حامله شده بود و ويار داشت. پدرم مي گفت: «نازنين خودت رو خسته نكن» يا «نازنين غذاي قوت دار بخور» ، « نازنين اين كار را نكن، نازنين اين كار را بكن.» حالا در اين هير و وير قرار بود براي من هم خواستگار بيايد. ما يک معلم سرخانه داشتيم که به مادرس مي داد و خانم باجي همسرش خياط سرخانه ما بود. زن بيچاره، نا غافل دل درد گرفت و شبانه مرد. مادرم با آن حال ويار پرپر مي زد که محبوبه لباس ندارد. دايه جانم مي گفت: - خانم جان، محبوبه يک صندوق پر از لباس دارد. چرا با خودتان اين طور مي کنيد؟ مادرم مي ناليد: - واي دايه خانم، دست به دلم نگذار. هر کدام را صد دفعه پوشيده. آخر فکري به نظر دايه خانم رسيد. چادر سر کرد و داوان دوان به منزل همه ام رفت. آن ها يک خياط خوب و خوش دست و پنجه داشتند که الته سال ها بود حتي اسمش را هم به مادرم نمي گفتند. آخر زنها هميشه از اين چشم و همچشميها داشته اند. ئلي نمي دانم دايه خانم چه زباني ريخت و چه گفت که عمه جانم به قول دايه ها سگرمه ها را در هم کشيد و گفت: - اگر چه مي دانم نازنين خانم از اول چشمشان دنبال اين خياط بوده و اين حرف ها بهانه است، ولي به خاطر دختر برادرم مي فرستم فردا عصري بيايد منزلتان. ولي از قول من به نازنين خانم بگو، خانم ما که هر کاري از دستمان بر بيايد کوتاهي نمي کنيم. شما هم آن قدر با ما سر سنگين نباشيد. پدر در اندروني بود که دايه مخصوصاً جلوي او پيغام را به مادرم رساند. مادرم با چشماني که از شوق پيدا کردن يک خياط خوب برق ميزد و از پيغام عمه جانم متعجب و باطناً غضبناک بود رو به آقا جانم کرد و گفت: - وا، چه حرف ها! مي بينيد آقا؟ البته خدا عمرشان بدهد. خانمي کردند که خياطشان را فرستادند. ولي من نمي دانم چه کوتاهي، چه جسارتي در حق کشور خانم کرده ام که هر دفعه به يک بهانه صحبتي مي کنند که دلگيري پيش بيايد. انگار خوششان مي آيد مرا بچزانند. پدرم با متانت رو به مادرم کرد و گفت: - پس خانم، شما باز خانمي کنيد و لطفاً کوتاه بياييد تا واقعاً دلگيري پيش نيايد. موضوع را هر قدر کشش بدهيد بدتر مي شود. - ولي آقا ... - ولي آقا ندارد. هر که گوش را مي خواهد گوشواره را هم مي خواهد. من که شما را روي چشمم مي گذارم. گناه خواهرم را هم به بنده ببخشيد. مادرم با شرمندگي گفت: - خدا مرگم بدهد آقا. چه فرمايشاتي مي فرماييد. شما تاج سر ما هستيد. چشم، باز هم به خاطر گل روي شما چشم. پدرم رو به دايه کرد و گفت: - در ضمن دايه خانم آدم هر حرفي را نقل قول نمي کند. دايه خانم رنجيده خاطر گفت: - والله آقا، به ما دستور دادند. ما هم گفتيم. - بعد از اين دستورات را الک کنيد. خوب هايش را بگوييد، بدهايش را نگوييد. فوراً فهميدم بند دل مادرم پاره شد. اگر دايه قهر ميکرد و مي رفت، آن هم حالا که مادرم حامله بود، پيدا کردن يک دايه تر و تميز و با تجربه مثل او که حالا سال ها بود با ما خانه يکي شده بود مکافات بود. مادرم فوراً پا در مياني کرد. - خوب، البته من هم بي تقصير نبودم. بي خود از کوره در رفتم. آخر آدم حامله ضعيف و کم طاقت هم مي شود. و قضيه فيصله پيدا کرد. دعواهاي پدر و مادرم در همين حد بود .انگار که دکلمه مي کردند .يا با هم مشاعره مي کردند .هر کدام به خوبي مي دانستند در کجا بايد کوتاه بيايند .از گل نازکتر به هم نمي گفتند .خطاهاي يکديگر را به رو نمي آوردند .اين گذشت ها تا آنجا بود که همگي مي دانستيم وقتي پدرم دو هفته يک بار شب هاي سه شنبه بيرون ميرود وشب به خانه بر نمي گردد در منزل عصمت خانم همسر دومش مي خوابد .ولي نمي دانستيم ايا مادرم هم مي داند و به روي خودش نمي اورد يا واقعا نمي داند . پنج سال پيش از آن .وقتي من ده سالم بود و مادرم خجسته را زاييده بود پدرم ابدا اظهار ناراحتي نکرد .حتي مثل هميشه براي مادرم يک سينه ريز طل
پارت 5#https://eitaa.com/roomannkadeh ا هم خريده بود ولي اغلب مي ديديم که در حياط يا منزل قدم مي زند و در خودش فرو رفته است .تا اين که شبي به مادرم گفت :که به منزل ميرزراحسن مي رود .ميرزا حسن خان مرد محترمي بود از خانواده هاي شريف که دستش چندان به دهانش نمي رسيد .از دايه مي شنيدم که مي گفت : «خانوم خانوما» خدمتکاران مادرم را اينطور صدا مي کردند مي گويند اهل شعر وادب است وخوب تار مي زند ولي از او بدشان مي آيد چون اهل دل و خوشگذراني است و هر وقت آقا از خانه او بر مي گردند دهانشان بوي زهر ماري مي دهد آن شب گويا پدرم افراط مي کند و سرش گرم مي شود وسفره دل را پيش ميرزا حسن خان باز مي کند که چقدر دلش پسر مي خواهد و زنش چطور دختر زا از آب در آمده است ميرزا حسن خان هم نامردي نمي کند خواهر زشت و بيوه خودش را که مثل چوب کبريت لاغر و زشت بوده براي پدرم صيغه مي کند ومي گويد او از شوهر اولش يک پسر دو سه ساله دارد .شايد براي شما يک پسر بياوردشما فقط سرپرست او باشيد و سايه تان بالاي سرش باشد همين کافي است صبح که پدرم از خواب بيدار مي شود مثل سگ پشيمان مي شود ولي ديگر کار از کار گذشته است و نمي توانسته از سر قول خود برگردد همان شب عصمت خانم حامله مي شود و نه ماه بعد دوقلو براي پدرم مي زايد هر دو دختر هر دو سر زا مي روند .بعد از اين جريان پشت دستش را داغ کرد که ديگر لب به زهر ماري نزند البته مطابق قولي که به حسن خان داده بود هر پانزده روز يک بار به سراغ عصمت خانم مي رفت ولي او ديگر حامله نشد گفتم پدرم عاشق مادرم بود مادرم نسبت به زمان خود زيبا بود زني نسبتا چاق سرخ وسفيد با موهاي روشن چشمان درشت وميشي وقد متوسط شنيدم که پدرم گفته بود همسرش شبيه خانم هاي زيبا و متشخص روسيه است مادرم هر بار که خانم هاي فاميل يا دوست و آشنا اين جمله را از پدرم نقل مي کرد از فرط شادي از خنده ريسه مي رفت . دور افتادم .داشتم مي گفتم بهار بود و قرار بود فردا عصر خياط عمه به خانه ما بيايد .سه هفته ديگر شب تولد حضرت رضا (ع) بود وقرار بود شازده خانم همسر عطاء الدوله براي خواستگاري به منزل ما بيايد. خواستگاري من براي پسرش. سودابه هيجان زده پرسيد:راست مي گويي عمه جان؟ همان که سال ها از رجال معروف ايران بود؟ واي باورم نمي شود. راستي او خواستگار شما بوده؟ باور کن جانم. باور کن ولي من او را رد کردم.واي عمه جان، چه حما سودابه زبانش را گاز گرفت. چي عمه جان لبخند زد آراه مي گفتم. وسط حرفم نپر يادم مي رود. او حدود ده پانزده سالي از من بزرگتر بود و مي گفتند تازه از فرنگ برگشته دخترهاي خانواده هاي محترم برايش غش و ضعف مي کردند. همسر اولش سر زا رفته بود. آن زمان خيلي از زن ها اين طوري مي مردند مثل حالا نبود که حکيم و دوا سر هر کوچه باشد خلاصه در آن موقع من پانزده ساله بودمو روي يک سنگ هزار تا چرخ مي زدم سرحال و سر دماغ بودم. معناي شوهر را نمي دانستم. فقط مي دانستم که اگر يکي دو سال ديگر هم بگذرد، پير دختر مي شوم · سودابه قهقهه زد. عمه جان هم مي خنديد بله، هر زمان اقتضايي داردآن موقع هيجده ساله ها و بيست ساله ها پير دختر بودند. مادرم دستور داد فيروز خان کالسکه را اماده کند. رفت که براي من پارچه بخرد و دايه را هم با خود برد. وقتي برگشت، مثل هميشه به صندوقخانه رفت تا چادرش را بردارد و آن جا بگذارد. من هم به دنبال او و دايه که پارچه ها را مي آورد رفتم تا ببينم مادرم چه دسته گلي به آب داده و چه خريده مادرم در حالي که چادر از سر برمي داشت به دايه گفت - همه روز به روز پيرتر مي شوند دايه خانم. اين پيرمرد نجار سرگذر چه چوان شده! و خنديد. سر به سر دايه مي گذاشت. دايه گفت - چه حرف ها مي زنيد. اين که آن پيرمرده نيست. آن بيچاره نا نداره راه بره. دائم يک گوشه داراز کشيده. دستش به دهانش نمي رسه ولي پول نان شبش را بالاي دود و دم ميده. حالا هم رفته خوابيده خانه و دکان را سپرده دست اين يک الف بچه. مثلاً شاگرد گرفته مادرم گفت - پسر با نمکي است همين. همه فراموش کرديم. گاه با خودم مي گويم شايد همين يک جمله مادرم شعله را روشن کرد. شايد همين حرف مرا کنجکاو کرد و به صرافت انداخت. شايد هم قسمت بو خياط آمد. زن چاق خوش رو و خوش اخلاق با قيافه اي نوراني بود. خدا رحمتش کند. تا توانست تملق مادرم را گفت و قربان صدقه من رفت. من تازه از خواب بيدار شده بودم. سيني صبحانه جلو رويم پر از نان قندي و کره اي که از ده مي آوردند و پنير خيکي و مربا بود. دايه پشت سر هم براي من و مادر و خواهر کوچک ترم چاي مي ريخت. من و خواهرم مي خورديم و مادرم عق مي زد. دايه و خياط يک صدا قربان صدقه اش مي رفتند تا بخورد و جان بگيرد. آخر سر مادرم خسته و ما سير شديم. سيني ديگري براي انيس خانم خياط آوردند. ما بيرون رفتيم تا او به ميل دل ناشتايي بخورد. مي دانستيم در خانه اش صبحانه خورده ولي اي صبحانه کجا و آن کجا؟ واقعاً
پارت 6#https://eitaa.com/roomannkadeh که ارزش دوباره خوردن را داشت. مادرم براي ناهار مهمان داشت. خاله ها، زن عمو، عمه جان و زن دايي مي آمدند از آشپزخانه آن سوي حياط بوي مرغ و برنج اعلاي رشتي و روغن کرمانشاهي مي آمد و همه را مست مي کرد.مادرم پاي اسباب بزک روي چهار پايه نشستيادم مي آيد دور تا دور اتاق مهمانخانه اندورني را که ما به آن پنجدري مي گفتيم، بل هاي سنگين از مخمل سرخ جا داده بودند. در برابر هر دو مبل يک ميز چوب گردوي نسبتاً کوچک قرار داشت. تابستان ها در اتاق نشيمن که دور تا دور آن مخده چيده بودند مي نشستيم. مخده ها گلدوزي شده و پشتي ها مرواريد دوي شده بودند. زمستان ها کرسي بود. در زمستان ها پدرم دوست داشت کنار بخاري ديواري در پنجدري بنيند، صداي ترق ترق هيزم ها را گوش کند و من برايش کتاب حافظ يا ليلي و مجنون و نظامي را بخوانم. خيلي با صفا بود. زن فيروز درشکه چي که به خاطر پوست تيره اش به او دده خانم مي گفتيم جعبه بزک مادرم را آورد و خودش بادبزن به دست بالاي سر او ايستاد. مرتب مادرم را باد مي زد تا مبادا عرق کند و سفيداب و سرخاب روي صورتش گل شود. من محو تماشا بودم. مادرم تشر زد: - مگر تو کار و زندگي نداري دختر؟ به چه ماتت برده اين چيزها براي دختر تماشا ندارد. و در حالي که سرمه به چشم مي کشيد گفت: - برو پيش انيس خانم. خدا کند لباست تا شب تمام شود لباسم تا شب تمام نشد. به قول انيس خانم خم رنگرزي که نبود. از آن جا که قرار بود غير از دو دست لباس يک چادر وال سفيد گلدار هم برايم بدوزد و همه اين ها لااقل دو سه روزي وقت مي خواست، مادرم از انيس خانم خواست که اين دو سه شب را در خانه ما بماند. البته انيس از خدا مي خواست. سور و ساتش حسابي در خانه ما به راه بود. ولي بايد يک نفر به پسر و عروسش خبر مي داد. مادرم گفت آقا فيروز با درشکه برود و خبر بدهد. ولي راه دور و کوچه پسکوچه بود. شب هنگام رفتن مهمانها، خاله کوچکم با اصرار خواست که مرا به خانه خودش ببرد. مادرم با اين شرط که فردا صبح زود براي امتحان لباسهايم برگردم موافقت کرد مي خواستيم سوار کالسکه خاله بشويم که فکري به ذهن انيس خانم خياط رسيد - اگر زحمت نباشد سر پيچ کوچه سوم منزلتان نزديک سقاخانه يک دکان نجّاري است. شاگرد دکان منزل ما را بلد است. خانه اش دو سه کوچه بالاتر از کوچه ماست. دم دکان، کالسکه چي يک دقيقه بايستد و به او پيغام بدهد که من امشب اين جا مي مانم و بگويد که به پسرم خبر بدهد. آن وقت ديگر لازم نيست فيروز خان تا منزل ما برود خاله و من و دختر خاله که تقريباً همسن و سال بوديم شاد و شنگول عقب کالسکه نشستيم. من آخرين نفري بودم که سوار شدم و طرف راست نشسته بودم کمي که رفتيم، پيغام انيس از ياد هر سه ما رفت ولي کالسکه چي وظيفه شناس بود و فراموش نکرده بود. کالسکه نزديک يک دکان کوچک دودزده اي ايستاد نزديک غروب بود. داخل مغازه از چوب و تخته و خرده چوب و تراشه پر بود. وسط مغازه يک نفر روي يک ميز چوبي کهنه خم شده و تخته اي را رنده مي کشيد. شلوار سياه دبيت گشاد به تن داشت و پيراهن چلوار سفيدش که روي شلوار افتاده بود تا زانو مي رسيد. آستين ها را بالا زده و موهاي بلندش که روي پيشاني ولو شده بود با هر حرکت سرش که روي تخته خم بود موج مي خورد. بيشتر به دراويش شباهت داشت تا يک نجار. آن زمان موي مردها کوتاه و روغن خورده به سر چسبيده بود مثل موي تمام مردهايي که من در خانواده خودم مي ديدم. مثل تمام اشراف. ولي اين موها وحشي و رها بودند به صداي ايستادن کالسکه سر بلند کرد و به بالا نگريست. نگاهش از سورچي به سه زن مسافر با چادر و چاقچور و روبنده افتاد و دوباره به سوي کالسکه چي منحرف شد تعجب کرده بود. اين خانم ها با اين درشکه مجلل چه کار مي توانستند با او داشته باشند. کالسکه چي صدا زد - آهاي جوان بي اعتنا جلو آمد و با پشت دست عرق پيشاني را پاک کرد و گفت - بله! حرکت دستش که عرق از پيشاني مي سترد به نظرم شيرين آمد. با نمک بود. فقط همين. پيغام را شنيد و گفت - چشم نه او با ما حرف زد و نه ما با او. و ديگر از خاطرم رفت - اين چه جور مغزيي است خريده اي دايه جان! مگر من دختر کولي هستم دايه خانم با اعتراض گفت - خوب محبوبه جان، من چه مي دانم ننه. گفتي صورتي باشد، نبود. من هم قرمز خريدم مادرم با ناراحتي نوار را در دستش گرفت و بالا بر - آه دايه خانم. من که مستوره داده بودم. - خوب نداشت خانوم جان. با حرص گفتم - خودم مي رم مي خرم. از کجا خريدي - از دهانه بازارچه. مادرم با بي حوصلگي گفت - با گالسکه برو که زود برگردي دايه خانم گفت - واي خانم جان، دو قدم راه که بيشتر نيست. خودم باهاش مي روم و مي آيم از حرف دايه تعجّب کردم. زن تنبل چه طور اين قدر زرنگ شده بودنگو که نذر داشت براي شفاي سر دردش شمع روشن کند بيچاره ميگرن داشت. آن زمان کسي چه مي دانست ميگرن يعني چه؟ انيس خانم به التماس گفت
-پارت 7#https://eitaa.com/roomannkadeh پس دايه خانم قربان قدمت، ببين آن نجاره پيغام مرا به پسر و عروسم داده يا نه؟ دلم جوش مي زند. اين پسره يک کمي سر به هواست. در ضمن بگو باز هم برود منزل ما بگويد اگر من دير امدم نگران نوشند، شايد يک روز ديگر کارم طول بکشد. حدود ظهر بود. دکان نجاري هنوز بسته بود. پس به دنبال خريد رفتيم و نوار را گرفتيم. وقت برگشتن از دور صداي خِرخِر اره کردن را شنيدم. دايه خانم گفت: - خوب. الحمدالله دکان را باز کرده. اي آدم گل و گيوه گشاد! محبوبه جان، صبر مي کني من اين دو تا شمع را روشن کنم؟ با بي حوصلگي پا بر زمين کوبيدم. دايه التماس کرد: - قربان قدت بروم الهي، يک نوک پا، صبر کن. - پس زود باش. خيلي طولش نده. - مي خواهي تو پيغام انيس خانم را به شاگرد نجّار بدهي تا من هم شمع را روشن کنم؟ ولي به خانوم جانت نگويي من داشتم شمع روشن مي کردم ها. بگو دايه جان خودش با نجّار صحبت کرد. باشه؟ وگرنه پدرم را در مي اورد. با بي حوصلگي گفتم: - خيلي خوب، باشد. زود روشن کن و دنبالم بيا. من يواش يواش مي روم تا برسي. هوا آفتاب بود ولي شب قبل باران مفصلي باريده و زمين را گل آلود کرده بود. وقتي به دکان رسيدم، جوانک مثل روز گذشته، فارغ از همه جا، غرق رنده کردن بود. دم در دکان ايستادم و حواسم جمع بررسي لب? گل آلود چادرم بود. لب? چادرم را کمي بالا کشيدم و بي اراده گفم: - اَه. صداي رنده متوقّف شد و کسي با لحني گيرا و خوش آهنگ گفت: - اَه به من دختر خانم؟ سرم را بلند کردم و چشمانش را ديدم. گردن کشيده و عضلات برجست? زير پوست گردنش که تيره بود و رگي برجسته داشت؛ آستين هاي بالا زده و دست هاي محکم و قويش؛ موهايش را که بر پيشاني ريخته بود؛ بيني عقابي و پوزخندي را که بر لب داشت. زيبا بود؟ نمي دانم. زشت بود؟ نمي دانم. ولي مرد بود. مردانه بود. اين بازوها مي توانستند تکيه گاه باشند. در شرايط معمولي جواب سلام او را هم نمي دادم. عارم مي شد با افراد اين طبقه همکلام شوم. ولي حالا بهار بود. چه مرگم شده بود؟ نمي دانم. گفتم: - چرا اَه به شما؟ مگر شما اَه هستيد؟ - لابد هستم و خودم خبر ندارم. بوي چوب رنده شده در بيني ام پيچيد. چه بوي مطبوعي. بوي کار و تلاش. انگار بوي تازه اي به بوهاي بهار افزوده شد. ماحصل حرکات عضلات. ساکت به او نگاه کردم. از پشت پيچه چه طور فهميد جوان هستم؟ شايد از لحن صدايم بود. گفتم: - برايتان پيغامي دارم. با تعجّب نگاهم کرد. به زن جواني که او را موٌدبانه شما خطاب مي کرد و برايش پيغام داشت. پرسيد: - براي من؟ - بله - من رحيم نجّار هستم ها!! چه اسم قشنگي. به دلم نشست. - مي دانم. - شما کي هستيد؟ - دختر بصيرالملک. آهسته رنده را زمين گذاشت و موٌدب ايساد. - سلام خانم. ببخشيد نشناختم. لابد پيغام براي پسر انيس خان است. - بله. زحمت است ولي بگوييد شايد کارشان در منزل ما طول بکشد. نگران نشوند. - به روي چشم. - يادتان که نمي رود - اگر زنده باشم نه. زبانم لال شود که گفتم: - خدا کند هميشه زنده باشيد يک لحظه مات ايستاد و نگاهم کرد و ان پوزخند دوباره گوش لبش ظاهر شد و گفت - فقط براي اينکه پيغام شما را برسانم؟ به سرعت گفتم - خداحافظ ديگر زيادي پررو شده بود. برگشتم و به راه افتادم. تازه دايه لخ لخ کنان از کنار سقّاخانه راه افتاد نسبت به او خشمگين شدم. زن احمق تنبل جان مي کند تا راه برود. نسبت به خودم خشمگين شدم اي دختر بي عقل زير روبنده با غضب اداي خودم را در آوردم: « خدا کند هميشه زنده باشيد اي احمق، نفهم، درازگوشاز او خشمگين شدم شاگرد نجّار بي سر و پا. تا به اين آشغال ها رو بدهي پر رو مي شوند. لات آسمان جُل دوباره صداي رنده بلندشد و دلم فرو ريخ يعني چه همه چيز آماده بود شيريني مي پختند. من که عاشق باقلوا بودم عقم مي گرفت از نان نخودچي حالم به هم مي خورد.از گُل بدم مي آمد.دلم مي خواست لباس هاي نوي خود را تکّه پاره کنم چه دردم بود نمي دانستمفقط دلم مي خواست بميرم يا بميرم يا که يا که نمي دانستم. در عرض يک هفته دوباره با کالسکه از برابر دکّان نجّاري رد شدم.گ رنده و رنده و رنده. مردک پر رو کالس ما را شناخته بود. يک هفته است آدم جرئت نمي کند از خانه اش بيرون بيايد. بايد به دايه بگويم. نه به فيروز خان مي گويمنه بابا، ول کن مي زند مي کشدش. خون سگ مي افتد به گردنم. به پدرم مي گويم. نه ديگر بدتر پس به مادرم اصلاً چه بگويم؟ بگويم هر وقت کالسکه از دکان نجّاري رد مي شود او به کالسکه نگاه مي کند مگر غدقن و قرق است! خوب، من چرا نگاه مي کنم!من بايد محّل نگذارم. شايد قبلاً هم همين طور بوده. شايد قصّاب و نانوا و کلّه پز هم نگاه مي کنند. از روي کنجکاوي. آخر ما در اين محلّه آدم هاي سرشناس و معتبري هستيم. فقط فرقش اين است که من به آن ها توجّهي ندارم. اهميتي ندارد. آن قدر نگاه کند تا جانش در آيد. ولي کرم از خ
پارت8#https://eitaa.com/roomannkadeh با پشتوانه معتبر فاميلي و به قول خود سودابه و قديمي ترها، اصيل و استخواندار، عاشق تنها پسر يك خانواده تازه به دوران رسيده جاهل شده بود كه دري به تخته خورده و ثروتي گرد آورده بودند. پدر و مادر بيچاره سودابه حتي جرئت نداشتند تا درباره سابقه اين خانواده تحقيق كنند. خوب مي دانستند سابقه درخشان و آبرومندي در كار نيست و بهتر است قضيه را مسكوت بگذارند. مادر آرزو داشت اين پسر از خانواده اي بود كه دستي تنگ و فكري باز داشتند. خانواده اي كوچك و شريف و خوشنام. در آن صورت وضع فرق مي كرد. ولي متاسفانه چنين نبود. افسوس كه اين حرف ها به سر جوان و خام اين دختر زيبارو فرو نمي رفت. به سر اين عصاره شيرين زندگي، به سر اين نازپرورده سختي نكشيده. گوهري كه مي خواست به دامان خس بغلتد. واقعا كه اين دختر چه قدر به عمه اش شبيه بود. نه تنها سر و شكل و سراپاي وجودش. بلكه تمام خصوصيات اخلاقيش. انگار كه عمه دوباره جوان شده است مادر سكوت را شكست و به سخن درآمد. صدايش اندوهگين و ملايم بود. مستاصل بود. به ملايمت پرسيد: -همين عمه جان خودمان را مي گويي ديگر دختر با لجبازي اداي او را درآورد. -بله همين عمه جان خودمان را مي گويم ديگر. - حالا او خوشبخت است؟ خيلي عاقبت به خير شده دختر با خشم و حرارت پاسخ داد: -بله. بله. خوشبخت است. خوشبخت تر هم مي شد. البته اگر آقا جان بنده، پدر استخوان دار و محترم ايشان زندگي را به كام آن ها تلخ نمي كرد. پشت به او نمي كرد. آن ها را طرد نمي كرد مادر مكثي كرد و پوزخند تلخي زد -ببين سودابه، بيا با هم قراري بگذاريم. پدرت از من خواسته به تو بگويم فكر اين پسر را از سرت بيرون كني فراموشش كني. ديگر حرفش را هم نزني ولي من با تو قرار ديگري مي گذارم. مگر نمي گويي عمه ات در عهد شاه وزوزك عاشق شد مگر نمي گويي تمام قيد و بندها را پاره كرد مگر نمي گويي عمه چنين و چنان كرد فكر مي كني ارزشش را داشت؟ مگر معتقد نيستي كه كار درستي كرد كه پافشاري كرد و به آنچه مي خواست رسيد -چرا. همين را مي گويم و معتقد هم هستم -خوب بيا قرار بگذاريم هر چه عمه جان گفت همان باشد اگر گفت زن او بشوي بشو. اگر گفت نشو قبول كن و نشو راضي هستي سودابه مكث كرد و به فكر فرو رفت يك لحظه سر خود را بلند كرد و با شك و ترديد به مادرش نگريست. باز فكري كرد و گفت -به شرط آن كه شما او را پر نكنيد يعني چه نمي فهمم -گيعني يادش ندهيد كه بر خلاف ميلش عمل كند و به من بگويد اين كار را نكنم. مادر خنديد -خوب است كه عمه جانت را مي شناسي. نسخه دوم خودت است من هم پرش بكنمباز كار خودش را مي كندگ هر كاري را كه صلاح بداند و دلش بخواهد مي كند. ولي من قول مي دهم به شرط آن كه تو هم قضاوت او را قبول داشته باشي و به حرف هاي او گوش كني بعد آزاد هستي به قول خودت اين زندگي توست. اگر دلت مي خواهد خودت را توي آتش بيندازي، بينداز مادر از جا برخاست تا از اتاق خارج شود. دختر دردمند و خشمگين با لحن قهرآلود دختري كه عزيز خانواده است پرسيد -باز قهر كردي مامان هر بار كه مي آييم مثل دو آدم تحصيلكرده و فهميده در اين باره صحبت كنيم شما بايد قهر كني -قهر نكرده ام سودابه. مي روم عمه جان را بياورم سودابه لب ها را به هم فشرد. روي صندلي نشست و آماده ستيز با عمه جان شد آفتاب عصر زمستان از پشت پرده تور بر قالي هاي رنگين اتاق مي تابيدكتاب حافظ پدر روي ميز منبت كاري وسط اتاق باز بود. تابلوهاي نقاشي كه ديوارها را زينت مي دادند همه اصل بودند كتابخانه پدر سرتاسر يك طرف ديوار اتاق نشيمن را مي پوشاند و اين به غير از كتابخانه اي بود كه در اتاق خواب خود داشت باغبان از صبح زود براي هرس درختان و سمپاشي آمده بود. استخر در جلوي ساختمان برخلاف تابستان ساكت و غريب افتاده بود بر بوته هاي گل هاي سرخ معروف ايراني حتي يك گل هم نبود همه هرس شده و كوتاه در انتظار نسيم بهار بودند امسال خوشبختانه هوا چندان سرد نشده بود درختان چنار همچون بارويي دور تا دور حياط ششصد متري را پوشانده بودند آفتاب اول زمستان بر برگ هاي سرخ و زرد آن ها سايه روشني مطبوع به وجود آورده بود. لاي دري كه به حياط مي رفت گشوده بود و نسيم سردي از در توري جلوي آن عبور مي كرد و از آن جا به اتاق نشيمن كه اكنون سودابه در آن نشسته بود وارد مي شد. دختر جوان آن را با حرص و ولع استشمام مي كرد زيرا كه دل درون سينه اش مي سوخت كف راهرو و اتاق با پاركت پوشيده شده و هر جا كه مناسب بود قاليچه هاي رنگي كرك و ابريشم افكنده بودند. بدون شك مادرش نه تنها زيبا بود، بلكه ذوق و سليقه سرشاري نيز داشت. اين زن خوش سيماي شيك پوش و جذاب كه اين همه براي شوهرش عزيز و لوس بود، زني كه در زندگي راحتش هرگز گردي از اندوه بر چهره اش ننشسته بود – مگر زماني كه پدر با اتومبيل در جاده شمال تصادف كرد و در آن زمان گويي اين زن مرد و دوباره زنده شد
پارت10 خمار# ود درخت بود. نمي دانستم چرا دلم مي خواست کروک کالسکه را عقب بزنم تا نگاه او از روي چادر مرا نظاره کند! پيغام رسيد که شوهر خواهرم مي خواهد براي سرکشي به ده خودشان برود. «محبوبه خانم دو شب تشريف بياورند منزل خواهرشان که ايشان تنها نباشد.» تنها؟ با آن همه خدم و حشم؟ رفتم. خواهرم مرتّب از خواستگار آينده ام تعريف مي کرد. اين اشي بود که شوهر او برايم پخته بود. با داماد دوست و همبازي بوذند. او مرا به پسر عطاء الدوله معرفي کرده بود. نزهت از مادر داماد و اصل و نسبش هم خيلي تعريف مي کرد مي گفت مادرش از آن شازده هاي اصيل و جا سنگين است. من گفتم: - ولي نزهت جان، مي گويند خواهرش، خال? داماد ... - خواهرش چي؟ - زن محترمي نيست. نزهت پنجه به صورت کشيد: - واي، خدا مرگم بدهد، کدام خواهرش؟! - چه مي دانم. همان که اسمش طاهره است. - کي همچين حرفي زده؟ - عمه جان کشور. نزهت با حرص دستش را تکان داد: - تو حالا ديدي عمه جان از کسي تعريف کند؟ خوب، اين ها شازده هستند. آدم حابي هستند. همه پشت سرشان حرف مي زنند. همه بهشان حسودي مي کنند. تا حالا ديده اي کسي پشت سر دده و تايه و کلفت حرف بزند؟ چون اين ها آدم حسابي هستند مردم پشت سرشان لُغُزمي خوانند. - پس چرا پشت سر ما نمي خوانند؟ - از کجا مي داني؟ شايد مي خوانند و ما خبر نداريم! نزهت راهنماييم کرد چه طور شيريني بگيرم. چه طور قليان تعارف کنم. چه طور بنشينم ... پس چرا خسته شدم؟ من که هيچ وقت از خان? خواهرم دل نمي کندم. چرا حوصله ام سر رفته؟ چرا مي خواهم به خانه مان برگردم؟ دلم نمي خواهد اين قدر پر چانگي کند. وقتي زمان برگشتن به منزل فرا رسيد، سر از پا نمي شناختم. بال در آوردم. خواهرم پرسيد: - مي خواهي ننه را همراهت بفرستم؟ - نه. دارم با کالسکه مي روم. تنها که نيستم! از آن جا که سورچي خواهرم پيرمرد زهوار در رفته اي بود پس اشکال نداشت تنها بروم. کروک کالسکه را کشيد. سوار شدم. دلم مي خواست اسب هاي کالسکه بال داشتند. وقتي سر کوچه رسيديم، صدا زدم: - مشهدي، من همين جا پياده مي شوم. - خانوم کوچيک، هنوز يکي دو تا کوچه مانده. - عيبي ندارد. همين جا پياده مي شوم. مي خواهم خريد کنم. - پس به خانم خانمها بگوييد که من تا در خانه - خوب. خوب نترس. برو خودم هم نمي دانستم چه کار داشتم. چه خريدي دارم پس چرا نمي خرم پس چرا در دل مرتّب مي گويم الهي بميرد؟ چه کسي بايد بميرد؟ آه، حالا مي فهمم. دارم دعا مي کنم الهي خواستگارم بميرد! يک ساعت به ظهر بود و زير بازارچه شلوغ. او داشت چوب ها را جا به جا مي کرد. انگار هم? مردم ايستاده اند و به من زل زده اند. نکند مرا با انگشت به يکديگر نشان مي دهند نه گرفتار خيالات شده ام لال شوم که گفتم خدا قوّت برگشت و در جا خشکش زد از صدايم مرا شناخت يا از چادر تافت مشکي با پيچ قيمتي دست دوزي شده ام. دستپاچه بودم. با لکنت زبان بلند بلند به طوري که رهگذران احياناً شکاک هم بتوانند بشنوند گفتم - شما قاب چوبي هم درست مي کنيد باز هم خيره و بي صدا ايستاده بود چوبي بلندتر از قامت بلند خودش به دست داشت. موهايش روي پيشاني ريخ بود دوباره آن پوزخنده بر گوش لبش نشست. - تا چه قابي باشد، خانوم - يک قاب عکس - چه اندازه؟ - قاب کوچک. درست مي کنيد - براي شما بله بوي چوب دماغم را پر کرده بود. بوي عطر چوب، ناگهان دويدم. به سوي خانه. قلبم مي زد و به خودم ناسزا مي گفتم دختر مگر تو ديوانه شده اي اين کارها چيست دويدنت ديگر چه بود چرا آبروريزي مي کني؟ خدا بکشدت. چه کاري بود که کردم. ديگر از اين طرف رد نمي شوم چه پياده، چه با کالسکه. از دست چپ مي روم. راهم را دور مي کنم ولي باز هم رد شدم. ديگر هر بار کالسکه از کنار دکانش مي گذشت مي ايستاد و با نگاه تعقيب مي کرد. مردک پر رو. آدم وقيح کم کم روز خواستگاري نزديک مي شد. پنجدري را آماده کرده بودندهمه جا گل و لاله و شيريني. بيروني و اندروني جارو و آب پاشي شد. مادرم هفت قلم خود را آراسته بود با سر و وضع مرتب کفش قندره سرا پا غرق طلا و جواهر. عطر زده و آماده. چه برو و بيايي بود. همه به من مي رسيدند مي خنديدند. قربان صدقه ام مي رفتند. خانوم کوچيک، خانم کوچيک مي گفتند وقتي پدرم بعد از ناهار کنار مادرم نشست و چاي مي خواست به من گفت - محبوب جان، يکي از آن باقلواهات را مي دهي من بخورم و لبخند زد. هميشه پدرم مرا محبوبه يا محبوب صدا مي کرد. کمتر جان به کار مي برد. ظرف باقلوا کمي دورتر روي زمين بود. باقلوايت يعني باقلواي عروسيت. اين نشان? آن بود که پدرم از اين داماد راضي و خرسند است. دودستي ظرف را پيش رويش گرفتم. بافلوا را برداشت و آهسته چند بار به شانه ام کوبيد. پدرم مرد ملايم و خوش خلقي بود يک ساعت به غروب در زدند و آمدند. با کالسک داماد که مي خواستند به رخ بکشند. درشک روسي با دو چراغ کريستال آيينه دارِ
پارت 11# شمع سوزِ بادگير. رنگ درشکه مشکي برّاق بود. چرخ هايش قرمز. تشک شبرو با فنرهاي نرم. دو اسب يک قد و يک رنگ و يک اندازه. هر دو جوان. سورچي با سبيل تاب داده که با وجود آن که بهار بود و هوا رو به گرما مي رفت، باز کلاه پوستي بر سر نهاده بود و به همان انداز? درشکه تر و تميز و برّاق مي نمود. صاف در صندلي خود نشسته بود و به روبرو نگاه مي کرد. انگار مي خواست ابهت منظره را بيشتر نمايان کند. من و خواهرم توي اتاق گوشواره پنهان شده بوديم. خجسته نخودي مي خنديد و من فحشش مي دادم. مرتب مي گفتم خفه شود. آبروريزي نکند. ولي مگر حريفش بودم؟ آنها در اتاق کناري چادر از سر برداشته و وارد پنجدري شدند. من از سوراخ کنار شيشه رنگي که کمي شکسته بود مي ديدم. مادر داماد چاق، مسن، متکبّر، سرا پا غرق در جواهر بود ولي از آن شاهزاده خانم هاي آداب دان و خوش برخورد بود. به دنبالش دخترش – خواهر داماد – و عروسش که زن برادر بزرگر داماد بود مثل جوجه اردک دنبال مادر راه مي رفتند. بعد هم داي? سياهپوست داماد مي آمد. با قد بلند و رشيد. از آن سياه هاي خوشگل و خوش بر و رو. متکبّرتر از مادر داماد. انگار که داماد واقعاً پسر او بود. مرتّب پسرم پسرم مي کرد. او هم دست بند طلا داشت و چارقدش را در زير گلو با سنجاق طلا محکم کرده بود. با مادرم خوش و بش کردند و نشستند.تعارف هاي مرسوم رد و بدل شد. خيلي خوش آمديد؛ قربان قدمتان؛ صفا آورديد؛ افتخار مي کنيم اجازه داديد خدمت برسيم؛ منت گذاشتيد؛ غلام شماست؛ کنيز شماست؛ کوچک شماست. بعد مادر داماد پرسيد: - خوب، عروس خانم کجا تشريف دارند؟ اجازه مي دهيد زيارتشان کنيم؟ مادرم گفت: - اختيار داريد خانم، اجاز? ما هم دست شماست. الان خدمت مي رسد. مادرم از اتاق بيرون آمد و به صداي نسبتاً لند و تشريفاتي به طوري که آن ها که توي اتاق بودند نيز بشنوند گفت: - محبوب جان، بيا خدمت شازده خانم عرض ادب کن. بعد دوان دوان ولي بي سر و صدا وارد اتاقي شد که ما در آن بوديم و آهسته گفت: - شانس آوردي محبوبه، بدو چاي را بردار و بياور. توي سيني نريزي ها! داغ باشد ها! مادرم وارد اتاق شد و من دو دقيقه پس از او سيني نقر? چاي را که دايه چانم آماده کرده بود با دستي لرزان گرفتم و پاي به درون نهادم. به محض آن که وارد اتاق پنجدري با آن شکوه و جلال شدم، فوراً فهميدم که خيال مرد نجّار که در سرم بود چه خيال خام و عبثي است. انگار فاصل? بين خودم و او را با چشم مي ديدم. من؟ مني که به اين زندگي و اين تشريفات و اين شوهرها تعلق داشتم! من کجا و او کجا؟ انگار موجي بزرگ مرا از روٌيا جدا کرد و به دنياي واقعيت کشاند. گفتم: - سلام. شاهزاده خانم گفت: - به به، سلام به روي ماهت. چه دختر مقبولي داريد خانم. ماشاالله، هزار ماشاالله. مادرم جواب داد: - دست شما را مي بوسد. که من اصلاً دلم نمي حواست ببوسم. چاي را با نهايت دقّت جلوي مهمان ها گرفتم. به ترتيب اهميت. اوّل جلوي مادر داماد که غبغب انداخته و بالاي اتاق نشسته بود. بعد جلوي خواهر داماد که يا از عروسشان بزرگتر بود يا زشتي بيش از حدّش اين طور نشانش مي داد. بعد جلوي عروس بزرگ که بسيار زيبا، متين و با شخصت بود و آخر سر جلوي دايه سياه که بلافاصله احساس کردم دوستش دارم. او هم در حالي که با لبخند چاي بر مي داشت گفت - ماشاالله، پير بشوي دخترم. چاي دختر پز است؟ بايد به اين شوخي لبخند مي زدم تا ببيند دندان هايم رديف و مرتّب است - به به، چه دندان هايي، مثل مرواريد هستند داي خودم دم در اتاق دست به سينه ايستاده بود. برگشتم تا با سيني چاي بيرون بروم. مادر داماد به صداي بلند گفت - کجا محبوبه خانمتشريف داشته باشيد چند دقيقه خدمتتان باشيم سيني را به دايه جانم دادم که از اتاق بيرون برد. مطيعانه برگشتم. داي سياهپوست آغوش گشود - بيا دختر جان ببوسمت. من ارزوي همچو روزي را براي پسرم داشتم زير بغل مرا گرفت و هر دو گونه ام را محکم بوسيد و رطوبت دهان خود را بر آن باقي گذاشت. مي دانستم مي خواهد ببيند زير بغلم عرق نکرده دهانم بو نمي دهد؟ آزمايش ها همه نتيج خوب و مثبت داشتند. آخر مادرم آن قدر به من عطر زده بود که آن بيچاره هم مطمئناً تا شب مثل من سر درد داشت نشستم دستم را روي دامنم گذاشتم و سرم را پايين انداختم و با صداي نرم و ملايم با بله و نخير به سوٌالات پاسخ دادم. چه دختر سر به زيري مادرم گفت - گباقلوا ميل بفرماييدمحبوب جان خودش پخته تمام هنر من در باقلوا پختن بردن دايه به انبار، باز کردن قفل در حلب قند و شکر و تحول پسته و بادام به او در آخر هم بريدن باقلوا در سيني و ريختن شير شکر روي آن بود چشم هاي خواهر شوهر سرا پاي مرا در نورديد به به، چه باقلوايي! توي دهان بگذاري آب مي شود جاري آينده براي اين که مبادا بگويند حسود است گفت - معلوم است که از هر پنج محبوبه خانم هنر مي بارد. هم خوشگل هستند و هم هنرمند. سرم
قّت و ظرافت رعايت مي شد. مادرم که به خوش سليقگي و خانه داري شهرت داشت، در حالي که داشت بشقاب هاي چيني خوش نقش و نگار را روي ميز مي چيد – کارد و قاشق و چنگالهاي نقره در دست من بود – بي مقدمه گفت: - پنجشنبه شب بايد بروي منزل نزهت. - براي چه؟
پارت12# را بلند کردم و او را نگاه کردم. الحق که زيبا بود. چشمان مخمور سياه، ابروهاي پهن پيوسته، بيني قلمي، لب هاي گوشتالود و پوستي بسيار لطيف و سفيد. نزهت که کنار مادرم نشسته بود با نکته سنجي گفت: - خوب معلوم است. خانم بزرگ خوش سليقه هستند. عروس ها را دست چين مي کنند و عروس خوشگل با ناز لبخندي شيرين زد و سرخ شد. زير چشمي به خواستگارهايم نگاه مي کردم. به خودم مي گفتم آيا اين خانم اي محترم متشخص، با همه دنگ و فنشان به خيالشان هم مي رسد که من آرزو دارم همسر شاگرد نجّار محلّه باشم. که دلم مي خواهد به هم? اين زندگي با تمام خدم و حشم و قر و فر آن پشت پا بزنم؟ دلم مي خواهد اين خانم هاي آراست? محترم را که غرق عطر و جواهر هستند کنار بزنم و دوان دوان به آستان? ان نجّاري کوچک و تاريک و محقّر که از دود? چراغ سياه است بروم و مثل سگ پاسبان کنار پاشن? در آن بخوابم؟ فقط بخوابم و او را تماشا کنم که چوب ها را ارّه مي کند و موهاي خوش حالتش آزاد و رها روي پيشاني افتاده و تاب مي خورد. که فقط عطر چوب را به مشام بکشم؟ خدا مي داند که آن دکّان کوچک براي من چه قصري بود. وي چوب چه عطري بود و تمام مغازه چه غرفه اي بهشتي خانم بزرگ – شازده خانم – از پسر خود شروع به تعريف کرد. مادرم گفت: - محبوب جان، باز هم چاي بياور يعني ديگر بس است. از اتاق بيرون برو تا نگويند دختر سبک بود، شوهري بود، سرتق نشسته بود و از اوّل تا آخر گوش مي داد و قند توي دلش آب مي شد. داشتم از کنار صندلي مادر داماد رد مي شدم که دستم را گرفت - نه جانم. کجا؟ بنشين همين جا پهلوي خودم. حيف اين دست هاي لطيف نيست که کار بکند؟ آهان، روي همين صندلي بنشين. بازک الله. دايه خانمت زحمت چاي آوردن را مي کشد نخير، بدجوري مرا پسنديده بودند. مادرم در حالي که از خوشحالي روي پا بند نبود گفت - واي خانم جان، چاي آوردن هم کار شد؟ دست که با چاي آوردن خراب نمي شود! اين حرف ها را جلوي رويش نزنيد، لوس مي شود و بعد از اين بايد گذاشتش طاقچه بالا و خنديد. مادرم اطوار و رفتار جذّاب و تو دل برويي داشت. نمي دانم چه طور بود که با هر که حرف مي زد دلش را مي برد. تظاهر نمي کرد. اين طرز رفتار در خميره اش بود. خودش هميشه مي گفت - والله من دل همه را توانستم نرم کنم اِلا دل کشور خانم را. عمه ام را مي گفت. شاهزاده خانم گفت: - بايد هم بگذاريدش طاقچه بالا. جاي همه عروس هاي من آن بالا بالاهاست. نزهت خنديد و رو به زن جوان و زيبا کرد و گفت: - پس خوش به حال شما. عروس خانم قري به سر و گردن داد و لبخند تلخي زد. نه هان گفت و نه نه. يعني «تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل.» يعني شاهزاده خانم از آن مادر شوهرها هستند! شاهزاده خانم مثل کسي که بخواهد اتمام حجّت کند گفت: - بله خانم، اون خدا بيامرز هم پيش چشم من خيلي عزيز بود. الان هم به خدا دخترش سوگلي منست. يار و مونس من شده، همين يک الف بچه. مبادا محبوبه جان ناراحت شود ها! رعنا جان را من خودم بزرگ مي کنم. پهلوي خودم. روي تخم چشمم مي دانستيم که داماد زن داشته و بچه دارد. ناف دختر عمويش را از بچگي به نام او بريده بودند يکي دو سال پيش هنگام زايمان مادر سر زا رفته بود و بچه زنده مانده بو البتّه در آن زمان اين حرف ها چندان مهّم نبود. مخصوصاً وقتي خواستگار آدم جواني با اين همه آلاف و اولوف بود که فقط انگشتر انگشت کوچک مادرش به قدر يک تخم کفتر بود. دامادي که شاهزاده بود. فرنگ رفته بود. همه چيز تمام بود. مادر داماد گفت - واي خانم، اين بچه آن قدر شيرين است که نگو. من که حتي طاقت ديدن اخمش را هم ندارم. چه رسد به اين که اشک به چشمش بنشيند داشت گوش مرا پر مي کرد دده خانم قليان آورد. شيريني و شربت گرداند و خانم بزرگ از خودش گفت و از پسرش تعريف کرد که چه قدر متجدد است ه قدر خوش صحبت است که اگر به مادرش رفته بود جاي تعجّب هم نداشت- از قد و بالا و شکل و شمايل او گفتکه اميدوار بودم به خواهرش نرفته باشد و با اين همه تازه به قول خودش نمي خواست تعريف او را کرده باشد. موقع رفتن فرا رسيد و من نفسي به راحت کشيدم. همه با نهايت ادب تا دم در آن ها را مشايعت کرديم. خودش، دخترش و عروسش مرتب مي گفتند - خودمان راه را بلد هستيم. قربان قدمتان، زحمت نکشيد. تشريف نياوريد. روي من سياه در آخرين لحظه خانم بزرگ برگشت و روي مرا بوسيد و باز خطاب به مادرم گفت: - دخترتان خيلي مقبول است ها چشمانش سگ دارد. شما راستي راستي گوهر شکم هستيد مادرم خنديد - چشمتان قشنگ است خانم. سايه تان کم نشود. صفا آورديد. مرحمت عالي زياد. نزهت از پشت لباسم را کشيد يعني من بايد به داخل ساختمان بر مي گشتم. در اتاق گوشواره جشني به پا بود مادرم ذوق زده بود. دايه جانم بشکن مي زد. نزهت مرتب مي گفت - انگشترهايش را ديديد خانم جانديدي عروسش چه سينه ريزي انداخته بود دايه جانم مي گفت: - جانم، آخر اين ه
پارت 13#https://eitaa.com/roomannkadeh اصل و نسب دارند، خانواده دار هستند. داي? داماد خودش يک پا خانم بود. مادرم براي اينکه دل او را به دست آورده باشد و در شادي خود بيشتر سهيمش کرده باشد گفت: - داي? عروس هم همچين دست کمي از او نداشت. نيش دايه باز شد: - واي خانوم جون، شما با اين زبانت مار را از سوراخ مي کشي بيرون! تازه درشکه شان را نديديد! قدرتي خدا يک ذرّه گرد بهش نبود ... اوا محبوب جان! ننه، پس چرا تو اين جور بق کردي نشستي؟ - براي اينکه من نمي خوام زن درشک? شازده خانم بشوم. مادرم گفت: - خوب، غصه نداره مادر جون. حالا که زن درشکه اش نمي شوي، زن پسرش بشو. مادرم، نزهت و دايه هر سه از خنده ريسه رفتند. با غيظ از جا بلند شدم. پشت پنجره رفتم و دست را به سينه زدم و به حياط شسته رفت? بهاري خيره شدم. مادرم خنده اش را قطع کرد و پرسيد: - وا؟ چرا همچين مي کني دختر؟ مگر چه شده؟ حرف بدي زده اند؟ با خشم گفتم: - نخير، حرف بدي نزدند. فقط خانم بزرگ مرتب از عروس مرحومش و نو? گيس گلابتونشان داد سخن مي دادند. دست راستم را در هوا چرخاندم و قري به سر و گردنم دادم: - نوه ام اين طور، عروسم آن طور. ناسلامتي آمده بودند خواستگاري. ولي فقط ذکر خير عروس مرحوم بود. نزهت گفت: - بابا، چرا اين قدر بي انصافي مي کني! مگر اين همه قربان صدق? تو نرفت؟ مادرم که کمي سست شده بود گفت: - خوب، از جقّ نگذريم، محبوبه اين را درست مي گويد. من هم زياد خوشم نيامد. انگار مي خواست از اوّل گربه را دم **** بکشد و جاي بچه را محکم کند. درست است که دختره پيش مادربزرگش زندگي مي کند ولي بلاخره بچ? آن باباست. با حرص پرسيدم: - حالا شما ذوق کرده ايد که پسر کور و کچل شازده خانم آمده مرا بگيرد؟ آن هم با يک دسته هاونگ که ... دايه خانم ميان کلامم پريد: - به، به، محبوبه خانم ... حالا ديگر به پسر عطاالدوله مي گويد کور و کچل! ... اگر ديده بوديش اين حرف را نمي زدي. حالا اين جا اين حرف را زدي ولي جاي ديگر نگو که به ريشت مي خندند ... رويم که نمي شد به مادرم عتاب و خطاب کنم، پس رو به خواهر بزرکترم کردم و گفتم: - آبجي، بي خود براي من از اين تکّه ها نگيريد ها! من زن اين بابا بشو نيستم. چنان محکم اين حرف را زدم که خودم هم يکّه خوردم. خواهرم لب هايش را جمع کرد و گفت - وا! ... اصلاً به من چه؟ زن ااو بشوي يا نشوي چه تاجي به سر من مي زنند دايه رولندکنان از اتاق بيرون رفت تا به کمک دده خانم اتاق تالار را مرتب کند. مادرم به ملايمت پرسيد - چرا محبوبه جان؟ نکند داري ناز مي کني؟ - نه خانم جان، چه نازي دارم بکنم؟ ولي آخر من که او را نديده ام. اصلاً نمي دانم چه شکل و شمايلي دارد. همين طور نديده و نشناخته زنش بشوم؟ آن هم با يک بچه - شناختنش که به تو مربوط نيست. آقا جانت بايد بشناسد که مي شناسد. بچه هم دارد داشته باشد. به تو کاري ندارد. در خان? مادر بزرگش بزرگ مي شود. خود شازده خانم هم که بيچاره مرتب مي گفت. الحمدالله ندار هم نيستند که سر بار تو باشد، يا بخواهند چيزي از تو کم و کسر بگذارند. مي ماند ديدن او. مادرم کمي فکر کرد و گفت: - خوب، ديدن ندارد. مرد است ديگر. هم? مردها يک جور هستند نزهت غش غش خنديد - واي! خانم جان شما هم عجب حرف ها مي زنيد ها! هم? مردها يک جور هستن پس مثلاً محبوبه اگر حاج علي را ببيند يعني پسر شازده را ديده اين دفعه من هم به خنده افتادم. حاج علي پير و نيمه کر ما، با پشت تا شده و چشماني که از فرط فوت کردن هيزم هاي زير ديگ هميشه سرخ بود، با آن ته ريش سفيد و سياه و لبهاي کت و کلفت و گوش هاي بزرگ و موهاي کم پشت زبري که انگار مانند ميخ در سرش راست ايستاده بود، الحق نمون? خوبي براي يک مرد کامل مي توانست باشد نزهت پرسيد - که سرکار خانم مي خواهند يک نظر او را ببينند - بله، پس چي نبايد ببينم دارم زن کي مي شوم نزهت پرسيد - اگر او را ديدي، قال تمام است مادرم چنگ به گونه اش زد - واي نزهت، خدا مرگم بدهد، داري چه مي گويي نزهت بي توجّه به مادر ادامه داد: - گفتم اگر او را ديدي قال تمام است؟ ديگر مرافعه داريم - نخير، اگر پسنديدم قال تمام است. لابد اگر نپسندم تازه اوّل قال و مقال و مرافعه با شما و آقا جان است نزهت با قهر گفت - نخواستي که نخواه. چه قال و مقالي پايت که به چوب نيست. تو بايد زندگي کني. حالا من فکري مي کنم و بعد خبر مي دهم دو روز بعد لِنگِ ظهر از خواب بيدار شدم. ناشتايي خوردم. اصلاً نجّار سرِ گُذر در فکرم نبود. انگار از صرافتش افتاده بودم. مادرم صدايم کرد - بيا محبوب جان ميز بچينم آن شب پدرم مهمان داشت. ميز چيدن، گل آرايي و تزيينات اتاق پذيرايي از کارهاي معدودي بود که من بايد انجام مي دادم و اين کار را به خوبي از مادرم فرا گرفته بودم. مادرم خود زير نظر يک معلّم فرنگي اين کارها را فرا گرفته بود. خان ما از معدود خانه هايي بود که اين اصول در آن نهايت د
-- پارت14#https://eitaa.com/roomannkadeh به، ساعت خواب! برای چه؟ برای این که نصیر خان بیچاره یک مهمانی مردانه ترتیب داده و پسر آقای عطاالدوله را هم دعوت کرده تا جنابعالی داماد را ببینید! نصیر خان شوهر خواهرم نزهت بود. به مادرم زل زدم و گفتم: - اوّل ببینید مادر و خواهر او مرا پسندیده اند، بعد قول و قرار بگذارید. خانۀ عروس بزن بکوب است خانۀ داماد هیچ خبری نیست. - پسندیدنش که پسندیده اند. پیغام فرستاده اند و جواب خواسته اند. پدرت هم گفته اجازه بفرمایید کمی فکر کنیم. باید با خود دختر صحبت بشود. آن بیچاره ها هم قبول کرده اند. خیلی هم از روشنفکری پدرت خوششان آمده. وحشتزده پرسیدم: - من هم پنجشنبه باید توی اتاف بروم؟ - نه جانم، مگر بچه هستی؟ تو و نزهت از پشت در تماشا می کنید. دیگر تو رفتن که ندارد. مهمانی زنانه که نیست. بدون هیچ کلامی مشغول چیدن میز شدم. چند دقیقه ای گذشت. مادرم گفت: - محبوب جان، نمی خوای یک سری به خانۀ آبجی نزهت بزنی - برای چی؟ باز هم کاری با من دارد؟ - نه جانم، کاری با تو ندارد. ولی به نظر من از تو رنجیده. برو از دلش بیرون بیاور. - از من؟ چرا - آن روز خواستگاری بدجوری با او تندی کردی. وقتی می رفت گفت محبوبه اصلاً بزرگ و کوچک سرش نمی شود. شرمنده خندیدم و گفتم - وای، چه دل نازک! خوب خانم جان، همان پجشنبه که به خانه شان می روم، از دلش در می آورم - نه، باید همین امروز بروی. اگر پنجشنبه بروی می گوید برای خواستگارش آمده نه برای من. با بی حوصلگی گفتم: - خیلی خوب. امروز می روم. بعد ناهار. یکی دو ساعت از ظهر گذشته بود. چادر و چاقچور کردم. پیچه زدم در اتاق مادرم رفتم و گفتم - خانم جان من بروم؟ - این وقت روز؟ حالا که همه خواب هستند. یک چرت بخواب بعد برو. - نه خانوم جان. زود می روم که شب برگردم. وگرنه نگهم می دارند. هزار کار دارم. - ولی آخر آقا جانت رفته بیرون. با درشکه رفته. تا یکی دو ساعت دیگر بر نمی گردد. - درشکه می خواهم چه کنم؟ هوای به این خوبی! راهی که نیست، پیاده می روم. - پس تنها نرو. دایه را با خودت ببر. - وای وای ... خانم جان، دایه خانم خیلی فس فس می کند. تا غروب طول می کشد تا برسیم. الان که کسی توی کوچه نیست. تنها می روم مادرم خسته از حاملگی، گیج خواب و بی خیال گفت - برگشتن چه می کن یک وقت به تاریکی می خوری - خوب با کالسۀ آبجی بر می گردم. اگر هم نبود با یکی از آدم هایش می آیم. مادرم بی حال گفت - نمی دانم والله. هر کار دلت می خواهد بکن. فقط خدا کند اقا جانت نفهمد دراز کشید و خوابش برد. از خانه بیرون امدم. آفتاب بهار گرم و مطبوع بود کوچه خلوت بود. پرنده پر نمی زد. می دانستم زیر بازرچه همۀ دکانها کار را تعطیل کرده اند. تا یکی دو ساعت دیگر هم بسته خواهند بود. ده قدم به دکان نجباری مانده بود. کافی بود بپیچم و دکان را ببینم در اوّل بازارچه. ولی صدای رنده نمی آمد. ناگهان تمام شوقی که برای دیدن خواهرم داشتم از بین رفت. دلم می خواست او را می دیدم که روی چوب ها خم شده و به کار مشغول است. ولی همه جا ساکت بود. از پیچ کوچه پیچیدم. دو قدم جلوتر که رفتم، یکّه خوردم - سلام کوچولو. از روی مشتی الوار که در عقب مغازه چیده بودند پایین پرید. با همان شلوار دبیت مشکی و پیراهن سفید بلند که تا زانویش می رسید. آستینها را تا آرنج بالا زده و تکمۀ یقه اش باز بود. بلافاصله یاد این شعر افتادم: کس پیرهن ندوخت که آخر قبا نکرد سه قدم بلند برداشت و به وسط مغازه رسید. آن جا، به میز چوبی که وسایل کارش روی آن بود تکیه کرد و ایستاد همان جا که تخته ها را رنده می کرد الوارها را ارّه می کرد. همان جا که کارهایی را انجام می داد که من نمی دانستم چیست. فقط می دانستم اسمش نجّاری است موهایش که از جلو حلقه حلقه روی پیشانی غلتیده بود از پشت تا زیر گوشش می رسید. انگار از دراویش بود. تا آرنج دستش نمایان بود. رگهای برجستۀ آبی از زیر پوست تیره بر امتداد عضلات سخت و کشیده اش می دوید. دوباره گفت: - سلام عرض کردیم ها بی اخیار به دو طرف خود نگاه کردم. هیچ کس نبود - علیک سلام. شما ظهرها تعطیل نمی کنید - وقتی منتر باشم نه - مگر منتظر بودید - بله - منتظر کی - منتظر شما باز قلبم فرو ریخت. باز دل در سینه ام به تقلّاافتاد. خدا را شکر که پیچه داشتم و او صورت مرا که شلّۀ گلی شده بود نمی دید. به خودم می گفتم همین را می خواستی از اوّل جواب سوٌالت را می دانستی و باز پرسیدی؟ نمی فهمی چه قدر از حدّ خودش * کرده؟ پس کی می خواهی تو دهانش بزنی؟ با این همه باز با صدای آهسته پرسیدم - کاری با من داشتید - مگر شما نبودید که قاب می خواستید خوب، برایتان ساخته ام دیگر از روی میز یک قاب کوچک برداشت و به طرف من دراز کر. خوب، الحمدالله. پس نیّت بدی نداشته. بی مقصود سلام کرده. به دنبال کار و کاسبی بود. قلبم آرام تر شد. با این همه از فردا باید چادرم
پارت15 خمار# https://eitaa.com/roomannkadeh را عوض کنم. انگار چادرم را نشان کرده.مرا از روی چادرم می شناسد. از روی چادر تافتۀ مشکی حاشیه دوزی شده ام. گفتم - ولی من که اندازه نداده بودم - خوب، شما یک چیزی خواستید، ما هم یک چیزی ساختیم دیگر. اگر باب طبع نیست، بیندازید زیر پایتان خردش کنید. یکی دیگر می سازم. بیشتر از یک هفته است که ظهرها این جا منتظر می نشینم. دو قدم دیگر برداشت و قاب را به سویم دراز کرد. گرفتم. نمی خواستم دستم به دستش بخورد ولی خورد. شست و انگشت اشاره اش هنگام سپردن قاب به دست من به پشت دستم کشیده شد. زبر و خشن و به نظر من مردانه بود. از حرکت او بوی چوب در اطراف پراکنده می شد و من تا آن زمان نمی دانستم چوب چه بوی خوشی دارد. تراشه های چوب زیر پایش صدا می کرد. مانند برگهای درختان پاییز. وای، مگر می شد. بوی چوب این همه مستی آفرین باشد؟! کسی در کوچه نبود. تازه اگر هم بود چه باک؟ داشتم قاب می خریدم برای خواهرم. برای آشتی کنان با خواهرم. قاب را زیر چادر نبردم. بگذار رهگذران آن را ببینند. بزرگتر از ده سانت در بیست سانت نبود. اختیار زبانم از دستم در رفته بود. گفتم - شما که ظهرها خانه نمی روید زنتان ناراحت نمی شو - من زن ندارم - کسی را هم نشان کرده ندارید - چرا باز دلم فرو ریخت. حالا راضی شدی دختر؟ این مرد دارد زن می گیرد و آن وقت تو، دختر بصیر الملک، این طور خودت را سکّه یک پول کرده ای. باز زبان بی اختیارم گفت - خوب به سلامتی، کی هست توی دلم به خودم گفتم آخر به تو چه دختر. دختر فلان الدوله، به تو چه مربوط که نامزد شاگرد نجّار محله کی هس گفت - نوۀ خالۀ مادرم ناگهان دلم برایش سوخت. این جمله را با لحنی مظلوم و افتاده بیان کرده بود. انگار تسلیم به حدّ خود بود. به آنچه مقدّر شده بود. گفتم - مبارک است انشاالله. پس همین روزها شیرینی هم می خوری سرش را پایین انداخت. موهای وحشی اش باز روی پیشانی لغزید. دوباره سر بلند کرد: - برای مادرم مبارک است، من که نمی خواهم. الهی حلوایم را بخورید. خندیدم: - خدا نکند ساکت شد. بس است دیگر. چه قدر این پا و آن پا کنم. پرسیدم - چه قدر تقدیم کنم - بابت چه - بابت قاب با غروری زخم خورده به طوری که جای بحثی باقی نمی گذاشت گفت: - ما آن قدر هم نالوطی نیستیم. - آخه - آخه ندارد. ناسلامتی ما کاسب محل هستیم دو قطعۀ کوچک چوب از روی میز برداشت و گفت - دو تا تکّه چوب این قدری هم قابلی دارد که شما حرف پولش را می زنید؟ یادگار ما باشد. قبولش کنید گفتم - اختیار دارید. صاحبش قابل است. دست شما درد نکند بی اراده دستم بالا رفت و پیچه را بالا زدم و به چشمهایش خیره شدم. ساکت و مبهوت، مثل مجسمه ایستاد تا بنا گوش سرخ شده و زیر لب گفت - بنازم قلم نقاش طبیعت را نه این که بخواهد آهسته صحبت کند، نه. بیش از این صدا از گلویش بیرون نمی آمد. برگشتم. بی خداحافظی و ین بار ندویدم. بلکه آرام آرام، با قدمهای متین و آهسته دور شدم. هوای بهار بیداد می کرد. می دانستم نگاهم می کند. تیر نگاهش را احساس می کردم و می رفتم. آهسته می رفتم. می رفتم و در دل به خودم ناسزا می گفتم. هذیان می گفتمخدا مرگت بدهد الهی دختر. ای خاک بر آن سر نادان و احمقت ... وای که چه قدر بوی چوب رنده شده خوب بود و نمی دانستم الهی داغت به دل همه بماند دختر. ببین چه طوری آبروریزی می کنی آخر چه چیز این شاگرد نجّار این همه خواستنی از آب در امده؟ قد و بالای تنومندشیا آن ساعد زمخت که از استین چلوار بیرون آمده بود؟ ای کاش بمیری. کاش که می مردم و راحت می شدم. کاش می مرد و راحت می شدم ... کی بمیرد؟ کی باید بمیرد تا من راحت بشوم؟ تا خلاص بشو اگر تا دیشب نمی دانستم، حالا دیگر خوب می دانم. الهی پسر عطاالدوله بمیرد تا من خلاص شوم · «بله، این قدر خام بودم. این قدر بچه بودم. و این قدر شوریده بودم که نگو. این که می بینی همان قاب است · عمه جان قاب را از میان خرت و پرت های درون جعبه برداشت و به دست سودابه داد. کهنه و تیره بود. از بوسه های عمه جان، از اشکهای عمه جان، از گذر زمان. ولی انگار طلسم عشقی که در آن بود هنوز هم می توانست انگشتان سودابه را بسوزاند، یا با خیره شدن به گوشه ها و زوایای آن، چهره جوان و عاشق نجّار را با موهای آشفتۀ و لولی وش در آن ببیند. پنجشنبه در خانۀ نزهت برو بیا بود. غروب آن روز نصیر خان چند نفری از دوستان خود را دعوت کرده بود. مهمانی مردانه بود و نزهت می خواست سنگ تمام بگذارد انگار که می خواست شکوه و جلال داماد فعلی را به رخ داماد آتی بکشد باید پشت در پنهان می شدیم و از درز در او را می دیدیم. شمشیرم را از رو بسته بودم تا ایرادی از او بگیرم و پیراهن عثمان کنم. خیلی وقت ها پیش می آمد که خواستگار دختری پیر از آب در بیاید از بد شانسی من این یکی پر نبد. می دانستم خیلی سن داشته باشد، بیست و هشت یا بیست و نه سال است
پارت16# https://eitaa.com/roomannkadeh پس حتماً چاق است، یا کچل. الهی کچل باشد. یا لوس و ننر. عزیز کردۀ بی جهت که احتمال این آخری از همه بیشتر بود. شاید بد ادا و بی ادب باشد. شاید به خاطر پسر عطاالدوله بدون به خاطر مادر شاهزاده داشتن نه درسی خوانده و نه هنری داشته باشد. الهی از هر ده تا حرفی که می زند نه حرفش چرت و پرت باشد. می دانستم هر یک از این ها را که بهانه کنم آقا جنم ی برو برگرد قبل می کند. به خصوص که بیوه مرد هم هست و یک بچه دارد. آخر آقا جانم مرد فهمیده ای بود. دختر برایش جنس پنجل نبود که بخواهد آبش کند. بدنم مثل بید می لرزید. نزهت خنده کنان گفت: - چه مرگت است دختر؟ و که نمی خواهی توی اتاق بروی. اگر این طور بلرزی یک دفعه می وری به در و وسط اتاق ولو می شوی ها! - وای، تو را به خدا آبجی مرا نترسان. آرام و قرار نداشتم. فکر نمی کردم تا به حال هیچ عروسی در دنیا پیدا شده باشد که به اندازۀ من آرزو داشته باشد داماد ناجور و عوضی از آب در بیابد. شاید خود خدا هم تعجّب می کرد که می دید این بندۀ پانزده سالۀ ناز پروردۀ ثروتمند و ناشکرش دقیقه به دقیقه، تا دور و برش خلوت می شود، به درگاهش التماس می کند. «ای خدا، الهی لوچ باشد»، «خدایا، الهی کچل باشد»، «خدا جون، کاری کن که لکنت داشته باشد.»، «ده تا شمع نذر می کنم که یک پایش لنگ باشد. ولی وقتی که دم غروب مهمان ها از راه رسیدند و به اتاق پذیرایی رفتند، تمام نذر و نیازهای من به هدر رفت. نه تنها آه از نهاد من که لرزان پشت در اتاق قوز کرده بودم به دقّت درون آن را زیر نظر داشتم بر آمد، بلکه نزهت نیز ناچار به تحسین شد. از بخت بد من خواستگارم جوانی آراسته تربیت شده و خوش لباس بود و در آن لباس های شیک و خوش دوخت فرنگی بسیار آقا و خوش قیافه به نظر می رسید. دویدم توی حیاط خلوت و رو به آسمان گله کردم. «خدا جون، دستت درد نکند هر دختر دیگری به جای من بود، یا اگر من همان دختر یک ماه پیش بودم، اگر کمی عقل در سرم داشتم، معطل نمی کردم. فوراً بله را می گفتم و خدا خدا می کردم که او پشیمان نشود. ولی چه کنم که او یک ماه دیر آمده بود. می فهمیدم که دارم سقوط می کنم. دارم از دست می روم. از دست رفته بودم ولی چاره ای نبود. دیگر قادر نبودم جلوی خودم را بگیرم نزهت آهسته صدایم زد - کجا رفتی؟ پس بیا تماشا کن دیگر نصیر خان با اصرار، برای این که ما بتوانیم او را بهتر ببینیم، یک صندلی بالای اتاق مقابل در ورودی که ما پشت آن ایستاده بودیم گذاشت و داماد بیچاره را وادار کرد روی آن بنشیند مرتب می گفت - اینجا بفرمایید، نه، این جا راحت تر است. بالا و پایین که ندارد نزهت آهسته پنجه به صورت کشید و گفت - خاک بر سرم، پایه آن صندلی لق است. الان داماد می افتد. و هیکل سنگینش از فرط خنده فرو خورده ای که عارض شده بود می لرزید. من هم آهسته می خندیدم. تو را به خدا نخند نزهت، متوجه می شوند. نزهت بریده بریده از میان حمله خنده آهسته می گفت: تو تماشا کن به من چه کار داری؟ از نوک کفشهای فرنگی نو و براق و گتردار او شروع کردم تا سر زانوهایش رسیدم یک بری روی صندلی لم داده بود. آرنج دست چپ را روی دسته صندلی تکیه داده و مچ پای چپ را بر زانوی راست انداخته بود دست راستش روی مچ پای چپ قرار داشت. بدون شک از علت مهمانی امشب بو برده بود. ولی اصلا خجالت زده و شرمگین به نظر نمی رسید آیا او هم عاشق بود؟ او را هم به زور به این جا کشیده بودند نگاهم تا روی سینه اش، جلیقه اش و پیراهن سفید و زنجیر طلای ساعتش بالا آمد و ناتوان از صعود بیشتر روی دست های او فرو افتاد دلم می خواست آن ها را ببینم. دست هایش چه طور بودند؟ مثل دست های رحیم نجار سر گذرمان بود یا نه البته که نبودند. این دستها تمیز و نرم بودند. کار نکرده بودند. البته چندان سفیدتر از دست های او نبودند. روی مفاصل و انتها و پشت دست ها موهای تیره اندکی روییده بود. دست های زیبایی بودند ولی به درد مجسمه سازها می خوردند. به نظر من اصلا مردانه نبودند. دست های جوان نازپرورده مطمئن به خود بود. دست های آدمهایی که عادت دارند همیشه برنده باشند. دست هایی که به من می گفتند - مرا ببین، صاحبم را ببین، آقا جان، مرا ببین. خواهر و مادرم را هم که دیده ای. با آن کالسکه، دایه و خدم و حشم. آرزو نمی کنی تو را بپسندم نمی ترسی از دستت بروم ولی من هم دست کمی از او نداشتم. زیر بار زور نمی رفتم. من آنچه را می خواستم پیدا کرده بودم. پس چرا بترسمچرا به صورتش نگاه نکنمچشم ها را بالا بردم و تا حدی که شکاف در اجازه می داد، به چهره اش خیره شدم. راستی زیبا بود چشم و ابرویش که حرف نداشت. بی برو برگرد به طایفه مادریش رفته بودلب ها کوچک و برجسته و سرخ. بینی عقابی سیبیل نازک. حرف زدن محکم و آمرانه ولی، ولی. به خودم می گفتم پس بگو دیگر چه مرگت است بهتر از این چه می خواهی؟ نه. آخر بوی ادکلن می دهد. دلم را اصلا نگرفت. هی
پارت 17 خمار# https://eitaa.com/roomannkadeh چ نمک ندارد. همان به درد دختر عمو جانش می خورد . بدن نزهت به در خورد و در اندکی لرزید. فورا آن چشمان سیاه متوجه در شدند. کمی مکث کرد. انگار صاف توی چشم من نگاه می کرد. بعد لبخند زد و به شوهر خواهرم گفت: - بیرون باد می آید؟ - نخیر، چه طور مگر؟ - هیچ، دیدم در تکان خورد ... شوهر خواهرم رو به در کرد و چنان چشم غره ای رفت که من و نزهت بی اراده یک قدم عقب نشستیم و در همان حال گفت: - نخیر، شاید گربه است. پسر شاهزاده خانم با شوخ طبعی گفت: - مثل این که گربه بازیگوشی هم هست. نزهت گفت: - وای، چه با نمک است! هر چه بیشتر محاسن او نمایان می شد، من عصبی تر می شدم. به خودم گفتم دارد بلبل زبانی می کند. فکر می کند از پشت در او را پسندیده ام و یک دل نه صد دل عاشقش شده ام. در دلم به ریشش می خندیدم. از در کنار آمدم. نزهت هم آمد. دوباره گفت: - خیلی با نمک است نه؟ از آن تو دل بروهاست. با غیظ گفتم: - خیلی بد چشم است. آن قدر پروست که از پشت در هم خوش ادایی می کند. خیلی هم از خود راضی تشریف دارند! نزهت گفت: - والله، مثل این که تو دنبال بهانه می گردی. مگر چه عیبی دارد؟ آدم حظ می کند به سر و ریختش نگاه کند. بهتر بود فعلا کوتاه بیایم. آن ها رفتند و تازه قصه شروع شد. توی خانه مادرم دایه جانم را به سراغم فرستاد: - خوب محبوب جان، ننه دیدی آقا جانت برای تو لقمه نامناسب نمی گیرد؟ حالا چه بگویم؟ بگویم پسندیده ای؟ - نه. آخر به دایه جان چه می توتنستم بگویم؟ دایه ام خنده کنان گفت: - خوب دیگر، این هم حساب ناز کردن. حالا دیگر لوس نشو. بگو به خانم جانت چه بگویم؟ - وا دایه جان، مگر یک حرف را چند دفعه می زنند؟ گفتم بگو نه. دایه با دست به سر خود زد: - اوا، خاک بر سرم کنند دختر، چی چی را بگویم نه! مگر تو دیوانه شده ای؟ خانم جانت پس می افتد. - مگر خانم جان می خواهد شوهر کند؟ دایه یکّه خورد. برّو برّ به من نگاه کرد و گفت: - عجب چشم سفید شده ای دختر! من که جرئت نمی کنم. خودت برو بگو. آخر مگر این جوان چه عیبی دارد؟ - هیچی. هیچ عیبی ندارد. خدا به مادرش ببخشد. باز دایه گفت: - جوان نیست که هست ... مقبول نیست که هست. ماشاالله پنجۀ آفتاب ... مالدار نیست که هست ... - چیه، چه خبره دایه خانم، نظق می کنی؟ ببینم، موضوع چیه محبوبه؟ مادرم بی خیال و سر خوش وارد شد. - هیچی. مادرم رو به دایه جانم کرد: - خوب، چه می گوید، چه جوابی بدهیم به جای دایه من با لحنی جدی گفتم - بگویید محبوبه گفت نه. چشمهای مادرم همچنان که متوجّه دایه بود، گرد و گشاد شدند و بعد آرام آرام رو به من کرد و پرسید - چی بگوییم تو چی گفتی - بگویید من گفتم نه. - دیوانه شده ای دختر - نه، دیوانه نشده ام. ولی این مرد را نمی خواهم مادرم با لنی مادرانه و پند دهنده گفت: - لگد به بخت خودت نزن محبوبه. چرا ادا در می آوری انگار یک نفر دیگر این جمله را به جای من ادا کرد.خودم هم از شنیدن آن از دهان خودم به تعجّب افتادم در آن دوران بود و نبود یک بچۀ کوچک، به قول خود شاهزاده خانم یک الف بچه در خانۀ مادر بزرگی چون شاهزاده خانم و پدر بزرگی چون عطاالدوله مشکلی نبود که بتواند مانع ازدواج دختری با چنین خواستگار نازنینی بش ولی من گفتم نه و نه و نه و دو پایم را در یک کفش کردم. هر چه هیاهو و قیل و قال بیشتر می شد، هرچه پند و اندرز بیشتری داده می شد، عزم من برای رد کردن او راسخ تر می گردید. آخر کار پدرم با متانت همیشگی خود پا در میانی کرد - به محبوب بگویید حیف است خوب فکرهایش را بکند ولی اگر هم نمی خواهد، این همه اصرار نکنید با همۀ بچگی حق دارد. زندگی با بچۀ هوو آسان نیست. حالا چه توی یک خانه باشد چه نباشد. خودش می داند. بگذارید خودش تصمیم بگیرد. بعداً نگوید شما کردید آب ها از آسیاب افتاد. آسوده شدم. نفسی به راحت کشیدم بهار بود. نسیم بهاری بودبوی شب بوها در گلدان بود گل های شوخ چشم و زرد بنفشه بود. صدای ساییده شدن برگ درخت های چنار در اثر باد بهاری بود و آواز قمر بود. آواز قمر. هر شب که آقا جان سرحال بود، صفحۀ قمر را روی گرامافون می گذاشت و خدا را شکر که در این بهار به یمن حاملگی مادرم، به یمن آن که شاید نوزاد جدید پسر باشد، در خانۀ ما تقریباً هر شب صفحۀ قمر روی گرامافون بود. کتاب حافظ از دستم نمی افتاد. هر وقت پدرم شاد بود، مرا می خواست - «محبوب برایم حافظ بخوا، چمحبوب برایم لیلی و مجنون بخوان و هر وقت دل تنگ و افسرده به خانه می آمد، هر وقت عصبانی و خشمگین بود، مادرم می گفت - محبوب جان، بدو برو برای آقا جانت حافظ بخوان. اوقاتش تلخ است سنگ تمام بگذاری ها! خیلی عصبانی است. زمانی که پدرم هنوز از خوردن زهر ماری توبه نکرده بود، فقط مادرم باید برای او سینی می گرفت. با دست های خودش. سینی باید نقره باشد. جام باید کریستال باشد. حتماً کریستال تراش. ماست و خ
پارت18# https://eitaa.com/roomannkadeh یار و نان خشکه، نمک و فلفل در ظرف های مرغی. همه به قاعده و مرتب. ما باید از اتاق بیرون می رفتیم. فقط مادرم بود که باید در کنار پدرم می نشست. - نروی ها نازنین جان. هیچ جا نرو. همین جا کنار من بنشین. آخر در سال یک شب هم برای من باش. مادرم می خندید: - بفرما آقا، نشستم. من که سیصد و پنجاه روز سال را برای شما هستم. بعد، وقتی پدرم سر حال تر می شد، وقتی مادرم ظرفها را جمع می کرد و بیرون می برد، ما اجاه داشتیم وارد اتاق بشویم. آن وقت پدرم یا روزنامه می خواند یا از من می خواست که رایش اشعار نظامی یا حافظط را بخوانم. - محبوب جان، برایم شعر می خوانی؟ تا یک ماه قبل اصلاً نمی فهمیدم کدام صفحه را باز می کنم و چه می خوانم. ولی حالا می فهمیدم چه می خانم. لای صفحه ای که می خواستم، یک تکّه کاغذ گذاشته بودم. باز می کردم و می خواندم. پدرم می گفت - به به، به به، می شنوی نازنین به به. چشمان مادرم می خندید. ای دل مباش یک دم، خالی ز شور و مستی وانگه برو که رستی از نیستی و هستی گر جان به تن ببینی مشغول کار او شو هر قبله ای که بینی بهتر ز خودپرستی بعد می گفت - حالا شاهدش را بخوان. اصل کار شاهدشاست با مدعی مگویید، اسرار عشق و مستی تا بی خبر بمیرد، در درد خودپرستی عاشق شو ار نه روزی، کار جهان سرآید نا خوانده نقش مقصود، از کارگاه هستی دوش آن صنم چه خوش گفت،درمجلس مغانم با کافران چه کارت ، گر بت نمی پرستی چه تهیّه ای برای نوزاد دیده بودند. چه لباس هایی! همه منتظر بودند. پدرم می گف - نازنین جان زیاد از پلّه بالا و پایین نرو. خاله ام می گفت – همان که خجسته را برای پسرش می خواست - نازنین جان، مبادا چیز سنگین بلند کنی ها دایه جانم می گفت - خانم جان، این قدر دولا راست نشو. نزهت که به دلیل اولاد ارشد بودن پیش پدر و مادرم هر دو خیلی احترام داشت، می گفت - خانم جان، تا دردتان گرفت خبرم می کنید - آمدیم و نصف شب بود - خوب باشد. هر وقت که بود باید خبرم کنید مادرم می گفت - وای خدا مرگم بدهد، جلوی نصیر خان از خجالت آب می شوم. سر پیری وقتی خواهرم پافشاری می کرد مادرم می گفت - باشد، باشد، خبر می کنم و نزهت می دانست که مادرم خبرش نمی کند. از دامادش خجالت می کشید. یکی دو ساعت از ظهر گذشته بود که مادرم دردش گرفت. بلافاصله درشکه را به دنبال قابله فرستادند. من و خواهرم خجسته در حالی که از ناله های مادرم دستپاچه و نگران بودیم، به حیاط دویدیم تا قابله را ببینم. زن خوش قیافه، ریزه میزه و تر و تمیزی بود. رفت توی اتاق مادرم. خجسته هر پنج دقیقه یک بار از پشت در داد می زد - خانم جانم زاییدند بعد از مدّتی قابله سرش را از لای در بیرون کرد - بیخود این جا ایستاده اید. حالا حالا خبری نیست آب جوش می آوردند. پارچۀ لطیف می آوردند. کالسکه رفت خاله جان را بیاورد. حاج علی لنگان لنگان رفت تا عمه جان را خبر کند. این یکی را مادرم اصلاً نمی خواست. نمی خواست اگر بچۀ چهارم هم دختر بود او حضور داشته باشد ولی آقا جان دستور داده بود. آقا جان که بی تاب قدم می زد. توی اتاق گوشواره می نشست. از آن جا بلند می شد به اتاق پنجدری می رفت. قدم می زد. قلیان می خواست و وقتی می آوردند نمی کشید. هیاهوی غریبی بود که با ناله های مادرم رهبری می شد هیچ کس به فکر من نبود. به فکر خجسته نبود. کسی به کسی نبود.چ به حال خود رها بودیم. نگران درد مادر بودم و پریشان دل خود. بین دو عشق بی تاب بودم. چه کنم. گناهکارم. مادرم درد می کشد و من به دنبال بهانه ای هستم تا از خانه بیرون بروم. تا او را ببینم ... یک لحظه، یک آن، یک سلام آهسته آهسته به ته باغ نزدیک مطبخ رفتم. در آن جا محبوبۀ شب غرق در گل بود. یک شاخل پر گل چیدم. برگشتم به اتاق چادرم را برداشتم و صدا زدم: - دایه جان، دایه جان دایه نبود. دنبالش دویدم - دایه جان، دایه جان از صندوقخانه بیرون می آمد: - نترس ننه. هنوز زود است تازه متوجّه شد که چادر به سر دارم - کجا می روی مادر جان، تک و تنها؟ ملتهب تر از آن بود که پاپی من بشود یا مظنون شود - زود بر می گردم، می روم برای خانم جانم شمع روشن کنم - آره مادر، زود برگرد. دم غروب خوب نیست دختر تنها توی کوچه بماند. - الان می آیم صبر کردم ا خجسته باز پشت در اتاق مادرم برود. اگر مرا می دید می خواست دنبالم ریسه شود. از صندوخانه اهسته بیرون آمدم. به اتاق دویدم. گل را برداشتم و زیر چادرم پنهان کردم. دل توی دلم نبود که مبادا بوی گل مشت مرا باز کند خوشبختانه همه گرفتارتر و دلمشغول تر از آن بودند که به من توجّه کنند. دوان دوان وارد کوچه شدم. آن جا قدم آهسته کردم هر چه آهسته تر می رفتم، قلبم سریع تر می زد. تا به پیچ کوچه برسم، دیگر هوا برای تنفّس نبود. یا بود ولی آن قدر سنگین بود که از گلوی من پایین نمی رفت انگار همۀ تهران بوی گل را از زیر چادر من حس می کردن
پارت19#https://eitaa.com/roomannkadeh د. انگار همۀ بازاچه مراقب من بودند. یک کوچه، دو کوچه، سر کوچۀ سوم پیچیدم. خش خش صدای ارّه. این بار الواری را از میان ارّه می کرد. اصلاً متوجه حضور من نبود. کنار در دکان ایستادم. پای چپم را از پشت اندکی بلند کردم و خم شدم. یعنی مثلاً دارم کفشم را درست می کنم. گل را با دست راست گرفته بودم و دست خود را به چهار چوب در دکان تکیه داده بودم. یعنی چهار چوب را گرفته ام که نیفتم. گل از بیرون دیده نمی شد. فقط او می توانست گل را درون چهار چوب دکانش ببیند، عاقبت سر بلند کرده بود تا ببیند این کیست که دهانۀ در دکان را مسدود کرده، یا شاید هم خوب می دانست. گفت: - سلام. همان طور که با پاشنه کفشم کلنجار می رفتم رو به سوی او کردم و گفتم: - سلام. نمی دانشتم نفسم چطور بالا می آید. گل را در دستم دید. صبر کردم تا مرد رهگذری که می گذشت دور شود و در پیچ کوچه ناپدید شود. گل را رها کردم و به راه افتادم. و دقیقه سکوت و دوباره صدی ارّه. به سقاخانه رسیدم. پیچه را بالا زدم. شمعها را با عجله روشن کردم. - خدا کند به حقّ پنج تن خانم جان راحت فارغ شود انگار از خدا خجالت می کشیدم. باز آهسته گفتم - من هم از این عذاب فارغ شوم خواستم برگردم. چند نفر در زیر بازارچه بودند. صبر کردم. این دست و آن دست کردم. پا به پا شدم تا همه بروند ولی یکی می رفت و یکی می آمد. بلاخره به در دکان رسیدم. می خواستم رد شوم. بازارچه شلوغ بود - خانم کوچولو بر جا میخکوب شدم. شاخۀ گل روی میز نجّار بود. چشمانم از فرط وحشت گشاد شدند. وای اگر آقا جانم این را این جا ببیند! راستی که هنوز بچه بودم.گ انگار در تمام دنیا فقط در یک خانه گل محبوبۀ شب وجود داشت. انگار نم دانستم آقا جان و همۀ اهل خانه گرفتار درد زایمان مادرم هستند. تازه اگر هم آقا جان فارغ بود اصلاً به خود زحمت نمی داد که به این دکان زپرتی نگاه بیندازد چه رسد به این که این شاخۀ گل را در آن تشخیص بدهد و آن را به دختر وجیه و تربیت شدۀ خودش ربط بدهد. او گل را برداشت: - این مال شماست - نه، مال شماست. - از چه بابت - اجرت قاب عکس خندید و من خوشحال شدم. دندان هایش ردیف و سفید و محکم بود. مثل این که مشکل فقط دندان های او بود که کمتر از دندان های پسر عطاالدوله نبودند. قربان قدرت خدا بروم. این شاگرد نجّار در این دکان کوچک چه قدر زیباتر از پسر محترم و زیبای شازده خانم می نمود. یا شاید به چشم من این طور بود. الحق که جای او این جا نبود. جای او در کاخ پادشاهی بود. سکوت برقرار شد. گفتم: - جلوی چشم نگذاریدش - به چشم خم شد و گل را پشت الوارها گذاشت. آن چنان که دیگر از بیرون دیده نمی شد. اگر چه به نظر من عطر آن تا ته بازارچه پرده دری می کر - اسم شما چیه دختر خانم دو طرف بازاچه را نگاه کردم. چه موقع خلوت شده بود؟ نمی دانم. - محبوبه صدا از گلویم در نمی آمد. اگر او شنید این خود معجزه بود. بدون حرف دوباره گل را برداشت و بو کرد. با نکته سنجی گفت - محبوبه شب! از آسمان افتاد توی دامن من عجب حرامزاده ای بود. حرف های دو پهلو می زد. دوباره با ملایمت و دقّت گل را در جای خودش گذاشت. با دو دست به میز وسط دکان تکتیه داد باز هم آستین ها را تا آرنج بالا زده بود و باز با هم چشمان من به آن عضلات خیره بودند. باز آن نیشخند شیطنت بار بر لبانش ظاهر شد. موهایش بر پیشانی پریشان بودند. وحشی، رها، بی نظم. پرسید - شما نشان کردۀ کسی نیستید در دل می گفتم فرار کن. فرار کن. نگذار بیش از این جسور شود. این پسرک یک لاقبا. این شاگرد دکان نجّار را چه به این غلط ها. نگذار پا از گلیم خودش بیرون بگذارد. چرا خشمگین نمی شوم. چرا ساکت ایستاده ام باید توی صورتش تف بیندازم. باید فیروز خان و حاج علی را به سراغش بفرستم تا سیاه و کبودش کنند. دهان باز کردم ا بگویم این فضولی ها به تو نیامده ولی صدای خودم را شنیدم که می گفتم - می خواستند. من نخواستم دوباره خندید. باز آن دندان ها را دیدم. پرسید - چرا؟ مگر بخیل هستید؟ نمی خواهید ما یک شیرینی مفصل بخوریم - نه، الهی حلوایم را بخورید - چرا به چشمانش خیره شدم. مانند خرگوشی اسیر مار. کدام یک مار بودیم؟ نمی دانم هر دو اسیر بازی طبیعت. سرش را پایین انداخت و آهسته آهسته دستۀ ارّه را در مشت فشرد. آنچه نباید بفهمد فهمیده بود برگشتم و آهسته و آرام به سوی خانه به راه افتادم عاقبت من و خواهرم، بدون زیر انداز و پتو، در صنوقخانه به خواب رفتیم که با یک در از اتاقی که مادرم در آن جا وضع حمل می کرد جدا می شد. ناگهان یک نفر ما را به شدّت تکان داد. چه کسی این وقت شب این طور قهقهه می زند - بلند شوید، ننه، بلند شوید - چی شده دایه جان خواهرم هنوز روی زمین چشم هایش را می مالید که من در جایم نشستم - مادرتان زاییده. پسر نیش دایه تا بنا گوش باز بود - ببین آقا جانت چی به من مشتلق دادند. از جا پریدم و با خ
پارت 20 خمار# https://eitaa.com/roomannkadeh واهرم وارد اتاق مادرم شدیم. در دو طرف در مظلوم ایستادیم. مادرم بی حال در رختخواب تر و تمیز دراز کشیده بود. ملافۀ سفید گل دوزی شده، روبالشی سفید گلدوزی شده، لحاف اطلس. یک لحاف روی مادرم بود با این همه لبخند زنان می گفت: - دایه خانم، سردم شده، یک لحاف بیاور. دایه به صندوقخانه دوید و با یک لحاف ساتن برگشت. - آه ... نه . این که صورتی است ... ساتن آبی بیار دایه جان خندان دوید و لحاف ساتن آبی آورد. با اجازۀ قابله جلو رفتیم تا دست مادرمان را ببوسیم. مادرم گفت - نه، مادرجان، دستم را نه. این جا را. و به گونه اش اشاره کرد - می دانید پسر است یک پشت و پناه دیگر هم پیدا کردید چه قدر زن های قدیم روانشناس بودند. چه قدر مادرم فهمیده بود. با این یک جمله به اندازۀ یک کتاب حرف زدحسادتی که می رفت در قلب ما لونه کند، با همین یک جمله جای خود را به آرامش و احساس امنیت نسبت به فردا داد. پدرم فریاد زد محبوب جان، برای من حافظ نمی خوانی این وقت شب آقا جان همین وقت شب خوبست، چه وقتی بهتر از حالا - آمدم. الان می آیم آقا جان مادرم از سر خوشبختی و بی حالی و ناز و ادا لبخندی زد و گفت - این پدر شما هم چه بیکار است ها! و به خواب رفت مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید که از انفاس خوشش بوی کَسی می آید برای خودم نیّت می کردم و می خواندم، پدرم به حساب خودش می گذاشت آخر او که حاجتش برآورده شده بود. خدا می داند در خانۀ ما چه خبر بود. چه قدر سکۀ طلا. چه قدر عیادت کننده چه قدر طلا و جواهر چشم روشنی. چه قدر اسپند. انگار بهار هم جشن گرفته بود. مادرم در اتاق پنجدری در رختخواب مجلل خود دراز کشیده بود و خانم ها دسته دسته به دیدنش می آمدند. برادرم پیچیده در قنداق در گهواره چوبی پر از نفش و نگار در کنارش قرار داشت. پدرم را نمی شد از کنار مادرم دور ساخت. آن قدر برایش حافظ خواندم که خسته شدم. - آقا جان، حاجتتان که برآورده شد، دیگر تفاٌل زدن بس است - از سخنان حافظ لذّت می برم. - پس خودتان بخوانید - تو که می خوانی بیشتر لذّت می برم. پدرم اهل فضل و ادب بود. یکی از کتاب های مورد علاقۀ او لیلی و مجنون نظامی بود. یکی دو شب در هفته نظامی می خواند. در آن دوران رسم نبود که پدرها چندان شادی و محبّت خود را به نمایش در آوردند. ولی پدر من از این کار روی گردان نبود رزی چند بار اسپند دود می کردند در آبدارخانۀ کنار پنجدری قلیان پشت قلیان چاق می شد. چای و قهوه و شیرینی و آجیل می بردند و می آوردند. شربت برای همه و شربت به لیمو و برشتوک و غذاهای قوّت دار برای مادرم در آشپزخانه ته حیاط خورشت قیمه می پختند. پدرم نذر داشت سالی یک بار خورشت قیمه و پلوی زعفرانی می پختند و برای پدر و مادرش خیرات می کرد. آن سال به شادی تولّد پسرش دوباره اطعام می کرد. تا دو روز در پشت در کوچکی که از ته باغ به کوچه باز می شد، جمعیّت دو پشته جمع شده بود. کاسه هایشان را می آوردند به حاج علی می دادند و او آن ها را به دست دده خانم می داد که پر برنج می کرد و یک ملاقه خورشت قیمه پر ادویه و روغن روی آن می ریخت و با یک نصفه نان سنگک به حاج علی می داد تا به صاحبش بدهد. پشت در شلوغ بود. دعوا می کردند. زرنگی می کردند و می خواستند دوباره غذا بگیرند. قیامتی بود که نگو و نپرس خواهرم خجسته به تماشا ایستاده بود. محبوب، بیا برویم تماشا - من نمی آیم، تو برو - چرا، خیلی تماشا دارد - حالش را ندارم. می خواهم بروم شمع روشن کنم. - وا! مگر چند دفعه شمع روشن می کنند؟ این دفعۀ سوم است که برای خانم جان شمع روشن می کنی!چ - به تو مربوط نیست. برای سلامتی خانم جان که نیست. برای سلامتی داداش است ... تازه این دفعه دوم است. به من چه! می خواهی برو، می خواهی نرو خودش دوان دوان به ته باغ رفت من می خواستم و رفتمددم ظهر بود و باید زود بر می گشتم.گ نمی دانستم به چه بهانه نزدیک دکان توقّف کنم. تا از پیبچ کوچه پیچیدم قلبم چنان تند می زد که تمام بدنم را تکان می داد. بیرون دکان ایستاده بود. من هم یک لحظه ایستادم. اگر جلویم را بگیرد چه می شود؟ ... آبرویم در محله می رفت. ولی او این کار را نکرد. به محض دیدن من چرخید و وارد دکان شد. در یک لحظه دیدم که چیزی از دستش افتاد. آن قدر آهسته که فقط من آن را دیدم. فکر می کردم تمام بازارچه چشم شده به آن نگاه می کند. یک تکّه کاغذ سفید. آهسته نزدیک شدم و در حین راه رفتن پای راستم را روی آن گذاشتم. انگار از کف پایم آتش به قلبم کشیده می شد. یک سکّه در دستم بودآن را انداختم و به سرعت به بهانۀ بر داشتن سکّه خم شدم. سکّه را با کاغذ برداشتم. چشمم دیگر هیج جا را نمی دید هیج جا به جز آن چشم های خیالی را که به من خیره شده بودند و فریاد می زدند چه برداشتی؟ چه برداشتی؟ وقتی به خانه برگشتم، جرئت نمی کردم به چشم کسی نگاه کنم. آن روزها چه قدر زندگی ما شلوغ بود د
ر خانه مادرم پسر زاییده بود و در بیرون از خانه ایران خود را در آغوش رضاخان انداخته بود و من در آرزوی یک شاگرد نجّار بودم. ایران خیلی زودتر از من موفق شده بود. خیلی زودتر و خیلی راحت تر. انگار دنیا زیرو رو می شد. شب شش، ختنه سوران، حمّام رفتن، همۀ این ها برو بیایی و حکایتی داشت دیدنی و شنیدنی. شبی که در گوش بچه اذان می خواندند، آقا می آمد. با آداب و تشریفات تمام، پس از پذیرایی و شیرینی و شربت، پدرم قنداق بچه را به دست او داد. در گوش راستش اذان و در گوش چپ اقامه خواندند. اسم مذهبی او مهدی بود چون پدرم خیلی انتظارش را کشیده بود. ولی منوچهر صدایش می کردند. همان شب نامش به همراه تاریخ تولّد در پشت قرآن ثبت شد. ولی من این چیزها را نمی فهمیدم. گیج بودم. دیوانه بودم. فقط از این خوشحال بودم که همه از من غافل هستند. خدا حفظت کند منوچهر جان. روی حوض تخت زده بودند. مطرب رو حوضی و رقّاص و خواننده آورده بودند. ساز و ضربی آمده بود. تمام فامیل از عمو و عمه و خاله و دایی گرفته تا بچه ها و عروس ها و دامادهایشان شام مهمان ما بودند. سور زایمان و ختنه سوران منوچهر بود. واقعاً پدرم هفت شبانه روز جشن گرفته بود. کجا بروم؟ نامه را کجا بخوانم؟ تا این لحظه به فکرم نرسیده بود که آیا او هم سواد دارد یا نه! پس سواد دارد. خدا را شکر. مکتب هم رفته. تمام بدنم می لرزید، از ترس، از هیجان از کنجکاوی. کجا بروم؟ دای جلویم را گرفت و شروع کرد به سخن گفتن از تنبلی حاجعلی. که بیشتر روزهای سال بی کار است ولی امروز که صبح ناهار داده و شب هم باید مهمانی مادرم را اداره کند از بس غر زده بود همه را کلافه کرده بود تازه دده خانم و یک خانه شاگرد هم از صبح زود دم دستش بوده اند. اصلاً نظم زندگی به هم ریخته بود. شادی پدرم حدّ و مرزی نداشت. دایه رفت و نفسی به راحت کشیدم. تمام بدنم می لرزید. خیلی آهسته به صنوقخانه رفتم تا چادرم را در آن جا بگذارم. بعد در را بستم. اگر کسی بیاید، خواهم گفت که دارم لباسم را عوض می کنم. ولی کسی نیامد و من کاغذ را خواندم. مخاطبی نداشت. روی یک تکّه کاغذ چهار گوش با خطّی بسیار خوش نوشته بود: دل می رود ز دستم ، صاحبدلان خدا را دردا که راز پنهان ، خواهد شد آشکارا عمه جان نامه را از صندوقچه بیرون کشید و به دست سودابه داد. واقعاً که خطّ زیبایی بود. ولی کاغذ از گذر زمان زرد و کهنه بود و بوی غم می داد. ناگهان محتویات این صندوقچه قدیمی که هنگامی که عمه جان در آن را گشود به نظر سودابه یک مشت خرت و پرت بی ارزش بود، معنا پیدا کرد. اهمیت یافت و ارزش واقعی خود را نشان داد. انگار هنوز در این صندوقچه قلبی خونبار با گذر زمان می تپید. عمه جان ادامه داد: دل می رود ز دستم ، صاحبدلان خدا را دردا که راز پنهان ، خواهد شد آشکارا پس طاقت او هم طاق شده؟ نکند دست به کاری بزند که آبروریزی شود! پس فهمیده که من هم ... چه کنم؟ عجب غلطی کردم. عجب خطّی دارد. پس خطّاط هم هست. حالا می توانم به پدرم بگویم خطّاط است. ولی دکان نجّاری را چه کنم؟ تازه آن جا شاگرد است ... می روم نامه را می اندازم سرش. می گویم خجالت بکش ... دیگر حق نداری مزاحمم بشوی ... دیگر حق نداری این طور با حسرت به سراپایم نگاه کنی ... دیگر حق نداری برایم نامه پراکنی کنی. ولی اگر بگوید این نامه را برای شما ننوشت آن وقت چه؟ اسمی که روی نامه نیست. مخاطبی ندارد. شاید اصلاً برای من نبوده! مبادا کس دیگری را زیر سر دارد؟ چرا دور و برم را نگاه نکردم. شاید دختری، زنی، پشت سر من می آمده؟ چرا خودم را کوچک کردم؟ ... می برم نامه را توی صورتش می کوبم. ولی به جای همۀ این ها، آن تکّه کاغذ بی ارزش مچاله شده را الا بردم و خطوط آن را بوسیدم. من، دختر بصیرالملک. خاک بر سرم. کاش پایم می شکست. کاش به در دکانش نمی رفتم. دیگر به سراش نمی رو. تا همین جا بس است. تا پانزده روز از خانه بیرون نرفتم و اگر رفتم با درشکه رفتم. قتی کالسکه از مقابل مغازه اش رد می شد در دنیای خیال دو چشم او را می دیدم که دیواره های کالسکه را در جست و جوی من از هم می درد تا مرا ببیند. نمی دانست چه کسی در کالسکه نشسته. من هستم یا خواهرم یا دایه خانم که پیغامی می برد. شاید هم پدرم باشد. در آن روزها پدرم از شدّت خوشحالی، بسکه کیفش کوک و سرحال بود، هر وقت می خواست بیرون برد، دستور می داد کروک کالسکه را بالا بزنند. ولی اگر من در کالسکه بودم، از پشت پیچه چشمانم را گشاد می کردم تا از پنجره کالسکه ان چشمان نافذ درشت و نا امید را که به کالسکه خیره می شد و نیز آن موهای آشفتۀ بلند و وحشی را که در هم و آشفته روی پیشانی می افتاد، حتی الامکان خوب ببینم. تا به خود بجنبم کالسکه از برابر آن دکان محقر رد شده و مرا از قصر آرزوها دور کرده بود. کم کم صحبت از تاریخ ازدواج خجسته خواهر کوچکترم به میان می آمد که خاله جان اصرار داشت زودتر او را برای پسرش نامزدی کند. مادرم یکی د ما
ه مهلت خواست. پسر خاله بی طاقت شده بود. می خواست زودتر ازدواج کند و خجسته را به گیلان ببرد که در آن جا آب و ملک فراوان داشتند. خواهرم راغب نبود که از مادر دور شد. آخر واقعاً هنوز بچه بود. یازده سال بیشتر نداشت. پسر خاله ارامش گیلان را دوست داشت. به خصوص آن که پدرش نیز در آن سرزمین سر سبز به دنیا امده بود و تا سنین نوجوانی در آن جا به سر برده و اکنون عمه ها و عموزاده هایش همگی ساکن آن خطّه بودند. خاله می پرسید؟ - پس کی؟ بلاخره تکلیف این پسر من کی روشن می شود؟ مادرم می گفت: - آخر آبجی جان صبر داشه باشید، محبوب هنوز مانده. - خوب، شاید محبوب نخواهد شوهر کند، شاید هیچ کس را نپسندد. شاه بیاید با لشکرش، آیا بشود آیا نشود، خجسته باید پاسوز محبوبه شود؟ مادرم با صبر و متان او را آرام می کرد: - نه آبجی، این طورها هم نیست. دیر و زود دارد، سوخت و سوز ندارد. انشاالله تا چند ماه بعد همۀ کارها روبه راه می شود. بگذارید من از رختخواب زایمان بلند بشوم، بعداً. برادرم توجه همه را جلب به خود کرده بود. کم کم مادرم از خانه بیرون می رفت و مرا نیز به همراه می برد. من از پیشنهاد همراهی با او استقبال می کردم. دلم می خواست از خانه مان، از محلّه مان، از آن دکان کوچک دور شوم تا شاید آن طلسم بشکند و من رها شوم. شاید هوایش کم کم از سرم بیفتد. هوای او، هوای آن یقۀ چاک و آستین های بالا زده. ان موهای آشفتۀ پر پیچ و تاب. گرچه رد شدن از کنار آن دکان توی سری خوردۀ دودزده خالی از رنج و کشش و کوشش نبود، ولی زخم می رفت تا التیام یابد. کم کم می توانستم روی خود از دکان برگردانم. در نزدیکی آن تپش قلبم را کتترل کنم و توی کالسکه ناگهان رو به سوی مادرم کنم و حرف های نامربوط و بی سر و ته بزنم. همیشه در شگفت بودم که چه طور این دیوانه بازی های من جلب نظر مادرم را نمی کند و سوءظن کسی را بر نمی انگیزد. از این که از اعتماد و اطمینان پدر و مادرم سوءاستفاده کرده بودم احساس گناه می کردم و مصمم تر می شدم ا دل اسیر را از بند جدا کنم. ولی فقط دلم نبود که او را می خواست. قطره قطرۀ خونم بود. بند بند وجودم بود. تک تک سلول هایم بدند و تنها مخالف در سراسر بدنم، مغز بیچاره ام بود که هر چه می کوشید به جایی نمی رسید. هیچ کس از او فرمان نمی برد. با این همه باز با خود می جنگیدم و هیچ نبردی از این سهمگین تر نیست. می خواستم موفق بشوم. ولی سرنوشت دیگری برایم رقم خورده بود. یک روز، هنگام برگشتن از منزل عمه ام، درست نزدیک دکان رحیم، درست در همان هنگام که نفس من سنگین می شد و قلبم می خواست از گلو بیرون بیاید، مادرم رو به من کرد و خنده کان گفت: - دیشب آقا جانت یک خبر خوب به من داد. چون دید که حیرت زده نگاهش می کنم، اضافه کرد: - یک خواستگار خوب برایت پیدا شده. عمو جانت تو را برای منصور خواستگاری کرده. به آقا جانت گفته، بگذار تا شیرین کام هستی کاممان شیرین تر شود. دایه که در نیمکت مقابل ما در کالسکه نشسته و منوچهر را در بغل گرفته بود نخودی خندید: - به به، مبارک است مادر جان، منصور جوان مقبولیست. مادرم گفت: - دایه خانم، حواست جمع بچه باشد. محکم بگیر نفتد. - وا، خانم جان دفعۀ اولم که نیست بچه بغل می کنم. مگر آن سه تا را انداختم که این یکی را بیندازم؟ ... انگار دست و پا چلفتی هستم. و بق کرد و نشست. مادرم خندید. من هم بق کردم. مادرم به حساب شرم و حیا گذاشت. این یکی دیگر جای بهانه نداشت. به قول دایه جانم پسر عمویم بود. خوش قیافه بود. ثروتمند و تحصیلکرده بود – نه به ثروت پسر عطاالدوله ولی دست کمی هم از او نداشت – سر به راه بود. گرچه ده سالی از من بزرگتر بود ولی تازه بیست و پنج سال بیشتر نداشت. به پدرش گفته بود از وقتی که محبوبه به دنیا آمد به خودم گفتم این زن من است. تا حالا به پای او صبر کرده ام، باز هم می کنم. من فقط او را می خواهم. از همان عالم بچگی او را می خواستم. با این همه، با آن که به حکم دختر عمو و پسر عمو بودن بارها او را دیده بودم و در این دیدن هیچ قید و بندی در کار نبود، به حکم آنچه در مثل ها آمده که عقد پسرعمو و دخترعمو را در اسمان ها بسته اند، هرگز حتی یک بار نیز رفتاری از خود نشان نداده بود که من دست کم به گوشه ای کوچک از احساسات او نسبت به خودم پی ببرم. شاید غیرت و تعصّب فامیلی در این راه یار او بود. شاید خودداری و کف نفس بیش از حدّ، و شاید چون مرا صد در صد از آنِ خود می دانست، دلیلی برای عجله کردن و به قول قدیمی ها سبک کردن خود نمی دید. به هر حال مادرم و دایه جان متعقد بودند این از متانت و نجابت اوست. هر چه به گذشته فکر می کردم و رفتار او را می کاویدم، نقطۀ ضعفی پیدا نمی کردم. دیگر بهانه ای نداشتم. هر دختری اید به سعادت من غبطه می خورد و آرزومند این ازدواج می شد. هر دختری به جز من. عجب گیری افتاده بودم. وقتی به خانه رسیدیم، دوباره به صندوقخانه دویدم و آن تکّه کاغذ را
از درز پایین پرده ای که پشت چادر شبی آویزان بود که رختخواب ها در آن پیچیده بودند و من به زحمت کاغذ را در درز پایین آن پهان کرده بودم، بیرون کشیدم، پرده تافتۀ سبز روشن بود و تماماً پولک دوزی شده بود. نقش های گل و پرنده را با پولک روی آن دوخته بودند. ولی حالا، کهنه و بی استفاده، در صندوقخانه پشت رختخواب ها، نیمی از آن پنهان از نظر، مخفیگاه امنی بود که دایه و خواهر و مادرم هرگز به جد آن پی نمی بردند. دل می رود ز دستم ، صاحبدلان خدا را دردا که راز پنهان ، خواهد شد آشکارا باز آن تکّه کاغذ را بوسیم. زخمی که می رفت درمان شود سر باز کرد. دوباره با خواستگاری منصور، پسر عمویم، سر باز کرد. هر چه می گشتم این یکی دیگر جای ایراد ناشت. چه بهانه ای از او بگیرم؟ ای خدا، این هم از بخت سیاه من بود! بیرو از صندونخانه پدرم در اتاق کناری نشسته بد و لیلی و مجنون نظامی را می خواند. آفتاب اندک اندک می رفت تا گرمای تابستان را به خود بگیرد. بهار تمام می شد. منوچهر دو سه ماهه شده بود. رنگ آفتاب با آفتاب چه قدر فرق داشت. در خانۀ ما شاد، روشن و متین از پشت پنجره ها که پرده های خوشرنگ و گرانقیمت آن ها با دستک ها به کنار کشیده شده بودند اتاق پر از قالی و لاله و گل و گلدان را روشن می کرد. زیبایی آن مبل های سنگین سرخ و میزهای پایه بلند و عسلی های خوش ترکیب را به نمایش در می آورد و صفحات کتاب آقا جان از نور آن روشنایی موقّر و شاعرانه ای به خود می گرفت که معنی خوشبختی را مجسم می کرد. ولی وقتی از خم کوچه به سوی دکان نجّاری در اوّل بازاچه می پیچیدی، آفتاب که به زحمت به آنجا می رسید، مست و شوخ و شنگ بود. بی سر و پای شیدایی بیش نبود که خود مجنون بود و بر در دکان مجنون نور می تاباند. آشوبگری که موجب می شد او لحظه به لحظه کمر راست کند و بر این روشنایی و روٌیایی نگاه کند. عطر پیچک هایی را که از دیوار یکی دو با اربابی مستانه آویخته بودند و تا آن جا می رسید، به مشام کشد. آهی بکشد و دوباره به کار ارّه و رنده و میخ و چکش برگردد. کاغذی برداشتم. یک کاغذ تمیز، یک قطره کوچک عطر به آن زدم. یادم نیست چه عطری بود. عطری بود که مادرم به من داده بود. فرنگی بود. گرانقیمت بود. برای روزهای خواستگاری بود. دور و بر کاغذ را گل کشیدم و رنگ کردم. روبان کشیدم. بلبل کشیدم. شاید یکی دو هفته طول کشید. نقّاشی می کردم و فکر می کردم چه کنم. عقلم می گفت دست بکشم. ولی بیچاره نگفته می دانست که باخته است. می دانست که نمی توانم. می خواستم به حرف عقلم گوش کنم. برای خودم هزار دلیل و منطق آوردم. قسم می خوردم که نخواهم رفت. ولی انگار میخ آهنین در سنگ می کوبیدم. می دانستم که خواهم رفت. خود را با سنگ به مهلکه خواهم انداخت. چیزی می گویم و چیزی می شنوی. در آن زمان عاشق شدن یک دختر پانزده ساله خود مصیبتی بود که می توانست خون بر پا کند. چه رسد به نامه نوشتن. چه رسد به رد کردن خواستگار. عاشق شدن؟ ان هم عاشق نجّار سر گذر شدن؟ این که دیگر واویلا بود. آن هم برای دختر بصیرالدوله. فکر آن هم قلب را از حرکت می انداخت. خون را سرد می کرد. انگار که آب سر بالا برود. انگار که از آسمان به جای باران خون ببارد. با شاخ غول در افتادن بود که من در افتادم و نوشتم. آرزویی را که بر دلم سنگینی می کرد، عاقبت نوشتم. آنچه را به محض خواندن نامۀ او و به عنوان پاسخ به ذهنم ریده بود دلم می خواست به صدای بلند برایش بخوام، نوشتم. حال دل با تو گفتنم هوس است خبر دل شنفتم هوس است طمع خام بین که قصّۀ فاش از رقیبان نهفتنم هوس است دیگر یاد ندارم که چه بهانه ها می آوردم تا از خانه بیرون بروم. دایه حالا گرفتار منوچهر بود. من گاه با دده خانم بیرون می رفتیم و او را به بهانۀ آن که چیزی را در خانه جا گذاشته ام به خانه می فرستادم. ولی می دانستم مدّتی طول می کشد تا او غر غرکنان از راه برسد. گاهی هم تنها می رفتم. آن شب باز دم غروب بود و پدرم مهمان مردانه داشت و همۀ اهل خانه گرفتار او و دل درد منوچهر بودند. از خانه بیرون رفتم. پشت به در دکان داشت، قبای خود را پوشیده و شال بسته بود. می خواست برود. پشت شال دو سه چین خورده بود. پیش خود گفتم اگر دایه جان ببیند می گوید از آن قرتی ها هم تشریف دارند. این لباسی که می رفت تا از گردونه خارج شود چه قدر به او می آمد. دو دست را به کمر زده شستها را در شال فرو برده و کمی به عقب خم شده بود. گویی درد و خستگی کمر را با این کار تسکین می داد. ساکت ایستادم و نگاهش کردم. آمده بودم کار را تمام کنم. پس دیگر از آبروریزی نمی ترسیدم. به چپ و راست نگاه نمی کردم. بگذار طشت رسوایی از بام بیفتد. من تصمیم خود را گرفته بودم. شاید نگاهم همچو تیری در پشتش فرو رفت. چون به همان حالت ایستاد. کمرش آرام آرام صاف شد و ناگهان برگشت. فراموش کرد سلام بکند. مثل این که مسحور شده بود. آهسته گفت:آخر آمدی؟ پیچه را بالا زدم و لبخند زنان به او