پارت123#بامدادخمار#
يخ کرده بود. عصمت خانم شربت به دستم داد. حال خودش هم بهتر از من نبود. حسن خان لب ايوان نشسته و آرنج را به زانو تکيه داده تسبيح مي انداخت و سر را به علامت تاسف تکان مي داد. صداي در بلند شد. هر سه بر جا خشک شديم. حسن خان گفت:
- شما برويد توي اتاق تا من آماده شان کنم.
دويدم توي مهمانخانه و از کنار پشت دري نگاه کردم. عصمت خانم در را باز کرد. ابتدا پدرم را ديدم که وارد شد و هادي به دنبالش بود که ديگر چشمانم او را نمي ديد. دلم نمي خواست پدرم مرا در آن حال ببيند. يک زن مفلوک تو سري خورده درد کشيده به جاي دختر نازنازي شاداب سرحال که مثل کبک خرامان راه مي رفت و از چشمانش برق غرور مي تراويد. پدرم به محض ورود صدا زد:
- حسن خان.
ولي لازم نبود که او را صدا کند. حسن خان به استقبال او رفت. پدرم مشغول گفت و گو با آن ها بود. چهره اش را از پشت پنجره مي ديدم. موهاي شقشقه اش، درست در بالاي گوش ها، سپيد شده بود. صورتش باريک تر و قيافه اش پخته تر شده بود. در سبيلش رگه هاي سفيد ديده مي شد. لاغرتر شده بود و باز هم مهربان تر و ملايم تر مي نمود. با اين همه چهره اش تلخ و گرفته و عبوس بود و مهم تر از همه نگران و هر لحظه با پچ پچ هايي که رد و بدل مي شد اين نگراني بيشتر مي شد. لباس هايي مثل هميشه اتو کشيده و تميز و مرتب بود. زنجير طلاي ساعتش را روي جليقه مي ديدم، دست چپ را در جيب جليقه کرده بود با دست راست چانه را نگه داشته و خيره با نگاهي که استفهام و شگفتي از آن مي باريد، با دقت به حسن خان نگاه مي کرد و گاه به عصمت خانم که در ميان حرف هاي برادرش مي دويد نظر مي انداخت.
بعد سکوت کوتاهي برقرار شد. آن گاه پدرم نفس عميقي کشيد و سوالي کرد. حسن خان که پشت به من داشت با انگشت شست به پشت سرش و به سوي مهمانخانه اشاره کرد. آفتاب مي رفت که غروب کند. پدرم با عجله دو قدم به سوي در اتاق برداشت و ايستاد. انگار حال او هم دست کمي از حال من نداشت. صدا زد:
- محبوبه!
اشک در چشمان من جمع شد. يک قدم ديگر جلو آمد:
- حالا چرا بيرون نمي آيي؟
صدايش آرام و اندوهگين بود.
سر پايين انداختم. در را گشودم و به لنگه راست در تکيه دادم. نيمرخ ايستاده بودم. طرف چپ صورتم، قسمت سالم چهره ام رو به حياط بود. سرم پايين بود و موهايم از دو طرف چهره ام را پوشانده بود. پنجه هايم را درهم مي فشردم تا اشکم نريزد. آهسته گفتم:
- سلام.
با نهايت حيرت متوجه شدم که صدايم را شنيد و گفت:
- سلام.
و جلوتر آمد. رو به رويم ايستاد. نيمه آسيب ديده صورتم در زير موها و به طرف مهمانخانه پنهان بود. پدرم مي کوشيد تا صورت مرا ببيند. مي خواست بعد از سال ها چهره دخترش را ببيند و من از نشان دادن چهره ام به او وحشت داشتم. نگاهم به نوک کفش هاي سياه و براقش بود. آهسته گفت:
- سرت به سنگ خورد؟
گفتم:
- سرکوفتم نزنيد آقاجان.
و اشکهايم روي زمين، جلوي پاهاي هردوي ما چکيد. در تمام عمرم قطرات اشکي به اين درشتي نديده بودم. گفت:
- نه، سرکوفتت نمي زنم. خوب کردي آمدي. ضرر را از هر جايش بگيري منفعت است.
صدايش مي لرزيد. ساکت شد و نفس عميقي کشيد. به خود مسلط شد. بعد گفت:
- سرت را بلند کن. به من نگاه کن ببينم.
تکان نخوردم.
- از من دلگير هستي؟
سرم را به علامت نفي تکان دادم.
- پس چرا نمي خواهي توي صورتم نگاه کني؟
بغض آلود گفتم:
-مي خواهم
و بعد، آهسته سرم را بلند کردم.
چشمانم غرق اشک بودند. ابتدا هيچ واکنشي از خود نشان نداد. فقط چشمانش از حيرت گشاد شدندبا دقت بيشتري به من خيره شد. انگار شخص ديگري را به جاي دخترش به او قالب کرده اند. حسن خان و خواهرش با تاسف و ترحم به ما دونفر نگاه مي کردند ناگهان پدرم به خود آمد. انگشتان دست چپ را در ميان موهايش فرو برد و سر را با غيظ به عقب کشيد و گفت
واي
بعد ساکت شد. دستش را از سرش برداشت و به من نگاه کرد. چنان که گويي با خودش صحبت مي کرد گفت:
ببين چه کار کرده
و در حالي که جواب را از قبل مي دانست پرسيد
چه کسي اين بلا را به سرت آورده
رحيم، آقاجان، رحيم
و هق هق کنان زير گريه زدم. مثل شيري که در قفس گرفتار باشد به راه افتاد. به چپ و راست مي رفت و دوباره به کنار من برگشت
شوهرت با تو اين کار را کرده يک مرد با زن شرعي خودش با زن نجيب و بي پناه خودش؟ با ناموس خودش؟ اي تف بر آن ذاتت مرد
حسن خان به آرامي گفت
و گويا دفعه اولش هم نبوده
پدرم به من نگاه کرد
راست مي گويندو تو باز ماندي؟تحمل کردي؟ زندگي کردي
مي گفتم شايد درست بشود آقاجان
درست بشود نه جانم اصل بد نيکو نگردد آن که بنيادش بد است.اين همه مدت تو را کتک مي زده و تو هم صدايت در نمي آمده؟ ولش نمي کردي؟ببين با تو چه کرده؟ عجب حيوان غريبي استآن هم با دختري که به خاطر وجود بي وجود او پشت پا به همه چيز زد. با دختر من. دختري که از گل نازک تر نشنيده بود
صدا در گلويش شکست. يک لحظه برق اشک در چشمانش ديدم. فو
پارت 124#بامدادخمار#
را پشت به من کرد و به قدم زدن پرداخت. بعد از مدتي ادامه داد:
- مظلوم گير آورده؟ دمار از روزگارش درمي آورم. آخر چرا ماندي دختر؟ چرا اين همه مدت دندان سر جگر گذاشتي، محبوبه؟ چرا؟
صدايش آرام و سرزنش آميز بود. گفتم:
- به خاطر پسرم، آقاجان.
هيچ نگفت ولي رنگش مثل گچ سفيد شد. از آنچه گفته بودم پشيمان شدم. دست ها را به پشت زد. پشتش تا شده بود. به زمين خيره شد. ساکت ماند. عصمت خانم بي صدا اشک مي ريخت. پدرم گفت:
- مي دانم، خيلي زجر کشيده اي.
از ميان هق هق گريه گفتم:
- آقاجان، هيچ کس نمي داند، هيچ کس!
گذاشت تا گريه ام فروکش کند. چند بار دهان گشود تا صحبت کند. لب هايش مي لرزيد و نمي توانست. آن گاه گفت:
- خوب، تمام شد. ديگر حرفش را هم نزن. ديگر غصه نخور. خودم همه چيز را رو به راه مي کنم. حالا هم طوري نشده. قدمت سر چشم. خوش آمدي. ضرر را او کرد که زني مثل تو را از دست داد. من که نمي فهمم چه طور قدر جواهري مثل تو را نشناخت. اين هم از بدبختي خودش است. از بدبختي اين طور آدم ها يکي هم همين است که قدر نعمت هايي را که خداوند به آنها مي دهد نمي شناسند.
حسن خان گفت:
- واقعا درست گفتيد آقا. خر چه داند قيمت نقل و نبات؟
به اتاق رفتيم و نشستيم. هادي چاي آورد. پدرم گفت:
حالا مي خواهي چه بکني؟
مي خواهم طلاق بگيرم.
کار صحيح همين است.ولي با اين همه باز خوب فکرهايت را بکن
از يک سال بعد از عروسيم داشتم فکرهايم را مي کردم. آقاجان
پدرم فکري کرد و گفت
من که نمي توانم تو را با اين حال به خانه ببرممادر بيچاره ات از پا در مي آيد
حسن خان گفت
نظر بنده هم همين است
پدرم رو به حسن خان کرد
اجازه مي دهيد محبوبه چند صباحي اين جا بماند؟ آن قدر که کبودي هاي صورتش از بين برود. بعد خودم مي آيم و مي برمش
حسن خان و عصمت خانم با هم گفتند:
اختيار داريد اين جا منزل خودشان است تا هر وقت دلشان بخواهد تشريف داشته باشند
وقتي پدرم مي رفت دست در جيب کرد و مشتي اسکناس در دستم نهادنه هنگام آمدن مرا بوسيد و نه وقت رفتن مي دانستم چرا! آخر من هنوز زن رحيم بودم.
شب ها عصمت خانم تميزترين رختخواب خود را در اتاق دست راستي برايم پهن مي کرد. هر چه لازم بود، از شانه و آيينه و حوله برايم در اتاق گذاشت. همه نو. همه تميز. حتي يک روز به بازار رفت و برايم يک پيراهن و لباس زير و يک جفت جوراب خريد هرچه اصرار مي کردم پولي از من قبول نمي کرد. نمي گذاشت دست به سياه و سفيد بزنم مي گفت
تو ضعيف شده اي دخترجان. من که از شستن يک بشقاب اضافه يا زياد کردن آب آبگوشت خسته نمي شوم تو به فکر خودت باش.گ
شب ها کنار بسترم مي نشست و در حالي که به اصرار مرا وادار مي کرد در رختخواب دراز بکشم، يکي دو ساعت با يکديگر درددل مي کرديم و از مصاحبت هم لذت مي برديم
گاهي بعدازظهرها همه با حسن خان در مهمانخانه دور هم مي نشستيم و از هر دري گفت و گو مي کرديم و گه گاه حسن خان به آرامي تار مي زد. با هادي از دارالفنون گفت و گو مي کردم. پسر جاه طلب با استعدادي بود و از درس خواندن لذت مي برد. پدرم مسئوليت تحصيل او را به عهده گرفته بود قول داده بود تا هر زمان که درس مي خواند مخارج او را تامين کند. شب ها که با عصمت خانم تنها مي شديم سفره دل را مي گشودم
- عصمت خانم، ديگر بچه دار نمي شوم. مي خواهم دوا و درمان کنم. نمي دانم فايده دارد يا نه
چرا ندارد جانم. انشالله فايده دارد. ولي زياد خودت را عذاب نده. بچه مي خواهي چه کنيتو خودت هنوز بچه هستي. به خدا بچه مايه عذاب است. هرکس دارد خدا بهش ببخشد. ولي آن ها هم که ندارند اگر غصه بخورند والله بي عقل هستند
- عصمت خانم، من از آن بي عقل ها هستم. غصه نمي خورم. ديگر از غصه گذشته. جگرم مي سوزدناقص شده ام. عقيم شده ام. اجاقم کور شد. همه اش هم از دست اين مرد نابکار
عصمت خانم خم مي شد. سرم را مي بوسد و اشک هايم را پاک مي کرد آنچه مرا مجذوب اين ساختمان نقلي تر و تميز مي کرد، سکوت و نظافت و نظم و ترتيب آن بود. آنچه مرا شيفته اين زن مهربان و برادر و پسرش مي کردآرامشي بود که در خانه آن ها برقرار بود. اوايل از اين که کسي صبح زود در حياط لخ لخ کنان کفش هايش را بر زمين نمي کشيد تعجب مي کردم. از اين که کسي به صداي بلند غرغر نمي کرد و با جيغ و داد يکديگر را صدا نمي زدند حيرت مي کردم. چرا در اين محله هر شب سر و صدا راه نمي اندازند و مرده هاي يکديگر را توي گور نمي لرزانند
ابتدا به همه کس و همه چيز بدبين بودم بدبيني را از آن خانه کفر گرفته نفرين شده همراه خودم به ارمغان آورده بودم. هر حرکت و حرفي را تفسير مي کردم هر اشاره اي را حمل بر سوءنيت صاحبخانه مي نمودم. اگر عصمت خانم به پسرش لبخند مي زد، فکر مي کردم مرا مسخره مي کند. اگر هادي دير به من سلام مي کرد، در دل مي گفتم دلش مي خواهد زودتر از اين خانه بروم تا جاي آن ها گشاد شود. اگر حسن خان در مقابل من دست در جي
https://eitaa.com/roomannkadeh
125#بامدادخمار#
ب مي کرد و پولي به عصمت مي داد تا هادي را بفرستد قند و شکر و توتون و چاي بخرد، تصور مي کردم حتما از من خرجي مي خواهد. ولي اندک اندک آرام شدم. عادت کردم و به زندگاني معمولي خو گرفتم. دوباره با آداب و رسوم شرافتمندانه گذشته آشنا شدم.
دنائت و پستي اکتسابي از سرم افتاد. عاقبت قادر شدم خود را از لجنزار بيرون بکشم. معناي زندگي را بفهمم. معناي اين که وقتي مرد خانه شب از کار برمي گردد دل زن از دم غروب از وحشت نلرزد. نوازش هاي عصمت خانم و ملايمت هاي پسر و برادرش نه تنها چهره کبود و لبان متورم مرا شفا بخشيد، بلکه بر دل خسته ام نيز مرهم نهاد. آرام گرفتم. بعضي شب ها حسن خان اجازه مي گرفت و نرم نرمک برايمان تار مي زد. با اين که مي دانستم به شراب علاقه دارد، ولي هرگز در تمام مدتي که در آن خانه اقامت داشتم، نديدم که در حضور من لب به مشروب بزند.
روز يکشنبه که روز چهارم بود، پدرم آمد و مرا ديد. ورم لبم خوابيده بود و کبودي صورتم زرد شده بود. گفت:
- ديگر چيزي نمانده. حالت خيلي بهتر شده. خودم صبح جمعه مي آيم دنبالت.
گفتم:
- آقا جان. خانم جانم خبر دارند؟
- نه. به هيچ کس نگفته ام. شب جمعه خودم کم کم ذهنش را آماده مي کنم.
عصمت خانم در اتاق نبود. سر پايين افکندم و با شرمندگي گفتم:
- بهشان مي گوييد که من اين مدت در اين جا بوده ام؟
- چاره اي نيست. غير از اين چه چيزي مي توانم بگويم؟
شايد اين اولين و آخرين باري بود که پدرم نام عصمت خانم و برادرش را در خانه ما و در حضور مادرم بر زبان مي راند. آن هم فقط به خاطر من. به خاطر لجبازي ها و خيره سري هاي من. به خاطر اشتباه من.
تا صبح جمعه به خاطر مادرم تاسف مي خوردم. صبح زود از خواب مي پريدم و ساعت ها در رختخواب غلت مي زدم و با افکار خود کلنجار مي رفتم. زندگيم مثل پرده سينما از برابر چشمانم رژه مي رفت و عاقبت وقتي از عرق خيس مي شدم، وقتي تحملم به پايان مي رسيد، با حرکتي ناگهاني در بستر مي نشستم. سر را ميان دو دست مي گرفتم و مي گفتم:
« آه که عجب غلطي کردم . »
صبح جمعه پدرم آمد. من آماده بودم. از دور کالسکه پدرم را شناختم. فيروزخان با همان سيبيل هاي کت و کلفت و موهاي وزوزي، آن جا، روي صندلي سورچي نشسته بود. انگار به موهايش گچ پاشيده بودند. کمي سفيد شده بود. مرا از زير چشم با کنجکاوي و اندوه برانداز مي کرد. درشکه هم مانند سورچي و اربابش کهنه شده بود. مثل اين که پدرم فکر مرا خواند. با لحني پوزش طلبانه گفت:
- اين درشکه هم ديگر زهوارش در رفته. بايد کم کم به فکر يک ماشين باشم.
فيروزخان گفت:
- سلام خانوم کوچيک!
با اين جمله مرا به دنياي شيرين گذشته بود. باز بغض گلويم را گرفت و به زحمت در حالي که سوار مي شديم گفتم:
عليک سلام فيروز خان، پير شدي!
خانم، ما و اسب ها و درشکه هر سه تا پير شده ايم. بايد بفرستندمان دباغ خانه.
اشاره اش به گفته پدرم و تصميم او مبني بر خريد اتومبيل بود پدرم گفت
- کالسکه و اسب ها را شايد، ولي تو بايد يک کمي به خودت زحمت بدهي، دست از بخور و بخواب برداري و بروي تمرين ماشين بردن بکني
و خنديسورچي در حالي که به اسب ها شلاق مي زد، خنده کنان از فراز شانه گفت
- از ما گذشته ديگر، آقا. ما فقط بلديم به اسب ها شلاق بزنيم
من هم آن قدر به تو شلاق مي زنم تا ياد بگيري
هر سه خنديديم هر سه شاد بوديم. هر يک به سبک خود. هر يک با افکار و آرزوهاي خود
آه دوباره آن خيابان، همان کوچه، همان بازارچه کوچک و و همان دکان لعنتي نجاري که خوشبختانه هنوز درش تخته بود. بعد ديوار باغ خانه مان و رسيديم.
دلم مثل سير و سرکه مي جوشيد. حال خودم را نمي فهميدم پدرم گفته بود که خواهرانم با شوهرها و بچه هايشان ناهار به آن جا مي آيند تا مرا ببينند. ولي هنوز نرسيده بودند
تا وارد شدم انگار ملکه وارد شده. دايه جانم، دده خانم، حاج علي و حتي کلفت جديدي که مادرم گرفته بود، همه به استقبال آمدند. پس مادرم کجا بود منوچهر کو
دايه جان و دده خانم و کلفت جوان مرا به يکديگر پاس مي دادند و مي بوسيدند و من چشمم به پنجره هاي ساختمان بود. با حواس پرتي پرسيدم
حاج علي احوالت چه طور است
اي خانم، پير شديم ديگر. گوشمان هم که ديگر به کل نمي شنود. حسابي سنگين شده
انگار قبلا سنگين نبود. پدرم که سرحال بود يا تظاهر مي کرد، گفت
خوب، خوب، حاج علي قورمه سبزي ات سوخت. بويش دارد مي آيد
حاج علي خنديد و شلان شلان دور شد. پدرم مرا از چنگ بقيه بيرون کشيد و گفت
ديگر بس است خانم بزرگ هستند
دايه جانم گفت
توي پنجدري. از صبح تا حالا افتاده اند روي يک مبل. نا ندارند از جايشان بلند شوند
به سوي ساختمان به راه افتاديم. سر بلند کردم و دلم فرو ريخت. بالاي پله ها، پسر بچه اي پشت جرز پنهان شده و از آن جا با کنجکاوي سرک مي کشيد. اصلا شکل الماس نبود. ولي اين طرز رفتارش عينا از اداهاي الماس بود. گفتم
منوچهر
خود را کنار کشيد و پشت جرز
https://eitaa.com/roomannkadeh
#پارت126#بامدادخمار#
مخفي شد. دو پله يکي بالا دويدم و بغلش کردم. بغض کرده بود. پدرم گفت:
پسرجان به خواهرت سلام کن. اين محبوب است
منوچهر گفت
سلام.
او را مي بوسيدم و مي بوييدم. جلوي روي او چمباتمه زده بودم تا هم قد او بشوم. در وجود او دنبال پسر خودم مي گشتم. در آغوش من سربلند کرد و به پدرم گفت:
- نزهت آبجي من است. خجسته آبجي من است
او را فشار دادم و بوسيدم:
- من هم هستم، قربانت بروم، من هم هستم.
در پنجدري را گشودم. مادرم روي مبل مخمل نشسته بود. دم در اتاق ايستادم و گفتم
- سلام خانم جان.
دست هايش را دراز کرد و ناليد:
- آمدي محبوب؟ آمدي؟ گفتم مي ميرم و نمي بينمت. گفتم نمي آيي. نمي آيي تا يک دفعه سر خاکم بيايي.
چشمانش سرخ سرخ بود. چادر از سرم افتاد و دويدم. به آغوشش پناه بردم که آن قدر بوي مادر مي داد. بوي آرامش مي داد. بوي بچگي هاي مرا مي داد. سر و صورتش را بوسيدم. دست هايش را بوسيدم. همان دست هايي که زماني مرا نيشگون گرفته بودند، ولي آن قدر محکم که بايد مي گرفت. سرم را بر سينه اش گذاشتم که از غم من لبريز بود و آرام شدم.
منوچهر بغض کرده بود. از اين که من در آغوش مادرمان بودم، از اين که او مرا آن قدر گرم و مادرانه مي بوسيد حسوديش شده بود. زير گريه زد و به زحمت خودش را سر داد در آغوش مادرم و بين من و او فاصله انداخت و در بغل مادرم نشست. مادرم اشک هايش را پاک کرد و خنديد:
اي حسود! ديگر بزرگ شده اي، مرد شده اي، خجالت بکش
منوچهر مرا نشان داد و گفت
اين که بزرگ تر است! چرا او خجالت نمي کشد
حرف حساب جواب نداشت. خواهرانم از راه رسيدند با شوهر و فرزندانشان.
پدر و مادرم شکسته شده بودند. مادرم آن طراوت و شادابي سابق را نداشت. نمي دانم از گذر ايام بود يا از اندوه شکست من. رفتار پدرم آرام تر و پخته تر شده بود. شوهر نزهت جا افتاده شده بود. ولي بچه ها بزرگ شده بودندخجسته شوهر داشت. خدمتکار جديد و شاد و فرز و چابک بود. شايد وجود من نيز در چشم آنان عجيب و ديدني بود انگار از دنياي ديگري آمده بودم. به محض آن که روي برمي گرداندم با دقت و کنجکاوي براندازم مي کردند و وقتي برمي گشتم خود را بي توجه نشان مي دادند همه قيافه هاي محترم و سر و وضع مرتبي داشتند از سخن گفتن آرام و رفتار خالي از ستيزه جويي آن ها، از اين که با فرياد سخني نمي گفتند و به قهقهه نمي خنديدند، تعجب مي کردم
رحيم را با شوهران خواهرانم مقايسه مي کردم و خودم از خجالت خيس عرق مي شدم. يک بار خجسته در همين خانه از من پرسيده بود که از چه چيز او خوشم آمده؟ و من رنجيده بودم. حالا خودم اين سوال را از خود مي پرسيدم و پاسخي نمي يافتم.
نزهت سه تا بچه شيطان و تپل و مپل داشت. همه يه شکل. انگار آن ها را قالب زده بودند. شير به شير زاييده بود. اولي يک پسر و دوتاي ديگر دختر. هنوز شوهر نزهت براي هيکل تپل و گرد و قلمبه همسرش ضعف مي کرد. اما خجسته چه خانمي شده بود. باريک و بلند و متين. خوش صحبت و شيک پوش گفتار و رفتارش شيرين و مليح بود. وقتي پيانو مي زد انسان حظ مي کرد. بوي عطرش آدمي را مست مي کرد.يک دختر ششماهه داشت که مثل عروسک نرم و لطيف بود. خواهرها مرا بوسيدند. با تاسف، با دلسوزي
من در نظر آن ها لاغر شده بودم. مريض احوال بودم. بايد به خودم مي رسيدم. نبايد غصه مي خوردم.ديگر همه چيز تمام شده بود. راحت شده بودم من بچه هاي آن ها را مي بوسيدم که با خجالت و سر به زير عقب عقب مي رفتند. شوهر خجسته آقايي به تمام معنا بود. مصاحبتش به من آرامش مي بخشيد مودب و محترم. با مهرباني کنارم نشست و با محبت دستم را در دست گرفت و سخناني طبيبانه، و تسکين بخش بر زبان راند که چيزي نمانده بود دوباره اشکم را جاري سازد. به تدريج خانواده ام با من آشنا مي شدند کم کم دوباره در فاميل خود جاي مي افتادم نزهت مرا به کناري کشيد و گفت
محبوب، بايد چند دست لباس مرتب بخري
پدرم در تمام مدت کلامي از شوهر من و زندگي زناشويي ما بر زبان نراند
صبح روز بعد، پس از صرف ناشتايي، پدرم دايه جانم را صدا کرد
دايه خانم، مي روي سراغ اين مرتيکه و مي گويي دوشنبه بعدازظهر، يک ساعت به غروب، اين جا باشد
همه مي دانستيم مرتيکه کيست
يک ساعت به غروب باز قلبم مي زد تشويش داشتم. اين بار نه از روي عشق، بلکه از سر نفرت و وحشت.باز نفس از گلويم بالا نمي آمد. خداوندا، چه قدر اين بدن بايد بلرزد؟ تا کي اين سينه بايد تنگ شود تا چند اين گلو بايد خشک شود؟ تا کي تا چند آن قدر سست و ضعيف بودم، چنان لرزان و از درون تهي بودم که احساس مي کردم اگر بادي شديد برخيزد مرا با خود خواهد برد
نزديک غروب پدرم توي پنجدري نشست. به من نگفت که به نزدش بروم. صلاح هم نبودپشت در ايستادم. درست مثل روزي ه او به خواستگاريم مي آمدفيروز به دستور پدرم روي پله ورودي اندروني نشست. حاج علي کنار حوض ايستاده و دست ها را مودبانه به يکديگر گرفته بود. دده خانم مي رفت و مي آمد
https://eitaa.com/roomannkadeh
#پارت 127#بامدادخمار۰#
صداي دايه خانم بلند شد:
- بفرما، از اين طرف.
نمي گفت بفرماييد. بفرماييد مال آدم هاي متشخص و محترم بود. آدم هاي تحصيلکرده. مال دامادهاي حسابي. ولي بيا گفتن هم سبک بود. زشت بود. چون هر چه بوداو هنوز شوهر من بود.
صداي پايش را شنيدم که از پلکان بالا آمد و گفت:
- يا الله.
و وارد پنجدري شد. ناگهان از طرز کفش از پا کندنش، سلام گفتنش، دست روي دست نهادن و متواضعانه و سر به زير ايستادنش، از تمامي حالات و حرکاتش، احساس اشمئزاز کردم. نه از او، از خودم که او را خواسته بودم.
حالا او را به چشمي مي ديدم که بايد شش، هفت سال پيش مي ديدم. روزي که به خواستگاريم آمد. همان روزي که خجسته پرسيد تو اين را مي خواهي؟! يک مرد عامي، سبک سر، بي سواد، بي کمال، لات مآب که گر چه اين بار کت و شلوار به تن داشت، باز يقه چرک گرفته اش گشوده بود. نه از سر شيدايي و شورآشفتگي که از سر لاقيدي و شلختگي. کت و شلوارش چروک و جا انداخته. سر و وضعش پريشان. موها درهم و بي قرار. انگار مدت ها شانه نشده اند. ته ريش درآورده بود. لب ها خشک و ترکيده. صورت افسرده و عبوس. حتي حضور او در اين خانه نامناسب و بي جا مي نمود چه رسد به آن که داماد اين مرد مسن و پخته و محترمي باشد که اين طور با وقار نشسته و سراپاي او را برانداز مي کند. گيج بود و به نظر مي رسيد کمي مست باشد. مدتي سر به زير مکث کرد. سپس آهسته سر برداشت و به در و ديوار نگريست – مبهوت و با دهان نيمه باز. مثل آن که دفعه اولي است که آن جا را مي بيند. مثل اين که باور نمي کرد دختر اين خانه همسر او باشد. انگار خواب مي ديد.
پدرم آهسته و آمرانه گفت:
- بنشين.
خواست چهارزانو روي زمين بنشيند. پدرم با دست به مبلي در دورترين نقطه اتاق اشاره کرد و گفت:
- اين جا نه. روي آن.
تاريخ تکرار مي شد. هر دو همان رفتاري را داشتند که در روز خواستگاري من داشتند. او اطاعت کرد و نشست. سکوتي برقرار شد و سپس پدرم گفت:
- دستت درد نکند.
او سر به زير، در حالي که با لبه کلاهش ور مي رفت گفت:
- والله ما که کاري نکرده ايم!
پدرم به همان آرامي گفت:
- ديگر چه کار مي خواستي بکني؟ دخترم براي تو بد زني بود؟ در حق تو کوتاهي کرده بود؟ چه گله و شکايتي از او داشتي؟
من، در پس اين ظاهر آرام پدرم، خشم او را احساس مي کردم. آرامش قبل از توفان را به چشم مي ديدم. آتشفشاني آماده باريدن آتش و آماده سوزاندن.
ولي رحيم ساده لوح و احمق بود. قدرت تشخيص نداشت. موقعيت را درک نمي کرد. خام بود و از ديدن ملايمت پدرم و شنيدن لحن پرسش او شير شد. طلبکار شد و ناگهان تغيير حالت داد و گفت:
- دست دختر شما درد نکند! نمي دانيد چه به روز مادر من آورده!
پدرم با همان آرامش و متانت پرسيد:
- مثلا چه کار کرده؟
- چه کار کرده؟ چه کار نکرده؟ تمام زنديگم را به آتش کشيده. دست روي مادرم بلند کرده. پيره زن بيچاره کم مانده بود از وحشت پس بيفتد.
پدرم حرف او را قطع کرد:
زندگيت را به آتش کشيده؟کدام زندگيت را؟ چه چيزي را سوزانده؟ بگو تا من خسارتش را بدهم
رحيم کمي من من کرد و سپس گفت
خوب، البته جهاز خودش بوده. قالي ها، رختخواب ها
پدرم گفت
خوب، اين که از اين. حالا برويم به سراغ مادرت. ماهي چند بار مادرت را کتک مي زده
رحيم با لحن کسي که چغلي بچه شروري را مي کند گفت
فقط همان روز که قهر کرد و از خانه رفت
پدرم پرسيد
فقط همان يک روز اين که نشد. من بايد او را به شدت تنبيه کنم و خواهم کرد چون اگر من جاي او بودم و شش هفت سال از دست اين زن عذاب کشيده و خون جگر خورده بودم،هفته اي هفت روز کتکش مي زدم. دخترم بايد به خاطر اين بي عرضگي که به خرج داده تنبه شود. اين را گفت و با غيظ پوزخند زد
رحيم سر برداشت و با تعجب او را نگاه کرد تازه مي فهميد که پدرم او را دست انداخته است. چهره او را از درز در به وضوح مي ديدم. زير چشمانش پف کرده بود. مسلما اين ده پانزده روز از مشروب غافل نبوده تمام مدت را در مستي و بي خبري گذرانده بود پس او نيز به روش خودش زجر کشيده بود ولي ديگر دل من برايش نمي سوخت. ذره اي احساس ترحم نداشتماز عذابي که مي کشيد لذت مي بردم
پدرم با لحني خشمگين گفت
مردکتو حيا نکردي دختر مرا اين طور زير مشت و لگد خرد و خمير کردي تازه به خاطر ننه ات شکايت هم مي کني آخر يک مرد حسابي يک مرد آبرودار، مردي که يک جو غيرت و شرف سرش بشود زن خودش، ناموس خودش را کتک مي زندن هم يک زن بي دفاع را که همه چيزش را گذاشته دنبال آدم لات بي سر و پايي مثل تو راه افتاده؟ اين را مي گويند مردانگي؟ تو حيا نمي کردي طلاهاي زنت را برمي داشتي پول هايش را مي گرفتي، دار و ندارش را مي بردي عرق خوري يا توي محله قجرها صرف زن هاي بدتر از خودت مي کردي
در پشت در اتاق خشک شدم. چشمانم از فرط حيرت گرد شدند. چشمان رحيم هم همين طور.بهت زده گفت
من؟کي؟گ کي گفته من به محله قجرها مي روم محبوبه دروغ مي گويد
خفه شو. اسم
https://eitaa.com/roomannkadeh
پارت 128#بامدادخمار#
دختر مرا بي وضو نبر. او دروغ مي گويد؟ او روحش هم خبر ندارد. من گفته بودم زاغ سياهت را چوب بزنند. من اين شش هفت سال مراقبت بودم کي حيا مي کني! کي کارد به استخوان دختر من مي رسد! کي از عرق خوري ها و کثافتکاري هاي تو خسته مي شود و توي بيچاره قدر اين زن را ندانستي. قدر اين فرشته اي را که خداوند به دامنت انداخت را نفهميدي. هيچ کس اين قدر با يک شوهر لات آسمان جل مدارا نمي کند که او کرد.
رحيم گفت:
- ديگر چه طور قدرش را بدانم؟ بگذارم روي سرم و حلوا حلوا کنم؟
کم کم داشت پررو مي شد و پدرم هم فورا اين را با ذکاوت دريافت و گفت:
- مثل آدم حرف بزن. اين حرف ها ديگر زيادي است. بايد فورا دخترم را طلاق بدهي. سه طلاقه. غيرقابل رجوع. فهميدي؟
رنگ از روي رحيم پريد. من خوب او را مي شناختم. وقتي منافعش در خطر بود. وقتي عصباني مي شد. وقتي مي ترسيد. تمام واکنش هايش را به خوبي مي شناختم.
- چرا طلاقش بدهم؟ زنم است. دوستش دارم. طلاقش نمي دهم.
- دوستش داري؟ دوستش داري که با مشت و لگد کبودش کرده اي؟ اگر مرده بود چه مي شد؟ هان؟ چنان بلايي به سرت بياورم که ياد بگيري يک مرد چه طور بايد با زنش رفتار کند. نه اين که فکر کني دختر من به خانه ات برمي گرددها! .... نه بلکه براي اين که آدم بشوي. براي اين که با يک بدبخت ديگر که بعدها به تورت مي افتد و به آن جهنم وارد مي شود، اين طور رفتار نکني. که عبرتت بشود.
با وقاحت گفت:
- خوب، همه زن و شوهرها دعوا و مرافعه مي کنند! قهر مي کنند! شما عوض آن که نصيحتش کنيد که به سر خانه و زندگيش برگردد آتش را تيزتر مي کنيد؟ محبوبه مرا مي خواهد، من مي دانم. من هم او را مي خواهم. زن طلاق بده هم نيستم.
پدرم صدا زد:
- محبوبه بيا تو ببينم.
سر برافراشته، در لباس کرپ دوشين تازه ام که با دايه جان رفته و خريده بودم، با موهاي آراسته، کفش قندره، عطر زده، بزک کرده، مغرور و بي اعتنا، بدون حجاب وارد اتاق شدم. مخصوصا مي خواستم در اين روز شيک و زيبا و بي نقص باشم. مي خواستم يک بار ديگر و براي آخرين بار مرا با چشم بصيرت ببيند. از حيرت دهانش باز ماند. مدتي بر و بر مرا نگاه کرد.
به آرامي از جا برخاست و گفت
سلام
جوابش را ندادم. خانمي بودم که با خادمش طرف مي شد. تنها احساسي که نسبت به او داشتم، حس برتري و کينه توزي بود. از اين که او روزگاري به بدن من دست زده احساس نفرت داشتم. از او، از خودم و از جسم خودم بيش از همه بدم مي آمد. هرچه در حمام خود را ميشستم، هرچه لباس هاي کهنه را دور مي ريختم و نو مي پوشيدم، باز راضي نمي شدم. گفت محبوب
زهرمار
از خودش ياد گرفته بودم. روزگاري بود که من در خانه او، در چنگال او، گرفتار بودم. چون کبوتري پرشکسته اسير او و مادرش بودم. فحش و ناسزا مي شنيدم و چون بي پناه بودم، يکه و تنها بودم، دم برنمي آوردم. حالا جاي ما دو نفر عوض شده بود
مستاصل و درمانده نگاهي به پدرم و نگاهي به من کرد و روي مبل افتاد
آقا جانت مي خواهند طلاق تو را بگيرند
آقا جانم نمي خواهند، خودم مي خواهم
چر
عجب آدم وقيحي هستي! هنوز نمي داني چرا
تو که خاطر مرا مي خواستي
يک روزي مي خواستم. حالا ديگر نمي خواهم. بچه بودم.عقلم نمي رسيد. اگر مي رسيد يک لش بي سر و پا مثل تو را انتخاب نمي کردم
ناگهان با لحني محکم و برنده گفت
پس من هم طلاقت نمي دهم. آن قدر بنشين تا موهايت رنگ دندان هايت بشود.
پايم لرزيد. روي يک صندلي کنار پدرم نشستم و به او نگاه کردم. از همين مي ترسيدم مي دانستم چنين حرفي خواهد زد. از اين حربه استفاده خواهد کرد. او را خوب مي شناختم. از جا بلند شد و خنديد همان خنده وقيح و شيطنت بار. پدرم گفت
نيشت را ببند و بنشين
او صدايش را بلند کرد. حالا که برگ برنده در دستش بود، باز ياغي شده بود. باز گردن کلفتي مي کرد. مي خواست با داد و بي داد، با بي حيايي و آبروريزي در مقابل کلفت و نوکر پدرم را بيشتر مرعوبل کند فرياد زد
ديگر حرفي نداريم که بنشينم. حرف زور مي زنيد. بابا من زنم را طلاق نمي دهم. دوستش دارم و طلاقش نمي دهم.اي مسلمان ها به دادم برسيد. مگر شما انصاف نداريد؟ اين مرد مي خواهد يک زن و شوهر را به زور از هم جدا کند.گوشت را از ناخن جدا کند
آتشفشان منفجر شد دريا طوفان شد عقده پدرم سر باز کرد و نعره زد
- مرتيکه پدرسوخته صدايت را بياور پايين. مرا از نعره ات مي ترساني، بي شرف بي همه چيز؟ با دخترم هم همين طور معامله مي کردي؟ بلد نيستي دو کلمه حرف حسابي بزنيچه خبرت است اين جا هم گردن کلفتي مي کني فکر مي کني باز هم از ترس آبرو با تو آدم بي همه چيز مي سازد. تف به گور پدر پدرسوخته ات. هرچه با تو انسانيت کنند، هر چه نجابت کنند، وقيح تر مي شوي خيال مي کني ما بلد نيستيم صدايمان را سرمان بيندازيم آدم بي چاک و دهان تر از خودت نديده اي. فکر نکن من از آبرويم مي ترسم!من اگر آبرو داشتم دخترم را به دست تو نامرد حرامزاد
https://eitaa.com/roomannkadeh
پارت129#بامدادخمار#
ه نمي دادم. از تو بي شرف ترم اگر طلاق دخترم را نگيرم ....
من همان طور نشسته بودم. مثل مجسمه. نوکرها بهت زده آماده بودند تا به طرفداري از اربابشان در قضيه دخالت کنند. دايه جان و دده خانم در ميان حياط به صورتشان چنگ مي زدند. مادرم با چادر سياه سر را از لاي در داخل اتاق کرد و به اعتراض گفت:
- آقا!! آقا!!
پدرم براي نخستين بار در عمرش به او تشر زد:
- برويد بيرون و در را ببنديد خانم.
و مادرم رفت و در را بست. پدرم با لحني آرام ولي آمرانه گفت:
- خوب گوش هايت را باز کن ببين چه مي گويم. صلاحت در اين است که طلاقنامه را امضا کني. به نفع خودت است. اگر کردي، اگر نکردي، يک ....
با انگشت هايش يکي يکي مي شمرد.
- اول اين که تا نفقه دخترم را ماه به ماه و در حضور من به دخترم ندهي و رسيد نگيري، دخترم به خانه ات نمي آيد. نفقه هم بايد مطابق شان و شئونات زن باشد. خدا و پيغمبر گفته اند، قانون هم مي گويد. دختر من بايد کلفت داشته باشد. فرش و رختخواب و وسايل زندگي داشته باشد. بايد اقلا سالي دوبار خرج لباس و کفش و چادرش را بدهي. پول حمام و دوا و درمان و خرج خانه را بدهي. اين که از اين. دوما به اطلاع جنابعالي مي رسانم که دخترم دکان و خانه را به اسم بنده کرده، بنابراين بايد برايش خانه هم بگيري .....
رحيم ميان حرف او پريد:
- از کجا بياورم؟
- آهان، موضوع همين جاست. تازه اين که چيزي نيست. اصل مطلب مانده. بايد مهريه اش را هم تمام و کمال بپردازي. مي داني که پول کمي هم نيست. مي داني که مهريه مثل قرض است و عندالمطالبه بايد بپردازي. يعني زن هر وقت که بخواهد مي تواند مهرش را بگيرد. حالا چه قبل از طلاق و چه بعد از آن. شير فهم شد؟
رحيم کف دستش را دراز کرد:
- کف دستي که مو ندارد نمي کنند!
دستش به نظرم خشن و بدقواره آمد. آيا من قبلا کور بودم؟ پدرم گفت:
- ولي من مي کنم. مي دهم آن قدر کف اين دست چوب بزنند تا مو در بياورد. دخترم مهريه اش را هم به من بخشيده است. يا مهريه را مي دهي يا مي اندازمت توي هلفدوني تا آن قدر آن جا بماني که موهاي جنابعالي هم مثل دندان هايتان سفيد شود.
رحيم ساکت شد. از بلبل زباني افتاده بود. پدرم ادامه داد:
- اما اگر راضي به طلاق بشوي، اولا مهريه اش را مي بخشم. در ثاني دکان را هم به اسم خودت مي کنم.
-گپس خانه چي؟
خانه توي گلويت گير مي کند. عجب پررو و وقيح است. مرتيکه پدر سوخته!
من خانه را هم مي خواهم. نمي توانم توي بيابان زندگي کنم که
پدرم گفت
خلاصه خوب فکرهايت را بکن. فقط دکان. اگر هم قبول نکني، مي فرستم عموي آژان و برادرهاي لات معصومه خانم بيايند تمام قضيه را برايشان شرح مي دهم. دکان و مهريه دخترم را هم به اسم معصومه خانم مي کنم.دخترم در هر دادگاهي که لازم باشد شهادت مي دهد که تو زير پاي اين دختر نشسته اي تا هم مجبور بشوي او را بگيري و هم افسارت به دست او و برادرهاي لات و پاتش بيفتد. حالا ديگر خودت مي داني
آخ که چه قدر دلم خنک شد. مي خواستم بپرم و آقاجانم را دو تا ماچ محکم بکنم. راست گفته اند که کار را بايد به دست کاردان سپرد
رحيم عاجز شده بود بيچاره و مستاصل شده بود. کارد مي زدي خونش درنمي آمد. پرسيد
کي بايد طلاقش بدهم؟ کجا بروم
همين فردا صبح علي الطلوع. مي آيي اين جا دم در منزل، با فيروز خان مي روي محضر. من تمام دستورات را داده ام. امضا مي کني. فهميدي سه طلاقه. بعد که امضا کردي و تمام شد، من روز بعدش مهريه و دکان را به تو مي بخشم و در همان محضر دکان را به اسمت مي کنم
از کجا که بعدا زير حرفتان نزنيد
از آن جا که من مثل تو پستان مادرم را گاز نگرفته ام
از حاضر جوابي پدرم از پختگي و تجربه او کيف مي کردم. رحيم پرسيد
پول محضر را کي مي دهد
پدرم گفت
من
و از جا برخاست تا از اتاق خارج شود معناي حرکت آن بود که رحيم بايد برود من نيز برگشتم تا از اتاق بيرون بروم. رحيم گفت
محبوب
پدرم به تندي برگشت و با خشونت پرسيد:
چه کارش داري
از اين که پدرم اين چنين محکم پشتم ايستاده بود غرق مسرت و سربلندي بودم. گفت
اجازه بدهيد دو دقيقه تنها با او صحبت کنم. نمي گذاريد خداحافظي کنم
پدرم مردد ماند. نگاهي به من افکند مي ترسيد دوباره سست بشوم. او هم مي دانست که رحيم قصد دارد باز مرا فريب بدهد باز در دلم رخنه کند. مي ترسيد طلسم او دوباره در من کارگر افتد. اين دو مرد، هم رحيم و هم پدرم، تصور مي کردند قلب من هنوز هم همان لطافت و نازکي قديم را دارد. هنوز هم قلب همان دختر چشم و گوش بسته ساده لوح و خوش خيالي است که به ترفند نگاهي و لغزش حلقه مويي به دام بيفتد. راستي که مردها چه ساده هستند مثل بچه ها هستند. به طرف رحيم رفتم و در برابرش ايستادم و با لحني سرد و مصمم و محکم و آمرانه، با لحن بيگانه اي که با بيگانه اي ديگر صحبت مي کند گفتم
بگو ببينم چه کار داري
پدرم در حالي که از اتاق خارج مي شد گفت
من همين نزديکي ها هستم
روي
https://eitaa.com/roomannkadeh
پارت 130#بامدادخمار#
سخنش بيشتر با رحيم بود تا من.مبادا بخواهد مرا آزار بدهدمباد دوباره دست به رويم بلند کند خارج شد و در را بست رحيم سربلند کرد و به چشمان من نگاه کردلبخند محزوني بر گوشه لب ها نشاند موها بر پيشاني اش ريخته بود و آن رگ سياه که روي عضله گردنش بود بيرون جسته بود. تمام کوشش خود را به کار برد تا نگاه عاشق کشي به چشمان من بيندازد
چه قدر خوشگل شده اي محبوب
به سردي گفت
ديگر دوره اين حرف ها تمام شده.
با بيچارگي به دو طرف خود نگاه کرد و گفت:
- رفتي؟ بي خداحافظي!
گفتم:
- تو که شب قبلش حسابي با من خداحافظي کرده بودي!
و به طعنه افزودم:
- راستي، حال مادرت چه طور است؟
- راهيش کردم رفت خانه پسرخاله.
- راستي؟ شش سال دير به صرافت افتادي.
- بيا از خر شيطان پياده شو محبوب. برگرد سر خانه و زندگيت.
گفتم:
- نه. ديگر کلاه سرم نمي رود. ديگر پشت گوشت را ديدي مرا هم ديدي.
- ديگر دوستم نداري محبوب؟
ساکت شدم. به سوالش فکر کردم. در قلبم جست و جو کردم و عاقبت پاسخش را يافتم:
- نه. خودت نگذاشتي. سيرتت صورتت را پوشاند.
همچنان در برابرش ايستاده بودم. سرد و خشن و او به التماس سربلند کرد و به من نگريست:
- مي دانم بد کردم. ولي به خدا پشيمان هستم. تقصير خودت هم بود. هرکار مي گفتم مي کردي. هميشه کوتاه مي آمدي. کاري کرده بودي که من فکر مي کردم آن قدر عاشقم هستي، آن قدر خاطرم را مي خواهي که نبايد دست و دلم برايت بلرزد. حالا مي فهمم که اشتباه مي کردم. توبه مي کنم محبوبه جان، توبه مي کنم.
پوزخند مي زدم. از احساس برتري و تفوق خود لذت مي بردم.
- هاه .... توبه گرگ مرگ است. به محض اين که برگردم، دوباره دکانت را پاتوق زن هاي به قول پدرم بدتر از خودت مي کني.
- قول مي دهم. غلط کردم. بده دستت را ببوسم. تو خودت مرا بد عادت کردي. به خودم مي گفتم وقتي نه خانه اي داشتم و نه دکاني، زني مثل محبوبه عاشق من شد. دنبالم افتاد. پا از دکانم آن طرف تر نگذاشت. پس لابد حالا که حالا که ..
-حالا که چي حالا که تنبانت دو تا شده
تو هرچه دلت مي خواهد بگويي بگو. فکر مي کردم باز هم مثل تو گيرم مي آيد. بهتر از تو نصيبم مي شود. خيلي مظلوم بودي. فکر مي کردم بچه هستي. چيزي سرت نمي شود. دارم راستش را مي گويم. تقصير خودت بود. خودت مرا بد عادت کردي. خوب من هم جوان بودم. صد سال که از عمرم نرفته بود به خدا تو هم به من مديون هستيحالا بگذار دستت را ببوسم.
گفتم
راست مي گويي. من هم به تو مديون هستم. بدجوري هم مديون هستم. حالا وقتش رسيده که حساب ها را تصفيه کنيم. شش هفت سال بود که مي خواستم اين دين را به تو بپردازم
دست راستم را بالا بردم و با تمام قدرتي که در بازو داشتم، مثل صاعقه بر صورتش فرود آوردم ضربه چنان شديد بود که سر او به سمت راست چرخيد. موهاي پريشانش پيچ و تابي خورد و دوباره لرزان بر پيشاني اش فرو ريخت. کف دست خودم از زبري ته ريش او و از شدت ضربه درد گرفت. داغ شد و به گز گز افتاد. يک لحظه به همان حالت ماند. بعد سر خود را خم کرد دست راست مرا گرفت و به لب برد و آهسته بوسيد پشت دستم داغ شد. آيا اشک هايش بود که بر دستم مي چکيد؟ با خشونت دست خود را عقب کشيدم. اشک نبود. دستم از خوني که از بيني او مي ريخت مرطوب شده بود. با نفرت و کينه پشت دستم را به گوشه دامنم ماليدم و پاک کردم. سر بلند کرد و گفت
خون مرا ريختي محبوب جان. حالا راحت شدي دلت خنک شد
دلم خنک شده بود. نه به اندازه اي کافي جاي پنج انگشتم حالا بر صورتي نقش بسته بود که روزگاري اگر گرد و غبار بر آن مي نشست، از شدت حسرت و اندوه از پاي در مي آمدمحالا نگاهم به آن گردن و آن رگي خيره بود که روزگاري آرزو داشتم تمام هستي خود را بدهم فقط به آن شرط که يک بار آن گردن و رگ برجسته آن را ببوسم و بميرم. از مرگ چه باک؟ ولي اکنون
دهان گشودم و گفتم
نه راحت نشدم. اگر مي توانستم اين رگ بي غيرتي را با تيغ از هم بدرم، آن وقت راحت مي شدم. موقعي دلم خنک مي شد که اين خون از رگ گردنت بيرون بريزد
دوباره مچ دستم را محکم گرفت والتماس کرد
من اين پلنگ را دوست دارم محبوبه ؛اين پلنگ را نه آن بره مظلوم وبي دست وپا را که در خانه داشتم .طلاق نگير محبوبه جان .من ازدست مي رو م
با خنده اي سرشار از خشم وپيروزي گفتم
پس من به چشم تو يک بره بي دست و پا بودم اگر زني بساز باشد بره بي دست وپا ست
دستم را از دستش بيرون کشيدم وگفتم :
ولم کن برو گمشو.
ناله کنان از پشت سرم گفت
محبوب محبوبه جان چه طور دلت مي آيد
و وقتي وقتي در را پشت سرم مي بستم گفت
اي بي انصاف
پس فرداي آن روز مطلقه بودم .رحيم خانه ام را تخليه کرده وکليد آن را به دست فيروزخان سپرده بود .گفتم در آن را ببندند .طاقت ديدن دوباره آن خانه را نداشتم .باشد تا ببينم چه بايد بکنم
پدرم که در اتاق پنجدري نشسته بود ومن که دفتر را امضا کرده بودم وارد اتاق شدم .ما
،📚
https://eitaa.com/roomannkadeh
پارت131#بامدادخمار
نند روز عقد من سرش را به پشت مبل تکيه داده بودو پاها را تا وسط اتاق دراز کرده بود .مچ دستهايش بر دسته صندلي تکيه داده بود .با دست چپ تسبيح مي گرداند .جلو رفتم وگفتم :
- تمام شد آقا جان راحت شدم .
کنار مبل زانو زدم وپشت دست راستش را بوسيدم.دست خود را با محبت بر سرم کشيد .مدتي موهايم را نوازش کرد وآن گاه دوباره زمزمه کرد :
- دوباره دختر خودم شدي .
همين ديگر هرگز نه از دهان او ونه از دهان هيچکس ديگر کلامي مبني بر سرزنش نشنيدم .پدرم قدغن کرده بود .
محبوب جان کحا ميروي ؛مراهم با خودت ببر .محبوب جان ؛امشب پهلوي تو مي خوابم .بايد محبوب جان لباسم را عوض کند .
منوچهر مثل کنه به من مي چسبيد. سري از من سوا نبود. ديگر مرا شناخته بود. در کنج دلم جا کرده بود. مي ايستادم، مي دويد و مي آمد پاهايم را بغل مي کرد. وقتي راه مي رفتم، سايه به سايه ام مي آمد. پسر من شده بود. برادرم شده بود. جان شيرينم بود. مي خنديدم و به شوخي مي گفتم:
- منوچهر باز سريش شدي؟
قلقلکش مي دادم. ريسه مي رفت. مي نشستم از عقب روي سرم مي پريد. مرا مي بوسيد و با لبان خيسش مرا تفي مي کرد. وقتي به فکر فرو مي رفتم به سراغم مي آمد و به سر و گوشم ور مي رفت. مي گفتم:
ولم کن منوچهر. امشب حوصله ندارم ها!
فورا متوجه مي شد که شوخي نمي کنم. راست مي گويم. آرام کنارم مي نشست و از زير چشم نگاهم مي کرد و لبانش را به يکديگر مي فشرد. آماده براي گريستن. مي گفتم:
- منوچهر جان، برو بازي کن. الان سرم خوب مي شود.
مي گفت:- من هم سرم درد مي کند و حوصله بازي ندارم
لحظه به لحظه نگاهم مي کرد و آن قدر مي پرسيد:
- حالا خوب شدي آبجي؟ حالا خوب شدي آبجي؟
که خنده ام مي گرفت و آغوش به رويش مي گشودم.
- عجب سمج هستي بچه!
توي بغلم مي پريد و غش غش مي خنديد.
مادرش شده بودم. دايه اش شده بودم. معلمش شده بودم. در عوض از وجود کوچکش آرام و قرار مي گرفتم.
همه براي ديدنم آمدند. عمه کشور سراپايم را با فضولي برانداز کرد. زن عمو که لبخند پيروزمندانه و در عين حال محزوني بر لب داشت از چشمانش سرزنش و تاسف مي باريد. خاله که پسرش، همان مرغ پا کوتاه، با دختري پا کوتاه تر از خود ازدواج کرده بودکه از حسرت ازدواج سعادتمندانه خجسته و از اندوه اعتياد پسرش به ترياک که رنگ و رو و لب و دندان او و زندگي خاله را سياه کرده بود، مي سوخت و دل سوخته مادرم را خنک مي کرد
همه آمدند. همه به جز منصور. منصور و زنش که مي گفتند شش ماهه حامله است. من اصلا گله مند نبودم. چشم انتظار نبودم. حق داشت. بدجوري با او تا کرده بودم. اصلا يبه يادش هم نبودم. زمستان رسيده بود و کشف حجاب شده بود و ذهن همه ما در اثر اين رويداد غيرمنتظره مشغول تر از آن بود که نگران ديد و بازديد اين و آن باشيم. کم و بيش خواستگاراني داشتم. همه آن ها مرداني محترم ولي اغلب جا افتاده و زن طلاق داده يا زن مرده بودند و يا احتمالا همسراني پير و از کار افتاده داشتند و همگي بدون استثنا با بچه هايي کوچک و بزرگ که به دنبال خود يدک مي کشيدند. تنها نفس خواستگاري آن ها از من برايم دردآور بود. از سرنوشتي که پيدا کرده بودم، از آينده اي که در پيش رو داشتم، بيمناک بودم. تنها دلخوشي من آرامش روحي اي بود که دوباره در خانه پدرم به چنگ آورده بودم و منوچهر هشت ساله که بهتر از هرکس مي توانست زخم هاي دل مرا با نوازش دست هاي کوچکش تسکين دهد
مادرم و دايه جانم مثل پروانه اي دورم مي چرخيدن مادرم بدون مشورت من آب نمي خوردگاهي به سراغ حسن خان مي رفتم. به مادرم نمي گفتم. نه اين که بخواهم از او مخفي کنم، ولي نمي خواستم نسبت به شخصيت او بي حرمتي کرده باشم. مادرم مي فهميد و به روي خود نمي آورد. خود به خوبي مي دانست که آن ها چه لطفي در حق دخترش کرده اند. مي پرسيد
محبوب جان، کجا مي رو
کار دارم
منوچهر بالا و پايين مي پريد و مي گفت:
من هم مي آيم، من هم مي آيم.
مادرم که مي دانست کار دارم يعني چه، مي گفت
نه جان دلم، نمي شود تو بروي. آن جا که جاي بچه نيست
و به من مي گفت
محبوب، اين ظرف مربا را هم با خودت ببر، محبوب، اين ديس باقلوا را هم ببر، محبوب، اگر چاي و کله قند بدهم مي بري؟
حتي يک بار يک شال کشمير به دستم داد و گفت
اين را هم با خودت ببر
انگار با رمز با هم سخن مي گفتيم
-خانم جان کسي از من انتظار ندارد
نقل انتظار که نيست. من خودم دلم مي خواهد اين را ببري
از منزل حسن خان باز گشتم، وقتي به خانه رسيدم، دايه داشت سفره ناهار را مي چيد. مادرم در اتاق نبو. بي خيال گفت:
ديشب زن منصور آقا زاييده
خار حسادت در دلم فرو رفت. خاري از تاسف و اندوه
خوب، انشالله مبارک است. چي زاييده؟
دختر.آقا منصور با دمش گردو مي شکند. وقتي به نيمتاج گفته اند دختر زاييده اي گفته همين را از خدا مي خواستم، منصور آقا هم
مادرم که از در وارد مي شد متوجه حالت روحي من شد و گفت:
اوه زاييده که زاي
پارت 132#بامدادخمار#
. دايه خانم چه خبره؟ مگر فتح خيبر کرده! روزي صد نفر مي زايند، اين هم يکي.
ولي داغ نازا بودن دوباره در دل من سر به سوزش برداشته بود. مي دانستم که هرگز نمي توانم مثل نيمتاج يا هر زن ديگري به آرزوي دلم برسم. ديگر هرگز نمي توانستم مادر بشوم. خدا لعنتت کند رحيم.
دو سه روز بعد مادرم گفت:
- محبوب جان، مي آيي به ديدن نيمتاج خانم برويم؟
- من نمي آيم.
- اوا، خدا مرگم بدهد. چرا نمي آيي؟ زن پسر عمويت زاييده.
- مگر منصور به ديدن دختر عمويش آمده که من به ديدن زنش بروم؟ مگر نيمتاج خانم سراغي از من گرفته؟
- بيچاره نيمتاج که اصلا از خانه اش پا بيرون نمي گذارد. خودش به همه مي گويد والله من شرمنده ام. ولي گرفتار رسيدگي به اين خانه و بچه داري هستم. خوب، آخر بيچاره قلبش هم مريض است. زايمان هم برايش ضرر دارد. خدايي بود که جان سالم به در برد
دايه ميان حرفش پريد:
- خانم اين ها همه حرف است. عيب از جاي ديگر است. مي خواهد کسي رويش را نبيند. والله صورت که نيست، انگار کلاغ ها نوکش
مادرم حرف او را قطع کرد
- بس کن دايه خانم. جلوي من از اين حرف ها نزن که بدم مي آيد. زن به آن نازنيني، آزارش به مورچه هم نمي رسد
گفتم
- شما برويد. من هم مي روم خانه نزهت. امشب شوهرش مهمان است و نزهت تنهاست
دايه و منوچهر هم همراه مادرم رفتند. منوچهر به ذوق ديدن بچه راه افتاد و گرنه مرا ول نمي کرد. وقتي برگشتند پرسيدم:
- خوب، بچه چه شکلي بود
مادرم با بي اعتنايي گفت
خوب بچه بود ديگر. بچه اي که تازه به دنيا آمده چيزيش معلوم نيست.
و از اتاق بيرون رفت. دايه به دنبال او نگاه کرد تا مطمئن بشود دور شده و بعد آهسته گفت- يک دختر عين دسته گل. سرخ و سفيد و تپل مپل. چشم هايش به درشتي ته استکان. آدم حظ مي کند نگاهش کند. مگر منوچهر ولش مي کرد! مي خواست او را با خود به خانه بياورد. آن قدر ماچش کرد، و فشارش داد که بچه به گريه افتاد. مادرتان هم يک پشت دستي محکم به منوچهر زد.
پرسيدم
نيمتاج چه مي گفت
هيچي بيچاره اصلا به روي خودش نمي آورد. مرتب مي گفت خوب بچه است، بگذاريد باهاش بازي کند. ولي معلوم بود که دل توي دلش نيست.
اسمش را چه گذاشته اند
منصور آقا مي خواهند اسمش را بگذارند ناهيد
دوباره نوروز فرا رسيد. نوروزي که براي من عيد واقعي بود. همان هيجان هاي گذشته. همان شادي شيريني پختن که از خاطرم رفته بود. همان خانه تکاني هاهمان خريد کردن ها و همان چهارشنبه سوري هفت سال پيش مثل قبل از زماني که من خودم را بدبخت کنم و دستي دستي توي آتش بيندازم. نزهت و بچه هايش، خجسته و دکتر و دخترشان، براي چهارشنبه سوري به خانه ما مي آمدند. مادرم عمه جان و عمو جان و دخترهايشان را هم که يکي ازدواج کرده و ديگري نامزد بود دعوت کرد. منصور هم که دعوت شده بود با دو تا پسرش آمد. پسر نيمتاج و پسر اشرف خدا بيامرز
خيلي رسمي و مودب بود. حتي تا حدودي سرد مي نمود. با من سلام و احوالپرسي کرد. انگار هنوز از من دلگير بود. دلزده بود. قيافه او نيز مثل ساير افراد فاميل پخته تر و جاافتاده تر شده بود
مثل هميشه شيک و اتو کشيده، مودب و خوش برخورد بود ولي ساکت تر شده بود. خشک و جدي
با دختر عموها و خواهرها و بچه هاي فاميل سر و صدا راه انداختيم از روي آتش پريديم. منوچهر را بغل کردم و دوتايي از روي آتش پريديم دختر خجسته را بغل کردم و از روي آتش پريدم. دست دکتر را کشيدم و مجبورش کردم از روي آتش بپرد. شوهر نزهت مي ترسيد که کت و شلوارش آتش بگيرد. آن گاه با يکي يکي پسرهاي منصور از روي آتش پريديم.موهاي بلندم در اطراف صورت و روي شانه هايم بازي مي کرد. چهره ام در مجاورت آتش روشن و سرخ مي شد. دامن چين دو قلو پوشيده بودم و بلوز گرمي به تن داشتم. راحت و آزاد بودم. منصور پشت به ديوار ساختمان دست به سينه و عبوس ايستاده بود
لهيب آتش چهره او را نيز روشن مي کرد بي تفاوت، مرا، بچه ها را،خواهران خودش و خواهران مرا تماشا مي کرد و گه گاه کلامي چند با شوهران خواهرهاي من يا خودش صحبت مي کرد. در تمام مدت حتي لبخند هم نزد
خسته و نفس زنان کنار کشيدم. عمو جان سر مرا ميان دو دست گرفت و بوسيد. مي دانستم که خيلي دوستم دارد. گفت:
تو که مي خندي انگار دل من روشن مي شود.
عيد آن سال شيرين ترين نوروز من بود
نزهت گفت
زن عمو همه را براي سيزده بدر به باغ شميران دعوت کرده که نيمتاج هم باشد.
بي حوصله گفتم
من که نمي آيم. از اين جا بکوبيم و تا شميران برويم که چه
نزهت خنديد
خوب نيا. دعوا که نداريم. پس کجا برويم
مي رويم باغ آقا جان، قلهک
رفتيم قلهک. دايه جانم دايره آورده بود. ما بوديم و نزهت و خجسته و شوهرانشان و دختر عموها که به هواي من باغ پدري را رها کرده و به قلهک آمده بودند. همه دلشان مي خواست با من باشند و من دلم مي خواست بين همه باشم.
دختر عموي بزرگم گفت
محبوب،لاغر و قد بلند شده اي. خيلي شيرين شده
پارت133#بامدادخمار#
اي.
نزهت انگار که من کنارشان نيستم، انگار که از شيئي سخن مي گويد، سر به سر دختر عمويم گذاشت و گفت:
- معني شيرين را هم فهميديم. نا ندارد نفس بکشد. دست دو طرف کمرش بگذاري انگشتانت به هم مي رسند. من که مي گويم به جاي آن که اين همه لباس و عطر و کيف و کفش بخري، کمي هم به خورد و خوراکت برس. انگار آن محبوبه چاق و کپل چند سال پيش را برده اند و اين را جايش آورده اند.
الحق که آن محبوبه رفته بود. مرده بود.
با خواهرانم، با دختر عموهايم و با بچه ها به راه افتاديم. راه پيمايي کرديم. کفش ها را کنديم و به آب زديم. آب خروشان کف بر لبي که خنک و گوارا وارد باغ مي شد و غلتان و موج زنان از سمت ديگر خارج مي شد. از درخت بالا رفتيم. سوار الاغ شديم و نزهت با آن هيکل چاقش هن هن کنان دنبالمان مي دويد و ما از خنده ريسه مي رفتيم. مردها که همگي به پياده روي رفته بودند، تا ظهر باز نمي گشتند و من، به اصرار همه و در مقابل چشم همه، سبزه گره زدم. دوبار. يکي خنده کنان به نيت شوهر و بار دوم با دلي گرفته در حسرت فرزند
بعدازظهر، همين که بساط کاهو سکنجبين و باقلاي پخته و آش رشته و چاي پهن شد، موقعي که مردها تخته نرد بازي مي کردند و دده خانم دايره به دست مي خواند: از درخت نرو بالا، پاهات خراشيده ميشه، لباسات گلي ميشه
سر و کله شورلت سياهرنگ منصور پيدا شد و منصور و دو پسرش که به قول خجسته مثل دو طفلان مسلم دو طرف او راه مي رفتند از راه رسيدند
آمد، سلام و احوالپرسي کرد و نشست. با نشستن او همه از زن و مرد آرام شدند. از شور و شر افتاد. عبوس نبود. بد خلق نبود. ولي به قول نزهت مثل عصا قورت داده ها بود. خجسته يواشکي در گوش من و نزهت غر زد
اين ديگر از کجا سر و کله اش پيدا شد
نزهت آهسته گفت
آمده ماشينش را به ما نشان بدهد.
و بي صدا خنديد. هيکل گوشتالودش از شدت خنده تکان مي خورد و من و خجسته را نيز به خنده وا مي داشت. مادرم نگاه تندي به ما کرد و بلند شد تا کاهو را جلوي دست منصور بگذارد. منصور لب تخت روي گليم نشسته بود. پا را روي پا انداخته و با دکتر، شوهر خجسته، گرم گفت و گو بودند. من از خجالت مي کشيدم ولي او اصلا توجهي به من نداشت. انگار او هم مثل من در فکر بدبختي خودش بود منصور الحق و الانصاف مرد خوش قيافه اي بود. شيک پوش بود. خوش برخورد بود. آداب معاشرت را به کمال به جا مي آورد.
يک فرنگي مآب کامل. ولي در چشم من فقط نقش ديوار بود. خوب مي دانستم هنوز از من دلگير است. کينه مرا دارد. آيا فقط آمده تا شکوه و جلال و تعين خود را به رخ من بکشد
از جا برخاستم. دايه را صدا کردم و همراه او چند دور شدم و گفتم
دايه جان، آش مانده که براي شوفر آقا منصور ببري؟ چاي هم برايش ببر.
به جاي مادرم که خسته بود و ترجيح مي داد استراحت کند، اکنون من فرمانرواي خانه شده بودم. مادرم با کمال ميل کدبانوگري را به من واگذار مي کرد و خيالش راحت بود. دايه رفت. من همان جا ايستادم. به باغ نگاه مي کردم و غرق فکر بودم. منوچهر با بچه هاي ديگر گرگم به هوا بازي مي کرد و دور دامن من مي دويد. من انگار خواب بودم. افکار هميشگي به سراغم آمده بودند، دلم آب مي شد. از غم گذشته ها، از اندوه آينده نه اين طور که نمي شد بايد مي رفتم مدرسه ناموس و امتحان مي دادم و درس مي خواندم بعد مي رفتم معلم مي شدم. بايد سر خودم را گرم مي کردموجودم عاطل و باطل بود. بايد کاري مي کردم تا از بلتکليفي ديوانه نشوم. بله، دلم مي خواست معلم بشوم.
باز منوچهر دور من چرخيد. دامنم را گرفت و خنده کنان از پشت من به سوي همبازي هايش سرک کشيد. بي حوصله دستش را از دامنم جدا کردم و گفتم
منوچهر، برو يک جاي ديگر بازي کن. من حوصله ندارم
و برگشتم. فقط آن وقت بود که در يک لحظه کوتاه برقي گذرا ديدم. برق چشمان منصور که به سراپاي من خيره بود. جدي و دقيق فقط يک لحظه کوتاه. آن گاه روي برگرداند. زمان آن قدر کوتاه بود که به خود گفتم خيال کرده ام. ولي دل در سينه ام فرو ريخت نه از عشق منصور بلکه از وحشت آن که دريافتم چه چيز امروز منصور را به اين باغ کشانده. تا غروب و موقع برگشتن هر دو معذب بوديم. هم من و هم منصو تا غروب منصور به قول نزهت همان طور عصا قورت داده نشست و جز چند کلمه اي بر زبان نياورد. حتي لبخند هم نمي زد خيلي جدي تر از اين حرف ها بود. مادرم براي اين که با او هم حرفي زده باشد، از سر ادب پرسيدناهيد جان حالش چه طور است
ناگهان چهره منصور روشن شد. مثل آفتابي که طلوع کند، لبخند بر لبانش آمد و پاسخ داد
خوب خيلي خوب.بچه شيريني شده. دست شما را مي بوسد
مادرم گفتروي ماهش را مي بوسم.
خجسته دنبال حرف مادرم را گرفت
راستي راستي که ماه است. من بچه به اين خوشگلي نديده ام
باز حار اندوه در دل من خليد. بي جهت نسبت به منصور عصباني شدم. نگاهي بر او افکندم که با نگاه سرد و بي تفاوت او رو به رو شد. چشمانم اگر قدرت داشتند، همچون گلو
پارت 134#بامدادخمار#
له توپ شليک مي کردند. منصور به فراست دريافت و همچنان سرد و بي تفاوت به چشمانم خيره شد.ُُُُُُُُُُُُُُُُُُ
تابستان گذشت. پاييز تمام شد و زمستان از راه رسيد. در اين مدت گاه منصور را مي ديدم. در خانه عمو جان. در خانه خودمان. در خانه نزهت يا دختر عمو هايم. ولي ديگر هرگز آن نگاه دزدانه تکرار نشد و من از اين بابت خوشحال بودم. شايد اصلا از اول هم اشتباه کرده بودم. درست نيست. اين نگاه ها درست نيست. همان بهتر که نباشد. هيچ احساسي نسبت به منصور نداشتم. از نگاه تحسين آميز او خوشم آمده بود، گرچه گذرا بود. من هم مثل هر زني از برانگيختن تحسين ديگران، از شنيدن ستايش اين و آن لذت مي بردم.
ولي اگر مردي تصور کند که اين لذت از تحسين به معناي امکان تسليم است، سخت در اشتباه است. عشق يک بار مرا اسير کرد و از پاي در آورد. سپس انگار دريچه اي در دلم بود و بسته شد. يا شايد بزرگ تر شده بودم.
عاقل تر شده بودم. شايد طبيعت وظيفه خود را درباره من به انجام رسانده بود. سير خود را طي کرده و به حال رهايم کرده بود. آرزو داشتم که يک بار ديگر عاشق شوم. عاشق يک نفر. مثلا منصور. با همان حرارت، با همان اشتياق، با همان کشش. اي کاش دوباره بيمار مي شدم. بيچاره و بي اختيار مي شدم. ولي مي دانستم که ديگر ممکن نيست. ديگر تمام شده بود. به قول پدرم سرم به سنگ خورده بود. بدجوري هم خورده بود.
*
برف و باران مخلوط مي باريد. من پالتو و کلاه، چتر به دست از بيرون رسيدم. از پله ها بالا رفتم. پالتو را بيرون آوردم. چتر را به دست دايه جانم دادم. دايه ام معذب بود. مثل هميشه نبود. مي خواست چيزي بگويد، نمي توانست. لابد مادرم غدقن کرده بود. چراغ راهرو روشن بود. پرسيدم:
- منوچهر کجاست دايه خانم؟
- توي اتاق خودش. مشق مي نويسد.
مادرم ظاهر شد. با صدايي آهسته در حالي که با دست اشاره مي کرد گفت:
- محبوب، بيا کارت دارم؟
- چي شده خانم جان؟
- منصور آقا از عصر آمده اين جا نشسته مي گويد با محبوبه کار خصوصي دارم. آمده ام با او صحبت کنم.
- با من؟
- اين طور مي گويد.
- حالا کجاست؟
- توي پنجدري.
- شما هم بياييد تو خانم جان.
- نه. خودت برو ببين چه کارت دارد. ديگر مرا مي خواهي چه کني؟
هم من، هم دايه جان، هم مادرم شستمان خبردار شده بود. چشمان مادرم در چشم دايه مي خنديد.
- سلام.
رو به پنجره و پشت به در اتاق داشت. آرام برگشت. خشک و رسمي. دست ها را به پشت خود زده بود.
- سلام از بنده است.
- نمي دانيد بيرون چه برفي مي بارد!
- چه طور نمي دانم؟ دارم مي بينم.
لبخند زدم. حرف مزخرفي زده بودم. دنبال موضوعي مي گشتم که سکوت را بشکند. سکوت خطرناک بود. او را صميمي تر مي کرد. رويش را باز مي کرد و حرفي مي زد که من نمي خواستم بشنوم. به سوي بخاري رفتم و دست هايم را روي آن گرفتم. صداي ترق و ترق هيزم را مي شنيدم. پرسيدم:
- چيزي خورده ايد؟
- بله. همه چيز صرف شده.
به طرف در رفتم و با صداي بلند چاي خواستم.
- حالا يک چاي ديگر هم بخوريد. نمک ندارد. من که دارم از سرما يخ مي بندم. چاي در اين هوا خيلي مي چسبد.
گفت:
هر چه شما امر کنيد من اطاعت مي کنم.
پارت 135#بامدادخمار#
به چشمانش نگاه کردم. سرد و جدي بود. اما حرف هايش خيلي معنا داشت. با دستپاچگي گفتم:
- حالا چرا ايستاده ايد؟ بفرماييد بنشينيد.
يک صندلي را کنار بخاري کشيدم و نشستم. او هم، در ميان بهت و نگراني و حيرت من، صندلي ديگري را آن طرف بخاري کشيد و نشست. دايه چاي آورد و تعارف کرد. خوشحال شدم. هر چه اتاق شلوغ تر باشد من آسوده تر هستم. ديگر حال ليلي و مجنون بازي ندارم. ديگر حوصله بچه بازي ندارم. ديه يک ميز عسلي کوچک هم کنار دست ما گذاشت و رفت. مي دانستم پشت درز در به تماشا ايستاده. ولي بلافاصله فراموشش کردم. چون منصور صاف رفت سر اصل مطلب.
- محبوبه، آمده ام با تو صحبت کنم. حالا ديگر وقتش شده.
دستپاچه شدم. خواستم از جا برخيزم. استکان چاي را که در انگاره نقره بود روي ميز گذاشتم و گفتم:
- خوب، پس بگذاريد خانم جانم را هم صدا کنم.
خم شد. مچ دستم را گرفت و وادارم کرد که بنشينم، ولي دستم را رها نکرد:
گفتم فقط با تو
دست من روي زانويم زير دستش بود. انگار نزهت دست مرا گرفته باشد. انگار خجسته دست مرا گرفته باشد. ولي ديدم که صورت او سرخ شد. دستم را فشار نمي داد. فقط سرش را پايين انداخت. يک لحظه به دست هايمان نگاه کرد و بعد، آهسته دستش را پس کشيد. مدتي سکوت برقرار شد. ديگر ت*براي شکستن سکوت به خرج ندادم او حرف خود را زده بود. پا روي پا انداخت و دست ها را به سينه زد و به شعله بخاري خيره شدمحبوبه، من هنوز هم مي خواهم با تو ازدواج کنم
بدنم لرزيد. قيافه رنج کشيده زني در نظرم مجسم شد که با همه متانت و اصالت، آبله صورتش را از بين برده بود. که يک دختر شيرخوار داشت. که يک پسر از خودش و يک پسر از هوويش را سرپرستي مي کرد. نسبت به منصور خشمگين شدم. خودم را در حد کوکب ديدم. منصور حتي از من خواهش هم نکرده بود لحن صدايش تقريبا آمرانه بود. مثل اين که من حق مسلم او بودم. انگار منتظر چنين پيشنهادي بوده ام و در آرزوي چنين ساعتي دقيقه شماري مي کرده ام. گفتم
من هم هنوز حاضر نيستم زن تو بشوم.
از جا بلند شد و باز رو به پنجره به تماشاي برف ايستاد. دست هايش در جيبش بود. مدتي سکوت کرد و بعد خيلي آرام، مانند پدري که فرزندش را تشويق به پريدن از جوي آبي مي کند، گفت
مي شوي. بايد بشوي
دهانم از حيرت باز ماند. گفتم
منصور، تو زن به آن خانمي داري. من که نديده ام، ولي شنيده ام.مهربان، متشخص، با فضل و کمال. از خانمي او سخن ها شنيده ام.دارد بچه هوويش را، پسر تو را، مثل دسته گل بزرگ مي کند. آن وقت، هنوز يک سال نشده که زنت زاييده، تو آمده اي مرا بگيري
دست را به پيشاني گرفت. انگار درد مي کشيد. انگار شرمزده بود گفت
خيال مي کني خودم اين چيزها را نمي دانم؟ صد بار به نيمتاج گفته ام. از همان روزي که شنيد تو طلاق گرفته اي، گفت بايد محبوبه را بگيري. گفت اگر تو نروي خواستگاري، خودم مي روم. من زير بار نمي رفنم.حامله بود. نمي خواستم زجرش بدهم. بعد همه بچه شير مي داد. قلب چندان سلامتي هم ندارد. ولي حالا ديگر بچه را از شير مي گيرد. او مي خواهد. او وادارم مي کند سر اشرف هم همين جريان پيش آمد. آن دفعه من نمي خواستم. ولي حالا مي خواهم. تو را واقعا مي خواهم محبوبه
رو به من چرخيد. جلو آمد و دستش را به پشت صندلي من گذاشت. آن قدر خم شد که گفتم الان مرا مي بوسد و بلافاصله پيش خودم حساب کردم اگر اين کار را بکند يا بايد بلند شوم و از اتاق خارج شوم يا توي صورتش بزنم. ولي مرا نبوسيد. فقط گفت
محبوبه، من تو را مي خواهم از اول هم مي خواستم. بايد زنم بشوي. خودت هم اين را خوب مي داني. فقط بگو کي
هيچ وقت
چرا
براي اين که تو زن داري. زن خوبي هم داري.من هم يک بار عاشق شدم. ديوانه شدم. شوهر کردم که غلط کردم. ديگر نمي توانم کسي را دوست داشته باشم منصور. نه اين که هنوز به فکر آن مردک بي همه چيز باشم ها!نه اصلا اين طور نيست. فقط ديگر آن حال و هوا را ندارم. آن ميل و آرزو ديگر در دلم نيست. ديگر آن تمنا نسبت به هيچ کس پا نمي گيرد ديگر از هر چه شوهر و عشق و عاشقي است بيزار شده ام. اگر هوس بود، يک بار بس بود. شايد هم اين از بخت سياه من است که رحيم نجار يک لا قبا را مي بينم و با يک نظر دل از دستم مي رود. مثل سگ پا سوخته دنبالش ورجه ورجه مي کنم. اما تو را که مي بينم منصور، با اين متانت، با اين آقايي، با اين حشمت و شوکت، آن وقت انگار برادرم هستي. بدت نيايد ها! .... ولي من که تو را نمي خواهم. پس چرا زنت را زجرکش کنم؟ من خودم طعمش را چشيده اممي دانم اگر آدم مردي را دوست داشته باشد و آن مرد با زن ديگري سرگرم شود. يعني چه! چه حالي به انسان دست مي دهد! چه مزه اي دارد. اين را خوب مي دانم. در ضمن خيلي خوب مي دانم که نيمتاج خانم چه قدر تو را مي خواهد چرا دلش را بشکنم؟ به خدا گناه دارد.
منصور نشستو با لحني بي نهايت ملايم و مهربان گفت
مي دانم که عاشق من نيستي. توقعي هم ندارم. ولي تو
پارت 136#بامدادخمار
از بد دري وارد شده بودي. تو فکر مي کردي زندگي زناشويي يعني عشق کورکورانه و عشق کورکورانه يعني سعادت ابدي. بعد که ديدي رحيم آن بتي نبود که تو در خيالت ساخته بودي، از همه چيز بيزار شدي. هان؟ ولي اين طور نيست محبوبه. سعادت از عشق کور مثل جن از بسم الله فرار مي کند. يک بار اشتباه کردي، ديگر نکن. اگر عيبي در من سراغ داري، مرا جواب کن ولي در غير اين صورت بيا و زن من بشو. بگذار اين دفعه محبت ذره ذره در دلت جا باز کند. من از تو انتظار آن عشق و علاقه اي را که به رحيم داشتي ندارم. ولي بگذار به تو خدمت کنم. بگذار غم هايت را تسکين دهم. بگذار شوهرت باشم. محبت به دنبالش خواهد آمد. عشق مثل شراب است محبوبه. بايد بگذاري سال ها بماند تا آرام آرام جا بيفتد و طعم خود را پيدا کند. تا سکرآور شود. وگرنه تب تند زود عرق مي کند. به من فرصت بده. شايد بتوانم خوشبختت کنم
- درست گفتي منصور. چه تب تندي بود که به هلاکم انداخت. مي گفتم خدايا چرا عذابم مي دهي؟ چه گناهي به درگاهت کرده ام که غضبم کرده اي؟ که رحيم را مي خواهم و منصور با اين همه محسنات در دلم راه ندارد؟ چرگ
حرفم را بريد
گردن خدا و پيغمبر نينداز محبوبه. چه دليلي دارد که خداوند با يک دختر پانزده شانزده ساله لج کند؟ او را غضب کند؟ اين کار شيطان است. جبر طبيعت است. راز بقاست که يقه دختر بصيرالملک را مي گيرد و به در دکان نجاري مي کشاند و واله و شيداي يک جوانک شاگرد نجار شوريده حال مي کند. اين را بعدها فهميدم. اوايل، وقتي تو زن او شدي، همان زمان که سخت به من برخورده بود، به غرورم، به شخصيتم که تو زير پا گذاشتي، به خود مي گفتم ببين مرا به چه کسي فروخته؟! ولي بعد که به صرافت افتادم، به خودم گفتم ليلي را بايد از چشم مجنون ديد. تف بر تو اي طبيعت قهار. رفتم و نيمتاج را گرفتم. مادرم مي گفت نکن منصور، با خودت اين طور نکن. گفتم خانم جان، من محبوبه را مي خواستم نشد. حالا که نشد فقط به خاطر دل شما زن مي گيرم. ديگر به حال شما چه فرقي مي کند که چه کسي را مي گيرم؟ زشت است يا زيبا؟ انگار با خودم هم لج کرده بودم. قصه اش دراز است. مادرم گفت خدا لعنت کند محبوبه را. گفتم خانم جان نفرينش کن. نفرينش کن تا آهت دامن مرا بيشتر بگيرد. خدا او را لعنت کرد که من بيچاره شدم. حالا باز هم نفرينش کن
گفتم
- منصور، ديگر بس کن
- نه. تازه اولش است. تو بدبخت شده اي، نشده اي؟ تو مي گويي ديگر هر چه سعي مي کني نمي تواني کسي را دوست داشته باشي. خوب، پس بيا و زن من بشو. اقلا دل مرا خوش کن. بيا و اين روغن ريخته را نذر امامزاده کن. محبوبه، من تو را مي گيرم. چه بخواهي چه نخواهي. آن دفعه هم اشتباه کردم. جوان بودم. احمق بودم. قهرمان بازي درآوردم. بايد همان موقع که گفتي مرا نمي خواهي، کوتاه نمي آمدم. بايد مصرانه مي بردمت محضر و هر طور شده عقدت مي کردم. اين طوري به صلاح هر دوي ما بود
اگر بگويم از صحبت کردنش، از تحسين کردنش، لذت نمي بردم، دروغ گفته ام. بلند شدم. گفت
کجا
مي روم چاي بياورم
بنشين. من امشب از بس چاي خوردم مردم. من مي خواهم تو زنم بشوي. وقتي نگاهت مي کنم، تعجب مي کنم. اين چند ساله چه قدر عوض شدي. اين رنج ها و عذاب ها به جاي آن که پيرت کند، خموده ات کند و تو را درهم بشکند، زيباترت کرده. طنازتر شده اي و خودت نمي داني. آن چاقي دوران نوجواني ات از ميان رفته. باريک تر و بلندتر شده اي. نگاهت پخته تر شده. صورتت زنانه و شيرين تر. رفتارت مليح تر شده.بي خود نيست که من از بچگي آرزو داشتم زنم باشي
گفتم
پس نيمتاج خان
آهان بحث او جداست. ما، برخلاف تمام تازه عروس ها و تازه دامادها شب ازدواجمان فقط نشستيم و حرف زديم. او گفت
من خيلي زجر کشيده ام. آن قدر به من گوشه و کنايه زده اند که خدا مي داند. از اين که خواهران کوچک ترم شوهر کردند و من ماندم. از اين که کسي در خانه مان را به هواي من نزد. از همه اين ها زجر مي کشيدم آن وقت با خداي خودم راز و نياز کردم. از خدا خواستم که شوهر سرشناس محترمي به من عطا کند. حتي اگر شده فقط اسما شوهر من باشد من مي دانم از شما بزرگ ترم.آبله رو هستم. هيچ توقعي هم از شما ندارم. فقط شوهرم باشيد. حتي اگر شب ها هم کنار من نباشيد اهميتي نداردمن راضي هستم همين قدر که بگويند نيمتاج چه شوهر خوبي گير آورده براي من کافي است. از همين امشب آزاد هستيد که هر وقت خواستيد زن بگيريد. يک زن جوان و زيبا و سالم. بايد هم بگيريد. نبايد پاسوز من شويد. فقط يک قول به من بدهيد. که احترام مرا حفظ مي کنيد. که سرکوفتم نمي زنيد و نمي گذاريد ديگران هم مرا خوار کنند. همين و بس
از آن زمان به بعد من به او از گل نازک تر نگفته ام خودش پافشاري کرد و رفت و به زور اشرف را برايم گرفت. مي گفت مي دانم براي مرد جوان خوش بر و رويي مثل شما زندگي با من سخت است. من از اول با اشرف شرط کردم. از اول قرار و مدارهايم را
پارت137#بامدادخمار#
وجودم را به آتش نخواهد کشيد و اميدوار بودم که آن نفرت سنگين و تلخ را نيز هرگز دوباره تجربه نکنم
حالا که آنچه را شوريده و مستانه مي خواستم به چنگ آورده و آنچه را وحشتزده و سرخورده از آن روي گردان بودم پشت سر نهاده بودم، مي دانستم که تنها راه نجات من از اين زندگي يکنواخت، از تکرار بيدار شدن در صبح و خوابيدن در شب، از بيکار بودن در طول روز و گريستن در نيمه هاي شب، از احساس پوچي و از آرزوي مرگ، ازدواجي مجدد است گر چه تبديل به زني سرد و بي احساس شده بودم، با اين همه مي دانستم که منصور تنها مردي بود که مي توانستم وجودش را در کنار خود تحمل کنم. مي خواستم آرامش پيدا کنم. در زندگي خود به دنبال هدفي مي گشتم. خوشحال بودم که مادر و پدر دلشکسته خود را راضي مي کنم و با چشم عقل مي ديدم که بهتر از منصور برايم متصور نيست. اين دفعه مي خواستم با عقل و منطق تصميم بگيرم. با نظر پدر و مادرم. از من مي خواستند که بقيه عمر خانم کوچک باشم. چاره ديگري نبود، هرچه بود بهتر از تنهايي بود.اين تجربه را به بهايي گزاف به چنگ آورده بودم. براي منصور پيغام فرستادم
زنت مي شوم
سه دانگ از باغ شميران را پشت قباله ام انداخت. ولي هيهات. کسي از جشن عروسي حرفي نزد. نمي شد جشن گرفت. به خاطر نيمتاج
دلش مي سوخت. اين ديگر فوق طاقت او بود. يک شب عمو و زن عمو، خواهرها و برادرها، دخترعموها و پسر عموها با همسران با بچه هايشان و خاله جان و عمه جان به تنهايي به منزل ما آمدند. مثل يک مهماني خودم هم به همراه دايه پذيرايي مي کردم. نشستيم و گفتيم و خنديديم. چاي و شيريني خورديم و آقا آمد و ما را عقد کرد. باز آرزوي جشن عروسي به دلم ماند
منصور مرا به باغ شميران، به خانه خودش برد ساختمان مفصل باغ در قسمت شمال به نيمتاج و بچه هايش تعلق داشت. مرا به قسمت جنوبي بردساختمان نوساز نقلي با دو سه اتاق که از ساختمان شمالي حدود صد متر فاصله داشت. اين فاصله با يک حوض پرآب، درخت هاي ميوه و چند باغچه در جلوي ساختمان شمالي و يک باغچه در مقابل ساختمان جنوبي، پر شده بود ساختمان جنوبي را براي اشرف خانم ساخته بودند. آن جا خانه من شد.
نيمتاج خانه نبود. با بچه هايش يک ماه به زيارت رفته بود. به مشهد رفته بود
مي دانستم چرا. خانه را براي ما گذاشته بود. مي دانستم امشب که دل منصور شاد است، در دل نيمتاج چه غوغايي برپاست.
در خانه کوچکم چيزي کم و کسر نبود. يا پدرم جهاز داده بود و يا منصور تهيه کرده بود. با خانه قبلي ام زمين تا آسمان تفاوت داشت. منصور مهربان بود دلباخته من بود. شوريده حالي او گذشته خودم را به يادم مي آورد به او محبت داشتم. دلم برايش مي سوخت ولي نسبت به او سرد و بي تفاوت بودم و مي کوشيدم به اين راز پي نبرد
رختخواب هاي ساتن را روي تخت خواب فنري که پايه و ميله هاي برنزي داشت انداخته بودند. کنار پنجره ايستاده بودم و به ساختمان نيمتاج نگاه مي کردم. قسمت اصلي اين خانه آن ساختمان بود. منصور لب تخت نشسته بود و تماشايم مي کرد.
مي داني محبوبه، فقط موهاي پريشانت که روي شانه ات ريخته نيست که دل مرا مي برد. فقط صورتت نيست که اين قدر زيباست. انگار مست و مخمور شده اي، صوفي من شده اي
خنديدم و گفتم
وقتي در جمع هستي اين همه شوريده نيستي سرد و عبوس هستي. هيچ کس باور نمي کند که منصور از اين حرف ها هم بلد باشد. روز چهارشنبه سوري يادت مي آيد آن قدر خشک و جدي و بد اخلاق بودي که دلم مي خواست بپرسم در چه فکري هستي چرا از همه عالم و مافيها فارغي؟ چه تصوراتي تو را سرگرم کرده که از زندگي و شرکت در شادي ديگران غافل مانده اي!
گفت
راستي مي خواستي بداني همان موقع که از روي آتش مي پريدي، که موهايت پريشان و صورتت سرخ شده بود، همان موقع که اعتنايي به من نداشتي نگاهت مي کردم و در نظرم مصداق مجسم اين شعر بودي
زلف آشفته و خوي کرده و خندان لب و مست
پيرهن چاک و غلخوان و صراحي در دست
و مي دانستم مرا در ته دلت مي خواهي که شايد خودت هنوز نمي دانستي.
با ناز خنديدم
چه حرف ها من آن شب اصلا به فکر تو نبودم
پس چرا به من اعتنا نمي کردي چرا همه را کشيدي که از روي آتش بپرند به جز من؟ چرا خجسته و نزهت سر به سر من مي گذاشتند ولي تو مرا نديده مي گرفتي اگر به ديگرانش بود ميلي سبوي من چرا بشکست ليلي
لبخند مي زد و آرام صحبت مي کرد صدايش محکم و مردانه و در عين پختگي تسکين بخش بود
دلم مي خواست او حرف بزند و من گوش کنم. او، با آن لحن آرام و ملايم، شعر حافظ بخواند و من بشنوم. دلم مي خواست آتش در بخاري ديواري هرگز خاموش نشود. سخنانش مهربان و ملايم بود و از معلومات عميق و غناي فرهنگي او حکايت مي کرد. روح خسته من که تشنه محبت و در جست و جوي نوازش بود، با گفتار شيرين او آرامش مي يافت. نگاه عميق و نوازشگرش مانند مرهمي زخم هاي دل مرا شفا مي بخشيد. مي دانستم که مي توانم به او متکي باشم. مي دانستم که حمايتم
پارت 138#بامدادخمار#
گذاشتم. ولي او از همان يکي دو ماه اول دبه درآورد. مي گفت چرا نيمتاج خانم بزرگ باشد و خانم کوچيک؟ چرا يک شب به اتاق او مي روي و يک شب پيش من مي آيي؟ چرا او را طلاق نمي دهي؟ و من گفتم: « تو را طلاق مي دهم ولي نيمتاج را طلاق نمي دهم. اين زن فرشته است. »
- بعد از طلاق گرفتن تو نيمتاج به من گفت:
« مي دانم خاطر محبوبه را مي خواهي. برو و او را بگير
-گفتم: باز دنبال دردسر مي گردي
« گفت: نه، او با اشرف زمين تا آسمان فرق دارد. از خون توست، پدر و مادردار است، و بچه
منصور حرف خود را قطع کرد. لبخند زنان سخنش را تکميل کردم
- و بچه دار هم نمي شود. هانگ همين را گفت؟ نگفت اگر يک دختر جوان بچه سال بگيري پس فردا که شکمش آمد بالا باز زنت از چشمت مي افتد؟ همين را نگفت؟
- بله. همين را گفت. گفت آدمي مثل تو تيشه به ريشه او نمي زند. بچه هاي مرا از چشمت نمي اندازد تا بچه هاي خودش را عزيز کند. گفت من بايد عاقبت يک روز زن بگيرم و تو از هر حيث براي من مناسب هستي. راست مي گويد محبوبه. تو فقط احترام نيمتاج را نگه دار. بگذار او خانم خانه باشد، بگذار دل او به خانم بزرگ بودن خوش باشد. صاحب دل من تو هستي.
رنجيده خاطر گفتم
-حقش اين بود که اول با آقا جانم صحبت مي کردي
که باز هم مرا سنگ روي يخ کني که باز بگويي نمي خواهم؟ پانزده سالت که بود ياغي بودي. خودسر بودي. حالا بايد با آقا جانت صحبت کنم؟ ديگر گوش به حرفت نمي دهم.من تو را مي خواهم محبوبه. تو فقط نيمتاج را قبول داشته باش. بقيه اش با من
من که هنوز بله نگفته ام که تو شرط و بيع مي کني
-مي گويي. بايد بگويي خوب فکرهايت را بکن
سرم را بالا گرفتم مثل آن وقت ها که توي باغ عمو جان بوديم و با غضب گفتم:
سرکوفتم مي زني پانزده سالگي مرا به رخم مي کشي آقا جانم به من سرکوفت نزده، تو چه حقي داري؟ من بچه دار نمي شوم. خيلي از اين موضوع خوشحال هستي؟مرا به خاطر روحم نمي خواهي، مي خواهي زشتي نيمتاج را جبران کنم، براي اينکه او اصل باشد و من بدل
خوب مي دانستم که نبايد اين طور صحبت کنم. مي دانستم که بدجوري صدايم را سرم انداخته ام.مثل مادر رحيم فرياد مي کشيدم. سخنان نيشدار بر لب مي رانم. ولي دست خودم نبود. اعصاب خرد و متشنجي داشتمبا اين همه فقط خشم نبود که مرا به خروش مي آورد. فقط تاسف و اندوه نبود. گرچه از بلايي که بر سر خود آورده بودم رنج مي کشيدم و به فغان آمده بودم. از اين که خود را ناقص کرده بودم. از اين که ديگر بچه دار نمي شدم از اين که خداوند مجازاتم مي کرد عاصي شده بودم. ولي تنها اين نبود. من در اين شش هفت ساله در مجاورت رحيم نجار درس خود را خوب آموخته بودم. يک شاگرد ساعي بودم. درس پرخاشگري، ستيزه جويي، بي حيايي را از بر شده بودم. به آساني از کوره در مي رفتم و متانت و آرامش و کف نفس سابقم را از دست داده بودم. من هم مانند شوهر سابقم از خصوصيات مثبت اخلاقي تهي شده بودم. تا حد او تنزل کرده بودم چشمم را مي بستم و دهانم را مي گشودم.
منصور شگفت زده چشم در چشم من داشت. انگار اين رفتار و گفتار را از من باور نداشت. ديدم در چشمانش برق اندوه درخشيد. ديدم که چانه اش که به چانه خودم شباهت داشت از غصثه لرزيد. همچنان که چانه من از غضب مي لرزيد خيره به من نگاه کرد و بعد آرام، خيلي آرام گفت
-گر دلت مي خواهد اين طور حساب کن.
ناگهان دلم مي خواست که بار ديگر از من تقاضا کند نکرد و گفت
فکرهايت را بکن و رفت
مادرم خوشحال بود. پدرم خوشحال بود. عمو و زن عمو خوشحال بودند. نمي دانستم چه کنم. در دلم به دنبال عشق منصور مي گشتم که وجود نداشت. حتي محبتي و کششي هم در کار نبود. آخر ديگر اصلا دلي در کار نبو.سرد سرد. سنگ سنگ. روزي صد بار مي گفتم مي روم و مي گويم نه، نمي خواهم.اين چه گناه بي لذتي است؟ من که او را نمي خواهم چرا دل نيمتاج را بشکنمچرا عذابش بدهم ولي نگاه مشتاق مادرم را مي ديدم چشمان آرزومند پدرم را مي ديدم. سکوت پر التماس و درخواست آن ها مرا ناگزير مي کرد. نمي خواستم دوباره آن ها را ناراحت کنم
هر وقت صحبت از منصور مي شد چشمان مادرم برق مي زد. پدرم لبخند مي زد. مي دانستم آقا جان از مادرم خواسته که در اين باره با من صحبتي نکند. مرا تحت فشار نگذارد. پدرم پخته تر از آن بود که مرا مجبور به ازدواجي اجباري کند. از شکست دوباره من بيم داشت. از روحيه شکننده من مي ترسيد. ولي من خوب مي دانستم که دير يا زود بايد ازدواج کنم. ولي با که؟ مسلما ديگر شانس چنداني براي ازدواج من وجود نداشت. هيچ مرد جواني حاضر به ازدواج با بيوه زني که بچه دار هم نمي شد نبود. همه اين ها نه تنها به دليل آن بود که من به رحيم بله گفته بودم، بلکه به اين دليل نيز بود که با رقيه با جنوب شهر رفتم و قسمتي از وجود خود را جدا کردم و به دور افکندم. با يک پر مرغ هماي سعادت را در درون خود کشتم. خوب مي دانستم که ديگر چنان عشق ديوانه واري
پارت 140#بامدادخمار#
يرين بود، از بس خواستني بود، هر چه از هر کس مي طلبد به چنگ مي آورد. پسرها خسته بودند و رفتند. ناهيد خوابيد. لحاف کرسي را رويش کشيدم که سرما نخورد. نرم و لطيف بود. نمي دانم چه شد که هوس کردم با نيمتاج درد دل کنمگفتم
خوشا به حالتان
يکه خورد
خوشا به حال من
بله. با اين بچه هاي ماشالله دسته گلي که داريد
چشمانش حالت محزوني به خود گرفت و ساکت شد. سپس آهسته چادر از سر برداشت و گفت:
- خوب ببين که افسوس نخوري.
تکان خوردم. آبله چه به روز او آورده بود! تمام صورت و گردنش و بنا گوشش جاي سالم نبود. از همه بدتر موهايش بود. مي شد آن ها را دانه دانه شمرد. بيچاره به آن ها حنا بسته بود. به اين اميد که شايد پر پشت تر شود. حالا خوب مي فهميدم که چرا منصور از من مي خواست موهايم را ببندم. احساس شرم کردم. حس کردم که آدم خبيثي هستم. از موهاي بلند و پر پشتم خجالت کشيدم. تحت تاثير شخصيت قوي و مهربان او قرار گرفتم. او را اخلاقا از خود برتر يافتم. قابل احترام يافتم. ناگهان مهرش در دلم نشست. نمي شد فهميد که در روزگار سلامت زشت بوده يا زيبا! فقط لب هاي درشت و برجسته اش تا حدي از لطمه آبله در امان مانده بود. لبخند نرم و اندوهگيني زد و پرسيد:
- باز هم خوش به حالم؟
بي اراده گفتم:
من هم آفت زده هستم. بچه دار نمي شوم
و اشک در چشمانم حلقه زد
مي دانم
ساکت شد. آن گاه در حالي که سر به زير انداخته بود، آهسته گفت
آمده ام خواهشي از شما بکنم، نخواهيد مرا از چشم منصور بيندازيد چون من سوگلي نيستم، مخصوصا حالا که شما را مي بينم. من بچه دار هستم. راضي نشويد بچه هايم بي پدر شوند. در به درمان نکنيد. فقط همين
در عين زشتي، در عين استيصال و درماندگي، در حالي که التماس مي کرد، چنان شخصيت و وقاري داشت که شيفته اش شدم. گفتم
من غلط مي کنم. از اول هم مي دانستم که شما بچه داريد. اگر هم آقا بخواهند در حق شما کوتاهي کنندمن نمي گذارم. اول مرا بيرون کند، بعد هر چه دلش خواست با شما بکند
از صميم قلب مي گفتم. ريا و تظاهر نبود حتي در برابر او به خود اجازه نمي دادم شوهرم را منصور خطاب کنم. نمي خواستم صميميت بين من و او را احساس کند. نمي خواستم زجر بکشد. گفت
- مبادا يک وقت فکر کنيد من از منصور خواسته ام يک شب در ميان پيش من باشد ها! من همين قدر که شوهري داشته باشم که سايه بالاي سرم باشد، همين قدر که خدا بچه ها را به من داده، همين قدر که ديگر دشمن شاد نيستم، ديگر توقعي از او ندارم. فقط يک احترام خشک و خالي. فقط اسمش روي من باشد. سايه اش بالاي سر اين بچه ها باشد
گفتم
من راضي نمي شوم خار به پاي بچه هاي شما برود خانم. به پاي هيچ بچه اي. من خودم يک پسر داشتم
و اشک به پهناي صورتم فرو ريخت. به خود گفتم
اي زهر مار دوباره به زر زر افتادي؟ باز جلوي خودت را نگرفتي دوباره
ولي اين زخم کهنه درمان نمي شد. هيچ وقت درمان نمي شود. دستپاچه شد و گفت
ببخشيد ناراحتتان کردم. اول صبحي
شما ناراحتم نکرديد. خودم اين عذاب را براي خودم درست کردم. خودم اين بدبختي را به جان خريدم.روزي نيست که نگويم عجب غلطي کردم
از جا برخاست سر مرا بوسيد و با لحني صميمي گفت
خيلي ها دلشان مي خواهد به جاي تو باشند. يکيش خود من
و چادر به سر کرد و رفت. تنها کنار کرسي نشستم و از پنجره به بيرون خيره شدم. از بازي سرنوشت حيرت زده بودم. ما سه نفر مثلث مضحک و اندوهباري را تشکيل مي داديم. همه چيز داشتيم و هيچ نداشتيم. نيمتاج فقط بچه مي خواست و اين که اسم شوهر رويش باشد، سايه مردي بالاي سرش باشد، بقيه اش ديگر براي او مهم نبود. منصور زن جوان و زيبا مي خواست که جبران چهره آبله زده همسرش را بکند و من که واي به حالم. شوهر داشتم و نداشتم فرزند داشتم و نداشتم. حضورم در آن خانه لازم بود و نبودم در زندگي آن ها بي تاثير بود. دو زن بوديم که هريک مکمل ديگري و ناگزير از تحمل رقيب بوديم. با وجود هم خوشبخت و از حضور يکديگر ناشاد و در رنج بوديم. اين بود تقديري که براي من رقم خورده بود و اين قسمتي بود که با قلم من براي منصور و نيمتاج ثبت شده بود
در سرماي زمستان، در گوشه دنجي که داشتيم، در خانه کوچک ته باغ، ما گرم بوديم و من، با داشتن کلفت و نوکر و باغبان کار چنداني نداشتم که انجام بدهم. اصلا کاري نداشتم. دري از قسمت شمال به ساختمان خانه من باز مي شدقبل از در ايوان بود که در بهار گل هاي کاغذي و توري و در تابستان گلدان هاي پر گل ياس را جا به جا در آن مي گذاشتندداخل ساختمان پاگرد کوچکي بود که من قاليچه اي ميان آن انداخته بودم. کنار در ميز چوبي منبت کاري شده اي نهاده و بر بالاي آن آيينه نسبتا بزرگ برنزي نصب کرده بودم. هميشه روي اين ميز گلدان پر گلي قرار مي دادم. در سمت چپ، درست رو به روي آيينه، يک جالباسي از چوب گردو به ديوار نصب بود. بعد از ميز و آيينه، دري بود که به مهمانخانه من گشوده مي شد. اتا
پارت 141#بامدادخمار#
قا مملو از فرش و مبلمان سنگين بود و با تابلو هاي نقاشي اي که منصور دوست داشت و خريده بود، تزيين شده بود.
خانه شکوه عارفانه اي داشت. با اين همه، من اندوهگين بودم. مثل روح سرگردان در اين ساختمان پرسه مي زدم و آرزو داشتم تمام اين زندگي را با پسر بچه اي کوچک عوض کنم. پسري که عرق چين رنگارنگ به سر داشته باشد و کنار حوض آب بازي کند.
منصور عاشق نقاشي بود. عاشق تار بود. عاشق کتاب بود و گه گاه اندکي مي نوشيد. در طرف چپ ساختمان دو اتاق تو در تو قرار داشت که با يک در از هم جدا مي شدند اتاق خواب ما پنجره اي به باغ داشت و اتاق نشيمن که در پشت آن بود و از شرق نور مي گرفت، يک بخاري ديواري داشت که بعدها جاي خود را به بخاري نفتي دادمن اين اتاق را خيلي دوست داشتم. اتاق نسبتا بزرگي بود. کنار پنجره يک نيمکت گذاشته بودم. دو مبل سنگين در دو طرف بخاري ديواري قرار داده بودم که مقابل هر يک ميز کوچکي بود که با روميزي هايي که خودم گلدوزي کرده بودم تزيين شده بود
با اين همه، زمستان ها در مقابل بخاري ديواري يک کرسي کوچک هم مي گذاشتم. کرسي تميز و با سليقه اي که پاي همه از ديدنش سست مي شد. با اين که کتابخانه منصور در خانه نيمتاج قرار داشت که خود اهل مطالعه بود، کتاب هايي نيز براي مطالعه در شب هايي که نزد من بود به ساختمان من آورده بود و در قسمت بالاي اتاق، رو به روي پنجره، در قفسه چيده بود. کتاب هايي که توجه هر شخص اهل خردي را به خود جلب مي کرد. زمستان ها که برف شميران همه جا را سيپيد پوش مي کرد و باز دانه دانه از آسمان مي باريد، هنگامي که نوبت من بود که يک شب در ميان نوبت من بود برايش چاي درست مي کردم. با دست خود غذايي را که دوست داشت در آشپزخانه کوچک عقب ساختمان، رو به حياط خلوت مي پختم
شيريني هايي را که خودم پخته بودم و حالا به دليل بيکاري و تنها بودن در پختن آن ها استاد شده بودم روي کرسي ميان سيني مسي مي گذاشتم. لباس هاي زيبا مي پوشيدم عطر مي زدم موهايم را تا کمر مي ريختم تا او بيايد. مي آمد و مي نشست. ديگر عبوس نبود. ديگر عصا قورت داده نبود. از در که وارد مي شد، نرم مي شد، شيدا مي شد، و صدا مي زد
محبوب جان
و من از حسد مي مردم که آيا نيمتاج را هم اين طور صدا مي کند؟ با همين لحن؟ به او هم جان مي گويددر مقابل من که او را خانم صدا مي زد. ولي مرا هم در حضور او خانم خطاب مي کردخودم از اين حسادت بي جا تعجب مي کردم. من که دلباخته منصور نبودم. پس چرا تمام وجود او را مي خواستم قلب و روح او را يک جا مي خواستم مي خواستم منحصرا به من تعلق داشته باشد. فقط ناز مرا بکشد. خوي زنانه در من سر برداشته بود. مانند هر زني، يا شايد شديدتر از هر زني انحصار طلب شده بودم
مي نشست و مرا تماشا مي کرد. شام مي خورد، کتاب مي خواند، و باز دوباره به من خيره مي شد که راه مي روم. کار مي کنم. ظرف ها را مي چينم و جمع مي کنم. مي خندم يا دلگير مي شوم. مي گفت
مبادا موهايت را کوتاه کني محبوبه! بگذار روي شانه هايت بريزد
و هر وقت صدايم مي کرد
محبوب جان
و به ياد رحيم مي افتادم و انگشت ندامت به دندان مي گزيدم. اگر با خودم اين طور رفتار نکرده بودم، اگر آن انتخاب غلط را نکرده بودم حالا خانم کوچيک نبودم عقيم نبودم، حالا بچه منصور را در آغوش داشتم.گر چه بچه هاي او نيز مانند فرزند خودم بودندولي ميان ماه من تا ماه گردون، تفاوت از زمين تا آسمان است
هر روز که نوبت نيمتاج بود به خود مي گفتم خودت او را به دامن نيمتاج انداختي و هر روز که نوبت من بود دلم از شادي ديدار او، تصاحب او و همصحبتي او پر مي شدبه خود مي گفتم اين احساس از عشق نيست. به خاطر ميل برتري جويي بر نيمتاج است. ولي کسي در درونم فرياد مي کشيد، جواهر گرانبهايي را از دست داده اي. براي خودت شريک تراشيدي و حالا مجازات مي شوي. من بر اين مجازات گردن نهادم
منصور پيش من مي آمد و برايم تار مي زد.
منصور جان، يواش بزن. نيمتاج مي شنود و ناراحت مي شود
مي خواست کنارم بنشيند
منصور جان، پرده را ببند. نيمتاج مي بيند. گناه دارد
روزها که منصور دنبال کارش مي رفت، بچه ها آزادانه و دوان دوان نزد من مي آمدند. دور و برم آن قدر شيرين زباني مي کردند که هر چه تنقلات در خانه داشتم در اختيارشان مي گذاشتم. تابستان ها منوچهر هم به اين خيل بي خيال ملحق مي شدمن از صداي جيغ و داد کودکانه و شيطنت و بازيگوشي آن ها لذت مي بردم و با حسرت تماشايشان مي کردم
بي اراده کيسه کيسه شاهدانه مي خريدم و همه بچه ها مي دانستند که اگر هوس گندم شاهدانه دارند بايد پيش من بيايند. بچه ها باهوش هستند. آن ها خوب مي دانستند که من شيفته آن ها هستم و آن ها هم مرا به شدت دوست داشتند. دستور غذا با نيمتاج بود استخدام و اخراج نوکر و کلفت با نيمتاج بود. تربيت بچه ها با نيمتاج بود
وقتي بچه ها به سراغم مي آمدند، ناهيد هم تاتي کنان دنبالشان مي دويد. آن
https://eitaa.com/roomannkadeh
پارت142#بامدادخمار#
قسمت از ساختمان که به نيمتاج تعلق داشت، دو طبقه و بسيار وسيع تر و مجلل تر از منزل من بود چرا که نيمتاج بچه داشت و نداشتم. من اغلب به آن طرف مي رفتم. نيمتاج کمتر به ساختمان من مي آمد. نه از روي بدجنسي که از سر گرفتاري. او در خانه فقط روسري به سر مي کرد و روي خود را از هيچ کس پنهان نمي کرد. کلفت نيمتاج که خود نيمتاج را هم بزرگ کرده بود و او را بي نهايت دوست داشت به ديدن من رو ترش مي کرد. در آن خانه او تنها کسي بود که دل خوشي از من نداشت. گاه به بچه ها درس مي دادم. با ناهيد بازي مي کردم که دندان در مي آورد و دلش مي خواست دست مرا گاز بگيرد. بچه ها بزرگ مي شدند و بزرگ ترها پير مي شدند و پيرها، مثل پدرم ......
تلفن مغناطيسي زنگ زد. بچه ها بر سر برداشتن آن به سر و کول يکديگر مي زدند و دستشان به تلفن نمي رسيد. خانم جانم بود. دلم فرو ريخت. مي دانستم آقا جانم مريض هستند. اغلب به عيادتشان مي رفتم. ولي در آن روز، مادرم با صداي گرفته گفت که پدرم مرا خواسته. دخترش را خواسته بود. هنگامي که با شورلت سياهرنگ منصور به آن جا رسيديم، همه قبل از ما آن جا بودند. پدرم يک يک فرزندانش را مي خواست و با آن ها حرف مي زد. هريک به نوبه با چشم گريان از اتاق او خارج مي شدند.
پدرم مرا صدا کرد و پرسيد:
- محبوب نيامده؟
داخل شدم. منصور همراهم بود. پدرم گفت:
- آمدي دخترم؟
کنار تختش زانو زدم:
- بله آقا جان. حالتان چه طور است؟
- خراب دختر جان. خيلي خراب.
باز چانه ام مي لرزيد. کي اشک مرا رها مي کرد؟ نمي دانستم. گفتم:
- آقا جان ....
گفت:
- گريه نکن دخترجان. مرگ حق است.
- اوه نه. من که گريه نمي ....
منصور کنار تخت پدرم نشست. چشمان او هم سرخ بود. دست پدرم را گرفت:
- سلام عمو جان
- پير بشوي پسرم. محبوب را به دست تو مي سپارم. خيالم راحت است که از او سرپرستي مي کني. مي داني وقتي با محبوبه ازدواج کردي، چه قدر سربلندم کردي؟
منصور لبخند محزوني زد:
- اين حرف ها را نزنيد عمو جان.
- نه. نه. تعارف نکن. گوش کن محبوبه، خانه اي را که سابقا برايت خريده بودم و براي طلاق گرفتن به اسم من کردي، فروختم. کاربدي کردم؟
منظره پسرم زير ملافه سپيد، کنار ديوار در نظرم مجسم شد. کاش مي توانستم آن تکه از زمين و فضاي خانه را قيچي کنم و با خود بردارم. آن وقت آن را هم توي اين صندوقچه مي گذاشتم. گفتم:
- نه آقاجان، کار خوبي کرديد.
پدرم که از طرف من وکالت تام داشت، گفت:
- در عوض در قلهک يک تکه زمين برايت خريدم. کنار باغ خودمان. البته کمي هم پول از خودم روي آن گذاشتم. چهارصد يا پانصد متر بيشتر نيست. ولي بالاخره اين هم براي خودش چيزي است. خواستم بدانم راضي هستي
هميشه از شما راضي بوده ام آقا جان.
محبوب، نگذار منوچهر غصه بخورد. به خواهرهايت هم گفته ام. منوچهر بايد تحصيل کند. بايد به هر جا که لازم باشد برود. از خرج مضايقه نکنيد. البته از سهم خودش. ولي بايد به بهترين مدارس برود. من تو را مسئول او مي کنم. اول حرف تو و بعد نظر مادرت. شايد بخواهد برود فرنگ و مادرت از روي عاطفه مادري رضايت ندهد. ولي تو بايد پشتش بايستي. هر کار صحيحي که بخواهد بکند مختار است. هر کار که باعث ترقي و پيشرفتش باشد. تو مسئول او هستي. تو جانشين من در اين مورد هستي. فهميدي
فهميده بودم که بايد منوچهر را به چشم پسرم نگاه کنم. به چشم پسري که ديگر وجود نداشت. ولي گريه امانم نمي داد. امانم نمي داد که نفس بکشم چه برسد به آن که صحبت کنم. منصور گفت
- عمو جان، مرا هم قبول داريد؟ من از جانب محبوبه و خودم قول مي دهم خيالتان راحت باشد
پدرم گفت
پير بشوي پسرم. خيال من راحت است.
سکوت کرد و آن گاه وصيت کرد. آنچه از اموالش به من و منوچهر مربوط مي شد. يکي يکي توضيح داد. اگر چه قبلا رسما ثبت کرده بود، آن گاه گفت
- محبوب جان، مي دانم که اغلب به سراغ عصمت خانم مي روي. ولي سفارش مي کنم باز هم به او سر بزني. از کمک به او و پسرش مضايقه نکن. کسي را ندارند.
- البته که مي روم آقا جان. اگر شما هم نمي گفتيد من آن ها را ول نمي کردم.
خنديد و دست بر سرم کشيد و گفت:
- هنوز هم آتشپاره هستي. حالا بلند شو برو. مي خواهم بخوابم
اشک رهايم نمي کرد
بلند شو دختر. اين اداها يعني چه؟من که هنوز جلوي رويت هستم
از جا برخاستم. صحنه شب هاي شعر حافظ.شب تولد منوچهرروز عقدم. خانه حسن خان. روزي که رحيم براي طلاق به خانه ما آمد و فريادهاي پدرم همه به ترتيب از مقابل چشمم رژه مي رفتند. بالاتر از همه، فحش هاي رحيم به يادم آمد ناسزاهايي که مرا بدان خطاب مي کرد. که به من مي گفت، پدر سگ، پدر سوخته. که به اين مرد شريف بي آزار ناسزا مي گفت ناگهان آرزو کردم اين جا بود تا شاهرگش را مي زدم خم شدم. هنوز دستم در دست پدرم بود پرسيدم
آقا جان
دوباره بغض راه گلويم را گرفت. نفس عميقي کشيدم و گفتم
قا جان مرا بخشيده ايد
کاش لال شده بودم و نپرسيده بودم.
https://eitaa.com/roomannkadeh
پارت143#بامدادخمار#
اشک در چشمانش حلقه زد. دست مرا، دست من رو سياه را محکم فشرد. بالا برد و پشت دستم را بوسيد
دوباره زندگي روي غلتک هميشگي افتاده بود. دوباره بهار و پاييز و زمستان و تابستان. من ديوانه بودم. بچه مي خواستم و ممکن نبود. چرا بايد هميشه در آرزوي چيزي باشم که محال است. به دنبال معالجه رفتم. از معالجات خانگي شروع کردم. هر که هر چه گفت انجام دادم. باجي هاي بي سواد، پيرزن ها، جادو و جنبل، هيچ کدام فايده نداشت. خودم هم از اول مي دانستم. خودم بهتر از همه مي دانستم که چه به روز خود آورده ام. مي ترسيد به سراغ پزشکان تحصيلکرده بروم. جواب آن ها را از قبل مي دانستم. با همه اين ها به منصور گفتم که مي خواهم به طور جدي به دنبال معالجه بروم. خنديد و گفت:
- چه کار خوبي مي کني محبوب جان.
ولي چندان مشتاق به نظر نمي رسيد. احساس مي کردم که برايش بي تفاوت است. اين حرف ها را فقط به خاطر دل من مي زد. او بچه داشت. کمبودي نداشت. اين را خوب مي دانستم و خون خونم را مي خورد. نيمتاج مي دانست که به دنبال معالجه هستم و نگراني از چشمانش مي باريد. از شوهر خجسته کمک خواستم. مرا به چند همکار متخصص خود معرفي کرد. مي رفتم و با نگراني در اتاق انتظار آن ها مي نشستم. بوي دارو در دماغم مي پيچيد و اميدوارم مي کرد. دلم مانند همان روزي که شادمان براي سقط جنين به جنوب شهر رفتم مي تپيد و مي خواست از حلقومم خارج شود. پزشکان مودب و مهربان بودند. در ابتدا همه لبخند مي زدند. خوش بين بودند. مي گفتند براي خانمي به جواني من جاي اميدواري هست. ولي بعد از مدتي، وقتي معاينه مي شدم، وقتي از داروهايشان استفاده مي کردم و نتيجه اي نمي گرفتم، لبخند از چهره هايشان رخت برمي بست. عبوس و جدي مي شدند. سري از روي تاسف تکان مي دادند و من من مي کردند. من به دهان آن ها خيره مي شدم. انگار مي خواستم پاسخ مثبت را از آن بيرون بکشم. انگار محکومي بودم که منتظر کلام آخر قاضي است. فرمان عفو يا دستور مرگ.
آن ها که حالت مرا درمي يافتند، پشت به من مي کردند که چشمشان در چشمم نيفتد و به آرامي مي گفتند که نبايد نااميد بشوم. که خدا بزرگ است. که اگر بخواهد همه چيز ممکن خواهد شد. باز پزشکي ديگر و دوره طولاني معالجه و دوباره همان جواب.
چنان از پاي در آمدم که دست از همه چيز شستم. بيمار شده بودم. حساس و دل نازک شده بودم. تند خو شده بودم. ولي فقط نسبت به منصور.
در برابر سايرين جلوي خودم را مي گرفتم. حرمت نيمتاج را حفظ مي کردم. خودداري مي کردم و فقط شب ها کنار منصور اشک مي ريختم. روزگار را به کامش تلخ مي کردم و خود مي ترسيدم که بيش از پيش به آغوش نيمتاج پناه ببرد. عاقبت به نزهت روي آوردم:
- نزهت، دارم از غصه مي ميرم.
غمگين نگاهم کرد:
- نکن محبوب، با خودت اين کار را نکن.
صدايم بلند شد:
- چه کنم؟ دست خودم نيست. به نيمتاج حسادت مي کنم. دلم مي خواهد منصور زجر بکشد و خوش نباشد. مي خواهم منصور فقط مال من باشد. فقط با من زندگي کن
نزهت کلامم را قطع کرد و با لحني سرزنش بار و در عين حال پند آميز گفت محبوبه، بدت نيايدها، ولي تو پرخاشجو شده اي. آشوب طلب شده اي. دنبال دردسر مي گردي. مثل اين که آرامش به تو نيامده. مثل مادرشوهرت شده اي. مثل مادر رحيم آقا جان و خانم جان ما را اين طور بار نياورده اند. اين رفتار از تو بعيد است. زورگو شده اي. دنبال بهانه مي گردي که گناه خودت ره به گردن اين و آن بيندازي. دلت مي خواهد آدم هاي مظلوم را اذيت کني. به نيمتاج بيچاره هم که حتما هر لحظه ديدار تو، ديدار سر و رو و بر و موي تو برايش عذاب است حسادت مي کني؟ اين مصيبت تقصير خودت است. بايد آن را به گردن بگيري. خود کرده را تدبير نيست
راست مي گفت. درست همان چيزي را مي گفت که قبلا خودم صد بار به خود گفته بودم. ناله کنان پرسيدم
پس چه کنم نزهتگو چه کنم
برو سفر. يکي دو ماه از تهران برو. از خانه و زندگيت دور شو. برو مشهد برو امام رضا ( ع ) دخيل ببندشايد حاجتت روا شود. برو استخوان سبک کن. تا هم تو قدر منصور را بيشتر بداني، هم او قدر تو را.
پوزخند تلخي زدم
فکر نمي کنم بود و نبود من براي او تفاوتي داشته باشد
نزهت به من چشم غره رفت
منصور حيرت زده پرسيد
دو ماه
آره منصور. دو ماه. بايد بروم. بايد آرام شوم
با لبخندي مهربان به من نگريست
تو آرام مي شوي من که باور نمي کنم. من آدمي آتشين مزاج تر از تو نديده ام. آرامشي در کارت نيست
و خنديد و ادامه داد
- و همين است که وجود مرا مي سوزاند.
با دايه جانم راه افتاديم. تنها کسي بود که درد مرا مي فهميد و در آن شريک بود. تنها کسي بود که پسر مرا ديده بود. در منزل تر و تميز يکي از منسوبين دور مادرم اقامت کرديم. هر روز کار من رفتن به حرم بود. ساعت ها مي نشستم و به ضريح خيره مي شدم. انگار ارتباطي قلبي بين من و اين ضريح برقرار شده بود. انگار با نگاهم تمام درد درونم را بيرون مي ر
https://eitaa.com/roomannkadeh
پارت 144#بامدادخمار
يختم و آرام مي شدم. يک ماه اول هر روز و هر شب از خدا و از امام رضا شفا مي خواستم
فقط يک پسر. فقط يکي
هر روز تکرار يک خواهش. مثل اين که ذکر گرفته ام. هر روز صبح مي گفتم
دايه جان، ديشب خواب کبوتر ديدم.
خير است مادر. بچه دار مي شوي.
دايه جان، خواب استخر آب زلالي را ديده ام
انشالله خير است. درمان مي شوي مادر. آب روشنايي است
دايه جان، خواب يک آقاي نوراني را ديده ام. يک آيينه به من داد به به، شفايت را از امام رضا گرفته اي.
بعد، کم کم چشمم بر واقعيات گشوده شد. حقيقت را مي پذيرفتم، به تدريج و با تاني. انگار کسي با منطقي فيلسوفانه مرا آرام کرده باشد. انگار کسي با پند و اندرزي حکيمانه دلداريم داده باشد، تسکينم داده باشد
مي ترسيدم اين آرامش موقتي باشد. اين آبي که ناگهان بر آتش درونم پاشيده شده بود با برگشتن به تهران و با دور شدن از امام رضا ( ع ) به يک باره چون حبابي که بر آب است بترکد. شعله درونم باز سر برکشد و مرا بسوزاند. روزگارم را سياه کند. از خودم اطمينان نداشتم. از احساسات تند خودم وحشت داشتم. در ماه دوم هر روز و هر شب ذکر مي گفتم
- اي اما رضا ( ع ) ، دلم را آرام کن. اين که ديگر مي شود! اين که ديگر مشکل نيست! قلب ديوانه مرا سرد کن. يا از مرگ سردم کن يا از آتش دلم را سرد کن
ديگر اشک نمي ريختم. التماس نمي کردم. به تسليم و رضايي عارفانه رسيده بودم. بيچارگي خود را با استيصال پذيرفته بودم و هنگامي که باز مي گشتم مشتاق ديدار منصور بودم
به تهران و به شميران رسيدم. همه به استقبالم آمدند. بچه ها که شادمانه انتظار سوغات داشتند و ذوق مي کردند. ناهيد که روز به روز خوشگل تر مي شد و نيمتاج که شرمسار مي خنديد و مي گفت جاي من خيلي خالي بوده. منصور در خانه نبود. وقتي رسيد که همه ما در ساختمان نيمتاج دور ميز غذا جمع شده بوديم. مثل هميشه سرد و جدي وارد شد. انگار فراموش کرده بود که من در سفر بوده ام. اول به نيمناج سلام کرد. جواب سلام بچه ها را داد و آن گاه رو به من که مثل خود او جدي و متين نشسته بودم کرد و گفت
رسيدن شما به خير. خوش گذشت
نمي دانم چرا به ياد شب چهارشنبه سوري افتادم به ياد
اگر با ديگرانش بود ميلي
سبوي من چرا بشکست ليلي
با همان حالت رسمي پاسخ دادم
- به خوشي شما بد نبود
در نور زير چراغ سقفي ديدم که رگه هاي سپيد کم و بيش در سرش ظاهر شده. کم کم موهاي جلوي پيشاني اش کم پشت مي شد. چهارشانه تر شده بود. اندکي چاق تر. بچه ها همگي سالم و با نشاط بودند. پسر اشرف مثل هميشه ناآرام بود. شيطنت مي کرد. از زير ميز پاي برادرش را لگد مي کرد. روبان سر ناهيد را مي کشيد و صداي آن ها را درمي آورد. همه، حتي نيمتاج، شاداب و خوش آب و رنگ و چاق و فربه تر از پيش به نظر مي رسيدند. انگار غيبت من براي همه مغتنم بوده است. لبخند ملايمي بر گوشه لبم نشست. منصور نگاهي به سويم افکند که برق تعجب را در آن ديدم. فقط يک لحظه. بعد دوباره همان نگاه سرد و جدي که بيانگر فاصله و برتري رئيس خانواده بر اهل بيتش بود جاي آن را گرفت. خوب مي دانستم در زير اين چهره خشک و سرد آتش التهاب زبانه مي کشد. آتشي که به مجرد ورود به اتاق من سر بر مي دارد و اين مرد سرد و بي تفاوت را نرم و هيجان زده و شيدا مي کند
وقتي شب به خير گفتم و به ساختمان خودم رفتم، منصور آن قدر در مطالعه روزنامه غرق بود که حتي جواب مرا هم نداد. در اتاقم آرام توي مبل لم داده بودم. پيراهن کرشه راه راه آبي و صورتي که دامني بلند داشت به تن داشتم. گيسوانم را بر شانه ريخته بودم گردن بند اشرفي را که منصور به من داده بود به گردن داشتم. من اين گردن بند را خيلي دوست داشتم. نه به خاطر آن که قيمتي بود. بلکه به اين دليل که هديه منصور بود
آرام از در وارد شد و در اتاق را پشت سرش بست. خيره به من نگاه مي کرد. انگار يک مجسمه چيني را تماشا و تحسين مي کند. محو جمال من شده بود. دستم را دراز کردم. مطيع و مشتاق نزديکم آمد و بازوانش را از هم گشود. فقط گفت
ديگر تا وقتي که من زنده هستم نبايد بي من به سفر بروي
خنديدم چراغ روشن بود. بر مخده اي که به جاي کرسي گذاشته بودم نشسته بود و تار مي زد و اندک اندک مي نوشيد. گفتم:
منصور ناهيد دختر خوشگلي مي شود.
جرعه اي از نوشابه اش را نوشيد و بي خيال پاسخ دادآره، شکل مادرش مي شود. اگر آبله نگرفته بود زن خوشگلي بود. ناهيد به مادرش رفته
گفتم:
اوهوم
و از حسد داغ شدم. سرش گرم شده بود. پر حرف شده بود. گفت
بيچاره زشت نبوده. آبله او را از بين برده. تا سر شانه غرق آبله است
پس بقيه اندامش سالم بود. پس هيکلش شکيل و زيبا بود. حتما بود. با قد بلند و باريکي که داشت، با آن پوست سفيد، وقتي که راه مي رفت مي خراميد. رفتارش، قدم برداشتنش، شازده وار بود و هر کس او را از پشت مي ديد کنجکاو مي شد که چهره اين هيکل زيبا را ببيند. که اين طور! حرفي از تن و بدنش نمي زد. پس زي
https://eitaa.com/roomannkadeh
پارت145#بامدادخمار
باست پس قشنگ است. گفتم
ولي مثل اين که چاق شده
بي اعتنا، بي تفاوت و شايد با بي علاقگي گفت
آخر دوباره حامله است.
ضربه بر سرم فرود آمد. رشک و غضب در درونم سر برداشت. آن همه دعا و عبادت، آن آرامش صوفيانه، دود شد و به هوا رفت. باز خصلت زنانه در درونم جوشيد. ميل به تملک مشتاق اول بودن. بي ميل به آن که مرد زندگي خود را با ديگري تقسيم کنم. در انتظار آن که قلبي که در سينه همسرم بود فقط به خاطر من بتپد. انتظار ساده اي که از روز اول براي من ممنوع شده بود. ميوه را خورده و از بهشت رانده شده بودم. چه انتظاري داشتم؟ چرا خودم را گول مي زدم؟ چرا نمي خواستم باور کنم که منصور او را نيز در کنار دارد؟ مثل زني که براي نخستين بار مچ همسر خود را در حين ارتکاب خيانت مي گيرد ولي سعي کردم خود را آرام نگه دارم. ديگر نمي خواستم سر خود کلاه بگذارم
چند ماهش است
سه ماهش تمام شده
درست. پس همان هنگام که من پاشنه مطب پزشکان را از پاي درمي آوردم. منصور در کنار او به ريش من مي خنديده. همان شب ها و روزها که من در مشهد به درگاه خداوند تضرع مي کردم، نيمتاج ويار داشته و براي منصور ناز مي کرده. مرا بازي مي داده اند. مغزم جوشيدگفتم
مبارک است.
از فرط ناراحتي و حسد صدايم دو رگه شده بود. منصور نفهميد يا به روي خودش نياورد. از جا برخاستم تا از اتاق بيرون بروم. منصور گفت
محبوب، بيا بنشين پهلوي من
سرم درد مي کند منصور. مي روم بخوابم.
عاشقانه نگاهم کرد و با سرزنش گفت:
- آن هم امشب که من اين جا هستم؟
احساس مي کرد که غضبناک هستم و خوب مي دانست چرا. خودم بيش از او از اين حسد در شگفت بودم. آيا اين فقط خوي زنانه من بود، يا کم کم پا بند منصور مي شد؟ آيا اندک اندک به او علاقه مند شده بودم؟ بله، دوباره عاشق مي شدم. اين بار ملايم و نرم نرمک. شراب داشت جا مي افتاد. براي همين دوباره حسود شده بودم
بي خود نبود که شب ها به اميد او مي نشستم و روزها به شوق او از خواب برمي خواستم. عادت نبود، محبت بود. محبتي که حتي نمي خواستم به خود نيز اقرار کنم. مي ترسيدم. مي ترسيدم که عاشق بشوم و نمي دانستم که شده ام. هنوز جسمم جوان بود و با روح خسته ام جدال مي کردم. از جسم خود نيز وحشت داشتم زيرا که مي ديدم بر من پيروز شده. قلبم دوباره گرم شده بود و مرا که آرزو داشتم ترک دنيا کنم و گوشه خلوت بگيرم، با خود به ميان لذت ها و شيريني هاي حيات مي کشيد، ولي اين بار آرام و آهسته، پخته و سنجيده. آيا گوشه اي از دعاهايم مستجاب شده بو
به سوي در برگشتم. منصور التماس کرد:
از من رو بر نگردان محبوبه.
گفتم
يک شب که هزار شب نمي شود رحيم جان
و بلافاصله زبانم را گاز گرفتم. مثل برق زده ها خشک شد. به من خيره شد. من نيز به او
بعد تار را بر زمين کوبيد. در دل گفتم شکست. جلو آمد و شانه هايم را گرفت و گفت
به من نگاه کن. خوب به من نگاه کن. من منصور هستم، رحيم نيستم. آن نيستم که مي خواهي. اين هستم که گرفتارش شده اي. همان که از او فراري هستي
شانه مرا رها کرد و به قدم زدن پرداخت. يک دست را به لبه در تکيه داد و با دست ديگر پيشاني خود را فشرد. طرز حرف مرا تقليد کرد
- منصور جان چراغ را خاموش کن. تار نزن. پرده را بکش. اين کار را نکن. نخند. بمير. نيمتاج مي شنود .... اين ها بهانه است محبوبه. همه اين ها بهانه است. مرا نمي خواهي، مي دانم. ولي چه کنم که نصف آن قدري که من تو را مي خواهم تو هم به من ميل پيدا کني؟ اين را ديگر نمي دانم. دلم مي خواهد هر چه دارم بدهم تا تو عاشقم بشوي. از همان اول که مرا رد کردي حسرت رحيم جان تو را خوردم تا امروز. من، به قول خودت با اين دنگ و فنگ، حسرت داشتم که جاي او باشم. بگو محبوبه، بگو چه کنم که مرا بخواهي حسادت دارد مثل خوره مرا مي خورد
خشمگين بود صدايش مي لرزيد. ولي نعره نمي زد. فحش نمي داد. کتک نمي زد. دعوا و مرافعه اش هم متين بود. ولي من هم چندان آرام نبودم. خشمناک بودم. از کوره در رفته بودم و هنوز در اثر زندگي در خانه رحيم وحشي بودم. زمان لازم بود تا آرام شوم. گفتم
اشتباه کردم منصور اين اسم از دهانم پريد. هفت سال با او زندگي کردم. نه به خوشي. ولي هر روز صدايش مي کردم، به حکم اجبار. عادت کرده بودم حالا هم نه از سر علاقه، بلکه از روي عادت از دهانم پريد.تو حسود هستي پس من چه بگويم؟من آدم نيستم؟من دل ندارم؟ مگر من از آهن هستم؟ تو ملاحظه مرا مي کني؟ زنت حامله است من در بدر مطب پزشکان بودم و تو آن طرف سرگرم او بودي. من مي بينم و دم برنمي آورم نه اين که گله مند باشم. نه اينکه او زن بدي باشد. فقط از بدبختي من است. دست خودم نيست. زجر مي کشم. تا کي بسوزم و بسازم نمي توانم تو را در کنار او، در اتاق او ببينم. ببين من چه هستم منصور؟ يک خاشاک در باد. من چه دارمبچه هاي تو را دوست دارم. منوچهر را دوست دارم. ولي از خودم هيچ ندارم. هيچ کس وابسته به من نيست. بود و نب
https://eitaa.com/roomannkadeh
پارت 147#بامدادخمار#
راغ مادرم مي رفتم تا از کنجکاوي ها و سوال و جواب هايش آسوده باشم. که نگاه غم گرفته و حيرت زده پدرم را نبينم. و شب ها به شميران باز مي گشتم. اين همه راه مي آمدم و مي نشستم و تار مي زدم. پدر نيمتاج که چراغ خانه ما را روشن ديده بود از باغ مجاور به سراغم مي آمد. مي نشستيم و گفت و گو مي کرديم. يا من به خانه آن ها مي رفتم. مرد فاضلي بود. از من نپرسيد چه ناراحتي دارم. چه دردي در سينه دارم. ولي سخنان عارفانه مي گفت. فلسفه مي بافت. مي گفت
بگذرد اين روزگار تلخ تر از زهر بار ديگر روزگار چون شکر آيد
من مي خنديدم و مي گفتم
آري شود ولي به خون جگر شود کم کم از مصاحبتش آرامش مي گرفتم و دوباره بر خود مسلط مي شدم. سپس برايم از بدبختي هاي چاره ناپذير صحبت مي کرد. مي خواست درد مرا آرام کند. مي خواست به زبان بي زباني به من بگويد درد تو که درد نيست. درد يعني اين. اندوه يعني اين. يعني دختري که مثل پنجه آفتاب باشد و در دوازده سالگي آبله بگيرد. که پدر و مادر روزي صد بار مرگ خود و مرگ او را از خدا بخواهند. درد يعني اين. بقيه اش ناشکري است. نيمتاج از من رو نمي گرفت. اصلا به فکرش هم نمي رسيد که من از او بخواهم که همسرم بشود. مي آمد و مي رفت و با ترحم به من نگاه مي کرد. دلش به حال من و دردي که نمي دانست از چيست مي سوخت. ناگهان، خودم هم نمي دانم که چه طور شد که نيمتاج را از پدرش خواستگاري کردم. شايد در دل گفتم من که بدبخت شده ام، بگذار يک نفر ديگر را خوشبخت کنم. شايد مي خواستم از تو انتقام بگيرم. از خودم انتقام بگيرم. با زمين و زمان لج کرده بودم. چشمانم را بستم و تصميم گرفتم. نه مخالفت هاي پدرم و نه ناله و نفرين هاي مادرم، هيچ کدام اثري نداشت. آخر خون تو در رگ هاي من هم بود ولي وضع من از وضع تو بدتر بود. نمي داني شب ها که کنار نيمتاج بودم از حسد اين که تو در خانه آن مردک نجار خوابيده اي چند بار تا صبح از خواب مي پريدم و زجر مي کشيدم! خدا لعنتت کند محبوبه. چرا باعث مي شوي اين چيزها را برايت بگويم؟ مي خواهي خردم کني؟
روي مبل افتاد و به زمين خيره شد. کنارش زانو زدم تا به چشمانش نگاه کنم. سر بلند نکرد پرسيدم
با من قهري منصور
جوابم را نداد. بغضم ترکيد و گفتم:
با تو درد دل کردم تا سبک شوم. بگذار درددل کنم منصور جان، بگذار گاهي درددل کنم. وگرنه دق مي کنم
هق هق مي کردم و پرسيدم: به من نگاه نمي کنينه. نمي خواهم اشک هايت را ببينم
در حالي که اشک از چشمانم فرو مي ريخت، لبخند زدم و گفتم
حالا چه طور؟ حالا که مي خندم
به رويم خنديد
نگفتم مهره مار داري
خواب ديدم که مي دويدم. کوچه خانه مان را تا زير گذر دويدم. چادر به سر داشتم و نداشتم. اشک به چشم داشتم و نداشتم. کسي نگاهم مي کرد و هيچ کس نبود. نفس زنان به دکان رحيم رسيدم. هوا تاريک و روشن بود. نسيم ملايمي مي وزيد. مثل اين که بهار بود. بوي گل مي آمد. بوي محبوبه شب
رحيم در سايه ايستاده بود. پشت به من داشت. به خودم گفتم خدا را شکر. ديدي همه اين ها را در خواب ديده بودم! من که هنوز با رحيم ازدواج نکرده ام. تازه مي خواهيم عروسي کنيم. آنچه اتفاق افتاده همه کابوس بوده. کابوسي هولناک. رحيم اين جا ايستاده. معصوم و بي گناه. بي خبر از همه چيز. بي خبر از همه جا. آهسته، به آهستگي يک آه، التماس کنان صدا زدم
رحيم
و صدايم مانند نفسي که از سينه برآيد، يک نفس عميق، کشيده شد. آرام برگشت و به سويم آمد. رحيم نبود. منصور بود. جلو آمد و دستش را به سويم دراز کرد و با اشتياق گفت
-مدي کوکب؟بيا.
از خواب پريدم و واقعيت را ديدم. همه چيز را همان طور که بود ديدم. همان طور که بود پذيرفتم. منصور را قبول کردم. وضع خود را قبول کردم. حاملگي نيمتاج خانم را پذيرفتم. واقعيت اين بود که من کوکب بودم. که کم کم دالبسته و وابسته منصور شده بودم. که اين سرنوشتي بود که بر پيشاني ام رقم خورده بود. که بهتر و بيشتر از اين زندگي برايم ميسر نمي شد.گ
کلفت نيمتاج آمد و با اين که مي دانست مي دانم، او نيز به نوبه خود با موذيگري مژده حاملگي نيمتاج را به من داد. به او پول دادم.مژدگاني دادم مژدگاني آن که سعادت رقيبم را به اطلاعم رسانده بود براي نيمتاج آش رشته پختم. کاچي پختم ويارانه پختم. منتظر نشستم تا نيمتاج يک پسر زاييد ناهيد نور چشم منصور شد
خانه پدري را فروختيم و دو سه سال بعد منوچهر به اروپا سفر کرد. براي مادرم خانه اي در يکي از خيابان هاي شمالي تر شهر خريديم که با دايه که پير شده بود به آن جا نقل مکان کرد. بعد از منوچهر پسر منصور به خارج سفر کرد. به انگلستان رفت پسر اشرف خانم ذات مادرش را داشت. ياغي بوددرس درست و حسابي نخواند. تمام دار و ندار خود و مادرش را به باد داد هميشه مايه عذاب بود و هست.منصور از دست او زجر مي کشيد و او عين خيالش نبود. مي ديد که پدرش نگران آينده اوست و ترتيب اثر نمي داد. بعد وضع قلب نيمتاج خرا
https://eitaa.com/roomannkadeh
پارت#149#بامدادخمار
وچهر ملک خودش را پشت قباله بيندازد من زمين قلهک خودم را به نامش مي کنم.
همه ساکت شدند. منصور به روي من لبخند مي زد. ناهيد کنارم نشسته بود و خدا مي داند چه قدر آرزو داشتم که او دختر من و منصور بود. خدا مي داند که چه قدر به گذشته تاسف مي خوردم.
ناهيد ازدواج کرد و رفت. من ماندم و منصور و پسر کوچکش. منصور کنارم بود. تکيه گاهم بود. به من مي گفت:
- محبوبه به سراغ حسن خان رفته اي؟ هادي کجاست؟ چه کار مي کند؟
هادي خان مدير کل شده بود.
زندگي گرم ما هفت سال ديگر دوام داشت. من صاحب يک خانواده کوچک و گرم بودم. خوشبخت و راضي بودم. کم کم گذشته را از ياد مي بردم. ولي طبيعت نگذاشت آب خوش از گلويم پايين برود. همه چيز با يک آخ شروع شد. منصور از خواب پريد و پهلويش را گرفت:
آخ
سراسيمه پرسيدم:
چه شده
چيزي نيست. مثل اينکه سرما خورده ام.
ولي سرما نخورده بود. سرطان بود. تازه شروع به نشان دادن خود کرده بود.
من سراسيمه و پريشان نمي دانستم چه کنم. تازه قدر وجودش را مي دانستم. ارزش حياتش را در زندگيم درک مي کردم. هرچه ضعيف تر و لاغرتر مي شد، بيشتر او را مي خواستم. بر در تمام مطب ها و بيمارستان ها خيمه زدم. اثري نداشت. خواستم او را براي معالجه به خارج بفرستم، گفتند بي فايده است. دير شده بود. مي ديدمش که زار و نزار در بستر افتاده. پوستي شده بر استخوان. رنگش زرد شده و باز مي خواستمش. به ياد زندگي گذشته ام مي افتادم که در مجاورت او دلچسب بود. به ياد نگاه دزدانه اش در سيزدهبدر مي افتادم و مي خواستم فرياد بزنم. زندگي آرام و شيرينم مثل آب از لاي انگشتانم مي لغزيد و به هدر مي رفت. مي کوشيدم تا نگهش دارم، قدرت نداشتم. نمي خواستم او را از دست بدهم. اين ديگر انصاف نبود. شب و روز خود را نمي فهميدم و ديوانه شده بودم. به هر دري مي زدم. اين عشق بود؟ اگر نبود پس چه بود؟ مي گفت
محبوبه، از پيشم نرو. بنشين کنارم و برايم صحبت کن. موهايت را پريشان کن که يک عمر پريشانم کرده بودند. لباس تازه بپوش که چشمم از ديدنت روشن شود. بگذار دل سير تماشايت کنم که وقتي مي روم عکس تو در چشم هايم باشد.
من التماس مي کردم:گ
منصور، اين چه حرفي است تو هيچ جا نمي روي.
- دلم مي خواهد ولي نمي شود، چاره چيست! دست خودم که نيست! خودم هم باور نمي کنم. نمي خواهم قبول کنم.
شوهر خجسته مرتب به عيادتش مي آمد. مي نشست و از هر دري سخن مي گفت. منصور هنوز خوش مشرب بود. تا وقتي درد نداشت همان منصور مهمان نواز و اديب و خوش صحبت بود. خوب يادم است که شبي منصور با لحني نيم شوخي و نيم جدي گفت آقاي دکتر، حلالمان کنيد. خيلي به شما زحمت داديم
و خنده کنان با بي حالي افزود:
- از ما راضي باشيد تا آتش جهنم بر ما گلستان شود
دکتر هم با تاثر خنديد و گفت
شما که بهشتي هستيد آقا، بهشت با تمام حوري هايش دربست مال شماست. يکي بايد به فکر ما باشد
منصور مرا نشان داد و گفت:گ
والله نمي دانم چه اصراري که از اين بهشت بيرونم بکشند:
يار با ماست چه حاجت که زيادت طلبم دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
تب داشت. حالش خوش نيست. درد مي کشيد. خيس عرق مي شد. دستش در دستم بود و با جملات فيلسوفانه مرا تسلي مي داد. گفتم
- منصور، خدا مي داند چه قدر پشيمانم. کاش آن روز توي باغ به زور کتک مرا مي بردي و عقدم مي کردي
به زحمت لبخندي زد و پاسخ داد
- آدم بايد خيلي بي ذوق باشد که تو را کتک بزند
دلم غرق خون بود. منصور مکثي کرد و گفت
-نگران پسرم هستم محبوبه. من که نباشم چه بر سر ته تغاري من مي آيد
دلم فشرده شد ولي گفتم
پس من چه کاره ام؟ مرا به حساب نمي آوري مگر من به جاي مادرش نيستم؟ مگر تا به حال زحمتش را نکشيده ام؟ بزرگش نکرده ام مگر کوتاهي کرده ام؟ فکر نکني فقط به خاطر تو بودها! خودم هم دوستش دارم. وقتي کنارم مي نشيند، انگار پسر خودم است. يک ساعت که دير کند ديوانه مي شوم
-مي دانم محبوبه. ولي تو هنوز جوان هستي بايد ازدواج کني. من هم مخالف نيستم. گرچه حسادت مي کنم
حرفش را قطع کردم. از جا برخاستم و قرآن را از سر طاقچه آوردم. کنارش نشستم و پرسيدم
قرآن را قبول داري منصور
چه طور مگر به همين قرآن قسم که من بعد از تو هرگز ازدواج نمي کنم. خيالت راحت باشد و به همين قرآن قسم که در حق پسرت مادري مي کنم. هم به خاطر تو و هم براي دل خودم. خدا را شکر کن که من بچه دار نشدم راضي باش که پسرت مال من باشد. خدا او را به جاي پسر خودم به من داده
آهي از سر حسرت کشيد و چشمانش را بست. ضعيف شده بود. گفت
خدا مي داند که چه قدر آرزو داشتم اين پسر در اصل از تو بود. همه شان از تو بودند
گفتم
جزاي من همين است. ولي من هم در عوض بچه هاي تو را دزديدم
و خنديدم. خنديد
خدا لعنتت کند محبوبه
کرده ديگر، ديگر چه طور لعنت بکند
خم شدم. پيشاني و لبان تبدارش را بوسيدم
گفتند براي سلامتيش نذر کن. چيزي را که پيشت از همه عزيزتر است بفروش
https://eitaa.com/roomannkadeh
پارت150#بامدادخمار#
🌹پایان🌹
و پولش را با دست خودت به سه نفر بيمار تنگدست بده. رفتم گردنبند اشرفي را که خودش به من داده بود آوردم که بفروشم. همه گفتند حيف است. اين را نفروش. ببر و قيمت کن و معادلش پول بده. گفتم حيف تر از خودش که نيست. فروختم و پولش را صدقه سر او کردم. فايده نداشت. به هر دري زدم، نتيجه نداد. دستش در دست من بود. نگاهش به نگاهم بود. مرا صدا مي کرد که مرد. تنها شدم. ناگهان پناهم از دستم رفت. تازه معناي بي کسي را فهميدم و مي کوشيدم تا نگذارم پسر نوجوان او نيز چنين احساسي داشته باشد. صميمانه براي آخرين فرزند مردي که زندگي مرا دوباره ساخته بود مادري کردم. قلبم از مرگ او آتش گرفته بود. خام بدم، پخته شدم، سوختم. منصور همه کسم بود. کسي بود که به اميد او روز را شروع مي کردم و شب مي خوابيدم. به اميد او نفس مي کشيدم و زندگي مي کردم. علاقه اي که نسبت به او پيدا کرده بودم آرام آرام در دلم ريشه دوانيده بود و حالا بيرون کشيدن و دور افکندن اين ريشه با مرگم برابر بود.
اگر چه منوچهر و ناهيد هرگز اجازه ندادند که تنها بمانم و تنها زندگي کنم، ولي هميشه جاي او در قلبم خالي است. هنوز تارش در گوشه اتاق من به ديوار آويخته و شب ها به آن نگاه مي کنم. وقتي به ياد گذشته مي افتم، به آن نگاه مي کنم. انگار پشت آن نشسته و آرام آرام زخمه بر تار مي زند. لبخند مي زند و مي گويد خدا لعنتت کند محبوبه. نگاهش مهربان و تسکين بخش است. ياد خاطراتش به من آرامش مي دهد.
عمه ساکت شد. شب از راه رسيده بود. چراغ هاي حياط در سرماي زمستان نور مه گرفته اي از خود پخش مي کردند. هيچ يک به فکر روشن کردن چراغ نبودند. هيچ کدام طالب نور شديد نبودند. عمه جان اشک هايش را پاک کرد. سودابه هم اشک هاي خود را پاک کرد و خم شد و پشت دست عمه جان را بوسيد. اين دست پير و پر چروکي را که انگشتري عقيق ظريفي آن را زينت مي داد. اين دست کوچکي که زماني بوسيدن آن آرزوي جوانان بود.
· عمه جان گفت:
روزگاري فکر مي کردم که هنوز يک دعاي پدرم مستجاب نشده. اين که دعا کرد عبرت ديگران بشوم. امشب فهميدم که اشتباه کرده ام. من عبرت ديگران شدم سودابه، عبرت تو شدم که عزيز دلم هستي. شبيه خودم هستي. انگار اصلا خود من هستي. دلم مي خواهد خيلي مواظب باشي سودابه جان. دلم مي خواهد بداني که شب سراب نير زد به بامداد خمار.
· عمه جان ساکت شد به فکر فرو رفت. ناگهان به ياد درد پاي خود افتاد و ناليد:
مردم از اين درد
· سپس سر به سوي آسمان برداشت:
خداوندا، بس است ديگر. نخواه که صد سال بشود. خدايا بيامرز و ببر
در صندوقچه را قفل کرد. کليد را به گردنش آويخت
در کوچه باز شد و اتومبيل منوچهر وارد شد. با پسر و دختر جوانش از اسکي برمي گشتند. عمه جان لاز جا برخاست تا پيش از آن که بچه ها شادمانه به اتاق بدوند و از ديدن اشک هاي او پکر شوند، پيش از اين که منوچهر که ته مانده سپيد موهايش به صورت شريف و مهربان او شخصيت بيشتري مي بخشيد وارد شود و از ديدن اندوه خواهرش که به او به چشم مادر مي نگريست افسرده گردد، عصا زنان به اتاقش برود
سودابه گفت
ولي مورد من فرق مي کند، عمه جان. نه من دختر پانزده ساله هستم، نه او
· بقيه حرف خود را خورد. عمه جان همان طور که ايستاده بود به رويش لبخندي مهربان زد و حرف او را تکميل کرد
بله، نه تو دختر پانزده ساله هستي و نه او يک شاگرد نجار. دنياي شما دو نفر نيز به نوعي با هم تفاوت دارد. اگر اين طور باشد، اگر دو نفر با هم عدم تجانس داشته باشند، حال به هر نوع و به هر صورت اين مي تواند زندگي آن را خراب کند، بدبختي که يک نوع نيست سودابه! انواع و اقسام مختلف دارد
عمه جان به راه افتاد گسودابه سخت در فکر فرو رفته بود. مي کوشيد تصميم بگيرد ولي ديگر کار ساده اي نبود. شراب شبانه را مي طلبيد و از خماري بامداد بيمناک بود. شايد اين طبيعت بود که مي رفت تا دوباره پيروز شود. آيا تاريخ بار ديگر تکرار مي شد؟
عمه جان مي رفت و سودابه با حيرت و تحسين از پشت آن هيکل مچاله شده را تماشا مي کرد به زحمت مي توانست او را جوان رعنا،با لباس هايي فاخر و موهاي پرپشت پريشانبا دلي شيدا و رفتاري ماليخوليايي در نظر مجسم کند. با اين همه حالا به شباهت با او افتخار مي کرد. احساس مي کرد اين زن پير و شکسته دل از غم ايام را ستايش مي کند و عميقا دوست داردگنجينه اي از تجربه ها بود که مي رفت و سودابه نمي دانست که عمه جان زمستان آينده را نخواهد ديد
🌹پایان🌹
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
@shiporamoolma
هدایت شده از رمان کده ،✍️✍️✍️شهر Romankadh📕shahr🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰
پارت89#بامدادخمار#
گفت که آدمای کثیفی هستن! یعنی بیچاره دیگه وقتی نداشت که حرف بزنه و چیزی برای گفتن نداشت!شبا انقدر خسته بود که تا ده دقیقه باهام صحبت می کرد، از حال می رفت
یه آهی کشید و گفت
- دنیاس دیگه! بگذریم! آقایی که شماها باشین، از فردای اون شب، مادرم دیگه وظیفه ی خودشو می فهمه و جای خودشم می فهمه! دیگه کاری نمی کنه که بهش گیر بدن و بند کنن! می شه یه عروس سر بره که اونا می خوان! یعنی یه برده! یه کلفت! یه کنیز
برام تعریف می کرد و می گفت تو این چندسال که تو ایران بوده فقط تونسته دو سه بار شاه عبدالعظیم رو ببینه و یه بارم برده بودنش مشهد! یعنی حدود چهارده، پونزده سال ایران بوده و فقط سه یا چهار بار تونسته بوده از خونه بره بیرون!! یعنی نه اینکه خواهرشوهراشم بیشتر بیرون رفته باشن آ! نه! اونام زندانی بودن! اونمام اسیر بودن اما عادت داشتن و زیاد بهشون سخت نمی گذشته اما به مادرم چرا! مثل اینکه یه پرنده رو ا رو هوا بگسرن و بندازنش تو قفس!
خلاصه یه چند وقتی که میگذره یه شب مادرم در مورد پول و ثروت پدرش ا پدربزرگ تون سؤال می کنه و می پرسه که حجره و پولا و این چیزا تکلیفش چی شده! بیچاره هنوز این حرف از دهنش در نیومده بوده که پدربزرگ تون با پشت دست می زنه تو دهنش که خون از دماغش وا می شه! مادرم می گفت من اصلا نفهمیدم که چی شد فقط یه مرتبه دیدم که درد تو سرم پیچید! می گفت پدربزرگ تون مثل وحشیا شده بوده! نعره ها می زده که نگو! به قدری داد می زنه که همه ی اهل خونه می ریزن تو اتاقشون که ببینن جریان چیه!
وقتی پدربزرگ تون جریان رو می گه، همه شروع می کنن با مادرم دعوا گرفتن که یعنی چی؟چه معنی داره زن از شوهرش حساب کتاب بخواد؟! مگه شوهرت دزده یا ازش نا اطمینونی که این حرفا رو میزنی؟! خجالت بکش و بشین زندگیت رو بکن خدا رو هم شکر کن که سایه ی یه مرد بالا سَرته
بعدش همه می ریزن و دور و ور پدربزرگ تون و ازش می خوان که این عروس فرنگی رو به بزرگی خودش و خریت اون ببخشه چون به رسم و رسوم ما وارد نیس و درست تربیت نشده و غریبه و ناوارده و این چیزا!
وقتی م که پدربزرگ تون با بزرگ واری از سر تقصیرات مادرم میگذره، یکی از خواهرشوهراش ، خانمی می کنه و مادرم رو ور میداره و می بره، سر حوض و دست و صورتش رو می شوره و بعدشم و بعدشم واسطه می شه که پدربزرگ تون اجازه بده که این زن تقصیر کار ، بره و دستش رو ماچ کنه و طلب بخشش کنه و ماجرا به خوبی و خوشی تموم بشه
یادمه که وقتی مادرم اینارو برام می گفت، یه برق عجیبی رو تو چشماش می دیدم! برق انتقام! برق نفرت! برق خشم و کینه!
هیچوقت جلو من اسم پدربزرگ تونو نبرد! همیشه با لفظ اون خطابش می کرد و منم عادت کرده بودم که وقتی مادرم میگه اون، منظور پدربزرگ شماس! حتی منم هیچوقت نتونستم از ته دل بابا صداش کنم چون می دیدم و می دونستم که چه به روز مادرم آوردن! همیشه از مادربزرگ و عمه هام بدم می اومد
وقتی که مادرم بلاهایی رو که سرشون آورده بودن برام می گفت دلم می خواست که زورم می رسید و می کشتمشون و مادرم رو ور می داشتم و با خودم از اون زندان می برئم به روسه! یه جایی که حداقل مادرم توش می تونست با آزادی و خیال راحت، در خونه رو وا کنه و بره بیرون و مردم رو ببینه! می دونم مادرمم یه همچین آرزویی داشت و بالاخره بهش رسید
برام تعریف می کرد که یه روز حالش بد می شه و می فهمه که حامله س! بلافاصله تصمیم خودش رو می گیره! می گفت یه بعد از ظهر که همه خوابیده بودن یواشکی یه مقدار خرت و پرت ور میداره با یه مقدار سکه های طلا که پدرش و جواهر که پدرش بهش داده بوده برای روز مبادا! بعدشم آروم از تو اتاقش می آد بیرون و وقتی که می بینه سر و صدایی نیس، حرکت می کنه طرف یه راهرو که می خوره به یه هشتی و بعدشم در اندرونی! می گفت از حیاط رد شدم و رسیدم به راهرو و ازش رد شدم و رفتم تو هشتی و رفتم سراغ در خونه اما قفل و کلون بود با یه چاقو افتادم به جون قفل در اما هرکاری کردم وا نشد انقدر حواسم رفته بود به قفل در که نفهمیدم از سر و صداف مادرشوهرم از خواب بیدار شده و اومده و واستاده پشت سرم و وقتی دیده دارم چیکار می کنم،رفته و بقیه رو خبر کرده
دیگه بقیه ش رو خودتون باید حدس بزنین! تنبیه و کتک یه طرف، فرار یه زن مسلمون شوهر دار از طرف دیگه! کمترین مجازات براش در اون موقع یه مرگ راحت بوده
به خاطر این تلاش برای آزادی، یه هفته زندانی می شه! زندانی با اعمال شاقّه که همون کتک خوردن و بی غذایی بوده! یعنی مادرشوهر و خواهرشوهراش می گفتن زنی رو که بخواد از خونه ی شوهر فرار کنه باید انقدر گشنگی داد تا بمیره می گفت پدربزرگ تون بعد دو،سه روز دیگه رضایت داده بود اما اون مادر و خواهراش از سر تقصیر مادر من نمی گذشتن! بالاخره بعد از یه هفته شوهر خواهرا میان و مادرم رو نیمه جون از تو انبار در می آرن! تا یه هفته بعدشم حال مادرم اصلا خوب نبوده و عجیب بوده که که من رو تو اون
هدایت شده از رمان کده ،✍️✍️✍️شهر Romankadh📕shahr🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰
هدایت شده از #شیپور_آمل_ما#مازندانیها📢📣📢📣📢📣