🌹پارت128#یاسمین#🌹
آروم جلو رفتم و سوار شدم و گفتم : -تو اينجا چيكار مي كني فرنوش ؟ ويلا بودي ؟ فرنوش اول بگو ببينم شما اينجا چه كار مي كنين؟ مگه قرار نبود با مامانم حرف بزني ؟ اومدين اينجا چيكار ؟ بخودم گفتم نبايد فرنوش از اين جريان بويي ببره . بايد مواظب باشم كه يه دستي نخورم . -مامانت مي خواست يه سري به اين ويلاتون بزنه . با هم اومديم . تو راه هم حرف زديم . فرنوش – خب چي شد ؟ -حالا تو بگو اينجا چيكار مي كني ؟ فرنوش – دنبال تو اومدم . يعني مامانم كه از خونه اومد بيرون ، نتونستم طاقت بيارم . اين بود كه دنبالش اومدم فكر مي كردم مي آد خونه تو باهات حرف بزنه ! -اصرار كردم ولي نيومد تو . مي خواست بياد يه سر به اينجا بزنه . فرنوش – حالا بلاخره چي شده ؟ -هيچي ! آب پاكي رو ريخت رو دستهام . گفت تو پول نداري و فقيري و از اين جور حرفها ! فرنوش – تو چي گفتي ؟ -اولش فكر مي كردم كه راست مي گه و من نبايد به خيال ازدواج با تو مي افتادم ، اما ديدم اشتباه مي كنم ! من و تو بايد با هم ازدواج كنيم اگر چه مامانت راضي نباشه . فرنوش – من اصلاً نمي فهمم چي مي گي ؟ -چيز مهمي نيست كه بفهمي . فقط به من بگو ، حاضري با نداري من بسازي ؟ فرنوش – تو داري يه چيزي رو از من پنهون مي كني . راستش رو بگو بهزاد ، چيز ديگه اي هم شده ؟ يعني اتفاقي افتاده ؟ -اتفاق از اين مهم تر ؟ چرا فكر مي كني دارم بهت دروغ مي گم ؟ فرنوش – نمي دونم . شايد بخاطر اينكه خيلي ناراحتي ! چشمات سرخ شده . تا حالا نديده بودم صورتت يه همچين حالتي بشه ! -خب تو هم اگه بهت مي گفتن كه فقيري و بي پولي و اگه بهت زن بديم .زنت نمي تونه تو رو جلوي فاميل در بياره ناراحت و عصباني نمي شدي ؟ فرنوش – من نمي تونم تو رو جلوي فاميل در بيارم ؟ -فعلاً حركت كن . راه افتاد انگار از هيچي خبر نداشت . خدا رو شكر كردم . ولي اگه دم در ويلا ، يه گوشه واستاده بود ، چطور دويدن من رو نديده ! فرنوش با مامانم دعوات شده ؟ -نه اصلاً وقتي اين حرفها رو زد ، خداحافظي كردم اومدم بيرون . خيلي ناراحت شده بودم . حالا بگو ببينم ، حاضري با فقر و نداري بسازي ؟ فرنوش – مگه اول كه با هم آشنا شديم و گفتم كه دوستت دارم و مي خوام باهات ازدواج كنم پولدار بودي ؟ -آخه تو به اون زندگي ها عادت كردي و برات سخته كه مثل من زندگي كني . بايد خودت رو آماده كني كه با بدبختي ها بجنگي . آخرش هم ممكنه نهايتاً يه زندگي يه معمولي برات درست كنم . فرنوش- اينطوري هام كه تو فكر مي كني نيست . درسته كه غرور و طبع بلند خوبه اما منم نبايد از حق خودم بگذرم ! ديگه فقيرترين دخترها وقتي شوهر مي كنن يه جهيزيه مختصر با خودشون مي برن خونه شوهر منم به عنوان جهيزيه ، پول نقد مي آرم با طلا و جواهراتم -آخه من دلم ... نذاشت حرفهام رو تموم كنم و گفت : -ببين بهزاد ، مگه تو منو دوست نداري؟ مگه نمي خواي كه با هم باشيم ؟ با سر بهش جواب دادم. فرنوش – پس حرفهام رو گوش كن . اينها رو به عنوان قرض قبول كن . به اميد خدا پولدار كه شديم همه رو بهم پس بده . تازه يه مقدار از اين پول ها حق خودته كه اشتباهي اومده پيش باباي من ! هر دو خنديديم . صداي قشنگ فرنوش ، خنده هاي شيرينش ، تمام ناراحتي ها رو از يادم برد . دلم مي خواست ساعتها مي نشستم و فرنوش برام حرف مي زد . فرنوش – مي دوني بهزاد ، پدر و مادر در مقابل بچه هاشون يه مسئوليتي دارن . من از اون موقع كه يادم مي آد ، مامانم رو درست و حسابي نديدم . شش ماه از سال كه ايران نيست . اون شش ماه ديگه م كه ايرانه ، يا خونه دوست هاشه يا دوستهاش خونه ما دوره دارن . يه دقيقه تو خونه بند نمي شه ! خيلي ددريه ! خلاصه مادري در حق من نكرده!تو نبايد در مورد مامانت اينطوري صحبت كني فرنوش فرنوش تو خبر نداري. تو توي زندگي ما نبودي كه بدوني . تا اونجا كه يادم مي آد ، منو اين صغري خانم بزرگ كرده ! اين مادر حتي به من شير نداده ، مي دوني چرا ؟ مي ترسيد هيكل ش خراب بشه ! چي بهت بگم ؟ هر چيزي رو كه نمي شه گفت ! اين زن در حق من مادري كه نكرده هيچ ... نذاشتم حرف هاش تموم بشه و گفتم : -تو نبايد به اين چيزها فكركني . اين همه چيزهاي خوب تو دنيا هست كه مي تونيم در موردش با هم حرف بزنيم . برگشت يه نگاهي به من كرد و ديگه چيزي نگفت يه مدت تو سكوت رانندگي كرد و دوباره گفت : -بازم بابام . حداقل جلوي من كاري نمي كرد البته تا چند سال پيش ! هر چند كه حالا اونم زده به رگ بي خيالي ! تا چند سال پيش مراعات منو مي كرد . نمي دونستم چي بايد بهش بگم ، اينه كه گفتم -فرنوش جان، اين حرف ها رو ول كن . بايد به فكر زندگي خودمون باشيم . هيچي نگفت . تو خاطراتش غرق شده بود كه گفتم : -حالا بگو ببينم اگه مامانت مخالفت كرد كه حتماً مي كنه ، تو مي خواي چيكار كني ؟ فرنوش – پدرم كه موافقه . تو بيا باهاش صحبت كن . بعد خيلي راحت مي ريم يه محضر و عقد مي كنيم
-اينطوري تو راضي هستي ؟ بدون جشن و عروسي و اي
🌹پارت129#یاسمین#🌹
ن حرف ها ؟ فرنوش – اون قدر تو خونه مون جشن و مهموني و پارتي و مزخرف و لجن ديدم كه ديگه حالم از همه شون بهم مي خوره . -از حرفات مطمئن هستي ؟ نكنه يه مدت كه گذشت جشن عروسي برات حسرت بشه . فرنوش – من يه زندگي پاك توي يه خونواده پاك برام حسرته ! بهزاد خواهش مي كنم زودتر منو از اين محيط گند ببر بيرون . بخدا من حاضرم تو همون اتاق كوچيك باهات زندگي كنم . نگاهش كردم اشك تو چشماش جمع شده بود . فرنوش جان ، اگه ناراحتي ، مي خواي ببرمت پيش فريبا . تا برنامه هامون جور بشه با فريبا زندگي كني ؟ كار عقد و ازدواج چند وقت طول مي كشه . فرنوش – تا چند وقت ديگه طاقت دارم . همين كه اميد داشته باشم تا يه مدت ديگه از اين خونه مي رم تحمل هر چيزي رو دارم . -تو كه اين قدر اونجا ناراحت بودي چرا قبل از اينكه مامانت برگرده ايران نخواستي با هم ازدواج كنيم ؟ چرا اصلاً تا حالا زن يه نفر نشدي كه از اون خونه بري ؟ خواستگار كه زياد داشتي ؟ فرنوش- خواستگار زياد داشتم اما همه سر و ته يه كرباس! همه شون مثل بهرام بودن ! -يعني پولدار بودن ؟ يعني تو دنبال آدم بي پول مثل من مي گشتي ؟ فرنوش – دنبال يه مرد پاك و نجيب كه آلوده نباشه مي گشتم ! دنبال يه نفر كه مردونه از من حماتيت كنه . نه بخاطر پول واين حرف ها . تو اين كار رو كردي . -از كجا معلوم ؟ شايد منم بخاطر پول اينكاررو كرده باشن ! نگاهي بهم كرد و خنديد و گفت : -وقتي كليه تو به كاوه مي دادي دنبال پول بودي ؟ من تو زندگيم اون قدر آدم هاي پول پرست و زالو صفت ديدم كه از صد متري مي شناسمشون ! رسيده بوديم داخل شهر ، كمي كه رانندگي كرد گفت : -اصلاً حوصله ندارم برم خونه مون . - خب بريم خونه من . ميوه و شيريني هم دارم . شام هم يه چيزي با هم مي خوريم . خنديد و گفت : -عاليه . بريم شام مهمون من . -قرار نشد كه از حالا خرجي يه خونه رو تو بدي ها ! فرنوش – تازه خبر نداري ! مي خوام تمام طلا و جواهراتم رو بيارم بذارم پيش تو ! جاش امن تره ! ممكنه مامانم وقتي فهميد مي خوام يواشكي زن تو بشم همه رو ورداره . -گيرم كه برداشت . از چي مي ترسي ؟ اميدت به خدا باشه . حالا از اين حرفها بگذريم ، مهريه چي مي خواي ؟ چقدر بايد مهرت كنم ؟ فرنوش – چي مهرم كني ؟ يه چيزي كه تا من زنده م نتوني بهم بدي . -مثلاً صدميليون تومن پول! فرنوش – اون رو ممكنه وقتي پولدار شدي بدي تازه من از اسم پول نفرت دارم . -ده هزار تا سكه طلا! فرنوش – نه ، اين چيزها رو نمي خوام . پول و طلا هر چقدر كه بخوام دارم . -راستي مگه تو چقدر النگو و گوشواره و چيزهاي طلا داري ؟ فرنوش – اگه بگم ممكنه لجبازيت گل كنه و نذاري با خودم بيارم . -نه ديگه . اين قدرهام لجباز نيستم . طلاهاي دختر مال خودشه . وقتي بعد از عروسي با خودت بياري ، بازم مال خودته . حالا ششصد هفتصد گرم ميشه ؟ خنديد و گفت : -من حدود 4كيلو طلا دارم . البته جواهر هم دارم . -چهار كيلو طلا ؟ چه خبره ؟ آخه اين همه طلا جواهر رو مي خواي چيكار ؟ فرنوش – چه ميدونم يه موقع خوشحالم مي كرد . -پس اگه من يه روزي خواستم يه چيزي برات بخرم كه خوشحال بشي تكليفم چيه فرنو ميري برام يه قواره پارچه مي خري از فروشگاه حقيقت . مي دي بدوزنش ، البته به خياطي صداقت . بعد مي آي و مي ديش به من البته با رفاقت . -بسيار خب . هم اين پارچه فروشي رو مي شناسم و هم اين خياطي باهام آشناست حالا نگفتي مهريه چي مي خواي ؟ فرنوش- خاك ! يه مشت خاك! خاك گورم . بعد از اينكه مردم ! -قرار نشد حالا كه هنوز زندگي مون شروع نشده از اين حرف ها بزني ها . فرنوش – آخه تا وقتي زنده م نمي توني اين مهريه رو بهم بدي يه ربع بعد رسيديم ماشين رو پارك كرد و رفتيم تو اتاقم . تا رسيديم ، هنوز فرنوش پالتوش رو درنياورده بود كه در زدند . كاوه و فريبا بودند . كاوه – سلام !سلام !مبارك باشه! اي تو چه زرگي پسر !! تو رفتي دو كلمه صحبت كني ، صحبت كه كردي هيچي ، خواستگاري هم كه كردي هيچي عروس رو هم ورداشتي آوردي ؟ فرنوش سلام كاوه خان . عروس خودش اومده . كاوه – بابا ايولله . چه مهره ماري داره اين بهزاد ! بينم بهزاد ، تو رفتي با خانم ستايش صحبت كني ، خرفت تموم نشده عروس رو فرستادن ؟ همه خنديديم فريبا و فرنوش هم سلام و احوالپرسي و روبوسي كردن كاوه آروم در گوش من گفت : -چي كار كردي ؟ مادر زنت رو كشتي ؟ يه شيشه عمر داشتها !بايد اونو مي زدي زمين مي شكوندي و مي گفتي ، كشتم با جفتش ! تا كاملاً بميره ! -سر به سرم نذار كاوه ، حوصله ندارم ، خسته م . كاوه حق داري ، دامادي كه مادر زنش رو بكشه بايد م خسته باشه ! خسته نباشي ، خداقوت ! مي خواستي يه خرده از گوشت تنش بكني بياري! مي گن داروي باطل السحره ! رو دل هم خوبه فريبا بهزاد خان ، من و فرنوش مي ريم بالا . شما و كاوه خان هم تشريف بيارين . يه لقمه نون و پنير هست ،دور هم مي خوريم . فرنوش و فريبا رفتن بالا و وقتي تنها شديم كاوه پرسيد -چي شد
🌹پارت130#یاسمین🌹
ه ؟ مادرش چي گفت ؟ قيافه ت كه خيلي ناجوره ! -گفت نه ، همين ! كاوه _ يعني چي ؟ يه نه خالي گذاشت جلوت ؟ بدون مخالفت ؟ يه سبزي اي ماستي ، سالادي ، نوشابه اي ! دو تا فحشي چيزي ! فقط همين ؟ كجا رفتين با هم ؟ -نه بابا ، دو ساعت برام حرف زد . رفتيم ويلاشون . كاوه – ويلاشون ؟ اونجا واسه چي ؟ اونكه مي خواست بهت جواب منفي بده چرا همين جا نداد ؟ خيلي عجيبه ! چي ها مي گفت ؟ -مي گفت تو بي پولي و خونه نداري و ماشين نداري و دكتر هم كه بشي حقوق و درآمد خوبي نداري و از اين حرف ها ديگه ! كاوه – ا ! خب بهش مي گفتي من دكتر كه شدم ميرم دنبال كار قاچاق مواد مخدر ! يه ساله وضعم روبراه مي شه . -حوصله ندارم كاوه ، ولم كن . كاوه – به حرف من رسيدي حالا ؟ ديدي بهت چي گفتم ؟ بيا و اين دفعه حرفم رو گوش كن . برو بهش بگو يه عمويي داشتي كه مرده و كلي برات ارث و ميراث گذاشته ! بقيه اش با من . تو كاري ت نباشه . همه رو من جور مي كنم . -نه كاوه جون ممنون .من و فرنوش تصميم خودمون رو گرفتيم . اين برنامه رو تموم ش مي كنيم . كاوه – مي خواهين خودكشي كنين ؟ دوتايي با هم ؟عاليه! راحت مي شين والله اون دنيا ديگه سر خر ندارين ! خونه م بهت مي دن ! تازه چون تو بچه پاك و خوبي بودي . ممكنه بهت يه قصر بدن . لوازم منزل م هر چي كم و كسر داشتي ، من از اينجا برات پست مي كنم . چطور تا حالا به اين فكر نيفتاده بودي ؟ فقط چيزي كه هست ، قبل از رفتن ، آزمايش خون بدين !اونجا آزمايشگاه پاتوبيولوژي ندارن ! واستاده بودم و نگاهش مي كردم . نمي خواستم اصل جريان رو براي كسي تعريف كنم . كاوه هم بي خبر از همه جا هي شوخي مي كرد . -چرت و پرت هات تموم شد ؟ كاوه – آره تموم شده . ممنون كه به چرت و پرت هام گوش دادي ! -قراره برم پيش آقاي ستايش . باهاش صحبت كنم . اون راضيه . اگه خدا بخواد بريم محضر عقد كنيم . كاوه – آفرين ! بارك الله ! اين كار رو بايد خيلي وقت پيش مي كردين . الان هم بچه تون كلاس دوم راهنمايي بود . ولي عيب نداره . حالام دير نشده . فقط بجنبين . مادر فرنوش اگه بو ببره جلوتون رو مي گيره . مي گن يه زني يه كه هر كي ببيندش و از پوست صورتش تعريف نكنه ... -ا گم شو كاوه ! پاشو بريم بالا . اونام تنهان . در اتاق رو قفل كرديم و داشتيم مي رفتيم بالا كه كاوه گفت : -بالاخره من نفهميدم . اين همه راه ، تو رو برد كه بهت بگه دختر به تو نمي دم ؟! بهزاد نكنه چيز ديگه اي هم بوده ؟ به من كه دروغ نمي گي ؟ اگه چيز ديگه اي هم هست به من بگو . -نه بابا چيز ديگه اي نبود . حتما مي خواسته ويلاشون رو به رخم بكشه . كاوه – غصه نخور . به اميد خدا وقتي با فرنوش ازدواج كردي ، يه روز خودت دست مي ذاري رو تمام اين مال و اموال . مي گن اگه كسي اين زن رو ببينه و از پوست صورتش تعريف نكنه ، دق مي كنه و مي ميره . اون وقت همه ثروتش مي رسه به تو ! -خفه شي كاوه ! كاوه – حالا از شوخي گذشته ، تو رو خدا بهزاد ، اين لجبازي و تعارفت رو بذار كنار . هر چي پول مي خواي . بگو . بابا بعداً ازت پس مي گيرم . آفرين پسرخوب ، ايشالله مادر زن ت قربونت بره ! درد و بلات بخوره به جون بانو ستايش! خنديدم و گفتم : -چشم ، اگه پول لازم داشتم بهت مي گم . دوتايي رفتيم خونه فريبا تا وارد شديم كاوه گفت : -خب الحمدلله همه چيز درست شد . فرنوش- چطور مگه ؟ طوري شده ؟ كاوه – بعله ! يه نقشه كشيديم كه همه چيز رو جور كنيم . فرنوش – مي خواين چيكار كنين ؟ زود بگين دلم آب شد . كاوه – هيچي ديگه ! قرار شده شما برگردين خونه تون ، منم برم براي بهزاد يه دختر ديگه رو بگيرم . اين طوري همه چيز درست مي شه ! فرنوش مات به كاوه نگاه مي كرد كه خيلي جدي داشت حرف مي زد . -كاوه اذيتش نكن ، ناراحت مي شه . فرنوش – داشتم باور مي كردم كاوه خان ! كاوه – نه بابا ، شوخي كردم . قرار شده كه بهزاد بره سر خونه و زندگيش ، اون وقت براي شما يه شوهر خوب پيدا كنيم . كاوه – آهان ببخشيد اشتباه كردم . قرار شد فرنوش خانم و بهزاد برن سر خونه و زندگيشون ، اون وقت فريبا خانم بره شوهر كنه ! اما نمي فهمم ! فريبا خانم شوهر كنه ، چطوري مشكل شما حل مي شه ؟ چه ربطي به هم داره ؟ آهان ! تازه فهميدم ! قرار شده .... -كاوه خفه ! سرمون رفت . فريبا اول به من بگين شام چي مي خورين همبرگر درست كنم مي خورين ؟ نه فريبا خانم شام مهمون من . يه چيزي از بيرون مي گيريم كاوه مهمون تو و من نداره كه . خودم مي رم يه چيزي مي گيرم . ساندويچ كه مي خورين . بلند شدم و بهش پول دادم و گفتم امشب مهمون من . دفعه ديگه نوبت تو . فقط با ماشين برو كه زودتر برگردي . فريبا – كاوه خان سالاد و نوشابه نگيرين تو خونه هست فقط ساندويچ بگيرين كاوه چشم فريبا خانم . هر چي شما دستور بفرمائين . شما چي ميل دارين براتون بگيرم ؟ -كباب تركي بد نيست خوشمزه است كاوه ببخشيد از شما نپرسيدم از فريبا خانم سوال كردم . بعد رو كرد به فريبا و گف
🌹پارت131#یاسمین#🌹
ت : -فريبا خانم ميل دارين برم از خود تركيه براتون كباب تركي بگيرم ؟ اجازه مي فرمائين برم از ايتاليا براتون پيتزا بگيرم و داغ داغ برسونم اينجا ؟ فريبا با خنده گفت : -پيتزا نه كش لقمه ! كاوه – وابمونه اين كلمات بيگانه كه خودشون رو مثل نخود چي كه قاطي يه آجيل مي شه ، ول دادن وسط واژه هاي شيرين فارسي . همه خنديديم . فريبا كه وقتي كاوه حر ف مي زد ضعف مي كرد . كاوه – اصلاً ميل دارين يه تك پا برم اصفهان و براتون بريوني بگيرم و زود برسونم اينجا كه به دهنتون مزه كنه ؟ اصلاً ميل دارين من يه دقيقه بپرم وسط خيابون و برم زير تريلي هيجده چرخ و تيكه تيكه از زيرش بيارنم بيرون و هيچ بيمارستاني هم قبولم نكنه تا شما ديگه اينطوري با اون چشماتون منو نگاه نكنين ؟! فريبا – خدا اون روز رو نياره ! -ما بيشتر ميل داريم كه شما لال موني بگيرين و بپرين سر همين چهارراه و چهار تا دونه ساندويچ معمولي بگيرين و بيارين بدين به ما . بعدش اگه خواستين برين زير تريلي. كاوه – بهزاد خان ، شما هنوز ياد نگرفتين كه وقتي دو تا مهندس دارن صحبت مي كنن يه عمله نمي پره تو حرفشون و بگه بيل م شكسته . -بي تربيت . كاوه – داشتم عرض مي كردم خدمت تون فريبا خانم . مي گم اگه هوس كردين دست كنم جيگرم رو در بيارم و بكشم به سيخ دو تا گل جيگر بذارين دهن تون قوت بگيرين . -الهي چونت بخشكه پسر ! لازم نكرده تو بري شام بخري . خودم مي رم . از گرسنگي ضعف كرديم . كاوه – رفتم كه رفتم . راستي فريبا خانم چي ميل دارين ...؟ -د برو ديگه ! اين همه حرف زدي ، بلاخره فهميدي شام چي بگيري؟ كاوه – با اين پولي كه تو گدا به من دادي ، كارد سه سر! اون شب شام رو دور هم خورديم . خيلي بهمون خوش گذشت . كاوه مرتب شوخي مي كرد و ما مي خنديديم . بعد از شام فرنوش خداحافظي كرد و رفت . وقتي سوار ماشين شديم فرنوش گفت : -بهزاد من فردا عصري با پدرم صحبت مي كنم . شب بهت خبر مي دم كه چي شده و پدرم چي گفته . -چرا فردا صبح باهاش حرف نمي زني؟ فرنوش – پدرم صبح مي ره شركت ، تازه صبح مامانم خونه س . جلوي اون نمي شه حرف بزنم . عصر مامانم مي ره بيرون . دوره داره . اون موقع بهتره . -باشه . پس شايد منم فردا يه سري برم پيش آقاي هدايت . بيچاره تنهاس . فرنوش – اي واي ! من چه آدم بدي هستم ! بايد مي رفتم ديدنشون . خيلي بد شد . دفعه ديگه كه رفتي ، منم مي آم . از طرف من خيلي بهشون سلام برسون .عذرخواهي هم بكن . -چشم . اون هميشه بهت سلام مي رسونه و حالت رو مي پرسه . يه چيزي مي خوام ازت بپرسم فرنوش .تو از خودت مطمئن هستي ؟ مي دوني كه داري چيكار مي كني ؟ بهم خنديد و گفت : -بهزاد من با تو تا هر جايي كه بخواي مي آم . تو فقط محكم باش ، مثل هميشه . من بهت احتياج دارم بهزاد . من اگه تو اين خونه بمونم ، از بين مي رم . نابود ميشم . تو وضع خونه ما رو نمي دوني چيه ؟ مثل يه هتل ! هر دقيقه كه از اتاق مي آم پايين تو سالن يه عده يه گوشه نشستن . معلوم نيست دوستهاي بابام ن يا دوست هاي مامانم ! ديگه خسته شدم . بعضي از مردهاشون كه اين قدر چشم چرونن كه مي خوان با چشم آدم رو بخورن ! يه موقع ها كه اصلاً جرات نمي كنم از اتاق بيرون بيام ! -همه ش درست مي شه . خودت رو ناراحت نكن . به اميد خدا فردا شب برام خبرهاي خوب بياري . با هم عروسي مي كنيم و تمام اينها مي شه خاطره ! ديگه رسيده بوديم . جلوي خونه شون نگه داشت . فرنوش – حالا سختت نيست پياده برگردي خونه ؟ -نه تمام راه به تو فكر مي كنم . خيلي هم شيرينه . بهم خنديد و گفت : -مي خوام بهت يه يادگاري بدم . ولي نبايد هيچوقت از خودت جداش كني ، باشه ؟ - باشه ، اما نري يه ماشين شيك از تو پاركينگ تون در بياري بدي به من ! يه زنجير ظريف از گردنش درآورد انداخت گردن من . بهش يه حرف f از طلا بود ظريف و قشنگ . فرنوش – ده سال ديگه كه بچه ها مون بزرگ شدن هم بايد اين گردنت باشه وگرنه باهات قهر مي كنم ! -اگه جونم بره ، اين زنجير رو از خودم دور نمي كنم . مطمئن باش . فرنوش – بهزاد ، خيلي دوستت دارم . -منم خيلي دوستت دارم فرنوش . ا ! چرا گريه مي كني ؟ا ا ا ا اشدي مثل بچه ها گ فرنوش- دست خودم نيست . نمي دونم چرا يه دفعه دلم گرفت -بخاطر اينه كه مي خواي بري خونه تون . چون از اين خونه بدت مي اد ، اينطوري مي شي . الان كه رفتي خونه يه دوش بگير حالت خوب مي شه . امروز خسته شدي من ميرم كه تو زودتر بري استراحت كني گ فرنوش نه نرو ! حالا نرو! يه كم ديگه پيشم باش -چرا اينقدر ناراحتي ؟ آخه طوري نشده كه ! فرنوش – مي دونم اما دلم شور مي زنه اصلاً دلم نمي خواد تنهام بذاري -الان يا بعده فرنوش- هيچوقت نه الان نه بعدها . -مي مونم بشرطي كه گريه نكني من طاقت ديدن اشك هاتو ندارم . حيف نيست كه از اين چشمهاي قشنگ اشك بيرون بياد ؟ ببين دنيا داره بهمون لبخند مي زنه چرا بيخودي غصه مي خوري؟ فرنوش ديشب خواب ديدم كه لباس عروسي تنم كردم و دارم از خ
🌹پارت132#یاسمین#🌹
ونه مي آم بيرون كه با تو بريم عقد كنيم اما مامانم جلوم رو گرفته نمي ذاره از خونه بيرون بيام . -ببين چه خواب خوبي هم ديدي ! خيالت راحت ! مامانت هم كم كم راضي مي شه . فرنوش – مي گن لباس عروسي تو خواب خوب نيست . -كي اين حرف رو زده ؟ لباس عروسي هميشه خوبه ! فرنوش – ولي مامانم چي ؟ اون نمي ذاره ما با هم ازدواج كنيم . توي خواب كه زنداني م كرده بود . -اگه زندانيت هم بكنن ، خودم مي ام نجاتت مي دم . مثل امير ارسلان ! مي ام به قلعه سنگ بارون ! نه از سنگ هاش مي ترسم و نه از ديوارهاش ! فرنوش- طلسمت مي كنن! -من يه بار طلسم اون چشمات اسير شدم . ديگه هيچ طلسمي به من كارگر نيست . رنوش – از فولاد زره ديو نمي ترسي ؟ -ديگه از هيچكس نمي ترسم . جز تو چيزي ندارم كه از دست بدم . تويي فرخ لقاي من! بازم امير ارسلان ، پول و مال و پادشاهي داشت كه براي از دست دادنشون بترسه ، اما من جز اين جووني كه توي تن مه چيزي ندارم . اونم مال تو . امير ارسلان كفش و لباس و عصاي آهني برداشت و براي نجات فرخ لقا رفت . من با همين لباس و كفش معمولي خودم مي آم و دستت رو مي گيرم و از اين خونه مي آرم بيرون ! درسته كه پول ندارم ، اما يه دل دار مثل دل شير! فرنوش- از مامانم هم نميترسي؟ اون با پول همه رو سحر و افسون مي كنه ! مي ترسم اسيراين طلسم بشي! خيلي ها به اين جادو گرفتار شدن . -عشق تو باطل السحر منه. تا با منه هيچي بهم اثر نداره . بهم لبخند زد و گفت : -نكنه وقتي مي آي براي نجات من ، به اين ور و اون ورت نگاه كني !دور تا دورت پره از چيزهاي قشنگ ! چشمت كه به اونها بيفته ، من از يادت مي رم. -ياد من تويي ! فكر من تويي ! جز تو چيزي تو سرم نيست كه متوجه چيز ديگه اي بشم. فرنوش – نكنه وقتي اومدي به پشت سرت نگاه كني ! اگه بترسي و بخواي برگردي ، سنگ مي شي ! -از وقتي كه حركت كردم ، چشمم به توئه تا بهت برسم و نجات بدم ! نه بر مي گردم ، نه چپ و راستم رو نگاه مي كنم ! تو رو ديدم و فقط تو رو مي بينم . نه از كسي مي ترسم و نه از چيزي! فرنوش- فولاد زره ديو ، يه اژدها رو مي فرسته به جنگ ت كه از دهنش آتيش بيرون مي آد! وقتي اومد چيكار مي كني ؟ -وا مي ايستم تا هر چقدر دلش خواست آتيش طرفم ول بده ! دل من خيلي وقته كه سوخته ! مگه يه دل چند بار مي سوزه ؟ خود اژدها همه دلش مي سوزه و مي ره ! فرنوش- از قلعه سنگ بارون ، سنگ ها مي آد طرفت ، هر كدوم اندازه يه كوه . چيكار مي كني ؟ -اون قدر روزگار جلوي پام سنگ انداخته كه ديگه به تموم سنگ ها عادت كردم ! خود سنگ هام به من عادت كردن . ديگه اونام براي من مثل سنگ سخت نيستن! من و سنگ با هم غريبه نيستيم . نگاهي بهم كرد كه درد و زخم تام اين سال ها تو دلم درمون شد ! صد سال نگاهش طول كشيد ! فرنوش – پس مي آي دنبالم ؟ -مي آم دنبالت . فرنوش – حالا ديگه برو . دلم گرم شد . ديگه نمي ترسم . -منم ديگه نمي ترسم يادمه اولين بار كه تو چشمهام نگاه كردي ، دلم هري ريخت پايين! همون وقت فهميدم اسير شدم ! ترسم از اين بود كه ديگه اين چشمها رو ازم پنهون كني . اما تو اومدي . بهم جرات دادي ، دل دادي ! يادم دادي كه از زشتي هاي اين دنيا نترسم . دفعه اول تو بودي كه نترسيدي ! من ياد گرفتم حالا دنبالت مي آم تا هر جا كه تو بخواي . يه سكوت اومد تو ماشين . بين مون نشست و برامون هزار تا حرف زد . فرنوش – خداحافظ بهزاد من ! تا توي خونه ، همه ش به فرنوش فكركردم . راه برام يه قدم شد . تا رسيدم خونه ، فريبا صدام كرد . تلفن باهام كار داشت . فريبا نشناخته بودش كه كيه . تا رسيدم بالا دلم هزار راه رفت تلفن رو كه برداشتم مثل برق گرفته ها در جا خشكم زد ! -الو بفرماييد ! -بهزاد سلام -سلام از بنده س . بفرماييد ، خودم هستم . شما ؟ -منم فرشته . نشناختي؟ لعنت به من كه چه خامي كردم و شماره تلفن فريبا رو به اين زن خبيث دادم . -شمائيد خانم ستايش؟ -آره اما براي تو فقط فرشته هستم . دير وقته ميدونم اما نتونستم بهت زنگ نزنم مي توني حرف بزني -بله امرتون رو بفرماييد خب اول بگو عصر چرا يه دفعه فرار كردي ؟ ترسيدي بخورمت؟ -خير . از خودم فرار كردم . -اي شيطون ! ترسيدي نتوني جلوي خودت رو بگيريولي خيلي حيف شد ! از كف ت رفت ! خيلي چيزهاي خوب رو از دست دادي! اين رو گفت و بلند خنديد -خانم ستايش من بهتون التماس مي كنم . ازتون تمنا مي كنم . همه چيز رو فراموش كنيد . منم فراموش كردم . اصلاً انگار امروزي وجود نداشته . شما رو قسم مي دم به اون كسي كه مي پرستيد با سرنوشت دو نفر بازي نكنيد -اگه گفتي من الان كي رو مي پرستم ؟ -خانم ستايش اگه فرنوش از اين جريان بويي ببره ، كارش به جنون مي كشه حداقل به دخترتون رحم كنيد همه اين حرفها مال اينه كه هنوز عقل رس نشدي ساده اي خامي شما درست مي فرمايين . ولي شما كه با تجربه ايد چرا داريد خطا مي كنيد -خطا دوباره زد زير خنده ! -خواهش مي كنم آروم باشيد و به حرفهام گوش كني
🌹پارت133#یاسمین#🌹
د . -من الان كاملاً آرومم . لباس خوابم رو پوشيدم و رو تختخوابم دراز كشيدم و ... نذاشتم ادامه بده . -خانم ستايش من به پاهاتون مي افتم . فكر كنيد يه بنده رو خريديد و در راه خدا آزاد كرديد ! ازتون خواهش مي كنم . راضي نشيد كه زندگي من آتيش بگيره . همه چيز رو فراموش كنيد . -چه خوب ! كاشكي الان اينجا به پام ... -خانم ستايش!!! -جانم ! همين شرم و حيات ديوونه م كرده ! -بخدا قسم شيطون گول تون زده . -بهزاد ! ويلاي ما زياد دور نيست ها ! اشاره كني نيم ساعت ديگه اونجائيم . -بخداوندي خدا قسم كه الان دارم گريه مي كنم . به حال شما گريه مي كنم كه چه جوري مي خواهين روز قيامت جواب پروردگارم رو بدين ! بحال اون دختر معصوم گريه مي كنم كه چه جوري تو اين آتيش كه شما به پا كردين مي سوزه . بترسيد از قهر خدا ! -قربون اون اشك هات برم . تمام اين حرف هات به خاطر اينه كه تو هنوز نفهميدي زندگي فقط همين دنياست . از خر شيطون بيا پايين . لگد به بخت خودت نزن . فعلا كه خدا برات خواسته و مهرت به دلم افتاده . لب تر كني كاري مي كنم كه تو پول غلت بزني . مزه عشق رو بيا من بهت بچشونم . -شرم كنيد ! من جاي بچه شمام ! -پس اگه بچه مني بيا يه خرده !... تلفن رو قطع كردم . اشك از چشمام مي اومد و پاهام مي لرزيد . صورتم رو از فريبا برگردوندم تا چيزي نفهمه . فقط ازش خواهش كردم كه اگه اين بار تلفن با من كار داشت و اين خانم بود دست به سرش كنه . چيز ديگه اي بهش نگفتم ، هر چند كه حتماً همه چيز رو خودش فهميده بود . رفتم تو اتاقم و چراغ رو خاموش كردم و يه گوشه نشستم و زانوهام رو بغل كردم . دنياي عجيبي شده بود . ديگه مي شد به كي اعتماد كرد ؟ با خودم گفتم كه اگه با فرنوش ازدواج كنم و حتي بيارمش تو همين اتاق با هم زندگي كنيم ، صد مرتبه براش بهتر از جايي يه كه الان داره زندگي مي كنه . خيلي اعصابم بهم ريخته بود . كلافه بودم . جملات زشت اين زن از ذهنم بيرون نمي رفت . خدايا من چه جوري مي تونستم ديگه به چشمهاي فرنوش نگاه كنم ؟ اما من كه گناهي نداشتم . با خودم فكر كردم كه برم به آقاي ستايش جريان رو بگم ! اما نفعي كه برام نداشت هيچ ، كار رو هم خراب تر مي كرد . بايد هر طوري بود نمي ذاشتم فرنوش چيزي بفهمه . اگه خدا بخواد و با هم ازدواج كنيم ديگه مسئله تموم مي شه . اين زن هم خودش رو جمع و جور مي كنه . واي خدا جون! اگه بعد از ازدواج من و فرنوش هم از كارش دست بر نداره چي ؟ ديگه عقلم كار نمي كرد . بلند شدم و نوار فرنوش رو گذاشتم . تا صداي قشنگش رو شنيدم طلسم شيطون باطل شد ! هواي اتاق كه تا يه دقيقه پيش ، از وسوسه اين زن بد پر شده بود ، يه دفعه پاك و طاهر شد ! هر چي به صداي فرنوش كه مثل نسيمي بود و آهنگي كه برام ساخته بود گوش مي كردم ، از پليدي و زشتي بيشتر دور مي شدم . عشقش مثل هاله اي وجودم رو مي گرفت تا هيچ افسوني نتونه بهم اثر كنه ! صورتش رو مي ديدم كه با چشمهاي قشنگش منو نگاه مي كنه و بهم نيرو مي ده . پيچ و تاب موهاي بلند و كمندش مثل موج دريا همه چيز رو در درونم مي شوره و پاك مي كنه ! تاريكي ها رفتن و همه جا روشن شد . اولين شعاع خورشيد رو ديدم كه رو قلب من افتاد ! صبح شد بدون اينكه حتي يه جادو بتونه به من اثر كنه ! عشق پاك فرنوش طلسم جادوگر رو شكوند . بلند شدم و يه دوش گرفتم و صبحونه خوردم و بعد به طرف خونه آقاي هدايت حركت كردم . خدا خدا مي كردم كه زودتر شب برسه و فرنوش برام خبرهاي خوب بياره اصلاً ديگه چيزي برامون اهميت نداشت . مهم ما بوديم كه تصميم خودمون رو گرفته بوديم . تازه پدرش هم كه راضي بود و منو دوست داشت . بقيه چيزها فرع قضيه بود . يعني همه چيز جور مي شد ؟يا اينكه دوباره اين زن يه آتيش ديگه به پا مي كرد ؟ سرم رو بلند كردم و ديدم جلوي در خونه آقاي هدايت واستادم . در زدم . صداي پاي هدايت رو شنيبدم كه بطرف در مي اومد . -سلام قربان . حالتون چطوره ؟ هدايت – سلام خوش آمدي عزيزم . صفا آوردي .دلم گواهي داد كه امروز مي آي . خوبي خوشي -نه جناب هدايت دلم خيلي گرفته . هدايت – دل دشمنت بگيره چرا كي اذيتت كرده بيا تو بگو ببينم چه چيزي گل پسرم رو ناراحت كرده ؟ رفتم تو باغ گ در رو بست . طلا، زبون بسته پشت در واستاده بود . دستي به سر و گوشش كشيدم و گفتم : -روزگار ! روزگار جناب هدايت هدايت باهاش همبازي شدي از اين بازي ها زياد داشته روزگار -اين زبون بسته خيلي تنهاس . چرا نمي برينش توي جنگلي ، پاركي ، جايي كه تنها نباشه ولش كنين؟ هدايت – اين از بچگي اينجا بوده . بيرون از اينجا رو نديده و تجربه نكرده ببرمش بيرون ، مرگش حتمي يه . اين الان از آدم ها نمي ترسه چون نديدتشون تا حالا فقط من رو ديده و تو و رفيقت رو پاش رو از اينجا بذاره بيرون ، اولين نفر كه چشمش به اون بيفته ، اول مي بردش خونه . چند روز كه گذشت يه كباب بره ازش درست مي كنه . هميشه اينطوري بوده اولش به اسم علاقه و
🌹پارت#134یاسمین#🌹
دوستي مي آن طرف آدم ، چند وقتي كه گذشت يادشون مي افته كه مي شه ازت استفاده هاي ديگه اي هم كرد . اون وقت بايد خدا بداد آدم برسه ! -راست مي گين . بعضي از آدم ها خيلي پليد و زشت هستن . هدايت – باور كن پسرم ، اگه نمي گفتن گوشت آدميزاد تلخه ، اين آدم ها همديگرو هم مي خوردن . -تازه ما خوب خوبشيم ! مثلاً با محبت و صفائيم . هدايت – نه ! كي گفته ما خوب خوبشيم ؟ چون محبت زياد داريم خوبيم ؟ محبت بي منطق خيلي زود هم تبديل به نفرت بي منطق مي شه ! تعارف هاي بي خودي و كشكي ! نوكرم چاكرم ظاهري! جونم قربونت برم الكي ! تو تا حالا شنيدي يا ديدي كه مثلاً يه آدم اروپايي به يه نفر بگه من نوكرتم ؟ نه ! غير ممكنه شنيده باشي . چون اصلاً توي فرهنگ شون نيست . اگه يكي از اونا به يكي ديگه شون اين حرف رو بزنه ، طرف فكر مي كنه يا يارو ديوونه س ، يا ورش مي داره و مي بره خونه شون كه نوكريش رو بكنه ! يعني وقتي يارو با زبون خودش مي گه من نوكرتم و چاكرتم ، بايد سر حرفش هم بمونه ، يعني هر چه تو دل شونه مي گن و سرحرفشون هم هستن . اصلاً تعارف و از اين جور حرف ها ندارن . براي همين روي حرف هاشون مي شه حساب كرد . حالا ما ها ! صدبار به رفيقمون مي گيم فدات شم ، تو رو خدا كاري داري فقط به من بگو ! مخلصتم ! امري داري در خدمتم ! اما تا يه كار ازش مي خواي هزار جور بهانه برات مي آره ! تازه حواست جمع نباشه ، سرت رو كلاه مي زاره . حالا بگو ببينم كجا ما خوب خوبشيم ؟ بيا بريم تو يه چايي بخور حالت جا بياد . رفتيم تو ساختمون . هدايت برام چايي ريخت و دوتايي يه گوشه نشستيم . هدايت – يادته برات از اون مرد همسايه مون گفتم ؟ همون كه زير پاي زنم نشست . چقدر بهش محبت كردم ! نصف اجاره رو ازش نمي گرفتم . صد بار پول دستي خواست بهش دادم . اجاره سه ماه ش عقب مي افتاد به روش نمي آوردم . وقتي اومد اونجا رو اجاره كنه اصلا فرش نداشت .از خونه خودم چند تا تيكه فرش بردم انداختم زير پاش كه زن و بچه ش راحت باشن . آخرش چيكار كرد ؟ آشيونمو بهم زد واسه صنار سه شاهي حق دلالي يه زندگي رو پاشوند ! -راستي چرا اينكار و كرد ؟ هدايت – چون ما عادت كرديم كه دروغگو و دورو باشيم . صد تا قسم مي خوريم يكي ش راست نيست ! حرف حقيقت كه احتياج به قسم خوردن نداره . چون مي خواهيم دروغ بگيم قسم مي خوريم كه شايد به ضرب قسم ، حرفمون رو باور كنن . چايي ت رو بخور سرد نشه . خمون طور كه چايي رو مي خوردم گفتم : -البته همه اينطور نيستن . هدايت- معلومه . يكي ش خود تو . مي دونم دست تنگه اما حاضر نشدي از من كمكي قبول كني ! تا حالا چند بار بهت گفتم كه يكي از اين كتاب ها رو وردار ببر بفروش و بزن تنگ زندگي ت اما قبلو نكردي .چاخان هم نكردي كه مثلاً وضعم خوبه و بابام پولداره و ملك داريم و فلان و فلان . يعني دورغ نگفتي . درسته همه اينطوري نيستن اما يه بز گر ، گر كند يك گله را ! بدبختي اينه كه تا دلت بخواد بز گر داريم . يه كمي كه گذشت پرسيدم : -جناب هدايت نمي خواهين بقيه سرگذشت رو تعريف كنين ؟ هدايت – بقيه سرگذشت ؟ ديگه چيزي ش نمونده ! مي بيني كه ، يه آدم بدبخت وامونده ! ولي خب بايد برات تمومش كنم ! تا اونجا برات گفتم كه رفتم و ياسمين رو ديدم و برگشتم خونه . اون شب گذشت فردا صبحش كه علي رفت مدرسه و طرفاي ساعت نه بود كه در زدن . رفتم در رو واكردم . چيزي نمونده بود كه سكته كنم . ياسمين پشت در بود . يه عينك زده بود كه كسي نشناسدش . يه پالتوي قشنگ تنش بود و ماشين شيكي هم دم در پارك بود . زبونم بند اومده بود . نمي دونستم چي بگم . تا قبل از اون ، تمام عكس ها و صفحه آهنگ ها شو جمع مي كردم . البته يواشكي كه علي نفهمه . شبها كه علي مي خوابيد ، صفحه شو ميذاشتم و به صداش گوش مي كردم . عكس هاشو دور و برم مي چيدم و بهشون خيره مي شدم و ياد روزگار خوش قديم مي افتادم . سيگاري روشن كرد و سرش رو انداخت پايين كه چيكه اشكي رو كه گوشه چشمش پيدا بود نبينم. يه كمي صبر كردم بعد گفتم : -چطوري ميشه ؟ زني كه به شما و زندگي و بچه ش پشت پا زده و دنبال دلش رفته . چرا فكرو خاطره ش رو از ذهن تون بيرون نكردين ؟ چرا تو خودتون نكشتين ش ؟ هدايت بكشمعشق واقعي رو كه نميشه كشت -عشقي كه مال شما نباشه عشق نيست كه !گعشقي كه پيش شما نباشه ، عشق نيست كه هدايت – عشق مال هر كي و هر كجا باشه احترام داره ! به عشق بايد احترام گذاشت ! عشق مقدسه . عشق اگه حقيقي باشه هيچوقت نمي ميره . -وقتي بعد از اين همه سال ديدينش ، چه احساسي داشتين ؟ دل تون نيم خواست بزنيدش فحشش بدين و بيرونش كنين آه سردي كشيد و گفت : -نه راستش ديگه نفرتي ازش نداشتم ديگه جسمش رو نمي خواستم اما نفرتي هم ازش نداشتم . يعني اون ديگه ياسمين پاك من نبود گ يه زن خواننده بود با يه اسم ديگه . من اون عشق پاك تو دلم جاوداني شده بود . عشقي كه به زنم داشتمبه ياسمين ولي اين زن فقط شكل ياسمين بود . درد سرت ندم
🌹پارت135#یاسمین🌹
. از جلوي در رفتم كنار . اومد تو . در رو پشتش بستم . خودش راه افتاد طرف ساختمون . تا رسيد تو خونه گفت : هنوز بوي نجابت از در و ديوار جايي كه تو هستي مي باره ! رفت و يه گوشه نشست . براش چايي بردم و خودم رفتم يه گوشه ديگه نشستم . اصلاً هيچي به ذهنم نمي رسيد كه بهش بگم . اين بود كه سكوت كردم . يه خرده كه گذشت تو چشمام نگاه كرد و گفت : تو راستي مي گفتي . پشيمونم .اومدم كه بهت بگم پشيمون شدم . اومدم بهت بگم كه دلت خنك بشه . زندگيم رو مفت باختم . سرم رو انداختم پايين و هيچي نگفتم . يه كم بعد گفت : ميشه عكس پسرم رو بهم نشون بدي ؟ اين رو كه شنيدم طرفش براق شدم و نمي دونم تو چشمام چي ديد كه گفت : ببخش! ميشه عكس علي رو نشونم بدي ؟ آروم شدم . بلند شدم و دو تا قاب عكس رو طاقچه رو آوردم و دادم بهش و عينكش رو برداشت . اشك هاشو پاك كرد و زل زد به عكس علي . گريه امونش نمي داد . گفت : كاش نرفته بودم . اي كاش گول اون بي همه چيز رو نمي خوردم و مي نشستم سر خونه و زندگيم . اي كاش قلم هاي پام رو مي شكستن و نمي ذاشتن برم ! گفتم يادمه كه مي گفتي آدم از استعدادي كه خدا بهش داده استفاده نكنه كفران نعمته . حالا ازش استفاده كردي ؟ معروف شدي ؟ گفت آره يادمه اما اين چيزي نبودكه من مي خواستم . من دلم مي خواست تو يه محيط پاك ، هنرم رو به مردم نشون بدم . مي خواستم استعدادم رو به رخ شون بكشم تا ببينن چقدر ازشون بالاترم! مي خواستم اين آدمها كه تو بچگي اونقدر بهم ظلم كردن ، به پاهام بيفتن . مي خواستم از زمين و زمان انتقام بگيرم ! مي خواستم تلافي اون همه بدبختي رو براشون در بيارم . يادته يه روز ازم پرسيدي كه چطوري گذرم به اون كاروانسرا افتاد ؟ بهت گفتم يه روزي برات تعريف مي كنم . حالا گوش كن و من دختر فلان السلطنه م ! مادرم خونه شون كلفتي مي كرد و مادر بدبختم رو عوض دو تا كيسه برنج از پدرش خريده بود . اين ها رو مادرم برام تعريف كرده . زن بيچاره سني هم نداشته . شايد پونزده شونزده سالش بوده كه مي ره كلفتي . مادرم اهل يكي از ده هاي طرف كنگاور بوده كه ملك همين شازده بي همه چيز بوده . حساب كن ، يه آدم رو با دو تا كيسه برنج عوض كنن ! يه سالي خونه اين شازده فلان السلطنه كار مي كنه . يه شب كه پسرش مست از بيرون مي آد خونه نمي دونم چطوري چشمش مي افته به مادرم . گويا تو حوضخونه يقه شو مي گيره ! خلاصه اون كاري كه نبايد بشه ، مي شه . چند وقت بعد هم كه شيكم مادر بيچاره م مي آد بالا ، يه وصله بهش مي چسبونن و از اونجا بيرونش مي كنن . مادرم تنها و بي كس تو اين شهر خراب شده ، سرگردون مي شه كه مي خوره به پست اون جواد باج خور بي غيرت .اونم مي بردش به همون كاروانسرا . بعد از اينكه من به دنيا مي آم ، مادرم مي شه زر خريد جواد آقا . روزها براش گدايي مي كرده و شب ها مترس ش بوده ! تا اينكه اونم مريض مي شه و مي ميره . اون موقع من هشت سالم بود . تمام اين چيزها رو از خود مادرم شنيدم و تو خاطرم نقش بست . چند سال هم من واسه جواد گدايي كردم . ديگه بقيه ش رو خودت ميدوني . دوازده سيزده سالم بود كه تو اومدي تو كاروانسرا و بعدش هم من مريض شدم . حالا فهميدي چرا مي خواستم از آدمها انتقام بگيرم ؟ بلند شدم و براش يه ليوان آب آوردم . از زور گريه به هق هق افتاده بود . آب رو كه خورد يه سيگار از تو كيفش در آورد و خواست روشن كنه كه يه دفعه متوجه من شد . خواست سيگار رو دوباره بذاره تو كيفش . پرسيدم چرا روشن نكردي؟ از من شرم مي كني و مثلاً بهم احترام ميذاري؟ گفت : بخدا آره . من هميشه به تو احترام گذاشتم تو هميشه پيش من احترام داشتي خطا كردم ! نعمت تو بودي كه كفران كردم حالا مي فهمم كه تو اين دنيا هيچ چيز ارزش يه دست نوازش شوهري مثل تو رو نداره و هيچ شاديي هم به پاي خنده بچه آدم نمي رسه . روزي كه داشتم مي رفتم فكر مي كردم كه همه فقط هنرم رو مي خوان اما يادم رفت كه يه زن هستم و نمي تونم مال كسي نباشم . تو راست مي گفتي اگه مرد بودم اينطوري نمي شد نفهميدم كه اينجا اگه يه زن پهلوون هم باشه بازم زنه . گولم زدن گ هنري رو كه مي شد همه ازش لذت ببرن به كثافت كشيدن. روزي كه همه كارها تموم شده بود و اولين صفحه م مي خواست بياد بيرون ، جلوش رو گرفتن بهم گفتن يا بايد دم فلاني و فلاني رو ببيني يا خواننده شدن رو فراموش كني . بهشون گفتم اولش كه اين حرفا نبود ! گفتن اون اولش بود كه پات وابشه اينجاها حالا ديگه فرق مي كنه همون وقت مي خواست برگردم اما روي برگشتن رو نداشتم اگه مي دونستم كه بازم برات همون ياسمينم بر مي گشتم . به لجن كشيدنم كسايي كه خودشون هيچ هنري نداشتن مي دونم كه تو قبلش بهم گفته بودي اما خبر نداشتم كه زن چقدر بد بخت و ذليله به هيچكس هم نمي تونستم پناه ببرم . طرف هر كي مي رفتم برام دندون تيز مي كرد هيچكس هم نبود كه ازم حمايت كنه مردم هنرم رو مي خواستن اما اون بي شرف ها جسمم رو
! همون وقت بود كه فهميدم چه اشتباهي كردم . هر چي بيشتر جلو مي رفتم بيشتر غرق مي شدم و بيشتر مي فهميدم كه تو چه جواهري بودي. هر دقيقه ش كه مي گذشت ، احترامت پيشم بيشتر مي شد . همونطور كه اشك بي پهناي صورتش مي اومد پايين گفت : از روزي كه از تو جدا شدم ، دوستت داشتم و برات احترام قائل بودم . هنوز دوستت دارم . تو تنها كسي بودي كه منو واسه خودم خواستي و بي ريا بهم مهربوني كردي . عشقت واقعي بود . تو خيلي زحمت منو كشيدي . من بهت بد كردم . پاش رو هم خوردم . خيلي چيزها ازم گرفتن جاش بهم پول دادن . ازم استفاده كردن جاش بهم پول دادن . هر كاري كه دلشون خواست باهام كردن جاش بهم پول دادن . روحم رو عشقم رو ، زندگيم رو ازم گرفتن ، جاش بهم پول دادن . حالا تا دلت بخواد پول دارم . اما غير از پول هيچي برام نمونده . هيچكس ياسمين رو نمي خواد همه خانم فلان رو مي خوان . همه خواننده هه رو مي خوان ! اما دلم مي خواد باور كني ، هميشه براي تو خوندم . هر جا كه خوندم فقط براي تو خوندم . تو عشق من بودي . هر جا مي رفتم و برنامه داشتم ، بين جمعيت نگاه مي كردم تا شايد تو رو ببينم . ديروز كه ديدمت ، فهميدم اجازه دادي حداقل به ديدنت بيام . تا حالا چندين بار اومدم اينجا و يه گوشه پايم شدم تا شايد علي يا تو رو ببينم . آدرس ت رو با بدبختي از فلاني گرفتم . بهش سپرده بودي نشوني ت رو به كسي نده . اونم نمي داد . اما وقتي پيشش گريه كردم راضي شد . يكي دو دقيقه اي سكوت كرد، بعدش گفت : تو وضع زندگي ت خوبه ؟ به چيزي احتياج نداري ؟ بهش خنديدم كه گفت : ميدونم غيرتت قبول نمي كنه كه از من چيزي قبول كني . تو هميشه مرد بودي . كاش قدر تو رو مي دونستم . اما من هنوز زن توام . يه وصيت نامه نوشتم و توش هر چي كه دارم دادم به تو . به تو و علي . ميدونم كه پرروئي يه اما يه چيزي مي خوام ازت بپرسم . تو هنوزم منو دوست داري؟ كمي فكر كردم بعدش گفتم من هميشه ياسمين رو دوست داشتم ! فهميد چي مي گم . سرش رو انداخت پايين . براش يه چايي ديگه ريختم . وقتي خورد پرسيد : در مورد من به علي چي گفتي ؟ اون فكر مي كنه مادرش چي شده ؟ گفتم : در هر صورت تو رو فراموش كرده . درست نبود در مورد تو چيزي بدونه . علي بچه غيرتي ايه . يه نگاهي بهم كرد و گفت :حق داري . روزي كه گذاشتمش و رفتم بايد فكر امروز رو مي كردم . اون روزهايي كه پيشم بود و پيشش بودم قدر ندونستم . حالا آروزي يه دفعه بغل كردنش رو دارم .حالا ديگه بايد آرزوي يه زندگي گرم رو با شوهرم و بچه م به گور ببرم . اينم سرنوشت منه! شايد تو زندگي قبلي م آدم بدي بودم كه بايد تو اين زندگيم تقاص پس بدم ! مي دوني ؟ قديمي ها مي گفتن آدميزاد چند بار تو اين دنيا مي آد تو يه جاي بهتر و زندگي بهتري داره . اشك ها شو پاك كرد و گفت : زندگي من موقعي بود كه پيش تو بودم . فقط اون سالها رو زندگي كردم . يادمه چند وقت بود كه خوب شده بودم اما نه از رختخواب بيرون مي اومدم و نه حرف مي زدم ! يادته بهت گفتم چرا ؟ گفتم مي ترسم همه چيز خراب بشه ! مي ترسم روزگار باز هم خوشبختب رو ازم بگيره كه بلاخره هم گرفت . گفتم : تو خودت همه چيز رو خراب كردي . گفت : اگه اون مردك بي همه چيز گور به گور شده زير گوشم فت فت نمي كرد ، الان منم سر خونه و زندگيم بودم . گفتم : از اين آدمهاي بي همه چيز زيادن ، هر كي بايد خودش عاقل باشه . حالا اين حرف ها فايده نداره . آب رفته به جوي بر نمي گرده . گذشته ها گذشته . اگه خيلي از وضعت ناراحتي ، مي توني از كارت دست بكشي. گفت : حالا ديگه اگه خودم هم بخوام نمي تونم . يعني ولم نمي كنن . تو فكر كردي فقط صحبت خوانندگي يه ! يه شب اين كله گنده مي فرسته دنبالم ، يه شب اون دم كلفت مي فرسته سراغم ، يه شب بايد پيش اين آقا زاده باشم و يه شب ... نذاشتم حرفش تموم بشه و گفتم من نمي خوام اين چيزها رو بدونم . گفت ببخش ، حواسم نبود كه پيش شوهرم هستم . خنديدم و گفتم شوهر ! يادته يه روز به همين شوهر گفتي من نمي خوام زن يه مطرب باشم ؟ مي دوني اون روز دلم رو سوزوندي ! م نبا همين نون به قول تو مطربي ، تو رو از مرگ نجات دادم ، بچه م رو بزرگ كردم ، براش خونه و زندگي درست كردم . اين نون شرف داره به نوني كه خيلي ها تو اين دوره و زمونه پيدا مي كنن و مي خورن ! حرفهاي اون روزت هيچوقت يادم نمي ره ! گفت منو ببخش ، گه خوردم ، غلط كردم . تو هميشه آقاي من بودي . بد كردم . الان هم تا خرخره رفتم تو لجن ! چوبش رو خوردم ! ديگه به روم نيار ! خودم يم دونم چه غلطي كردم . اينا رو گفت و دوباره شروع به گريه كرد . دلم براش سوخت . كاش مي شد زمان رو به عقب برد و همه چيز رو دوباره شروع كرد . يه وقتي آرزو مي كردم كه در باز بشه و ياسمين برگرده خونه ! اما حالا اون اومده بود و اينجا جلوي روم نشسته بود ، مي ديدم كه اين چند سال فقط دلم دنبال ياسمين بوده نه خواننده معروف بانو فلان! ياسمن من ساده و بي آلايش و قشنگ بود. ام
🌹پارت 136#یاسمین#🌹
ا يه زني كه روبروم نشسته با يه خروار آرايش ، مثل عروسك بي روح بزك كرده س ! يه كم كه گذشت گفت : انگار تو هم سرد شدي ؟ گفتم : حتي وقتي كه مردم هم اگه قلبم رو از تو سينه در بيارن مي بينن كه روش با خون گرم نوشته ياسمين ! من سرد نشدم . اما ديگه اون ياسمين من وجود نداره ! اون ياسمين كه وقتي موهاش رو تكون مي داد ، موج ها بلند مي شد مثل موج دريا و هر چي غم تو خونه بود مي شست و با خودش مي برد ! گفت ببين ! هنوز اين موهاي كمند مي تونه موج درست كنه ! گفتم چنگ چند تا مرد نامحرم تو اين موها رفته ؟ صداش ديگه در نيومد . سرش رو انداخت پايين كه گفتم حالا ديگه بهتره بري ، امروز علي زود تعطيل مي شه . صلاح نيست كه تو رو اينجا ببينه . نگاهم كرد . اشك تو چشماش جمع شد و يه سري تكون داد و گفت : مي شه ازت يه خواهش بكنم ؟ سرم رو تكون دادم ، گفت : يه بار ديگه برام ساز بزن . همون آهنگي كه هميشه مي خوندم و خودت ساخته بودي . همون كه شبها واسه علي مي خوندم تا خوابش ببره . چه چيزي ازم خواسته بود ! برام خيلي سخت بود اما بلند شدم و ويلن رو آوردم . بغض گلوم رو گرفت . اينجا بود كه دلم مي خواست نعره بزنم كه چرا ؟ چرا آشيونمون رو خراب كردي؟ يه لونه با هم داشتيم ، گرم !همه با هم مهربون ! تو خونه فقط محبت جا داشت . چرا خرابش كردي؟ دنبال چي بودي ؟ چرا حالا اومدي و اين همه خاطره رو برام زنده كردي ؟ چرا غم هايي رو كه سالها يه گوشه دلم تپونده بودم در آوردي و ولوش كردي تو جونم ؟ حالا ازم چي مي خواي ؟ من به درك ، تو رو چه جوري به علي نشون بدم ؟ دستت رو بگيرم بگم اين خانم خواننده همون مادرته ؟ تويي رو كه هزار تا حرف پشت سرته ؟ چرا بيچارمون كردي؟ اما نه فرياد زدم و نه حتي يه كلمه حرف ! آرشه رو كشيدم رو سيم ها ، اما ازش صداي مرگ اومد ! دوباره كشيدم ، بازم صداي مرگ داد ! بغضي كه سالها تو گلوم نشسته بود نمي ذاشت صداي ساز در بياد ! بغضم رو تركوندم تا ساز ناله كرد ! اشك هام رو ريختم بيرون تا دل ساز نرم شد ! گريه كردم و زدم . اونم گريه مي كرد و مي خوند . آوازش با گريه و ناله يكي شد . صداي گريه من و هق هق ساز هم يكي شد ! مي زدم و غم رو از دلم مي شستم ! ختم عشق رو گرفته بوديم ! ديگه دست ، دست من نبود . ديگه چشم ، چشم من نبود . بياد سال هاي تنهايي زدم ، بياد اون بچه كه بي مادر بزرگش كرده بودم زدم . بياد زن قشنگم كه تو اين مرداب گم ش كرده بودم زدم . زدم زدم زدم تا خون از پنجه م اومد ! ديگه صداي گريه او رو هم كه يه گوشه اتاق ، زار زار گريه مي كرد نمي شنيدم . صداي گريه من و ساز نمي ذاشت كه صدا به صدا برسه ! خون روي دسته ساز نشسته بود و من باز مي زدم ! مي زدم كه اين روزگار بفهمه كه با من چه كرده ! من كه نمي تونستم بهش بگم ، گذاشتم اين ساز بهش بگه ! ديگه پنجم از جون افتاد . از اشك ته ويلن خيس شد . ياسمين رفته بود ! بلند شدم و از پنجره تو باغ رو نگاه كردم . لحظه آخر بود كه ديدمش . اشك هاش رو پاك مي كرد و مي رفت . خواستم صداش كنم اما فقط از گلوم صداي درد بيرون مي اومد ! مي ديدم داره مي ره ! اما حس اينكه برم و جلوش رو بگيرم نداشتم ! همونطور واستادم و رفتنش رو نگاه كردم . صداي در اومد كه پشت سرش بسته شد ! حال آقاي هدايت بد شده بود . اين پيرمرد با يادآوري خاطراتش ، زير شكنجه داشت جون مي داد ! بلند شدم و يه ليوان آب بهش دادم و بعد بغلش كردم . تازه متوجه شدم كه منم دارم گريه مي كنم . حالا يا بخاطر اشك هاي اين پيرمرد بود ، يا بخاطر زندگيش كه از هم پاشيد و يا بخاطر بدبختي خودم بود ! -كافيه پدر . براتون خوب نيست . شما در اين سن نبايد دچار اين استرس ها بشيد . برگشت به عكس ياسمين نگاه كرد و در حاليكه گريه مي كرد گفت -الان هم داره همونطور به من نگاه مي كنه كه دفعه آخر نگاه كرد اون روز هم كه از پيشم رفت نگاهش معصوم شده بود . مثل اون وقت ها كه ياسمين من بود و آفتاب و مهتاب رنگش رو نديده بودن! بزور بهش آب دادم بخوره . بعدش هم براش يه چايي ريختم يه سيگار هم براش روشن كردم و دادم دستش . كمي آروم شد . يه پك به سيگار زد و مات ، يه گوشه اتاق رو نگاه كرد بعد از چند دقيقه گفت -ياسمين يه بار اومد تو اين خونه و همون جا نشست براي من مثل اينه كه هنوزم همون جا نشسته و داره با نگاه معصوم منو نگاه مي كنه بي اختيار برگشتم و جايي رو كه هدايت نشون مي داد نگاه كردم . يه آن به چشمم اومد زني رو با همون صورت اونجا ديدم كه نشسته ! دوباره كه نگاه كردم ديگه چيزي نديدم . ولي انگار هدايت خيلي راحت اون رو مي ديد كمي كه گذشت گفت -مثل اينكه ديوونه شدم هان خير اين ها طبيعيه . انسان وقتي كسي رو دوست داره تصوير اون شخص هميشه جلوي چشمش مي آد ببخشيد استاد ، الان ياسمين خانم كجا زندگي مي كنن ايران هستن نگاهي كرد و گفت نه سيگارش رو خاموش كرد و گفت : -اون روز كه با گريه و پشيموني از اينجا رفت ، يه چيزي
🌹پارت137#یاسمین#🌹
مثل خوره افتاد به جونم . حال خودم رو نمي فهميدم . شب روزم يكي شده بود . داشتم با خودم كلنجار مي رفتم كه رم دنبالش و بيارمش خونه يا نه . همش با خودم ، غيرتم ، وجدانم تو جنگ و دعوا بودم ! از يه طرف آخرين نگاهش بهم مي گفت ياسمين مي تونه پاك و طاهر بشه ، از يه طرف غيرتم قبول نمي كرد . مونده بودم سر دو راهي . خلقم عوض شده بود . اين علي طفل معصوم هم فهميده بود كه حال خوبي ندارم . طفلك فكر مي كرد مريض شدم ! هي مي خواست ببرتم دكتر . دو روز سه روزي كه گذشت . تصميمم رو گرفتم . با خودم گفتم اول مي رم سراغش و باهاش صحبت مي كنم . اگه قبول كرد كه دست از همه كارش برداره و قيد خوانندگي و معروفيت رو بزنه ، گذشته ها رو فراموش مي كنم و مي بخشمش و مي آرم سر خونه و زندگيش. خيال داشتم اگه قبول كرد ، كم كم گوش علي رو پر كنم . بلاخره يه طوري مي شد ديگه . غيرتم قبلو نمي كرد كه اين زن بيشتر از اين تو لجن دست و پا بزنه . مي دونستم كجا برنامه داره . با خودم گفتم فردا طرفهاي غروب مي رم جلو اون كاباره وا مي ايستم تا بياد . وقتي اومد بهش اشاره مي كنم كه بياد خونه . اون وقت تو خونه باهاش سنگ هامو وامي كنم .به اميد خدا همه چي درست مي شه . گور پدر دل من ، حالا دوباره ياسمين دستش رو بطرفم دراز كرده و ازم كمك مي خواد ، مردونگي نيست كه جوابش كنم . با اين فكر ، اون شب رو بعد از چند شب راحت خوابيدم به اميد فردا . صبحش از خواب بلند شدم و صبحونه رو درست كردم و دادم علي خورد و راهي ش كردم مدرسه . خودم هم رفتم حموم و دستي به سر و روم كشيدم . وقتي اومد بيرون ، خونه انگاري داشت رنگ و رويي به خودش مي گرفت . رفتم جلوي آينه ، نه ، هنوزم بد نبودم ! درسته كه از روزي كه ياسمين ولم كرد و رفت ، ده سالي گذشته بود اما ، هنوز بر و رويي داشتم . بعد از سالها شادي تو دلم نشسته بود . يه دست لباس تر و تميز از گنجه در آوردم و گذاشتم رو صندلي و كفش هام رو واكس زدم . واسه م مثل اين بود كه دوباره مي خواستم برم خواستگاري ياسمين ! خدايي ش رو هم كه بخواهي ، تمام اين ده سال بهش وفادار مونده بودم . كارهام تموم شده بود . حالا ساعت چند بود ؟ 5/9 صبح ! خدايا تا غروب چه جوري صبر كنم ؟ خندم گرفته بود ! با خودم مي گفتم مرد! تو كه ده سال صبر كردي ، چند ساعت هم روش . خلاصه حال خوشي داشتم ! اين ها رو كه هدايت تعريف مي كرد گل از گلش شكفته بود . كاملاً برگشته بود به اون دوره . انگار واقعاً همين امروز غروب مي خواد بره دنبال ياسمين . تو دلم گفتم خدا رو شكر كه اين يكي جريان بخير گذشت و اين دو نفر بعد از سال ها دوري بهم رسيدن . منم خنده رو لبهام بود كه يه دفعه صورت آقاي هدايت چنان تو هم رفت و گرفت كه جا خوردم . يه سيگار ديگه روشن كرد و گفت : -ساعت ده صبح بود حوصله م سر رفته بود . تا غروب خيلي داشتيم . پيچ راديو رو واكردم . اخبار رو داشت مي گفت . خبر از اين ور . خبر از اون ور . حال گوش دادن به اين چيزها رو نداشتم . خواستم يه ايستگاه ديگه رو بگيرم شايد صداي قشنگ ياسمين رو پخش كنه كه اخبار گفت به يه خبر مهم توجه كنين ! ديشب خواننده شهير ، هنرمند محبوب ، بانو .... در يك حادثه رانندگي ، در يكي از پيچ هاي جاده هراز ، جان خود را از دست داد ! ضايعه وارده را به مردم و جامعه هنري ايران تسليت عرض مي كنيم ! جنازه اين بانوي هنرمند كه سالها به عالم هنر خدمت كرده ، فردا رأس ساعت ده صبح از ميدان اصلي شهر به طرف قبرستان تشييع خواهد شد . از عموم ملت دعوت مي شود كه با قدوم خود اين مراسم را مزين فرمايند . و ديگر اخبار ! امروز جناب آقاي فلان ، كاباره را افتتاح خواهند...ديگه چيزي نفهميدم ! همونجا نشستم زمين . باور نمي كردم ! يعني اين روزگار اينجوري بازي مي كنه ؟ ماتم برده بود . برگشتم به راديو نگاه كردم . دلم مي خواست گلوي گوينده رو مي گرفتم و از اون تو مي كشيدمش بيرون و خفه ش مي كردم .دلم مي خواست خرخره اش رو بجوئم . نمي دونستم چه خاكي بايد تو سرم بكنم . مي دونستم دروغ مي گن . ياسمين من سالم بود . غروب بايد مي رفتم دنبالش . اون قراره دوباره بياد سر خونه و زندگيش! امروز بايد برم و ازش خواستگاري كنم ! دورغ مي گن اين پدر سوخته ها ! مي دونن قراره ديگه براشون نخونه ، اينه كه بهم دروغ مي گن كه من نرم دنبال ياسمين ! پدر سگ ها حسوديشون مي شه ! فهميدن كه از امروز به بعد ياسمين من مثل اون وقت ها پاك و معصوم مي شه . مي خوان دوباره از چنگ م درش بيارن مگهاين كه من مرده باشم اون دفعه م رو دست خوردم كه اون بلا سرم اومد بلند شدم . ولي خدايا كجا برم يه نامه واسه علي نوشتم كه دلش شور نزنه و بعد از خونه زدم بيرون . راه افتادم طرف راديو . نيم ساعت سه ربع بعد رسيدم دم در جلوم رو گرفتن نمي ذاشتن برم تو يادم افتادكه منم تو اينجا سهمي دارم اسمم رو گفتم يارو شناخت . رفتم تو سراغ اون خواننده خدابيامرز رو گرفتم . چند دقيقه بعد
🌹پارت 138#یاسمین#🌹
پيداش كردم . با چند نفر ديگه ، تو يه اتاق نشسته بودن . اونام عزا گرفته بودن . تا منو ديد پريد جلو و بغلم كرد . بهش گفتم راسته ؟ حقيقت داره ؟ اشك تو چشماش جمع شد . تازه فهميدم چه بروزم اومده . له و لورده رفتم روي يه صندلي نشستم . اون خواننده منو به همه معرفي كرد . تا شناختنم به احترامم بلند شدن . چهره ام ناشناس بود اما اسمم نه ! البته نمي دونستن كه من شوهر ياسمينم . تعجب كرده بودن كه چرا از مرگ ياسمين اينقدر ناراحتم . اون خدا بيامرز گفت كه من آهنگ سازش بودم . يه سيگار روشن كرد و داد دستم . يه خرده كه گذشت ازش پرسيدم كجاست ؟ اسم يه بيمارستان رو گفت . بلند شدم . گفت من ماشين دارم با هم مي ريم . راه افتاديم . كمي بعد رسيديم جلو بيمارستان غلغله بود . همه جور آدمي جمع شده بودن اونجا . بعضي ها چهره شون تو هم بود . بعضي ها مي خنديدن . بعضي ها گريه مي كردن . رفتيم جلو در . دم در پرسيدن چيكار داري اما تا اون خواننده رو ديدن ، شناختن و راهمون دادن تو . خلاصه اجازه گرفتيم رفتيم پيش رييس بيمارستان . وقتي فهميد من شوهر ياسمينم ، ما رو با خودش برد دم در سردخونه . اونجا دوتايي واستادن و به احترام من جلو نيومدن . در رو مسئول سردخونه وا كرد و منو برد تو . جلوي يه تخت واستاد انگار يه نفر خوابيده بود و روش يه ملافه سفيد انداخته بودن ! يارو با انگشت تخت رو نشونم داد و رفت . موندم تنها بين چند تا مرده و بوي بدي كه اونجا مي اومد . باور نمي كردم كه ياسمين من اينجا باشه . دلم مي خواست برگردم. اما يه چيزي نمي ذاشت . جرات هم نداشتم كه ملافه رو بلند كنم . يكي دو دقيقه گذشت . بي اختيار دستم رفت طرف ملافه . وقتي اون چلوار سفيد رو پس زدم جاي اشك خون گريه كردم . ياسمين من كه روي تخت خوابيده بود . مثل يه تيكه ماه ! مثل شبهايي كه پيشم بود و وقتي مي خوابيد آروم بي صدا بالا سرش مي نشستم و نگاه ش مي كردم و انگار يه دفعه تو خواب حس مي كرد كه من بالا سرشم و از خواب مي پريد و بهم مي خنديد. موهاي سياه و بلندش رو زير سرش قلمبه كرده بودن و مثل اين بود كه سرش رو روي يه بالش سياه گذاشته بودن . لاي چشماش باز بود . مثل اينكه چشم انتظاري داشت . يه لباس سفيد تنش بود . زدم تو سرم ! واي به من ! واي به من كه دير اومدم خواستگاريت عزيزم . واي به من كه اين دفعه پيشت نبودم تا كولت كنم و ببرمت دكتر تا خوب بشي. واي به من كه آرزوي مرگت رو كرده بودم ! واي به من كه نذاشتم يه بار ديگه پسرت رو ببيني ! واي به من كه دست رد به سينه ت زدم . واي به من كه پشيموني ت رو نفهميدم ! واي به من كه خستگي ت رو نفهميدم ! واي به من كه بي پناهي ت رو نفهميدم ! بخدا ياسمين داشتم مي اومدم دنبال تو . بخدا مي خواستم ببرمت سر خونه زندگي ت . بميرم واسه چشمهاي منتظرت ! بميرم واسه تنهاييت!بخش منو زن قشنگم . تو رو خدا بلند شو گ مي برمت خونه و دوباره مي شي تاج سر من ! اينجا كه جاي تو نيست . اين تخته چيه روش خوابيدي ؟ تو اين جاي كثيف با اين بوي بد . پاشو عزيزم ! پاشو خودم دوا درمونت مي كنم . مثل اون دفعه نمي ذارم كسي اذيتت كنه . خودم پرستاري ت رو مي كنم . بخدا اشتباه كردم . غلط كردم . ديگه از خونه بيرونت نمي كنم . مي برمت پيش علي . بهش مي گم تو مادرشي . اونم قبول مي كنه . اونم گذشته ها رو فراموش مي كنه . دوباره سه تايي مي شيم يه خونواده گرم خودم برات ساز مي زنم . واسه خودم بخون . واسه پسرمون بخون كه عادت داشت با صداي تو بخوابه ! پاشو عزيزم كه ديگه ازت ناراحت نيستم . پاشو كه اومدم دنبالت . ديدي اين دنيا ارزش نداره ؟ ديدي بهت راست مي گفتم . حالا ديگه بيا برگرديم خونه . بيا كه خونه بي تو روح نداره . تو رو خدا ديگه تنهام نذارو بيا كه ديگه هيچ نامحرمي رو تو خونه راه نمي دم كه تو رو از چنگم در بياره . گريه مي كردم و اينها رو بلند مي گفتم . از صداي من رئيس بيمارستان و اون خواننده اومدم تو سردخونه . از گريه من گريه شون گرفت . رئيس بيمارستان ملافه رو كشيد رو ياسمين به زور آوردنم بيرون كه زدم زير دستشون و برگشتم . ملافه رو زدم كنار خواستم چشماش رو ببندم كه نشد گردنبندي رو كه دوتايي موقع تولد پسرمون واسه ش خريده بوديم و يادگاري اون روزهاي خوب ، انداخته بودم گردن خودم . در آوردم و گذاشتم كف دستش . دست گذاشتم رو چشماش بسته شد ديگه منتظر كسي نبود ! آوردنم بيرون . دلم راضي نمي شد تنهاش بذارم . بردنم دفتر رئيس بيمارستان و برام آب قند آوردن . گريه م بند نمي اومد . يه سيگاري روشن كردن و دادن دستم . كمي بعد آروم تر شدم . از آگاهي يه افسر اومده بود اونجا . هيچي نمي گفت و فقط منو نگاه مي كرد . انگار جريان زندگي ما رو بهش گفته بودن . ازش پرسيدم چطوري اين اتفاق افتاده ؟ كمي من من كرد و بعد گفت اينطور كه معلوم شده احتمالاً به قصد خودكشي ، با ماشين رفته ته دره بعد به بسته رو داد به من و گفت اين ها رو تو خونه ش