eitaa logo
رمان کده ،✍️✍️✍️شهر Romankadh📕shahr🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰
1.5هزار دنبال‌کننده
254 عکس
326 ویدیو
0 فایل
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma
مشاهده در ایتا
دانلود
35.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کارتون 💕🍓 قسمت ششم رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇 🆔@shiporamoolma
🌸🍃🌸🍃 زن ها وقتی میخندند انگار دنیا میخندد میگویید نه؟ فکر کنید به خنده های مادرتان مادرتان که میخندد، پدرتان مگر میتواند نخندد؟ جنس زن خوب است که خنده رو باشد دنیا به لبخندشان نیازمند است زن بخندد، تمام مردان وابسته به آن میخندند آنها بلدند کاری کنند تا پدر بخندد برادر بخندد عشق بخندد تمام در و دیوار خانه بخندد دنیا بخندد بخند بانو رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇 🆔@shiporamoolma
🔍 فال سه شنبه ۸ آبان ۱۴۰۳ •┄┅🕵️ متولد فروردین ┅┄• 🚨 در کار و شغل خود پیشرفت می کنید و ارتقاء مقام می یابید. موقعیت حرفه تان مستحکم تر می شود. •┄┅🕵️ متولد اردیبهشت ┅┄• 🚨 نشانی از درگیری و اختلاف است ولی با تلاش بسیار می توانید بر آن غلبه کنید. •┄┅🕵️ متولد خرداد ┅┄• 🚨 به کمک خلاقیت خود می توانید در کار خود به موفقیتهای چشمگیری دست پیدا کنید. احتمالا صاحب فرزند خواهید شد و خبرهای شادکننده ای دریافت می کنید. •┄┅🕵️ متولد تیر ┅┄• 🚨 فرد جدیدی وارد زندگیتان می شود. گرفتار عشق می شوید. زندگیتان دچار تغییر و تحول می گردد. •┄┅🕵️ متولد مرداد ┅┄• 🚨 نشانه بهم خوردن رابطه است. مراقب حرف زدن و شوخی کردن خود با دیگران باشید و به آنها بیشتر احترام بگذارید تا اختلاف و درگیری بوجود نیاورید. •┄┅🕵️ متولد شهریور ┅┄• 🚨 نمادی از برکت و پول و خوشبختی. از طرف دوستان و اقوام خود مورد حمایت قرار می گیرید و به شما کمک می شود تا پله های ترقی را پشت سر بگذارید. از موقعیت بدست آمده استفاده کنید. •┄┅🕵️ متولد مهر ┅┄• 🚨 مشکلات زیادی را بر دوش خود حمل می کنید. از هر طرف با بدبیاری روبرو می شوید. اما نباید کنترل خود را از دست بدهید. با صبر و پشتکار قادر خواهید بود بر آنها غلبه کنید. •┄┅🕵️ متولد آبان ┅┄• 🚨 در موضوعی که شما را در تنگنا قرار داده، با تلاش و کوشش، گشایشی رخ می دهد و به شما کمک می رسد. •┄┅🕵️ متولد آذر ┅┄• 🚨 نشان طول عمر. زندگی طولانی و توام با سلامتی خواهید داشت. هرچند که همیشه باید مراقب سلامتی خود باشید و از خطر دوری کنید. •┄┅🕵️ متولد دی ┅┄• 🚨 برنامه ریزی شما ثمر می دهد و بالاخره به موفقیت می رسید. در معامله ای که سرمایه گذاری کرده بودید شانس می آورید و سود خوبی نصیبتان می شود. •┄┅🕵️ متولد بهمن ┅┄• 🚨 سفر در پیش دارید. یا در فکر تغییر مکان زندگی خود هستید. این تغییر مکان برایتان خوشایند و خوش یمن است. •┄┅🕵️ متولد اسفند ┅┄• 🚨 به زودی خبر خوشحال کننده ای دریافت می کنید. ممکن است از راه دور نامه ای برایتان برسد. یا شاید برای شرکت در جلسه ای مهم از شما دعوت به عمل آید. احتمال دارد ترفیع مقام بگیرید. رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇 🆔@shiporamoolma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا حالا اینقدر دلم کاظم نخواسته بود😍😂 هر چی داری اینجابفروش 🛑 👈هر چی نیاز داری اینجا بخر 🛑 👌از نو تا دست دوم🔔 👈کسب وکارت را ویژه و طبق سلیقه خودت تبلیغ کن🛑 https://eitaa.com/joinchat/862716416C80b5319522 کانال دوم ما،🛑 https://eitaa.com/roomannkadeh 🆔@shiporamoolma ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌹پارت166#🌹 نگاهي به ما كرد . من و فريبا داشتيم از خنده مي تركيديم . كور شده خودش اصلاً خنده ش نمي گرفت . رفته بود جلو تابلو و دولا شده بود و نگاه مي كرد . كاوه – خدا حفظتون كنه ! به به ! يه شب كشيدن ، سه تا كتاب معني توشه ! ما اگه خواستيم اين چيزها كه تو اين تابلو ئه بگيم ، بايد پنج هزار تا جزوه مي نوشتيم تا حرف مون رو بزنيم ! مرحبا به اون قلم مو! بعد برگشت به من گفت : -بهزاد ! شب و ببين ! مثل زغال مي مونه ! از بس واقعي كشيدن ، آدم جلو پاش رو نمي بينه ! به به ! تو خيابون كه ديگه نمي شه شب رو ديد ، همه جا چراغه و روشن ! شب رو مي خواي ببيني ، اين تابلو رو نگاه كن ! تاريك تاريك، مثل دل سياه شيطون ! فقط ببخشيد ، اين كلاغه چيه اينجا ؟ اون گوشه تابلو تو تاريكي گلناز – كلاغ نيست ، يه پرستوئه! داره به طرف صبح پرواز مي كنه ! كاوه – كور شم ، حواسم نبود ! به به ، چه ايده اي ! چقدر طبيعي ! چه پروازي؟! چه بالي ! وامونده عين فانتوم داره پرواز مي كنه ! واقعاً دست مريزاد! گلناز – بيتا جون ، حالا كه ايشون از اين دو تا تابلو خيلي خوششون اومده تو ترتيبش رو براشون بده كه اين دو تا مال ايشون باشه . كاوه كه هول شده بود گفت : -اختيار دارين خانم ! من جسارت نمي كنم . حيفه اين همه بازديد كننده از ديدن اين دو تا اثر زيبا محروم بشن ! گلناز – نه ، مسئله اي نيست . شما بعد از نمايشگاه اون ها رو تحويل مي گيريد . فقط ما زيرشون مي نويسيم كه اين دو تا فروش رفتن! خب با اجازتون من ديگه مي رم كه به بقيه برسم . كاوه – خواهش مي كنم . بفرماييد ! گلناز رفت و كاوه هاج و واج مونده بود . بعد از بيتا پرسيد : -ببخشيد بيتا خانم ، حالا قيمت اينا چنده ؟ بيتا- قيمت اونطوري كه نداره . شما هر مبلغ كه بدين در واقع به عالم هنز كمك كردين من و فريبا كه ديگه نمي تونستيم جلوي خودمون رو از خنده بگيريم ، رفتيم سر تابلوي بعدي . كاوه همونطور واستاده بود و اين دوتا تابلو رو نگاه مي كرد ! يه خرده كه گذشت اومد پيش ما و آروم به من گفت -عجب غلطي كردم كه از تابلوهاش تعريف كردم ها ! حالا چقدر بايد پول بدم ؟ -بده ديگه ! تابلوي اسارت و اميده ! هر چي بدي جاي دوري نمي ره ! در واقع به اسرا و نااميدها كمك كردي ! اون دنيا پات نوشته مي شه كاوه دوباره برگشت جلوي اون تابلو و مات بهشون نگاه مي كر بيتا – بهزاد ، انگار كاوه خان خيلي از اين دو تا نقاشي خوششون اومده من و فريبا زديم زير خنده -آره آره ! الان در گوش من مي گفت قيمتشون هر چقدر باشه مي ارزه ! خلاصه شروع كرديم به تماشاي بقيه تابلوها اما كاوه ديگه يه كلمه هم حرف نزد . وقتي مي خواستيم بريم ، كاوه رفت كه پول تابلو ها رو بده . تا برگشت گفت : -نقره داغ شدم ! صد تومن ازم گرفتن ! خير نبيني دختر ! آتيش به عمرت بگيره ! -مفته بخدا ! كلي اسير رو آزاد كردي و اين همه اميد رو خريدي چند ؟ صد هزار تومن ! مردم براي يه مثقال اميد ، ميليون ميليون پول خرج مي كنن حالا بگو ببينم ، بازم نظرت اينه كه اون نقاشي يه سيزده بدره كاوه –آره جان تو ! مثل اينه كه مردم اومدن تو يه باغ و سيزده شون رو بدر كردن و رفتن و يه عالمه آت و آشغال و پوست هندوونه ريختن زمين ! -تعريف كردن اين چيزها رو هم داره ديگه ! كاوه – لال شه اين زبونم ! لا مسب امون نداد حداقل بگم كه از يكي ش خوشم اومده كه كمتر پول بدم ! چه بلا گرفته اي بود اين گلناز خانم ! -آتيش ها تو سوزوندي كاوه ؟ حالا بيا بريم ديگه كاوه- آره سوزوندم ،اما خودم هم سوختم! وقتي داشتيم از نمايشگاه بيرون اومديم ، دو تا تابلوي بسته بندي شده دادن دست كاوه . از گلناز خانم خداحافظي كرديم و اومديم بيرون . تو خيابون كه رسيديم كاوه گفت -اسم اين دو تا چي بود -اميد و اسارت كاوه يكي از تابلوها رو داد دست من و گفت -بيا بهزاد . اميد رو تو ببر . اسارت رو خودم مي آرم ! دستش رو بگير نيفته تو جوب آب اصلاً نمي خواد ! اميد شيطونه يه دفعه مي پره وسط خيابون مي ره زير ماشين ! اميد رو خودم مي آرم، تو بيا اسارت رو ببر !سر براه تره فريبا مرده بود از خنده -زشته كاوه ! بيتا مي شنوه كاوه – اون فعلاً داره خداحافظي مي كنه . فريبا- مگه قرار نبود اين تابلو رو بعد از نمايشگاه بدن كاوه- گلناز خانم ترسيدن پشيمون بشم و بيام پولم رو پس بگيرم ! بعد يه نگاهي به تابلو كرد و با يه حالت غمگين گفت -حالا من اين دو تا بچه رو بي مادر چطوري بزرگ كنم بيتا هم اومد و چهار تايي رفتيم طرف ماشين كاوه سوار شديم و حركت كرديم . بيتا- اصلاً فكر نمي كردم كه كاوه خان اهل هنر باشن كاوه – هستم بيتا خانم ! اصلاً ما خانوادگي اهل ذوق و هنريم ! پارسال بود كه بابام يه لنگه جوراب ميكل آنژ رو تو يه حراجي خريد سه ميليون تومن ! تازه كش ش هم در رفته بود همه خنديدم و كاوه آروم به من گفت : -اين بيتا خانم ، حالا هي هندونه زير بغل من مي ذاره بيتا- اتفاقاً تا چند
🌹پارت167🌹 روز ديگه ، يكي از دوستهاي ديگه م نمايشگاه ظورف سفالي داره . كاوه خان حتماً خيلي خوششون مي آد . كاوه – من به گور پدرم مي خندم ! ظروف سفالي مي خوام چيكار ؟ مگه سمساري واكردم ؟! همون ظروف ملامين جاهاز مامانم از سرم زياده ! من اميد و اسارت رو كه زائيدم بزرگ كنم شاهكار كردم ! بيتا- نكنه پشيمون شدين كه اين تابلوهار و خريدين ؟ كاوه – پشيمون شدم ؟ تازه مي خواستم فردا صبح تنهايي بيام و يه دل سير بقيه تابلوها رو نگاه كنم ! شايد اصلاً تمام نقاشي ها رو خودم خريدم ! بيتا- پس چرا زود از نمايشگاه اومدين بيرون ؟ اونجا تا يه ساعت ديگه م باز بود ! مي خواهين برگرديم ؟ كاوه – غلط كردم ! خيلي ممنون ! خودم بعداً تنهايي مي رم . حالا گرسنه مه . با شيكم خالي كه نمي شه مفهوم هنر رو فهميد ! مي خوام ببرمتون يه جايي كه هنر هشتم رو بهتون نشون بدم ! بيتا – هنر هشتم چيه ؟ كاوه – يه مغازه جيگركي اينجاست كه يارو صاحبشع جيگر مي بره با چاقو اندازه يه تار مو آدميزاد! بعد همچين به سيخ مي كشه كه انگار اين جيگر رو با ليزر سوراخ كردن ! باور كنين ژاپني ها با تمام تكنولوژي شون نمي تونن اين طوري اين جيگر نازك رو به سيخ بكشن ! بيتا- اتفاقاً همين گلناز يه روز خونه شون گوسفند كشته بودن . جگر درست كرده بود چقدر عالي ! اونم خوب جيگر به سيخ مي كشه ! كاوه – بله بله ! امشب متوجه شدم . جيگر من يكي رو كه خوب به سيخ كشيد ! دو تا سيخ كرد تو جيگر من ! سيخي پنجاه هزار تومن! اين دفعه خودش هم خنده ش گرفت . خلاصه چهارتايي شام رو يه جا خورديم و برگشتيم خونه . بيتا خداحافظي كرد و با ماشين رفت و فريبا هم خداحافظي كرد و رفت بالا . مونديم من و كاوه -مي آي پيش من كاوه – آره يه ساعتي هستم بعد مي رم . دوتايي رفتيم تو . بخاري رو روشن كردم و كتري رو گذاشتم روش . كاوه – تو حالت خوبه -اي بد نيستم كاوه – واسه سرگرمي شما ، امشب صد هزار تومن پياده شدم ! -كاوه ، تو چرا اينقدر خودت رو معذب مي كني نشست و يه نگاهي به من كرد و گفت : كاوه – اولاً كه رفيقتم و از غصه خوردنت ، غصه مي خورم . بعدش هم تو اين جريان خودم رو مسئول مي دونم -تقصير تو نبوده كه . اين چيزها بايد اتفاق مي افتاد . ناراضي نيستم . شايد اينطوري بهتر باشه . حداقل مي دونم كسي رو كه دوستش دارم راحته و اين جوري دلش مي خواد كاوه – بهزاد بخدا من نيتم خير بود . دلم مي خواست تو سر و سامون بگيري . ولي چه مي دونستم اينطوري مي شه ! خدا منو مرگ بده كه باعث همه اينا من بودم -خودت رو ناراحت نكن كاوه جون . از اولش هم من و فرنوش با هم جور نبوديم . من نمي تونستم اونو خوشبخت كنم . براي همين هم خودم رو كنار مي كشيدم حالام طوري نشد. خيال مي كنم همون روزهاي اوله و از سر راهش رفتم كنار! در واقع اگه همون دفعه كه تو خيابون تنهاش گذاشتم و رفتم ، دنبالم نمي اومد ، همه چيز تموم شده بود . تو هم خودت رو ناراحت نكن كاوه هنوز دوستش داري؟ با اينكه ميدوني كه ولت كرده و رفته ؟ -خيلي شديد ! باور كن يكي از چيزهايي كه الان آرومم مي كنه اينه كه مي بينم راحت تونسته منو فراموش كنه ! من براي دل خودم دوستش دارم نمي دونم مي فهمي يا نه عشق كه زياد بود ديگه اين حرف ها معني نداره كاوه – مي فهمم ! تو رو من مي شناسم ! از اون دل خبر دارم كه چقدر پاك و بزرگه ! اگه جاي تو بودم ، طرف از چشمم مي افتاد و ديگه ازش بدم مي اومد ! خيلي عصباني مي شدم كه اينطور گذاشته و رفته -فرنوش چيزي به من بدهكار نبود . تصميم درستي گرفت . اما مي دوني ؟ هنوز نمي تونم باور كنم . برام خيلي عجيبه . يه دفعه! بي مقدمه بذاره و بره خارج دلم گواهي درست نمي ده ! رفتنش رو باور نمي كنم . وجودش رو خيلي نزديك حس مي كنم كاوه – خب دنيا زياد بزرگ نيست . هر لحظه دلت بخواد ، چند ساعت بعد اينجاس -نه نه ! متوجه نيستي . فرنوش به من خيلي نزديكتر از اين حرفهاس! حتي مي خوام بهت بگم كه تو همين اتاقه كاوه – بخاطر اينه كه خيلي دوستش داري ولي بهتره كه فراموشش كني . بايد تو هم مثل اون راه خودت رو بري كاوه به نظر تو فريبا همه چيز رو به من گفته كاوه – در چه مورد -تلفن. تلفني كه فرنوش بهش زده . كاوه – آره . لزومي نداره چيزي رو ازت پنهون كنه . نهايت كار همين بود كه بهت گفت يعني اينكه طرف نمي خواد چيزي در مورد تو بشنوه يا بدونه -نمي دونم والله چي بگم ! فعلاً كه من موندم و هزار تا خاطره كاوه – تو موندي و كلي پول نقد و يه خاطره ! اونم خاطره كسي كه بيادت بود و برات اين پول رو به ارث گذاشت ! استاد ... رو مي گم . بقيه ديگه زياد اهميت نداره . تو هم قضيه رو بزرگش نكن . يه دختري بوده و چند وقتي اومده تو زندگي ت و رفته . مگه كل قضايا چند روز بود فراموش كن ديگهصحبت روز و ماه و سال نيست . مگه من چه مدت بود كه استاد رو مي شناختم كه يه دفعه همچين كاري برام كرد ؟ گاهي پيش مي آد كه دو نفر براي اولين ب
🌹پارت168🌹 كر كني ؟ پاشو برو لباست رو عوض كن بيا . بدو ! به زور بلند شدم و رفتم پايين و لباسم رو عوض كردم و برگشتم بالا . كاوه راست مي گفت خودم هم دلش رو نداشتم كه با خودم خلوت كنم ! تنهايي زجرم مي داد ! چند دقيقه بعد چهار تايي با ماشين كاوه راه افتاديم و نيم ساعت بعد به نمايشگاه رسيديم . وقتي وارد شديم چشم كاوه كه به تابلوها افتاد ، گفت : اين ور خونه ، عكس بابامونه ! اون ور خونه ، عكس ننه مون! عكس ننه بابام از در و ديوار خونه داره مي ره بالا ! به به ! جان من بهزاد نگاه كن ! اين يكي تابلو رو ببين ! اونقدر اين خانم اين چراغ رو طبيعي كشيده كه بجون تو حس مي كنم نورش داره مي افته تو چشم من ! آفرين به اين نقاشي! مرحبا! آروم در گوشش گفتم : -كاوه چرا دهاتي بازي در مي آري ؟ اون تابلو نيست كه ! آينه س ! چراغ رو برو عكسش افتاده توش ! فريبا و بيتا خنديدن . كاوه – پس چرا اينو اينجا كوبيدن به ديوار -اينجا راهروئه ! نمايشگاه از اونجا شروع مي شه .رفتيم جلوتر و به تابلو ها رسيديم . كاوه – اين يكي كه ديگه آينه نيست ؟ بيتا با خنده گفت : -نخير . اين يكي نقاشي يه . من برم دوستم رو پيدا كنم و بيارمش اينجا . دلم مي خواد با همه تون آشنا بشه . اينو گفت و رفت . مونديم ما سه نفر جلوي يه تابلو . كاوه – اما بد نقاشي نمي كنه ها ! اين تابلوش خيلي قشنگه ! -مثل اون تابلو قبلي ؟ كاوه – نه جان تو . رنگ ها رو نگاه كن . ببين چقدر شاد و زنده س ! -تو اصلاً از نقاشي چي مي دوني ؟ كاوه – منو اينطوري نگاه نكن بهزاد خان ! بچه كه بودم تو اين دفتر شطرنجي ها نقاشي مي كشيدم مثل ماه ! گربه مي كشيدم ، گل مي كشيدم . تازه من تو بچه گيم كسوف رو پيش بيني كرده بودم ! يه بار تو نقاشي م خورشيد رو با ماژيك سياه كشيدم ! -بسه كاوه . يكي مي شنوه آبرومون مي ره . كاوه – نه تو نيگاه كن ! همين تابلو رو ببين ! اين سبزه ها و درخت ها و روخونه نشون دهنده چيه ؟ اين ديوار پشت درخت ها مي خواد چي رو بگه ؟ -خب برداشتها فرق مي كنه . اما بايد ديد كه ايده خود نقاش چي بوده كاوه – اين كه ديگه معلومه ! درخت و سبزه و رود و گل نشونه زندگي يه ! اون ديوار پشت هم مي خواد بگه كه اينجا يه باغ بزرگه كل تابلو منظره بهار رو نشون مي ده . بهاز هم نشونه شروع يه زندگي يه !آزادي و شادي و خوشي . اين نقاشي آدم رو ياد سيزده بدر مي اندازه كه از شهر مي رن بيرون و تو اين باغ ها سبزه گره مي زنن و لب رودخونه مي شينن و با خانواده چايي مي خورن و ناهاري خلاصه زندگي مي كنن! رود خونه ش هم يه نماد از جاري بودنه مثل خون تو رگ ! زنده و سرحال ! -آفرين !چه شاعرانه تو همين موقع ، بيتا با يه دختر خانم سبزه رو و بانمك برگشت پيش ما با هم آشنا شديم . اسمش گلناز بود . خوش آمد گفت و تشكر كرد كه به ديدن تابلوهاش اومديم كاوه – جداً بهتون تبريك مي گم گلناز خانم . نقاشي هاتون بسيار زيباست . گلناز – شما لطف دارين . خيلي ممنون. كاوه – الان داشتيم با هم در مورد اين تابلو صحبت مي كرديم . خيلي قشنگه . خيلي هم راحت با مخاطب ارتباط برقرار مي كنه ! با آدم حرف مي زنه اين تابلو ! گلناز – خيلي ممنون كاوه – ببخشيد ، اين تابلوها اسم دارن يعني وقتي شما يه نقاشي رو شروع مي كنيد ، موقع كشيدنش به موضع خاصي فكر مي كنيد گلناز – البته . تمام اينا اسم دارن و هر كدوم بيانگر يك حس خاص هستن ! مثلاً همين تابلو كه شما فرمودين اسمش رو گذاشتم اسارت مي دونيد ؟ اين نقاشي پايان رو نشون مي ده ! يه اسارت رو تمام درخت ها و سبزه ها تو يه چهار ديواري محصورند و اسير! حتي آب رودخونه مي ره و ميخوره به يه ديوار اين نقاشي مي خواد پوچي رو نشون بده ! كاوه كه همونطور زل زده بود به گلناز يه دفعه گفت -مي ده ! نشون مي ده ! از اون ته كه من نگاه كردم ، پوچي رو توش ديدم من و فريبا خندمون گرفته بود . كاوه – اصلاً آدم نگاهش كه به اين تابلو مي افته از زندگي سير مي شه ! يعني اينكه با خودش مي گه ، اين زندگي يه كه ما مي كنيم ؟ همه ش پوچه ! اسارته گلناز – مثلاً اين يكي رو نگاه كنيد گ رفتيم جلوي تابلوي بعدي . تصوير كوير بود تو شب . همه جاش تقريباً سياه بود . گلنازببينيد ! اين نقاشي اميد رو نشون مي ده كاوه چشماش گرد شده بود . رفته بود جلو و هي تابلو رو نگاه مي كرد و سرش رو تكون مي داد گلناز – شما خودتون بگيد !آدم وقتي شب رو مي بينه بلافاصله ياد چي مي افته كاوه – رختخواب -كاوه كاوه – بجان تو دروغ نمي گم ! من تا شب مي شه ياد رختخوابم مي افتم گلناز اتفاقاً درست مي گن ! رختخواب وسيله خوابه ، خواب شب هم بعدش صبحه ! شب هميشه نويد صبح بوده ! كاوه كه از قيافش معلوم بود از اين يكي هم چيزي نفهميده گفت واقعاً دستتون درد نكنه ! عاليه! من كه وقتي بهش نگاه مي كنم دلم مي خواد دوباره متولد بشم ! به به به اين شب ! اين يكي در عين زيبايي حرفش رو هم رك زده بعدش برگشت يه
🌹پارت169#🌹 ار همديگرو مي بينن اما انگار كه يه عمر دنبال همديگر مي گشتن و تازه به هم رسيدن . ديگه اين آشنايي صحبت روز و ماه و اين حرفها توش نيست . حرف حرف يكي شدن و يكي بودنه! بگذريم . تو پاشو برو ديگه خسته اي . كاوه – مي خواي امشب پيش ت بمونم ؟ -نه ، براي چي ؟ خوبم جان تو . برو ! بلند شد و صورتم رو ماچ كرد و رفت . وقتي در رو پشتش بستم ، تمام اتاقم بوي فرنوش رو گرفت ! گردنبندي رو كه يادگاري بهم داده بود ، لمس كردم . عشق فرنوش به من كم نشده بود ! اين حس خيلي قوي درونم رو پر مي كرد ! رفتم سراغ نوارش . پاره شده بود . دستم كه بهش خورد تمام قلبم رو عشقش گرفت . زود بازش كردم و اون قسمت نوار رو درست كردم . روش نوشته بود " براي تو بهزاد " گذاشتمش تو ضبط صوتي كه برام خريده بود . چراغ رو خاموش كردم و ضبط رو روشن . بهزاد ، اگر چه اين آهنگ در مقابل عشقم به تو خيلي كمه ، اما با عشق براي تو ساختم دوستت دارم ، براي هميشه . چند روز بعد كار معامله تموم شد . كاوه و پدرش يه قيمت عادلانه براي اموال گذاشتن و بيتا هم يه قرارداد خوب برام نوشت و همه چيز تموم شد . حدود چهارصد و هفتاد ميليون تومن سهم من شد كه گرفتم و گذاشتم بانك . كاوه پيله كرده بود كه يه آپارتمان براي خودم بخرم . عصر همون روزي كه پول رو گرفتم كاوه اومد دنبالم و با هم رفتيم خونه فريبا . بيتا هم اونجا بود . رفتيم تو خونه و بعد از سلام و خوش و بش نشستيم و فريبا برامون چايي آورد . كمي كه گذشت كاوه شروع كرد . -خب بسلامتي اين قضيه هم تموم درست شد و پول رو گرفتي . خدا رحمت كنه استاد رو . روحش شاد . حالا اومديم سر اصل مطلب ! مي خواي چيكار كني بهزاد ؟ -نمي دونم والله ! كاوه – به نظر من اول از همه بايد يه آپارتمان بخري . بزرگ و خوب . يه ماشين شيك هم بايد بخري. چطوره؟ -خوبه ، اما آپارتمان بزرگ لازم نيست . يه كوچولو هم كه باشه ، خوبه . كاوه – آپارتمان كوچيك چيه دل آدم توش مي گيره ! -آخه كاوه جون بايد فكر نظافت و تميزي ش رو هم كرد ! من يه آدم تنهام ! نمي رسم كه يه خونه بزرگ رو ضبط و ربط كنم ! كاوه – قربون اون خط مشي ت برم ! از اول زندگي مثل يه زن جا افتاده فكر مي كني همه خنديديم. كاوه –براي همين مي خوام برات يه آپارتمان بزرگ بخرم ديگه ! وقتي چند وقت گذشت نتونستي تميزش كني ، به فكر زن گرفتن مي افتي بيتا – ببخشيد كاوه خان ! با استخدام يه خدمتكار هم مي شه ترتيب نظافت يه آپارتمان رو داد ! احتياجي به ازدواج نيست كاوه – يعني شما مي فرمايين اين بهزاد رو زن نديم ؟ ولش كنيم همين طوري يالقوز بگرده بيتا- من با ازدواج كردن بهزاد مخالف نيستم ، اما براي ازدواج ، نظافت يه خونه نمي تونه دليل خوبي باشه كاوه – كاملا درسته ، پخت و پزم روش اين طفلك به قد قد افتاد از بس تخم مرغ خورد من و فريبا خنديديم . بيتا كمي عصبي شد و گفت -عاليه ! نظافت و پخت و پز! مفهوم زن براي شما همين هاست يعني شما وقتي خونه تون كثيف مي شه و غذا ندارين بخورين ياد ازدواج مي افتين ؟ يعني يه زن غير از اين كارها كار ديگه اي ازش ساخته نيست كاوه اين حرف ها چيه بيتا خانم ؟ اين ها رو من باب مثال و شوخي گفتم وگر نه كي مي تونه نقش يه زن رو در زندگي نديده بگيره ؟ من خودم طرفدار حقوق خانم هام . براي شما سوء تفاهم شده بيتا- خوشحالم از اينكه شما توانايي هاي خانم ها رو فقط در نظافت و پخت و پز نمي بينيد . كاوه اختيار دارين ! اين دوتا كه گفتم فقط يه چيزهاي كوچكي از كارهاي يه خانم خانه داره جونم براتون بگه ، ظرفشويي هست ! رخت چرك ها هست كه بايد شسته بشه !پرده هست ، شيشه هست ، جاروي خونه هست خونه تكوني شب عيد هست ! بچه داري هست !اينا مي دونين هر كدوم چقدر كار داره ؟ به زبون راحت مي آد بيتا كه خيلي عصباني شده بود گفت -كاوه خان دارين شوخي مي كنين يا جداً نظرتون در مورد ازدواج و حقوق خانم ها اينه كاوه – بابا شوخي كردم ! اصلاً من نمي فهمم ما اومديم اين بهزاد بدبخت رو راهنمايي كنيم يا اينجا ميزگرد تشكيل داديم در مورد تساوي حقوق زن و مرد ؟ -بيتا خانم ، شما هنوز اين كاوه رو نمي شناسين اين حرف هاش شوخي يه . كاوه آره بابا شوخي مي كنم وگرنه من خودم چند شب پيش ، عيناً توانايي خانم ها رو به چشم ديدم ! همين گلناز خانم دوستتون رو مي گم . ديدين چه توانايي داشت ! باباي من كه چهل ساله كاسبه ، بخدا اگه مي تونست اين دو تا تابلو رو بيست هزار تومن بفروشه ايشون با توانايي خاص و مهارت بي نظير ، صد هزار تومن تو پاچه ي من كرد بيتا- كاوه خان از شما توقع نداشتم -كاوه مي توني يه دقيقه آروم بشيني فريبا- بيتا جان ، كاوه اخلاقش اينطوريه . بخدا منظوري نداره . فقط شوخي مي كنه . كاوه – بيتا خانم جداً باور كردين بيتا- خب آدم بهش بر مي خوره ديگه كاوه – داشتم شوخي مي كردم . باور كنين تابلو ها رو كه خريدم ، همون شبونه ! ميخ و چكش ورداشتم و رفتم تو ا
🌹پارت170🌹 تاقم . اسارت رو زدم بالا سر تختم و اميد رو زدم روبروش . حالا صبح كه بلند مي شم از خواب ، اميد رو مي بينم و از خونه مي زنم بيرون! شب كه بر مي گردم چشمم به اسارت مي افته و صاف مي رم تو رختخواب ! باور كنين بيتا خانم بدون اميد و اسارت زندگي براي من ارزش نداره ! اصلاً پوچه! تو چشماش خنده رو ميديدم اما بقدري جدي با بيتا صحبت مي كرد كه بيتا ازش تشكر كرد . بيتا- خيلي ممنون كاوه خان . احساس مي كردم كه شوخي مي كنين. كاوه – بعله كه شوخي كردم ! اصلاً مي دونين چيه ؟ يه آپارتمان واسه بهزاد مي خريم اندازه يه غربيل ! يه ماشين لباسشويي مي اندازيم يه گوشش و يه جاروبرقي هم واسه ش مي خريم ولش مي كنيم به امان خدا! زنش هم نمي ديم ! ولش كن بذار همين جور يالقوز بمونه! اين قدر زن رو چه مي فهمه ؟! زن رو با ماشين لباسشويي و جاروبرقي و اجاق گاز اشتباه گرفته! بعد رو من كرد و گفت : -تو فكر كردي زن كلفته كه استخدامش كني واسه نظافت خونه و پخت و پز؟ همين امثال شما ها هستن كه نمي زارن اين مملكت ترقي كنه ديگه ! مرتيكه بي فرهنگ! بعد رو به بيتا كرد و گفت : -باور بفرماييد ، اگه من زن گرفتم ، اين همسرم رو مي برم مي شونم رو يه مبل بالاي اتاق . يه متكا مي ذارم زير پاش كه راحت پاش رو دراز كنه . يه بادبزن مي گيرم دستم و مي شينم بالا سرش و بادش مي زنم ! تا كي ؟! تا ظهر . ظهر مي پرم يه تك پا به دفترم و زود بر مي گردم خونه . دوباره مي شينم بالا سرش و متصل بادش مي زنم ! گور پدر كار . بابام هم كه وضعش خوبه ، چشمش كور ، دنده ش نرم ، خرجم رو بده ! بيتا و فريبا خنديدن . بيتا- اون طوري هم خوب نيست ديگه كاوه خان ! همسرتون لوس مي شه ! كاوه – فداي سرش كه لوس شد ! مگه من مثل اين بهزادم ؟ با اين افكارش هنوز تو دوران جاهليت سير مي كنه ! مي گن ، كوكو از روغن گل مي كنه ، زن از شوهر ! باور كنين نمي ذارم زنم دست به سياه و سفيد بزنه ! نه شستشو نه رفت و روب نه پخت و پز ! هيچي ! سر يه سال اگه بيايين و زنم رو ببينين شده مثل يه كوفته قلقلي ! تپل و گرد و قلنبه! همه خنديديم و من گفتم : -اون وقت كارهاي خونه تون رو كي مي كنه؟ كي براتون غذا مي پز كاوه – تو حرف نزن مرد بي رحم و سنگدل ! واسه سير كردن شيكمت مي خواي اين خانم ها رو استثمار كني ؟ كارد به شيردونت بخوره ! مرتيكه جبار زورگو! فريبا- راست مي گن بهزاد خان . پس كارهاتون رو كي مي كنه ؟ كاوه – يه زن ديگه مي گيرم كه كارهاي اون يكي رو بكنه ! همين طوري مي ره تا آخر -خب اين همه به زن هات مي رسي ، به چه دردت مي خور كاوه زن هام همه چاق و چله مي شن . هر كدوم شون مي شن مثل توپ بسكت ! قل قل مي خورن از اين اتاق مي رن اون سر اتاق -اون وقت هي مي خورن به همديگه ! كاوه – چه عيبي داره؟ مي شه عين بازي بيليارد ! سر سال مغازه توپ فروشي واز مي كنم بعد شروع كرد به شعر خوندن . -زن بايد تپل باشه سفيد و خوش اخلاق سفيد و خوش اخلاق مرد بايد بي ريخت باشه زشت و سگ اخلاق زشت و سگ اخلاق بيتا- كاوه خان ، فريبا كه چاق و تپل نيست كاوه – تلنبه مي خرم ، بادش مي كنم چاق شه همه خنديديم . فريبا كه تا كاوه دهن باز مي كرد ، غش و ضعف مي رف خلاصه قرار بر اين شد كه از فرداش بريم دنبال خريد آپارتمان . همون شب هم چهارتايي شام رفتيم بيرون بيتا خيلي با من مهربون بود. دختر فهميده اي بود و خيلي مصمم ! چهره اش هم شيرين و با نمك بود . كاوه همون شب سنگ تموم گذاشت و اونقدر ماها رو خندوند كه دل مون درد گرفت اون آخرين شبي بود كه با بهزاد رفيقم خنديديم ! و شايد تا آخر عمرم ، اون آخرين باري باشه كه واقعاً بخندم من كاوه برومند هستم امروز بعد از گذشت چهار سال دلم رو راضي كردم كه به اين اتاق بيام و اين خاطرات رو تموم كنم داستان نبايد ناتمام بمونه چهار سال گذشت . چه چهارسالي!پوچ و خالي. الان ساعت 2 بعدازظهره . تو اتاق بهزاد هستم . همون اتاقي كه برام هزار تا خاطره داره اتاقي كه هميشه مثل گل تميز و مرتب بود و حالا همه چاش رو خاك غم گرفته ! اتاق كوچيكي كه با محبت اين پسر ، مثل يه كاخ به نظر مي اومد هنوز استكانهاش تو قفسه س و كتري ش روي بخاري خاموش كتاب هاش توي كتابخونه ست و لباسهاش به جا رختي آويزون . لباسهايي كه بوي رفيق رو مي ده رفيق من ، كسي كه سالها پيش با مردونگي جونم رو نجات داد ! هنوز ماهي تابه ش به گوشه ديوارش آويزونه. ماهي تابه اي كه فقط تو خودش تخم مرغ رو ديد آخ چي بگم ! دلم از غم مي خواد بتركه اگه در تمام اين مدت و در تمام اين سرگذشت خودم شركت نداشتم هيچكدوم رو باور نمي كردم . چه سرنوشتي تو يه مدت كم چقدر سريع همه چيز اتفاق افتاد سالها بود كه حتي از اين كوچه رد نشده بودم . دلش رو نداشتم كه اينجاها رو ببينم اجاره اينجا رو مي ريختم به حساب صاحب خونه ش تا مجبور نباشم بيام اينجا . تا امروز اين اتاق رو دست نخورده نگه داشتم . بياد بهزاد
🌹پارت171🌹 ! بهزادي كه ناخودآگاه من احمق يه همچين سرنوشتي براش بوجود آوردم . وقتي بر مي گردم و به دور و برم نگاه مي كنم انگار ديوارها جلو مي آن و منو ميون خودشون مي گيرن و فشار مي دن ! وقتي اين دفتر خاطرات رو مي خونم به نظرم يه قصه مي آد ! دفتر خاطراتي كه بهزاد از زماني كه فرنوش با ماشين جلوي ما پيچيد شروع به نوشتن ش كرد و هيچوقت هم به من نشون نداد . نمي دونم از كجا بايد شروع كنم ولي هرچي هست ، بايد اين دفتر تموم بشه امروز تقريباً چهار سال از شبي كه با بهزاد و فريبا و بيتا ، تو خونه فريبا دور هم جمع شده بوديم تا براي بهزاد و آينده اش تصميم بگيريم مي گذره . همون شبي كه چهارتايي با هم شام رفتيم بيرون و تا آخر شب خنديديم . آخرين خنده هايي كه از ته دلم بود . فرداي اون شب ، من و بهزاد براي خريدن يه آپارتمان با هم از خونه ش اومديم بيرون و به طرف يه آژانس كه من مي شناختم رفتيم . متأسفانه تا پامون رو تو آژانس گذاشتيم ، سينه به سينه به شوهرخاله من برخورديم . شوهر خاله اي كه قرار بود مرده باشه يعني من به بهزاد اينطوري گفته بودم . وقتي به هم رسيديم بهزاد هاج و واج به من و شوهر خاله ام نگاه كرد . وقتي اون رفت ، بهزاد دست منو گرفت و بطرف ماشين برد و گفت سوار شو . سوار شديم و به اتاق بهزاد برگشتيم . تا وارد اتاق شديم ، رفت و جاي هميشگي نشست و رو به من كرد و گفت : -كاوه ، تو رفيق مني ، نمي گذرم اگه چيزي رو از من پنهون كني . حلالت نمي كنم ! تا حالا بين من و تو هيچ دروغي نبوده . چرا دروغكي به من گفتي كه شوهر خاله ت مرده ؟ سرم رو انداختم پايين و هيچي نگفتم . يه دقيقه بعد بلند شد و اومد سرم رو ناز كرد و گرفت تو بغلش و صورتم رو بوسيد و گفت : - مي دونم كه هم پنهون كردن ش برات سخت بود و هم گفتن ش . اما حالا ديگه بگو . هر چي هست بگو . -آروم و زير لب بهشش گفتم كه فرنوش مرده ! رفته بود ويلاي نوشهر شون و يه شب مي ره دريا و ديگه بر نمي گرده ! طفل معصوم همون طور خشكش زد و به من نگاه كرد . هيچ كاري نكرد . فقط اونقدر لب ش رو گاز گرفت كه آروم يه قطره خون از گوشه لبش چكيد پايين . بلند شدم و خون رو پاك كردم . رفت گوشه اتاق نشست و نگاهم كرد و با صدايي كه انگار از ته چاه مي اومد گفت : -پس همه اون چيزهايي كه در مورد فرنوش ، تو و فريبا به من گفتين دروغ بود ؟ جواب ندادم و سرم رو انداختم پايين . پرسيد چرا ؟ بهش گفتم مي خواستم تو ناراحت نشي . فكر مي كرديم اينطوري بهتره . گفت : -همون موقع كه تو اتاق تلفن ت زنگ زد و رفتي بيرون و بعد بهم گفتي شوهرخاله ت مرده؟ بهش گفتم اون موقع ما خبردار شديم . جريان مال دو شب قبلش بوده .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادی از بچگی رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇 🆔@shiporamoolma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎶تو که بوردی.. هر چی داری اینجابفروش 🛑 👈هر چی نیاز داری اینجا بخر 🛑 👌از نو تا دست دوم🔔 👈کسب وکارت را ویژه و طبق سلیقه خودت تبلیغ کن🛑 https://eitaa.com/joinchat/862716416C80b5319522 کانال دوم ما،🛑 https://eitaa.com/roomannkadeh 🆔@shiporamoolma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قصه ی حسنی نگو بلا بگو تنبلا بگو تقدیم به کودکان سرزمینم رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇 🆔@shiporamoolma
💖 فال انبیا هفتگی 💖 🍀🍀 از تاریخ ۸ تا ۱۴ آبان 🍀🍀 🌷 🌷 🔸حضرت ادریس(ع) چو در فال تو آمد نام ادریس(ع) حذر باید نمود از مکر ابلیس اگر خواهی، مقامی آبرومند برو پیوسته در دنبال تدریس ای صاحب فال مراقب وسوسه‌های شیطان‌ باش و از شیطان‌صفتان دوری گزین. پیوسته دنبال آموزش و تجربه چیزهای جدید باش و در تعلیم و تعلم کوتاهی نکن. آنچه را می‌آموزی به دیگران هم بیاموز تا به مقامی که می‌خواهی برسی و سربلند و سرافراز باشی، ان‌شاءالله. 🌷 🌷 🔸حضرت اسماعیل (ع) چو آمد نام ابراهیم (ع) در فال   به سامان می رسد ، کار تو امسال   رضایش را بدست آور، به هر حال    بکن، شرکانه لطف خداوند  ای صاحب فال! تو را هیچ نرنجاند و باید که درستکار و راست عمل باشی . ای عزیرم مردم را از خودت خوشنود ساز. رنجی بر تو رسیده بود که رو به بهبود است. نعمت‌های خدا را شکر بگو و کفران نعمت نکن. شاید خواسته‌ی پروردگار چیزی دیگر است که تو از آن بی خبری. به خداوند اعتماد داشته باش که قطعاً او صلاح کار ما را بهتر می‌داند. 🌷 🌷 🔸حضرت هود (ع) چو در فال تو آمد، حضرت هود(ع) شود احوال بیمار تو ،بهبود شفا،یابی تو از لطف خداوند شود اندوه بسیار تو محدود ای صاحب فال ،بیمار تو به لطف و کرم پروردگار، شفا خواهد یافت و احوال پریشان تو را آسوده خواهد کرد و هرگز نگران مباش و به لطف خداوندی ایمان داشته باش بدرگاه او استغفار کن که تغییری در وضع تو پیدا خواهد شد که بسلامت می‌رسی و انبساط خاطر پیدا می‌کنی. 🌻 🌻 🔸حضرت الیاس (ع) چو در فال تو آمد نام الیاس (ع) مکن خود را با بیگانه مقیاس اگر خواهی شکوه و منصب و جاه مکن در خود، حقارت، هرگز ای صاحب فال مژده باد تو را که آن قصد و آرزویی که سالها در دل داری به زودی برآورده می‌شود ان‌شاءالله . باید که شاکر باشی. سفری در پیش داری که از آن نفع بسیار به تو خواهد رسید و زود به سلامت برخواهی‌گشت و اگر نیت پیوند داری بدون مشورت عمل نکن که پشیمان شوی روز شنبه و پنجشنبه برای تو مبارک است و کاری که می کنی راست می آید و تندی مکن و صبر کن که کارها به صلاح تو آید؛ اما چون ماه نو بینی بر روی خوش صورت نگاه کن تا بر تو خوش بگذرد و چیزی از غیب به تو برسد که روشنایی تو می‌باشد و از جائی که امید نداری به مراد دل برسی ان‌شاءالله. 🌻 🌻 🔸حضرت اسحاق(ع) چو در فال تو آمد، نام اسحاق (ع) بدان،هستی به محبوبی، تو مشتاق که عشق جانگداز آن دلارام تو را هم شهر می‌سازد در آفاق ای صاحب فال ،و ای نکو اقبال، بدان که با این حال، کسی را دوست می‌داری که بروز ابراز نداری و در آتش عشق جانگداز او می‌سوزی و می‌سازی؛ اما او به تو التفاتی ندارد ولی بدان که این عشق جانسوز ،برای تو موهبتی است بزرگ که از طرف خداوند در قلبت به ودیعه گذاشته شده است که بوسیله آن به آنچنان شهرتی برسی که در دنیا بلند آوازه گردی و از برکت آن شهرت اقتدار پیدا کنی. 🌻 🌻 🔸حضرت شعیب (ع) شعیب(ع) آمد، چو درفال تو ای‌دوست بدان فال تو بی اندازه ، نیکوست مشو غافل تو از لطف خداوند که هر نیک و بدی اندر ید اوست ای صاحب فال! بدان که چنین می‌بینم با کسی پیوندی خواهی داشت واز آن نفع بسیاری به تو می‌رسد و کار تو خوب خواهد شد. چند روزصبر کن و شتاب مکن. بعضی از مردم با تو دشمن‌اند، اما ظفر نخواهند یافت. صدقه بده و آن را فراموش نکن که حق تعالی آفت‌ها از تو بگذراند. باید شکیبا و صبور باشی تا کارت بالا گیرد و نصرت یابی و اگر غایبی داری خبر خوشی به تو می‌رسد؛ چنان که شادمان شوی . ان‌شاء‌الله. https://eitaa.com/roomannkadeh
💖 فال انبیا هفتگی 💖 🍀🍀 از تاریخ ۸ تا ۱۴ آبان 🍀🍀 🌹 🌹 🔸حضرت یعقوب(ع) چو در فال تو آمد ، نام یعقوب(ع) شود عضوی ز اعضای تو معیوب ولی با همت و لطف خداوند شود آن عضو تو هم خوب ای صاحب فال ،از جنگ و جدال و نزاع فامیلی بر حذر باش که احتمال دارد عضوی از اعضای بدن تو نقصان پذیرد که به کرم و لطف کردگار به زودی بهبود می‌یابد و اگر گم کرده یا مسافری داری که از آن بی‌خبری ،خبر خوشی به تو می‌رسد و تو را از نگرانیها نجات خواهد داد، پس شکر خدای را بجای آر و از انفاق به مستحق دریغ نکن تا پیوسته سالم و سلامت باشی، ان‌شاءالله. 🌹 🌹 🔸حضرت موسی(ع) چو در فال تو آمد نام موسی (ع) مصون مانی تو از کید پری سا شود روح تو زین پس آنچنان شاد که گوئی بر تو به نوزاد نگیسا ای صاحب فال! بدان که در فکر چیزی هستی که در آن فرومانده و عاجز شده‌ای. غم مخور که مرادت حاصل شود. پیش از این تو را بسیار غم و اندوه رسیده بود. خداوند به تو عوض خیر دهد و کارت به زودی بالا گیرد و دلت به سبک‌باری مشغول خواهد شد. با کسی عهدی خواهی کرد، که خوب است و اگر غایبی داری خبر خوشی به تو رسد و کارتو به اتمام رسد و اگر دست بر خاک زنی زر شود. هر چند توانی صدقه بده تا از خوف ایمن باشی و به مقصد برسی. ان‌شاءالله. 🌹 🌹 🔸حضرت خضر (ع) چو در فال تو آمد نام حضرت خضر(ع) بیابی نزد مردم عزت خض ولی با عزت و جاهی که یابی بجا آور به هر جا حرمت ای صاحب فال بشارت باد بر تو که در دولت به روی تو باز گردیده است و بعد از این شاد و خرم خواهی شد و کارت رونق خواهد گرفت. از دیدار دوستان محبت پیدا شود و تو را یاری کنند . زنهار راز دل خود را به کسی نگو شخصی دشمن تو است و تو را ناراحت میکند اما تو با کسی دشمنی نداری خاطر آشفته مکن تا صدمه از کسی نبینی . روزها ی شنبه و پنج شنبه بر تو مبارک است دل در آرزوی چیزی بسته‌ای که به زودی میسر شود و به مراد دل برسی و حاجت روا گردی. دعای چشم زخم با خود نگه دار تا از شر دشمنان در امان باشی ان‌شاءالله. 🥀 🥀 🔸حضرت آدم(ع) شود اوضاع مطلوبی فراهم چو در فال تو آمد نام آدم(ع) که اوضاع تو را می پاشد از هم ولی، از فکر شیطان برحذر باش ای صاحب فال بدان و آگاه باش که ستاره بختت بلند است و همواره آنچه را از پروردگار خواسته‌ای، بر تو ارزانی داشته است، پس شکرانه نعمت بجای آور و در هرکاری بخدا توکل کن و از مکر شیطان و شیطان‌صفتان بپرهیز و با مردم دانا درآمیز و از نزاع و جدل بگریز . 🥀 🥀 🔸حضرت زکریا(ع) زکریا (ع) اگر آمد به فالت به شادی طی شود هر ماه و سالت به شادی طی شود هر ماه و سالت کزان آسوده می گردد خیالت ای صاحب فال! در کار خود شتاب نکن که آن کار شیطان است و عاقبت پشیمان خواهی شد؛ اما بشارت باد تو را که به دولت خواهی رسید و از جهت حضور شخصی جدید در زندگی (همسر، فرزند، دوست،...) شاد شوی و قدم او بر تو مبارک است. هیچ غم مخور و آسوده خیال باش . نگرانی داری ولیکن در دل خود غم راه مده که کارهایت زود روبه‌راه شود. و تو را سفری در پیش است که در آن خیر بسیار بینی. ان‌شاءالله که عاقبت بخیر خواهی شد. 🥀 🥀 🔸حضرت یوسف (ع) چو در فال تو آمد، نام یوسف(ع) شوی از راز پنهانی ، تو واقف که با افشای این راز نهانی تو پیدا می‌کنی چندین مخالف ای صاحب فال، بخت با تو یار است وحامی تو کردگاراست، تو در حمایت پروردگار، از دست اشرار گزندی نخواهی دید. رازی دردل داری، آن‌را نگهدار و باکسی در میان مگذار که مورد حسد قرار گیری. آن را به مشیت الهی واگذار که خداوند با توست و تو شکرانه این موهبت الهی را به جای آور و تقوی پیشه باش تاکامروا گردی، ان‌شاءالله https://eitaa.com/roomannkadeh
با شمام 🗣 آره باشما😳 میخوایی خودت وفرزندات لباسهای جذاب وترند بپوشید 😎 حتما دوست داری تک فامیل هم باشی ❓ ❌ ولی قیمت بازار گرونه 😩 باماباش اینجا قراره 🌪 بپا کنیعضو گالری آویژه شو چیزهایی که میخوایی همینجاست 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/878576195C7d2ba43781 ارسال هم رایگان 🎯🚀
عزیزان کانال آویژه چون با تولیدی همکاری میکنه تنوع وقیمتاش عالیه 😲☺️ حراجی بچگونه که میذاره قیمت پارچشم نمیدی 😱 ارسالشم رایگانه 🎯 عضو گالری آویژه شو تا صحت حرفمو ببینی 👇 https://eitaa.com/joinchat/878576195C7d2ba43781
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از اینکه یک روز دیگر از بامداد تا شامگاه همراه ما بودید سپاسگزاریم 🙏🌱✨🍂 پروردگارا ،"شبمان" 🌙 را به شایستگی به بامداد برسان تا در بندگی تو بکوشیم، و سحرگاه به امید "مناجات و نیایش" به درگاه تو برخیزیم..🍃🍂 شبتون🌙 پر از عطر خدا....🌸🍃 به امید طلوعی دیگر، تا فردا خدانگهدار 🌷🌱✨🍂 رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇 🆔@shiporamoolma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁دوست من سلام 🍁هر کجا هستی خــــــــدا یار تو باد 🍁خالق هستی نگه دار تو باد 🍁بر سر راهت نیفتد خار غم 🍁این جـهان پیوسته گلزار تـو باد 🍁تقدیم به شما 🍁چهارشنبه شاد رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇 🆔@shiporamoolma
تقویم نجومی اسلامی ✴️ چهارشنبه 👈9 آبان / عقرب 1403 👈26 ربیع الثانی 1446 👈30 اکتبر 2024 🏛 مناسبت های دینی و اسلامی. 🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی. ❇️امروز برای امور زیر خوب است. ✅جابجایی و نقل و انتقال. ✅خرید و فروش. ✅بردن جهاز عروس. ✅درختکاری. ✅آغاز بنایی و خشت بنا نهادن. ✅امور زراعی و کشاورزی. ✅صدقه دادن که ثواب مضاعف دارد. ✅و انواع دیدارها خوب است. 📛ولی ازدواج خیر ندارد و ممکن است به جدایی بکشد. 👶 برای زایمان مناسب و نوزاد عمر طولانی دارد. 🚖سفر: مسافرت اصلا خوب نیست و در صورت ضرورت همراه صدقه باشد. 🔭 احکام نجوم. 🌗 امروز قمر در برج میزان و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است: ✳️فروش و تعویض طلا و جواهرات. ✳️خوردن دمنوش ها دارویی. ✳️آغاز معالجه و درمان. ✳️و کودک به گهواره گذراندن نیک است. ✳️برای مطالب بیشتر و دریافت تقویم نجومی هر روز باجستجوی کلمه" تقویم همسران" به کانال ما در تلگرام و ایتا بپیوندید. 💑مباشرت امشب: مباشرت امشب: فرزند دانشمندی از دانشمندان است ان شاءالله. 💉💉 حجامت. خون دادن و فصد سبب خلاصی از مرض می شود. 💇‍♂💇 اصلاح سر و صورت باعث رهایی از بلا می شود. 😴🙄 تعبیر خواب: خوابی که (شب پنجشنبه )دیده شود تعبیرش طبق ایه ی 27 سوره مبارکه" نحل" است. قال سننظر اصدقت ام کنت من الکاذبین... و از مفهوم این آیه چنین استفاده میشود که جاسوسی خبری به این شخص برساند و او در صدد تفحص در مورد این خبر شود و خبر صحیح است. و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید. ✂️ ناخن گرفتن. 🔵 چهارشنبه برای ، روز مناسبی نیست و باعث بداخلاقی میشود. 👕👚 دوخت و دوز. چهارشنبه برای بریدن و دوختن روز بسیار مناسبی است و کار آن نیز آسان افتد و به سبب آن  وسیله و یا چارپایان بزرگ نصیب شخص شود.ان شاالله. https://eitaa.com/roomannkadeh ✴️️ وقت استخاره. در روز چهارشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن) https://eitaa.com/roomannkadeh ❇️️ روز چهارشنبه : یا حیّ یا قیّوم  ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۵۴۱ مرتبه که موجب عزّت در دین میگردد. 💠 ️روز چهارشنبه طبق روایات متعلق است به #امام_رضا_علیه السلام_ و . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد https://eitaa.com/roomannkadeh 🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله...🌸
🌹پارنت172🌹 سرش رو گذاشت رو زانوش و يه چند دقيقه اي هيچي نگفت . نه گريه مي كرد و نه چيزي . فقط تو خودش فرو رفته بود . فرو رفتني كه بيرون اومدني تو كارش نبود ! چند دقيقه بعد پرسيد: -چرا ؟ گفتم : هيچكس نفهميد . فقط جنازه اش رو آوردن اينجا . من و فريبا رفتيم . به همه مي گفتن شب رفته دريا شنا كنه و غرق شده . همين ! فقط نگاهم كرد . از نگاهش ترسيدم ! نگاهي كه توش زندگي نبود ! پرسيد : -هيچ پيغامي براي من نفرستاد؟ يه خورده من ..من كردم و بهش گفتم چرا بهزاد جون . دو روز بعدش يه نامه اومده بوده به آدرس تو . اون روز خونه نبودي و فريبا نامه رو گرفته . ما بازش نكرديم . از تو هم خواهش مي كنم بازش نكن . حالا كه همه چيز گذشته و تموم شده ، تو هم ول كن . با يه صداي خشك و سرد كه صداي مرگ مي داد فقط بهم گفت : -برو بيارش! رفتم بالا و نامه رو از فريبا گرفتم و آوردم پايين . جريان رو به فريبا هم گفتم كه اون هم باهام اومد پايين . نامه رو با اكراه دادم بهش . دستش رو كه دراز كرد نامه رو ازم بگيره ترسيدم ! نه تو صورتش خون بود نه تو دستهاش ! نامه رو گرفت و بازش كرد و خوند . وقتي تموم شد ، سرش رو گذاشت روي زانوش و نامه از دستش افتاد . رفتم جلو نامه رو برداشتم و خوندم . بهزاد من سلام . مي دونم خنده داره . عشق ما همه ش به نامه نگاري گذشت . اگه ما آدم ها اونقدر جرأت داشتيم كه مي تونستيم ضعف هامون رو بپذيريم و رو در رو حرف هامون رو بزنيم ، شايد خيلي از مشكلات حل مي شد . خنده دار تر اينكه من براي چند روز سفر رفتم ، اما حالا ديگه سفرم مي خواد ابدي بشه . نمي دونم چي بهت بگم . نمي دونم اين جور مواقع چه چيزي بايد گفت فقط اين رو بهت بگم كه دو روز بعد از اينكه از تو جدا شدم ، تصميم خودم رو گرفتم . مي خواستم برگردم پيش ت . فهميده بودم كه غرورم در مقابل عشق تو خيلي ناچيزه مي دونستم كه اگه برگردم تو منو مي بخشي و چيزي به روم نمي آري . حالا هم مي دونم كه اگه برگردم تو بازم منو مي بخشي . اما حالا ديگه خودم نمي تونم خودم رو ببخشم بهزاد من هميشه فكر مي كردم كه ممكنه تو اسير افسون جادوگر بشي . هميشه فكر مي كردم كه ممكنه اون زن پليد ، با وعده و وعيد و پول بتونه تو رو بخره . مادرم رو مي گم هميشه فكر مي كردم كه تو نتوني با من تا آخر راه بياي . اما حالا مي بينم كه تو رو سفيد شدي و من رو سياه ببخش منو . براي همه چي اين نامه زماني به دست تو مي رسه كه ديگه من زنده نيستم . با مردن من مي توني مهرم رو ادا كني . يادت هست كه مهرم چي بو بهزاد ، دوستت دارم براي هميشه . تو تنها عشق من بودي و هستي من هميشه در روياي خودم ، از اولين بار كه ديدمت ، تو رو مرد خودم مي دونستم . افسوس كه فقط رويا بود نذاشتن عشق من و تو به ثمر برسه . الان كه اين نامه رو مي نويسم ، تازه مي فهمم كه چقدر حرف تو دل مه و مي خوام به تو بگم كاش اينجا بودي و ازم حمايت مي كردي. حالا ديگه هيچكدوم از اينها فايده اي نداره اين نامه رو همين امشب برات پست مي كنم عزيزم ، بعد از من تو آزادي و هيچ عهدي بين ما نيست اين چند خط ديگه رو هم مي نويسم تا تو بدوني چه بلايي سرم آوردن . ازت خجالت مي كشم بهزاد . گستاخي رو ببخش درست همون شب كه تصميم گرفتم فرداش برگردم ، بهرام و بهناز و خاله م اومدن ويلاشون كه كنار ويلاي ماست . بهرام و بهناز اومدن ويلاي ما . اخلاق مي كرد كه حتماً با تو ازدواج كنم مي گفت ك تو به نظرش پسر خوبي اومدي . يه ساعت بيشتر اونجا نموندن . وقتي اونا رفتن احساس عجيبي داشتم . خوابم مي اومد ، خيلي شدي ديگه تا صبح نفهميدم . فرداش كه بيدار شدم متوجه شدم كه اون پست فطرت روحم رو آلوده كرده نمي دونم چي تو فنجون چايي م ريخته بود كه بيهوش شده بودم و هيچي رو نفهميدم .فرداش اومد سراغم . تو ويلا راهش ندادم . دلم مي خواست زورم مي رسيد و مي كشتمش .اومده بود كه بگه ديگه بايد باهاش ازدواج كنم حرفهام تموم شد بهزاد . من نتونستم كه پاك بمونم . مي رم كه جسم و روحم رو تو دريا بشورم . دلم نمي خواست كه اين چيزها رو بنويسم اما تو بايد مي دونستي . دوستت دارم براي هميشه . منو ببخش عزيزم فرنو به فريبا اشاره كردم كه بره بالا. داشتم خفه مي شدم ! جلوي خودم رو گرفتم تا فريبا رفت . بعد نشستم رو زمين و زار زار گريه كردم . از بدي آدم ها دلم گرفت اما بهزاد حتي يه قطره اشك هم نريخت. يه كم بعد ، سرش رو بلند كرد و گفت : -بريم كاوه . مي خوام برم سر خاكش . بلند شديم و اومديم بيرون . فريبا پشت در منتظر بود . سه تايي سوار شديم بطرف مزار فرنوش راه افتاديم در تمام طول راه چشم هاش بسته بود و هيچي نمي گفت يه ساعت بعد رسيديم و جلوي قطعه اي كه قبر فرنوش اونجا بود نگه داشتم . پياده شد و راه افتاد . خودم رو رس https://eitaa.com/roomannkadeh
🌹پارت 173#🌹 وندم بهش و قبر رو نشونش دادم . نمي دونستم اونجا كه برسه ، چه عكس العملي داره. طفل معصوم چه حالي داشته! وقتي بالا سر قبر رسيديم ، واستاد و نوشته هاي رو قبر رو خوند . خودم با چشمهام ديدم كه كمرش خم شد ! مثل كمون تا شد ! دلم مي خواست سرم رو بزنم به ديوار ! طاقت ديدن اين صحنه رو نداشتم . كنار قبر نشست و صورتش رو گذاشت رو سنگ قبر . شايد بيشتر از يه ساعت همون جوري موند . من و فريبا گريه مي كرديم . به اشاره فريبا ، بزور و اجبار رفتم كه بلندش كنم . دلم نمي اومد حالا كه دوتايي بعد از اين همه بدبختي بهم رسيدن ، از همديگه جداشون كنم ! بلند شد و من و فريبا نشستيم و يه فاتحه خونديم . وقتي ماهام بلند شديم ديدم فريبا با وحشت به من اشاره مي كنه و بهزاد رو نشونم مي ده . برگشتم و بهزاد رو نگاه كردم باورم نمي شد ! شنيده بودم كه كسي يه شبه موهاش سفيد بشه اما باور نمي كردم ! يعني تا به چشم خودم نمي ديدم باورم نمي شد ! موهاي سرش از دو طرف گيجگاه سفيد شده بود ! غيرت داشت مي كشدش اما آروم بود . ديگه وادادم ! كاش گريه مي كرد ! يه قطره اشك هم از چشمهاش نيومده بود . يه ده دقيقه هم واستاد و به قبر نگاه كرد و بعد دولا شد و دستش رو گذاشت رو سنگ قبر و گفت : -تو هم روسفيد شدي . بعد كاپشن ش رو از تن ش در آورد و انداخت رو قبر و گفت : -سردت مي شه ! بعد بلند شد و به طرف ماشين رفت . من و فريبا هم دنبالش رفتيم . وقتي به ماشين رسيديم ، يه نگاهي به من كرد و پرسيد : -خونه خاله فرنوش كجاست ؟ تو بلدي .؟ با سر بهش اشاره كردم سوار شديم و راه افتاديم ديگه از اون موقع تا زماني كه پيش هم بوديم شايد ده تا جمله با من حرف نزد . رسيديم خونه و رفت سر جاي هميشگي ش نشست و ضبط رو روشن كرد و نوار فرنوش رو گذاشت . تنها كاري كه مي كرد اين بود كه هر وقت نوار تموم ميشد ، دوباره مي ذاشتش ! نشسته بودم و ساكت نگاهش مي كردم . باورم نمي شد . تو چند ساعت اينقدر يه نفر داغون بشه ! يه چند ساعتي گذشت . حدود ده و نيم شب بود كه بلند شد . داشتم نگاهش مي كردم . بهم گفت : -پاشو خونه رو بهم نشون بده . فهميدم چي مي گه! اي بخت بد نفرين به تو ! با اينكه چند سال از اين جريان مي گذره ، اما انگار همين يه ساعت پيش بودكه دوتايي از در اين اتاق با هم بيرون رفتيم ! ساعت حدود دوازده شب بود . دوتايي داشتيم تو خيابون ها قدم مي زديم . ديگه انگار تمام كارهاش رو كرده بود و منتظر يه چيزي بود ! مثل يه مسافر كه چمدونش رو بسته و فقط منتظره كه ساعت حركت برسه تا ساعت 6 صبح تو خيابونها راه مي رفتيم . ساعت 6 رسيديم خونه . فريبا پشت پنجره طبقه بالا منتظرمون بود رفتيم تو اتاق بهزاد . بهم گفت تو بگير بخواب خسته اي خودش هم يه گوشه دراز كشيد و خوابيد . يا حداقل من اينطور فكر كردم . خاك بر سرم كنن كه نتونستم رفيق داري كنم تا سرم رو گذاشتم ، مثل نعش افتادم و خوابم برد نزديك ظهر كه از خواب پريدم و ديدم بهزاد نيست ، پريدم بالا و از فريبا پرسيدم ازش خبري داره يا نه كه اونم خبري نداشت. يه ساعتي صبر كردم شايد برگرده يه آن به فكرم يه چيز بد رسيد ! پريدم تو اتاقش رو صندلي يه پاكت بود . بازش كردم . دو تا چك بانكي بود . يه پنجاه ميليون به نام فريبا و يه چهارصد و خرده اي به نام من . يه كاغذ كوچيك هم كنارشون بود . روش نوشته بود خداحافظ رفي همين! فقط همين دو تا كلمه زدم تو سرم ! نمي دونستم چه گهي بخورم ! نمي دونستم كجا برم و كجا دنبالش بگردم ! فريبا هم اومد پايين . دوتايي مونده بوديم چيكار كنيم مستأصل شده بودم زدم زير گريه . دستم از همه جا كوتاه شده بود . يه دفعه به عقلم رسيد كه حتماً رفته شمال بلند شدم و به فريبا گفتم من مي رم شمال . اگه من رفتم و احياناً بهزاد اومد هر طوري شده نگه ش دار و به موبايلم زنگ بزن بهش گفتم حتي اگه نشد بزور پليس نگه ش دار پريدم تو ماشين و بطرف نوشهر حركت كردم تو راه خدا خدا مي كردم كه فكرم اشتباه باشه تو جاده مثل ديوونه ها رانندگي مي كردم . راه وامونده هم بد بود سه ساعت بعد رسيدم نوشهر . رفتم تو ساحل . حالا نمي دونستم كجا رو بگردم از اين ور ساحل مي دويدم اون ور ساحل و بر مي گشتم و مي رفتم يه جاي ديگه مونده بودم چيكار كنم . لب دريا نشستم و سرم رو گرفتم تو دستم يعني اومده اينج با خودم گفتم نكنه رفته جلوي ويلاي فرنوش اينا پرسون پرسون ويلاشون رو پيدا كردم . از مغازده دارها كه نزديك ويلاي فرنوش مغازشون بود ، سراغ ويلاي ستايش رو گرفتم متأسفانه فهميدم كه يه پسر جووني هم نشوني اونجا رو مي پرسيده نفهميدم چطوري خودم رو رسوندم اونج اما كسي تو ساحل نبود . پرنده پر نمي زد چشمم افتاد به نرده ويلاي ستايش يه چيزي توي نور برق مي زد ! رفتم جلو گردنبند طلاي فرنوش بود كه به نرده آويزون شده بود و يه نامه هم لاي نرده ها بود وازش كردم . خط بهزاد بود . نوشته بود : -رفيق https://eitaa.com/roomannkadeh
🌹پارت 174 اخر🌹 گه اومدي دنبالم و اين رو پيدا كردي ، برام بندازش تو قبرم . خودم نمي تونم اين كار رو بكنم . خداحافظ بهزاد آخ كه دير رسيده بودم . ولي شايد هنوز وقت داشتم . با هر بدبختي بود از اون ور ساحل يه قايق اجاره كردم و زدم به آب . تمام دريا رو گشتم اما رفيق من هيچ جا نبود ! برگشتم و همون جا تو ساحل نشستم . دو سه ساعت بعد ، حدود دويست سيصد متر پايين تر ، ديدم شلوغ شده . بلند شدم و دويدم اون طرف . مردم و ماهيگيرها همه جمع شده بودن دور يه چيز . پاهام مي لرزيد . رفتم جلو . چي ديدم !! بهزاد ، رفيق من ! تو ساحل خوابيده بود ! تو تور ماهيگيرها گير كرده بود و اونهام كشيده بودنش بيرون . اما چه فايده ! ديگه دير شده بوده ! دريا يه عشق جاودانه رو تو خودش پنهون كرد . دو روز طول كشيد تا جنازه اش رو تحويل دادن . بچه هاي دانشگاه كه خبرشون كرده بودم ، همه اومده بودن شمال . دو روز بعد با يه آمبولانس برش گردونديم و مستقيم رفتيم براي خاك سپاري . وقتي داشتن مي شستنش صداي گريه بچه ها شيشه ها رو مي لرزوند ! طفل معصوم هيچ فرقي نكرده بود . همون صورت قشنگ و مردونه . همون چشمهاي نجيب . همون ابروهاي كمون و مردونه . فقط انگار خوابيده بود . وقتي گذاشتنش تو قبر و مي خواستن خاك روش بريزن ، يواشكي بدون اينكه كسي بفهمه ، زنجير فرنوش رو انداختم تو قبرش . تو مردن هم يادگاري فرنوش رو از خودش دور نكرد . تمام بچه ها ، دختر و پسر و تمام كسايي كه از قصه اين دو نفر با خبر شده بودن ، زار زار گريه مي كردن ! بهزاد افسانه شد ! بعد از اون ، چه روزها و شبهايي كه رفتم سر قبر رفيقم و باهاش حرف زدم ! اما دريغ از يه كلمه جواب . رفت و منو با يه دنيا خاطره خودش تنها گذاشت . چه گلي بود اين پسر! كاش لال شده بودم و اون روز جاي شوهر خاله م ، يكي ديگه رو مي گفتم مرده ! طفلك از يه قرون پولي كه بهش رسيده بود ، استفاده نكرد . همونطور كه خودش يه روز به من گفت ، اين پول بهش وفا نكرد . دلم از اين مي سوزه كه با تمام ثروتم ، نتونستم كوچكترين كمكي بهش بكنم . اونقدر بلند نظر بود كه هيچ كمكي رو ازم قبول نمي كرد هيچ ، چه از نظر معنوي و چه از نظر مادي به من و فريبا هم كمك كرد ! بعد از بهزاد مرد تو زندگيم نديدم . بهرام كثافت هم بي تقاص نموند . گويا يه شب ، حدود ساعت يازده ، يه جووني مي ره در خونه شون و وقتي اون كثافت مي ره دم در ، مادرش مي بينه نيم ساعت شده و برنگشته . بعد معلوم مي شه كه اون جوون بهرام رو خفه كرده و كشته و انتقام خودش رو گرفته ! يعني انتقام بهزاد و فرنوش رو گرفته ! مي گفتن احتمالاً دزدي چيزي بوده ! اما عجيب اينكه هيچي ندزديده ! شايد هول شده ! اينا رو ژاله برام تعريف كرد . حالا كه ديگه هيچكدوم از اينها فرقي نمي كنه . اصل كار ، خودش بود كه مفت رفت . تو زنده بودنش كه نتونستم براش كاري بكنم . بعد از بهزاد تمام پولي رو كه براي من گذاشته بود ، به كسايي دادم كه اگه خود بهزاد هم زنده بود همين كار رو مي كرد . به جوون هايي دادم كه عاشق ن و مثل بهزاد فقير! نمي دونم بقيه در مورد بهزاد چي فكر مي كنن . شايد بگن ديوانه بود .اما اگه بهزاد رو مي شناختن ، اين فكر رو نمي كردن . اون اگه سرش مي رفت ، عهدش پابرجا بود . امروز ساعت 2 بعدازظهر اومدم اينجا و الان نزديك 12 نصفه شبه. بعد از چهار سال ، هنوز برام سخته كه بدون بهزاد تو اين اتاق باشم. به هيچ چيزش دست نزدم . درست موقعي يه كه بهزاد تركش كرد . هنوز نوار فرنوش تو ضبط صوت مونده . همه چيز سر جاشه غير از خودش ! ياد روزي افتادم كه تازه رفته بوديم دانشگاه و منو بهزاد با هم حرفمون شد و چند روز بعد من مريض شدم و اومد بيمارستان ديدنم و وقتي فهميد كه كليه هاي من از كار افتاده و گروه خوني مون با هم يكي يه ، كليه ش رو بدون هيچ چشم داشتي به من داد . ياد روزهايي مي افتم كه دوتايي با هم سر كلاس بوديم . ياد روزگاري كه دو تايي تو اين اتاق مي نشستيم و با هم حرف مي زديم و درد دل مي كرديم . اي كاش حالا اينجا بود . دلم نيم تونه اين غم رو تحمل كنه . كاش اينجا بود و براش از غم خودش حرف مي زدم و سبك مي شدم . زندگي سختي رو گذروند طفل معصوم . بلند شدم و نوار فرنوش رو گذاشتم . صداي فرنوش كه تو اتاق پيچيد . احساس كردم كه بهزاد اومد تو اتاق ! مثل هميشه آروم و ساكت . يه گوشه نشست و سرش رو گذاشت رو زانوهاش. پايان رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇 🆔@shiporamoolma