eitaa logo
رمان کده ،✍️✍️✍️شهر Romankadh📕shahr🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰
1.5هزار دنبال‌کننده
308 عکس
380 ویدیو
0 فایل
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی کپی بدون درج لینگ کانال حرام هست، https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هنوز خورشید لبخند می‌زند، آسمان در آغوش می‌گیرد، زمین می‌رویاند، و درختان شکوفه می‌زنند. هنوز هم نوزادان متولد می‌شوند، شمع‌دانی‌ها گُل می‌دهند، ماه می‌تابد، ستاره چشمک می‌زند، جیرجیرک آواز می‌خواند، پروانه پرواز می‌کند، درختان میوه می‌دهند، چشمه‌ها می‌جوشند، و امید، هر صبح در زیر پوست سرد زمین، به جریان می‌افتد. امید زیباست، عشق زیباست، طلوع زیباست، شکفتن زیباست، و زندگی، زندگی با تمام دردهایش، هنوز هم زیباست …🌼 〰〰🌸 🌞 رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma 🌸〰〰
🌹🌹🌹 زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت301 👇👇👇 حالش خوب نیست و با صدای بلندی به گریه افتاد حس میکنم کاسه ایی زیر نیم کاسه باشه گفتم پس چطور فهمیدی که من اینجام بلقیس خانم ؟ گفت ؛هااا؟ سرمو به رو برو ، و با تعجب و به چشاش نگاه کردم گفت چون ، یکی تورو با اتابک دیده بود که سوار ماشین شده بودی ، و به اینجا تورو رسونده بود ، اون بنده خدا خبر تصادف اتابکم را بهمون، داد ... پسرم برای خودش مردی بود که همه از غیرت و نجابتش حرف میزدن تا سر و کله ی اون گور به گور شده آیلین تو زندگیش پیدا شد آیلین دختر حاج رضای زر ساز معرف ، تبریز بود ، اتابکم عاشقش شده بود ، همه چی برای خواستگاری آماده کرده بودیم پسرم از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجید تا اون روز شوم رسید خبر رسید ، که آیلین فردا شب بله برونش هست ، اتابک مثل دیونه ها شده بود ، مثل دیونه ها چیه ،! بلکه خود، خود دیونه ها شده بود دقیقا شب بله برون، بلند میشه و سمت خونه ی آیلین می‌ره و با قـ..مه به کوچیک و بزرگ حمله می‌کنه که یکی از قربانیان اون شب آیلین بود گریه اش شدت گرفت و گفت آره ننه ، اتابکم به خاطر آیلین دیونه شد تا یکی دو سال تو خونه زنجیرش کردیم و از همدون تا طهرون از این دکتر به اون حکیم چرخوندم ، اما به جای آیلین ، دختر خوشگلمو به خـ.ونبسی گرفتن ، تا، روز به روز ، اتابکم حالش ، کمی بهتر و بهتر شد تا اون روزی که تورو دید ، گفتم تا حالا از دخترت خبری بهت رسید ؟ گفت کماکان یکی خبرشو بهم میرسوند ، می‌گفت زندگیش خوب نیست ولی بد هم براش نمی‌گذره دیگه خدا عالم است تا چند ماه پیش اون بنده خدایی که خبر رسونمون بود فوت کرد و من دیگه از دخترم بی خبر شدم دردای خودمو فراموش کردم و برای درد های بلقیس خانم ، زار و زار به گریه افتادم همین جور که بلقیس خانم داشت درد و دل میکرد ، چند تا ضربه به در کوبیده شد بلقیس خانم به من نگاه کرد و گفت وااای ننه قلبم ... کی می‌تونه باشه ؟ گفتم بلقیس خانم چرا اینجوری می‌کنی ، گفت نکنه خبرهای بدی میخوان به من برسونن؟ گفتم بد به دلت راه نده ، چندتا صلوات بفرست ، انشالله خیر باشه بلقیس بلند شد و به سمت در رفت
🌹🌹🌹 زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت302 👇👇👇 به در خیره شدم و گوشامو تیز کردم که مبادا یک کلمه هم از کنار گوشم با نشنیدنش را از دست بدم هنوز بدنم از سرمای برف می‌لرزید لحاف را بیشتر دور خودم مچاله کردم صدای گریه و شیون بلقیس خانم چنگی به دلم زد زیر لب زمزمه کردمو گفتم هر چقدر با من بد طی کردی ولی آرزو نکردم داغ به جیگر ننه ی پیرت بزاری ، ولی هر چه میکشی حقت و کمتر از حقت هست از اینکه اینقدر جسور و کینه ایی شده بودم ناراحت میشدم ولی واقعا از اتابک متنفر بودم سرمو پایین انداختم و بی خیال صدا و حرف و شنیدن ها شدم یهو صدای آشنایی به گوشم خورد ، همون صدایی که قلبم را روی هزار میبرد همون صدایی که من با شنیدنش از خود بی خود میشدم همون صدایی که با گفتن بتول ، قلبم ریتم آهنگ برام میخوند و گوشام اواز میشنیدن سرمو بالا گرفتم و با دیدن صورت حسین بغضم ترکید ، مثل بچه ایی که بعد از مدت ها مادرش را دیده باشه ، زار و زار به گریه افتادمو و مثل پروانه به سمت حسین پرواز کردم حسین گفت نتونستم بتول ... نتونستم بی تو به بندر برگردم نمیتونستم ، نمیتونستم درد دوری تورو تحمل کنم گفتم تو حالت خوبه ؟ یه قدم عقب تر رفتم و به سرتا پاشو نگاه کردم وقتی مطمعن شدم همه چیز عادیه و حالش خوبه دوباره به طرفش رفتم ، گفتم منو تنها نزار حسین ؟ بلقیس خانم سرفه ایی کرد حسین که خیره به من بود سرشو به سمت بلقیس خانم چرخوند و گفت چی شده اتابک خان ؟ بلقیس خانم با چشمای پر از اشک نگاهای پراز التماس بهم نگاه کرد و گفت بچم تصادف کرده ، میگن حالش خوب نیست ، تا خواستم لب باز کنم بلقیس گفت دختر برو یه دوتا استکون از اون طرف بیار تا برای شوهرت یه چایی بریزم ، معلومه که خیلی سرما تو این راه کشیده بود حسین گفت آره بتول ، راست میگه بلقیس ننه ، سرم از درد ، داره برام میترکه به سمت استکان هایی که روی میز با سلیقه چیده بودن رفتم پشت سرم بلقیس خانم اومد و آروم ، تو گوشم ، گفت، دخترم تورو به جون عزیزت قسم ، به شوهرت از ناعقلی پسرم چیزی نگو ،.. به حسین ، در حالی که داشت دستاشو با بخاری گرم میکرد نگاه کردم گفتم پسرت کم بلایی سرم نیورد ، چطور ، نباید شوهرم این قضیه رو نفهمه ، ؟ گفت می‌دونم ، می‌دونم ولی به خاطر اون نون و نمکی که تو خونم خوردی قسمت میدم فعلا حرفی بهش نزن حسین گفت ننه بلقیس بیا بگو اتابک خان کی تصادف کرده ؟میتونیم ببینمیش ؟ حرفمون قطع کردیم و همین جور که بلقیس داشت صحنه های جـ.رم پسرش را با سر کار بودنش عوض میکرد چایی روبروی حسین
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت303 👇👇👇 چایی روبروی حسین گذاشتم و گفتم: حسین؟ حسین قند را روی زبونش انداخت و یه قلوپ چایی را خورد ابرو بالا داد و گفت: جون حسین ... گفتم: زری و حسن کجا هستن؟ چطور تو اینجا تنها اومدی؟ حسین فوتی به چایی کرد و گفت: ماشین وسط راه خراب شد چند ساعتی طول کشید تا درست کردیم بعد از اینکه ماشین درست شد گفتم من بدون بتول به بندر برنمی‌گردم زری و حسن راهی بندر شدن و من هم .... به بلقیس خانم نگاه کرد و زود نگاهش را به سمتم چرخوند و گفت: نتونستم دوری تو تحمل کنم، باورت میشه دم به ثانیه صدات همش تو گوشم می‌پیچید ، همش فکر می‌کردم داری منو صدا میزنی؟ تا به اینجا برسم، صدبار تسبیح دوره‌ی صلوات خوندم ، نفس عمیقی کشید و گفت: خداشکر الان که دیدمت خیالم راحت شد، بلقیس خانم گفت: دختر جان دستم به کاری نمیره، پاشو یه چیزی برای خودتون درست کن، با شکم گشنه نمیشه خوابید، من هم یه توک پایی پیش خان داداشم برم ، تا از حال بچه‌ی یتیمم سوالی کنم ، من که نمی‌تونم بدون خبر یه جا بند بمونم ، دلم مثل سیر و سرکه داره به حال تنها وارث زندگیم می‌جوشه حسین بلند شد و گفت: تو این هوای خراب کجا میخوای بری؟ تنها که نمیشه بری بزار من هم همراهت بیام ، بلقیس خانم دستپاچه شد و گفت: نه نه لازم نکرده، تو پیش زنت بمون ، نمیشه با این وضعش تنهاش بزاری، چادرشو محکم روی کمرش بست و گفت: دختر همه چی تو اون صندوقچه هست ، هر چه دلتون خواست درست کنید، شاید امشب خونه‌ی خان داداشم تا صبح بمونم اگه تا یکی دو ساعت نیومدم، نگران من نباشید ، با تعجب به حرف و حالت‌های بلقیس خانم لب کج کردم و ته قلبم یه دلشوره‌ایی بهم ندا می‌داد حسین گفت خیر باشه ، فقط اگه کاری از دستم بر بیاد ، روی من حساب کن. بلقیس سمت اتاق رفت و با یه بقچه‌ی کوچیک برگشت و بلافاصله از خونه بیرون رفت
🌹🌹🌹 زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت304 👇👇👇 حسین گفت: چقدر دنیای من بدون تو بی رنگ بود و هیچ معنایی نداشت بتول .. وااای چه حس غریبی داشتم ، هر لحظه صداتو بلند تر ، تو گوشم می‌شنیدم که اسممو صدا میزد و من با ندیدنت ، مغموم میشدم دلم پراز غمی بود که نمیتونستم به خاطر قولی که به بلقیس خانم داده بودم که چیزی به حسین نگم پر بود چشام پرو خالی میشدن ، حسین با اشکمو از روی گونم پاک کرد و گفت: اِ، دِ، گریه نکن ، دیگه پیشت برگشتم ، بهت قول میدم، هیچ وقت تورو تنها جایی نمیزارم سرمو انداختم پایین و گفتم: خداشکر ، که سالمی ، خیلی نگرانت بودم ، متعجب نگام کرد و گفت: چرا باید نگران باشی؟ سکوت کردم ، گفتم: بیا همین الان بریم ، دلم نمی‌خواد اینجا بمونم ، +آخه الان کجا میتونیم با این ابر و هوای خراب بریم ؟ هوا کولاک شده بتول ، تا خودم را به اینجا رسوندم ، ده بار خطر از بیخ گوشم گذشت بهتر از این جا ، جایی امن تو این وقت شب نمی‌تونیم پیدا کنیم ، +اینجا برای جفتمون جای امنی نیست حسین .... -گفت چی شده ؟ چرا امن نیست ؟ چرا اینجوری حرف میزنی که ادمو به شک میندازی ؟ چرا با حرفات داری غرب و شرق را بهم میزنی ؟ امروز یه چیزیت شده هااا ؟ دستشو گرفتم و گفتم فقط بریم تو راه همه چی رو برات تعریف میکنم ، +الله اکبر ، بتول داری منو عصبی میکنی هاااا زود باش یا میگی چی شده ، یا ... گفتم: یا و نه و اگر الان وقت مناسبی برای گفتنش نیست فقط زودتر از اینجا فرار کنیم حسین با تعجب و صدتا سوال که تو چشاش موج میزد بلند شد و گفت: این وقت کجا ببرمت بتول ؟ گفتم: هر جا امن تر از اینجا برای ما هست ، دستمو کشید و گفت: بتول امروز چی شده که من از اون بی خبرم ؟ کسی تورو اذیت کرده ؟ چیزی شنیدی ؟ از این خانواده ما جز محبت چیز دیگه ایی ندیدیم با صدای بلندی گفتم: آره اذیت شدم فقط بیا بریم خودم از حسین جلوتر به سمت در رفتم و تا چفت درو خواستم باز کنم در جا هنگیدم ...
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت305 👇👇👇 گفتم: پیر زن خرفت چرا درو قفل کردی ؟ میبینی چطور درو قفل کرده ... وای حسین درو قفل کرده تا ما نتونیم از اینجا فرار کنیم حسین هنوز حرفایی که میزدم براش نامفهوم و مبهوت بود گفت: چرا فرار کنیم ؟ ما که کاری نکردیم که از اون کار فرار کنیم گفتم: چون اتابک منو به جای عشق سابقش اشتباهی گرفته و بلقیس خانم امشب حرفاش مرموز بود و از خونه بیرون رفت حسین با چشای از حدقه بیرون زده گفت: بهت دست نزد؟ کاری با تو نکرد ؟ گفتم: نه فقط یه کاری کن ما از اینجا فرار کنیم قبل از اینکه بلقیس خانم با نقشه هایی که برامون کشیده سرو کله‌اشون پیدا نشه . حسین به اطراف نگاه کرد و به سمت ته حیاط رفت و با یه آهنی برگشت و گفت: برو عقب تر ، تا من بتونم درو بشکونم ، چندتا ضربه به در زد و با دیدن باز شدن در لبخندی زدم حسین با ترش خلقی و صورتی که پراز خشم و عصبانیت بود گفت: سوار ماشین شو و درو پشت سرت قفل کن تا من برگردم ، گفتم: میخوای کجا بری ؟ داد زد و گفت: همون کاری که بهت گفتمو انجام بده ، نه سوالی می‌پرسی نه من جواب بهت بدم اینقدر منو سوال پیچ نکن ، جواب هر کارشون یه تاوانی پس باید بدن ، پاهامو توی برف گذاشتم و تو ماشین منتظر حسین نشستم، تمام وجودمو استرس گرفت ، یهو با دیدن اتابک و بلقیس خانم خودمو پایین کشیدم و فقط با چشمای نیمه بهشون نگاه کردم ، آروم گفتم: از کجاپیداتون شد ؟آخه ، تو الان ، کجا موندی حسین ؟ چرا نمیای؟ کل بدنم میلرزید ، بلقیس و اتابک روبروی در ایستادن و با هم به پچ پچ افتادن ، بلقیس به ماشین اشاره کرد ، اتابک با قدم های کندش به سمت ماشین حرکت کرد ، دستامو روی گوشم چسبوندمو گفتم: وااای خداااا کمکمون کن ، حسین دیدی چکار کردی ؟ بهت گفتم زودتر بریم ولی تو مثل همیشه حرف ، فقط حرف خودته ، ... هر لحظه منتظر باز شدن در بودم که یهو در باز شد ....
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت306 👇👇👇 جیغ زدم حسییننن...... حسین کمکم کن ،،..... بدون اینکه چشامو باز کنم ، فقط جیغ میکشیدم حس میکردم گلوم میسوزه گفتم: تورو خدا کاری به ما نداشته باشید من ایلین نیستم ، من تو رو نمی‌شناسم و دوست ندارم من عاشق شوهرم هستم ... حسین با نفس نفس گفت: آروم باش بتول ، کسی نمیتونه به تو کاری داشته باشه ، اشکمو پاک کردم و روی صندلی نشستم ، اتابک روی زمین و دو قدم جلوترش بلقیس خانم افتاده بود بریده بریده گفتم: باهاشون چیکار کردی؟ وااای حسین، چکار کردی ، تورو خدا زودتر منو از اینجا ببر ، ازشون میتـ.رسم هر چه استارت میزد ماشین روشن نمیشد ، حسین داد زد ساکت شو بتول .... این لعنتی چرا روشن نمیشه ، مثل ساعت کار میکرد ، الان که باید روشن بشه ، با شانس ، علیه ما شدن دستام مثل بید در حال لرزیدن بودن ، به صورتم چسبوندم و به حرکات دست بلقیس خانم ، که به سمت اتابک اشاره میکرد نگاه کردم و آروم گفتم: بدبخت شدیم ، . حسین بدبخت شدیم الان اون یکی هم به هوش میاد ، وای حالا ما باید چکار کنیم ؟ یهو ماشین روشن شد، حسین با سرعت جاده ی لیز و لغزنده که به سختی ماشین را کنترل میکرد ، به حرکت در آورد ، پشت سرمون نگاه کردم ، اتابک سرشو بالا گرفته بود ، گفتم: زنده اس ، اون آدم زنده اس ، الان پشت سرمون میاد حسین ، تورو خدا سرعت ماشین رو زیاد کن ، حسین که فقط به جلو نگاه میکرد گفت: بتول اون آدم با تو چکار کرد ؟ به بدنت دست نزد ؟ سرمو به طرفین تکون دادمو گفتم: نه نه ، فقط منو با عشق سابقش اشتباه گرفته و می‌گفت چرا بهم خیانت کردی ؟ دیگه حسین وجود نداره ، خیلی ترسیدم بلایی سرت آورده باشه حسین سرشو مثل برق گرفته ها به سمتم گرفت و گفت: نکنه اون آدم ماشین ما رو دستکاری کرده بود ؟ لعنت به من .... لعنت بهم چرا ماشینمو دست حسن دادم ، چرا گذاشتم حسن با ماشینم به بندر بره ، لامپ چشمک زنان ماشینی که با سرعت، که به تعقیب و سعی میکرد جلوی مارو بگیره با سرعت می اومد ، حسین از اینه نگاه کرد و گفت لعنت بهت ، بتول خودتو سفت نگه دار ، اون عوضی پشت سرمون داره میاد ، وحـ...شت زده گفتم یا خداااا ، چرا دست از سر ما برنمیداره هر چه سرعت ماشین و مارپیج شدنش میشد من جیغی میکشدم ، یهو حسین گفت ...
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت 307 👇👇👇 گفت: نترس عشقم ... داریم میرسیم به ..... هنوز حرفش کامل نشده بود که ماشین اتابک چپ کرد و بعد از مکثی از چپ شدنش شعله های آتیش ازش بلند شد حسین سرعت ماشین را کم کرد ، هنگ کردم ، و مثل آدم تشنجی میلرزیدم دستامو روی گوشام چسبوندمو پشت سر هم جیغ کشیدم اینقدر جیغ کشیدم تا از حال رفتم ، همه چی رو می‌شنیدم ، می‌شنیدم حسین با صدای لرزونی داد میزد بتول .؟... بتول اینکارو با من نکن ، زبونم قفل شده بود و فقط با چشام بهش نگاه میکردم حتی نای نفس کشیدنم نداشتم ، حسین با یه دستش فرمون را گرفته و با دست دیگه‌اش شونمو تکون میداد و داد میزد بتول ؟ عشقم ؟ همش تقصیر من بود ، ... همش تقصیر من بود که اینا داشتن از ما انتـ.قام میگرفتن دوست داشتم بپرسم ، از کدوم انتـ..قام حرف میزنی ؟ برای چی ؟ اما نه میتونستم حرفی بزنم و نه دیگه صدایی میشنیدم چشام روی هم بسته شدن ، وقتی چشم باز کردم حسین بالای سرم و با یکی داشت آروم حرف میزد +زنمو اذیت کرده بودن جناب ... با مادرش نقشه کشیده بودن تا زنمو آزار و اذیت کنن ، +شما اونارو از قبل میشناختید ؟ +نه آقا من از کجا باید اینارو بشناسم ؛ +پس چطور متوجه شدی که به خاطر اون دختری که میگی زن سابقت بوده وبا همون مردی که برادر اتابک مستوفی بوده و فرار کرده بود ، دارن ازشما انتقام میگیرن ؟ +وقتی زنم همه چی رو برام گفت من به خونه برگشتم و همه جا رو زیرو رو کردم ، بین وسایل عکسای اون مرتیکه رو پیدا کردم داشتم پیش زنم برمیگشتم ، که فرار کنیم ، صداشون شنیدم که داشتن از سر به نیست کردن منو زنم حرف میزنن بقیه اش هم خودتون میدونید ... +خیلی خب ، حالا اونا زنده نیستن ، که بخوای شکایتی علیه‌شون بنویسیم که اقدامی کنی اشکام از گوشه ی چشمام روی بالشت سرازیر شدن حسین با دیدن چشمای بازم ، به پِت و پِت افتاد و گفت: بیدار شدی عشقم ؟ بدون جوابی سرمو به طرف دیوار چرخوندم این همه بلاهایی که روی سرم آوار میشد مقصر اول و آخر حسین بود دستی روی شکمم کشیدم و با صدای ....
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت 308 👇👇👇 وبا صدای آرومی که حسین حرفامو نشنوه گفتم: کی بدنیا میای ننه ؟ کی بدنیا میای تا مسکن دردهای من بشی .. از همه چی خسته شدم ، حتی از زندگی کردن با بابات هم خستم شده دستشو روی صورتم کشید و گفت حالت خوبه؟ چی داری با خودت حرف میزنی با حرصی که ازش داشتم گفتم: زودتر منو ببر خونه ... به ساعتش نگاه کرد و گفت: میریم ، فقط اجازه بده سُرمت تموم بشه ، چشامو بستم تا توی تاریکی دنیام اتفاقاتی که برام گذشت را برای خودم مرور کنم ، هر چقدر به گذشته برمیگشتم ، کینه‌ی بیشتری بهم حمله میکرد ، دندونامو از حرص به هم فشار دادم ، دستمو روی سرمی که ته‌اش در حال تیک تیک افتادن قطره‌ها بود با عصبانیت از دستم بیرون کشیدم حسین داد زد چکار میکنی؟ دیونه شدی ؟ گفتم: من دیونه شدم ؟ هااااا ؟ یا کارهایی که با من می‌کنی دیونم کرده ؟ به خاطر اون زنی که با مرد غریبه فرار کرده و به اسف السافلین رفته ، از من انتـ.قام گرفته شد؟ یا شبونه از عمارت به خاطر مال و منال انداختن و آواره ی کوچه خیابون ها شدنم ، ؟ یا سرو کله ی زنی که صیغه ات شده ؟.......و یا .... و هزاران یا ........ بغضم صدامو میلرزوند ، صدامو ارامتر کردمو گفتم: خسته شدم ، خستم کردی حسین .... ازت دارم بیزار میشم ، دیگه دوست ندارم یه لحظه قیافتو ببینم من از جـ.هنم آقام فکر کردم به بـ.هشت عاشقونه ی تو راحت میشم فرار کرده بودم ، اما چی شد حسین حجره دار ؟ هاااا چی شد ؟ من بهت میگم چی شد ؟ قصر عاشقونه ات هر روز روی سرم داره آوارتر میشه هر روز یه اتفاق ، هر روز یه بدبختی جدید تری حسین بهم نزدیک شد و دستمو گرفت و گفت می‌دونم ناراحتی ، درکت میکنم ولی الان وقتش نیست نگاه کن از دستت داره خون میاد ، دستمو از دستش با حرص کشیدم و گفتم: نگران دستمی ؟ اما نگران قلبی که هر روز دردش عمیق تر میشه نمیشی ....؟ حسین صورتش از حرفام قرمز شده بود ، سکوت کرد و با یه حرف سکوتشو شکوند و گفت ....
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت309 👇👇👇 گفت: پشت سرِ من راه بیا، پشت ماشین روی صندلی عقب دراز کشیدم و سعی میکردم به چند ساعت پیش فکر نکنم ولی هر چقدر چشامو میبستم شبیه اکران فیلم از جلوی چشمام همه چیز تکرار میشد اینقدر فکر و خیال کردم که به خواب رفتم ، با بسته شدن در ماشین چشامو باز کردم ، حسین از ماشین پیاده شده بود و به سمت غذا خوری بین راهی می‌رفت ، نگاهم روی بدن لاغر شده‌اش خشک شد ، بعد چند دقیقه برگشت و گفت: پیاده شو میخوای سرویس بری ؟ سرمو بالا کردم و گفتم: نه ، گفت پس بیا یه چیزی بخوریم و زودتر حرکت کنیم با بی محلی گفتم: اشتها ندارم ، تو دلم خدا خدا میکردم حسین حرفمو جدی نگیره ، شکمم از ضعف و گرسنگی به صدا در اومده بود ، حسین در ماشینو محکم بست و از ماشین دور شد ، گفتم: حالا میخوای تمام مسیر گرسنه بمونی بتول بی عقل ؟ میخوای با گرسنه موندن حسین خانتو ، تنبیه کنی ؟ از گفتنم به حسین پشیمون شده بودم ، سرمو به صندلی تکیه دادم و سوز سرمایی که بهم میخورد ، تنم را به لرز در می آورد ، دستامو دور خودم قلاب کردم و به ماشین هایی که هر از گاهی یکی رفت و یکی از مسیر برعکس می اومد نگاه میکردم ، به هر ماشینی که از کنار رد میشد حسودی میکردم در ماشین باز شد و حسین سینی روی صندلی گذاشت و گفت: بعد از اینکه خوردی ، سرویس دست راست هست ، اما قبل رفتنت بهم خبر بده ، دوست داشتم ازش تشکر کنم اما ، غرورم اجازه ی اینکارو نمی‌داد ، چون هنوز از دستش عصبی و کینه به دل گرفته بودم به محض دور شدن حسین ، تند تند کباب را لای نون میذاشتم و بدون نرم شدن لقمه قورتش میدادم ، بعد اینکه نهارم تموم شد ، بدون اینکه به حسین خبر بدم به همون آدرسی که داده بود رفتم ، وقتی برگشتم ، ماشین نبود ، بدنم گر گرفت ، صورتم از ترس گز گز میشد ،
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت 310 👇👇👇 دور خودم چرخیدمو و گفتم ... آخه تو کجا رفتی ؟ منو اینجا تو بَربیابون چرا تنها گذاشتی ؟ آخه تو داری با من چه بازی هایی می‌کنی که از زندگی کردن با تو خسته بشم ،؟ شبیه بچه‌ای که هنوز حرف زدنو یاد نگرفته بود دور خودم میچرخیدم و از دیدن آدمای جدید و غریب وحـ.شت کردم پاهام از سرما و همزمان تـ.رس از اینکه حسین منو اینجا بزاره سست شدن روی گلوله های برف سفید نشستم ، دستامو روی صورتم گذاشتم و بی صدا به هق هق افتادم دستی روی شونم کشیده شد و گفت: بتول تو کجا رفته بودی ؟ همه جا دنبالت بودم ... با شنیدن صدای حسین نفس آرومی گرفتم و با حرص بلندشدم و با مشت به سینه اش کوبیدمو گفتم: تو چطور تونستی بدون من بری؟ نمیگی من از تـ.رس پس بیفتم، یا خدایی نکرده بلایی سر بچم بیاد ؟ چقدر باید تحمل این بازی های کثیفت بشم ؟ هر لحظه بیشتر از قبل منو از خودت داری دور می‌کنی حسین دستامو محکم گرفت و گفت: تو دیونه شدی ، من تورو تنها گذاشتم ؟ مگه من نگفتم خواستی از این ماشین ، لعنتی پیاده بشی اولش باید به من خبر بدی ؟ چرا تو سرویس زنانه نبودی ؟ اگه اونجا نرفته بودی ، پس کدوم گوری رفته بودی زن؟ اشکم گوشه ی چشمم خشک شد و گفتم: همون جایی که بهم گفتی رفتم ، گفت من چه میدونستم تو سرویس مردانه رفته بودی ،هااااا؟ اینور برگرد اونور بگرد ، هیچ جا نبودی ، گفتم: حتما فرار کرده بودی چند متر با ماشین جلوتر رفتم باز عقلم کار کرد و گفتم: نکنه راهو گم کرده باشی ،..مسیری که رفته بودم را برگشت زدم، خندم گرفت و گفتم فرار ؟ تو هم می‌دونی که چقدر دارم تو زندگیت تاوان اشتباهای تورو با اذیت شدنم پس میدم ؟ خودت هم داری اقرار می‌کنی که به خاطر ظـ.لمی که در حقم می‌کنی ، هر لحظه ممکن من فـ.رار کنم با صدای بلندی که شبیه عربده بود گفت ...
58326337308302.mp3
5.62M
آهنگ جدید حجت‌ اشرف ‌زاده؛ دل مجنون ❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma 📺 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎
*قیمت آجیل در شب یلدای سال ۱۳۷۳* رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یلدا مبارک❤️ ساز زندگیت همین قدر شاد امیدوارم یلدای امسال پایان غم ها و شروع خوشیاتون باشه...😍🤲🏻 فقط لحظه ای خودتان را به شادی دعوت کنید ،👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 eitaa.com/KHandoonaki 🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بحث کردن با آدم احمق اشتباهه... رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بحث کردن با آدم احمق اشتباهه... رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت311 👇👇👇 من کجای این داستان گناه کردم مگه من گفتم اون زن از پیشم بره؟ مگه من گفتم اون اتابک خیر ندیده منو اونجا پیدا کنه و هر بلایی که سرم اومده زیر سر اون حقیر و کثیف بوده؟ مگه من بهش گفتم شمارو پیدا کنه و اذیتت کنه؟ گفتم: آره تو نگفتی ولی می‌تونستی همه چی رو از اول برام تعریف کنی صورتش از حرص و عصبانیت می‌لرزید، با صدای بلندی که چند نفری در نزدیکی ما بودن به طرفمون سر چرخوندن گفت: بیشتر از این اعصاب منو بهم نریز ... زودتر سوار شو، کلی بدبختی منتظر من هست تو یکی نمی‌خواد پاتو روی بدبختیام بزاری، در ماشین سمت راننده رو باز کرد و گفت بشین ... از ترس و عصبانیت حسین ترسیدم اما مقاومت کردم که عقب ماشین بشینم دستمو محکم فشار داد و گفت: اون روی سگیمو داری بالا میاری ، نفس بلندی کشیدم و روی صندلی نشستم و به سمت جلو خیره شدم ، با تمام سرعتی که میتونست رانندگی میکرد خودمو محکم به صندلی چسبوندم ، طاقت نیوردمو گفتم: آرومتر، چه خبرته؟ شکمم داره تو دهنم میاد، داد زد و گفت: فقط خفه شو بتول از این ساعت نه صداتو می‌خوام بشنوم، نه حرفی بزنی که اعصابمو بیشتر از این بهم بریزی اگه از من خسته و بیزار و کینه داری، بسم الله .... میتونی پیش ننه و خواهرات برگردی، قبل از اینکه به بندر برم، تورو اونجا میرسونم بتول هر کاری هم میدونی برای آرامش خودت و زندگیت نیاز هست اقدام کن، گفتم: آره آره میرم داری منو از چی میـ.ترسونی حسین حجره دار؟اشتباهاتو گردن من ننداز البته من به بدبختی، عادت دارم این یکی هم بهش اضافه میکنم، با بچم، پیش ننه و خواهرای بدبختم برمی‌گردم و همونجا زندگی میکنم گفت بچت؟ نه بتول خانم این که تو شکمته بچه ی منه و باید تو ناز و نعمت باباش زندگی کنه بغضم داشت منو خفه میکرد گفتم: داری پـ.ولتو به رُخم میکشی؟ راست گفتن هر که به اصالتش برمیگرده گفت: بتول ادامه نده به خدا داری کاری می‌کنی که ماشینو سمت دره ببرم اگه تو خسته ای، من از این وضع خسته‌تر شدم و با هم تو این دره زندگیمونو تموم میکنم، حسین خیلی عصبی بود و من از تـ.رس عملی کردن حرفاش سکوت کردم سرمو به پنجره ی سرد چسبوندم و اشکایی که منتظر تلنگر باریدن روی گونه های یخم نشستن وقبل از اینکه سُر بخورن با پشت دست پاک میکردم هر چقدر زمان می‌گذشت مسیر ما تمومی نداشت هوا تاریک و کولاک و برف شدت گرفته بود به برف پاکن که تند تند برفارو پس میزد نگاه میکردم که صدای مهیبی بلند شد
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت312 👇👇👇 با ترس گفتم باز چی شد؟ وااای خداااا این صدا چی بود؟ دیگه طاقت ندارم دیگه چه بلایی قراره رو سرمون بیاد ؟ ماشین به سمت حسین کج شد گفتم: حسین چی شده؟ حسین با کج خلقی و بی محلی به من گفت: چیزی نشده ، لاستیک ماشین ترکید ، و از ماشین پیاده شد ، چند ساعتی طول کشید تا لاستیک را عوض کرد و تا اومدنش ده بار آیه الکرسی رو خوندم و تو ماشین برای سلامتی جفتمون فوت کردم لباس حسین خیس و دستاش قندیل یخ بسته بود دستاشو روی دهنش چسبوند و برای گرم کردن‌شون تند تند ها ها هاااا ، میکرد نمی‌دونم چرا اینقدر سنگ دل شده بودم و دلم اصلا براش نلرزید ، شاید برای اتفاقاتی که پشت سر هم برام میبارید قلبم شکسته یا برای حرفای آخرش ... لباسی از ساک بیرون کشید و تو ماشین عوض کرد از صدای دندوناش که به هم میخورد معلوم بود خیلی سردش شده بود پتو برداشت و گفت بنداز روی خودت پتو رو دور خودم پیچوندم و با حرکت ماشین به خواب رفتم وقتی چشامو باز کردم هوا گرگ و میش شده بود کنار مسافر خونه‌ای ایستاد و گفت: پیاده شو منتظر جوابی از من نشد در ماشین را باز کردم باد سردی مثل شلاق به صورتم ضربه زد پتو رو بیشتر به خودم چسبوندم حسین رنگ و روش پریده بود با صدای خسته ای گفت: زود راه بیا سرما نخوری ، ... یه اتاق گرفت و بعد از دادن مدارک سفارش چای و صبحونه داد و به سمت اتاق که پیرمردی مارو دنبال خودش راهنمایی میکرد برد ، داخل اتاق کوچیک با یه تخت و یه صندلی اهنی کنار پنجره‌ای که نصف پرده اش از چوب پرده آویزون شده بود شدیم ، روی تخت نشستم و به حسین که چندتا لباس روی لباسش میپوشید نگاه میکردم ، چند دقیقه طول نکشید پیرمرد با سینی روئی داخلش دوتا استکان چایی و نیمرو و دو سه تا نون پیش ما برگشت ، حسین تشکری کرد و بعد از خوردن چایی پتو روی زمین پهن کرد و همونجا خوابید ، من هم بعد چند تا لقمه از سینی کنار کشیدم ، روی تخت دراز کشیدم با صدای ناله حسین از خواب بیدار شدم ، حسین دستاشو دور خودش پیچیده و با چشمای بسته مثل بید می‌لرزید...
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت313 👇👇👇 رنگ و روش مثل گچ سفید شده بود پتو برداشتم و روش را کشیدم ، اما همچنان میلرزید کم کم داشتم نگرانش میشدم، دستمو روی پیشونیش چسبوندم از شدت تبی که داشت دستم سوخت گفتم: الان من چکار کنم؟ نه میتونم بیرون برم نه اینکه دست رو دست بزارم و حسین را تو این حالت ببینم شونه هاشو محکم گرفتم و آروم صدا زدم حسین؟ چشاشو نیمه باز کرد و بهم نگاه ریزی کرد گفتم: حالت خوب نیست حسین... دستمو زیر سرش گذاشتم و گفتم: پاشو صورتت آب بزن دستمو از زیر سرش بیرون کشید و بدون اینکه حرفی یا چیزی بگه پشتشو به من داد و به همون حالت خوابید کشان کشان به تخت تکیه دادمو به لرزش حسین خیره شدم طاقت نیاوردم یکی از لباسهامو پاره کردم و کتری که روی بخاری قل قل میکرد خیس کردم چند دقیقه صبر کردم تا دستمال خنک بشه و به پیشونیش چسبوندم بخاری ازش دور کردم و تند تند با دستمال دست و پاشو خیس میکردم تا یکی دو ساعت اینکارو کردم تا تبش پایین اومد وقتی مطمئن شدم حالش خوب شده سرمو با خیال راحت روی بالشت گذاشتم و به خواب قشنگی رفتم وقتی بیدار شدم حسین هنوز خواب بود گرسنم شده بود دستمو به پیشونیش چسبوندم ولی برخلاف چند ساعت پیش اثری از تب نبود آروم صداش زدم حسین؟ حسین حالت بهتره؟ چشاش مثل کاسه خـ.ون قرمز شده بود قوسی به کمر داد و بعد از کمی مکث ..... بی جواب به سوالم گفت: آماده شو بعد از نهار حرکت کنیم گفتم: حالت بهتر شده که بخوای رانندگی کنی؟ بی محلی کرد به سوالم جوراب پاش کرد و گفت: پایین منتظرت هستم از دستش عصبی شدم لباسمو مرتب کردم و از اتاق دنبال حسین بیرون رفتم کنار پیرمردی که اول ورودمون صبحونه تو اتاق آورده، ایستاده بود اصلا بهم نگاه نمی‌کرد با حرص گفتم: در ماشین رو باز کن من بشینم، هر کوفت و زهرماری که میخوای بگیری نمیخورم و به سمت ماشین رفتم
🌹🌹🌹 زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت314 👇👇👇 حسین سراسیمه خودشو بهم رسوند و در ماشین را باز کرد و بلافاصله بعد از سوار شدنمون ماشین را به حرکت در آورد سکوت سنگینی بین ما جز صدای قطرات بارونی که روی ماشین ریخته می‌شد و هر از چند دقیقه‌ای برف پاک‌کنی که قطرات را با حرص به چپ و راست پرت می‌کرد، حکم فرمایی می‌کرد چند ساعتی گذشت و هوا رو به تاریکی بود ، تقریبا نزدیک به بندر شده بودیم ، حسین سکوتو شکوند ، گفت: بتول ببین چی میگم حرفو دوبار تکرار نمیکنم با هم به بندر میریم اونجا هر چه وسیله داری زود جمع کن با حسن تورو به روستا میفرستم قلبم از حرفاش فشرده شد بی‌جواب سرمو به سمت بیرون چرخوندم گفت شنیدی چی گفتم؟ ااااهااا راستی تا بدنیا اومدن بچم نگران خورد و خوراکتون نباشید تا اون موقع هر چه لازم داشتی ماه به ماه اصلا هفته به هفته براتون خـرید میکنم و دست یکی براتون میفرستم هر وقت فارغ شدی بچمو ازت میگیرم بتول بعد هر غلطی خواستی تو اون روستا بکن عصبی بودم عصبی‌تر شدم و با صدای بلندی گفتم: بچت؟ تورو خدا چیزی بگو که آدم خنده اش نگیره تو اصلا می‌دونی بچه چیه؟ تو به غیر از بازی با روح و روان منو بچم چکار برای بچت کردی؟ از وقتی باردار شدم تا این ساعت این بچه جز زجر و ناراحتی مگه چیزی دیده این بچه بچه ی تو نیست انشالله سر زا هم من هم بچم هر دو با هم بمیریم تا از دست این دنیا و این همه ظلمی که در حقم شده و میشه راحت بشم از گفتن حرف آخرم قلبم به درد گرفت و شوک عصبی بهم وارد شد زود زیر لب زمزمه کردم و آروم گفتم: خدا نکنه تو چیزیت بشه ننه.. الهی دشمنات... حسین گفت: تو نمیخوای دهنتو ببندی؟ گفتم: نه نه نه نه .... یهو حس کردم دندونم تو دهنم آوار شد ....
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت315 👇👇👇 شوری خـ.ون تو دهنم حس بدی بهم می‌داد دستمو روی دهنم چسبوندم و گفتم: فقط اینو کم داشتی با وجودی که شکمم تا دهنم رسیده دست روی من بلند می‌کنی حسین ؟ نفسم تند تند بالا و پایین میشد ، و هراز گاهی با دستم خـ.ونی که از لبم لبریز میشد پس میزدم حسین آروم گفت: نمی‌خواستم ... نمی‌خواستم دست روت بلند کنم حرفشو قطع کردم و گفتم: ولی کردی اما کردی و قلبمو به درد آوردی دستمو گرفت و تا خواست حرفی بزنه دستمو با حرص از دستش بیرون کشیدم و گفتم: دیگه بهم دست نزن دیگه نمی‌خوام بهم دست بزنی لب دریا و کنار جاده ترمز ماشین را کشید ماشین هم به فرمانش در جا ایستاد همه جا آروم به جز دریا که مثل ما عصبی بود، صدایی نبود سرشو به فرمون تکیه داد قلبم اندازه‌ی یه کوه پر از غم بزرگ شده بود، دلم آرامش میخواست، دلم تنهایی میخواست دلم اون حسینی که بدون هیچ کینه‌ای عاشقش بودم را میخواست فضای ماشین خفه کننده بود در ماشین را باز کردم و خودمو از ماشین به بیرون پرت کردم دستمو روی ماسه‌های خیس مشت کردم دلم پر بود از دنیایی که بهم جفا کرده بود دلم از بختم پر بود هر چقدر می‌خوام خودمو غرق خوشبختی کنم یه دری از غم و غصه و اه و ناله روبروم باز میشد که من بی‌خیال خوشبختیم بشم دلم از حسین پر بود که با حرفاش قلبمو مثل لیوان شیشه‌ای هزار و یک تکه کرد سرمو پایین انداختم و با صدای بلندی به هق هق و گریه افتادم حسین به ماشین تکیه داد سیگاری روشن کرد و از کشیدن دماغش به بالا معلوم بود تو خفای خودش گریه می‌کرد بعد از گلی گریه حسین روبروم نشست و گفت: بتول؟منتظر جوابم نموند و گفت: من خیلی فکر کردم سرمو به سمتش بالا گرفتم اینقدر گریه و زاری کرده بودم چشام تار میدید منتظر حرفش بودم سرمو تکون دادم و گفتم: خب؟چه فکری؟ سرشو به طرف دریای پراز موج و خروشان چرخوند و گفت ....
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت316 👇👇👇 خیلی فکر کردم یه مدت بلکه بیشتر باید از هم دور بشیم هر دو اعصابمون بهم ریخته نمی‌تونیم درست برای خودمون تصمیم بگیریم اگه لازم باشه... سکوت کرد صدام از گریه خش دار شده بود گلومو صاف کردم و گفتم: چی؟ چرا درست حرفتو نمیزنی؟ لازم باشه میخوای چکار کنی؟ سرشو سمتم گرفت و هر دو نگاهمون به هم قفل شد نگاهمون پر از عشق پر از وابستگی پر از حسرت بود اما احساسمون پر از خستگی و کینه و درد بود گفت: اگه لازم باشه برای همیشه از هم جدا میشیم حرفش شبیه آهن بزرگی که روی سرم زده شد چشامو آروم بستم و به اشکام فرصت باریدن دادم سکوت کردم حسین بلند شد و چند قدم جلوتر راه رفت کنار صخره‌ای نشست و به دریایی که بی انتها پر از حرف بود و از خروشان بودنش معلوم بود که خیلی عصبیه که موج ها رو با قدرت به سمت صخره‌ها پرتاب میکرد خیره شد طاقت نمیارم طاقت جدایی طاقت بدون اون بودن طاقت نداشتنش بدنم گر گرفت و صورتم گزگز می‌کرد زیر لب گفتم: آخه من باید کجا برم؟ پیش ننه‌ای که برای آخرین بار منو از خونه‌اش طرد کرد؟ یا خاله‌ای که همه‌ی رازهام را میدونست و ... من جز اینجا جایی رو ندارم آخه پناهی ندارم حسین تند تند پشت سر هم سیگار می‌کشید مهتاب بالای سرش دودی که دور سرش حلقه کرده بود را به من نشون میداد بلند شد و سمتم اومد و گفت: پاشو دیگه بریم بریده بریده گفتم: کجااااا؟ میخوای منو کجا ببری؟ نگاهشو از من مخفی کرد و گفت: همون جایی که باید باشی همون جایی که باید تنها بمونی همون جایی که بدون من باید باشی بغضمو قورت دادم و گفتم: میخوای با اینکار منو شکنجه بدی؟ من طاقت ش‍ـ.کنجه ندارم اگه میخوای تمومش کنی فردا منو طلاق بده
🌹🌹🌹 زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت 317 👇👇 حسین با حرص به صورتم نگاه کرد گفت : کور خوندی دختر عبدالله .... کور خوندی که جدا بشیم ، حتی اگه شده تا آخر عمر تنها زندگی کنم ولی تورو از دست نمیدم ، فکر نکن من اجازه بدم اگه شده موهای سرت مثل دندونات سفید و سال بعد سال همدیگرو نبینیم ، نمیزارم سهم یکی دیگه بشی حالا هم به جای این چرت و پرت هایی که داری تحویل میدی زود سوار ماشین شو ، هم خستمه ، هم فردا کلی کار دارم ،و به سمت ماشین رفت از حرف هاش روزنه ی امید که هنوز عاشقمه ، تو قلبم جوونه زد ، لبخندی بعد از چند روز روی لبم نشست ، با روشن شدن چراغ های ماشین ، لبخندمو بلعیدم ، آهنگ بندری ، تمام مسیر منو تو اوج حس خوب میبرد ولی هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمیشد و هردو به یه نقطه از احساس درونمون فکر میکردیم و از عمق جدایی ذره ذره ذوب می‌شدیم بعد از رسیدن به عمارت ، حسین رشته ی کلام را دستش گرفت و سکوت مطلق را شکوند گفت ؛ بتول تا یه مدت تو عمارت ، نمیام ، دوست ندارم ، از تصمیمی که گرفتیم به کسی چیزی بگی ، گفتم تو کجا میخوای بری ؟ من چیزی نگم ، به نظرت اونا چیزی متوجه نمیشن؟ گفت بتول ، دیگه هیچی و هیچ کس برام مهم نیست ، از فردا فقط خودم و خودم برام مهمه ، سکوت کردم و به اتاقی که با هزارتا امید و آرزو ساخته ی رویاهام بود رفتم ، حسین پشت سرم داخل شد و چندتا لباس وسیله از کمد داخل ساکی ریخت و با عجله از اتاق بیرون رفت حس شکست بهم دست داد ، چقدر این حس وجودمو خورد میکرد فردا چطور تو صورت خانواده ی حسین نگاه کنم ‍؟ سکینه ، ننه عذرا ، حسن ، اینا همشون منتظر شکست من بودن خوب حسین بهشون مجال داد تا از شکستم خوشحالی کنن انگشتمو روی چاله ی گونم چسبوندمو گفتم ، اگه پرسیدن حسین کجاس چه جوابی باید بهشون بدم ....؟ چطور نیش خنده ها و کنایه هاشونو تحمل کنم ؟ با همون لباسی که دو روز تنم بود زیر پتو رفتم و به خواب رفتم اینقدر خسته بودم که با وجود آفتابی که تو چشمم برق می انداخت پلک هام باز نمیشد ، با صدای ...
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت 318 👇👇👇 باصدای زری که می‌گفت.... وای عروس نمیدونی چقدر از دیدنت خوشحالم.... انگار با اومدنت رنگ و روی عمارت هم عوض شد چشامو آروم و نیمه باز کردم و لبخندی بهش زدم ، گفت خوش اومدی عروس ، خونه بدون شما صفایی نداشت ، خوب شد حسین خان برگشت و تورو با خودش به بندر آورد ، اونجا چی بود واقعا ؟ هواش مثل یخ میمونه ، لرزی به خودش کرد و گفت واااای بدنم از یادش هم یخ میزنه ، خنده ای کردمو گفتم آخه ما به اونجا عادت نداریم ، گفت دیدی ؟ دیدی چطور صحبت میکنن؟ با چه لحجه ایی؟ والله هیچی مثل زبون بندری ما نمیشه ، راستی از بلقیس دایه بگو ، حالش خوبه ؟ با آوردن اسم و یاد حرف و کارهاشون ، خندمو قورت دادم ، گفت چیزی شده ؟ چرا ناراحت شدی ؟ راستی حسین خان از سرصبح کجا رفت ؟ با گل های پتو بازی کردمو گفتم کار داره ، خیلی کار داره زری ... زری گفت خیر باشه ، دستمو کشید و گفت .,، حمومو برات آماده میکنم ، و تا آب تنی کنی برات یه صبحونه ی مفصل درست میکنم ، همون روز خودمو، تا شب تو اتاق حبس کردم ، حتی برای سلام و احوالپرسی پایین نرفتم شب وقتی همه به اتاقشون رفتن ، از بی خوابی سمت حیاط رفتم و زیر درخت پرتقال نشستم ، و به حسین که الان کجا می‌تونه باشه، با کی هست ، الان داره می‌خنده ؟ یا مثل من غمگینه ؟ فکر میکردم صدای کشیدن پایی ، از پشت سرم را شنیدم ، سرمو به عقب چرخوندم و با دیدن حسن ، خودمو جمع و جور کردم سلام زن. دادا ؟ رسیدن به خیر ؟ تو، راه اذیت نشدید ؟ ما از سفرمون برات نگم که، خیلی اذیت شدیم ، جواب سلامشو دادمو گفتم نه، نه ما اذیت نشدیم و سفرمون خوب بود ، سرشو چپ و راست چرخوند و گفت، راستی دادا کجاس ؟ چرا خونه نیومد ؟ نفس عمیقی کشیدمو گفتم ، تا چند روز کار و بارش حسابی فشرده و گفت تا کارم درست نشده به خونه برنمیگردم لبشو به هم فشار داد و گفت خدا کنه تو هم مثل من بی خوابی به سرت زده ؟ گفتم امروز کلی خوابیدم ، به زمان وقت دقت نکردم ، بلند شد و گفت، پس من تنهات میزارم و میرم بخوابم ، دادا به مازیار گفته بهم پیغوم داده صبح به حجره برم ، چند قدم ازمن فاصله گرفت و در جا ایستاد و گفت ..
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت 319 👇👇👇 گفت: زن دادا؟ من به تو یه معذرت‌خواهی بابت کارهای قبلم بدهکارم اخمم چندین برابر صورتم را پوشوند تمام کارهایی که گذشته در حقم کرده بود را به یاد آوردم سمتم برگشت و روبروم نشست گفت کینه داشتم نه از تو .... بلکه از همه کینه داشتم ولی ضعیف‌تر از تو جلوی چشمم کسی نبود فکر میکردم کاری که من میکنم دادامو میتونم بسوزونم بلکه خودمو آروم یا متقاعد کنم اما با اون کارهایی که در حقت کردم و بزرگی که در حقم کردی و به دادام نگفتی ....... حرفشو قطع کرد و سرشو پایین انداخت و بعد از مکثی کوتاه گفت: ثابت شد خیلی تربیت درست بهت داده شده امیدوارم منو حلال کنی چون نزدیک بود هم جونت هم جون بچه‌ی دادام به خطـ.ر بیافته اما بهت قول میدم نمیذارم کسی اخمی به صورتت بیاره لبخندی بهش زدم و گفتم: من فراموش کردم خودتو با گذشته ها اذیت نکن بهم زل زد و تا خواست حرفی بزنه صدای حسین بلند شد که منو صدا می‌زد خوشحال شدم و گفتم: حسین اومدی؟ ولی اون حرفایی زد که من لایقش نبودم پس بلند شدم و با حرص روبروی حسین ایستادم و گفتم: الحق که دیونه شدی به والله عقلتو از دست دادی چونمو محکم گرفت و گفت: من؟ +آره تو حسین دیونه شدی نمیفهمی داری چی میگی نمی‌فهمی با حرفات چطور دل میشکونی حتی قدرت حرف زدنت هم از دست دادی با اون یکی دستم دستشو از روی چونم پس زدمو با حرص و عصبانیت به اتاق برگشتم درو پشت سرم کلید کردم و و خودمو روی تخت ولو کردم ازعصبانیت تند تند نفس میکشیدم حسین به در ضربه زد و گفت: درو باز کن بتول ..... درو باز کن بات حرف دارم درو باز می‌کنی یا الان درو میشکونم؟ دستامو به گوشم چسبوندم تا صداشو بیشتر نشنوم و با این حالت به پهلو دراز کشیدم بعد از چند دقیقه دستام از روی گوشم برداشتم خبری از صدای حسین نبود گوشامو بیشتر تیز کردم هیچ صدایی رو نمیشنیدم آروم آروم به طرف پنجره رفتم گوشه ی پرده رو مچاله کردم حسین روی تخت نشسته و دستاشو بالای سرش چسبونده کنارش ننه عذرا و آقا صفدر نشسته بودن..
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت320 👇👇👇 اشکام طاقت این همه درد پی در پی و جدایی از حسین نیوردن و شروع به باریدن کردن همه‌ی این اتفاقات اخیر برام خسته‌کننده شده بود. یه دفعه حسین سر پا شد و با صدای بلندی داد زد: ننه تو این وسط چی داری بهم میگی؟ چرا دست از سر منو زندگیم بر نمیداری؟ چی از جون زندگیم میخوای ؟ بس کن!!! خستم کردید از بس که تو گوشم مثل طوطی می‌خونید ننه عذرا دستشو براش تکون داد و به سمت ساختمون حرکت کرد پرده رو از مشتم رها کردم و به سمت جایگاه اولم برگشتم تا صبح از این پهلو به اون پهلو چرخیدم و هر از گاهی از پشت پنجره به حسین که هنوز تو اون حالت غمگین نشسته دید میزدم با گرگ و میش شدن هوا حسین به صورتش آب زد و از عمارت بیرون رفت .... ،،،.... تمام اون روز از بی حوصلگی از اتاق بیرون نرفتم زری هر از گاهی با یه چیزی داخل اتاق میشد و به زور به خوردم میداد و بعد از کلی حرف و نصیحت از اتاق بیرون می‌رفت .... چند روز و یک هفته و ده روز و دو هفته گذشت روز به روز حالم غمگین‌تر و افسرده‌تر میشدم حسین خیلی کمتر از روزهای قبل به عمارت می‌اومد هر وقت هم می‌اومد ما هم دیگرو نمی‌دیدیم یا من خواب بودم یا بی سر و صدا می‌اومد و می‌رفت کم کم سر و کله‌ی سکینه و شوهرش در نبود حسین پیدا شد و با کنایه و پوزخند منو به مسخره می‌گرفتن بعد ازظهر هوا نیمه گرم آسمون ابری و غم زده بود از پله‌ها پایین اومدم و سمت حیاط رفتم کنار حوض نشستم و با دستم به آب موج میدادم چهره‌ی حسین روی موج‌های استخر که به دستم میشد را مجسم میکردم وووای چقدر قلبم غمگین و پراز کینه شده بود چقدر دلتنگ روزهای خوش شده بودم +میبینم دادامون به کار اشتباهش پی برد مثل روز برام روشن بود که یه روز حسین تو رو نمی‌خواد و این روزو همه‌ی ما به چشم دیدیم فقط منتظر پس زدن بچه هست اینو میدونستی؟ بچه رو ازت میگیره و پرتت میکنه به اونجایی که بهش تعلق داشتی و داری اهااااا راستی نمیخوای از عشق سابقت خبری بهت بدم؟ دندونامو روی هم فشار دادم و گفتم: آبجی میشه دست از سر من برداری؟ دستاشو به پهلوش چسبوند و گفت: نووووچ ... اگه برندارم مثلا میخوای با من چکار کنی خانم کوچلوی دهاتی؟ با حالتی تمسخر گفت: نکنه میخوای دست روی من بلند کنی؟ مادر نزاییده کسی بخواد دست روی سکینه بلند کنه .... اگه الان تو رو زیر دست و پام مثل سوسک له کنم حتی کسی رو نداری که بخواد ازت دفاع کنه چون بی کس و کار بودی الان دیگه بیشتر از قبل بی کس و کار شدی قبلا حسین دادا رو دعاخور کرده بودی به لطف ننه عذرا...
⭕️ روناهی خبط کرد ،،،،اشتباه کرد ،،،دختر خان ایل حق عاشق شدن نداشت,,, حالا که عاشق شده باید ترد شود آن هم به دستور پدر به دستور کسی که در چهره روناهیی معشوقه‌اش را می‌دید چه فرقی بود بین روناهی و دخترهای ایل که همه عاشق می‌شدند و پدر میانجیگری می‌کرد سال‌ها بعد یک نفر فدا شد ؟؟؟یک زن ,,یک زن بی‌گناه,,, آساره شایسته بدون هرگونه خطایی مورد اتهام قرار گرفت به او تهمت زده شد تهمتی ناگوار که پیش شوهرش رسوایش کرد؟؟؟ در تمام این سال‌ها یک کلمه موج می‌زد انتقام که گفته که خشم زن مانند الماس است می‌درخشد ولی نمی‌سوزاند خدا نکند زنی بخواهد انتقام بگیرد که در این صورت انتقام گرفتن شیرین‌ترین تلاش زندگی او می‌شود و کشتن میل ستیزی جویی در او کاری بیهوده است و درست مانند آن است که سعی کند بادکنکی را با فشار زیر آب نگه دارید ؟؟؟🧐🧐🧐 https://eitaa.com/roomannkadeh به زودی برای اولین بار در ایتا 🌹رمانکده شهر🌹❗️ https://eitaa.com/roomannkadeh ⬅️
Mohammadreza Eshaghi - Ama Che Khosh Ast Banafshe Dar Fasle Bahar [SevilMusic].mp3
1.18M
بخشی از ترانه مربوط به چله شو اثر استاد محمدرضا اسحاقی تقدیم به شما یلداتون مبارک 🍉🍇 رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma
💛آخرین ایستگاه پاییز نزدیک است🍂 🍁چند قدم آن طرف تر 💛رو به سوی زمستان 🍁اندوهت را به برگها بسپار 💛که صدای آمدن یلدا 🍁آرام آرام به گوش می رسد... 💛سلام عزیزان 🍁صبح آخرین شنبه ی پائیزیتون زیبا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌ رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma
🌹🌹🌹 زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت 321 👇👇👇 اون سمی که به خوردش داده بودی از بدنش بیرون زد و خدارو صد هزار مرتبه شکر حسین به عقل اومد فهمید چه زن خرابی داره بلند شدم و گفتم: هوووی زن بفهم داری چی میگی؟فکر نکن هیچی بهت نمیگم هوا برت نداره یا اینکه از قیافه‌ی زشت و کریهت میـ.ترسم. جوابتو نمیدم چون اینایی که گفتی وصله‌ی تن و ذات کثیفت بوده و هست جوابی بهت نمیدم چون تو خونه من هستی و من یاد گرفتم با آدم بی‌ادب نباید دهن به دهن بشم اینو گفتم و داشتم از کنارش رد میشدم جلوم ایستاد و موهامو تو مشتش گرفت و با صدای بلندی که شبیه به جیغ بود گفت: دختر عبدالله به چه جراتی اینجوری با من حرف میزنی؟ صدای کنده شدن موهام تو مشت سکینه را دو‌نه به دونه می‌شنیدم پوزخندی زدم و گفتم: سـ.وختی؟ با حرفام سـ.وزوندمت؟ اینو گفتم و شبیه وحـ.شی موهامو دور مچ دستش پیچید و به هر روی که داشت منو به عقب هول داد که با کمر محکم روی زمین افتادم دستمو روی شکمم گذاشتم و آی کوتاهی گفتم ..... حسن از بیرون داخل عمارت شد و گفت: اینجا چه خبره؟ صداتون تا اون سر خیابون میرسه سکینه ما اینجا آبرو داریم چیه صداتو روی سرت گذاشتی؟ به من نگاه کرد و گفت: سکینه چکار کردی؟ چکار این بینوا داری؟ چرا هر که از راه میرسه تو سر این بدبخت میزنه؟ سکینه نفس بلندی از حرص کشید و گفت: نکنه تو دادای این زنی و من ازش بی‌خبرم؟ تو یکی از انسانیت حرفی نزن اون تو نبودی که میگفتی هر جور شده این زنو از این خونه طردش میکنم؟ این تو نبودی که میگفتی برای دادامون نقشه برای بالا کشیدنِ ... حسن داد زد و گفت: خفه شووو سکینه ... اون حرفا رو زمانی زدم که تو حال خودم نبودم تو به چه حقی پاتو اینجا میزاری؟ وقتی هزار و یک بار از این خونه بیرونت کردیم؟ زری دویید سمتم و گفت: چکارت کردن عروس؟ از خدا بتـ.رسید ، این زن بارداره ماه‌های آخرشه به جای لطف و محبت زندگیشو تو یه شیشه گذاشتید دستشو به طرفم دراز کرد و گفت: دستتو بده کمکت کنم بلند شی عروس نگون بخت. دستمو گرفت و تا خواستم بلندشم درد عجیبی تو کمرم پیچید و با آی بلندی داد زدم زرررری نمیتونم زری نمیتونم کمرم داره نصف میشه تورو خدا کمکم کنید حسن و زری همزمان به زمین نگاه کردن و از تعجب دهنشون باز موند چی شده؟