🌹🌹🌹 زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت362
👇👇👇
ایستادم و به طرف ننه عذرا برگشتم و با بغضی که تو گلوم بود روبروش نشستمو گفتم: ننهام در حقم مادری نکرد
اما امروز تو در حقم داری مادری میکنی
غلط نبود که از همون اول ننه صدات زدم
خندهی تلخی کرد و گفت: اون هم اندازهی خودش مادری کرده
هیچ مادری فرقی بین اولاد نمیذاره
یکی مادری تو ذاتش هست یکی مثل ننهات قبل از شما عاشق عبدالله بوده و نتونسته در حقت مادری کنه
با اومدن اسم آقام عصبی شدم و گفتم: ولی من پیششون دختری ندیدم ننه عذرا
اشکام طاقت نیوردن و قبل از اینکه ننه عذرا ببینه
با عجله از پیشش به سمت اتاق رفتم
رحیم توی گهوارهاش خواب بود
کنار پنجره ایستادم و به روزای گذشته داشتم فکر میکردم
یاد ننم که همیشه منو مقصر کتکهای بی دلیلی که از آقام میخوردم، میدونست، افتادم ،
یاد اون روزایی که لباسهام با وصله زدن شبانه ننم میدوخت و حسرت یک لباس قشنگ میخوردم، افتادم، و هر وقت به ننم اعتراضی میکردم ،
توی دهنم میزد و میگفت این هم از سرت زیاده
همیشه حتی خودم هم باور کرده بودم که زیادی تو این دنیا زندگی میکردم
چشامو محکم بستم و گفتم تموم شد
بتول همهی اون روزا تموم شد
به فکر عروسی که قراره تو با لباس سفید پیش همه و پیش حسین دلربایی میکنی باش
اون روزای حسرتت تموم شد الان تو خانم یه عمارتی و زن حسین حجرهدار شدی
با یاد حسین چقدر تو این مدت کم دلتنگش شدم
به سمت کمد رفتم و یکی از خوشگلترین لباسها رو انتخاب کردم و روی تخت انداختم
کنار لباس دراز کشیدم و سریع به خواب رفتم
با صدای گریههای رحیم چشامو باز کردم
آروم گفتم: بیدار شدی عزیز دل بتول؟
برای اولین بار دلم برای خندش هری پایین ریخت تازه احساس کردم که من وسط بهشت نشستم
با ذوق بغلش کردم و گفتم: وااای باز برام بخند ...
نه نه نخند آخه اگه اینبار بخندی مطمئن هستم از خندهات غش نکنم ،
یاد ننه و خواهرام افتادم گفتم: ای وااای الان ننم هنوز تو اتاق خودشو حبس کرده نکنه گشنه یا تشنهان....
اما صدایی از بیرون اومد که از جایم بلند شدم و به سمت پنجره رفتم
ننم کنار ننه عذرا و زری نشسته و باهم گل میگفتن و گل میشندین و میخندیدن
یادم نمیاد آخرین بار کی خندهی ننمو روی لبش دیده بودم
برای خندههایی که از خجالت صورتش را هر از گاهی پشت شالش مخفی میکرد دلم ضعف میرفت اونطرفتر خواهرام یه گوشه نشسته و با هم حرف میزدن
بعد از سیر کردن شکم رحیم لباساشو عوض کردم و دست ننهام دادم و بعد از حموم حوله به تن داخل اتاق شدم
اما با دیدن .......
🌹🌹🌹 زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت363
👇👇👇
با دیدن حسین خنده ای روی لبم نشست و گفتم کی اومدی ؟
از کی اینجا بودی ؟
بلند شد و گفت خیلی وقت نیست که به عمارت برگشتم
نتونستم تو حجره بمونم
خیلی خسته بودم خستگی این چند روز و راه تو بدنم رخنه کرده
کنارش روی تخت نشستم و با تن صدای ملایمی گفتم
خستگیت هم با جون میخرم ...
+ راست میگی ؟
گفتم: ینی با این همه عشقی که بهت دارم هنوز باورم نداری؟
.........
دست تو دست هم سمت حیاط رفتیم ،
ننم با دیدنمون سکوتش را با لبخند به لب آورد و گفت بیا اینجا بشین ، کنار خودم ،
خوبه اومدی ، آرومتر حرف زد و گفت احساس غریبگی میکردم
حسین اشاره کرد و گفت بشین ،
تا یکی دو ساعت دیگه هوا کمی خنک تر شد برای خـرید میریم
هم ننه و خواهرات شهر را ببینن هم تو هر چه لازم داشتی خـرید میکنی
سرمو با خنده به حرفش تایید کردم و کنار ننم نشستم
تا اینکه
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت 364
👇👇👇
تا اینکه بعد نهار هر کسی به اتاقش برای استراحت چند ساعتی برگشت
بعد از استراحتی و عصرونهای که با حلوا مسقطی و خرما و چایی همگی به جز زری که رحیم را پیش خودش نگه داشته برا خرید به بازار رفتیم
دست به هر چه میزدم حسین بدون کوچکترین مانعی برام میخـرید و من مثل بچهها ذوق زده و هر از گاهی تو بغلش میپریدم ،...
بعد از کلی خـرید و مابین خـریدهام برای زری و ننم و ننه عذرا و خواهرام چیزایی گرفتم
فرداش حسن با خبرهای خوب به بندر رسید و کماکان نگاههای سنگینی به یکی از خواهرام میکرد
روز عروسی رسید همه چی همین جور که خانوادهی حسین میخواستن پیش رفت ،...
از خستگی حسین دستمو گرفته و به دنبال خودش سمت ماشین میکشید ،
سوار ماشین تزیین شده از بادکنک و دو سه رنگ روبانهای رنگی که طول و عرض روی ماشین چسب خورده بود شدیم ،
خودمو روی صندلی لم دادم و گفتم آخیش .....
پاهام دیگه قدرت ایستادن نداشتن حسین
به جون تو اگه زودتر تموم نمیشد تو این فکر بودم که کفشامو از پام بیرون بکشم و همون وسط بشینم
حسین خندهی بلندی کرد و گفت: خوش گذشت؟ دوست داشتی؟
دستامو به صورتم چسبوندم و گفتم: ووووای عااالی بود
از چلچراغهایی که شوهر سوسن خانم درست کرده بگیر تا این لباس عروسی که حتی تو خواب هم نمیدیدم همه چی خوب بود
سمتش خم شدم و گفتم: مرسی که تو هستی
مگه میشه با تو بودن برام خوش نگذره؟
حسین ماشین را روشن کرد و با صدای ملایمی گفت: تو لیاقت اینارو داشتی و داری بتول ....
.........
چند روز از جشن عروسی گذشت و من با مرهمهایی که دایه اقدس و چند تا کاغذی که بهم داده بود تا یک هفته همون کاری که گفته بود دور از چشم همه حتی ننم را انجام دادم
.......
تا اینکه شب با گریههای رحیم منو حسین همزمان با هم از خواب پریدیم
سریع بغلش کردم و گفتم: چیزی نیست ننه.
حتما خواب بد دیدی ...
اما رحیم آروم و قرار نداشت.
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت 365
👇👇👇
حسین با استرس گفت: چرا اینجوری گریه میکنه؟
نکنه چیزی نیشش زده باشه ...؟
حشرهای ، پشهای ....
گفتم: نمیدونم، نمیدونم،
اما این گریهها عادی نیست حسین ...
تا حسین لامپ را روشن کنه من همهی لباسای رحیم را از تنش بیرون کشیدم
از صدای گریههای رحیم ننه عذرا و ننهم که با هم دوست صمیمی شده بودن همزمان داخل اتاق شدن
اتاق با زدن کلید برق روشن شد
از دیدن این همه مو روی لباس رحیم وحـ.شت زده شدم و گفتم: اینا چی هست؟
دهنم خشک شد و همزمان خوشحال شده بودم که مرهمی که دایه داده بود روی بدن بچم جواب داده بود
حسین داد زد: بتووول؟
اونی که من میبینم درسته؟
ننه عذرا نزدیک تر شد و گفت: آره
هیچ مویی روی بدن بچه نمونده
چطوری آخه؟
ننم برای اولین بار یه حرفی را به جا آورد و تو زندگیم نقش مثبتی زد و
گفت: نـترسید بیشتر بچه.هایی که تو حاملگی ویارشون به کله پاچه باشه یه جا از بدنشون اینجور مویی در میاد و بعد از چند ماه خود به خود میریزه
به جای سوال و تعجب صلوات بفرستید
حسین با خوشحالی گفت: حتما هم همین طوره
همه با هم شروع به صلوات فرستادن کردیم
تا صبح منو حسین از خوشحالی یه بار میخندیدیم یه بار گریه ....
.......
چند روز و چند هفته گذشت و ننم حال دیار و روستا به سرش زد و قرار شد حسن تا روستا ننه و خواهرامو برسونه
بعد از خداحافظی با ننم و خواهرام ننه عذرا کلی سوغاتی به ننم داد و ماشین به حرکت در اومد
ننه عذرا بغلم کرد و هر دو با هم به گریه افتادیم
بعد از کلی گریه به سمت اتاق برگشتم
تو این چند وقت به ننمو و خواهرام بدجور عادت کرده بودم
رحیمو کنارم خوابوندم و بی صدا به گریه افتادم
دلیل گریههامو نمیدونستم
نمیدونستم برای کدوم دلیل دارم ضجه میزنم دلم شور میزد
حتی اتاق برام غریبگی میکرد
بلند شدم و تو عمارت قدم زدم به هر چه نگاه میکردم جای خالیشون را حس میکردم
یه گوشه نشستم و به نقطهای زل زدم
دستی روی سرم کشیده شد و گفت: بتول ؟
یه ضرب سمتش چرخیدم و ..
🌹🌹🌹 زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت366
👇👇👇
با دیدن حسین برخلاف همیشه ذوقی نکردم
گفت: جاشون سبز باشه
سرمو پایین انداختم چوب کوچیکی برداشتم و با خاک نقاشی کشیدم
کنارم نشست و گفت: نمیخواد اینقدر ناراحت باشی یه چند وقت که کار و بارم روی غلطک افتاد برای یک هفته ده روزی به روستا میریم
این بار تنها نمیری بلکه زری و ننه عذرا هم با خودمون میبریم با ذوق گفتم: واقعا راست میگی حسین؟
+آره عشقم ننه و خواهرات جزیی از خانواده ما حساب میشن نمیشه تنهاشون گذاشت و اون اباجی هر چه دلش خواست سرشون بیاره
دستشو پشت گردنم آویزون کرد..
+حسین؟
+جوون و قلب حسین بگو من فدات بشم
+قلبم نمیدونم چرا اینقدر دلم شور میزنه
+هیچی نیست به خاطر دلتنگی ننه و خواهرات این حسو داری
سرمو به علامت تایید حرفش تکون دادم و قبل از اینکه حرفی بزنم
زری داد زد: عروس کجایی؟ زود پاشو بیا که رحیم بیدار شده ....
رحیم تو بغل زری گریه میکرد قبل از من حسین پاتند به سمت زری رفت و رحیمو از بغلش گرفت
تا خواستم از جام بلند شم سرگیجهی بدی به سراغم اومد
دستمو به سرم چسبوندم و به درخت تکیه دادم
بعد از مکثی حالم کمی بهتر شد پشت سر حسین با قدمهای کندی راه میرفتم اما شکمم غوغایی از حالت تهوع داشت
به اتاق رسیدم تعلل کردم و با عجله به سمت دستشویی رفتم
هر چه غذایی که امروز خورده بودم را تخلیه کردم
حسین با نگرانی بالای سرم ایستاده بود گفت: چی شده بتول؟ حالت خوبه؟
چرا امروز تو اینجوری شدی؟
دهنمو با حوله پاک کردم و گفتم: حتما از ناراحتی که برای ننم کرده بودم حالم اینجوری شده
اما الان حالم خوبه نمیخواد نگران بشی ....
بعد اینکه رحیم را شیر دادم کنارش دراز کشیدم
حسین یه گوشه نشسته و به حساب و کتاب حجره خودشو مشغول کرده بود
چند ساعتی از رفتن ننم اینا گذشته بود که صدای کوبیدن در بلند شد
از جام پریدم و سر پا شدم
حسین با اخم گفت: چرا اینجوری میکنی بتول؟
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت 367
👇👇👇
عمو صفدر از زیر پنجره داد زد: حسین خااااان؟
بابا پاشو بیا که بدبخت شدیم
آب دهنمو به زور قورت دادم و گفتم: چی شده؟
-شنیدی عمو صفدر چی گفت؟
حسین سعی میکرد قیافهشو آروم نگه داره اما رنگ و روی صورتش اینو نشون نمیداد
گفت: حتما حجره یه خبرایی شده
صفدر آقا همیشه اینجوری خبرارو میرسونه هزار بار بهش گفتم اینجوری خبر بهم نده منتظر جوابم نموند و با عجله از اتاق بیرون رفت
پرده رو کنار کشیدم پنجره رو باز کردم تا همه چی رو ببینم و بشنوم
مردی کنار عمو صفدر بود و دستاشو به هم میکوبید
زری و ننه عذرا به حسین و عمو صفدر ملحق شدن
طولی نکشید که زری و ننه عذرا شروع به جیغ کشیدن کردن
نفسم تند تند شد
حتی نای راه رفتنی که پیش همه برم را نداشتم
و از شنیدن خبرهایی که اینجوری ننه عذرا و حسین که با جفت دستاشون توی سرشون میزدن، میترسیدم. نمیتونستم اینجا بمونم
چهار دست و پا از پلهها پایین اومدم
صدای حسین که به مردی که خبرها رو رسونده بود میگفت:
مطمئنی همه مُردن؟
+نه آقا ، ...
فقط یکی دو نفر زنده هستن و بقیه قابل شناسایی نبودن
راننده و یه دختر خانم فقط زنده بودن که من با دستای خودم اونها رو به بیمارستان رسوندم.
ننه عذرا با شنیدن حرف آخر مرد غریبه کمی آرومتر شد و گفت: پسرم زندهاس؟
دیوار را گرفتم و بلند شدم با صدای آرومی گفتم: چی میگید؟
ننم هم رفت؟
خواهرام هم رفتن؟
حسین با دیدنم گفت: بتول؟
بتول آروم باش عزیز دل حسین
هنوز هیچی معلوم نیست
پاهام سست شدن و روی زمین افتادم و با صدای بلندی جیغ کشیدم
+وااای ننه وااای قلبم وای جیگرم داره آتیش میگیره .....
حسین بغلم کرد و گفت: عشقم تورو خدا اینجوری با خودت نکن
هنوز مطمئن نیستیم اونایی که این مرد میگه راست باشه
شاید ...
حرفشو قطع کردم و گفتم: دروغ نیست حسییین ...
دروغ نیست احساسم همینو از صبح داشت بهم میگفت
از صبح من دلشوره داشتم
دررروغ نیست حسیییین ....
....
هر چه حسین اصرار به موندن میکرد من بیشتر مقاومت به رفتن میکردم
تا اینکه با حسین و چند نفر از دوستای حجرهدارحسین چندتا ماشین شدیم و به سمت اونجایی رفتیم که به جز واقعیت چیزی نبود...
🌹🌹🌹 زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت368
👇👇👇
با دیدن ماشین حسن که از دره پرت شده بود و خـ.ونی که روی جاده ریخته شده بود امیدم را از دست دادم و مطمئن شدم برای همیشه عزادار شدم ...
خودمو به زمین میکوبیدم و به سر و صورتم چنگ میزدم حسین دستامو محکم گرفته بود و سعی میکرد مانع چنگ زدنم بشه
ولی من از تو ویران میشدم
حسین جنازهها رو تو روستا برد و کنار آقام به خاک سپرد و ختم بزرگی را تو بندر برای عزیزانم گرفت .....
چند روز و چند هفته از مرگ ننهم و دو تا خواهرام گذشت و حسن و تنها یادگار خانوادهام حالشون با کلی شکستگی رو به بهبود میشد اما هیچی به غیر از گریه و زاری و ضجههای شبانه منو آروم نمیکرد
حسین هر کاری میکرد که من ذرهای آروم بشم از دستش کاری ساخته نبود
.....
چند ماه گذشت و بهار و حسین حالشون بهتر شده بود و من تغییراتی تو شکمم حس میکردم ولی اینقدر درد فراغ عزیزانم منو ماتمزده کرده بود که متوجهی تکون خوردن بچهای که تو وجودم بزرگ میشد نشده بودم
ننه عذرا خیلی هوای منو بهار را داشت و هر کاری میکرد تا حال ما بهتر بشه
حسن روز به روز به بهار وابسته میشد و من از نگاههای دو طرف میفهمیدم
تا اینکه یک شب با درد عجیبی از خواب بیدار شدم
از زیر لباسم دستمو گذاشتم احساس خیسی بهم دست داد
حسین از صدای نالهی من بیدار شد
چی شده بتول؟ وقتش رسیده؟
درد داری؟ بچه داره به دنیا میاد؟
سرمو براش تکون دادم و گفتم: خیلی درد دارم حسین ....
بلند شد و گفت: الآن ننهمو صدا میزنم و با عجله از اتاق بیرون رفت
با بیرون رفتن حسین ساکی که ننه عذرا و زری برام آماده کرده بودن را از کمد بیرون آوردم و لباسمو عوض کردم
ننه عذرا با چشای پف کرده داخل اتاق شد و گفت: ننه نترسی هااااا؟
فکر نکنی تنها هستی هاااا...
من کنارتم من ننهاتم ، من آقاتم ، من کاکاتم ،
من همه کس و کارت هستم ،
اشکم از چشم سر خورد و با سکوتم رحیم را بوسیدم و گفتم: بریم من آمادهام ....
تا صبح درد کشیدم و بعد اذون دومین پسرم ثمرهی عشق منو حسین بدنیا اومد
حسین اسمشو احسان گذاشت
با اومدن احسان غم از دست دادن عزیزامو کمتر حس میکردم
تا اینکه یک روز ....
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت369
👇👇👇
تا اینکه یک روز بعد از ظهر که هوا نیمه بهاری بود اما تو اوج زمستون همه دور هم تو حیاط نشسته بودیم
ننه عذرا کام محکمی از قلیون گرفت و با فوارههای دودی که از دهنش بیرون میزد گفت: بتول؟
احسان شیرشو خورد به رحیم که تازه راه رفتنو یاد گرفته بود نیم نگاهی کردم و جواب ننه عذرا را با بله دادم
+ دختر جان میدونم هنوز سال اون خدابیامرزا نشده و الان گفتنش درست نیست
ولی چه میشه کرد و زندگی جریان داره
سرمو به علامت سوال برای حسین تکون دادم و گفتم: چیزی شده ننه عذرا ؟
+نه نه انشالله خیره ،
چیزی نشده
دختر جان خودت هم میدونی که بهار جز تو کسی رو نداره و تو همه کس و کار بهار شدی و هستی
به بهار نگاه کردم که صورتش مثل سیب سرخ شده بود کردم
دوباره نگاهم را روی لب ننه عذرا چرخوندم و گفتم: چی شده؟
بهار کاری کرده؟
اگه کار اشتباهی کرده بگو
همین فردا ،نه اصلا همین الان میفرستمش روستا پیش اباجیاش بمونه تا من شرمندهی شما نشم
+نه به خدا آبجی من کاری نکردم،
+دختر جان اول بزار من حرفمو کامل بزنم بعد برای تنبیه این دختر یتیم نقشه بکش
حسین احسان را از بغلم کشید و دست حسن داد و گفت ببره داخل خونه ...
همهی حرکاتی که با هم هماهنگ بودن و انجام میدادن برام تازگی داشت
+خب داشتم میگفتم
لبشو محکم روی نی چوبی چسبوند و بعد از نفس عمیقی که از قلیون کشید، گفت: چند وقتی که دل حسن پیش بهار گیر کرده
فکر نکنی تنها حسن دلش گیر کرده بلکه این حس، بین این دو تا جوون متقابلاً هست البته گناهی هم نکردن و عاشقی و دوست داشتن حق هر دختر پسری هست
واقعیتش خیلی فکر کردم و الان به این نتیجه رسیدم
کی بهتر از بهار که خواهرش بتول عزیز دل همهی ما شده باشه .
حالا دخترم اگه تو دلت رضا هست و اجازه بدی فردا شب یه حلقه دستشون کنیم و بعد سال اون عزیزان خدابیامرزا عقد و عروسی با هم براشون بگیرم
+ننه عذرا شما تاج سرم هستی
اما بهار سنی نداره
حتی ، ....
حرفمو قطع کردم و به بهار که با استرس به حرفام گوش میداد نگاهی انداختم و گفتم: هنوز بهار سیزده سالش نشده
+مگه تو چند سالت بود عروس ما شدی ؟ هاااا ؟
تو هم سنی نداشتی ولی هزار و اللهاکبر ، به اون شیری که آمنه بهت داده ،
از فهم و شعور و حرف زدن چیزی کم نداشتی و نداری
حالا که بهار داره با ما زندگی میکنه و شیطون دور این دو جوون میچرخه ، و تا شیطون کاری نکرده ، ما این دوتا جوون را به هم برسونیم
گفتم: نمیدونم واقعا نمیدونم
اما باید جواب اول و آخر را بهار باید بده
بهار نظرت راجع به داداش حسن چیه ؟
🌹🌹🌹 زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت 370
👇👇👇
+آبجی .... آبجی آخه ... من ....
+آبجی چی بهار؟
حرفای ننه عذرا درسته؟
درست میگه تو هم به داداش حسن نظری داری؟
پس اما و اگر و ناز کشیدنها پیش من معنایی نداره الان که همه هستن
همینجا نظرت راجع به این وصلت را اعلام کن تا همه بشنون
سرشو پایین انداخت و گفت: آ ... ب..جی .... آخه من چی بگم ،
گفتم هر چه تو دلت هست همون بگو
+ هر چه تو بگی آبجی جون ...
به حسین گفتم تو نظری نداری عشقم ؟
لبخندی برام زد و گفت: مبارکه ...
همون شب حسن یه حلقه دست بهار کرد
وقت بزن برقص شد و من به بهونهی خوابوندن رحیم و احسان به اتاق برگشتم
لالایی برای بچهها میخوندم و به اقبال دو خواهری که طعم خوش زندگی که با افتخار از خونهی پدری بیرون بیان، نچشیدن اشک غم و حسرت ریختم
....
روزها مثل برق و باد گذشت و سال ننم و خواهرام گذشت و یه جشن مفصلی برای بهار و حسن گرفته شد
حسین کادوی عروسی یه خونهی نقلی نزدیک عمارت بهشون داد و زندگیشون را همونجا تو همون خونه شروع کردن
روزها و سالها گذشت
ننه عذرا به خاطر کهولت سن شب خوابید و صبح بیدار نشد و برای همیشه تنهامون گذاشت
بهار و حسن صاحب سه تا دختر خوشگل شدن
حسین دو سهتا حجره و یه مغازهی زرگری به حجرهی قبلی اضافه کرد
رحیم از بچگی کنار حسین کار بازاری یاد گرفته و تو حجرهی زرگری همونجا مشغول به کار شد اما احسان به درس و مشق چسبید و دکترای مغز و استخوان گرفت و تو یکی از بزرگترین بیمارستانهای بندر شروع به کار کرد
رحیم با دختر بزرگ بهار ازدواج کرد و صاحب دوتا نوهی خوشگل شدم
احسان هم عاشق یکی از همکاراش شد
خواست خدا هنوز بچهای نصیبشون نشده
زری و آقا صفدر پیر شدن و بعد از سالها بر اثر بیماری فوت شدن
عمه بشری به دست شوهرش به خاطر اعمال خلافی که مرتکب شده بود، کـ.شته شد و اباجی از غصهی عمه بشری دق کرد و برای همیشه چشاشو به این دنیا بست.
منو حسینم دیگه پیر شدیم و منتظر اجل نشستیم
تنها دل خوشیمون تو این دنیا پنج شنبه و جمعههایی هست که با بهار و بچههاش و نوههامون دور هم جمع بشیم
و هنوز همون عشق جوونی بین منو حسین وجود داره
«پــــــــــایـــــــــان»
به نظرتون رمان بتول چطور بود⁉️
نظرتون رو به صورت پیام ناشناس👇برام ارسال کنیید تادر کانال به اشتراک بزارم
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
🆔@shiporamoolma
هدایت شده از رمان کده ،✍️✍️✍️شهر Romankadh📕shahr🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰
⭕️ روناهی خبط کرد ،،،،اشتباه کرد ،،،دختر خان ایل حق عاشق شدن نداشت,,, حالا که عاشق شده باید ترد شود آن هم به دستور پدر به دستور کسی که در چهره روناهیی معشوقهاش را میدید چه فرقی بود بین روناهی و دخترهای ایل که همه عاشق میشدند و پدر میانجیگری میکرد سالها بعد یک نفر فدا شد ؟؟؟یک زن ,,یک زن بیگناه,,, آساره شایسته بدون هرگونه خطایی مورد اتهام قرار گرفت به او تهمت زده شد تهمتی ناگوار که پیش شوهرش رسوایش کرد؟؟؟ در تمام این سالها یک کلمه موج میزد انتقام که گفته که خشم زن مانند الماس است میدرخشد ولی نمیسوزاند خدا نکند زنی بخواهد انتقام بگیرد که در این صورت انتقام گرفتن شیرینترین تلاش زندگی او میشود و کشتن میل ستیزی جویی در او کاری بیهوده است و درست مانند آن است که سعی کند بادکنکی را با فشار زیر آب نگه دارید ؟؟؟🧐🧐🧐
https://eitaa.com/roomannkadeh
به زودی
برای اولین بار در ایتا
🌹رمانکده شهر🌹❗️
https://eitaa.com/roomannkadeh
⬅️
هدایت شده از ا😂😂گه میتونی نخند،😂😂
16.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یا خدا مادرم پیج اینستاگرام منو میخواد😂😂
فقط لحظه ای خودتان را به شادی دعوت کنید ،👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
eitaa.com/KHandoonaki
🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗
هدایت شده از #شیپور_آمل_ما#مازندانیها📢📣📢📣📢📣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با تمام دردها، با تمام زخمها،
باز هم صبح و زندگی قشنگ است؛
تقلای آفتاب برای رساندن دستانش
به گلهای فرش از لابلای پرده،
تن شستن برگ در زلال خورشید،
اینها قشنگاند؛
با تمام رنجها میشود
به زندگی سلام کرد
و عابران کوچه را دوست داشت . . .
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات
🆔@shiporamoolma
سلام به همه دوستان در رمانکده شهر عزیزان قبل از گذاشتن رمان جدید خواستم یه نکته ای را اول کار بگم دوستان تعداد هر پارت در این رمان پنچ تا هستش یعنی روزی 15قسمت بیشتر گذاشته نمیشه چون واقعان پارت بندی و سانسور کردن هر قسمت واقعان زمان بره وهر قسمتی به جرات بگم بیست دقیقه یا شاید بیشتر س زمان بر هستش پس لطفاً وخواهشان بنده تحت فشار نذارید چون من شرمنده شما میشم
هدایت شده از #شیپور_آمل_ما#مازندانیها📢📣📢📣📢📣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کیک موجدار یکی از کیکهای پر طرفدار کافی شاپی که میخواییم. با #فر_دست_ساز درست کنیم
❌اگه حوصله دنگ و فنگ فر نداری بیا این آموزش ذخیره
هنر کده مینا بانو،👇👇👇👇کپی ازاد برایه بانوان سرزمینم
https://eitaa.com/joinchat/1561199155Cd3bcd09eea
🍽️🥃🍜🍟🍔🌭🥪🥨🍟🍱🍿🍩🫖☕🍻
🔥 #دفع_هر_شر 🔥
🧿 امام علـــــے ؏ ➘
هرکہ این آیاٺ را در سپیده دم بخواند
خداوند او را از هر شرے حفظ مےڪند
هرچند خود را بہ هلاڪت بیاندازد ツ
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات
🆔@shiporamoolma
هدایت شده از Mina
خب دیگه هندونه هارو جمع کنید
عکس ماماناتونو بذارید
مناسبت زیاده عقبیم از برنامه😄
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات
🆔@shiporamoolma
🦋رمان عروس گیسو بریده🦋
🌹#پارت1🌹
در تمام این سالها یک کلمه موج میزد: انتقام
که گفته که خشم زن مانند الماس است، میدرخشد ولی نمیسوزاند.
خدا نکند زنی بخواهد انتقام بگیرد که در اینصورت انتقام گرفتن، شیرین ترین تلاش زندگی او میشود و کشتن میل ستیزه جوئی در او کاری بیهوده است و درست مانند آن است که سعی کنی بادکنکی را با فشار زیر آب نگه داری!
خاطرات روناهی
تابستان به پایان رسیده بود. ایل تازه از دامنه ی کوه کوچ کرده و به روستا برگشته بود. برگ ریزانِ روستا و هوای سرد شبهایش یاد آور شروع پاییزی زود هنگام بود.
هرسال همین بود... اول اردیبهشت بار و بُنه بر روی اسبها و شترها میبستند و همراه گله به دامنه ی کوه میرفتند. حیف بود که آن علفهای تازه و سبز نصیب گله نشود. چادر عَلَم میکردند و سنگهای بزرگ را دورتر از چادرها دایره وار کنار هم میچیدند تا زنها هر روز سر وقت معینی روی آنها بنشینند و گوسفندها را بدوشند
پرتلاش ترین ساعات را در آنجا تجربه میکردند. از دوشیدن گوسفندها و مایه زدنِ پنیر و درست کردنِ کره با مَشکها گرفته تا پخت و پز و آشپزی و مراقبت از کودکان تا در کوه و کمر نیفتند.
اگر زنی هم در این مدت زایمان میکرد که نورِ علی نور بود و چند نفر باید درگیر رفع و رجوع کارهای او هم میشدند...
از لحظه ی ورود به روستا، زنها همگی در حال شستشوی لباسها و رختخوابها و جمع و جور کردن وسایل بودند. چادرها تاشده و در انباری گذاشته شده بودند تا سال بعد در فصل معین دومرتبه بر روی دامنه ها برافراشته شوند همیشه همیاری ایل در دورانی که به کوهستان کوچ میکردند، به بهترین شکل نمایان بود... از بر پا کردن چادرها گرفته تا ساخت مکانهای شیردوشی و
کره های محلی باید روغن میشد و پنیرها هم باید بین ماستهای چکیده در داخل مَشکهای آماده شده از پوست گوسفند چپیده میشدند تا در طول سال سالم میماندند
کمتر زنی را در آن روزها در کوچه و خیابانهای خاکی روستا میدیدی. همه سرگرم کار بودند. صورتها همه بواسطه باد و تابش خورشید کوهستان قرمز شده و سوخته بود استثنا نداشت. پیر و جوان، زن و مرد، بزرگ و کوچک همه تابع قانون چسبیده شدن موها و پوست اندازی صورتها و دستها میشدند
همیشه یک یا دو هفته بعد از بازگشت ایل از کوهستان مراسم عروسی شروع میشد نه یکینه دوتا پشت سر هم عروسی بود و در این عروسیها بود که زنها و دخترها، پسرها و مردها ی جوان رقصنده در خیابان و مجلس دوره ی رقص راه می انداختند و پسرهایی که قصد ازدواج داشتند دخترها را نشان میکردند تا به خواستگاری آنها بروند.
روناهی هم مثل سایر زنها پا به پای صنوبر خواهرش که سه سال بود با آنها زندگی میکرد و خدمه ها، مشغول جمع آوری وشست و شوی وسایل بود.
سه سال بود که از شوهر صنوبر خبری نبود
از هر چاپاری که به روستا می آمد سراغش را گرفته بودند ولی همگی متفق القول میگفتند که به احتمال بسیار زیاد گیر یاغیهای کوهستان افتاده است. صنوبر در سن 24 سالگی بیوه شد و به خانه ی پدر بازگشت ولی هیچوقت هم سعی نکرد که در این مدت، رابطه اش را با روناهی خوب کند. انگار دو بیگانه بودند که بالاجبار باید همدیگر را تحمل میکردند
همیشه برای صنوبر جای سوال داشت که چرا پدرش که از مادرش پنج پسر داشت و یک دختر، عاشق خواهر زن روسِ رییس پاسگاه مرز ایران و شوروی شد؟
مگر یک مرد ایل از یک زن چه میخواهد؟ غیر از یک پسر که در دوران پیری و کوری عصای دستش شود. مادر او پنج تا به پدرش بخشیده بود! پس درد پدرش چه بود
هیچ وقت صنوبر نتوانست بپذیرد که ازدواج مادر و پدرش به خاطر اتحاد قبیله ای بود و هیچ مرد ایلی نمیتواند به زنی که هفت سال از او بزرگتر است دل ببندد، حتی اگر پنج پسر برای او بیاورد
حسادت مادرش عمر کوتاهی داشت چون پنج سال بعد از تولد روناهی مادرش به دلیل عدم تحمل شرایط ایل و زندگی روستایی به همراهِ برادرش که برای دیدن او آمده بود، به روسیه برگشت و حسام بیگ هم با تمام عشق و علاقه ای که به او داشت، به عجز و لابه های او برای بردن کودکش توجهی نکرد
روناهی ماند با یاد مادری که هیچگاه برای دیدنش هم نیامد. مادر صنوبر درحقش مادری کرد ولی صنوبر خواهری شد که هیچگاه آتش حسادتش فروکش نکرد
شاید چون روناهی هم زیباتر بود و هم عزیز دردانه ی پدر! شاید هم تخم حسادتی که یک زمان مادرش در وجود او پاشیده بود، آنقدر ریشه دوانده که ریشه کن کردنش غیر ممکن بود
عروسی یکی از اقوام نزدیکشان بودپسرِ غفار خان ایلچی که دستش به دهنش میرف
دختر خانِ یکی از قبایل را برایش گرفته بودند
چه روزی بود. چند تا نوازنده بی وقفه در حال فوت کردن در ساز قوشمه بودند پسرها در وسط خیابان چوبها به دست گرفته بودند و با لباس محلی میرقصیدن رقص آنها که تمام میشد، نوبت رقصنده های زن و دخترهای جوان بود تا بختشان را در میدان رقص آزمایش کنند و اینطوری بود که چند ماه ع
https://eitaa.com/roomannkadeh
🦋#عروس _گیس بریده🦋
#قسمت2
روسی پشت عروسی و مجلس رقص پشت مجلس رقص داشتند...
دستهای حنا کرده ی دخترها بود که بالا میرفت و صدای جرینگ جرینگ پولهای لباسهایشان بود که فضا را پر کرده بود...
روناهی هم به همراه دیگر دخترها به وسط رفت... همیشه متمایز از بقیه ی دخترها بود... شالهایش گرانترین شالهای ابریشم ترکمنی بود و پولهای روی لباسش قدیمی ترین سکه ها که در وسط پولها نگین های قرمز کار گذاشته شده بود... از عزیز کرده ی پدر انتظاری کمتر از این نمیرفت که نسبت به تمام دخترهای خان زاده ی ایل یک سر و گردن بالاتر باشد...
چشمهای نافذ قهوه ای اش مانند چشمان عقاب تیز و رسوخ کننده بود...
همه میدانستند که برای دستیابی به دختر نیمه روس حسام بیگ باید هفت خانِ رستم را میگذشتند، چرا که خان دختر به فامیل میداد آنهم کسی که از امتحانات سخت او موفق بیرون آید... پس به دردسرش نمی ارزید که انگشت نشانه شان به سمت روناهی برود هرچند که وصال روناهی، آرزوی همه ی آنها بود.
در این میان بود که چشم روناهی به دو چشم سیاه و صورتی سبزه رو افتاد و برق نگاهش تا عمق چشمهای مرد نفوذ کرد...
خداداد بود... کسی که بعد از مرگ همسرش از نظرها غایب شده بود و به قول مادرش برای رهایی از فکر و خیالِ همسرش که سر زا رفته بود، گله را از چوپان گرفته و سر به کوهستان گذاشته و گفته بود:
- خودم میخوام با گله باشم شاید آرامش کوهستان از غم وجودم کم کنه...
و حالا خداداد با چهر ه ای تیره شده به دنبال سوز و گرمای کوهستان و دستهایی پینه بسته بازگشته بود
آساره
سرش را از روی دفتر کاهی که کاغذهایش از کهنگی به زردی میزد برداشت. دفتر را بست و به جلد چرمی قهوه ای اش خیره شد. دستش به سمت گوشه ی پاره شده ی جلد رفت که با صدای برادرش سر چرخاند:
- آساره...! تو هنوز بیداری؟
لبخندی بر صورت زانیار که در تمام مدت افسردگی و گرفتاری کنارش بود زد.
چقدر مدیون این مرد جوان بود. در تمام روزهایی که گریان، اتاق به اتاق دادگاه میرفت و زار میزد، تنها کسی که حرفش را باور کرد، زانیار، برادرش بود!
با لبخند جواب داد:
- آره... طبق معمول خوابم نمی برد. داشتم دفتر خاطرات آقا بزرگ رو میخوندم... میخواستم ببینم این روناهی کیه که آقا بزرگ چپ میره و راست میاد به من میگه همه چیزت شبیه روناهیه...! نگاهت، اخمت، خنده هات، شادیت و حتی خشم و عصبانیتت... اینطور که آقا بزرگ میگه مادرش شیر زنی بوده واسه ی خودش...!
زانیار در حالیکه سرش را میخاراند گفت:
- والا چی بگم...! نصفه شبی داری نبش قبر میکنی و چیزایی ازم میپرسی که اصلا نمیدونم چی هست...!
آساره با تعجب گفت:
- روناهی مادر بزرگِ پدرمونه... واجبه که از تاریخ جد و آبادمون بدونیم... ناسلامتی ادعا میکنیم کردِ کرمانجیم ولی نه از رسمو رسومش چیزی حالیمونه و نه از سنتامون... اگه اسممون کردی نبود هیچکسی فکر نمیکرد که اصلا ما یه ریشه کرد هم داریم!...
زانیار به میان حرفش پرید:
- ولش کن نصفه شبی این حرفها رو... از رگ و ریشه مون که بگذریم تصمیمت چیه؟
- در مورد کی؟
- استادت دیگه... همون مرتیکه...!
رنگ نگاه آساره تغییر کرد. خیلی جدی و با لحن محکمی گفت:
- همونکه گفتم.تو که تنهام نمیذاری...؟
*
- آساره.آساره. با توأم دختر.چرا جواب نمیدی؟
باضربه ای که به پشتش خورد سر برگرداند
- تویی بهاره
- میدونی از کی دارم صدات میزنم؟ اصلا حواست نیست
- ببخشید تو فکر بودم.چی شده؟
- خبر داری دکتر یاوری از این دانشکده رفته
رفته
- آره. الان آموزش بودم.کارمندای آموزش با هم صحبت میکردن و من هم شنیدم. علت انتقالیش برمیگرده به همون دانشجو که واسه زندگی شخصی دکتر یاوری مشکل درست کرده. البته من فکر میکردم شایعه ست ولی مثه اینکه حقیقت داره بیچاره ی بینوا
سپس بهت زده پرسید:
چطور تو خبر نداری آساره
و خودش جواب داد:
خب حق داری تو اون موقع در حال دادگاه و دادگاه کشی با شهاب بودی!
رنگ از رخسار آساره پرید. با صدایی لرزان گفت
- تو میدونی اون دانشجو کیه
- نه، من از کجا بدونمتازه کارمندای آموزش هم نمیدونستن. مثه اینکه جریان بیشتر از این درز نکرده.حالا پایان نامه ت رو چیکار میکنی؟ میتونی بری آموزش و استاد راهنماتو عوض کنی!
آساره در حالیکه سوار پژو 206 سفیدِ بدون صندوقش میشد با لبخند پیروزمندانه ای گفت
- ولی من استاد راهنمامو عوض نمیکنم. مشکل خودشونه.بیکار که نیستم وسط کار دو مرتبه از اول شروع کنم... هنوز هم میتونه به عنوان استاد راهنمام باشه از این قانون اطلاع دار
خاطرات روناهی
برف آن سال خیلی زود خودش را در معرض نمایش گذاشت. برف به اندازه ی نیم متر بر سقف خانه ی بزرگ خانِ ایل نشسته بود خان باشی و برف روی سقف خانه ات بنشیند
یار محمد، پسر بزرگ خان، با دیدن برفهای روی سقف و قندیلهای آویزان از پشت بام اخمهایش
🦋#عروس گیس بریده🦋
#قسمت3
را در هم کشید و صدایش را بلند کرد:
- مراد... مراد...
پسرکی جوان و لاغر مردنی سر از انبار کاه بیرون آورد:
- بله پسر خان...
- چرا برف روی خونه تمیز نشده؟
- داشتم کاه های جلوی در انباری رو میزدم کنار تا برفای آب شده خرابشون نکنه...
- برف زیاد باریده... برو یکی دیگه رو هم خبر کن و تا ظهر نشده برفارو پارو کنید... سقف خونه ها چوبیه... بعضی جاها سقف نم داده... رو سرمون آوار میشه... سریع...
- چشم یار محمد خان!
روناهی کنار بخاری هیزمی نشسته بود و جورابهای نقشه دارش را برای زمستان میبافت. با صدای یا ا... یا ا... کردن بلندی که در حیاط پیچیده بود، از پنجره ی اتاق نگاه کرد و چشمش به خداداد افتاد که همراه مراد پارو به دست به سمت ساختمان می آمدند.
دومرتبه نگاهش به روی چشمان سیاه خداداد چرخید. قلبش به کوبش افتاد، چه زود عشق به سراغش آمده بود! مگر در آن دو چشم سیاه و صورتِ سبزه ی تند و آفتاب سوخته چه دیده بود که دلش به سویِ صاحبش پر میکشید؟
مراد و خداداد به سمت نردبان کنار حیاط رفتند. دوساعتی طول کشید که برفها پارو شد.
صدای علی یار پسر چهار ده ساله و ته تغاریِ خان بلند شد:
- خداداد...مراد... برادرم گفت اول بیاید چای بخورید و خستگی در کنید، بعدا برید...
خداداد و مراد با هم به سالن بیرونی خانه ی خان که مکان پذیرایی از مهمانان بود وارد شدند.
روناهی با سرعت جوراب را به کناری پرت کرد و خودش را در آینه ی روسی که از مادرش به یادگار داشت نگاه کرد و از اتاق بیرون دوید و رو به زن یار محمد، گل اندام کرد و گفت:
- به زینب بگو زود چایی بریزه واسه مهمونا!
گل اندام رویی ترش کرد و به سمت مطبخ (آشپزخانه) بزرگی که ته سالن بود رفت.
روناهی چشم در چشم خداداد شد و گفت:
- خسته نباشید!
و بعد رو به علی یار کرد:
- یار محمد کجاست؟
- حیاط پشت داره رو سر کارگرا وایستاده تا هیزما رو بذارن تو انباری...
- برو ببین چایی ها رو زینب ریخته یا نه...
خداداد سرش را به زیر انداخت. گناه کبیره بود که یک رعیت زاده به چشمان دختر خان، آنهم عزیز کرده ی خان نگاه بیندازد. زیر لب گفت:
- کاری نکردیم... وظیفه بوده...حسام بیگ سرور ماست...!
در همین موقع پسر دوم خان، ابراهیم وارد شد و وقتی روناهی را دید که بی پروا روبروی دو نامحرم ایستاده و حرف میزند، صدایش را بلند کرد:
- تو اینجا چیکار میکنی؟ بقیه کجان؟
روناهی لبخندی بر لب نشاند:
- کسی تو هال نبود... مهمون هستن... نمیشد تنها ولشون کنم، مهمون حبیب خداست.
ابراهیم نگاه تند و تیزی به روناهی کرد:
- برو پیش زن ها...
روناهی اخمی بین ابروهایش انداخت:
- کدوم زن؟ همه رفتن حیاط پشتی تا هیزما رو جمع کنن و تو انباری پشتی بذارن تا بیشتر از این خیس نشه...
در همین موقع علی یار با سینی چای وارد شد و رو به روناهی گفت:
- گل اندام باجی کارت داره!
روناهی در حالیکه لبخند پیروزمندانه ای را تحویل ابراهیم میداد چنان چرخید که گوشه ی دامن بلند چیندارش از جلوی چشمان تیزبین خداداد گذشت و او ناخودآگاه سر بلند کرد و نگاهش بر لبخند زیبای روناهی خشک شد!
روناهی در حالیکه به سمت مطبخ میرفت گفت
- ابراهیم، به مراد بگو که همراه دوستش برفای حیاط رو هم پارو کنن و به باغچه ها بریزن تا خاک اونجا هم سیراب بشه واسه فصل بهار!
آساره
راستی زانیارامروز بهاره میگفت که دکتر یاوری از دانشکده ی ما رفته
- جدی میگی آساره؟! کجا رفته؟
آساره شانه هایش را بالا انداخت:
- نمیدونم فردا میرم بخش آموزش میپرسم، بهاره هم چیزی بهم نگفت.
- پس پایان نامه ت چی میشه
- هیچی.گفتم که من هنوز با اون مرتیکه کار دارم. استاد راهنمامو عوض نمیکنم.
- بیا خواهر من بی خیال شو اونم که دیدی کم مصیبت نکشید
مصیبت کشیدن اون از بی عرضگیش بود
- راستی یه خبر بهت بدم، ولی یه کم ناراحت کننده ست
- دیگه بدتر از بلایی که سرم اومده که نیست، بگو چی شده؟ طاقتشو دارم…
- امروز شهابو دیدم تو دانشکده... اومده بود پروپوزالشو واسه تایید بده... با یه دختره بود. دختره رو قبلا دیدم ترم پایینی خودمونهاسمش نغمه ست. تو دست هردوشون حلقه بودشهاب به سمتم نگاه کرد ولی من تحویلش نگرفتم و به سرعت از بخش آموزش اومدم بیرون.
آساره ابرویی بالا انداخت و با غیض گفت:
- خب.خب پس یکی رو تو آستینش حاضر و آماده داشته که هنوز مهر طلاقمون خشک نشده، راحت کشیدش بیرون اونوقت به من میگه بی آبرو!! پسره ی مزخرفِ بی غیرت
زانیار نگران پرسید
- ناراحتت کردم
آساره با خونسردی جواب داد
اصلا.تفاقا کار خوبی کردی .هرچی خبر از شهاب بی غیرت برسه واسم خوبه.!دارم براشون. هم اون مرتیکه یاوری و هم شهاب و زنش.بشین و تماشا کن
در یک اتاق نه چندان بزرگ، مردی خسته از بازی های روزگار، پشت به در و مقابل پنجره، با سیگاری در گوشه ی لب، به گذشت
🦋#عروس گیس_بریده🦋
#قسمت4
ه ی نه چندان دوری خیره شده بود
خاکستر بلند شده ی سیگارش را داخل جاسیگاریِ روی میز خالی کرد. کلافه دستی در موهایش کشید و آهی از ته دل سر داد. کجای زندگیش خطا رفته بود که حالا باید اینگونه تقاص اشتباهش را میداد... مگر غیر از این بود که تمام زندگیش را وقف همسرش کرده بود؟ چه مادی و چه معنوی
چقدر با زنش کلنجار رفت تا او را متقاعد کند که تمام برداشتهایش ساخته و پرداخته ی ذهن بیمارش است ولی چه فایده... تلاشش مثل سعی در فرو کردن میخ آهنی در سنگ بود... کاری عبث و بیهوده!
بعد از گذشت چند ماه از درخواست طلاق همسرش، الهام، هنوز تکلیفش نامعلوم بود... اوایل قهرِ الهام و بازگشتش به منزل پدرش در اصفهان، چند بار با او تماس گرفت و خواهش کرد که به زندگی اش بازگردد ولی مرغ او یک پا داشت. اولین و آخرین کلامش یکی بود، طلاق...
برای اینکه به زنش ثابت کند که ذهنیتش اشتباه و دچار سوء تفاهم شده است، به یک دانشگاه دیگر انتقالی گرفت. تصمیم داشت بار دیگر با الهام تماس بگیرد و از او بخواهد که گذشته را دور بریزد و برای ساخت یک زندگیِ جدید به تهران بازگردد. خوشحال بود که زندگیش سرو سامان میگیرد اما تلفن فردی که مامور زیر نظر داشتن همسرش بود تمام نقشه هایی را که برای آینده ی زندگی اش با الهام کشیده بود نقش بر آب کرد
با ضربه ای که به در نواخته شد، از فکر و خیال بیرون آمد. بدون اینکه به سمت در برگردد گفت:
بفرمایید تو
در باز شد:
- سلام استاد!
با شنیدن صدای آشنایی سر برگرداند و از دیدن دختری که در آستانه ی در، کلاسور به دست ایستاده بود، نگاهش بهت زده شد و رنگش پرید . شاکی از حضور دختر با صدایی عصبی و لرزان پرسید:
- شما اینجا چکار میکنی
خاطرات روناهی
آن سال سرمای زمستان بیداد میکرد. مراد بیمار شده بود و حکیم روستا گفته بود که سینه پهلو کرده است. او هم از خداداد خواسته بود که جور او را در مدت بیماری اش بکشد
خداداد مسئول نگهداری کاهها و علوفه ها ی انبار و رسیدگی به گوسفندها که در فصل زمستان در آغل ( مکان نگهداری گوسفندها) بودند، شده بود
کمتر پیش می آمد که روناهی با خداداد رو در رو شود ولی روزها که مردها در خانه نبودند از پشت پنجره شاهد رفت و آمد او به حیاط پشتی و انبار کاه بود
یک روز که روناهی در حال وصله زدن به کت علی یار بود، با صدای جیغ گل اندام و شکسته شدن ظرفها، هراسان خودش را از اتاق بیرون انداخت و چشمش به گنجه ی ظرفها افتاد که پایه اش در رفته بود و روی گل اندام خم شده بود
طبق معمول تنها کسانی که در خانه بودند علی یار و زنهای کارگر و خداداد بودند.
به سرعت به حیاط پشتی رفت. نگاهش پر بود از هول و هراس. زنها را خبر کرد و سپس به حیاط جلو دوید و با صدایی لرزان و وحشت زده داد زد:
خداداد خداداد بدو بیا
خداداد که درحال بردن علوفه های خشک شده به آغل گوسفندان بود، همانجا علوفه را ول کرد و به ساختمان دوید.
وقتی خداداد پا به داخل گذاشت، چشمان روناهی به روی چشمان خداداد خیره ماند. با نگاهش از او التماس میکرد که کمکشان کند
خداداد خیلی درشت و قوی هیکل نبود ولی بازوهای ورزیده اش بازگو کننده ی تجربه ی او در کارهای سخت و سنگین بود.
با کمک خداداد ، زنها گل اندام را از زیر گنجه ی سنگینِ چوب گردو خارج کردند.
زن بیچاره از درد فریاد میکشید
خداداد نگاهش به روی صورت رنگ پریده و دستهای لرزان روناهی کشیده شد. کلام در دهان روناهی منجمد شد و نگاههایشان در هم قفل. با صدای آه و ناله ی گل اندام به خودش آمد و رو به خداداد گفت:
- برو حکیم خبر کن
مروارید، زن ابراهیم، در حال گرم کردن حوله روی بخاری و گذاشتن روی شانه های دردناک گل اندام شد
آن روز اولین جرقه ی عشق بین خداداد و روناهی زده شد. روزها روناهی با عشق دیدن خداداد پشت پنجره مینشست و نگاه خداداد هم به سمت پنجره ی روناهی کشیده میشد.
به دلیل کارآیی خداداد حسام بیگ او را جز خدمه های خانه نگه داشت.
فصل بهار بود و موقع کوچ ایل به کوهستان
فرصتهای زیادی پیش نمی آمد که این دو عاشق دلباخته در کنار هم باشند. هرچند که عشق آن دو به هم گناه کبیره بود. دختر خان و یک رعیت زاده
همه میدانستند که دخترهای خان مال خان زاده هاست
یکماهی میشد که در کوهستان مستقر شده بودند در اینجا روناهی راحت تر میتوانست معشوق را ببیند. چون مکان زندگیشان چادر بود نه خانه ای که اندرونی و بیرونی داشته باشد
روناهی پا که از چادر بیرون گذاشت، بوی نان تازه به شامه اش خورد. زنها مشغول پخت نان بر سر تنور بودند. به سمت تنور که کنار تپه ی کوچکی درست شده بود، رفت. یکی از زنها در حالیکه صورت و دستهایش را پوشانده بود، نانهای پخته شده را بیرون می آورد و دیگری تند، تند نان به تنور میچسباند. تکه ای نان را از لای بقچه وصله و پینه شده ی نانها برداشت و به سمت چادر برگشت.
خداداد مش
🦋عروس#گیس بریده#🦋
#قسمت 5
غول شکستن هیزمها برای اجاق بود و زنهای خدمه چشم به دستهای او دوخته بودند تا با اتمام کارش هیزمها را ببرند... پسران حسام بیگ دستِ پر از شکار برگشته بودند و گوشت بز کوهی زمان زیادی نیاز داشت تا پخته شود...
روناهی از کنار خداداد گذشت و چشمش بر عرق پیشانی اش افتاد. زیر لب زمزمه کرد:
- خسته نباشی...!
خداداد نگاهش را بر اندام کشیده روناهی انداخت و لبخندی بر کنج لبش نشست.
همین لبخند کافی بود که به روناهی ثابت شود که دل خداداد همراه دل اوست. برای دختر ایل آن زمان نامه ی فدایت شوم و دیدارهای دزدکی در کار نبود . هزاران چشم دخترها را میپاییدند. فقط یک نگاه و یک لبخند کافی بود که راز دلهایشان را بر ملا سازد...
چشمش به سواری افتاد که با سرعت به چادر خان نزدیک میشد. یکی از کارکنان شوهر عمه اش، هوشنگ خان بود که از ایل دیگر پیغام آورده بود. سوار به داخل چادر رفت...
روناهی طبق معمول همیشه به پشت چادر رفت و گوش بر آن قسمتی از چادرگذاشت که مکان نشستن حسام بیگ بود. یکی از کارهایش شنیدن حرفها و مکالمات حسام بیگ با دیگران از پشت چادر بود.
سوار حامل خبر مهمی بود... هوشنگ خان پیغام فرستاده بود که فردای آن شب با همسرش و پسرش برای خواستگاری روناهی برای پسر بزرگش ایزدیار به ایل آنها خواهند آمد...
دنیا پیش چشم روناهی تیره و تار شد... میدانست که پدرش ارادت خاصی به شوهر خواهرش دارد و ایزدیار هم از نظر حسام بیگ فردی قابل قبول بود که داماد خانواده ی آنها شود، ولی روناهی قلبش فقط برای یک نفر میتپید و آنهم خداداد بود.
آساره (چند ماه قبل)
سه سالی میشد که از خارج کشور برگشته بود. با داشتن مدرک دکترای اقتصاد از استرالیا، به عنوان استاد در دانشگاه آزاد تدریس میکرد.
وضع مالی خوبی داشت. نه به خاطر شغلش مگر به یک استاد دانشگاه چقدر حقوق می دادند؟ ارثی که از پدرش رسیده بود به اندازه ای بود که بتواند یک خانه ی ویلایی زیبا در یکی از مناطق خوب تهران بگیرد و یک ماشین سوناتا زیر پایش باشد. دو سالی میشد که ازدواج کرده بود...
همسرش میکروبیولوژیست بود. از زندگی اش راضی بود. چیزی کم نداشت که شاکی اش کند
با صدای چند ضربه که به در نواخته شد، سرش را از روی مقاله ای که در حال مطالعه بود، بلند کرد:
- بفرمایی تو
در باز شد و یکی از دانشجویان دوره ی فوق لیسانسش در رشته مدیریت بازرگانی، وارد اتاق شد
- اجازه هست استاد
نگاهی به چهره ی دختر انداخت. اندام کشیده، چشم های نافذ قهوه ای و قدرت بیان بالایش در جواب دادن به سوالات مطرح شده در کلاس، او را از بقیه ی دانشجویان دخترش متفاوت میکرد. به طوری که دکتر یاشار یاوری در جلسه اول به این اختلاف پی برده بود.
عینک ظریفش را از روی چشمانش برداشت:
- بفرمایید داخل.
دختر در حالیکه برگه ای در دست داشت به سمت میزش آمد. برگه را روی میز گذاشت و با ادب و احترام کامل گفت:
- آموزش شما رو به عنوان استاد راهنمای پایان نامه م معرفی کرده. اینم برگه معرفی به استادم
دکتر یاوری نگاهی به برگه کرد:
- آساره شایسته
- بله استاد
با کنجکاوی گفت:
- کُرد هستید؟
- بله استاد...
با لبخندی گفت:
- اسمتون به چه معنیه؟
- ستاره
لبخندی تحسین آمیز روی لب نشاند:
- زیباست!
- ممنونم استاد.
- باشهمن حرفی ندارم ولی در چه موردی میخواید تحقیق کنید؟
دختر دست در کیفش کرد و یک برگه در آورد:
- این اسامی موضوعاتیه که من تو اینترنت پیدا کردم ولی خودم رو موضوع سوم مشتاق ترم
دکتر یاوری زیر لب گفت:
- بررسی تاثیر تجارت الکترونیک بر توسعه ی صادرات صنعت خودرو
لبخندی بر لب نشاند:
- جالبه...! تا حالا رو همچین موضوعی کار نکردم. قبول... کی می تونید پروپوزالو به من تحویل بدید تا بخونمش؟
در همین موقع موبایل دکتر یاوری زنگ زد. چشم آساره به روی صفحه ی بزرگ موبایل استاد که روی میز بود افتاد. عکس نیمرخ یک خانم جوان با موهای بلوند چشمک میزد.
استاد یاوری نگاهی به صفحه ی موبایل انداخت. لبخندی بر گوشه ی لبش نشست. موبایل را برداشت:
- سلام عزیزم
- خوبم. تو چطوری
- گفتم که امروز تا ساعت چهار دانشکده م.شما برو منم واسه شام خودمو میرسونم.
- خداحافظ عزیزم.
موبایل را دو مرتبه روی میز گذاشت و مجددا لبخندی به صورت آساره زد:
- همسرم بود. خب! حالا کی پرو پوزالو به من میدید؟
آساره لحظه ای فکر کرد و گفت:
- فکر کنم تا آخر هفته ی دیگه بتونم آماده اش کنم خوبه
استاد یاوری در حالیکه از روی صندلی اش بلند میشد و برگه های جلویش را روی هم میگذاشت، بدون نگاه کردن به صورت دختر گفت
- عالیه.پس تا هفته ی بعد به امید دیدار
آساره از استاد تشکر و خداحافظی کرد و از اتاق خارج شد. هنوز پایش را بیرون از ساختمان دانشگاه نگذاشته بود که صدای موبایلش بلند شد. همسرش بود شهاب سه ماه پیش عقد کرده بودن
دوستانی که تبلیغ میخوان مابین پارت های رمان لطفاً بیان پی وی در خدمتم 😍😍👌