eitaa logo
رمان کده ،✍️✍️✍️شهر Romankadh📕shahr🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰
1.5هزار دنبال‌کننده
324 عکس
390 ویدیو
0 فایل
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی کپی بدون درج لینگ کانال حرام هست، https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma
مشاهده در ایتا
دانلود
Yousef-Zamani-Man.mp3
5.76M
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma
🦋-گیس بریده🦋 د. از همکلاسیهای برادرش بود. کارشناسی ارشد مهندسی کامپیوتر می خواند. اختلاف سن یکسال آساره و زانیار باعث صمیمت زیاد این خواهر و برادر شده بود. همین صمیمیت آساره با برادرش باعث شده بود که در محافل او و دوستانش همیشه حضور داشته باشد و باب آشنایی او با شهاب باز شود. و این آشنایی سرانجام به ازدواج آن دو ختم شده بود. - الوسلام شهابی...! - سلام خانم طل خوبی؟ - ممنون. کجایی؟ - دم در دانشکده تون. زود بیا که ماشین بابا رو بلند کردم تا باهم نهار بریم رستوران و از اونجا هم بریم صفا... - تا دو دقیقه دیگه اونجام. خاطرات روناهی رسم نبود که پدر به دخترش بگوید که قرار است برایش خواستگار بیاید و یا از او نظرش را جویا شود. روناهی میدانست که اگر خودش اقدامی نکند و وارد عمل نشود، فردا شب صد در صد به عقد پسر عمه اش در خواهد آمد و با بازگشت ایل به روستا مجلس عروسی در اولین فرصت گرفته خواهد شد تنها راهی که به ذهنش میرسید، فرار بود. کاری که بین جوانهای ایل مرسوم بود. زمانیکه دختر و پسری هم را میخواستند و خانواده ها راضی به ازدواجشان نبودند با هم فرار میکردند و به نزدیکترین ایل یا روستا میرفتند و رییس آن ایل به آنها پناه میداد و بعد از چند روز چند تا از ریش سفیدان را نزد رییس ایلی که دختر و پسر از آن بودند میفرستاد و با میانجی گری آنها دختر را به عقد پسر در می آوردند. ولی تاکنون چنین اتفاقی بین دختر خانزاده ها دیده نشده بود. در هر صورت کار شایسته ای نبود ولی جزو رسم و رسومات درآمده بود. ولی امان از زمانیکه که نقشه دختر و پسر لو میرفت که در آن صورت ریختن خونشان حلال بود روناهی در حالیکه پشتش را خم کرده بود تا کسی متوجه حضورش نشود، به پشت خارهای شتر رفت که در یک جا جمع آوری شده بودند و از آنها برای روشن کردن آتش استفاده میشد. خداداد مشغول جمع آوری هیزمهای شکسته ای بود که به دور و اطراف پراکنده شده بودند. بلندی خارها به اندازه ای بود که کسی متوجه حضور روناهی در پشت آنها نمیشد. روناهی چند بار از پشت خارها آهسته گفت: - پیشت پیشت.خداداد.خداداد. خداداد سری چرخاند و چشمش به روناهی افتاد که از پشت خارها سرش را بیرون آورده بود. نگاهی به دور و اطراف کرد و وقتی متوجه شد کسی آن دور و برها نیست، نزد روناهی رفت. بدون آنکه سر بلند کند با خجالت گفت - بله خانم! کاری با من داشتید روناهی از آستین لباسش گرفت و خداداد را با خشونت پشت خارها کشاند. خیلی جدی و بدون هرگونه عشوه و نازی که دخترها در این زمانهای حساس بکار میبرند گفت: - چقدر دلت با منه؟ حرفی که روناهی زده بود به اندازه ای شوک بر انگیز بود که خداداد با چشمهای گرد شده، بدون هیچ حرفی به چشمان نافذ دختر که هیچ شوخی و تمسخری در آن دیده نمیشد زل بزند. روناهی با صدایی بلندتر و صد البته جدی تر خیره در چشمان خداداد گفت: - گفتم چقدر دلت با منه خداداد؟ برق شادمانی در چشمان خداداد درخشید و صدایش رنگ و بوی هیجان گرفت: - کدوم مرد ایله که نخواد شما رو از آن خودش کنه همین جمله کافی بود که روناهی در تصمیمش مصمم تر شود: - فعلا برو تا کسی ما رو ندیده واست خبر میفرستم وسایلتو جمع کن. همین امشب باید فرار کنیم! خداداد نگاهش پر شد از تعجب و ترس: - ف...فرا...فرار...! روناهی اخمی غلیظ بین ابروهایش انداخت - چی شد؟ جا زدی نکنه فکر کردی حسام بیگ خودش منو دو دستی میاره و تقدیمت میکنه کنجکاوانه در حالیکه ته دلش از ترس خداداد پایین ریخته بود پرسید: - هستی یا نه؟ کدام مرد ایل بود که روناهی را نخواهد. خصوصا وقتی که خود روناهی پیشقدم شده بود. این یعنی نهایت خوشبختی و آینده ی درخشان و تضمین شده برای آن مرد. مسلما اولش سخت خواهد بود ولی وقتی بزرگترها پا در میانی میکردند، خداداد میشد داماد حسام بیگ، رییس قبیله... خداداد لبخند سرخوشی را تحویل روناهی داد. دست دراز کرد و دست روناهی را در دستان زمخت و پینه بسته ش گرفت: - تاج سرمَنی خانم! روناهی خندان دستش را از دست خداداد بیرون کشید. حس خوشایندی ته دلش را پر کرد. بدون حرفی رویش را از خداداد گرداند و به سمت چادرشان رفت. احساس عاشقانه ای که در دلهایشان لانه کرده بود، هر دو را به وجد می آورد. نزدیک غروب بود. روناهی از چادر بیرون آمد. زنها به چادرهایشان رفته بودند و مشغول پخت و پز شام و پذیرایی از شوهرهای خسته ی خود بودند. تک و توک پسربچه ها روی علفها شیطنت میکردند. خداداد مشغول پر کردن ظرفهای مسی از آب چشمه ای بود که در فاصله ی کمی بعد از آخرین چادر قرارداشت. روناهی چشمش به رسول پسر 7 ساله ی زینب افتاد که در حال بازی با بزغاله ی تازه متولد شده بود روناهی به نزد رسول رفت. دست در جیب کتش کرد و تکه ای نان روغنیِ شیرین ازجیبش درآورد وبه طرف رسول گرفت: - اینو بگیرو برو لب چشمه پیش خداداد و بگو خانم گفت ما
🦋 گیسو بریده🦋 ه که بالا اومد، پشتِ تپه ی قرمز. پسرک با دیدن نان روغنی چشمانش برقی زد. بزغاله را از بغلش پایین گذاشت و دوان دوان به سمت خداداد که در حال آوردن آب از لب چشمه بود رفت. پسرک نیمه ی راه به او رسید و پیغام روناهی را داد. تنها شاهد پیغام رساندنهای رسول، صنوبر بود که آفتابه به دست از دستشوییِ پشت خارهای شتر روی هم انباشته، بیرون آمد... آساره ( چند ماه قبل) دکتر یاوری گچ را کنارتخته سیاه گذاشت. دستهایش را به هم قفل کرد و رو به دانشجویان گفت: - خب... خسته نباشد. درس امروز هم تموم شد. اگه سوالی دارید بفرمایید... طبق معمول این آساره شایسته بود که دست بلند کرد: - ببخشید استاد فکر می کنید تجارت الکترونيک بر توسعه صادرات فرش دستباف ايران اثرات مثبتی داشته باشه؟ دکتر یاوری نگاه موشکافانه ای به صورت شاگردش انداخت. با وجود سن نسبتا کمش همیشه سوالهای چالشی و پایه ای را در کلاس مطرح میکرد که برای جواب دادن به هرکدام نیاز به انجام یک تحقیق پژوهشی بود. در حالیکه به چشمان نافذ آساره زل زده بود گفت: - شما همیشه سوالات بحث بر انگیزی رو در کلاس مطرح میکنید که من واقعا لذت میبرم از این اشتیاق و علاقه ی شما... و بعد رو به دانشجویان دیگر گفت: - سوال خانم شایسته میتونه یه موضوع خیلی خوب واسه پایان نامه تون باشه... چشمی بین دانشجویان چرخاند: - کسی نظری نداره؟ دانشجویان همه به دهن استاد چشم دوخته بودند. - پس بریم سر جواب... استفاده از تجارت الکترونيکي براي همه شرکت ها و ارگان هايي که سعي در ارضاي نياز هاي مشتري هاشون در اسرع وقت دارن خصوصا در مورد فرش دستباف که يکي از مهمترين منابع ارزي کشور پس از نفته، صادقه. شرکت ها بايد از طريق ابزار اينترنت، تبليغات و اطلاعات مورد نيازِ مشتري های خودشونو ارائه بدن و به واسطه قرار داد با شرکت هاي کارتهاي اعتباري و شرکت هاي حمل و نقلِ روابط الکترونيکي با مشتري هاشون ارتباط داشته باشن . تجزيه و تحليل داده ها تا حالا نشون داده که استفاده از تجارت الکترونيک در مقايسه با روش هاي سنتي برتري داره و نيز تبليغات و ارائه اطلاعات از طريق روش هاي الکترونيکي از نظر جلب توجه خريداران و ارائه تسهيلات و استفاده از سيستم هاي پيشرفته الکترونيکي در حين فروش از نظر جلب رضايت خريداران نسبت به سيستم هاي سنتي موثر تره. کلاس تموم شده بود. استاد یاوری رو به آساره گفت: - خانم شایسته، شما تشریف بیارید اتاق من که در مورد پروپوزالتون صحبت کنیم. آساره بعد ازجمع کردن وسایلش به اتاق دکتر یاشار یاوری رفت. دکتر یاوری به واسطه چند سال زندگی کردن در خارج از کشور و طبع شوخ و شادی که داشت با دانشجویانش چه دختر و چه پسر راحت بر خورد می کرد و همین خصلتش باعث شده بود که ظرف مدت کوتاهی جزو یکی از محبوبترین اساتید دانشگاه شود. آساره که وارد اتاق شد، طبق خواسته ی دکتر یاوری صندلی اش را کنار میز استادش گذاشت. دکتر یاوری مثل همیشه خنده بر لب داشت. مردی متشخص و قابل احترام بود. با وجود آنکه سی و شش سال بیشتر سن نداشت ولی تجربیاتش در زمینه ی اقتصاد و مدیریت بازرگانی به حدی بود که نشان دهنده ی وسعت مطالعاتی اش بود. برگه های پروپوزال را از کیف سامسونتش روی میز گذاشت و خطاب به آساره گفت: - من پروپوزالو مطالعه کردم. بیان مسئله ش خیلی کامل و مفصل بود . یه سری جاها توضیحاتش زیاد از حده که علامتگذاری کردم تا حذف بشه در مورد فرضیات باید بگم که آساره کاملا روی برگه خم شده بود و با دقت گوش و سرش را تکان میداد. با نواخته شدن چند ضربه به در اتاق، دکتر یاوری بدون اینکه سرش را بلند کند گفت: - بفرمایید داخل. با شنیدن سلام از دهان یک خانم، هردو سرشان را بلند کردند. یاشار با دیدن همسرش الهام در آن وقت روز و آن هم بدون هماهنگی قبلی به دانشکده آمده بود، متعجبانه به او نگاه کرد الهام با دیدن آساره که در کنار همسرش نشسته بود و هر دو سرشان پایین و نزدیک به همدیگر بود نگاه مشکوکی به هردو انداخت. آساره به سرعت از جایش بلند شد یاشار لبخند زنان به آساره گفت بشینید سر جاتون خانم شایسته همسرم هستن. آساره به سمت الهام آمد و دست دراز کرد و با خوشرویی گفت آساره شایسته هستمدانشجوی کارشناسی ارشد مدیریت بازرگانی.
🦋🦋 🌹🌹 الهام به سردی دست آساره را فشرد و خیلی بی احساس گفت - خوشبختم.ذکر خیرتونو در منزل داشتیم. آساره با چشمانی بهت زده نگاهی به زن و شوهرکرد که یاشار پیش دستی کرد و گفت: - دیشب که خوندن پروپوزال شما رو تموم کردم به الهام جان در مورد علاقه و هوش شما و پروپوزال کاملتون گفتم. آساره که از این تعریف استادش سرخوش شده بود با خنده گفت - شما همیشه به من لطف دارید استاد. که این حرف همراه شد با نگاه پر از خشم الهام به آساره و یاشار. یاشار رو به همسرش گفت: - عزیزم اتفاق بد و یا مهمی افتاده که بدون هماهنگی و این وقت صبح اومدی دانشکده الهام با تون صدایی که مشخص بود از جو و حضور آساره در آنجا شاکی شده است گفت - حتما باید اتفاقی بیفته که یه خانم بیاد دیدن همسرش آساره شرایط رو اصلا مناسب ماندن ندید. رو به یاشارگفت استاد من میرم و یه وقت دیگه مزاحمتون میشم الهام پوزخندی زد و گفت - شما باشید . من الان رفع زحمت میکنم. و به سمت میز شوهرش رفت و گفت: - لطفا کارت عابر بانکتو بده.واسه خرید که اومدم بیرون، یادم افتاد که پول همراهم نیاوردم. یاشار با لبخند کارت عابر بانک را از کیف سامسونتش در آورد و رو به الهام گرفت: خدمت نازنین ترین همسر دنیا روزشمار که میدونی الهام تشکر سردی کرد و بدون خداحافظی ازآساره به سمت در رفت قبل ازخارج شدن از اتاق با لحنی که میشد راحت فهمید که عصبی است گفت: - امشب تولد علیرضاست. عصر زودتر بیا خونه تا بریم خونه شون. و بعد از اتاق خارج شد. چهره ی دکتر یاشار یاوری کاملا نشان میداد که از طرز برخورد و رفتار همسرش جلوی شاگردش ناراحت شده است. برای اینکه جو سنگین حاکم بر اتاق را تعدیل کند و غیر مستقیم عذر خواهی ای در مورد رفتار همسرش از آساره داشته باشد با لبخند گفت: - همسرم کمی رو من حساسه همین یک جمله کافی بود که آساره به سمت میز استاد یاوری برود و برگه های پروپوزالش را بردارد. با حالتی عصبی که سعی میکرد آن را کنترل کند گفت با وجود احترامی که براتون قائلم و اینکه دوست دارم تو این پروپوزال استاد راهنمام باشید نمیتونم بپذیرم که الکی و روی حساسیت های غیر منطقی خانم شما محکوم بشم و واسه ی زندگیتون مشکلی درست کنم برگه ها را برداشت و به سمت در اتاق چرخی 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 خاطرات روناهی چادر حسام بیگ را با پارچه هایی همجنس خود چادر که از پشم بز بود، اتاق، اتاق کرده بودند.اتاق خدمه های زن یک طرف و اتاق ارباب و ارباب زاده ها طرف دیگر. از نیمه شب گذشته بود و همه در خواب ناز بودند. چشمانش را باز کرد و چهار دست و پا به سمت نیمکت گوشه ی چادر که از یک تخته و چند سنگ در زیرش ساخته شده بود، رفت.بقچه ی لباسش را برداشت و پاورچین پاورچین به طرف در چادر رفت. به آرامی از روی صنوبر که کنار در چادر خوابیده بود گذشت عجیب بود که صنوبر در آن شب کنار روناهی نخوابیده بود و روناهی این اتفاق را به فال نیک گرفت. پا به خارج از چادر گذاشت. آسمان پر از ستاره، نسیم دلنواز کوهستان و صدای جیرجیرکها تنها چیزی بود که در آن لحظه قابل درک بود. تنها چراغ روشن کوهستان، ماه بود که در آن شب قرص کاملش سقف آسمان و زمین را زیباتر کرده بود. روناهی سر به آسمان برد خدایا به امید تو هرچند در دل رعب و وحشت زیادی از کارش احساس می کرد ولی غرور و شهامتش آنقدری بود که لگام بر دهنه ی ترسش بزند و پا در مسیری بگذارد که می دانست در صورت برملا شدن نقشه اش تنها حکمش مرگ است قدم در راهی گذاشت که سختی اش تا رسیدن به نزدیکترین ایل بود که در فاصله دو کیلومتری آنها چادر زده بودند. در صورتی که به سلامت به ایل همسایه می رسیدند روناهی از آنِ خداداد می شد. چون کسی دیگر دختر فرار کرده را به همسری نمی پذیرفت و به ناچار حسام بیگ با ازدواج روناهی با خداداد موافقت می کرد. از صدای خش خش قدمهایش هم بر روی علفها وحشت داشت و مرتبا سر به عقب میگرداند. چند بار از سایه ی خودش هم ترسیده بود ناگهان پایش به داخل گِل و لجنهای کنار چشمه رفت و صدای نابهنگام قورباغه ای باعث شد که جیغ کوتاهی از ترس بکشد. بقدری دلهره و هراس داشت که به فکر کفش گِلی و جورابهای خیس شده اش نباشد! از خم جاده ی مال رو گذشت و به تپه ی خاک رس قرمز رسید. روی یک سنگ نشست و در حالیکه بقچه اش را در بغل گرفته بود و از سرمای نسیم نیمه شب، پای خیس شده اش و ترس میلرزید، منتظر خداداد شد مدتی گذشت و خبری از خداداد نشد. شاید یه ساعتو شاید دو ساعت. همینقدر بود که روناهی متوجه شد ستاره ها یکی پس از دیگری محو میشوند و نسیم سحری جایش را به نسیم صبحگاهی میدهد. ناگهان سایه ی مردی به جلوی پایش کشیده شد خوشحال شد و قلبش پر از شعف. با بلند کردن سرش و دیدن قامت بلند و درشت یار محمد تمام خوشی اش به ترس و وحشتی بی سابقه بدل گشت. از روی سنگ بلند شد و در حالیکه بقچه لباسش را به خودش میفشرد، عقب عقب رفت. سای
🦋🦋 🌹🌹 ه ی یار محمد هر لحظه به رویش کشیده تر میشد به جایی رسید که نه راه پیش داشت و نه پس. برادرهایش، ابراهیم و اسماعیل، یکی پس از دیگری از پشت تپه قرمز ظاهر میشدند چشمان روناهی از ترس در حال پاره شدن بود. رنگ به چهره نداشت. دندانهایش تیک تیک بهم می خوردند. ضعف و سستی تمام بدنش را فراگرفت. رو ی دو پا نشست و سرش را خم کرد و در خودش مچاله شد. یار محمد خنجر را از غلاف آویزان به کمرش بیرون آورد. دستش را دراز کرد و با یک حرکت شال سر روناهی را کشید که با فرو شدن چنگک های سربند در سرش، سوزشی شدید ی را حس کرد... موهای بلند روناهی را از عقب گرفت و خنجر را بیخ گلویش برد که با صدای اسماعیل که میگفت" حسام بیگ به مرگش راضی نیست خنجر را به موهای پر پشت و براقش گیر داد و آنها را یک وجب پایین تر از گوش دختر بینوا برید و خرمن موها را به کناری پرت کرد. یار محمد پر بود از خشم. نفسهایش را صدادار بیرون میفرستاد و چشمانش را مرتب به هم میفشرد. فریادی از روی عصبانیت کشید دختره ی بی آبرو...حیف که حسام بیگ سفارش کرده نکشمت وگرنه خونت حلال بود صدای خشمگینش برای لحظه ای در کوهستان طنین انداخت و روناهی چنان هول برش داشت که در یک آن احساس کرد که روح از بدنش در حال پر کشیدن است ابراهیم به سمت پشت تپه رفت و بعد از چند دقیقه با سه اسب ظاهر شد. همگی سوار اسبها شدند و یار محمد هم روناهی وحشت زده را پشت ابراهیم با طناب بست. ایکاش میمرد و در هراس حکم حسام بیگ نمی بود. می دانست که حکم و تنبیه پدرش کمتر از مرگ نیست ولی یک مرگ تدریجی از لحظه ای که روناهی را در انباری زندانی کردند، هزاران سوال در ذهن دخترک محکوم شده میچرخید و مهمترین آنها که باید به جوابش میرسید این بود -برادرهایش چگونه متوجه شدند؟ خداداد کجاست؟ چه حکمی حسام بیگ برایش صادر میکند 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 آساره ( چند ماه قبل) آساره ناراحت از اتاق خارج شد و یاشار شاکی از رفتارهمسرش که این اولین بار نبود که بدون فکر کردن و توضیح خواستن بی ادبانه رفتار میکرد، سرش را بین دو دستش گرفت و به میز خیره شد با لغو کردن قرار ملاقاتش با چند شرکت که به عنوان مشاور امور مالی و مدیریتی همکاری میکرد، قبل از ساعت چهار بعد از ظهر به خانه برگشت همسرش الهام با وجود اینکه زن کدبانویی بود و بسیار به زندگی و همسرش علاقمند بود، خصلتی داشت که گاهی اوقات برای یاشار زندگی کرده در خارج از کشور مشکل ساز بود. الهام بسیار به شوخیها و ارتباط راحت یاشار با خانمها حساس بود، هرچند که یاشار همیشه سعی میکرد که جانب تعادل را رعایت کند و پا از حد و حدود خودش فراتر نگذارد ولی حس حسادت غیر منطقی الهام گاهی مشمول همه ی خانمها میشد، حتی خواهر و خانم برادرش علیرضا بارها سر این مسئله با هم بحث داشتند و یاشار علیرغم غرور مردانه ای که داشت، با تغییر رفتارش به صورت های مختلف خواسته بود که حساسیت زدایی کند ولی موفق نشده بود با وارد شدن به خانه، الهام مثل همیشه آرایش کرده و با یک لباس زیبا به استقبالش آمد. بوسه ای بر گونه ی شوهرش زد - سلام عزیزم خسته نباشی لباسم قشنگه همیشه همینطور بود با شکاکیت و قضاوت عجولانه اش اعصاب یاشار را بهم می ریخت و بعد توقع داشت که با یک سلام عزیزم گفتن و بوسه ای بر گونه شوهرش، همه چیز فراموش شو یاشار بدون اینکه به او اعتنایی کند و جواب سلامش را بدهد به سمت اتاق خواب رفت، الهام شاکی و دست به کمر در آستانه ی در اتاق خواب ایستاد و با صدای بلندی گفت: - مثل اینکه بدهکار هم شدم یاشار که در حال در آوردن کتش بود با چنان خشمی به همسرش نگاه کرد که الهام چند قدم عقب رفت. کت را روی تخت پرت کرد و همینطور که به سمت الهام می آمد صدایش را بلند کرد و عصبی داد کشید: - کی به تو اجازه داد که سرتو بندازی پایین و بیای دانشگاه.واسه هرچیز که روزی صد مرتبه زنگ میزنی ولی شعورت نکشید که قبل از اومدن به محل کارم با من هماهنگ کنی مچ گیری میخواستی بکنی پاشدی اومدی آبروریزی اصلا فهمیدی که رفتار امروزت میتونه به ضررمن تو دانشکده تموم بشه؟ تو اصلا فهم اینو داری که رابطه ی استاد و شاگردی چیه که بی دلیل رو ترش میکنی و بی ادبانه با من و شاگردم رفتار میکنی؟ چی تو اون دانشکده تو مغزت فرو کردن که به اندازه ی یک پشه نمیفهمی الهام تا آن روز چنین برخوردی را از یاشار ندیده بود. هربار که یاشار به خاطر حساسیتهایش ناراحت میشد، سعی میکرد که با صحبت و دلیل حساسیت زدایی کند ولی اینبار اوضاع کاملا فرق میکرد مارحسادت بدجوری به جان الهام افتاد. بطوریکه رابطه ی بین عقل و زبان او را کاملا قطع کرد. بدون آنکه ذره ای به عواقب حرفش فکر کند صدایش را به سرش انداخت - آها. پس بگو مزاحم آقا شدم.ببخشید جناب.آساره خانم بدجوری قاپ شما رو دزدیده که به خاطرش رو سر همسرتون داد میزنید. از این به بعد اگه خواستم بیام حتما به شما زنگ میزنم تا اگه مشغ
🦋🦋 🌹🌹 ول لاو ترکوندن با آساره خانم نبودید مزاحمتون بشم... همینطور که دهانش را باز کرده بود و بی توجه به معنی کلماتش به یاشار، همسری که در این دو سال سعی کرده بود با تمام بچه بازیها و حساسیتهای بی جایش کنار بیاید و بارها و به طرق مختلف سعی کرده بود که عشقش را به او ثابت کند، بد و بیراه میگفت، سوزشی که بر روی گونه اش احساس کرد، دهانش را بست. درد و سوزش چنان شدید بود که ناگهان اشک در چشمانش نشست. یاشار عصبانی و خشمگین در حالیکه دستش را مشت کرده بود غرید: - خفه شو... خفه شو الهام... بسه دیگه هرچی حرف مفت زدی... کتش را از روی تخت برداشت و بدون توجه به اشک های همسرش که جاری بود، در ورودی ساختمان را به شدت کوبید و از خانه خارج شد. شدت عصبانیتش را میشد از شنیدن صدای وحشتناک چرخش لاستیک بر روی آسفالت فهمید. الهام همانجا روی زمین نشست. در حالیکه نفسهای عصبی میکشید زیر لب میگفت: - پس یه چیزی هست... بی هیچی نمیشه...دارم برات آساره خانم... بشینو تماشا کن... پا توی زندگیِ من میذاری... واسه شوهر من تور پهن میکنی دختره ی... به روزگار سیاه می نشونمت... کاری میکنم که از این شهر بری... فقط تماشا کن... به من میگن الهام نه برگ چغندر... خاطرات روناهی🌹🌹🌹🌹🌹🌹 نگاهش را دور تا دور دیوارهای کاهگلی و نم کشیده چرخاند. چند روز بود که در این انباری حبسش کرده بودند؟ شمارش ساعت ها و روزها از دستش در رفته بود. یکروز، دو روز، یک هفته... یکماه... اصلا نمیدانست که چند روز است در این مکانِ تنگ و تاریک که از آن برای زایمان گوسفندها استفاده میشد و همیشه از دیدن آن وحشت داشت، زندانی شده است. آنهم به جرم بی گناهی...! گناهی که برای او گناه حساب شده بود و برای دیگران نه...! چرا؟ چون او دختر رییس ایل بود. دختر حسام بیگ کُرمانج. کسیکه سر کردگی یکی از بزرگترین ایلهای کرمانج شمال خراسان را بر عهده داشت... همین بس بود که دختر رییس یک قبیله باشی تا جرمها و حکم داده شده برای گناهانت با دیگران فرق کند... شامه اش به بوی بد خونِ پیچیده شده در انبار که همیشه در فصل تابستان بیداد میکرد، عادت کرده بود. با دستانی ناتوان و لرزان ناشی از غذا نخوردن به دلیل اعتصاب غذایی در این مدت زندانی بودن، نوار چنگک دارِ از پول پوشیده شده ی روی سرش را برداشت. دست به شال قرمزش برد و گره ی آن را باز کرد. شال قرمزش از روی سرش سُرید و روی پاهای دراز کرده اش افتاد. شال مشکی زیر آن را هم باز کرد. دستش به سمت موهایش رفت... با تمام شدن موها به زیر گوشهایش، اشک در چشمانش جوشید. تا قبل از زندانی شدن در این دخمه، موهایش تا زیر کمرش بود . قهوه ایِ تیره، زیبا و پر پشت... در انباری باز شد و قامت صنوبر خواهر ناتنی اش در آستانه ی درظاهر شد. با تابیدن نور از بیرون انبار به صورتش طبق معمول این چند روزه ناخودآگاه ساعدش به سمت چشمانش رفت و آن ها را پوشاند. به سایه ی سر برادران مهربانش، چشمانش چند وقتی بود که با روشنایی خداحافظی کرده بودند و آنچه میدید تاریکی انبار پر از کَنه و خون خشک شده بود...! صنوبر پا به داخل گذاشت. خشمناک و عصبانی غرید: - نمیدونم چرا آقاجان مجبورم میکنه که روزی چند بار برات غذا بیارم وقتی که تو اعتصاب کردی و هیچی نمیخوری...؟ در حالیکه ساعدش روی چشمهایش بود با سستی و ضعفی که در صدایش موج میزد گفت: - در انبارو ببند. نور بیرون اذیتم میکنه...! صنوبر پوزخندی زد و گفت: - تو ده روزه که اینجا زندونی شدی و خبر نداری که برادر عاشقِ سینه چاکِت امروز بعد از ظهر دم تمام چادرها شکلات پخش میکرد و واسه جشن دامادیِ فردا شبِ خداداد همه رو دعوت میکر روناهی دست از روی چشمانش برداشت... چیزی که در ذهنش گذشت را نمیخواست باور کند و دوست داشت جزو توهم همین چند روزه اش باشد که به سراغش می آمدند و مثل خوره او را نابود میکردند. تمام انرژی اش را جمع کرد و لب زد: - دامادیه کی..؟ خداداد...؟ نه...! نمیتونه درست باشه دروغه! - هِه وقتی آقاجان میگه تو ساده ای تو روش وایمیستی و میگی نه...! دخترکِ ساده... عاشق سینه چاکِت فردا شب دامادیشه تویی که خودتو به خاطر اون رسوا کردی وگرنه اون به فکر آبروشه.! امواج اشک در چشمانش بازی میکردند: - اون منو دوست داره خودش گفت. اگه دوست نداشت راضی نمیشد که با هم فرار کنیم! حتما به زور وادارش کردن. - به زور یا بی زور. فردا شب دامادیشه. با ته مونده ی انرژی اش پرسید عروس کیه دختر خاله ش شِمشاد همونکه قرار بود سیاهی انبار در پیش چشمهایش سیاه تر شد.دیگر صدایی نشنید و از حال رفت...! 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 آساره (چند ماه قبل) آساره وارد بخش آموزش شد . به سمت واحد مربوط به تعویض استاد راهنما رفت: - سلام خانم مهران پور - سلام بفرمایید - من میخواستم واسه تعویض استاد راهنمام درخواست بدم استاد راهنماتون کیه دکتر یاشار یاوری خانم مهران پ
اولین مهد کودک ایران با نام"ایران" توسط خانم"برسابه هووسپیان"از ایرانیان ارمنی دهه 30 خورشیدی در خیابان"معتمد الدوله"با مجوز وزارت فرهنگ تاسیس شد. هووسپیان در دانشگاه ژنو سوییس درس خوانده بود. رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma
عکس افتتاح تونل کندوان در جاده کرج - چالوس در ۲۷ اردیبهشت ۱۳۱۷ برای تماشای خاص ترین تصاویر عضو شوید رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma
عکسی بسیار قدیمی از مراسم شب یلدا در زمان قاجار 🪆برای تماشای خاص ترین تصاویر عضو شوید رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma
عکسی بسیار قدیمی از مراسم شب یلدا در زمان قاجار 🪆برای تماشای خاص ترین تصاویر عضو شوید رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma
هدایت شده از  #شیپور_آمل_ما#مازندانیها📢📣📢📣📢📣
🌹کاور مبل مدرن🌹 تولید کاور ژله ای و پلاستیکی 🌹 برایه انواع مبل ها🌹 راحتی✅ کلاسیک✅ سلطنتی✅ میز غذاخوری✅ تضمین کیفیت در کار شرط اول ماست🌹 برایه ثبت سفارش 👇👇👇 099037160492 خانم قاسمی. 👌👌👌 عزیزانی که از کانال معرفی می‌شوند حتمان از تخفیفات ما هم برخوردار خواهند شد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌹 🌸 انت الرزاق و انت ارحم الراحمین 🌸 اَللَّهُم کسب و کار و مغازه رزق و روزے شیپور امل ما🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌺اللَّهُمَّ ارْزُقْنَا رِزْقاً حَلاَلاً طَيِّباً بِلاَ كَدًّ وَاسْتَجِبْ دُعَائَنَا بِلاَ رَدٍّ وَنَعُوذُ بِكَ عَنِ الْفَضِيحَتَيْنِ اَلْفَقْرُ وَالدَّينَ سُبْحَانَ الْمُفَرَّجِ عَنْ كُلِّ مَحْزُونٍ وَمَغْمُومٍ سُبْحَانَ مَنْ جَعَلَ خَزَائِنَهُ بِقُدْرَتِهِ بَيْنَ الْكَافِ وَالنُّونُ اِنَّمَا اَمْرُهُ اِذَا اَرَادَ شَيْئاً اَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ فَسُبْحَانَ الَّذِى بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيئٍ وَاِلَيْهِ تُرْجَعُونَ هُوَاْلاَوَّلُ مِنَ اْلاَوَّلِ وَاْلاَخِرُ بَعْدَ الاَخِرِ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ وَهُوَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيئٌ فِى اْلاَرْضِ وَلاَ فِى السَّمَاءِ وَهُوَالسَّمِيعُ الْعَلِيمُ لاَ تُدْرِكُهُ اْلاَبْصَارُوَهُوَ يُدْرِكُ اْلاَبْصَارَ وَهُوَاللَّطِيفُ الْخَبِيرُ وَالْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 هر چی داری اینجابفروش 🛑 👈هر چی نیاز داری اینجا بخر 🛑 👌از نو تا دست دوم🔔 👈کسب وکارت را ویژه و طبق سلیقه خودت تبلیغ کن🛑 https://eitaa.com/joinchat/862716416C80b5319522 کانال دوم ما در تلگرام https://t.me/semsarinmonhshahr 🆔@shiporamoolma شیپور امل ما📣📣📣
🦋🦋 🌹🌹 ور چشمهایش را گرد کرد: - اون که خیلی ماهه... بچه های ترم گذشته خیلی ازش راضی بودن! - میدونم... ایشون دکترای اقتصاد دارن و من دوست دارم که با یکی از اساتیدی که هم رشته ی خودم هستن پایان نامه م رو بردارم... کارمند آموزش برگه ای که اسامی اساتید رویش نوشته شده بود را از داخل کشوی میز در آورد و نگاهی از بالا به پایین روی برگه انداخت: - استاد نایینی و استاد یاوری تنها اساتیدی هستن که در حال حاضر میتونن پایان نامه قبول کنن. سهمیه ی بقیه ی اساتید پر شده. آساره حتی به قیمت یک ترم عقب افتادن از فارغ التحصیل شدنش حاضر نبود پایان نامه اش را با استاد نایینی بردارد. شنیده بود که ترم های قبل بعضی از دانشجویان را مجبور کرده بود که دوباره پایان نامه هایشان را انجام دهند و به بعضی ها هم نمره ی خوبی نداده بود. نگاهی حاکی از ناراحتی به خانم مهران پور کرد: - نمیخوام با استاد نایینی بردارم. نه هم رشته ایمه و نه تعریفهای خوبی ازشون شنیدم... خانم مهران پور گفت: - پس به همون دکتر یاوری قانع باش... باور کن بچه ها خیلی ازش تعریف میکردن آساره آهی کشید: - فکر کنم باید واحد پایان نامه مو حذف کنم! خانم مهران پور متعجب پرسید: - اتفاقی افتاده؟ آساره مجددا آهی کشید: - نه خانم مهران پور ادامه داد: -میتونی با خود استاد یاوری صحبت کنی وازشون بخوای که تو رو به یکی از اساتید معرفی کنن... در اینصورت میتونی با هر کی دوست داری پایان نامه ت رو برداری. برق شادی در چشمهای آساره درخشید. رفتار دکتر یاوری نشان داده بود که فردی منطقی است. آساره با خودش گفت: - فکر نکنم اونم با این موضوع مخالفت کنه..هیچ کسی حاضر نیست به خاطر یه پایان نامه همسرش بهش بدبین بشه و زندگیش بهم بخوره. از آموزش مستقیما به اتاق دکتر یاوری رفت. چند ضربه به در زد ولی کسی جوابی نداد. نا امید به سمت در ورودی چرخید که صدای دکتر یاوری را شنید: - بفرمایید تو در را باز کرد و چشمش به موهای پریشان و صورت آشفته ی استادش افتاد. چشمهایش خسته و سرخ بودند. سرش را پایین انداخت و آهسته گفت: - ببخشید.مزاحمتون شدم. میرم بعدا میام. یاشار از پشت میزش بلند شد و به سمت پنجره چرخید - نخیر مزاحم نیستید. بفرمایید تو. همزمان با قدم گذاشتنش به داخل اتاق، یاشار به سمت میزش بازگشت: - امرتونو بفرمایی آساره که از دیدن وضع نابسامان دکتر یاوری متعجب شده بود از آمدنش پشیمان شد. بی شک این بهم ریختگی اش بی ربط به جریان چند روز قبل نبود. چون از همان روز دکتر یاوری در خودش فرو رفته و سر کلاس هم برخلاف همیشه خشک و رسمی برخورد کرده بود. در این شرایط معلوم نبود که او چگونه با درخواست آساره برخورد میکند. با لحنی آرام و شمرده گفت: - الان آموزش بودم... میخواستم اگه اجازه بدید شما دیگه استاد راهنمام نباشید درک میکنید که با اون برخوردی که چند روز قبل. فقط دکتر نایینی و شما سهمیه پذیرش پایان نامه تون پر نشده بود... با دکتر نایینی نمیخوام بردارم.. خانم مهران پور گفتن اگه شما با یکی از اساتید صحبت کنید میتونم با اونا پایان نامه م رو بردارم. یاشار که با دقت به حرفهای آساره گوش میداد بعد از اتمام صحبتش چشمان ریز شده اش را در چشمان قهوه ای و نافذ آساره دوخت - و اگه من این کارو نکنم. آساره دست پاچه و نگران گفت - شما این کارو نمیکنید استاد... یعنی اصلا صلاح نیست که من با شما پایان نامه بردارم یاشار که تصمیمش در تنبیه کردن الهام جدی بود، پوزخندی زد و گفت: - من همین امروز صبح پروپوزال شما رو تایید کردم و به آموزش فرستادم تا به اسم خودم ثبتش کنم. چطور به شما نگفتن؟ فکر نمیکنم که منطقی باشه پایان نامه ای به این خوبی رو که میتونه بعدا یک مقاله ی ارزشمند و یک راهکار درست و حسابی بشه، به یکی از همکارانم معرفی کنم.... آساره اجازه ی صحبت به دکتر یاوری را نداد - پس من واحد پایان نامه رو حذف میکنم یاشار بسیار جدی و با تحکم گفت: - اگه این کار رو کردید حتما دو واحد دیگه ای هم که با من دارید رو حذف کنید... نگاه اندوهناکش را به صورت دکتر یاوری دوخت و با التماس گفت: - استاد خواهش میکنم دکتر یاوری مصمم تر و جدی تر از قبل جواب داد: - همینکه گفتم در همین موقع موبایل دکتر زنگ زد. دکتر یاوری در حالیکه در چهره ی نالان آساره خیره شده بود موبایلش را جواب داد: - بفرمایید - - نمیتونم بیام... امروز تا 10 شب کار دارم. - - بابت مرخصی چند روز قبل که به خاطر برادر سرکار گرفت - گفتم که نه.... الان هم با خانم آساره شایسته داریم در مورد پایان نامه ش صحبت می کنیم. بعدا تماس بگیر بدون خداحافظی گوشیِ تلفن را قطع کرد و رو به آساره گفت - قرار نیست که موقعیت شغلی و کاریم به خاطر افکار پوچ و تصمیم گیری های غیر منطقی به خطر بیفته شما یا با من این پایان نامه رو برمیدارید و یا همون چیزی رو که گفتم اجرا میکنی https://eitaa.com/roomannkadeh
🦋🦋 🌹🌹 د... فعلا مرخصید آساره گرفته و عصبانی، در حالیکه دستهای مشت شده اش را فشار میداد از دانشکده خارج شد. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 خاطرات روناهی با احساس سرما در صورتش چشمانش را باز کرد. صنوبر لیوان آب را روی صورتش پاشیده بود. به دور و بر نگاهی انداخت. هنوز هوشیاری اش را کاملا به دست نیاورده بود... صنوبر که در کنارش روی دو پا نشسته بود با غرو لند گفت: - فکر میکنی اگه خودتو به غش و ضعف بزنی، همه چیز درست میشه؟ روناهی به میان کلام خواهرش دوید - تو از همه چیز خبر داری میدونم... تو رو خدا به منم بگو - چی میخوای بدونی دختر؟ روناهی نالید - کی یار محمدو خبر کرده بود که من میخوام با خداداد فرار کنم...؟ صنوبر پوزخندی زد و در دل گفت: - ضرورتی نداره که بدونه من گفتم از جا بلند شد - نمیدونستی که با هزار تا چشم ماها رو میپان؟ یکی تو رو دیده که رسول رو پیش خداداد فرستادی و به گوش یار محمد رسونده همون شبی که قرار بود با خداداد فرار کنی ابراهیم و اسماعیل به چادر خداداد رفتن... عاشق سینه چاکِت بقدری در عشقش پابرجا بود که با دو تا تو گوشی اعتراف کرد و با 5 تا گوسفند حاضر شد با دختر خاله ش ازدواج کنه... اونهم اینجا وسط کوهستان این وسط کی رسوا شد؟ تو حسام بیگ بدجوری به جونت قسم خورده. با اولین خواستگار ردت میکنه! دعا کن که آوازه ی فرار کردنت تو ایل های دیگه نپیچیده باشه! شمشاد واسه خبر کشی بین ده تا ایل کافیه روناهی در حالیکه نفس های عمیقی از سر خشم میکشید و در دل قسم میخورد تلافی کند پرسید: - نمیدونی تا کی اینجا نگاه صنوبر به سمتش چرخید و چشمش به موهای بریده شده ی روناهی افتاد. با وجود حسادتی که به او داشت، دلش به حال روناهی سوخت! - امروز آقاجان با یار محمد در مورد تو صحبت میکردند. قرار شده تا بعد از عروسی خداداد اینجا باشی. با هربار شنیدن کلمه ی عروسی خداداد از دهن صنوبر عشق تازه رسته یروناهی به آن مرد بی وفا و بزدل به نفرتی عزیم بدل میگشت.روناهی با خودش قسم خورده بود که از خداداد انتقام بگیرد. صدای خنده و شادی از بیرون انباری به گوش میرسید. نوازنده ها در حال نواختن بودند و صدای ضربات چوب رقصنده ها در کوهستان می پیچید. سر در گریبان در حال زار زدن بود! نه به عشقی که هنوز جان نگرفته، جان از وجودش رفت بلکه برای غروری که لجن مال شد و آبرویی که رفت، میگریست. امشب خداداد عروسش را در حجله به آغوش میکشید و روناهی میماند با کامی تلخ که نتیجه عشق بی سرانجام به مردی بود که او را با پنج عدد گوسفند معاوضه کرد به چه امیدی خود را در مسلخ گاه عشق انداخت؟ با دوبار نگاه کردن و گرم شدن گونه هایش؟ چه تضمینی در حرف خداداد دید که بی محابا پا در راهی گذاشت که نتیجه ای جز رسوایی نداشت افسوس خورد برای قلب و روحی که درگیر عشق به کسی شده که زندگی را در پنج عدد گوسفند دیده بود. خداداد، تا این حد جانش در برابر عشقِ روناهی ارزش داشت که زیر همه چیز زده بود باز جای شکرش باقی بود که نگفت روناهی قصد دزدیدنش را داشته است باید بلند میشد. باید کاری میکرد به هر طریقی که بود باید امشب از انباری بیرون میرفت. نه قلبش آرامش داشت، نه روحش و نه جسمشامشب نباید کام خداداد مزه ی شهد و عسل میگرفت از جا بلند شد و به گوشه ی انباری رفت. با دستانش خاک آغشته به آلودگیِ گوسفندان را کنار زد. سنگی را از زیر خاکها برداشت. چشمش به خنجری افتاد که سال گذشته حسام بیگ به او داده و گفته بود: - سالها قبل دایی ت از روسیه به عنوان کادوی عروسی برام فرستاده. خنجر را برداشت و زیر لباسش قایم کرد. کوهستان را سکوت فرا گرفته بود. یکساعتی میشد که عروس و داماد را به حجله برده و مهمانها به خانه هایشان رفته بودند صدای جیرجیرکها و نسیم شبانگاهی یاد آور خاطرات چند شب پیش بود. همان شبی که با رعب و وحشت پا در مسیری گذاشت که فکر میکرد همسفرش مرد راه است! اشک در چشمانش جوانه زد که با سرعت آن را با گوشه ی شالش گرفت... وقت گریه نبود روناهی میدانست که این عجله در مجلس عروسی خداداد دستور پدر و برادرانش است وگرنه چه کسی تا حالا در کوهستان عروسی گرفته است؟! در انباری با صدای خشنی باز شد. علی یار بود که برایش شام آورده بود. علی یار سینی غذا را جلوی روناهی گذاشت زمان اجرای نقشه اش بود، یا موفق میشد و یا چند روز دیگر هم در انباری زندانی اش که میکردند به چشمان علی یار زل زد. علی یار 15 ساله بود. زرنگی و شجاعت بقیه برادرانش را نداشت. در یک لحظه خودش را به زمین انداخت و بدنش را به شدت لرزاند. دقیقا مثل حالتی که در یکی از روستاییان دیده بود و گفته بودند اسیر اجنه شده است. چنان بدنش را تکان میداد که انگار بدنش دچار زلزله ی ده ریشتری شده است. آب دهانی را که جمع کرده بود از گوشه ی لبش بیرون داد و چشمهایش را به سقف خیره کرد و بعد چند لحظه به زیر پلکهایش فر علی یار با دیدن این صحنه فری https://eitaa.com/roomannkadeh
🦋🦋 🌹🌹 ادی از ترس کشید و با سرعت از انباری بیرون رفت در حالیکه داد میزد" روناهی رو جنها اسیر کردن" به سمت چادرشان دوید. روناهی از فرصت استفاده کرد و از جا بلند شد. از انبار بیرون پرید و نگاهش به چادر تازه برپا شده ی عروس و داماد جدید کشیده شد. خودش را به پشت چادرها رساند و به طرف چادر تازه داماد با سرعت هرچه تمام تر دوید. در چادر را از تو گره زده بودند. مثل اینکه مراسم شب عروسی به پایان رسیده و زنها به خانه هایشان رفته بودند. هیچ صدایی به گوش نمیرسید. دستش را داخل درز چادر کرد و گره را باز کرد. به آرامی پا به داخل گذاشت. اتاقی را با کشیدن چند پارچه در گوشه ی چادر درست کرده و رویش را با گلهای کوهستان تزیین کرده بودند. پوزخند تمسخر بر لبانش نشست. به سمت به ظاهر اتاق خواب عروس و داماد رفت... خنجر را از زیر لباسش در آورد و پارچه را پاره کرد... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 آساره ( چند ماه قبل) - چند روزه که خیلی پکری؟ چیزی شده؟ آساره نفسش را با صدا و کشدار بیرون فرستاد و به نیمرخ شهاب که در حال رانندگی بود نگاه کرد: - نه چیز خاصی نیست... یه کم درگیر پایان نامه م شدم - منکه بهت گفتم یه پایان نامه توصیفی بردار... ده، پونزده تا مقاله میدادیم دارالترجمه واست آماده میکرد، میبردی تحویل میدادی... اینطوری تا یکی ، دو ماه دیگه هم میتونستیم مراسم بگیریم و بریم سرخونه و زندگیمون... شهاب ناگهان بحث را عوض کرد: - من نمیدونم این پراید آلبالویی کیه که از در دانشکده ت داره ما رو تعقیب میکنه؟ آساره از آینه ی بغل ماشین نگاهی به نیمه ی آشکار پراید آلبالویی انداخت: - ولش کن... چیکارش داری...؟ شاید بدبخت داره راه خودشو میره... - جالبه که تا این حد مسیرش با ما یکیه... الان میرسیم دم خونه. اگه مسیرشو از ما جدا نکرد، پیاده میشم و یقه شو میگیرم...! ولی وایستا... یه زنه...! آره یه خانمه که افتاده دنبالمون... غلط نکنم از کشته مرده های منه که داره تعقیبمون میکنه! در حالیکه صدایش را نازک میکرد گفت: - وااا... خانم کجا میای؟ نمیبینی یه حوری، پری کنارم نشسته؟ خودت خواهر و مادر نداری آساره دستشو جلوی دهانش گرفت و خندید شهاب بر خلاف زانیار و خودش که سعی میکردند همیشه با مسائل موشکافانه برخورد کنند، بسیار بذله گو و شوخ بود و این رفتار شهاب همیشه جدیتهای آساره را در بعضی مسائل جزئی خنثی میکرد. وارد خیابان منزل پدر شهاب که شدند، پراید آلبالویی ازکنارشان گذشت آساره رو به شهاب کرد - دیدی الکی مشکوک شده بودی شهاب کلید انداخت و هر دو وارد خانه شدند. پدر و مادر شهاب به استقبال آساره آمدند. هنوز دو ماه از عقد شهاب و آساره میگذشت و چون آساره کمتر به خانه ی آنها رفت و آمد میکرد، خیلی با عروسشان صمیمی نشده بودند آساره به اتاق شهاب رفت تا لباسش را عوض کند.شهاب به دنبالش وارد اتاق شد و از پشت دستش را به دور کمر آساره حلقه کرد خب خانم بلا بگو ببینم.تو کدوم کتاب نوشته که زن و شوهر عقد کرده نباید شبا پیش هم باشننمیگی شوهرت سر به هوا میشه و سرت هوو میاره آساره در حالیکه میخندید گفت - تو کتاب قاون نانوشته ی بابا و مامانم مامان میگه شیرینیش به بعد از مجلس عروسیه حالا اگه ما بخوایم بعد از مجلس بی مزه باشه.کی رو باید ببینیم آساره در دستهای شهاب چرخید و خودش را لوس کرد پارتی بازی نداریم شهاب صورتش را جلو آورد و آساره را به خودش نزدیک تر کرد. هیچ چیزی لذت بخش تر از بودن در کنار آساره نبود دختری که با مخالفتهای پدرش که او را مجبور میکرد تا دختر عمویش را بگیرد، بدست آورده بود. هنوز از هم فارغ نشده بودند که صدای آیفون بلند شد شهاب دم گوش آساره پچ پچ وار گفت - تو بی خیال باش.مامان و بابا هستن! و بعد آساره را به خودش بیشتر نزدیک کرد. با صدای جیغ و داد زنی بهت زده از هم جدا شدن و خیره بهم نگاه کردن شهاب از اتاق بیرون دوید و بعد از چند دقیقه صدای داد او بلند شد که فریاد میکشید - آسارهآساره آساره با سرعت مانتویش را پوشید، شالش را به سرش انداخت و خودش را به دم در رساند با دین الهام همسر دکتر شایان یاوری، رنگ از چهره اش پرید. او اینجا چکار میکرد خاطرات روناهی🌹🌹🌹🌹 با صدای جِر خوردن چادر، خداداد و شمشاد سراسیمه از آغوش هم بیرون آمدند و هراسان در رختخواب نشستند. نگاه بهت زده و ترسان هردو به روناهی که خنجر به دست بین دو تکه پارچه ی پاره شده ایستاده بود و قهقهه میزد، افتاد نه خداداد و نه نو عروسش در وضعیتی نبودند که یک غریبه به حجله شان پا بگذارد، هرچند که یک زن باشد روناهی چشمانش را دور تا دور حجله ی تازه عروس گرداند که از گوشه وکنارش گلهای کوهستان آویزان شده بودند. به طرف هرکدام از گلها میرفت و با خنجر به تک تک آنها هجوم میبرد. پاره کردن پارچه ها و کندن گلها که به اتمام رسید به سمت خداداد و نوعروسش رفت. آنها هنوز در بهت بودند و https://eitaa.com/roomannkadeh
🦋 _بریده🦋 🌹🌹 قدرت حرف زدن نداشتند. حجله ی تازه عروس تکه پاره شده بود! روناهی خم شد و با نوک خنجر شلوار خداداد را از روی زمین برداشت. پوزخند تلخی زد. با یک دستش شلوار را گرفت و با دست دیگر چنان با غیض خنجر را به آن کشید که شلوار از وسط دو تکه شد. شلوار را روی صورت خداداد پرت کرد. به سمت شال قرمز عروس رفت و بلایی که بر سر آن آورد بدتر از لباس خداداد بود. تکه های شال را به هوا پرتاب کرد و رو به شمشاد گفت: - منو که به پنج گوسفند فروخت امیدوارم که تو رو به یک بزغاله نده... خداداد به شلوار دو تکه شده و پاره های شال نگاه میکرد. مگر جرات داشت حرف بزند! خنجر دست روناهی تیز تر از آن بود که به او مجال نفس کشیدن بدهد چه برسد به حرف زدن. روناهی باید برمی گشت. اگر برادرانش می فهمیدند که روناهی امشب چه کرده است دیگر هیچکس نمیتوانست ضامن خونش شود. نگاهی خشمگین به هردو کرد: - اگه صداتون دربیاد، اگه حرفی بزنید، به خداوندی خدا زنده تون نمیذارم... رو به خداداد کرد و گفت: - به خاطر تو بی آبرو شدم.رسوا شدم. گیس بریده شدم... ولی تموم شد. همون اندازه که بهت بها دادم لِهت میکنم. مگر اینکه دست زنتو بگیری و از اینجا بری تو لیاقتت اینه که همنشینات گوسفندا باشن باورت شد که دختر حسام بیگ در عروسیت عزا میگیره؟ هر دو تونو به عزا مینشونم و رخت عروسی میپوشم. بشین و ببین که آوازه ی رشادتهای روناهی تا کجا بپیچه به سمت خداداد رفت و نوک خنجر را روی سینه ش گذاشت و خطی کشید. خون از سینه خداداد بیرون جست. شمشاد دهن باز کرد تا جیغ بکشد که روناهی نوک خنجر را روی گونه ش گذاشت نخواه که همین قیافه ی زشت رو هم ازت بگیرم شمشاد با چشمهای دریده و دست و پایی لرزان زبان در دهان گرفت. روناهی با سرعت از چادر خارج شد و به سمت انباری شتافت تمام خوشی آن شب به کام خداداد و عروسش زهر هلاهل شد. هر دو می دانستند که روزگار خوشی را از آن به بعد نخواهند دید مگر آنکه از ایل بروند. صنوبر و یار محمد دم در انباری ایستاده بودند و سر به اطراف می چرخاندند .روناهی چشمش به سگهای خوابیده ی جلوی چادر پدرش افتاد. چند تکه سنگ برداشت و به سمت آنها پرت کرد و سگها پارس کنان به سمتی دویدند که سنگها پرتاب شده بود. صنوبر رو به یار محمد گف - اونجا خبری شده. شاید روناهی اونجاس https://eitaa.com/roomannkadeh
عکس افتتاح تونل کندوان در جاده کرج - چالوس در ۲۷ اردیبهشت ۱۳۱۷ رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma
🦋🦋 🌹🌹 به محض اینکه یار محمد و صنوبر به سمت سگها دویدند، روناهی از پشت انباری خودش را به در انباری رساند و داخل شد. به تاریکترین گوشه ی انباری رفت و در آنجا خودش را دراز کرد . شالش را در آورد و محکم دور پیشانیش پیچاند و روی گوشهایش را گرفت و با خیال راحت خوابید آساره (چند ماه قبل)🌹🌹🌹 نگاه آساره پر شد از تعجب و ترس... الهام بدون در نظر گرفتن موقعیت و شرایط هرچه دلش میخواست و به دهنش می آمد به خانواده ی شهاب میگفت. صدای بلندش عالم را برداشته بود و رو به پدر شوهر آساره داد میزد: - حاجاقا... حیف از شما که همچین عروسی دارید و بعد رو به آساره فریاد میکشید: - تو خجالت نکشیدی که با داشتن شوهر واسه شوهر من دندون تیز کردی...؟ شرم نداری زنیکه. شهاب با چشمان دریده شده به دهان الهام خیره شده بود و پدر و مادر شهاب هم به همدیگر! در این بین آساره بود که لحظه لحظه مانند آوار فرو میریخت. اشک در چشمان زیبایش جوشید و رو به شهاب دهن باز کرد. نتوانست حرفی بزند. نگاهش را به سمت مادر بهت زده ی شهاب گرداند. رویش را از او هم گرفت و رو به پدر شهاب که اخم ناجوری بین ابروهای انداخته بود، کرد. قدرت حرف زدن از او گرفته شده بود الهام بدون ملاحظه یک ریز داد میکشید: - آی ایها الناس تو روز روشن دارن شوهر آدمو میدزدن... حاجاقا بقدری واسه شوهرمن عزیز شده که من هر وقت به شوهرم زنگ میزدم، آب که دستش بود پایین میذاشت و میومد سراغم حتی اگه سر قله ی قاف بودم ولی اونروز بهش زنگ میزنم و میگه وقت ندارم چون آساره باهامه بعدا زنگ بزن. آساره از شنیدن حرفهای پس و پیش شده ی الهام خونش به جوش آمد. تمام نیروی تحلیل رفته اش را جمع کرد و فریاد کشید: - خفه شو دروغگوی شکاک شوهرت کی گفت آساره باهامه.اون گفت با خانم آساره شایسته داریم در مورد پایان نامه ش صحبت می کنیم. رو به شهاب خشمگین کرد و نالید: - به خدا دکتر یاوری استاد راهنمامه. ما داشتیم در مورد تاییدیه پروپوزالم حرف میزدیم این زن مریضه . شکاکه! به خدا راست میگم. الکی داره بهتون میبنده! بابا. مامان شهاب به خدا من بیگناهم. آساره به سمت الهام رفت و از مانتویش گرفت و او را به سمت در هل داد: - برو گمشو زنیکه ی بی آبرو... پاشدی اومدی اینجا که چی؟! من میدونم و تو و اون شوهرِ بی غیرتت که اجازه میده زنش بیاد دم خونه ی مردم و سلیطه بازی را بندازه...! عرضه نداری شوهرتو نگه داری چرا به بقیه تهمت میزنی؟ آنچنان الهام را به در حیاط کوبید که صدای آخ گفتن زن بلند شد.الهام افسار گسیخته شده بود و حرفهای رکیک میزد. چند تا از همسایه ها به در خانه ی پدر شهاب آمدند و اوضاع بدتر از آن چیزی شد که فکر میکردند در همین موقع شهاب به سمت آساره آمد و بدون اینکه از او توضیحی بخواهد دستش را گرفت و آنچنان او را به وسط حیاط پرت کرد که صدای داد دختر بینوا از دردی که در کمرش پیچید در حیاط پیچید. شهاب به سمت الهام رفت. مشتهایش را گره کرده بود. الهام از ترس به در چسبید. مرد خشمگین چنان مشتی به در حیاط کوبید که از لرزش در الهام به جلو پرت شد. رو به زن کرد: - کی آدرس اینجا رو بهت داده. با خشمی که پدر ومادرش هم در او ندیده بودند فریاد کشید گفتم کی آدرس اینجا رو بهت داده.. چشمش به پراید آلبالویی پارک شده در آنطرف خیابان افتاد. همسایه ها یکی یکی جمع شده بودند و در گوش هم پچ پچ میکردند شهاب رو به همه داد کشید: - مگه اومدید تماشای سیرک؟ زود گورتونو از اینجا گم کنید خشمگین و دوان دوان به داخل خانه رفت و با قند شکن برگشت.خون جلوی چشمانش را گرفته بود. به سمت الهام حمله ور شد که پدرش و یکی از همسایه ها جلویش را گرفتند. الهام که دید اگر آنجا بماند جان سالم به در نخواهد برد با سرعت از خانه خارج شد و به سمت ماشینش دوید در حالیکه شهاب داد میزد: - بذارید فک و دهنشو خورد کنم... آساره از درد روی زمین به خودش میپیچید و زار میزد زنهای همسایه به سمت آساره آمدند و او را بلند کردند ولی دختر بیچاره از درد فریاد میکشید. ناگهان شهاب و پدر و مادرش متوجه داد های آساره شدند. شهاب به سمتش آمد و آساره به خیال اینکه او را در آغوش میکشد و میگوید" عزیزم هیچی نیست تکلیف اونو من بعدا روشن میکنم" نگاه ملتمسانه ای به شهاب کرد که شهاب اخم بین ابروهایش را چنان گره زد که ته دل آساره فرو ریخت. با خشم به بازوی آساره چنگ انداخت و با صدای بلند گفت ننه غریبم بازی در نیار...! تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها و بعد رو به مادرش کرد - مامان کیفشو بیار تا ببرم به خونواده ش تحویلش بدم هنوز انقدر بیغیرت نشدم که زنم اسمش تو شناسنامه ی من باشه و خودش جای دیگه بپره دهان آساره با شنیدن این حرفها باز ماند. شوکی که از حرف شهاب به او دست داد بسیار غیر قابل باور تر و غیر قابل تحمل تر از حرفهای بی پایه و اساس الهام بود. دهن باز کرد که از خودش د
🦋🦋 🌹🌹 رور میشناختند. مگر روناهی چند سال داشت که باید عروس مردی میشد که حداقل 16 سال با او اختلاف سن داشت. همش 17 سال... همه میدانستند که سالار خان با تمام اقتدار و جبروتش عاشق زنش نارگل است و علت عدم ازدواج او بعد از بیماری همسرش بدلیل همین عشق وافرش به نارگل بوده است. روناهی خوب میدانست که پیشنهاد ازدواج از طرف سالار خان با دختر رسوا شده ی حسام بیگ فقط یک دلیل دارد و آنهم اتحاد قبیله ای و ایلهاست وگرنه روناهی در خانه ی سالار خان فقط یک تبعیدی است که باید مادر دو دختر او هم باشد... اشک در چشمانش حلقه زد و بدون توجه به حضور ابراهیم بر روی گونه هایش روان گشت. زیر لب زمزمه کرد: - لعنت به تو خداداد... لعنت به تو.... صدای ابراهیم که حاکی از دلسوزی برای خواهر بخت برگشته اش بود، بلند شد: - زن سالار خان بشی بهتر از اینه که هر روز پچ پچ زنهای ایل رو بشنوی! تو دیگه روناهی سابق واسه حسام بیگ نیستی. خودت میدونی که خیلی خاطره ت عزیز بود که حکم خونتو صادر نکرد... اگه هرکس دیگه ای جای تو بود ابراهیم نفسش را بیرون داد و دنباله ی حرفش را گرفت: -پاشو... باید خودتو آماده کنی. فردا صبح هم سالارخان میاد و بعد از عقد به ایل اونها فرستاده میشی. قراره حسام بیگ، آهو رو هم باهات راهی کنه تا اونجا خیلی احساس تنهایی نکنی و محرمت باشه. یک اسب هم بهت میده... سالار خان جهاز نخواسته روناهی اشکریزان و گریان لب زد: - بدون عروسی به خونه ی شوهر برم؟ ابراهیم لبخند تلخی بر لبش نشاند: - دختر رسوا شده که عروسی نداره آساره (چند ماه قبل ) پدر و مادر شهاب تحت هیچ شرایطی نتوانستند جلوی خشم بی پایان و مهار نشدنی پسرشان را بگیرند. بیشتر از بیست سال بود که در آن محل زندگی میکردند و هیچکس تا حالا صدای بلند آنها را نشنیده بود چه برسد به آبرو ریزی دم در و داخل خیابان شهاب به سمت آساره حمله ور شد که اینبار مردهای همسایه جلویش را گرفتند. یکی از مردهای مسن گفت: - پسرم صلوات بفرست.این بیچاره حالش اصلا خوب نیست. نمیبینی رنگ به چهره نداره؟ اول ببین چی شده و چی نشده بعد حکم صادر کن و به جون این بنده خدا بیفت آساره در حالیکه از درد به خودش میپیچید، با گریه ای سوزناک گفت: - به خدا حاجاقا من بی تقصیرم. اصلا شوهر این خانم رو من فقط دو بار تو اتاقش واسه پایان نامه م ملاقات کردم بقیه مواقع سر کلاس درس دیدمش. این زن مریضه! تعادل روحی و روانی نداره. شهاب پوزخندی کجی زد و با صدای بلند گفت - مریض یا غیر مریض. اینهمه دختر تو اون دانشگاه خراب شده ت هست. چرا اومد یقه ی تو رو گرفت؟ پاشو پاشو بریم. خودتو به موش مردگی نزن... خوب شد که همین اول راه شناختمت و بعد رویش را به سمت ساختمان کرد و داد زد - پس مامان این کیف چی شد مادر اشک ریزان کیف را به حیاط آورد و گفت - شهاب جان، تو بیشتر از این آبرو ریزی نکن جلوی در و همسایه.اول ببین چی بوده! برو با استادش صحبت کن! الکی که آدم حرف مردمو باور نمیکنه! میریم از دست اون خانم هم شکایت میکنیم! و بعد به سمت آساره اومد: - مادر جان. تو هم بهتره الان بری خونه ی خودتون تا شهاب از خر شیطون پیاده بشه. بابای شهاب هم حالش اصلا خوش نیست.. دوباره قلبش به درد اومده کیفش را از مادر شهاب گرفت و لنگان لنگان به سمت خیابان رفت. شهاب بدون هیچ حرفی او را به خانه شان رساند. تمام راه آساره گریه میکرد و عجز و لابه میکرد: - من گناهی ندارتو رو خدا شهاب باور کن! - به خانه پدر آساره که رسیدند شهاب به سمت آساره غرید: - پیاده شو آساره نگران پرسید - تو نمیای؟ شهاب خنده ی قهقه آمیزی کرد: - چرا ... حتما میام و دستای باباتو واسه اینکه دختری مثه تو تحویلم داده میبوسم.نخیر خانم، مال بد بیخ ریش صاحبش! آساره دیگر توان تحمل حرفها و متلکهای شهاب را نداشت. از لحظه ای که الهام را دیده بود به روشهای مختلف خواسته بود که شهاب را در مورد بی گناهیش قانع کند ولی شهاب حرف نفهم تر از این حرفها بود و حالا به خودش اجازه داده بود که به پدر آساره هم توهین کند. پدری که همه ی فامیل به سرش قسم میخوردند و بزرگتر همه بود.گ با خشم به پشت موهای شهاب چنگ انداخت و بدون وقفه و با تمام قدرت آنها را کشید - هرچی بهت هیچی نمیگم و میگم مردی و غرورت جریحه دار شده، اصلا حالیت نیست و اراجیف پشت سر هم میبافی و فکر میکنی ازت میترسم. توی حمال هم اگه از حالا به بعد منو بخوای من دیگه تو رو نمیخوام. آساره شهابو تف کرد و از دهنش انداخت بیرون شهاب به سمت آساره برگشت تا دستش را بگیرد که آساره با دست رهایش با مشت به بینی شهاب کوبید که مرد دو دستش را روی صورتش گذاشت و فریادی از درد کشید. آساره با همان کمر دردناک از ماشین پیاده شد و یک لگد به در ماشین زد - برو به جهنم در همین موقع زانیار با ماشین از راه رسید و شاهد لگد زدن آساره به در ماشین و سر خم شده ی شهاب و قدمهای
🦋🦋 🌹🌹 فاع کند که شهاب محکم با دست کوباند به دهنش و زبان دختر بیچاره بین دندانهایش گیر کرد و مزه ی شور خون را در دهانش حس کرد. ** خاطرات روناهی🌹🌹🌹 چشمهایش را که باز کرد شاهد تابش اشعه های ضعیف خورشید از زیر در انباری شد. با خودش گفت: - تازه خورشید در اومده. هنوز گند کارم تو ایل نپیچیده... چه حالی داره صبح که واسه ی عروس خانم کاچی بیارن و حجله پاره و پوره، شلوار دو تکه ی داماد و شال قرمز تکه پاره ی عروس خانم رو ببینن... با یاد آوری دلاوری و شجاعت شبانه گذشته اش ریز ریز خندید و زیر لب گفت: - این تازه اولشه... دعا کنید که از خر شیطون پیاده شم و گرنه... ناگهان صدای جیغ زنها از بیرون به گوش رسید: - خاک عالم به سرمون شد... دیشب به حجله ی خداداد یاغی حمله کرده... خاک عالم پوزخندی روی لب نشاند و زیر لب گفت: - نه اینکه عروسش خیلی خوشگله، یاغیها واسش دندون تیز کردن! چشمهایش را بست و سعی کرد که دومرتبه بخوابد. بعد از مدتی با صدای باز شدن در انباری به سمت در چرخید و در جایش نشست. قامت مردانه ای را دید که در آستانه ی در ایستاده است. از تابش نور آفتاب به چشمانش احساس ناراحتی کرد و با صدای بلند گفت: - در رو ببند... مرد در را نیمه بست و پا به داخل انباری گذاشت. با گامهای استوار به سمت روناهی آمد. روناهی چشمانش را به آرامی باز کرد و متوجه خنجر غلاف شده در کنارش شد. اگر آنها خنجر را میدیدند صد در صد میفهمیدند که آشوب شب قبل کار روناهی بوده است. خنجر را به زیر دامنش داد. با صدای غرش مانند ابراهیم سرش را بلند کرد. - کار تو بوده...؟ باشنیدن سوال برادرش با چشمانی دریده رو به ابراهیم گفت: - چی؟ - یعنی تو بی خبری - باید تو اینجا خبری از بیرون هم داشته باشم ابراهیم با گامهایی بلند به دورش چرخید: - روناهیروناهی همه ی ما تو رو میشناسیم که چه سر نترسی داری... گم شدن ناگهانی تو واسه چند دقیقه و داد و فریاد امروز زن ها... پس تو کاملا بیخبری؟! تو گفتی و من هم باور کردم! روناهی خودش را کمی تکان داد و مصمم گفت - گم نشده بودم سر درد بودم. زود خوابم برد! صدای ابراهیم بلند شد: - پس چرا هرچی یار محمد و صنوبر صدات کردن جواب نمیدادی؟ خیلی خونسرد جواب داد - شال هامو دور سرم پیچیده بودم تا درد سرم خوب بشهاز پسِ دو تا شال پشمی چطوری باید صداشونو میشنیدم؟ اگه میومدن داخل و این گوشه رو نگاه میکردن، حتما منو میدیدن ابراهیم با صدایی که در آن رضایت و خرسندی موج میزد گفت: - به هر حال کار هرکسی بوده دل یار محمد رو خنک کرده لحظه ای مکث کرد و بدون مقدمه چینی گفت - امشب بزرگان ایل محمود خان مرحوم واسه جواب گرفتن به اینجا میان. چند روز پیش سوار فرستادن... حسام بیگ دستور داده که از انباری بیرون بیای تا خودت رو تمیز کنی رخت های خوبت رو بپوش. به صنوبر گفتم که زینب رو ور دستت بذاره تا زودتر آماده بشی... وای به حالت که دست از پا خطا کنی یا حرف نامربوط بزنی زینب همه جا با توئه! مبادا دست به سرش کنی و کاری انجام بدی که. روناهی با چشمانی زل زده به دهان ابراهیم، متعجبانه به میان کلام برادرش پرید - واسه کدوم پسر محمود خان؟ اونکه یه پسر بیشتر نداره... اونم که داماد شده ابراهیم بدون هیچگونه تعللی جواب داد: - واسه همون پسرش، سالار خان روناهی نالید - اونکه زن داره! دو تا بچه داره! ابراهیم ابروهایش را در هم کشید - زنش مریضه! خیلی وقته حکیم های شهر جوابش کردن! فکر کردی با این آوازه ی بدنامیت قراره کی به خواستگاریت بیاد؟ من هم در حیرتم که چطور سالار خانی که دست روی هر دختری بذاره نه گفتنی در کار نیست، حرف تو رو پیش کشیده روناهی بدون توجه به موقعیت، عصبانی صدایش را به سرش انداخت: - واسه این حرف منو پیش کشیده که دنبال یه کلفت میگرده که هم بچه هاشو جمع کنه و هم اتحادشو با حسام بیگ قوی تر.شماها اینو نفهمیدید ابراهیم دست انداخت به موهای کوتاه روناهی و سرش را به پایین کشید و صورتش را نزدیک صورت دخترک بینوا برد و با غیض گفت - صداتو واسه من بلند میکنی خیره سر فکر کردی حسام بیگ راضی میشد که تو رو به یه رعیت بده حتی اگه فرار میکردی؟ در هر صورت تو رسوا بودی... این رسوایی هم فقط به یک صورت پاک میشه که زن سالار خان بشی و گورتو از ایل گم کنی! هنوز نفهمیدی که عروس سالار خان شدن حکمیه که حسام بیگ واست در نظر گرفته روناهی سرش را بین دستانش گرفت. ابراهیم با دیدن تغییر رنگ چهره ی روناهی دلش برای این دختر بینوا سوخت.حقش نبود که چنین سرنوشتی برایش رقم بخورد. زندگی در ایل سالار خان یعنی اسارت. روناهی میدانست حکمی که پدرش برایش صادر کرده بود عروس شدن نیست بلکه تبعید است. تبعید به جایی که خیلی از ایل خودشان و خانواده اش دور میشد. در مورد سالار خان خیلی حرفها شنیده بود. سالار خان بعد از فوت پدرش محمود خان رییس ایل شده بود. همه سالار خان را به یک دندگی و غ