eitaa logo
رمان کده ،✍️✍️✍️شهر Romankadh📕shahr🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰
1.4هزار دنبال‌کننده
372 عکس
420 ویدیو
0 فایل
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی کپی بدون درج لینگ کانال حرام هست،وپیگرد قانونی دارد،❌❌❌ https://eitaa.com/roomannkade 🆔@shiporamoolma
مشاهده در ایتا
دانلود
Yousef-Zamani-Man.mp3
5.76M
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma
🦋-گیس بریده🦋 د. از همکلاسیهای برادرش بود. کارشناسی ارشد مهندسی کامپیوتر می خواند. اختلاف سن یکسال آساره و زانیار باعث صمیمت زیاد این خواهر و برادر شده بود. همین صمیمیت آساره با برادرش باعث شده بود که در محافل او و دوستانش همیشه حضور داشته باشد و باب آشنایی او با شهاب باز شود. و این آشنایی سرانجام به ازدواج آن دو ختم شده بود. - الوسلام شهابی...! - سلام خانم طل خوبی؟ - ممنون. کجایی؟ - دم در دانشکده تون. زود بیا که ماشین بابا رو بلند کردم تا باهم نهار بریم رستوران و از اونجا هم بریم صفا... - تا دو دقیقه دیگه اونجام. خاطرات روناهی رسم نبود که پدر به دخترش بگوید که قرار است برایش خواستگار بیاید و یا از او نظرش را جویا شود. روناهی میدانست که اگر خودش اقدامی نکند و وارد عمل نشود، فردا شب صد در صد به عقد پسر عمه اش در خواهد آمد و با بازگشت ایل به روستا مجلس عروسی در اولین فرصت گرفته خواهد شد تنها راهی که به ذهنش میرسید، فرار بود. کاری که بین جوانهای ایل مرسوم بود. زمانیکه دختر و پسری هم را میخواستند و خانواده ها راضی به ازدواجشان نبودند با هم فرار میکردند و به نزدیکترین ایل یا روستا میرفتند و رییس آن ایل به آنها پناه میداد و بعد از چند روز چند تا از ریش سفیدان را نزد رییس ایلی که دختر و پسر از آن بودند میفرستاد و با میانجی گری آنها دختر را به عقد پسر در می آوردند. ولی تاکنون چنین اتفاقی بین دختر خانزاده ها دیده نشده بود. در هر صورت کار شایسته ای نبود ولی جزو رسم و رسومات درآمده بود. ولی امان از زمانیکه که نقشه دختر و پسر لو میرفت که در آن صورت ریختن خونشان حلال بود روناهی در حالیکه پشتش را خم کرده بود تا کسی متوجه حضورش نشود، به پشت خارهای شتر رفت که در یک جا جمع آوری شده بودند و از آنها برای روشن کردن آتش استفاده میشد. خداداد مشغول جمع آوری هیزمهای شکسته ای بود که به دور و اطراف پراکنده شده بودند. بلندی خارها به اندازه ای بود که کسی متوجه حضور روناهی در پشت آنها نمیشد. روناهی چند بار از پشت خارها آهسته گفت: - پیشت پیشت.خداداد.خداداد. خداداد سری چرخاند و چشمش به روناهی افتاد که از پشت خارها سرش را بیرون آورده بود. نگاهی به دور و اطراف کرد و وقتی متوجه شد کسی آن دور و برها نیست، نزد روناهی رفت. بدون آنکه سر بلند کند با خجالت گفت - بله خانم! کاری با من داشتید روناهی از آستین لباسش گرفت و خداداد را با خشونت پشت خارها کشاند. خیلی جدی و بدون هرگونه عشوه و نازی که دخترها در این زمانهای حساس بکار میبرند گفت: - چقدر دلت با منه؟ حرفی که روناهی زده بود به اندازه ای شوک بر انگیز بود که خداداد با چشمهای گرد شده، بدون هیچ حرفی به چشمان نافذ دختر که هیچ شوخی و تمسخری در آن دیده نمیشد زل بزند. روناهی با صدایی بلندتر و صد البته جدی تر خیره در چشمان خداداد گفت: - گفتم چقدر دلت با منه خداداد؟ برق شادمانی در چشمان خداداد درخشید و صدایش رنگ و بوی هیجان گرفت: - کدوم مرد ایله که نخواد شما رو از آن خودش کنه همین جمله کافی بود که روناهی در تصمیمش مصمم تر شود: - فعلا برو تا کسی ما رو ندیده واست خبر میفرستم وسایلتو جمع کن. همین امشب باید فرار کنیم! خداداد نگاهش پر شد از تعجب و ترس: - ف...فرا...فرار...! روناهی اخمی غلیظ بین ابروهایش انداخت - چی شد؟ جا زدی نکنه فکر کردی حسام بیگ خودش منو دو دستی میاره و تقدیمت میکنه کنجکاوانه در حالیکه ته دلش از ترس خداداد پایین ریخته بود پرسید: - هستی یا نه؟ کدام مرد ایل بود که روناهی را نخواهد. خصوصا وقتی که خود روناهی پیشقدم شده بود. این یعنی نهایت خوشبختی و آینده ی درخشان و تضمین شده برای آن مرد. مسلما اولش سخت خواهد بود ولی وقتی بزرگترها پا در میانی میکردند، خداداد میشد داماد حسام بیگ، رییس قبیله... خداداد لبخند سرخوشی را تحویل روناهی داد. دست دراز کرد و دست روناهی را در دستان زمخت و پینه بسته ش گرفت: - تاج سرمَنی خانم! روناهی خندان دستش را از دست خداداد بیرون کشید. حس خوشایندی ته دلش را پر کرد. بدون حرفی رویش را از خداداد گرداند و به سمت چادرشان رفت. احساس عاشقانه ای که در دلهایشان لانه کرده بود، هر دو را به وجد می آورد. نزدیک غروب بود. روناهی از چادر بیرون آمد. زنها به چادرهایشان رفته بودند و مشغول پخت و پز شام و پذیرایی از شوهرهای خسته ی خود بودند. تک و توک پسربچه ها روی علفها شیطنت میکردند. خداداد مشغول پر کردن ظرفهای مسی از آب چشمه ای بود که در فاصله ی کمی بعد از آخرین چادر قرارداشت. روناهی چشمش به رسول پسر 7 ساله ی زینب افتاد که در حال بازی با بزغاله ی تازه متولد شده بود روناهی به نزد رسول رفت. دست در جیب کتش کرد و تکه ای نان روغنیِ شیرین ازجیبش درآورد وبه طرف رسول گرفت: - اینو بگیرو برو لب چشمه پیش خداداد و بگو خانم گفت ما
🦋 گیسو بریده🦋 ه که بالا اومد، پشتِ تپه ی قرمز. پسرک با دیدن نان روغنی چشمانش برقی زد. بزغاله را از بغلش پایین گذاشت و دوان دوان به سمت خداداد که در حال آوردن آب از لب چشمه بود رفت. پسرک نیمه ی راه به او رسید و پیغام روناهی را داد. تنها شاهد پیغام رساندنهای رسول، صنوبر بود که آفتابه به دست از دستشوییِ پشت خارهای شتر روی هم انباشته، بیرون آمد... آساره ( چند ماه قبل) دکتر یاوری گچ را کنارتخته سیاه گذاشت. دستهایش را به هم قفل کرد و رو به دانشجویان گفت: - خب... خسته نباشد. درس امروز هم تموم شد. اگه سوالی دارید بفرمایید... طبق معمول این آساره شایسته بود که دست بلند کرد: - ببخشید استاد فکر می کنید تجارت الکترونيک بر توسعه صادرات فرش دستباف ايران اثرات مثبتی داشته باشه؟ دکتر یاوری نگاه موشکافانه ای به صورت شاگردش انداخت. با وجود سن نسبتا کمش همیشه سوالهای چالشی و پایه ای را در کلاس مطرح میکرد که برای جواب دادن به هرکدام نیاز به انجام یک تحقیق پژوهشی بود. در حالیکه به چشمان نافذ آساره زل زده بود گفت: - شما همیشه سوالات بحث بر انگیزی رو در کلاس مطرح میکنید که من واقعا لذت میبرم از این اشتیاق و علاقه ی شما... و بعد رو به دانشجویان دیگر گفت: - سوال خانم شایسته میتونه یه موضوع خیلی خوب واسه پایان نامه تون باشه... چشمی بین دانشجویان چرخاند: - کسی نظری نداره؟ دانشجویان همه به دهن استاد چشم دوخته بودند. - پس بریم سر جواب... استفاده از تجارت الکترونيکي براي همه شرکت ها و ارگان هايي که سعي در ارضاي نياز هاي مشتري هاشون در اسرع وقت دارن خصوصا در مورد فرش دستباف که يکي از مهمترين منابع ارزي کشور پس از نفته، صادقه. شرکت ها بايد از طريق ابزار اينترنت، تبليغات و اطلاعات مورد نيازِ مشتري های خودشونو ارائه بدن و به واسطه قرار داد با شرکت هاي کارتهاي اعتباري و شرکت هاي حمل و نقلِ روابط الکترونيکي با مشتري هاشون ارتباط داشته باشن . تجزيه و تحليل داده ها تا حالا نشون داده که استفاده از تجارت الکترونيک در مقايسه با روش هاي سنتي برتري داره و نيز تبليغات و ارائه اطلاعات از طريق روش هاي الکترونيکي از نظر جلب توجه خريداران و ارائه تسهيلات و استفاده از سيستم هاي پيشرفته الکترونيکي در حين فروش از نظر جلب رضايت خريداران نسبت به سيستم هاي سنتي موثر تره. کلاس تموم شده بود. استاد یاوری رو به آساره گفت: - خانم شایسته، شما تشریف بیارید اتاق من که در مورد پروپوزالتون صحبت کنیم. آساره بعد ازجمع کردن وسایلش به اتاق دکتر یاشار یاوری رفت. دکتر یاوری به واسطه چند سال زندگی کردن در خارج از کشور و طبع شوخ و شادی که داشت با دانشجویانش چه دختر و چه پسر راحت بر خورد می کرد و همین خصلتش باعث شده بود که ظرف مدت کوتاهی جزو یکی از محبوبترین اساتید دانشگاه شود. آساره که وارد اتاق شد، طبق خواسته ی دکتر یاوری صندلی اش را کنار میز استادش گذاشت. دکتر یاوری مثل همیشه خنده بر لب داشت. مردی متشخص و قابل احترام بود. با وجود آنکه سی و شش سال بیشتر سن نداشت ولی تجربیاتش در زمینه ی اقتصاد و مدیریت بازرگانی به حدی بود که نشان دهنده ی وسعت مطالعاتی اش بود. برگه های پروپوزال را از کیف سامسونتش روی میز گذاشت و خطاب به آساره گفت: - من پروپوزالو مطالعه کردم. بیان مسئله ش خیلی کامل و مفصل بود . یه سری جاها توضیحاتش زیاد از حده که علامتگذاری کردم تا حذف بشه در مورد فرضیات باید بگم که آساره کاملا روی برگه خم شده بود و با دقت گوش و سرش را تکان میداد. با نواخته شدن چند ضربه به در اتاق، دکتر یاوری بدون اینکه سرش را بلند کند گفت: - بفرمایید داخل. با شنیدن سلام از دهان یک خانم، هردو سرشان را بلند کردند. یاشار با دیدن همسرش الهام در آن وقت روز و آن هم بدون هماهنگی قبلی به دانشکده آمده بود، متعجبانه به او نگاه کرد الهام با دیدن آساره که در کنار همسرش نشسته بود و هر دو سرشان پایین و نزدیک به همدیگر بود نگاه مشکوکی به هردو انداخت. آساره به سرعت از جایش بلند شد یاشار لبخند زنان به آساره گفت بشینید سر جاتون خانم شایسته همسرم هستن. آساره به سمت الهام آمد و دست دراز کرد و با خوشرویی گفت آساره شایسته هستمدانشجوی کارشناسی ارشد مدیریت بازرگانی.
🦋🦋 🌹🌹 الهام به سردی دست آساره را فشرد و خیلی بی احساس گفت - خوشبختم.ذکر خیرتونو در منزل داشتیم. آساره با چشمانی بهت زده نگاهی به زن و شوهرکرد که یاشار پیش دستی کرد و گفت: - دیشب که خوندن پروپوزال شما رو تموم کردم به الهام جان در مورد علاقه و هوش شما و پروپوزال کاملتون گفتم. آساره که از این تعریف استادش سرخوش شده بود با خنده گفت - شما همیشه به من لطف دارید استاد. که این حرف همراه شد با نگاه پر از خشم الهام به آساره و یاشار. یاشار رو به همسرش گفت: - عزیزم اتفاق بد و یا مهمی افتاده که بدون هماهنگی و این وقت صبح اومدی دانشکده الهام با تون صدایی که مشخص بود از جو و حضور آساره در آنجا شاکی شده است گفت - حتما باید اتفاقی بیفته که یه خانم بیاد دیدن همسرش آساره شرایط رو اصلا مناسب ماندن ندید. رو به یاشارگفت استاد من میرم و یه وقت دیگه مزاحمتون میشم الهام پوزخندی زد و گفت - شما باشید . من الان رفع زحمت میکنم. و به سمت میز شوهرش رفت و گفت: - لطفا کارت عابر بانکتو بده.واسه خرید که اومدم بیرون، یادم افتاد که پول همراهم نیاوردم. یاشار با لبخند کارت عابر بانک را از کیف سامسونتش در آورد و رو به الهام گرفت: خدمت نازنین ترین همسر دنیا روزشمار که میدونی الهام تشکر سردی کرد و بدون خداحافظی ازآساره به سمت در رفت قبل ازخارج شدن از اتاق با لحنی که میشد راحت فهمید که عصبی است گفت: - امشب تولد علیرضاست. عصر زودتر بیا خونه تا بریم خونه شون. و بعد از اتاق خارج شد. چهره ی دکتر یاشار یاوری کاملا نشان میداد که از طرز برخورد و رفتار همسرش جلوی شاگردش ناراحت شده است. برای اینکه جو سنگین حاکم بر اتاق را تعدیل کند و غیر مستقیم عذر خواهی ای در مورد رفتار همسرش از آساره داشته باشد با لبخند گفت: - همسرم کمی رو من حساسه همین یک جمله کافی بود که آساره به سمت میز استاد یاوری برود و برگه های پروپوزالش را بردارد. با حالتی عصبی که سعی میکرد آن را کنترل کند گفت با وجود احترامی که براتون قائلم و اینکه دوست دارم تو این پروپوزال استاد راهنمام باشید نمیتونم بپذیرم که الکی و روی حساسیت های غیر منطقی خانم شما محکوم بشم و واسه ی زندگیتون مشکلی درست کنم برگه ها را برداشت و به سمت در اتاق چرخی 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 خاطرات روناهی چادر حسام بیگ را با پارچه هایی همجنس خود چادر که از پشم بز بود، اتاق، اتاق کرده بودند.اتاق خدمه های زن یک طرف و اتاق ارباب و ارباب زاده ها طرف دیگر. از نیمه شب گذشته بود و همه در خواب ناز بودند. چشمانش را باز کرد و چهار دست و پا به سمت نیمکت گوشه ی چادر که از یک تخته و چند سنگ در زیرش ساخته شده بود، رفت.بقچه ی لباسش را برداشت و پاورچین پاورچین به طرف در چادر رفت. به آرامی از روی صنوبر که کنار در چادر خوابیده بود گذشت عجیب بود که صنوبر در آن شب کنار روناهی نخوابیده بود و روناهی این اتفاق را به فال نیک گرفت. پا به خارج از چادر گذاشت. آسمان پر از ستاره، نسیم دلنواز کوهستان و صدای جیرجیرکها تنها چیزی بود که در آن لحظه قابل درک بود. تنها چراغ روشن کوهستان، ماه بود که در آن شب قرص کاملش سقف آسمان و زمین را زیباتر کرده بود. روناهی سر به آسمان برد خدایا به امید تو هرچند در دل رعب و وحشت زیادی از کارش احساس می کرد ولی غرور و شهامتش آنقدری بود که لگام بر دهنه ی ترسش بزند و پا در مسیری بگذارد که می دانست در صورت برملا شدن نقشه اش تنها حکمش مرگ است قدم در راهی گذاشت که سختی اش تا رسیدن به نزدیکترین ایل بود که در فاصله دو کیلومتری آنها چادر زده بودند. در صورتی که به سلامت به ایل همسایه می رسیدند روناهی از آنِ خداداد می شد. چون کسی دیگر دختر فرار کرده را به همسری نمی پذیرفت و به ناچار حسام بیگ با ازدواج روناهی با خداداد موافقت می کرد. از صدای خش خش قدمهایش هم بر روی علفها وحشت داشت و مرتبا سر به عقب میگرداند. چند بار از سایه ی خودش هم ترسیده بود ناگهان پایش به داخل گِل و لجنهای کنار چشمه رفت و صدای نابهنگام قورباغه ای باعث شد که جیغ کوتاهی از ترس بکشد. بقدری دلهره و هراس داشت که به فکر کفش گِلی و جورابهای خیس شده اش نباشد! از خم جاده ی مال رو گذشت و به تپه ی خاک رس قرمز رسید. روی یک سنگ نشست و در حالیکه بقچه اش را در بغل گرفته بود و از سرمای نسیم نیمه شب، پای خیس شده اش و ترس میلرزید، منتظر خداداد شد مدتی گذشت و خبری از خداداد نشد. شاید یه ساعتو شاید دو ساعت. همینقدر بود که روناهی متوجه شد ستاره ها یکی پس از دیگری محو میشوند و نسیم سحری جایش را به نسیم صبحگاهی میدهد. ناگهان سایه ی مردی به جلوی پایش کشیده شد خوشحال شد و قلبش پر از شعف. با بلند کردن سرش و دیدن قامت بلند و درشت یار محمد تمام خوشی اش به ترس و وحشتی بی سابقه بدل گشت. از روی سنگ بلند شد و در حالیکه بقچه لباسش را به خودش میفشرد، عقب عقب رفت. سای
🦋🦋 🌹🌹 ه ی یار محمد هر لحظه به رویش کشیده تر میشد به جایی رسید که نه راه پیش داشت و نه پس. برادرهایش، ابراهیم و اسماعیل، یکی پس از دیگری از پشت تپه قرمز ظاهر میشدند چشمان روناهی از ترس در حال پاره شدن بود. رنگ به چهره نداشت. دندانهایش تیک تیک بهم می خوردند. ضعف و سستی تمام بدنش را فراگرفت. رو ی دو پا نشست و سرش را خم کرد و در خودش مچاله شد. یار محمد خنجر را از غلاف آویزان به کمرش بیرون آورد. دستش را دراز کرد و با یک حرکت شال سر روناهی را کشید که با فرو شدن چنگک های سربند در سرش، سوزشی شدید ی را حس کرد... موهای بلند روناهی را از عقب گرفت و خنجر را بیخ گلویش برد که با صدای اسماعیل که میگفت" حسام بیگ به مرگش راضی نیست خنجر را به موهای پر پشت و براقش گیر داد و آنها را یک وجب پایین تر از گوش دختر بینوا برید و خرمن موها را به کناری پرت کرد. یار محمد پر بود از خشم. نفسهایش را صدادار بیرون میفرستاد و چشمانش را مرتب به هم میفشرد. فریادی از روی عصبانیت کشید دختره ی بی آبرو...حیف که حسام بیگ سفارش کرده نکشمت وگرنه خونت حلال بود صدای خشمگینش برای لحظه ای در کوهستان طنین انداخت و روناهی چنان هول برش داشت که در یک آن احساس کرد که روح از بدنش در حال پر کشیدن است ابراهیم به سمت پشت تپه رفت و بعد از چند دقیقه با سه اسب ظاهر شد. همگی سوار اسبها شدند و یار محمد هم روناهی وحشت زده را پشت ابراهیم با طناب بست. ایکاش میمرد و در هراس حکم حسام بیگ نمی بود. می دانست که حکم و تنبیه پدرش کمتر از مرگ نیست ولی یک مرگ تدریجی از لحظه ای که روناهی را در انباری زندانی کردند، هزاران سوال در ذهن دخترک محکوم شده میچرخید و مهمترین آنها که باید به جوابش میرسید این بود -برادرهایش چگونه متوجه شدند؟ خداداد کجاست؟ چه حکمی حسام بیگ برایش صادر میکند 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 آساره ( چند ماه قبل) آساره ناراحت از اتاق خارج شد و یاشار شاکی از رفتارهمسرش که این اولین بار نبود که بدون فکر کردن و توضیح خواستن بی ادبانه رفتار میکرد، سرش را بین دو دستش گرفت و به میز خیره شد با لغو کردن قرار ملاقاتش با چند شرکت که به عنوان مشاور امور مالی و مدیریتی همکاری میکرد، قبل از ساعت چهار بعد از ظهر به خانه برگشت همسرش الهام با وجود اینکه زن کدبانویی بود و بسیار به زندگی و همسرش علاقمند بود، خصلتی داشت که گاهی اوقات برای یاشار زندگی کرده در خارج از کشور مشکل ساز بود. الهام بسیار به شوخیها و ارتباط راحت یاشار با خانمها حساس بود، هرچند که یاشار همیشه سعی میکرد که جانب تعادل را رعایت کند و پا از حد و حدود خودش فراتر نگذارد ولی حس حسادت غیر منطقی الهام گاهی مشمول همه ی خانمها میشد، حتی خواهر و خانم برادرش علیرضا بارها سر این مسئله با هم بحث داشتند و یاشار علیرغم غرور مردانه ای که داشت، با تغییر رفتارش به صورت های مختلف خواسته بود که حساسیت زدایی کند ولی موفق نشده بود با وارد شدن به خانه، الهام مثل همیشه آرایش کرده و با یک لباس زیبا به استقبالش آمد. بوسه ای بر گونه ی شوهرش زد - سلام عزیزم خسته نباشی لباسم قشنگه همیشه همینطور بود با شکاکیت و قضاوت عجولانه اش اعصاب یاشار را بهم می ریخت و بعد توقع داشت که با یک سلام عزیزم گفتن و بوسه ای بر گونه شوهرش، همه چیز فراموش شو یاشار بدون اینکه به او اعتنایی کند و جواب سلامش را بدهد به سمت اتاق خواب رفت، الهام شاکی و دست به کمر در آستانه ی در اتاق خواب ایستاد و با صدای بلندی گفت: - مثل اینکه بدهکار هم شدم یاشار که در حال در آوردن کتش بود با چنان خشمی به همسرش نگاه کرد که الهام چند قدم عقب رفت. کت را روی تخت پرت کرد و همینطور که به سمت الهام می آمد صدایش را بلند کرد و عصبی داد کشید: - کی به تو اجازه داد که سرتو بندازی پایین و بیای دانشگاه.واسه هرچیز که روزی صد مرتبه زنگ میزنی ولی شعورت نکشید که قبل از اومدن به محل کارم با من هماهنگ کنی مچ گیری میخواستی بکنی پاشدی اومدی آبروریزی اصلا فهمیدی که رفتار امروزت میتونه به ضررمن تو دانشکده تموم بشه؟ تو اصلا فهم اینو داری که رابطه ی استاد و شاگردی چیه که بی دلیل رو ترش میکنی و بی ادبانه با من و شاگردم رفتار میکنی؟ چی تو اون دانشکده تو مغزت فرو کردن که به اندازه ی یک پشه نمیفهمی الهام تا آن روز چنین برخوردی را از یاشار ندیده بود. هربار که یاشار به خاطر حساسیتهایش ناراحت میشد، سعی میکرد که با صحبت و دلیل حساسیت زدایی کند ولی اینبار اوضاع کاملا فرق میکرد مارحسادت بدجوری به جان الهام افتاد. بطوریکه رابطه ی بین عقل و زبان او را کاملا قطع کرد. بدون آنکه ذره ای به عواقب حرفش فکر کند صدایش را به سرش انداخت - آها. پس بگو مزاحم آقا شدم.ببخشید جناب.آساره خانم بدجوری قاپ شما رو دزدیده که به خاطرش رو سر همسرتون داد میزنید. از این به بعد اگه خواستم بیام حتما به شما زنگ میزنم تا اگه مشغ
🦋🦋 🌹🌹 ول لاو ترکوندن با آساره خانم نبودید مزاحمتون بشم... همینطور که دهانش را باز کرده بود و بی توجه به معنی کلماتش به یاشار، همسری که در این دو سال سعی کرده بود با تمام بچه بازیها و حساسیتهای بی جایش کنار بیاید و بارها و به طرق مختلف سعی کرده بود که عشقش را به او ثابت کند، بد و بیراه میگفت، سوزشی که بر روی گونه اش احساس کرد، دهانش را بست. درد و سوزش چنان شدید بود که ناگهان اشک در چشمانش نشست. یاشار عصبانی و خشمگین در حالیکه دستش را مشت کرده بود غرید: - خفه شو... خفه شو الهام... بسه دیگه هرچی حرف مفت زدی... کتش را از روی تخت برداشت و بدون توجه به اشک های همسرش که جاری بود، در ورودی ساختمان را به شدت کوبید و از خانه خارج شد. شدت عصبانیتش را میشد از شنیدن صدای وحشتناک چرخش لاستیک بر روی آسفالت فهمید. الهام همانجا روی زمین نشست. در حالیکه نفسهای عصبی میکشید زیر لب میگفت: - پس یه چیزی هست... بی هیچی نمیشه...دارم برات آساره خانم... بشینو تماشا کن... پا توی زندگیِ من میذاری... واسه شوهر من تور پهن میکنی دختره ی... به روزگار سیاه می نشونمت... کاری میکنم که از این شهر بری... فقط تماشا کن... به من میگن الهام نه برگ چغندر... خاطرات روناهی🌹🌹🌹🌹🌹🌹 نگاهش را دور تا دور دیوارهای کاهگلی و نم کشیده چرخاند. چند روز بود که در این انباری حبسش کرده بودند؟ شمارش ساعت ها و روزها از دستش در رفته بود. یکروز، دو روز، یک هفته... یکماه... اصلا نمیدانست که چند روز است در این مکانِ تنگ و تاریک که از آن برای زایمان گوسفندها استفاده میشد و همیشه از دیدن آن وحشت داشت، زندانی شده است. آنهم به جرم بی گناهی...! گناهی که برای او گناه حساب شده بود و برای دیگران نه...! چرا؟ چون او دختر رییس ایل بود. دختر حسام بیگ کُرمانج. کسیکه سر کردگی یکی از بزرگترین ایلهای کرمانج شمال خراسان را بر عهده داشت... همین بس بود که دختر رییس یک قبیله باشی تا جرمها و حکم داده شده برای گناهانت با دیگران فرق کند... شامه اش به بوی بد خونِ پیچیده شده در انبار که همیشه در فصل تابستان بیداد میکرد، عادت کرده بود. با دستانی ناتوان و لرزان ناشی از غذا نخوردن به دلیل اعتصاب غذایی در این مدت زندانی بودن، نوار چنگک دارِ از پول پوشیده شده ی روی سرش را برداشت. دست به شال قرمزش برد و گره ی آن را باز کرد. شال قرمزش از روی سرش سُرید و روی پاهای دراز کرده اش افتاد. شال مشکی زیر آن را هم باز کرد. دستش به سمت موهایش رفت... با تمام شدن موها به زیر گوشهایش، اشک در چشمانش جوشید. تا قبل از زندانی شدن در این دخمه، موهایش تا زیر کمرش بود . قهوه ایِ تیره، زیبا و پر پشت... در انباری باز شد و قامت صنوبر خواهر ناتنی اش در آستانه ی درظاهر شد. با تابیدن نور از بیرون انبار به صورتش طبق معمول این چند روزه ناخودآگاه ساعدش به سمت چشمانش رفت و آن ها را پوشاند. به سایه ی سر برادران مهربانش، چشمانش چند وقتی بود که با روشنایی خداحافظی کرده بودند و آنچه میدید تاریکی انبار پر از کَنه و خون خشک شده بود...! صنوبر پا به داخل گذاشت. خشمناک و عصبانی غرید: - نمیدونم چرا آقاجان مجبورم میکنه که روزی چند بار برات غذا بیارم وقتی که تو اعتصاب کردی و هیچی نمیخوری...؟ در حالیکه ساعدش روی چشمهایش بود با سستی و ضعفی که در صدایش موج میزد گفت: - در انبارو ببند. نور بیرون اذیتم میکنه...! صنوبر پوزخندی زد و گفت: - تو ده روزه که اینجا زندونی شدی و خبر نداری که برادر عاشقِ سینه چاکِت امروز بعد از ظهر دم تمام چادرها شکلات پخش میکرد و واسه جشن دامادیِ فردا شبِ خداداد همه رو دعوت میکر روناهی دست از روی چشمانش برداشت... چیزی که در ذهنش گذشت را نمیخواست باور کند و دوست داشت جزو توهم همین چند روزه اش باشد که به سراغش می آمدند و مثل خوره او را نابود میکردند. تمام انرژی اش را جمع کرد و لب زد: - دامادیه کی..؟ خداداد...؟ نه...! نمیتونه درست باشه دروغه! - هِه وقتی آقاجان میگه تو ساده ای تو روش وایمیستی و میگی نه...! دخترکِ ساده... عاشق سینه چاکِت فردا شب دامادیشه تویی که خودتو به خاطر اون رسوا کردی وگرنه اون به فکر آبروشه.! امواج اشک در چشمانش بازی میکردند: - اون منو دوست داره خودش گفت. اگه دوست نداشت راضی نمیشد که با هم فرار کنیم! حتما به زور وادارش کردن. - به زور یا بی زور. فردا شب دامادیشه. با ته مونده ی انرژی اش پرسید عروس کیه دختر خاله ش شِمشاد همونکه قرار بود سیاهی انبار در پیش چشمهایش سیاه تر شد.دیگر صدایی نشنید و از حال رفت...! 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 آساره (چند ماه قبل) آساره وارد بخش آموزش شد . به سمت واحد مربوط به تعویض استاد راهنما رفت: - سلام خانم مهران پور - سلام بفرمایید - من میخواستم واسه تعویض استاد راهنمام درخواست بدم استاد راهنماتون کیه دکتر یاشار یاوری خانم مهران پ
اولین مهد کودک ایران با نام"ایران" توسط خانم"برسابه هووسپیان"از ایرانیان ارمنی دهه 30 خورشیدی در خیابان"معتمد الدوله"با مجوز وزارت فرهنگ تاسیس شد. هووسپیان در دانشگاه ژنو سوییس درس خوانده بود. رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma
عکس افتتاح تونل کندوان در جاده کرج - چالوس در ۲۷ اردیبهشت ۱۳۱۷ برای تماشای خاص ترین تصاویر عضو شوید رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma