🦋.#عروس_گیسو_بریده60🦋
هوا تاریک شده بود. روناهی نمد را به کنار آبگیر برد. سالار خان فانوس به دست در کنار روناهی ایستاد. زن ناپاکیها را شست. از جا که بلند شد، سالار فانوس را به دست همسرش داد:
-اینو بگیر... من نمد رو میبرم روی سنگ بندازم.
روناهی دست دراز کرد و فانوس را گرفت.
سالارخان چشمانش به صورت مهتابی روناهی، چشمان شهلایی و یقه ی باز بلوزش از ورای نور فانوس افتاد. نمد را ول کرد و دست به کمر روناهی انداخت. صورتش را نزدیک روناهی کرد و قبل از به رخ کشیدن میل مردانه اش با لحنی کشدار گفت:
- تو لباس زن های روس کسی باور نمیکنه که از کرمانج ها باشی. در اولین فرصت که با هم به شهر رفتیم، چند دست از این لباسا بگیر... دوست دارم گاهی تو خلوتمون این مدلی لباس بپوشی.نمد از دست سالار خان افتاد.
فانوس از دست روناهی بر زمین افتاد و خاموش شد...
******
خیسی موهایش را با پارچه گرفت و شالهایش را به سرش بست.
تخم مرغ ها را در ماهیتابه حاوی روغن حیوانی روی اجاق شکست.
صدای سالار از داخل خانه به گوش رسید:
-بانو... مربای تمشک رو کجا گذاشتی؟
لبخندی بر لب نشاند و بلند گفت:
-زیر سکو... تو قسمت ظرفا
ماهیتابه نیمرو را به داخل خانه آورد و سر سفره گذاشت:
-بفرما سالار خان...
چشمش به موهای خیس و شانه شده ی همسرش افتاد. پارچه را از روی میخ برداشت و به سمت سالار گرفت:
-موهاتو خشک کن
نگاهی مهربانی به روناهی انداخت:
-خودش خشک میشه بانو...
سالار خان نان روغنی را به نمیرو زد. لقمه ی بزرگی برداشت و رو به روناهی گرفت:
-بگیر بانو... رنگت پریده!
روناهی دست دراز کرد و لقمه را گرفت. هر لحظه تفاوت سالار خان با دیگر مردهای ایل برای روناهی بارزتر میشد. کمتر مرد ایلی بود که تا این حد دل به دل همسرش دهد و یا او را در کارها یاری کند. وظایف همه در ایل مشخص بود. کار زنانه را زنها انجام میدادند و کار مردانه را مردها! مردهای ایل غرورشان بیشتر از آن بود که به کارهای زنانه دخالت کنند! ولی سالار خان متفاوت بود.
هنوز سفره ی صبحانه را جمع نکرده بودند که صدای شیهه ی اسبی توجهشان را جلب کرد.
صدای احمد از پشت در بلند شد:
-سالار خان... سالار خان...
در صدایش اضطراب و اندوه واضحی موج میزد.
سالار خان با عجله خودش را به بیرون از خانه انداخت. دقیقه ای نگذشته بود که سالار خان به داخل خانه برگشت.در چهر ه اش غبار غم نشسته بود و پای چشمش خیس بود. روناهی نگران چشم به صورت شوهرش دوخت:
-چی شده سالار خان؟
سالار با عجله گفت:
بانو وسایل رو جمع کن. باید زودتر برگردیم ایل...
-چی شده؟ نگران شدم!
سالار با تون صدایی گرفته گفت:
-نارگل خاتون بعد از اذون صبح تموم کرده!
**
آساره
پایان نامه اش را از توی قفسه کتابهایش برداشت و نگاهی به جلد زرشکی اش کرد.
زیر لب گفت:
-بالاخره تموم شد. با همه بدی و خوبیش...
یاد دو هفته ی قبل افتاد که با چه دلهره ای برای دفاع از پایان نامه اش در جلسه حضور یافته بود.
دکتر یاوری چند دقیقه قبل از شروع دفاع در جلسه حاضر شد. یک دسته غنچه گل سرخ که لابلای آن یک شاخه گل مریم بود، در دست داشت.
بعد از اتمام دفاع، دکتر یاوری دسته گل را به سمت آساره گرفت و گفت:
-بهترین پروژه ای بود که تا حالا داشتم و از نظر من بالاترین نمره حق شماست.
دستی به روی اسم پایان نامه اش کشید:
-چه پایان نامه ی پر جارو جنجالی بودی!
در اتاقش باز شد. مادرش مروارید بود.
لبخندی به صورت مادرش زد:
-بله مامان؟
-آساره امروز برنامه خاصی داری؟ جایی میخوای بری
-شاید یه سر برم خونه ی مهوش. چطور مگه
-زانیار گفت امروز یکی از دوستاش میاد اینجا... خواستم تو هم باشی!
-وا.! با من چیکار دارید؟
-زانیار اینطور خواسته. گفته آساره هم باشه!
-باشه. به مهوش زنگ میزنم و میگم یه روز دیگه میام
-پس پاشو دخترم یه دستی به سر و صورتت بکش تا نیم ساعت دیگه میان
آساره با قیافه ای متعجب پرسید:
-نکنه قراره واسم خواستگار بیاد؟ مامان مگه نگفتم که
مروارید بدون توجه به صحبت آساره از اتاق بیرون رفت و در را بست. کلام در دهان آساره ماند و با بهت به در بسته نگاه کرد.
از جا بلند شد. به پدر و مادرش گفته بود که آمادگی پذیرش هیچگونه خواستگاری را ندارد ولی مثل اینکه آنها گوششان بدهکار نبود. تصمیم خود را گرفت. به سمت حمام رفت و زیر لب گفت:
-خونه نمیمونم... میرم خونه ی مهوش!
از حمام که بیرون آمد. مادرش را دید که در جلویش ایستاده است.
معترض گفت:
-اصلا از این کارتون خوشم نیومد مامان! نباید با من صلاح و مشورت میکردید؟
مادرش لبخند پر مهر