eitaa logo
رمان کده ،✍️✍️✍️شهر Romankadh📕shahr🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰
1.5هزار دنبال‌کننده
375 عکس
421 ویدیو
0 فایل
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی کپی بدون درج لینگ کانال حرام هست، https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋#🦋 ور جون بگیری.دخترات هنوز بهت احتیاج دارن دومرتبه قاشق شیر را به سمت دهان نارگل برد ماه بانو در حالیکه صدایش دو رگه شده بود گفت: -بخور نارگل جان چیزی به عروسی دخترات نمونده. هنوز رختخواب عروسیشونو بار نزدن. منتظرن تو خوب بشی. روناهی در حالیکه قاشق شیر را به دهان نارگل میبرد، بدون نگاه کردن به ماه بانو گفت: -دستوربده پشما رو بیارن. خودم رو بار کردنشون نظارت میکنم. تا نارگل ... حرفش را ادامه نداد و بعد از لحظه ای مکث گفت: -به سالار خان میگم به محض اینکه ایل به روستا رفت بساط عروسی رو راه بندازه. ماه بانو نگاه مهربانی به روناهی انداخت: -خدا از خواهری کمت نکنه! من که نمیتونم هم به امورات دو تا دخترام برسم و هم به نارگل و هم حواسم به جهاز دخترای سالار باشه! روناهی محکم گفت: -نگران جهاز دخترا نباش خودم از حالا به بعد حواسم هست. فقط باید با سالار خان صحبت کنم و ازش اجازه بگیرم. با صدای سالار خان که میگفت " شما آزادید بانو هرطور میلتون میکشه عمل کنید" سرشان را به سمت در چادر برگرداندند. سالار خان با گامهایی استوار وارد چادر شد. روناهی نگاهش به اندام کشیده و مردانه ی شوهرش افتاد و لذتی بی سابقه را با تمام وجود حس کرد. برخلاف قولی که به خودش داده بود تا عاشق نشود، قلبش نافرمانی میکرد. دخترها به پای پدرشان بلند شدند و سلام کردند. سالار خان نگاهش به قاشق پر از شیر افتاد که به سمت دهان نارگل میرفت. لبخندی بر لب زد و رو به ماه بانو گفت: -چطوره حالش؟ -غذا نمیخوردبه پیشنهاد روناهی شیر و نون براش آوردیم سالارخان به نشانه ی تایید سرش را تکان دادو به سمت رختخواب نارگل آمد و کنارش نشست. نگاهی به چشمهای بیمار زن انداخت: -چطوری بانو؟ نارگل چشمهای بیمارش را به علامت خوبم بست. سالار خان رو به روناهی کرد: -بانو ظرف غذا رو بده به ماه بانو. پاشو بریم روناهی بانو. شوهرت خسته ست. روناهی با شنیدن این حرف از دهان سالار خان چشمانش پر شد از برق شادی. کاسه شیر را به ماه بانو داد و به سمت در چادر راه افتاد. کناری ایستاد تا سالار خان جلوتر از او از چادر خارج شود. غروب شده بود و همه به چادرهایشان رفته بودند. تک و توک ستاره ای در آسمان به چشم میخورد. به محض اینکه از چادر خارج شدند، سالار دست دراز کرد و دست روناهی را در دست گرفت و فشار مختصری به آن داد. دل روناهی پر شد از شعف و نگاهی به سالار خان انداخت. سالار خان سرش را به سمت روناهی گرداند: -ممنون که به نارگل لطف داری... زن خوبی واسه شوهر و مادر خوبی واسه بچه هاش بود. حقش این بیماری در جوونی نبود. مجددا فشار دیگری بر دست روناهی وارد کرد و دستش را ول کرد. روناهی ناخود آگاه دستش به سمت بینی اش رفت. دستش بوی عطر مخصوص سالار خان را گرفته بود. نفس عمیقی کشید و آن را با ولع به ریه هایش فرستاد. سالار خان نگاهی به روناهی انداخت: -عطر شبای مسکوئه. از اونجا خریدم روناهی که از همصحبتی با همسرش ذوق زده شده بود گفت: -مسکو زیباست؟ سالار خان با تعجب پرسید: -تو مسکو رو ندیدی؟ - نه چرا باید دیده باشم؟ -مادرت روس بود -وقتی 5 ساله بودم من و پدرمو ترک کرد. -از مادرت چیزی یادت هست؟ - خیلی محو در حد اینکه شبا تا پشتمو نوازش نمیکرد خوابم نمیبرد. بعد از اینکه رفت حتی واسه دیدن من هم برنگشت. سالار خان چشمهایش را ریز کرد و سری تکان داد. انگار که داشت خاطراتش را مرور میکرد: -مسکو شبهای خیلی زیبایی داره... اگه سالی دو بار به اونجا نرم آروم نمیشم. -پدرم هم یکبار رفته بود و میگفت خیلی زیباست. -قسمت باشه یه بار میبرمت که ببینی! ولی بستگی داره روناهی نگاهش را به روی چشمهای سالار خان چسباند. هیجان زده پرسید: -بستگی به چی داره؟ سالار خان پوزخندی زد: -به اینکه زنم باشی یا نه؟ تمام شور و شعفی که در دل روناهی رخنه کرده بود به یکباره پر کشید و غمی جانفرسا بر دلش چنگ انداخت. سالار خان دومرتبه دست روناهی را گرفت ولی روناهی دستش را از دست شوهرش بیرون کشید و جلوتر از او به سمت چادرش راه افتاد و سالار خان پر از شعف شد از غرور و گستاخی این زن... خیلی جرات میخواست که سالار خان دست زنش را بگیرد و او دستش را پس زند و جلوتر از شوهرش راه بیفتد 🌹🌹 آساره ساعت از 12 نیمه شب گذشته بود که به اصفهان رسیدند. تمام راه یاشار علیرغم ناراحت بودن سعی میکرد آساره و زانیار را شاد کند و از خاطرات دوران دانشجوئی اش میگفت. هرچند بین کلامش بارها از زانیار و آساره عذرخواهی کرد که مزاحم آنها شده است و ابراز میکرد که به خاطر حماقت الهام شرمنده ی آساره است. زانیار هم سعی میکرد که با تغییر بحث و جواب دادن به یاشار جو را صمیمی کند و به او بفهماند که کسی او را مقصر صد در صد نمیداند و آساره هم از ابتدا اشتباه کرده که انگشت توبیخش را به سمت او گرفته است. بعد از ورود به اصفهان در اولین هتل سر راه دو تا اتاق گرفتند. یکی برای آساره و دیگری برای یاشار و زانیار