eitaa logo
رمان کده ،✍️✍️✍️شهر Romankadh📕shahr🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰
1.5هزار دنبال‌کننده
338 عکس
397 ویدیو
0 فایل
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی کپی بدون درج لینگ کانال حرام هست، https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🦋 -هیچوقت فکر نمیکردم که خشم دختر نیمه روس حسام بیگ تا این حد وسوسه کننده باشه... حماقت کرد اون مردی که تو رو با پنج گوسفند عوض کرد... تحت هر شرایطی که در کنارم باشی، من تو رو با ریاست یک ایل هم عوض نمیکنم! با گامهای محکم در پارچه ای را کنار زد و از چادر خارج شد. نگاه روناهی به شانه های ستبر و پهن شوهرش خشک شد. دستی به روی لبش کشید و زیر لب گفت: -دختر نیمه روس حسام بیگ نباشم اگه تو رو در آرزوی بوسه م بیتاب نکنم. با شنیدن صدای تیری که در کوهستان پیچید، چشمهایش را باز کرد. صدای سگهای باز شده ی جلوی چادر هم بلند شد. گهگاه صدای تیر در کوهستان شنیده میشد که مربوط به مامورین امنیت دولتی بودند که به یاغیها تیراندازی میکردند. با ساکت شدن سگها، روناهی چشمانش را بست. هنوز چشمهایش گرم خواب نشده بود، که احساس کرد آهو صدایش میکند. دومرتبه چشمانش را باز کرد. آهو به آهستگی تکانش میداد: -خانم جان... خانم جان نگاهش را به دور و بر چرخاند. نگران پرسید: -چی شده؟ تو اینجا چیکار میکنی؟ مگه تو چادر خدمه نبودی؟ -چرا خانم جان آقا احمد اومده و با شما کار داره! روناهی در رختخوابش نشست و شالش را به سر انداخت: -بگو بیاد تو ببینم چیکار داره. احمد وارد چادر شد: -سلام بانو -سلام احمد خانچی شده؟ اتفاقی افتاده؟ -بانو باید باهاتون خصوصی صحبت کنم روناهی رو به آهو گفت: -برگرد به چادر خودتون آهو با اشاره سر چشمی گفت و از چادر بیرون رفت. روناهی نگاه نگرانش را رو به احمد گرداند: -چی شده احمد خان؟ نگرانم کردی؟ احمد سرش را جلو آورد و با صدایی آهسته که فقط خودش و روناهی بفهمد گفت: -بانو، سالار خان تیر خورده 🌹🌹 آساره آساره چهره اش را در هم کشید و با تعجب گفت -هرموقع شما آمادگی داشتید شروع می کنیم ولی مگه شما چند ماه از دانشکده مرخصی نگرفتید یاشار سرش را به علامت بله تکان داد: -سه ماه از دانشکده مرخصی گرفتم اونم فقط به خاطر اینکه سر و صدا ها بخوابه و نگاههای کنجکاو اساتید و دانشجوها رو نبینم آساره پرسید -واسه اون روزچه توضیحی به دانشکده دادید یاشار نفسی تازه کرد -با بدبختی حراست دانشکده رو راضی کردم که یه خصومت شخصی بوده. اونا مصر بودن که اسم اون طرف رو بدم تا خودشون هم به خاطر بهم ریختن نظم دانشکده ازش شکایت کنن ولی من گفتم که پیگیری اونا ممکنه منجر به بهم خوردن زندگیم بشه! در نهایت وقتی دیدن که من عاجزانه ازشون میخوام که دنبال قضیه رو نگیرن، بی خیال شدن. منم واسه فراموش شدن ماجرا از اذهان بقیه سه ماه مرخصی گرفتم. فکر میکنم که این مدت زمان خوبی باشه که بتونیم با آرامش رو پایان نامه ی شما کارکنیم. آساره نگاه بی تفاوتش را به چهره ی یاشار دوخت: -اونوقت کجا باید همو واسه بررسی نتایج کاری ببینیم؟ یاشار سرخوشانه جواب داد -خونه ی من بعد از چند لحظه مکث ادامه داد -البته از اینجا که برم باید جریانو تاحدودی سربسته واسه مامان توضیح بدم. بنابراین مامان همیشه پیش من میمونه و شما هم نگران اینکه تنها باشید نخواهید بود آساره نگاهش را جهت کسب تکلیف به زانیار انداخت. برادرش رو به یاشار گفت: -فکر خوبیهمنم گاهی واسه زنگ تفریح میام دنبالتون بریم بیرون. البته تا زمانیکه پای شما تو گچ باشه. بعد از اون من و آساره همیشه مهمون شماییم... قبوله؟ یاشار سرش را خاراند و با لحن شوخی گفت: -فکر کنم من هنوز که هنوز باید درگیر جریانات این پایان نامه باشم! دو هفته بعد از بازگشت از اصفهان وکیل یاشار ماشین را گرفت و سجاد آن را به تهران آورد. و یاشار بیصبرانه منتظر صادر شدن حکم طلاق بود. در این مدت خانواده ی الهام با زنگ زدنهای مکرر و ابراز شرمندگی از یاشار خواستند که از طلاق دادن دخترشان صرفنظر کند ولی یاشار روی تصمیمی که گرفته بود پابرجا بود. بعد از دوماه حکم طلاق یاشار و الهام صادر شد ولی خانواده ی الهام هنوز هم دست بردار نبودن و با تماسهای پی در پی و اعلام پشیمون شدن الهام، از یاشار میخواستند که که شیرازه ی از هم پاشیده شده ی زندگی دخترشان را جمع و جور کند ولی یاشار حرفش یک کلام بود" نه". یکروز که آساره به منزل دکتر یاوری رفت، مجددا پدر الهام با یاشار تماس گرفت و از او خواست که در تصمیمش تجدید نظر کند تا آنها شرایط رجوع کردن آن دو را فراهم کنند. آخرین جملاتی که یاشار به پدر الهام گفت این بود -متاسفم زندگی من و الهام یه داستان با پایان تلخ واسه دخترتون شد. زنی که تا این حد خیره، جسور و سبکسر باشه که روی افکار پوچ و بی پایه و اساس، حیا و نجابتشو لجن مال کنه به درد هیچ مردی نمیخوره! این زندگی ننگین الهام سزای خیانتش به من و تهمت ناروایی که به یک خانم نجیب و آبرومند زده! امیدوارم که شما بتونید دخترتونو از منجلابی که توش دست و پا میزنه نجات بدید. خیلی متاسف شدم وقتی از زبون وکیلم شنیدم که عاشق پا جفت شده ی دخترتون اونو ول کرده. از اول هم معلوم بود که یه مرد مجرد کلاه