🦋#عروس_گیسو_بریده_قسمت49🦋
د شوهرش دهد. رو به احمد گفت:
-مرهم آوردی؟
احمد با صدایی خسته و بی روح گفت:
-بله بانو... تو جعبه ست
روناهی پارچه ی تمیز دیگری را با قوطی مرهم از داخل جعبه چوبی داشت. مرهم را به همراه عسل روی پارچه گذاشت و رو به احمد گفت:
- اگه خونریزی بند اومده، اینا رو بذار روی زخم و محکم دور زخم رو ببند.
احمد مثل یک عروسک کوکی مو به مو دستورات روناهی را اجرا میکرد. حالا میفهمید که چرا با وجود بدنام شدن روناهی سالار خان در ازدواج کردن با او پافشاری میکرد.
زمانیکه به احمد گفت میخواهد به خواستگاری روناهی برود، احمد متعجب از تصمیم رئیسش به او گفت:
-چرا میخواید دختر رسوا شده ی حسام بیگ رو بگیرید!
سالار خان بدون مکثی در پاسخ گفته بود:
- روناهی با این مدل رسوا شدن شجاعت و غیرتش رو به رخ زن های ایل کشید. هرکسی نمیتونه قدر این دختر جسور و بی پروا رو بدونه!
احمد در این لحظه با دیدن جسارت و شجاعت روناهی معنی سخنان سالار خان را که در جواب او گفته بود، میفهمید و در دل به انتخاب برادر گفته اش احسنت میگفت.
روناهی سر سالار را روی پایش گذاشت: هم
-احمد خان، میدونم خسته شدی ولی لطف کن و کمی آب سرد برام بیار. سالارخان داره از حال میره...
احمد به سرعت از جا بلند شد و از خانه سنگی بیرون رفت.
رو ناهی دستش را به صورت و بدن یخ کرده ی شوهرش زد. سالار خان باید گرم میشد و گرنه این سرما هوشیاری اش را در معرض خطر می انداخت.
با خارج شدن احمد از خانه سنگی... شالش را از سر باز کرد. دیگر برایش مهم نبود که سالار چشمش به موهای کوتاه شده اش بیفتد. شاله دیگر را از روی زمین برداشت.
هر دو شالش را به روی بدن برهنه سالار انداخت و دستان آن مرد از حال رفته و بیجان را به ترتیب بین دستهایش گرفت و شروع به ماساژ دادن کرد. یکی پس از دیگری... مرتب دستها را عوض میکرد.
خسته و ذله شده بود. احساس ضعف داشت و ترشح اسید در معده اش بیداد میکرد. دستها که کمی گرم شدند، دستش را به پشت شوهرش رساند و مشغول ماساژ دادن شد. بعد از دقایقی صدای ناله ی سالار بلند شد:
-آب...آب...
با شنیدن صدای شیهه ی اسب احمد شال خونی شده اش را از روی سالار برداشت و به سرش انداخت. احمد با ظرف آبی که از چشمه ی کمی دور تر پر کرده بود وارد خانه شد. روناهی کاسه ی آب را از احمد گرفت و به سمت دهان سالار خان برد:
-بخور سالار خان.
چند جرعه به مرد زخمی داد. به زور مقدار دیگری عسل به سالار خان خوراند.
رنگ و روی مرد بیمار تا حدودی برگشته بود. روناهی رو به احمد کرد:
-اینجا بالشت و یا رو اندازی ندارید؟
احمد نگاهش ر به دور اتاق چرخاند:
-نه بانو... نداریم. اگه اینجا چیزی بیاریم یاغیها میدزدن!
روناهی ابروهایش را به علامت تعجب بالا داد:
-شما که گفتید این خونه رو ساختید که شبایی که از شکار خسته برمیگردید در اینجا استراحت کنید
احمد سرش را از روی شرم پایین انداخت:
-شرمنده م بانو تا حالا ما تو این خونه سنگی فقط واسه استراحت کوتاه مدت اومدیم. غیر از ...غیر از...
روناهی خوب میدانست که منظور احمد از من من کردن و گفتن کلمه ی غیر از به چه چیزی برمیگردد. درست حدس زده بود سالار خان شب گذشته را با احمد اینجا بوده است. پوزخندی زد
-دل دل نکن احمد. حرفت رو بزن. الان مخفی کنی یک سال که گذشت و سالار از من بچه ای نداشت اونوقت چطوری مخفی میکنی؟
احمد که فکر نمیکرد روناهی تا این حد بی پروا او را مورد خطاب قرار دهد، سر بلند کرد و به چشمان غمگین زن نظرانداخت. دلش برای این دختر سوخت. خواست دلداریش دهد
-من مطمئنم که سالار خان بعد از گذشت زمانی کوتاه جذب شما میشن بانو... چون میدونم شما رو غیر از زنهای ایل میبینن... شاید خودم هم اول از انتخاب ایشون در حیرت بودم ولی امشب فهمیدم که سالار خان مثل همیشه بهترین رو واسه خودش انتخاب کرده. اگه قابل بدونید و منو به عنوان برادرتون بپذیرید، مطمئن باشید که در کمک به شما و رسیدن به خواسته تون که حق هر زن شوهر داریه، کوتاهی نمیکنم! در حالیکه با عجله به سمت در خانه سنگی میرفت گفت:
-من و سالار خان شب گذشته اصلا نخوابیدیم.
و با سرعت از خانه سنگی خارج شد.
چشمان روناهی به چشمهای بسته ی سالار خان افتاد. در دل گفت:
-سالار من و تو قراره تا کجا با هم در لجبازی باشیم؟ متاسفم که زمانی اومدی سراغم که یاد گرفتم غرورمو ارزون نفروشم! شاید حقارتی که به دنبال یه هوس بچگونه کشیدم باید با حفظ غرورم در کنار تو از یادم بره
انگشتانش را لابلای موهای همسرش کرد. به آرامی مسیری برای انگشتها باز کرد و دستش را به سمت گردن سالار خان برد. گردنش سرد بود. شالش را از روی شانه های شوهرش بالا کشید و کت بلندش را از کنارش برداشت و روی شانه های سالار انداخت. سرش را به دیوار تکیه داد و خود را به عالم رویا سپرد. سالار خان با به رخ کشیدن مردانگی اش خیلی زود قدم به قلب زخم دیده ی دخترک گذاشته بود!
با صدای احمد که میگفت " خانم ج