🦋#عروس_گیسو_بریده_20🦋
بود
شالهای ترکمنیِ ابریشم و کت ترمه و دامنی که لطافت پارچه اش مثل گلهای بهاری بود. تکه های لباس را کنار گذاشت. چشمش به گردن بند مربع شکلی افتاد که لای لباسها گذاشته شده و اطراف گردن بند با نگین های فیروزه و عقیق تزیین شده بود. گردن بند را که برگرداند رویش نوشته شده بود تامارا.
اشکی در چشمانش حلقه زد. این لباس عروسیِ مادرش بود
با خودش گفت
- تا این حد مادرم برای حسام بیگ عزیز بوده که لباس اونو همیشه با خودش داره؟
وقتی لباسها را پوشید و گردن بند را به گردن انداخت، حس خوبی به او دست داد. احساس کرد که مادرش در کنارش است. عجیب بود که بعد از ترک پدرش، حسام بیگ هیچگاه به دنبال او نرفت. این هم از غرورکاذبی بود که مردهای ایل داشتند.
با صدای هل هله و فریاد افرادی که در خارج از چادر بودند، بیرون آمد. از دور چند سوار به سمت چادرها می آمدند. از درخشش بدن اسب سیاه یکی از سوارها که جلوتر از بقیه بود، معلوم بود که فرد مهمی است.
گل اندام دست روناهی را کشید و به داخل چادر برد:
- نمیدونی عروس نباید به استقبال بره؟ نا سلامتی تو ایل بزرگ شدی؟ هنوز نیومده نگن عروس پر روئه!
بدون حرفی با غیض دستش را از دست گل اندام کشید و از درز چادر مشغول نگاه کردن شد.
سوارها رسیدند برادرها و سایر مردها به استقبال رفتند
چشمش به سوار اسب سیاه افتاد. لباسهایش بسیار متفاوت بود از لباسهای برادرانش و مردان ایل
چکمه های چرم و بلند، شلوار مشکی براق تنگ و کتی که یقه ی ایستاده داشت و تکمه های بسته شده ی طلایی اش زیر نور آفتاب میدرخشید موهای پر پشت و چشمان نافذی که روناهی احساس کرد در زیر نور آفتاب درخشید
مرد جوان از اسب پیاده شد. قامت کشیده اش و استوار بودن گامهایش او را متفاوت میکرد با تمام مردهایی که در آنجا حضور داشتند. مرد جوان به سمت حسام بیگ رفت.
حسام بیگ نزدیک چادر ایستاده بود و روناهی احاطه ی کامل به آن ناحیه داشت. حسام بیگ دستهایش را گشود و مرد جوان را در آغوش گرفت و بلند گفت
- خوش آمدی سالار خان
🌹🌹🌹
آساره
دکتر یاوری با چشمان بهت زده به لبهای آساره خیره ماند:
- جدا شدید؟
آساره بدون اجازه گرفتن از یاشار به سمت یکی از مبلها رفت و روی آن نشست. یک پایش را روی پای دیگرش انداخت. پوزخندی زد و گفت
- به سایه ی سر آبرو ریزیِ مبارکِ خانم شما بله!
بله را با لحن کشیده ای گفت.
یاشار سر به زیر اندخت
- واقعا متاسفم نمیدونم چی بگم!گ
آساره کمی خودش را روی مبل جابجا کرد:
- میتونید خبرشو به خانمتون بدید. حتما خوشحال میشه
یاشار پوف بلندی کشید و دستش را در موهایش فرو برد. به وسط اتاق آمد و روبروی آساره ایستاد.
منکه شوهرتون رو توجیه کردم.آخه چرا
آساره مجددا پوزخندی زد:
- ولی نتونست منو واسه ی کارای غیر منطقیش توجیه کنه!
امواج تعجب در صدای دکتر یاوری بیشتر شد
- یعنی شما تقاضای طلاق کردید؟
آساره با تمسخرگفت
بعد از اونهمه تهمت و گندی که زده بود، جا داشت که باهاش بمونم؟ و یه مدال طلای نشاندار هم از پدرم دریافت میکرد..گ
یاشار به سمت پنجره چرخید:
- با تمام این حرفا، من نمیتونم استاد راهنمای شما باشم بهتره این غائله رو همین جا ختم به خیر کنیم.گ
آساره از جا بلند شد و به وسط اتاق آمد. دستهایش را از هم باز کرد و با خنده ی تلخی گفت:
- جالبه. اون روز که بهتون التماس کردم که آقای دکتر، لطف کنید و از لجبازیتون دست بکشید و اجازه ندید این مسئله بغرنج تر از این بشه که گوش نکردید و منو بیگناه به راهی کشوندید که نتیجه ای جز رسوایی و بدنامی جلوی خونواده ی شوهرم نداشت. حالا که سبو شکسته شده و آبش ریخته شده، به دنبال ختم به خیر کردن غائله اید
یاشار کلافه گفت:
- اگه بگم غلط کردم راضی میشید... تو رو خدا خانم شایسته، من هم کمتر از شما نکشیدم . من هنوز که هنوزِ درگیر اون ماجرام
- از عدم کاراییِ خودتونه آقای دکتر که زنتون انقدر آزاد و افسار گسیخته ست که از انجام هیچ مدل آبرو ریزی واهمه نداره...!
توهین آساره برای یاشار قابل تحمل نبود. با خشم به سمت آساره برگشت و اخمی بین ابروهای پُرَش انداخت و دهان باز کرد تا جواب دندان شکنی به آساره بدهد که آساره پیش دستی کرد و با لحنی بسیار محکم و جدی گفت
- اگه آبروتونو دوست دارید و اگه میخواید که تا یک ماه دیگه مجبور نشید از این دانشگاه هم برید، باید استاد راهنمای پایان نامه م بمونید.ببینید آقای دکتر آب از سر من گذشته و من بیگناه بدنام شدم... حالا که کار به اینجا رسیده تحت هیچ شرایطی استاد راهنمامو عوض نمیکنم. حتی اگه بدترین نمره رو به پایان نامه م بدید و مجبور بشم که ترم دیگه دوباره اونو بگیرم... مطمئن باشید که ترم دیگه هم به این دانشکده مهمان میشم و باز شما رو به عنوان استاد راهنمام انتخاب میکنم... با اجازه
آساره با گامهایی محکم از اتاق بیرون رفت. چنان با ابهت و جبروت برای یاشار صحبت کرده و او را تهدید کرده بود که یاشار چاره