eitaa logo
رمان کده ،✍️✍️✍️شهر Romankadh📕shahr🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰
1.5هزار دنبال‌کننده
324 عکس
390 ویدیو
0 فایل
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی کپی بدون درج لینگ کانال حرام هست، https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma
مشاهده در ایتا
دانلود
🖍 امه آیه میدونه کیه! پریناز روی دستش زد و گفت: آی آی آی من میبینم این دختره و تو چند روزه مشکوک میزنین!! دارم براش! آیه که از سر و صداهای بیرون فهمیده بود ابوذر بالاخره جان کنده و حرفش را زده لبخندی زد! کمیل که او را زیر نظر داشت با خنده پرسید: بالاخره شازده به حرف اومد؟ آیه سرش را از کتبهای تست کمیل در آورد و با اخم گفت: درست حرف بزن در مورد برادر بزرگترت! کمیل لبخند زنان دستانش را بالا برد و گفت: تسلیم خواهرم تسلیم! آیه خیره چشمان عسلی این برادر دوست داشتنی شد و خدا میدانست که چقدر این پسرک سر به هوا برایش عزیز است! کتاب تست را سر جایش گذاشت و روبه روی کمیل نشست: خب آقا داداش... شما به جای فضولی تو کار ابوذر به من توضیح بده که چرا وضعیت درسیت چنگی به دل نمیزنه؟ تو سال دیگه کنکور داریا! لبخند از روی لبهای کمیل پر کشید: من درس میخونم _این نتایج که اینطور نمیگه کمیل از جایش بلند شد و کنار آیه نشست:آیه من میخوام یه واقعیتی رو بهت بگم! آیه خونسر نگاهش کرد و گفت:و اون واقعیت؟ کمیل کلافه بود و آیه این را خوب درک میکرد: راستش من اصلا علاقه ای به رشته ای که دارم میخونم ندارم! راستش من اصلا کنجکاو نیستم بدونم ساختار DNAچطوره! یا از ترکیب فلان مواد شیمیایی چی میشه! آیه لبخند زد به این اعتراف صریح برادرش! و خودش را لعنت کرد که چرا زودتر نفهمیده بود! _خب آقا کمیل چرا الآن؟ چرا حالا؟ _به خاطر حرف مردم! چه میدونم به خاطر بابا!اون همیشه دوست داشت منم یکی باشم مثل تو مثل ابوذر! _ولی تو نه آیه ای نه ابوذر ! تو کمیلی داداشی! کمیلی که فقط شبیه کمیله! بابا هیچ وقت تو رو مجبور به کاری نکرده کمیل! _میدونم میدونم آیه ولی ... حماقت شاخ و دم نداره که!من آدم ترسوییم! _حالا رشته مورد علاقه ات چی بود؟ کمیل کمی این پا و ان پا میکند و میگوید:هنر! آیه آهی در دل میکشد ... راست میگفت کمیل! آن روحیه کجا و رشته تحصیلی اش کجا _کمیل چرا اینقدر با خجالت از علاقه ات حرف میزنی؟ هنر خیلی زیباست! کمیل متعجب به آیه میگوید: آیه یعنی از نظر تو این علاقه مسخره نیست؟ _چرا مسخره باشه دیوونه؟ تو میتونی یه هنرمند باشی! کسی که میتونه از زیبایی کاکتوس حرف بزنه و جهان رو خیلی زیبا تر از اونچیزی که ما فکر میکنم هست نشونمون بده کمیل خواست حرفی بزند که عقیله در را باز کرد و با سر و صدا گفت: شماها واسه چی چپیدید تو اتاق؟ آیه بیا بیرون داداش میخواد باهات حرف بزنه! آقا کمیل شما هم خیر سرت داداشت داره دوماد میشه ها! یه سری یه صدایی! کمیل خندان همراه عقیله بیرون رفت و آیه چشمکی حواله اش کرد ! باید در اسرع وقت وضعییت کمیل را پیگیری میکرد...نفس عمیقی کشید و عطر محبت پیچده در این خانه را به ریه هایش فرستاد امشب چه شب خوبی بود... در اتاق را بست و به ابوذر خندان نگاهی انداخت...قدر تمام کهکشان چشمهایش نور داشت! عقیق در گردنش را لمس کرد زیر گوشش انگشتری نجوا کرد: این چندمین اتفاق خوبیه که داری ثبتش میکنی؟ محمد آیه را فراخواند و آیه با سر و صدا و کل کشیدن نزد جمع خانوادگیشان رفت... حال همه چیز خوب بود... ! شب مهتابی و خانه گرم و صمیمی ... ابوذری که با خنده به مسخره بازی های کمیل خیره بود! شیطانی کردنهای مامان عمه در آن سن و سا لبخند موقرانه پدرش به آن جمع آغوش ذوق زده پریناز چقدر خوب که همه چیز خوب بود صبح روز بعد آیه با نشاط بیشتری از خواب بلند شد. آنروز نمیخواست به بیمارستان برود و به خواهش ابوذر سری به مغازه مانتو فروشی زد تا هم کمک حال شیوا باشد و هم حساب کتاب ها را جمع و جور کند. با نشاط آیه گونه اش وارد مغازه شد شیواه را دید که داشت مانتو ها را با سلیقه مرتب میکرد...این مغازه را خیلی دوست داشت دوسال پیش که ابوذر با سرمایه اولیه پدرش اینجا و کارگاه پریناز را باز کرد کسی فکر نمیکرد امروز اینقدر برکت دهد و پا بگیرد... عقیله مانتو طراحی میکرد و پریناز و ده نفر دیگر آن ها را میدوختند بی صدا به پشت شیوا رفت و دستهایش را روی چشمهای زیبای دخترک مانتو فروش گذاشت! و شیوا میدانست این دستهای نرم و مهربان متعلق به آیه دوست داشتنی اش است بی صدا برگشت و صمیمی ترین دوست این روزهایش را در آغوش گرفت: سلام آیه جانکم.کجایی تو عزیزم آیه نیز محکم او را در آغوش فشرد: سلام شیواگیان ...تورو خدا ببخش عزیزم این چند وقت اینقدر سرم شلوغ بود که بعضی وقتا دلم میخواست جیغ بکشم این ادبیات آیه همیشه شیوا را به خنده می انداخت با خنده آخرین مانتو در دستش را آویزان کرد و آیه را دعوت به نشستن کرد: خب چی شده حالا یادی از فقیر فقرا کردی آیه نیز در حالی که با یکی از مانتو ها ور میرفت گفت: شیوا کم چرت بگو.امروز هم اومدم حسابی ازت کار بکشم کلی حساب کتاب داریم که باید انجام بدیم.از دست این ابوذر که همیشه دردسره شیوا لبخندی میزند و چای ساز را روشن میکند _آق https://eitaa.com/roomannkadeh
🖍 ای سعیدی الان دقیقا یک هفته است که اصلا به مغازه سر نزدن! _و دقیقا یک هفته است که رو سر من خراب شده شیوا! شیوا همانطور که با خنده استکانها را از چای پر میکرد گفت : چرا مگه چیزی شده؟ آیه سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت:اوف نپرس دختر..آقا داره زن میگیره من بد بخت باید جورشو بکشم شیوا یک آن شکه شد! به گوشهایش اعتماد نداشت و مطمئن بود که اشتباه شنیده!بی اختیار استکان از دستش افتاد و شکست ...آیه نگران از شنیدن صدای شکستنی از جایش بلند شد:چی شد؟؟ شیوا قدری به خود آمد و گفت: چی...چیزی نیست آیه جان استکان از دستم افتاد خواست برود آنطرف پیشخوان که دو مشتری از در وارد شدند...شیوا هنوز در شک بود به همین خاطر به آیه گفت: آیه جان میشه شما به مشتری ها برسی؟ خودم جمعش میکنم _باشه تو که دستت چیزیش نشده؟ _نه آیه جان بی زحمت به مشتری ها برس آیه که رفت تازه به خودش آمد...خیره به تکه های استکان کاسه چشمهایش پر از اشک شد... گویی دلش را میدید که اینطور تکه تکه و خورد شده... میخواست هرچه زودتر به خودش بیاید و آیه را به شک نیندازد ولی مگر میشد! ابوذر!! ابوذر داشت برای کس دیگر میشد و او...او همچنان شیوا میماند! به دلش هزار باره لعنت فرستاد و بیش از همه او را مستحق سرزنش میدانست:(چقدر بهت گفتم نکن! نکن! با من و خودت اینطوری نکن دل بی صاحب! حالا میخوای چیکار کنی؟ چطور میخوای ازش ببری؟) بی صدا تکه های بلور را جمع کرد آیه که گویا مشتری ها را راه انداخته بود نگران به سمتش آمد:شیوا جان ...چی شد؟ لبخندی که اگر نمیزد سنگین تر بود روی لبش آمد و گفت : هیچی بابا آب جوش ریخت روی دستم باعث شد لیوان بیوفته _فدای سرت تو چیزیت نشده باشه... شیوا دلش میخواست جایی تنها باشد و تا میتواند زار به زند برای دل زارش!اما نمیشد و لعنت به این نشدنها _ولش کن اونو داشتی میگفتی ...پس بالاخره آقای سعیدی هم قاطی مرغا شدن آیه خنده کنان دفتر حسابها را بیرون کشید و گفت: هنوز که قاطی قاطی نشده ولی خب در شرفشه! به قولی قضیه پنجاه پنجاهه پنجاه درصد ما حله منتظریم ببنیم پنجاه درصد اونا چجوریه! شیوا حال خندیدن نداشت ولی نقش بازی کرد و خندید! و بعد با جان کندن پرسید: حالا کی هست این عروس خوشبخت؟خ...خوشکله؟ آیه با ذوق سرش را از حسابها بالا آورد و گفت: وای شیوا نمیدونی چقدر ماهه این دختر! پنجه آفتاب خوشکل با وقار ...متین... و بعد لحن شیطانی به صدایش داد و گفت: تا دلت بخواد پولدار... شیوا تلخندی زد و در دل گفت:خوشکل...با وقار...متین... میشنوی شیوا؟ تو کدومو داری؟آهای دل لا مذهب شنیدی چی گفت؟ حالا آرووم بگیر!! وصله اش نبودی! میخواستت هم میشدی وصله ناجور! دلش داشت میترکید اطمینان پیدا کرد اگر بیرون نرود و جایی تنها نباشد حتما بلایی به سرش خواهد آمد... بازهم دست به دامان دروغ شد: _میگم آیه جان من باید مامانو ببرم دکتر...راستش تا قبل از اینکه بیایی میخواستم از آقای سعیدی مرخصی بگیرم و ببرمش اما حالا که هستی خیالم راحته میشه من امروز و یه مرخصی داشته باشم؟ آیه جدی نگاهش کرد و گفت: چرا که نه عزیزم این چه حرفیه که میزنی... برو اگه کمکی هم احتیاج داشتی خبرم کن _چشم عزیز پس فعلا با اجازه ... و بعد با بوسیدن آیه خداحفظی کرد و رفت آیه به رفتنش خیره ماند به نظرش آمد شیوا شیوای همیشگی نبود...مشکوک بود.مشکوک شیوا اما بی خود شده بود... اعتراف کرد هیچگاه فکر نمیکرد عشق ابوذر تا این حد در قلبش نفوذ کرده باشد...او تقریبا هر روز به خودش اعتراف میکرد که لیاقت آن مرد پاک را ندارد اما نمیتوانست دوستش نداشته باشد...ابوذر قهرمان زندگی اش بود...مردی که توانسته بود یک شبه دنیایش را زیر رو کن یاد آن شب افتاد... چه شبی بود آنشب و ابوذر چه مردانگی بزرگی در حقش کرده بود همان شبی که میتوانست مثل باقی شبهای زندگی اش سیاه و فرو رفته در ظلمات باشد اما روشن ترین نقطه زندگی اش ش و ابوذر... پسری که فقط 23 سالش بود اما از تمام مردهای زندگی اش مرد تر بود نگاهی به آسمان کرد...خدایش را روزی آن بالا بالاها میدید و فکر میکرد مشغول کارهای روز مره خودش است اما از آن شب به بعد ابوذر به او آموخت جایی این پایین پایین ها نزدیک رگ گردنت دارد خدایی میکند... و آنقدری انتقاد پذیر است که به تمام گله هایت لبخند میزند دستی به همان رگ کشید و اشکی از چشمهایش چکید: خدایا ازت گله دارم ابوذر ترجیح داد همراه پدرش به مغازه حاج آقا صادقی نرود. دلش کمی آرامش میخواست کنار استاد مهربانش نگاهی به ساختمان باز سازی شده حوزه کرد... باز سازی ها جانی تازه به آن ساختمان قدیمی و زیبا داده بودند شرمنده شد از خود خواهی هایش میدانست مثل همه ی طلاب وظیفه دارد تا به باز سازی اینجا کمک کند و این را هم میدانست اگر کسی میخواست در برود حاج رضا علی خوب گوشش را میپیچاند و چقدر ممنون حاج رضاعلی بود که نیا https://eitaa.com/roomannkadeh