eitaa logo
رمان کده ،✍️✍️✍️شهر Romankadh📕shahr🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰
1.5هزار دنبال‌کننده
335 عکس
395 ویدیو
0 فایل
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی کپی بدون درج لینگ کانال حرام هست، https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 سراب🌹 به پنجره ارسي تعريف كرده بود براي مادرم بازگو كنم. البته اين صورت قضيه بود اما منظور اصلي ام اين بود كه به مادرم حالي كنم كه ما مردها موجودات عجيبي هستيم اوستا با وجود اينكه سالهاي سال از آن ماجرا مي گذرد اما طوري نسبت به زنش دل سوزانيد كه گويي هنوز مسئله تر و تازه بود. مي خواستم با زبان بي زباني از مادرم دلجويي كنم و در حديث عيال اوستا به او حالي كنم كه اگر هم گهگاهي با او سرسنگين مي شوم نه به خاطر اين است كه دوستش ندارم بلكه كاملاً به دليل اين است كه خيلي دوستش دارم!! مادر با علاقه تمام داستان را گوش كرد گاهي با گفتن «بيچاره اوستا محمود» با او همدردي مي كرد وقتي صحبت از شام نخوردن اوستا محمود و گريه زنش كردم آهي كشيد و گفت: - رحيم ما زنها هميشه سنگ صبور مرد ها بوديم و هستيم، فرقي نمي كند مرد مرد است يا پدرمان است يا شوهرمان يا پسرمان، در هر صورت كارمان سوختن و ساختن است. - مادر هرگز همچو مسئله اي براي شما پيش آمده؟ - اووه هزار بار - پدرتان يا پدر من؟ يا ... - همه، همه، هيچ انتظار نداشتم بخندد ولي خنديد و گفت: - بالاخره شماها يك جوري بايد ثابت بكنيد كه مرد هستيد و ما زنها به خاطر اين كه به مردانگي تان كمك كرده باشيم خيلي از مواقع مثل بچه هايمان شما را مي بخشيم. آه پس زنها خيلي راحت بچه هايشان را مي بخشند، خوشحال شدم، پس من كه بچه مادرم بودم بخشيده شده بودم. از آن شب به بعد عادت كردم هر چه در دكن مي گذشت براي مادر تعريف مي كردم و او مثل اينكه همراه من آنجا كار مي كند در جريان همه مسائل قرار داشت. دورادور محبت اوستا و زنش در خانه ما جا باز كرده بود و مادر خيلي دلش مي خواست يكبار قيمه پلويي درست كند و اوستا و زنش را دعوت كنيم. - مادر من رويم نمي شود به اوستا بفرما بزنم. - مي خواهي من بيايم دم دكان. - نه، نه - پس خودت بگو. - آخه به چه مناسبت؟ چرا مهماني مي دهيم؟ - راست مي گي، بماند تا انشاءالله عروسي تو. راستش را بخواهيد مدتي بود كه ديگر از زن بدم نمي آمد، حتي از خدا پنهان نيست از شما چه پنهان كه بعضي روزها، ضمن كار پيش خودم مجسم مي كردم كه اگر غروب بعد از كار به خانه اي بروم كه زنم منتظرم باشد چه احساسي خواهم داشت. هميشه زندگي ناصرآقا، الگويم بود و جز به آن صورت، حالت ديگري برايم متصور نبود تصور يك زندگي مشترك با مادرم و با زنم و بچه هايم ايده آل بود و هميشه به آن فكر مي كردم. وقتي به آن آينده خوش مي انديشيدم گذشت روز را اصلاً درك نمي كردم يكدفعه مي ديدم در دكان باز شد و اوستا آمد، مي فهميدم غروب شده و آن روز هم تمام شده و مادر در انتظار من است و برايم چايي گذاشته، شام پخته و لباسهايم را شسته و تا كرده و روي هم چيده و من تمام راه را با عشق و علاقه اي مفرط به پيشواز شيرين و گرم مادرم پرواز مي كردم و با ديدن قيافه راضي او خستگي كار از تنم دور مي شد. در همين انديشه ها بودم كه باز درشكه چي درست جلوي در دكان ما دهنه اسبها را كشيد و ايستاد يكباركي دلم هري ريخت. ولي فوراً متوجه شدم كه خود اوستا نيست اگر هم همان زنه كارش داشته باشد لازم نيست من بگويم كه اوستا گفته كارش را قبول نمي كند بمن چه؟ من مي گويم اوستا نيست و او خودش هم مي بيند كه در دكان جز من كسي نيست باز هم برمي گردد. اما كسي از درشكه پائين نيامد و درشكه چي فرياد زد - آهاي جوان كارم را ول كردم بطرف در دكان رفتم و گفتم: - بله! توي درشكه سه تا زن نشسته بودند كه دو تا به نظرم بچه آمدند و يكي زن بزرگي بود و من با تصور اين كه خانوم خانوما است بطرفش جذب شدم و پرتو محبتم از مانع حجاب رد شد و سراپاي وجود او را گرفت. درشكه چي رو به من گفت: - انيس خانم را مي شناسي؟ با سر اشاره كردم. گفت: ميروي خانه شان و به پسر و عروسش مي گويي كه امشب به خانه نمي رود بگو منزل آقاي بصيرالملك است كارش تمام نشد ماند، شايد فردا شب هم نيايد خب چشم آنها رفتند و من غروب قبل از رفتن به خانه مان پيغام انيس خانم را به آقا ناصر رساندم و با عجله به خانه رفتم مادر اين انيس خانوم گرگ بيابان است.چي شده سر از منزل بصيرالملك درآورده. اِ باور كن، همين حالا به آقا ناصر پيغامش را رساندم كه امشب نمي آيد، شايد فردا شب هم نيايد خب پسرم خياط دوره گرد است ديگر، هرجا آش است آنجا باش است. مادر براي همين است اينقدر فضول است رحيم من اصلاً ازش خوشم نمي آيد به همه چيز كار دارد.رحيم فراموش نكن كه اگر او نبود شايد هنوز هم بيكار بودي. هنوز هم شايد. يه خورده از فراموشكاري خودم خجالت كشيدم حق با مادر بود اوستا محمود خويشاوند انيس خانم بود و اگر امروز مادر من نفسي به راحتي مي كشيد و ناني در سفره و آبي در كوزه داشتيم از بركت اين خويشاوندي ننه جان چي داريم؟ مي خواهي بروم به آقا ناصر و زنش بگويم امشب كه انيس خانوم نيست و تنها هستند بيايند پيش ما؟ - نه رحيم، بگذار زن و شوهر يك شب هم