🌹#پارت3#یاسمین#🌹
دم تحكم مي كنه ، دل آدم مي لرزه !
بچه ها هورا كشيدن و همگي راه افتاديم طرف يه بستني فروشي . تا رسيديم و رفتيم تو مغازه نشستيم كاوه از فروشنده پرسيد :
ببخشيد آقا آلاسكا دارين ؟
فروشنده براي اينكه جوابي داده باشه گفت :
بعله عزيزم آلاسكا هم داريم .
كاوه – ببخشيد اقا شما كه اينقدر مهربون يد ، اسكيموهاش رو هم دارين ؟
يارو خنديد و گفت :
اسكيمو هم داشتيم ، اما نمي دونم كجا رفتن ؟
كاوه – من ميدونم كجا رفتن . بگم آقا ؟
فروشنده – بگو بابا جون .
كاوه – آقا اجازه ! اينجا گرمشون شده رفتن تو فريزر خنك بشن .
صاحب مغازه و بچه ها خنديدن . صاحب مغازه گفت :
باور كنين بچه ها . حاضرم اين مغازه و هر چي دارم رو بدم ، اما برگردم به سن شماها .
كاوه – پدر ، اينا رو كه مي بيني بعضي هاشون يه كوه غصه تو دلشون دارن . دوره جووني شما با دوره جووني ماها فرق مي كرده . به نظرم از اين آرزوها نكني بهتره ! سرت كلاه ميره .
فروشنده – راست مي گي جوون . ايشالله كه زندگي و دوره شما هم خوب بشه .
كاوه – يه مثال برات ميزنم . دوره شما اصلاً يادت مي آد كه هر روز ، از خواب كه بلند مي شدي بياي جلوي پنجره و بخواي بدوني امروز هوا آلوده تر يا ديروز ؟
فروشنده – به والله ، اصلا ً يه همچين چيزي رو ياد ندارم ! اصلاً ما يه همچين چيزايي رو نداشتيم . دوره ما ، هواي اين تهرون مثل گل پاك و تميز بود .
كاوه – تازه يكيش رو بهت گفتم .
فروشنده – تا اونجا كه من يادمه ، يه ذره دود و كثافت تو اين شهر نبود ! تهرون پر گنجشك و كفتر و چلچله و طوطي و بلبل بود ! صبح تا شب با رفقا مي رفتيم دنبال الواطي.
جمعه به جمعه يه تومن پونزده زار مي داديم و مي رفتيم سينماو اون فيلمي رو كه دوست داشتيم مي ديديم و سر راه چهار تا سيخ جگر مي گرفتيم و مي خورديم و نوش جون زن و بچه مون مي شد مي چسبيد به تن مون
كاوه حالا دل ما رو اب نكن با اون دوره جووني ات . چهار تا بستني بده ، خبر مرگمون ليس بزنيم بريم دنبال بدبختي و بيچارگي ها مون
فروشنده زد زير خنده و گفت
همه تون مهمون خودمين! همينكه منو ياد جووني ام انداختين يه ميليون واسه ام ارزش داشت ! چند وقتي بود كه خنده رو لبام نيومده بود
بچه ها براش كف زدن و هورا كشيدن كه روزبه گفت
بچه ها ببينين اين كاوه رو ! ياد بگيرين . اينطوري پولدار مي شن ها
كاوه يارو هنر پيشه خارجي ، يه ساعت و نيم تو فيلم هزار دفعه ملق ميزنه تا دوبار مردم خندشون بگيره يه ميليون دلار بهش پول مي دن . حالا يه ساعته دارم متصل شما رو مي خندونم ، چهار تا بستني نصيبم شده ! اينم حسودي داره
خلاصه اون روز با بچه ها خيلي خنديديم . آخرش كاوه به زور پول بستني ها رو داد . با اينكه صاحب مغازه نمي خواست ازمون پول بگيره
وقتي از بچه ها خداحافظي كرديم ، دوتايي بطرف خونه راه افتاديم
كاوه بيا دلت خنك شد گ اگه با ماشين فرنوش خانم رفته بوديم ، هم من گير اين قوم ظالم نمي افتادم و هم تا رسيده بوديم در خونه ، فرنوش رو واسه ات خواستگاري كرده بودم ! بابا جون ، تو كه زندگي منو مي دوني آخه من كجا و فرنوش خانم كجا ؟
تموم زندگي م رو كه بفروشم پول بنزين ماشين ش نمي شه
از تو چه پنهون ، از اولين بار كه امسال تو دانشكده ديدمش ، عجيب فكرم رو بخودش مشغول كرده ! واقعاً دختر قشنگيه خيلي م سنگين و با وقاره . ولي خب آدم نبايد زياد به حرف دلش گوش كنه اينطوري بهتره آرزوي محال نبايد داشت . حتي روياي آدم هم بايد در حد خود آدم باشه
كاوه يعني چي مگه دست خود آدمه ؟ آدم وقتي از كسي خوشش بياد ، خوشش اومده ديگه
آره اگه اون آدم ، يكي مثل تو باشه . آره امثال شماها تو يه طبقه اين
كاوه – بجان تو اگه ما تو يه طبقه باشيم اون خونه اش جايي ديگه س ، مام خونه مون جايي ديگه س این
لوس نشو ، دارم جدي حرف مي زنم .
مي خوام بگم اگه يكي مثل تو بره خواستگاري فرنوش ، بهش جواب نه نميدن اما آدمي مثل من اصلاً نبايد اين چيزا حتي به فكرشم بياد
از اون گذشته من اصلاً كسي رو ندارم كه بره برام خواستگاري كنه
كاوه – اينكه چيزي نيست تو فقط لب تر كن بقيه ش
رفتم تو حرفش و گفتم :
- ديگه حرفش رو هم نزن . ول كن . بگو ببينم تعطيلي رو مي خواي چيكار كني
نيم ساعت بعد رسيديم خونه تا اومدم تو اتاقم كتاب هام رو پرت كردم يه گوشه و نشستم . سر مو گرفتم ميون دستهام و به زندگيم فكر كردم
اين كاوه طفلك هم اسير من شده بود خونواده ش خيلي پولدار بودن . خودش يه ماشين مدل بالاي خيلي شيك داشت اما به خاطر منيا پياده يا با اتوبوس مي رفتيم دانشكده . يعني من سوار ماشين ش نمي شدم . جلو بچه ها خجالت مي كشيدم . دوست نداشتم فكر كنن كه بخاطر پولش باهاش رفاقت مي كنم
پدر من آدم فقيري بود آدم خوب اما بد شانس ! مرد زحمتكشي بود اما شانس نداشت . دست به طلا مي زد مس مي شد
از صبح تا شب كار مي كرد و جون مي كند آخرش هشتش گرو نه ش بو
https://eitaa.com/roomannkadeh
🌹#شب سراب #پارت3🌹
مجبور بود آن جا روي زمين بنشيند يك تكه حصير آن جا پهن كرده بود كه بعضي وقت ها مي آورد اتاق و زير تشك هايمان مي انداخ
تابستان ها اتاق خيلي گرم مي شد و ما نردباني از حياط به پشت بام مي گذاشتيم و شب ها روي پشت بام مي خوابيديم آخ كه چه لذتي داشت خنكي تشك هايمان، روزهاي آخر زندگي پدرم من به حدي رسيده بودم كه متكاها را دوش مي گرفتم و از نردبان بالا مي رفتمآقام پاي نردبان مي ايستاد و هر پله را كه من بال مي رفتم نظاره مي كرد و برايم دست مي زد. يادم مي آيد يك شب به زور مي خواستم تشك آقام را كول بگيرم و بالا ببرم پدرم نمي گذاشت اما بسكه اصرار كردم با چادر شبي كه رختخوابها را روز درون آن مي پيچيديم تشك را به پشت من بست و دستم را گرفت كه بالا بروم.
مادر كه پنجره اتاق را مي بست تا ما را ديد با فرياد گفت:
- اي بابا پدر و پسر عقل كل هستيد اين چادر شب به تنهايي سنگين تر از تشك است. پدر كمي حيرت زده نگاه كرد و بعد زد زير خنده:
- راست مي گي زن، پس چي چي مي گويند زنها به اندازه مرغ سياه عقل ندارند؟ بيا پايين پسر بيا چادر شب را باز كنم ببينم چه مي توانم بكنم.
و بالاخره با تمام تفاصيل من موفق نشدم تشك را بالا ببرم.
تاااا...
دو سال بعد كه ديگر پدر نبود.
اولين عيدي كه بي پدر برايمان گذشت تلخ تر از زهر بود. قبل از عيد شب چهارشنبه سوري در محله مان غوغايي به پا مي شد، محله اعيان نشين نبود، اما همان همسايه هايمان كه مثل خودمان زندگي بخور و نميري داشتند دنيايي صفا و صميميت در دلهايشان خانه داشت. همه اهل محل همديگر را مي شناختيم و د رغم و شادي هم،هميشه نزديكت را زخويش و فاميل شريك و غمخوار هم بوديم.
شب چهارشنبه سوري همه زنها خانه تكاني كرده و هر چه ريختني داشتند روي بته ها تلمبار مي كردندو آتش مي زديم و ما بچه ها از روي آتش مي پريديم و بزرگها دور و بر آتش جمع مي شدند و هلهله مي كردند. هر خانه اي نيم كيلو گندم خيس مي كرد كه مقداري براي سبزه بر مي داشتند و بقيه را روي هم ريخته و ديگ سمنو را در آتش فرو نشسته بته ها ي چهارشنبه سوري بار مي كردند و تا صبح زن ها دور آتش مي چرخيدند و يك به يك با پارو سمنو را به هم مي زدند. رسم بر اين بود كه روز قبل از سمنو پزان همه اهل محل به حمام محل رفته و سراپايشان را از آلودگي پاك مي كردند چون اعتقاد داشتند كه سمنو متبرك است و نبايد پليدي به آن نزديك شود و الا از مزه مي افتد.
از افتخارات اهل محل كه مردها وقتي در قهوه خانه جمع مي شدند با هم نجوا مي كردند اين بود كه:
"سمنوي محله ما هميشه شيرين است"
و همين جمله گوياي پاكي و راستگويي و صداقت و سلامت همگان بود.
اما بعد از پدر ما ديگر در مراسم شركت نكرديم.
همه همسايه ها يكي يكي در خانه مان را زدند و اصرار كردند اما مادر با آه و گريه آخرين جواب را داد:
ي او هرگز
من هم به خاطر مادر نرفتم، پدر آخرين كلامي كه از زبانش در آمد اين بود: «پسر جان مادرت را تنها مگذار شب عيد وضعمان بدتر بود نه سفره هفت سين چيديم نه سبزه سبز كرديم و نه ديگر پدر بود كه از لاي قرآن پنج ريالي تا نخورده را در آورد و به من و مادر عيد يبدهد. شب عيد آن سال در خانه ما شام غريبان بود سرد است خانه اي كه پدر نيس همه آرزو هايم كه در لاي عباي پدر پيچيده بودم يكباره گم شدند و روزي كه عباي پدر را دم در به دوازده ريال فروختيم آرزوهاي من هم بر باد رفت مهمترين مشكلي كه بعد از مرگ پدر گريبانگير من شد مساله پول و خرجي نبود كه مادر يواش يواش از لوازم خانه مي فروخت و مي خورديم و بالاخره تصميم گرفت كه خانه را هم بفروشيم و جايي دورتر اتاقي اجاره كنيم. مشكل اصلي من مساله حمام رفتنم بود
تا پدر بود هميشه همره او مي رفتم اما از وقتي كه پدر مرد گرفتاري من شروع شد حمام عمومي زنانه راهم نمي دادند و به حمام مردانه هم مادر تنهايي نمي گذاشت كه بروم و اطمينان به هيچكس هم نداشت كه مرا همراهش بفرستد، تا هوا گرم بود كنار حوض ليف و صابون را مي آورد سر و بدنم را مي شست بعد مي رفت توي اتاق و خودم كمر به پايين را مي شستم. از حوض آب بر مي داشتم و خودم را آب مي كشيدم و بدو بدو مي رفتم ت اتاق
وقتي هوا ملايم بود زير زمين، آب گرم مي كرد و توي سردابه تن و بدنم را مي شست اما زمستان واويلا بود
مادر يكروز گفتمشهدي جواد مرد مؤمن و خوبي است دو تا پسر هم، اندازه تو دارد. مي خواهي همره آنها بفرستم بروي حمام
من عجيب كمرو و خجالتي بودم حتي با آن ها هم كه همجنس خودم بودند حاضر نمي شدم كه بروم و لخت شوم زماني كه همراه پدر مي رفتم امكان نداشت بدون پيژامه در انظار ظاهر شوم و پدرو سربسرم مي گذاشت و مي خنديد.نه ماد
https://eitaa.com/roomannkadeh
🦋زندگی بتول 🦋
#پارت3
چند قدم به عقب رفتم و با کلمات بریده بریده گفتم دایه اقدس اینجاس ؟ میشه صدا بزنی ،؟ کارش دارم ، انگار اولین باری بوده که منو میدید ، گفت من تورو میشناسم ؟ تا حالا تورو دیده بودم ؟ لبامو جمع کردم و گفتم دیدی یا ندیدی ، میشناسی یا نمیشناسی برام مهم نیست ، آخه چرا باید منو بشناسی ، لبخندی زد و گفت اعصاب درست حسابی هم نداری ، با صدای دایه اقدس که پشت سر خشایار ایستاده بود گفت بتول چی میخوای این موقع اومدی اینجا ؟ گفتم دایه اقدس اگه آب دستت هست بزار زمین و با من بیا بریم ننم درد داره ، مثل مار دور خودش میپیچه ، دایه اقدس گفت حالا من بیام که چی بشه ، دوباره یه دختر میخواد به شما اضافه کنه ، من موندم عبدالله چطور تا الان تحمل کرده و یه هوو سر آمنه نیورده ، والله زنای مردم عجب شانسی دارن ،که ما با وجود این همه پسر زاییدمون باز هوو سرمون آوردن ، گفتم دایه حالا چه تاجی آقام رو سر ننم گذاشته ، که شما بهش حسودی میکنی ، ایکاش ننم هیچ وقت پسر نیاره تا آقام زن بگیره و ازخونه بره بیرون حداقل ما هم مثل آدم زندگی کنیم ، تا دایه اقدس خواست تشری بهم بزنه ، خشایار موضوع را عوض کرد گفت ننه درست نیست این حرفارو بزنی ، کار خدا ربطی به ننه ی این دختر نداره ، تا تو بری و برگردی من وسایلامو جمع میکنم ، حالا شاید امروز هم به شهر نرم ، به من نگاه کرد و با لبخند حرفشو ادامه داد و گفت بلکه چند روز بیشتر هم موندم ، دایه گفت خیلی خب ، پس من برم قابلمه رو ازروی آتیش بردارم تا غذام نسوخته و زودی برمیگردم تا با هم پیش ننه ات بریم ، احیانا بلند نشی بری هاااا دختر آمنه ؟ سرمو پایین انداختم و با نوک دمپایی که نصفش ننه با نخ و سوزن تا الان ده بار دوخته بود با سنگی که زیر پام بود بازیش دادم ، خشایار با سرفه حضورش را اعلام کرد و گفت اسمت چیه ؟ سرمو بالا کردم و با کج خلقی بهش نگاه کردم و گفتم به تو چه ...
ادامه👇👇👇👇
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
🆔@shiporamoolma