🌹#شب سراب🌹
#پار51
گفت درخت هاي گردو يك زماني از عمرشان مثل ماشين عكس برداري مي شوندهر چه جلويشان رد بشود عكس آن را برمي دارند براي همان يكدفعه از چوب گردو منظره يك كاروان در مي آي، يا يك آدم يا چند تا مرغ، خيلي ها عكس طوفان را در دلشان دارند، درهم و برهم، ايكاش يك تكه چوب گردو داشتم، آنموقع حسابي خوشگل مي شد. نگاهم به پريموس افتاد، امروز اوستا نمياد، پريموس را روشن نمي كنم، بوي پريموس مدتي بود سرم را درد مي آورد، كهنه شده بود هر چه تميزش مي كردم افاقه نمي كرد. يكدفعه مثل اينكه چيزي پيدا كرده باشم خوشحال از جا پريدم، پريموس را روشن كردم، قاب عكس را برداشتم بالاي پريموس گرفتم، نه پسر اول روي يك چوب امتحان كن، شايد سوخت شايد آتش گرفت، يك تكه چوب برداشتم روي پريموس گرفتم نزديكتر به شعله دورتر اينور آنور، بعضي قسمت ها خيلي سوخت بعضي جاها فقط گر گرفت، بد نشد خوشگل تر از قبل شد. تمام قاب عكس را جابجا سوزاندم هم روي قاب را هم پشت قاب را، پريموس را خاموش كردم هر كس وارد دكان مي شد فكر مي كرد توي هواي به اين گرمي تراشه آتش كرده ام، بوي سوخت چوب همه جا را پر كرد، باز اين بو بهتر از بوي پريموس بود. با دستمال گردنم روي قاب را تميز كردم، چيز خوبي مي شد اگر يه خرده براق مي شد ولي چه كنم؟ دكان را بايد تعطيل بكنم بروم خانه، اگه اوستا بياد چي؟ خودش گفت زود تعطيل كن، باشد مي گويم براي خاطر چه كاري زود رفتم، چه مي شود؟ فردا جمعه است مي آيم كار مي كنم آن به اين در. در دكان را بستم، سر راهم مطبعه اي را سراغ داشتم آنجا رفتم،قاب چوبي را نشان دادم . - يك تكه مقواي سفيد اندازه اين مي خوام. - پشت عكس مي خواهي بگذاري سفيد نمي خواد. - نه رو مي گذارم. با تعجب نگاه كرد، شايد سر و وضعم به آدم درست و حسابي شبيه نبود با ناباوري يك تكه مقوا آورد، بزرگتر بود. - خودت به اندازه ببر. پولش را دادم و به سرعت به خانه آمدم. مادر هاج و واج ماند. - چرا به اين زودي؟ - كار دارم مادر - كو خيار؟ - نخريدم. با تعجب نگاهم كرد. - پس چي مي بريم؟ - همين را قلم و دواتم را آوردم. دستهايم خيلي كثيف بود، آستين ها را بالا كشيدم رفتم كنار حوض حسابي تا آرنج دستهايم را دو بار صابون كشيدم. - مادر يك تكه مقوا نداري؟ يا تكه كاغذ؟ مادر هميشه زير گليم يك چيز هايي داشت. كاغذ دور كله قند را بيرون آورد، گرفتم، خيلي خوبه نشستم و دو سه بار روي همان كاغذ نوشتم: جور استاد به ز مهر پدر - چكار داري مي كني رحيم، به من هم حالي كن. قاب را كه توي دستمال گردنم پيچيده بودم در آوردم نشانش دادم. - مي خواهم تابلو بكنم براي اوستايم. با خط خودم چيز بنويسم، بنويسم كه جور اون بهتر از مهرباني هاي پدرم است. مارد قاب را گرفت پشت و رويش را نگاه كرد. - خودت ساختي؟ - آره چطور؟ - چه مي دانم رنگ نداره؟ - رنگ؟ ولي گل كاريش كردم. - مي بينم اما باز هم بي رنگ است. راست مي گفت اگر رنگ داشت بهتر بود. - حالا بگذار بنويسم وقتي اين بره زيرش حال مياد. مقوا را با احتياط برداشتم مبادا لكه بشود، مبادا رويش ترشح بكند مبادا نقطه اي بي جا بيفتد. با دقت تمام چند بار توي هم توي هم نوشتم جور استاد به ز مهر پدر وقتي تمام كردم متوجه شدم مادر توي اتاق نيست. - مادر! - دارم ميام. صداي قاشقي كه توي كاسه چيزي را بهم مي زد قبل از مادر وارد اتاق شد. - چيه مادر؟ شام حسابي بايد بخوريم. خنديد. - حناست. - حنا؟ حنا؟ براي چه؟ - ميگم رحيم روي قاب بزن فكر كنم بهتر از اين رنگ باشد. نوشته را گذاشتم روي تاقچه، بد پيشنهادي نبود، بالاخره رنگ بود. - مادر يك تكه پارچه مي خوام. به سرعت رفت و بقچه اي را كه انيس خانم برايش داده بود آورد، پارچه هاي رنگ به رنگ تويش بود. - يك تكه چلوار سفيد ببين پيدا مي شه؟ مادر مثل اينكه همه تكه ها را از حفظ داشت. - چلوار ندارم اما يك تكه پاتيس صورتي هست. - بده همان را بده. پارچه ها را بهم زد و يك پارچه صورتي بيرون آورد. بزرگ بود با دندان جرش دادم چهار تكه كردم يكي را گلوله كردم زدم توي آب حنا. كجا بمالم؟ روي كار؟ بلكه خراب شد، زير كار مي مالم قاب را برگرداندم، پارچه را خيلي آرام روي چوب كشيدممثل تشنه اي كه آب بخورد حنا را كشيد، دوباره خيس كردم دوباره سه باره-گ ببينم رحيم قاب را جلوي رويش گرفتمبه به خوب شد، خيلي بهتر شد، يك چيزي شد، - روي كار بزنم؟ - بزن خوشگل مي شه. - مي گم يه خرده مركب هم قاتي حنا بكنم شايد بهتر شد خرابش نكن همينجوري خوبه قاب را برگرداندم پارچه تميز ديگري را گلوله كردم، مادر بلند شدصبر كن رحيم يه خرده صبر كن رفت يك دانه قاشق آورد. - پارچه را ببند اينور قاشق، بيا نخ بدهم با نخ محكم كنهمين كار را كردم ، قلم نقاشي درست شد با دقت چند بار آب حنا را دادم به خورد چوب خوبه رحيم از هول حليم تو ديگ مي افتي ، بس است خوشگل شد ، بده بگذارم زير آفتاب خشك شود. قسمت بيست و دوم خودم ميبرم مي ترسيدم مادر خرابش كند، خيلي خوش