eitaa logo
رمان کده ،✍️✍️✍️شهر Romankadh📕shahr🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰
1.5هزار دنبال‌کننده
375 عکس
421 ویدیو
0 فایل
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی کپی بدون درج لینگ کانال حرام هست، https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma
مشاهده در ایتا
دانلود
پارت10 خمار# ود درخت بود. نمي دانستم چرا دلم مي خواست کروک کالسکه را عقب بزنم تا نگاه او از روي چادر مرا نظاره کند! پيغام رسيد که شوهر خواهرم مي خواهد براي سرکشي به ده خودشان برود. «محبوبه خانم دو شب تشريف بياورند منزل خواهرشان که ايشان تنها نباشد.» تنها؟ با آن همه خدم و حشم؟ رفتم. خواهرم مرتّب از خواستگار آينده ام تعريف مي کرد. اين اشي بود که شوهر او برايم پخته بود. با داماد دوست و همبازي بوذند. او مرا به پسر عطاء الدوله معرفي کرده بود. نزهت از مادر داماد و اصل و نسبش هم خيلي تعريف مي کرد مي گفت مادرش از آن شازده هاي اصيل و جا سنگين است. من گفتم: - ولي نزهت جان، مي گويند خواهرش، خال? داماد ... - خواهرش چي؟ - زن محترمي نيست. نزهت پنجه به صورت کشيد: - واي، خدا مرگم بدهد، کدام خواهرش؟! - چه مي دانم. همان که اسمش طاهره است. - کي همچين حرفي زده؟ - عمه جان کشور. نزهت با حرص دستش را تکان داد: - تو حالا ديدي عمه جان از کسي تعريف کند؟ خوب، اين ها شازده هستند. آدم حابي هستند. همه پشت سرشان حرف مي زنند. همه بهشان حسودي مي کنند. تا حالا ديده اي کسي پشت سر دده و تايه و کلفت حرف بزند؟ چون اين ها آدم حسابي هستند مردم پشت سرشان لُغُزمي خوانند. - پس چرا پشت سر ما نمي خوانند؟ - از کجا مي داني؟ شايد مي خوانند و ما خبر نداريم! نزهت راهنماييم کرد چه طور شيريني بگيرم. چه طور قليان تعارف کنم. چه طور بنشينم ... پس چرا خسته شدم؟ من که هيچ وقت از خان? خواهرم دل نمي کندم. چرا حوصله ام سر رفته؟ چرا مي خواهم به خانه مان برگردم؟ دلم نمي خواهد اين قدر پر چانگي کند. وقتي زمان برگشتن به منزل فرا رسيد، سر از پا نمي شناختم. بال در آوردم. خواهرم پرسيد: - مي خواهي ننه را همراهت بفرستم؟ - نه. دارم با کالسکه مي روم. تنها که نيستم! از آن جا که سورچي خواهرم پيرمرد زهوار در رفته اي بود پس اشکال نداشت تنها بروم. کروک کالسکه را کشيد. سوار شدم. دلم مي خواست اسب هاي کالسکه بال داشتند. وقتي سر کوچه رسيديم، صدا زدم: - مشهدي، من همين جا پياده مي شوم. - خانوم کوچيک، هنوز يکي دو تا کوچه مانده. - عيبي ندارد. همين جا پياده مي شوم. مي خواهم خريد کنم. - پس به خانم خانمها بگوييد که من تا در خانه - خوب. خوب نترس. برو خودم هم نمي دانستم چه کار داشتم. چه خريدي دارم پس چرا نمي خرم پس چرا در دل مرتّب مي گويم الهي بميرد؟ چه کسي بايد بميرد؟ آه، حالا مي فهمم. دارم دعا مي کنم الهي خواستگارم بميرد! يک ساعت به ظهر بود و زير بازارچه شلوغ. او داشت چوب ها را جا به جا مي کرد. انگار هم? مردم ايستاده اند و به من زل زده اند. نکند مرا با انگشت به يکديگر نشان مي دهند نه گرفتار خيالات شده ام لال شوم که گفتم خدا قوّت برگشت و در جا خشکش زد از صدايم مرا شناخت يا از چادر تافت مشکي با پيچ قيمتي دست دوزي شده ام. دستپاچه بودم. با لکنت زبان بلند بلند به طوري که رهگذران احياناً شکاک هم بتوانند بشنوند گفتم - شما قاب چوبي هم درست مي کنيد باز هم خيره و بي صدا ايستاده بود چوبي بلندتر از قامت بلند خودش به دست داشت. موهايش روي پيشاني ريخ بود دوباره آن پوزخنده بر گوش لبش نشست. - تا چه قابي باشد، خانوم - يک قاب عکس - چه اندازه؟ - قاب کوچک. درست مي کنيد - براي شما بله بوي چوب دماغم را پر کرده بود. بوي عطر چوب، ناگهان دويدم. به سوي خانه. قلبم مي زد و به خودم ناسزا مي گفتم دختر مگر تو ديوانه شده اي اين کارها چيست دويدنت ديگر چه بود چرا آبروريزي مي کني؟ خدا بکشدت. چه کاري بود که کردم. ديگر از اين طرف رد نمي شوم چه پياده، چه با کالسکه. از دست چپ مي روم. راهم را دور مي کنم ولي باز هم رد شدم. ديگر هر بار کالسکه از کنار دکانش مي گذشت مي ايستاد و با نگاه تعقيب مي کرد. مردک پر رو. آدم وقيح کم کم روز خواستگاري نزديک مي شد. پنجدري را آماده کرده بودندهمه جا گل و لاله و شيريني. بيروني و اندروني جارو و آب پاشي شد. مادرم هفت قلم خود را آراسته بود با سر و وضع مرتب کفش قندره سرا پا غرق طلا و جواهر. عطر زده و آماده. چه برو و بيايي بود. همه به من مي رسيدند مي خنديدند. قربان صدقه ام مي رفتند. خانوم کوچيک، خانم کوچيک مي گفتند وقتي پدرم بعد از ناهار کنار مادرم نشست و چاي مي خواست به من گفت - محبوب جان، يکي از آن باقلواهات را مي دهي من بخورم و لبخند زد. هميشه پدرم مرا محبوبه يا محبوب صدا مي کرد. کمتر جان به کار مي برد. ظرف باقلوا کمي دورتر روي زمين بود. باقلوايت يعني باقلواي عروسيت. اين نشان? آن بود که پدرم از اين داماد راضي و خرسند است. دودستي ظرف را پيش رويش گرفتم. بافلوا را برداشت و آهسته چند بار به شانه ام کوبيد. پدرم مرد ملايم و خوش خلقي بود يک ساعت به غروب در زدند و آمدند. با کالسک داماد که مي خواستند به رخ بکشند. درشک روسي با دو چراغ کريستال آيينه دارِ
پارت 11# شمع سوزِ بادگير. رنگ درشکه مشکي برّاق بود. چرخ هايش قرمز. تشک شبرو با فنرهاي نرم. دو اسب يک قد و يک رنگ و يک اندازه. هر دو جوان. سورچي با سبيل تاب داده که با وجود آن که بهار بود و هوا رو به گرما مي رفت، باز کلاه پوستي بر سر نهاده بود و به همان انداز? درشکه تر و تميز و برّاق مي نمود. صاف در صندلي خود نشسته بود و به روبرو نگاه مي کرد. انگار مي خواست ابهت منظره را بيشتر نمايان کند. من و خواهرم توي اتاق گوشواره پنهان شده بوديم. خجسته نخودي مي خنديد و من فحشش مي دادم. مرتب مي گفتم خفه شود. آبروريزي نکند. ولي مگر حريفش بودم؟ آنها در اتاق کناري چادر از سر برداشته و وارد پنجدري شدند. من از سوراخ کنار شيشه رنگي که کمي شکسته بود مي ديدم. مادر داماد چاق، مسن، متکبّر، سرا پا غرق در جواهر بود ولي از آن شاهزاده خانم هاي آداب دان و خوش برخورد بود. به دنبالش دخترش – خواهر داماد – و عروسش که زن برادر بزرگر داماد بود مثل جوجه اردک دنبال مادر راه مي رفتند. بعد هم داي? سياهپوست داماد مي آمد. با قد بلند و رشيد. از آن سياه هاي خوشگل و خوش بر و رو. متکبّرتر از مادر داماد. انگار که داماد واقعاً پسر او بود. مرتّب پسرم پسرم مي کرد. او هم دست بند طلا داشت و چارقدش را در زير گلو با سنجاق طلا محکم کرده بود. با مادرم خوش و بش کردند و نشستند.تعارف هاي مرسوم رد و بدل شد. خيلي خوش آمديد؛ قربان قدمتان؛ صفا آورديد؛ افتخار مي کنيم اجازه داديد خدمت برسيم؛ منت گذاشتيد؛ غلام شماست؛ کنيز شماست؛ کوچک شماست. بعد مادر داماد پرسيد: - خوب، عروس خانم کجا تشريف دارند؟ اجازه مي دهيد زيارتشان کنيم؟ مادرم گفت: - اختيار داريد خانم، اجاز? ما هم دست شماست. الان خدمت مي رسد. مادرم از اتاق بيرون آمد و به صداي نسبتاً لند و تشريفاتي به طوري که آن ها که توي اتاق بودند نيز بشنوند گفت: - محبوب جان، بيا خدمت شازده خانم عرض ادب کن. بعد دوان دوان ولي بي سر و صدا وارد اتاقي شد که ما در آن بوديم و آهسته گفت: - شانس آوردي محبوبه، بدو چاي را بردار و بياور. توي سيني نريزي ها! داغ باشد ها! مادرم وارد اتاق شد و من دو دقيقه پس از او سيني نقر? چاي را که دايه چانم آماده کرده بود با دستي لرزان گرفتم و پاي به درون نهادم. به محض آن که وارد اتاق پنجدري با آن شکوه و جلال شدم، فوراً فهميدم که خيال مرد نجّار که در سرم بود چه خيال خام و عبثي است. انگار فاصل? بين خودم و او را با چشم مي ديدم. من؟ مني که به اين زندگي و اين تشريفات و اين شوهرها تعلق داشتم! من کجا و او کجا؟ انگار موجي بزرگ مرا از روٌيا جدا کرد و به دنياي واقعيت کشاند. گفتم: - سلام. شاهزاده خانم گفت: - به به، سلام به روي ماهت. چه دختر مقبولي داريد خانم. ماشاالله، هزار ماشاالله. مادرم جواب داد: - دست شما را مي بوسد. که من اصلاً دلم نمي حواست ببوسم. چاي را با نهايت دقّت جلوي مهمان ها گرفتم. به ترتيب اهميت. اوّل جلوي مادر داماد که غبغب انداخته و بالاي اتاق نشسته بود. بعد جلوي خواهر داماد که يا از عروسشان بزرگتر بود يا زشتي بيش از حدّش اين طور نشانش مي داد. بعد جلوي عروس بزرگ که بسيار زيبا، متين و با شخصت بود و آخر سر جلوي دايه سياه که بلافاصله احساس کردم دوستش دارم. او هم در حالي که با لبخند چاي بر مي داشت گفت - ماشاالله، پير بشوي دخترم. چاي دختر پز است؟ بايد به اين شوخي لبخند مي زدم تا ببيند دندان هايم رديف و مرتّب است - به به، چه دندان هايي، مثل مرواريد هستند داي خودم دم در اتاق دست به سينه ايستاده بود. برگشتم تا با سيني چاي بيرون بروم. مادر داماد به صداي بلند گفت - کجا محبوبه خانمتشريف داشته باشيد چند دقيقه خدمتتان باشيم سيني را به دايه جانم دادم که از اتاق بيرون برد. مطيعانه برگشتم. داي سياهپوست آغوش گشود - بيا دختر جان ببوسمت. من ارزوي همچو روزي را براي پسرم داشتم زير بغل مرا گرفت و هر دو گونه ام را محکم بوسيد و رطوبت دهان خود را بر آن باقي گذاشت. مي دانستم مي خواهد ببيند زير بغلم عرق نکرده دهانم بو نمي دهد؟ آزمايش ها همه نتيج خوب و مثبت داشتند. آخر مادرم آن قدر به من عطر زده بود که آن بيچاره هم مطمئناً تا شب مثل من سر درد داشت نشستم دستم را روي دامنم گذاشتم و سرم را پايين انداختم و با صداي نرم و ملايم با بله و نخير به سوٌالات پاسخ دادم. چه دختر سر به زيري مادرم گفت - گباقلوا ميل بفرماييدمحبوب جان خودش پخته تمام هنر من در باقلوا پختن بردن دايه به انبار، باز کردن قفل در حلب قند و شکر و تحول پسته و بادام به او در آخر هم بريدن باقلوا در سيني و ريختن شير شکر روي آن بود چشم هاي خواهر شوهر سرا پاي مرا در نورديد به به، چه باقلوايي! توي دهان بگذاري آب مي شود جاري آينده براي اين که مبادا بگويند حسود است گفت - معلوم است که از هر پنج محبوبه خانم هنر مي بارد. هم خوشگل هستند و هم هنرمند. سرم
قّت و ظرافت رعايت مي شد. مادرم که به خوش سليقگي و خانه داري شهرت داشت، در حالي که داشت بشقاب هاي چيني خوش نقش و نگار را روي ميز مي چيد – کارد و قاشق و چنگالهاي نقره در دست من بود – بي مقدمه گفت: - پنجشنبه شب بايد بروي منزل نزهت. - براي چه؟
پارت12# را بلند کردم و او را نگاه کردم. الحق که زيبا بود. چشمان مخمور سياه، ابروهاي پهن پيوسته، بيني قلمي، لب هاي گوشتالود و پوستي بسيار لطيف و سفيد. نزهت که کنار مادرم نشسته بود با نکته سنجي گفت: - خوب معلوم است. خانم بزرگ خوش سليقه هستند. عروس ها را دست چين مي کنند و عروس خوشگل با ناز لبخندي شيرين زد و سرخ شد. زير چشمي به خواستگارهايم نگاه مي کردم. به خودم مي گفتم آيا اين خانم اي محترم متشخص، با همه دنگ و فنشان به خيالشان هم مي رسد که من آرزو دارم همسر شاگرد نجّار محلّه باشم. که دلم مي خواهد به هم? اين زندگي با تمام خدم و حشم و قر و فر آن پشت پا بزنم؟ دلم مي خواهد اين خانم هاي آراست? محترم را که غرق عطر و جواهر هستند کنار بزنم و دوان دوان به آستان? ان نجّاري کوچک و تاريک و محقّر که از دود? چراغ سياه است بروم و مثل سگ پاسبان کنار پاشن? در آن بخوابم؟ فقط بخوابم و او را تماشا کنم که چوب ها را ارّه مي کند و موهاي خوش حالتش آزاد و رها روي پيشاني افتاده و تاب مي خورد. که فقط عطر چوب را به مشام بکشم؟ خدا مي داند که آن دکّان کوچک براي من چه قصري بود. وي چوب چه عطري بود و تمام مغازه چه غرفه اي بهشتي خانم بزرگ – شازده خانم – از پسر خود شروع به تعريف کرد. مادرم گفت: - محبوب جان، باز هم چاي بياور يعني ديگر بس است. از اتاق بيرون برو تا نگويند دختر سبک بود، شوهري بود، سرتق نشسته بود و از اوّل تا آخر گوش مي داد و قند توي دلش آب مي شد. داشتم از کنار صندلي مادر داماد رد مي شدم که دستم را گرفت - نه جانم. کجا؟ بنشين همين جا پهلوي خودم. حيف اين دست هاي لطيف نيست که کار بکند؟ آهان، روي همين صندلي بنشين. بازک الله. دايه خانمت زحمت چاي آوردن را مي کشد نخير، بدجوري مرا پسنديده بودند. مادرم در حالي که از خوشحالي روي پا بند نبود گفت - واي خانم جان، چاي آوردن هم کار شد؟ دست که با چاي آوردن خراب نمي شود! اين حرف ها را جلوي رويش نزنيد، لوس مي شود و بعد از اين بايد گذاشتش طاقچه بالا و خنديد. مادرم اطوار و رفتار جذّاب و تو دل برويي داشت. نمي دانم چه طور بود که با هر که حرف مي زد دلش را مي برد. تظاهر نمي کرد. اين طرز رفتار در خميره اش بود. خودش هميشه مي گفت - والله من دل همه را توانستم نرم کنم اِلا دل کشور خانم را. عمه ام را مي گفت. شاهزاده خانم گفت: - بايد هم بگذاريدش طاقچه بالا. جاي همه عروس هاي من آن بالا بالاهاست. نزهت خنديد و رو به زن جوان و زيبا کرد و گفت: - پس خوش به حال شما. عروس خانم قري به سر و گردن داد و لبخند تلخي زد. نه هان گفت و نه نه. يعني «تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل.» يعني شاهزاده خانم از آن مادر شوهرها هستند! شاهزاده خانم مثل کسي که بخواهد اتمام حجّت کند گفت: - بله خانم، اون خدا بيامرز هم پيش چشم من خيلي عزيز بود. الان هم به خدا دخترش سوگلي منست. يار و مونس من شده، همين يک الف بچه. مبادا محبوبه جان ناراحت شود ها! رعنا جان را من خودم بزرگ مي کنم. پهلوي خودم. روي تخم چشمم مي دانستيم که داماد زن داشته و بچه دارد. ناف دختر عمويش را از بچگي به نام او بريده بودند يکي دو سال پيش هنگام زايمان مادر سر زا رفته بود و بچه زنده مانده بو البتّه در آن زمان اين حرف ها چندان مهّم نبود. مخصوصاً وقتي خواستگار آدم جواني با اين همه آلاف و اولوف بود که فقط انگشتر انگشت کوچک مادرش به قدر يک تخم کفتر بود. دامادي که شاهزاده بود. فرنگ رفته بود. همه چيز تمام بود. مادر داماد گفت - واي خانم، اين بچه آن قدر شيرين است که نگو. من که حتي طاقت ديدن اخمش را هم ندارم. چه رسد به اين که اشک به چشمش بنشيند داشت گوش مرا پر مي کرد دده خانم قليان آورد. شيريني و شربت گرداند و خانم بزرگ از خودش گفت و از پسرش تعريف کرد که چه قدر متجدد است ه قدر خوش صحبت است که اگر به مادرش رفته بود جاي تعجّب هم نداشت- از قد و بالا و شکل و شمايل او گفتکه اميدوار بودم به خواهرش نرفته باشد و با اين همه تازه به قول خودش نمي خواست تعريف او را کرده باشد. موقع رفتن فرا رسيد و من نفسي به راحت کشيدم. همه با نهايت ادب تا دم در آن ها را مشايعت کرديم. خودش، دخترش و عروسش مرتب مي گفتند - خودمان راه را بلد هستيم. قربان قدمتان، زحمت نکشيد. تشريف نياوريد. روي من سياه در آخرين لحظه خانم بزرگ برگشت و روي مرا بوسيد و باز خطاب به مادرم گفت: - دخترتان خيلي مقبول است ها چشمانش سگ دارد. شما راستي راستي گوهر شکم هستيد مادرم خنديد - چشمتان قشنگ است خانم. سايه تان کم نشود. صفا آورديد. مرحمت عالي زياد. نزهت از پشت لباسم را کشيد يعني من بايد به داخل ساختمان بر مي گشتم. در اتاق گوشواره جشني به پا بود مادرم ذوق زده بود. دايه جانم بشکن مي زد. نزهت مرتب مي گفت - انگشترهايش را ديديد خانم جانديدي عروسش چه سينه ريزي انداخته بود دايه جانم مي گفت: - جانم، آخر اين ه
پارت 13#https://eitaa.com/roomannkadeh اصل و نسب دارند، خانواده دار هستند. داي? داماد خودش يک پا خانم بود. مادرم براي اينکه دل او را به دست آورده باشد و در شادي خود بيشتر سهيمش کرده باشد گفت: - داي? عروس هم همچين دست کمي از او نداشت. نيش دايه باز شد: - واي خانوم جون، شما با اين زبانت مار را از سوراخ مي کشي بيرون! تازه درشکه شان را نديديد! قدرتي خدا يک ذرّه گرد بهش نبود ... اوا محبوب جان! ننه، پس چرا تو اين جور بق کردي نشستي؟ - براي اينکه من نمي خوام زن درشک? شازده خانم بشوم. مادرم گفت: - خوب، غصه نداره مادر جون. حالا که زن درشکه اش نمي شوي، زن پسرش بشو. مادرم، نزهت و دايه هر سه از خنده ريسه رفتند. با غيظ از جا بلند شدم. پشت پنجره رفتم و دست را به سينه زدم و به حياط شسته رفت? بهاري خيره شدم. مادرم خنده اش را قطع کرد و پرسيد: - وا؟ چرا همچين مي کني دختر؟ مگر چه شده؟ حرف بدي زده اند؟ با خشم گفتم: - نخير، حرف بدي نزدند. فقط خانم بزرگ مرتب از عروس مرحومش و نو? گيس گلابتونشان داد سخن مي دادند. دست راستم را در هوا چرخاندم و قري به سر و گردنم دادم: - نوه ام اين طور، عروسم آن طور. ناسلامتي آمده بودند خواستگاري. ولي فقط ذکر خير عروس مرحوم بود. نزهت گفت: - بابا، چرا اين قدر بي انصافي مي کني! مگر اين همه قربان صدق? تو نرفت؟ مادرم که کمي سست شده بود گفت: - خوب، از جقّ نگذريم، محبوبه اين را درست مي گويد. من هم زياد خوشم نيامد. انگار مي خواست از اوّل گربه را دم **** بکشد و جاي بچه را محکم کند. درست است که دختره پيش مادربزرگش زندگي مي کند ولي بلاخره بچ? آن باباست. با حرص پرسيدم: - حالا شما ذوق کرده ايد که پسر کور و کچل شازده خانم آمده مرا بگيرد؟ آن هم با يک دسته هاونگ که ... دايه خانم ميان کلامم پريد: - به، به، محبوبه خانم ... حالا ديگر به پسر عطاالدوله مي گويد کور و کچل! ... اگر ديده بوديش اين حرف را نمي زدي. حالا اين جا اين حرف را زدي ولي جاي ديگر نگو که به ريشت مي خندند ... رويم که نمي شد به مادرم عتاب و خطاب کنم، پس رو به خواهر بزرکترم کردم و گفتم: - آبجي، بي خود براي من از اين تکّه ها نگيريد ها! من زن اين بابا بشو نيستم. چنان محکم اين حرف را زدم که خودم هم يکّه خوردم. خواهرم لب هايش را جمع کرد و گفت - وا! ... اصلاً به من چه؟ زن ااو بشوي يا نشوي چه تاجي به سر من مي زنند دايه رولندکنان از اتاق بيرون رفت تا به کمک دده خانم اتاق تالار را مرتب کند. مادرم به ملايمت پرسيد - چرا محبوبه جان؟ نکند داري ناز مي کني؟ - نه خانم جان، چه نازي دارم بکنم؟ ولي آخر من که او را نديده ام. اصلاً نمي دانم چه شکل و شمايلي دارد. همين طور نديده و نشناخته زنش بشوم؟ آن هم با يک بچه - شناختنش که به تو مربوط نيست. آقا جانت بايد بشناسد که مي شناسد. بچه هم دارد داشته باشد. به تو کاري ندارد. در خان? مادر بزرگش بزرگ مي شود. خود شازده خانم هم که بيچاره مرتب مي گفت. الحمدالله ندار هم نيستند که سر بار تو باشد، يا بخواهند چيزي از تو کم و کسر بگذارند. مي ماند ديدن او. مادرم کمي فکر کرد و گفت: - خوب، ديدن ندارد. مرد است ديگر. هم? مردها يک جور هستند نزهت غش غش خنديد - واي! خانم جان شما هم عجب حرف ها مي زنيد ها! هم? مردها يک جور هستن پس مثلاً محبوبه اگر حاج علي را ببيند يعني پسر شازده را ديده اين دفعه من هم به خنده افتادم. حاج علي پير و نيمه کر ما، با پشت تا شده و چشماني که از فرط فوت کردن هيزم هاي زير ديگ هميشه سرخ بود، با آن ته ريش سفيد و سياه و لبهاي کت و کلفت و گوش هاي بزرگ و موهاي کم پشت زبري که انگار مانند ميخ در سرش راست ايستاده بود، الحق نمون? خوبي براي يک مرد کامل مي توانست باشد نزهت پرسيد - که سرکار خانم مي خواهند يک نظر او را ببينند - بله، پس چي نبايد ببينم دارم زن کي مي شوم نزهت پرسيد - اگر او را ديدي، قال تمام است مادرم چنگ به گونه اش زد - واي نزهت، خدا مرگم بدهد، داري چه مي گويي نزهت بي توجّه به مادر ادامه داد: - گفتم اگر او را ديدي قال تمام است؟ ديگر مرافعه داريم - نخير، اگر پسنديدم قال تمام است. لابد اگر نپسندم تازه اوّل قال و مقال و مرافعه با شما و آقا جان است نزهت با قهر گفت - نخواستي که نخواه. چه قال و مقالي پايت که به چوب نيست. تو بايد زندگي کني. حالا من فکري مي کنم و بعد خبر مي دهم دو روز بعد لِنگِ ظهر از خواب بيدار شدم. ناشتايي خوردم. اصلاً نجّار سرِ گُذر در فکرم نبود. انگار از صرافتش افتاده بودم. مادرم صدايم کرد - بيا محبوب جان ميز بچينم آن شب پدرم مهمان داشت. ميز چيدن، گل آرايي و تزيينات اتاق پذيرايي از کارهاي معدودي بود که من بايد انجام مي دادم و اين کار را به خوبي از مادرم فرا گرفته بودم. مادرم خود زير نظر يک معلّم فرنگي اين کارها را فرا گرفته بود. خان ما از معدود خانه هايي بود که اين اصول در آن نهايت د
-- پارت14#https://eitaa.com/roomannkadeh به، ساعت خواب! برای چه؟ برای این که نصیر خان بیچاره یک مهمانی مردانه ترتیب داده و پسر آقای عطاالدوله را هم دعوت کرده تا جنابعالی داماد را ببینید! نصیر خان شوهر خواهرم نزهت بود. به مادرم زل زدم و گفتم: - اوّل ببینید مادر و خواهر او مرا پسندیده اند، بعد قول و قرار بگذارید. خانۀ عروس بزن بکوب است خانۀ داماد هیچ خبری نیست. - پسندیدنش که پسندیده اند. پیغام فرستاده اند و جواب خواسته اند. پدرت هم گفته اجازه بفرمایید کمی فکر کنیم. باید با خود دختر صحبت بشود. آن بیچاره ها هم قبول کرده اند. خیلی هم از روشنفکری پدرت خوششان آمده. وحشتزده پرسیدم: - من هم پنجشنبه باید توی اتاف بروم؟ - نه جانم، مگر بچه هستی؟ تو و نزهت از پشت در تماشا می کنید. دیگر تو رفتن که ندارد. مهمانی زنانه که نیست. بدون هیچ کلامی مشغول چیدن میز شدم. چند دقیقه ای گذشت. مادرم گفت: - محبوب جان، نمی خوای یک سری به خانۀ آبجی نزهت بزنی - برای چی؟ باز هم کاری با من دارد؟ - نه جانم، کاری با تو ندارد. ولی به نظر من از تو رنجیده. برو از دلش بیرون بیاور. - از من؟ چرا - آن روز خواستگاری بدجوری با او تندی کردی. وقتی می رفت گفت محبوبه اصلاً بزرگ و کوچک سرش نمی شود. شرمنده خندیدم و گفتم - وای، چه دل نازک! خوب خانم جان، همان پجشنبه که به خانه شان می روم، از دلش در می آورم - نه، باید همین امروز بروی. اگر پنجشنبه بروی می گوید برای خواستگارش آمده نه برای من. با بی حوصلگی گفتم: - خیلی خوب. امروز می روم. بعد ناهار. یکی دو ساعت از ظهر گذشته بود. چادر و چاقچور کردم. پیچه زدم در اتاق مادرم رفتم و گفتم - خانم جان من بروم؟ - این وقت روز؟ حالا که همه خواب هستند. یک چرت بخواب بعد برو. - نه خانوم جان. زود می روم که شب برگردم. وگرنه نگهم می دارند. هزار کار دارم. - ولی آخر آقا جانت رفته بیرون. با درشکه رفته. تا یکی دو ساعت دیگر بر نمی گردد. - درشکه می خواهم چه کنم؟ هوای به این خوبی! راهی که نیست، پیاده می روم. - پس تنها نرو. دایه را با خودت ببر. - وای وای ... خانم جان، دایه خانم خیلی فس فس می کند. تا غروب طول می کشد تا برسیم. الان که کسی توی کوچه نیست. تنها می روم مادرم خسته از حاملگی، گیج خواب و بی خیال گفت - برگشتن چه می کن یک وقت به تاریکی می خوری - خوب با کالسۀ آبجی بر می گردم. اگر هم نبود با یکی از آدم هایش می آیم. مادرم بی حال گفت - نمی دانم والله. هر کار دلت می خواهد بکن. فقط خدا کند اقا جانت نفهمد دراز کشید و خوابش برد. از خانه بیرون امدم. آفتاب بهار گرم و مطبوع بود کوچه خلوت بود. پرنده پر نمی زد. می دانستم زیر بازرچه همۀ دکانها کار را تعطیل کرده اند. تا یکی دو ساعت دیگر هم بسته خواهند بود. ده قدم به دکان نجباری مانده بود. کافی بود بپیچم و دکان را ببینم در اوّل بازارچه. ولی صدای رنده نمی آمد. ناگهان تمام شوقی که برای دیدن خواهرم داشتم از بین رفت. دلم می خواست او را می دیدم که روی چوب ها خم شده و به کار مشغول است. ولی همه جا ساکت بود. از پیچ کوچه پیچیدم. دو قدم جلوتر که رفتم، یکّه خوردم - سلام کوچولو. از روی مشتی الوار که در عقب مغازه چیده بودند پایین پرید. با همان شلوار دبیت مشکی و پیراهن سفید بلند که تا زانویش می رسید. آستینها را تا آرنج بالا زده و تکمۀ یقه اش باز بود. بلافاصله یاد این شعر افتادم: کس پیرهن ندوخت که آخر قبا نکرد سه قدم بلند برداشت و به وسط مغازه رسید. آن جا، به میز چوبی که وسایل کارش روی آن بود تکیه کرد و ایستاد همان جا که تخته ها را رنده می کرد الوارها را ارّه می کرد. همان جا که کارهایی را انجام می داد که من نمی دانستم چیست. فقط می دانستم اسمش نجّاری است موهایش که از جلو حلقه حلقه روی پیشانی غلتیده بود از پشت تا زیر گوشش می رسید. انگار از دراویش بود. تا آرنج دستش نمایان بود. رگهای برجستۀ آبی از زیر پوست تیره بر امتداد عضلات سخت و کشیده اش می دوید. دوباره گفت: - سلام عرض کردیم ها بی اخیار به دو طرف خود نگاه کردم. هیچ کس نبود - علیک سلام. شما ظهرها تعطیل نمی کنید - وقتی منتر باشم نه - مگر منتظر بودید - بله - منتظر کی - منتظر شما باز قلبم فرو ریخت. باز دل در سینه ام به تقلّاافتاد. خدا را شکر که پیچه داشتم و او صورت مرا که شلّۀ گلی شده بود نمی دید. به خودم می گفتم همین را می خواستی از اوّل جواب سوٌالت را می دانستی و باز پرسیدی؟ نمی فهمی چه قدر از حدّ خودش * کرده؟ پس کی می خواهی تو دهانش بزنی؟ با این همه باز با صدای آهسته پرسیدم - کاری با من داشتید - مگر شما نبودید که قاب می خواستید خوب، برایتان ساخته ام دیگر از روی میز یک قاب کوچک برداشت و به طرف من دراز کر. خوب، الحمدالله. پس نیّت بدی نداشته. بی مقصود سلام کرده. به دنبال کار و کاسبی بود. قلبم آرام تر شد. با این همه از فردا باید چادرم
پارت15 خمار# https://eitaa.com/roomannkadeh را عوض کنم. انگار چادرم را نشان کرده.مرا از روی چادرم می شناسد. از روی چادر تافتۀ مشکی حاشیه دوزی شده ام. گفتم - ولی من که اندازه نداده بودم - خوب، شما یک چیزی خواستید، ما هم یک چیزی ساختیم دیگر. اگر باب طبع نیست، بیندازید زیر پایتان خردش کنید. یکی دیگر می سازم. بیشتر از یک هفته است که ظهرها این جا منتظر می نشینم. دو قدم دیگر برداشت و قاب را به سویم دراز کرد. گرفتم. نمی خواستم دستم به دستش بخورد ولی خورد. شست و انگشت اشاره اش هنگام سپردن قاب به دست من به پشت دستم کشیده شد. زبر و خشن و به نظر من مردانه بود. از حرکت او بوی چوب در اطراف پراکنده می شد و من تا آن زمان نمی دانستم چوب چه بوی خوشی دارد. تراشه های چوب زیر پایش صدا می کرد. مانند برگهای درختان پاییز. وای، مگر می شد. بوی چوب این همه مستی آفرین باشد؟! کسی در کوچه نبود. تازه اگر هم بود چه باک؟ داشتم قاب می خریدم برای خواهرم. برای آشتی کنان با خواهرم. قاب را زیر چادر نبردم. بگذار رهگذران آن را ببینند. بزرگتر از ده سانت در بیست سانت نبود. اختیار زبانم از دستم در رفته بود. گفتم - شما که ظهرها خانه نمی روید زنتان ناراحت نمی شو - من زن ندارم - کسی را هم نشان کرده ندارید - چرا باز دلم فرو ریخت. حالا راضی شدی دختر؟ این مرد دارد زن می گیرد و آن وقت تو، دختر بصیر الملک، این طور خودت را سکّه یک پول کرده ای. باز زبان بی اختیارم گفت - خوب به سلامتی، کی هست توی دلم به خودم گفتم آخر به تو چه دختر. دختر فلان الدوله، به تو چه مربوط که نامزد شاگرد نجّار محله کی هس گفت - نوۀ خالۀ مادرم ناگهان دلم برایش سوخت. این جمله را با لحنی مظلوم و افتاده بیان کرده بود. انگار تسلیم به حدّ خود بود. به آنچه مقدّر شده بود. گفتم - مبارک است انشاالله. پس همین روزها شیرینی هم می خوری سرش را پایین انداخت. موهای وحشی اش باز روی پیشانی لغزید. دوباره سر بلند کرد: - برای مادرم مبارک است، من که نمی خواهم. الهی حلوایم را بخورید. خندیدم: - خدا نکند ساکت شد. بس است دیگر. چه قدر این پا و آن پا کنم. پرسیدم - چه قدر تقدیم کنم - بابت چه - بابت قاب با غروری زخم خورده به طوری که جای بحثی باقی نمی گذاشت گفت: - ما آن قدر هم نالوطی نیستیم. - آخه - آخه ندارد. ناسلامتی ما کاسب محل هستیم دو قطعۀ کوچک چوب از روی میز برداشت و گفت - دو تا تکّه چوب این قدری هم قابلی دارد که شما حرف پولش را می زنید؟ یادگار ما باشد. قبولش کنید گفتم - اختیار دارید. صاحبش قابل است. دست شما درد نکند بی اراده دستم بالا رفت و پیچه را بالا زدم و به چشمهایش خیره شدم. ساکت و مبهوت، مثل مجسمه ایستاد تا بنا گوش سرخ شده و زیر لب گفت - بنازم قلم نقاش طبیعت را نه این که بخواهد آهسته صحبت کند، نه. بیش از این صدا از گلویش بیرون نمی آمد. برگشتم. بی خداحافظی و ین بار ندویدم. بلکه آرام آرام، با قدمهای متین و آهسته دور شدم. هوای بهار بیداد می کرد. می دانستم نگاهم می کند. تیر نگاهش را احساس می کردم و می رفتم. آهسته می رفتم. می رفتم و در دل به خودم ناسزا می گفتم. هذیان می گفتمخدا مرگت بدهد الهی دختر. ای خاک بر آن سر نادان و احمقت ... وای که چه قدر بوی چوب رنده شده خوب بود و نمی دانستم الهی داغت به دل همه بماند دختر. ببین چه طوری آبروریزی می کنی آخر چه چیز این شاگرد نجّار این همه خواستنی از آب در امده؟ قد و بالای تنومندشیا آن ساعد زمخت که از استین چلوار بیرون آمده بود؟ ای کاش بمیری. کاش که می مردم و راحت می شدم. کاش می مرد و راحت می شدم ... کی بمیرد؟ کی باید بمیرد تا من راحت بشوم؟ تا خلاص بشو اگر تا دیشب نمی دانستم، حالا دیگر خوب می دانم. الهی پسر عطاالدوله بمیرد تا من خلاص شوم · «بله، این قدر خام بودم. این قدر بچه بودم. و این قدر شوریده بودم که نگو. این که می بینی همان قاب است · عمه جان قاب را از میان خرت و پرت های درون جعبه برداشت و به دست سودابه داد. کهنه و تیره بود. از بوسه های عمه جان، از اشکهای عمه جان، از گذر زمان. ولی انگار طلسم عشقی که در آن بود هنوز هم می توانست انگشتان سودابه را بسوزاند، یا با خیره شدن به گوشه ها و زوایای آن، چهره جوان و عاشق نجّار را با موهای آشفتۀ و لولی وش در آن ببیند. پنجشنبه در خانۀ نزهت برو بیا بود. غروب آن روز نصیر خان چند نفری از دوستان خود را دعوت کرده بود. مهمانی مردانه بود و نزهت می خواست سنگ تمام بگذارد انگار که می خواست شکوه و جلال داماد فعلی را به رخ داماد آتی بکشد باید پشت در پنهان می شدیم و از درز در او را می دیدیم. شمشیرم را از رو بسته بودم تا ایرادی از او بگیرم و پیراهن عثمان کنم. خیلی وقت ها پیش می آمد که خواستگار دختری پیر از آب در بیاید از بد شانسی من این یکی پر نبد. می دانستم خیلی سن داشته باشد، بیست و هشت یا بیست و نه سال است
پارت16# https://eitaa.com/roomannkadeh پس حتماً چاق است، یا کچل. الهی کچل باشد. یا لوس و ننر. عزیز کردۀ بی جهت که احتمال این آخری از همه بیشتر بود. شاید بد ادا و بی ادب باشد. شاید به خاطر پسر عطاالدوله بدون به خاطر مادر شاهزاده داشتن نه درسی خوانده و نه هنری داشته باشد. الهی از هر ده تا حرفی که می زند نه حرفش چرت و پرت باشد. می دانستم هر یک از این ها را که بهانه کنم آقا جنم ی برو برگرد قبل می کند. به خصوص که بیوه مرد هم هست و یک بچه دارد. آخر آقا جانم مرد فهمیده ای بود. دختر برایش جنس پنجل نبود که بخواهد آبش کند. بدنم مثل بید می لرزید. نزهت خنده کنان گفت: - چه مرگت است دختر؟ و که نمی خواهی توی اتاق بروی. اگر این طور بلرزی یک دفعه می وری به در و وسط اتاق ولو می شوی ها! - وای، تو را به خدا آبجی مرا نترسان. آرام و قرار نداشتم. فکر نمی کردم تا به حال هیچ عروسی در دنیا پیدا شده باشد که به اندازۀ من آرزو داشته باشد داماد ناجور و عوضی از آب در بیابد. شاید خود خدا هم تعجّب می کرد که می دید این بندۀ پانزده سالۀ ناز پروردۀ ثروتمند و ناشکرش دقیقه به دقیقه، تا دور و برش خلوت می شود، به درگاهش التماس می کند. «ای خدا، الهی لوچ باشد»، «خدایا، الهی کچل باشد»، «خدا جون، کاری کن که لکنت داشته باشد.»، «ده تا شمع نذر می کنم که یک پایش لنگ باشد. ولی وقتی که دم غروب مهمان ها از راه رسیدند و به اتاق پذیرایی رفتند، تمام نذر و نیازهای من به هدر رفت. نه تنها آه از نهاد من که لرزان پشت در اتاق قوز کرده بودم به دقّت درون آن را زیر نظر داشتم بر آمد، بلکه نزهت نیز ناچار به تحسین شد. از بخت بد من خواستگارم جوانی آراسته تربیت شده و خوش لباس بود و در آن لباس های شیک و خوش دوخت فرنگی بسیار آقا و خوش قیافه به نظر می رسید. دویدم توی حیاط خلوت و رو به آسمان گله کردم. «خدا جون، دستت درد نکند هر دختر دیگری به جای من بود، یا اگر من همان دختر یک ماه پیش بودم، اگر کمی عقل در سرم داشتم، معطل نمی کردم. فوراً بله را می گفتم و خدا خدا می کردم که او پشیمان نشود. ولی چه کنم که او یک ماه دیر آمده بود. می فهمیدم که دارم سقوط می کنم. دارم از دست می روم. از دست رفته بودم ولی چاره ای نبود. دیگر قادر نبودم جلوی خودم را بگیرم نزهت آهسته صدایم زد - کجا رفتی؟ پس بیا تماشا کن دیگر نصیر خان با اصرار، برای این که ما بتوانیم او را بهتر ببینیم، یک صندلی بالای اتاق مقابل در ورودی که ما پشت آن ایستاده بودیم گذاشت و داماد بیچاره را وادار کرد روی آن بنشیند مرتب می گفت - اینجا بفرمایید، نه، این جا راحت تر است. بالا و پایین که ندارد نزهت آهسته پنجه به صورت کشید و گفت - خاک بر سرم، پایه آن صندلی لق است. الان داماد می افتد. و هیکل سنگینش از فرط خنده فرو خورده ای که عارض شده بود می لرزید. من هم آهسته می خندیدم. تو را به خدا نخند نزهت، متوجه می شوند. نزهت بریده بریده از میان حمله خنده آهسته می گفت: تو تماشا کن به من چه کار داری؟ از نوک کفشهای فرنگی نو و براق و گتردار او شروع کردم تا سر زانوهایش رسیدم یک بری روی صندلی لم داده بود. آرنج دست چپ را روی دسته صندلی تکیه داده و مچ پای چپ را بر زانوی راست انداخته بود دست راستش روی مچ پای چپ قرار داشت. بدون شک از علت مهمانی امشب بو برده بود. ولی اصلا خجالت زده و شرمگین به نظر نمی رسید آیا او هم عاشق بود؟ او را هم به زور به این جا کشیده بودند نگاهم تا روی سینه اش، جلیقه اش و پیراهن سفید و زنجیر طلای ساعتش بالا آمد و ناتوان از صعود بیشتر روی دست های او فرو افتاد دلم می خواست آن ها را ببینم. دست هایش چه طور بودند؟ مثل دست های رحیم نجار سر گذرمان بود یا نه البته که نبودند. این دستها تمیز و نرم بودند. کار نکرده بودند. البته چندان سفیدتر از دست های او نبودند. روی مفاصل و انتها و پشت دست ها موهای تیره اندکی روییده بود. دست های زیبایی بودند ولی به درد مجسمه سازها می خوردند. به نظر من اصلا مردانه نبودند. دست های جوان نازپرورده مطمئن به خود بود. دست های آدمهایی که عادت دارند همیشه برنده باشند. دست هایی که به من می گفتند - مرا ببین، صاحبم را ببین، آقا جان، مرا ببین. خواهر و مادرم را هم که دیده ای. با آن کالسکه، دایه و خدم و حشم. آرزو نمی کنی تو را بپسندم نمی ترسی از دستت بروم ولی من هم دست کمی از او نداشتم. زیر بار زور نمی رفتم. من آنچه را می خواستم پیدا کرده بودم. پس چرا بترسمچرا به صورتش نگاه نکنمچشم ها را بالا بردم و تا حدی که شکاف در اجازه می داد، به چهره اش خیره شدم. راستی زیبا بود چشم و ابرویش که حرف نداشت. بی برو برگرد به طایفه مادریش رفته بودلب ها کوچک و برجسته و سرخ. بینی عقابی سیبیل نازک. حرف زدن محکم و آمرانه ولی، ولی. به خودم می گفتم پس بگو دیگر چه مرگت است بهتر از این چه می خواهی؟ نه. آخر بوی ادکلن می دهد. دلم را اصلا نگرفت. هی
پارت 17 خمار# https://eitaa.com/roomannkadeh چ نمک ندارد. همان به درد دختر عمو جانش می خورد . بدن نزهت به در خورد و در اندکی لرزید. فورا آن چشمان سیاه متوجه در شدند. کمی مکث کرد. انگار صاف توی چشم من نگاه می کرد. بعد لبخند زد و به شوهر خواهرم گفت: - بیرون باد می آید؟ - نخیر، چه طور مگر؟ - هیچ، دیدم در تکان خورد ... شوهر خواهرم رو به در کرد و چنان چشم غره ای رفت که من و نزهت بی اراده یک قدم عقب نشستیم و در همان حال گفت: - نخیر، شاید گربه است. پسر شاهزاده خانم با شوخ طبعی گفت: - مثل این که گربه بازیگوشی هم هست. نزهت گفت: - وای، چه با نمک است! هر چه بیشتر محاسن او نمایان می شد، من عصبی تر می شدم. به خودم گفتم دارد بلبل زبانی می کند. فکر می کند از پشت در او را پسندیده ام و یک دل نه صد دل عاشقش شده ام. در دلم به ریشش می خندیدم. از در کنار آمدم. نزهت هم آمد. دوباره گفت: - خیلی با نمک است نه؟ از آن تو دل بروهاست. با غیظ گفتم: - خیلی بد چشم است. آن قدر پروست که از پشت در هم خوش ادایی می کند. خیلی هم از خود راضی تشریف دارند! نزهت گفت: - والله، مثل این که تو دنبال بهانه می گردی. مگر چه عیبی دارد؟ آدم حظ می کند به سر و ریختش نگاه کند. بهتر بود فعلا کوتاه بیایم. آن ها رفتند و تازه قصه شروع شد. توی خانه مادرم دایه جانم را به سراغم فرستاد: - خوب محبوب جان، ننه دیدی آقا جانت برای تو لقمه نامناسب نمی گیرد؟ حالا چه بگویم؟ بگویم پسندیده ای؟ - نه. آخر به دایه جان چه می توتنستم بگویم؟ دایه ام خنده کنان گفت: - خوب دیگر، این هم حساب ناز کردن. حالا دیگر لوس نشو. بگو به خانم جانت چه بگویم؟ - وا دایه جان، مگر یک حرف را چند دفعه می زنند؟ گفتم بگو نه. دایه با دست به سر خود زد: - اوا، خاک بر سرم کنند دختر، چی چی را بگویم نه! مگر تو دیوانه شده ای؟ خانم جانت پس می افتد. - مگر خانم جان می خواهد شوهر کند؟ دایه یکّه خورد. برّو برّ به من نگاه کرد و گفت: - عجب چشم سفید شده ای دختر! من که جرئت نمی کنم. خودت برو بگو. آخر مگر این جوان چه عیبی دارد؟ - هیچی. هیچ عیبی ندارد. خدا به مادرش ببخشد. باز دایه گفت: - جوان نیست که هست ... مقبول نیست که هست. ماشاالله پنجۀ آفتاب ... مالدار نیست که هست ... - چیه، چه خبره دایه خانم، نظق می کنی؟ ببینم، موضوع چیه محبوبه؟ مادرم بی خیال و سر خوش وارد شد. - هیچی. مادرم رو به دایه جانم کرد: - خوب، چه می گوید، چه جوابی بدهیم به جای دایه من با لحنی جدی گفتم - بگویید محبوبه گفت نه. چشمهای مادرم همچنان که متوجّه دایه بود، گرد و گشاد شدند و بعد آرام آرام رو به من کرد و پرسید - چی بگوییم تو چی گفتی - بگویید من گفتم نه. - دیوانه شده ای دختر - نه، دیوانه نشده ام. ولی این مرد را نمی خواهم مادرم با لنی مادرانه و پند دهنده گفت: - لگد به بخت خودت نزن محبوبه. چرا ادا در می آوری انگار یک نفر دیگر این جمله را به جای من ادا کرد.خودم هم از شنیدن آن از دهان خودم به تعجّب افتادم در آن دوران بود و نبود یک بچۀ کوچک، به قول خود شاهزاده خانم یک الف بچه در خانۀ مادر بزرگی چون شاهزاده خانم و پدر بزرگی چون عطاالدوله مشکلی نبود که بتواند مانع ازدواج دختری با چنین خواستگار نازنینی بش ولی من گفتم نه و نه و نه و دو پایم را در یک کفش کردم. هر چه هیاهو و قیل و قال بیشتر می شد، هرچه پند و اندرز بیشتری داده می شد، عزم من برای رد کردن او راسخ تر می گردید. آخر کار پدرم با متانت همیشگی خود پا در میانی کرد - به محبوب بگویید حیف است خوب فکرهایش را بکند ولی اگر هم نمی خواهد، این همه اصرار نکنید با همۀ بچگی حق دارد. زندگی با بچۀ هوو آسان نیست. حالا چه توی یک خانه باشد چه نباشد. خودش می داند. بگذارید خودش تصمیم بگیرد. بعداً نگوید شما کردید آب ها از آسیاب افتاد. آسوده شدم. نفسی به راحت کشیدم بهار بود. نسیم بهاری بودبوی شب بوها در گلدان بود گل های شوخ چشم و زرد بنفشه بود. صدای ساییده شدن برگ درخت های چنار در اثر باد بهاری بود و آواز قمر بود. آواز قمر. هر شب که آقا جان سرحال بود، صفحۀ قمر را روی گرامافون می گذاشت و خدا را شکر که در این بهار به یمن حاملگی مادرم، به یمن آن که شاید نوزاد جدید پسر باشد، در خانۀ ما تقریباً هر شب صفحۀ قمر روی گرامافون بود. کتاب حافظ از دستم نمی افتاد. هر وقت پدرم شاد بود، مرا می خواست - «محبوب برایم حافظ بخوا، چمحبوب برایم لیلی و مجنون بخوان و هر وقت دل تنگ و افسرده به خانه می آمد، هر وقت عصبانی و خشمگین بود، مادرم می گفت - محبوب جان، بدو برو برای آقا جانت حافظ بخوان. اوقاتش تلخ است سنگ تمام بگذاری ها! خیلی عصبانی است. زمانی که پدرم هنوز از خوردن زهر ماری توبه نکرده بود، فقط مادرم باید برای او سینی می گرفت. با دست های خودش. سینی باید نقره باشد. جام باید کریستال باشد. حتماً کریستال تراش. ماست و خ
پارت18# https://eitaa.com/roomannkadeh یار و نان خشکه، نمک و فلفل در ظرف های مرغی. همه به قاعده و مرتب. ما باید از اتاق بیرون می رفتیم. فقط مادرم بود که باید در کنار پدرم می نشست. - نروی ها نازنین جان. هیچ جا نرو. همین جا کنار من بنشین. آخر در سال یک شب هم برای من باش. مادرم می خندید: - بفرما آقا، نشستم. من که سیصد و پنجاه روز سال را برای شما هستم. بعد، وقتی پدرم سر حال تر می شد، وقتی مادرم ظرفها را جمع می کرد و بیرون می برد، ما اجاه داشتیم وارد اتاق بشویم. آن وقت پدرم یا روزنامه می خواند یا از من می خواست که رایش اشعار نظامی یا حافظط را بخوانم. - محبوب جان، برایم شعر می خوانی؟ تا یک ماه قبل اصلاً نمی فهمیدم کدام صفحه را باز می کنم و چه می خوانم. ولی حالا می فهمیدم چه می خانم. لای صفحه ای که می خواستم، یک تکّه کاغذ گذاشته بودم. باز می کردم و می خواندم. پدرم می گفت - به به، به به، می شنوی نازنین به به. چشمان مادرم می خندید. ای دل مباش یک دم، خالی ز شور و مستی وانگه برو که رستی از نیستی و هستی گر جان به تن ببینی مشغول کار او شو هر قبله ای که بینی بهتر ز خودپرستی بعد می گفت - حالا شاهدش را بخوان. اصل کار شاهدشاست با مدعی مگویید، اسرار عشق و مستی تا بی خبر بمیرد، در درد خودپرستی عاشق شو ار نه روزی، کار جهان سرآید نا خوانده نقش مقصود، از کارگاه هستی دوش آن صنم چه خوش گفت،درمجلس مغانم با کافران چه کارت ، گر بت نمی پرستی چه تهیّه ای برای نوزاد دیده بودند. چه لباس هایی! همه منتظر بودند. پدرم می گف - نازنین جان زیاد از پلّه بالا و پایین نرو. خاله ام می گفت – همان که خجسته را برای پسرش می خواست - نازنین جان، مبادا چیز سنگین بلند کنی ها دایه جانم می گفت - خانم جان، این قدر دولا راست نشو. نزهت که به دلیل اولاد ارشد بودن پیش پدر و مادرم هر دو خیلی احترام داشت، می گفت - خانم جان، تا دردتان گرفت خبرم می کنید - آمدیم و نصف شب بود - خوب باشد. هر وقت که بود باید خبرم کنید مادرم می گفت - وای خدا مرگم بدهد، جلوی نصیر خان از خجالت آب می شوم. سر پیری وقتی خواهرم پافشاری می کرد مادرم می گفت - باشد، باشد، خبر می کنم و نزهت می دانست که مادرم خبرش نمی کند. از دامادش خجالت می کشید. یکی دو ساعت از ظهر گذشته بود که مادرم دردش گرفت. بلافاصله درشکه را به دنبال قابله فرستادند. من و خواهرم خجسته در حالی که از ناله های مادرم دستپاچه و نگران بودیم، به حیاط دویدیم تا قابله را ببینم. زن خوش قیافه، ریزه میزه و تر و تمیزی بود. رفت توی اتاق مادرم. خجسته هر پنج دقیقه یک بار از پشت در داد می زد - خانم جانم زاییدند بعد از مدّتی قابله سرش را از لای در بیرون کرد - بیخود این جا ایستاده اید. حالا حالا خبری نیست آب جوش می آوردند. پارچۀ لطیف می آوردند. کالسکه رفت خاله جان را بیاورد. حاج علی لنگان لنگان رفت تا عمه جان را خبر کند. این یکی را مادرم اصلاً نمی خواست. نمی خواست اگر بچۀ چهارم هم دختر بود او حضور داشته باشد ولی آقا جان دستور داده بود. آقا جان که بی تاب قدم می زد. توی اتاق گوشواره می نشست. از آن جا بلند می شد به اتاق پنجدری می رفت. قدم می زد. قلیان می خواست و وقتی می آوردند نمی کشید. هیاهوی غریبی بود که با ناله های مادرم رهبری می شد هیچ کس به فکر من نبود. به فکر خجسته نبود. کسی به کسی نبود.چ به حال خود رها بودیم. نگران درد مادر بودم و پریشان دل خود. بین دو عشق بی تاب بودم. چه کنم. گناهکارم. مادرم درد می کشد و من به دنبال بهانه ای هستم تا از خانه بیرون بروم. تا او را ببینم ... یک لحظه، یک آن، یک سلام آهسته آهسته به ته باغ نزدیک مطبخ رفتم. در آن جا محبوبۀ شب غرق در گل بود. یک شاخل پر گل چیدم. برگشتم به اتاق چادرم را برداشتم و صدا زدم: - دایه جان، دایه جان دایه نبود. دنبالش دویدم - دایه جان، دایه جان از صندوقخانه بیرون می آمد: - نترس ننه. هنوز زود است تازه متوجّه شد که چادر به سر دارم - کجا می روی مادر جان، تک و تنها؟ ملتهب تر از آن بود که پاپی من بشود یا مظنون شود - زود بر می گردم، می روم برای خانم جانم شمع روشن کنم - آره مادر، زود برگرد. دم غروب خوب نیست دختر تنها توی کوچه بماند. - الان می آیم صبر کردم ا خجسته باز پشت در اتاق مادرم برود. اگر مرا می دید می خواست دنبالم ریسه شود. از صندوخانه اهسته بیرون آمدم. به اتاق دویدم. گل را برداشتم و زیر چادرم پنهان کردم. دل توی دلم نبود که مبادا بوی گل مشت مرا باز کند خوشبختانه همه گرفتارتر و دلمشغول تر از آن بودند که به من توجّه کنند. دوان دوان وارد کوچه شدم. آن جا قدم آهسته کردم هر چه آهسته تر می رفتم، قلبم سریع تر می زد. تا به پیچ کوچه برسم، دیگر هوا برای تنفّس نبود. یا بود ولی آن قدر سنگین بود که از گلوی من پایین نمی رفت انگار همۀ تهران بوی گل را از زیر چادر من حس می کردن
پارت19#https://eitaa.com/roomannkadeh د. انگار همۀ بازاچه مراقب من بودند. یک کوچه، دو کوچه، سر کوچۀ سوم پیچیدم. خش خش صدای ارّه. این بار الواری را از میان ارّه می کرد. اصلاً متوجه حضور من نبود. کنار در دکان ایستادم. پای چپم را از پشت اندکی بلند کردم و خم شدم. یعنی مثلاً دارم کفشم را درست می کنم. گل را با دست راست گرفته بودم و دست خود را به چهار چوب در دکان تکیه داده بودم. یعنی چهار چوب را گرفته ام که نیفتم. گل از بیرون دیده نمی شد. فقط او می توانست گل را درون چهار چوب دکانش ببیند، عاقبت سر بلند کرده بود تا ببیند این کیست که دهانۀ در دکان را مسدود کرده، یا شاید هم خوب می دانست. گفت: - سلام. همان طور که با پاشنه کفشم کلنجار می رفتم رو به سوی او کردم و گفتم: - سلام. نمی دانشتم نفسم چطور بالا می آید. گل را در دستم دید. صبر کردم تا مرد رهگذری که می گذشت دور شود و در پیچ کوچه ناپدید شود. گل را رها کردم و به راه افتادم. و دقیقه سکوت و دوباره صدی ارّه. به سقاخانه رسیدم. پیچه را بالا زدم. شمعها را با عجله روشن کردم. - خدا کند به حقّ پنج تن خانم جان راحت فارغ شود انگار از خدا خجالت می کشیدم. باز آهسته گفتم - من هم از این عذاب فارغ شوم خواستم برگردم. چند نفر در زیر بازارچه بودند. صبر کردم. این دست و آن دست کردم. پا به پا شدم تا همه بروند ولی یکی می رفت و یکی می آمد. بلاخره به در دکان رسیدم. می خواستم رد شوم. بازارچه شلوغ بود - خانم کوچولو بر جا میخکوب شدم. شاخۀ گل روی میز نجّار بود. چشمانم از فرط وحشت گشاد شدند. وای اگر آقا جانم این را این جا ببیند! راستی که هنوز بچه بودم.گ انگار در تمام دنیا فقط در یک خانه گل محبوبۀ شب وجود داشت. انگار نم دانستم آقا جان و همۀ اهل خانه گرفتار درد زایمان مادرم هستند. تازه اگر هم آقا جان فارغ بود اصلاً به خود زحمت نمی داد که به این دکان زپرتی نگاه بیندازد چه رسد به این که این شاخۀ گل را در آن تشخیص بدهد و آن را به دختر وجیه و تربیت شدۀ خودش ربط بدهد. او گل را برداشت: - این مال شماست - نه، مال شماست. - از چه بابت - اجرت قاب عکس خندید و من خوشحال شدم. دندان هایش ردیف و سفید و محکم بود. مثل این که مشکل فقط دندان های او بود که کمتر از دندان های پسر عطاالدوله نبودند. قربان قدرت خدا بروم. این شاگرد نجّار در این دکان کوچک چه قدر زیباتر از پسر محترم و زیبای شازده خانم می نمود. یا شاید به چشم من این طور بود. الحق که جای او این جا نبود. جای او در کاخ پادشاهی بود. سکوت برقرار شد. گفتم: - جلوی چشم نگذاریدش - به چشم خم شد و گل را پشت الوارها گذاشت. آن چنان که دیگر از بیرون دیده نمی شد. اگر چه به نظر من عطر آن تا ته بازارچه پرده دری می کر - اسم شما چیه دختر خانم دو طرف بازاچه را نگاه کردم. چه موقع خلوت شده بود؟ نمی دانم. - محبوبه صدا از گلویم در نمی آمد. اگر او شنید این خود معجزه بود. بدون حرف دوباره گل را برداشت و بو کرد. با نکته سنجی گفت - محبوبه شب! از آسمان افتاد توی دامن من عجب حرامزاده ای بود. حرف های دو پهلو می زد. دوباره با ملایمت و دقّت گل را در جای خودش گذاشت. با دو دست به میز وسط دکان تکتیه داد باز هم آستین ها را تا آرنج بالا زده بود و باز با هم چشمان من به آن عضلات خیره بودند. باز آن نیشخند شیطنت بار بر لبانش ظاهر شد. موهایش بر پیشانی پریشان بودند. وحشی، رها، بی نظم. پرسید - شما نشان کردۀ کسی نیستید در دل می گفتم فرار کن. فرار کن. نگذار بیش از این جسور شود. این پسرک یک لاقبا. این شاگرد دکان نجّار را چه به این غلط ها. نگذار پا از گلیم خودش بیرون بگذارد. چرا خشمگین نمی شوم. چرا ساکت ایستاده ام باید توی صورتش تف بیندازم. باید فیروز خان و حاج علی را به سراغش بفرستم تا سیاه و کبودش کنند. دهان باز کردم ا بگویم این فضولی ها به تو نیامده ولی صدای خودم را شنیدم که می گفتم - می خواستند. من نخواستم دوباره خندید. باز آن دندان ها را دیدم. پرسید - چرا؟ مگر بخیل هستید؟ نمی خواهید ما یک شیرینی مفصل بخوریم - نه، الهی حلوایم را بخورید - چرا به چشمانش خیره شدم. مانند خرگوشی اسیر مار. کدام یک مار بودیم؟ نمی دانم هر دو اسیر بازی طبیعت. سرش را پایین انداخت و آهسته آهسته دستۀ ارّه را در مشت فشرد. آنچه نباید بفهمد فهمیده بود برگشتم و آهسته و آرام به سوی خانه به راه افتادم عاقبت من و خواهرم، بدون زیر انداز و پتو، در صنوقخانه به خواب رفتیم که با یک در از اتاقی که مادرم در آن جا وضع حمل می کرد جدا می شد. ناگهان یک نفر ما را به شدّت تکان داد. چه کسی این وقت شب این طور قهقهه می زند - بلند شوید، ننه، بلند شوید - چی شده دایه جان خواهرم هنوز روی زمین چشم هایش را می مالید که من در جایم نشستم - مادرتان زاییده. پسر نیش دایه تا بنا گوش باز بود - ببین آقا جانت چی به من مشتلق دادند. از جا پریدم و با خ
پارت 20 خمار# https://eitaa.com/roomannkadeh واهرم وارد اتاق مادرم شدیم. در دو طرف در مظلوم ایستادیم. مادرم بی حال در رختخواب تر و تمیز دراز کشیده بود. ملافۀ سفید گل دوزی شده، روبالشی سفید گلدوزی شده، لحاف اطلس. یک لحاف روی مادرم بود با این همه لبخند زنان می گفت: - دایه خانم، سردم شده، یک لحاف بیاور. دایه به صندوقخانه دوید و با یک لحاف ساتن برگشت. - آه ... نه . این که صورتی است ... ساتن آبی بیار دایه جان خندان دوید و لحاف ساتن آبی آورد. با اجازۀ قابله جلو رفتیم تا دست مادرمان را ببوسیم. مادرم گفت - نه، مادرجان، دستم را نه. این جا را. و به گونه اش اشاره کرد - می دانید پسر است یک پشت و پناه دیگر هم پیدا کردید چه قدر زن های قدیم روانشناس بودند. چه قدر مادرم فهمیده بود. با این یک جمله به اندازۀ یک کتاب حرف زدحسادتی که می رفت در قلب ما لونه کند، با همین یک جمله جای خود را به آرامش و احساس امنیت نسبت به فردا داد. پدرم فریاد زد محبوب جان، برای من حافظ نمی خوانی این وقت شب آقا جان همین وقت شب خوبست، چه وقتی بهتر از حالا - آمدم. الان می آیم آقا جان مادرم از سر خوشبختی و بی حالی و ناز و ادا لبخندی زد و گفت - این پدر شما هم چه بیکار است ها! و به خواب رفت مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید که از انفاس خوشش بوی کَسی می آید برای خودم نیّت می کردم و می خواندم، پدرم به حساب خودش می گذاشت آخر او که حاجتش برآورده شده بود. خدا می داند در خانۀ ما چه خبر بود. چه قدر سکۀ طلا. چه قدر عیادت کننده چه قدر طلا و جواهر چشم روشنی. چه قدر اسپند. انگار بهار هم جشن گرفته بود. مادرم در اتاق پنجدری در رختخواب مجلل خود دراز کشیده بود و خانم ها دسته دسته به دیدنش می آمدند. برادرم پیچیده در قنداق در گهواره چوبی پر از نفش و نگار در کنارش قرار داشت. پدرم را نمی شد از کنار مادرم دور ساخت. آن قدر برایش حافظ خواندم که خسته شدم. - آقا جان، حاجتتان که برآورده شد، دیگر تفاٌل زدن بس است - از سخنان حافظ لذّت می برم. - پس خودتان بخوانید - تو که می خوانی بیشتر لذّت می برم. پدرم اهل فضل و ادب بود. یکی از کتاب های مورد علاقۀ او لیلی و مجنون نظامی بود. یکی دو شب در هفته نظامی می خواند. در آن دوران رسم نبود که پدرها چندان شادی و محبّت خود را به نمایش در آوردند. ولی پدر من از این کار روی گردان نبود رزی چند بار اسپند دود می کردند در آبدارخانۀ کنار پنجدری قلیان پشت قلیان چاق می شد. چای و قهوه و شیرینی و آجیل می بردند و می آوردند. شربت برای همه و شربت به لیمو و برشتوک و غذاهای قوّت دار برای مادرم در آشپزخانه ته حیاط خورشت قیمه می پختند. پدرم نذر داشت سالی یک بار خورشت قیمه و پلوی زعفرانی می پختند و برای پدر و مادرش خیرات می کرد. آن سال به شادی تولّد پسرش دوباره اطعام می کرد. تا دو روز در پشت در کوچکی که از ته باغ به کوچه باز می شد، جمعیّت دو پشته جمع شده بود. کاسه هایشان را می آوردند به حاج علی می دادند و او آن ها را به دست دده خانم می داد که پر برنج می کرد و یک ملاقه خورشت قیمه پر ادویه و روغن روی آن می ریخت و با یک نصفه نان سنگک به حاج علی می داد تا به صاحبش بدهد. پشت در شلوغ بود. دعوا می کردند. زرنگی می کردند و می خواستند دوباره غذا بگیرند. قیامتی بود که نگو و نپرس خواهرم خجسته به تماشا ایستاده بود. محبوب، بیا برویم تماشا - من نمی آیم، تو برو - چرا، خیلی تماشا دارد - حالش را ندارم. می خواهم بروم شمع روشن کنم. - وا! مگر چند دفعه شمع روشن می کنند؟ این دفعۀ سوم است که برای خانم جان شمع روشن می کنی!چ - به تو مربوط نیست. برای سلامتی خانم جان که نیست. برای سلامتی داداش است ... تازه این دفعه دوم است. به من چه! می خواهی برو، می خواهی نرو خودش دوان دوان به ته باغ رفت من می خواستم و رفتمددم ظهر بود و باید زود بر می گشتم.گ نمی دانستم به چه بهانه نزدیک دکان توقّف کنم. تا از پیبچ کوچه پیچیدم قلبم چنان تند می زد که تمام بدنم را تکان می داد. بیرون دکان ایستاده بود. من هم یک لحظه ایستادم. اگر جلویم را بگیرد چه می شود؟ ... آبرویم در محله می رفت. ولی او این کار را نکرد. به محض دیدن من چرخید و وارد دکان شد. در یک لحظه دیدم که چیزی از دستش افتاد. آن قدر آهسته که فقط من آن را دیدم. فکر می کردم تمام بازارچه چشم شده به آن نگاه می کند. یک تکّه کاغذ سفید. آهسته نزدیک شدم و در حین راه رفتن پای راستم را روی آن گذاشتم. انگار از کف پایم آتش به قلبم کشیده می شد. یک سکّه در دستم بودآن را انداختم و به سرعت به بهانۀ بر داشتن سکّه خم شدم. سکّه را با کاغذ برداشتم. چشمم دیگر هیج جا را نمی دید هیج جا به جز آن چشم های خیالی را که به من خیره شده بودند و فریاد می زدند چه برداشتی؟ چه برداشتی؟ وقتی به خانه برگشتم، جرئت نمی کردم به چشم کسی نگاه کنم. آن روزها چه قدر زندگی ما شلوغ بود د