eitaa logo
رمان کده ،✍️✍️✍️شهر Romankadh📕shahr🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰
1.5هزار دنبال‌کننده
375 عکس
421 ویدیو
0 فایل
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی کپی بدون درج لینگ کانال حرام هست، https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma
مشاهده در ایتا
دانلود
ه پدرم آن همه دوست داشت و مادرم اصلا دوست نداشت. باز ترشي ليته و ترشي گردو که بهار همان سال مادرم براي اولين بار درست کرده بود و هنوز درست هم جا نيفتاده بود. صداي ناله مادرم را شنيدم که با عجز و درماندگي به نزهت مي گفت: - هي گفتند ترشي گردو نيندازيدها، آمد و نيامد دارد. گوش نکردم به حرفشان خنديدم. باور نمي کردم اين بلا به سرم مي آيد. نزهت با صدايي گرفته به زور خنديد: - وا چه حرف ها! حرف هاي خاله زنک ها را مي زنيد خانم جان. حالا هم که طوري نشده. خوب، داريد دخترتان را شوهر مي دهيد. خودمانيم ها، کم کم داشت دير مي شد. - نزهت حيا کن. من تابوت محبوبه را هم روي دوش اين پسره لات بي همه چيز نمي گذارم. خواب ديده خير باشه. او يک غلطي کرده، تو هم دنباله اش را گرفتي؟ امشب من بايد تکليفم را با اين دختر پيش پدرت روشن کنم. - خانم جان، تو را به خدا تا آقا جان از راه مي رسند شروع نکنيدها! بگذاريد اوّل خستگي در کنند. يک لقمه غذا بخورند بعد... روغن داغش را هم خيلي زياد نکنيد. مادرم آه کشيد: - نمي خواهند تو به من درس بدهي. اوّل صداي قدم هاي پدرم را از بيروني شنيدم. بعد از مدّتي کوتاه لحن شگفت زد? او از حياط اندرون به گوشم خورد: - خانم کجا هستيد؟ چرا هيچ کس اين جا نيست؟ خجسته در ايوان به سراغم آمد و با صداي آهسته و وحشت زده گفت: - محبوبه، فعلاً پاشو بيا توي اتاق تا آقا جان بويي نرد. بعد از شام برو. با قياف? گرفته گوش? سفره نشستم. پدرم کفش ها را کند و با عصاي آبنوس که براي شيکي به دست مي گرفت، وارد اتاق شد. از ديدن عصا برق از سرم پريد. - چرا حاج علي در را باز کرد؟ پس فيروز کجاست؟ اِهه، نزهت تو هم که اين جا هستي! خجسته سلامي کرد و دوان دوان به ته حياط رفت تا غذا را که پدرم به محض ورود دستور کشيدن آن را به حاج علي داده بود از او بگيرد و بياورد. نزهت زورکي خنديد و گفت: - خوششتان نمي آيد اينجا باشم آقا جان؟ - چرا جانم، چرا! قدمت به چشم. ولي اين وقت شب... بدون شوهرت...؟ آن گاه حيرت زده و مبهوت نگاهي به اطراف انداخت و به مادرم گفت: - حالت خوب نيست خانم؟ رنگ و رويت خيلي پريده. در حالي که کتش را که در آورده بود روي يک مخده مي انداخت، در کنار سفره نشست. مادرم گفت: - چرا، خوب هستم، سرم يک کمي درد مي کند، به نظرم چاييده باشم. شما ترشي نمي خوريد؟ پدرم عدس پلو را در بشقاب کشيد. هنوز يکي دو لقمه از آن را نخورده بود که خطاب به مادرم گفت: - پس منوچهر کجاست؟ سر و صدايش نيست. مادرم حرف توي حرف آورد: - نزهت جان، چرا شربت براي خودت نمي ريزي؟ پدرم که ناگهان جو را غير طبيعي ياقته بود، خطاب به من گفت: - محبوبه، تو چه ات شده؟ چرا بق کرده اي؟... و بعد با نگراني، با صداي نسبتاً بلند پرسيد: - خانم، منوچهر کجاست، شماها چه آن شده؟ دايه کو؟ فيروز و زنش کجا هستند؟... چون متوجّه سکوت هم? ما شد، نگراني و هراس در او شدّت گرفت. احتمالاً مي ترسيد که منوچهر به نحوي از دستش رفته باشد. بلايي که در آن روزگار احتمال آن براي اطفال نوزاد زياد بود و به کرّات پيش مي آمد. اين بار با وحشت و تحکّم پرسيد: - خانم، گفتم منوچهر کجاست؟ مادرم با صدايي که انگار از ته چاه در مي آمد گفت: - خان? نزهت. من آهسته دامن لباسم را بر طبق عادت تکان دادم. نه اين که غذايي روي آن ريخته باشد. چرا که تقريباً اصلاً غذا نخورده بودم. فقط بر حسب عادت، و آهسته از جا برخاستم و از اتاق خارج شدم. چهار جفت چشم با احساسات و انديشه هاي گناگون مرا تعقيب کردند. مادرم که سعي مي کرد چشمش به من نيفتد، با نفرت روي از من برگردانيد. بلافاصله صداي پدرم بلند شد: - امشب توي اين خانه چه خبر است؟ دوان دوان به اتاق کناري رفتم، ولي فکر کردم ماندن در اين جا فايده اي ندارد. بسيار به خطر نزديک بودم. پدرم اوّل از همه دنبال من به اين جا مي آمد و بعد هم به صندوقخانه که از بچگي مخفيگاه مورد علاق? من بود مي رت. چادر نماز خود را به يک دست گرفتم و با دست ديگر ارسي هايم را برداشتم. بار ديگر نوک ا پشت در رفتم و از درز در چشم به درون دوختم. پدرم دستها را پشت کمر زده و بالاي سر مادرم ايستاده بود. مادرم با زاري و التماس مي گفت: - آقا، شما را به خدا بنشنيد تا بگويم. اين طور که شما بالاي سر من ايستاده ايد زبانم بند مي آيد. پدرم در سکوت با دو سه قدم بلند به انتهاي اتاق رفت و يک صندلي چوبي از کنار ميز عسلي برداشت. برگشت و آن را در کنار مادرم درست رو در روي او گذاشت و روي آن نشست. دست ها را روي سينه صليب کرد. حالا تکم? آستين ها را گشوده و آن ها را تا کرده بالا زده بود. يکي دو تکم? يق? پيراهنش هم باز بود. کف پاهاي پوشيده در جورابش روي زمين تقريباً به يکديگر چسبيده بود و زانوهايش از هم جدا بودند. انگار مي خواست فضاي لازم را براي هيکل مادرم ايجاد کند. - خوب، من نشستم. حالا بفرماييد. صدايش آمرانه بود. مادرم رو به خجسته کرد: - خجسته، برو بخواب. پدرم در سکوت و مت
عجّب يک ابروي خود را باا برد و به خجسته نگاه کرد. خجسته که چنان سر به زير افکنده بود که فقط مغز سرش ديده مي شد، سر بلند کرد و گفت: - نمي خواهيد سفره را جمع کنم؟ - لازم نيست. من و نزهت خودمان ستيم. جمع مي کنيم. خجسته بيرون آمد. خودم را کنار کشيدم. خجسته در را بست و به سوي من نگاه کرد و با چشماني که از فرط وحشت گشاد شده بودند، لب خود را گزيد و آهسته گفت: - اينجا نمان. برو قايم شو. آقا جان تکه تکه ات مي کند. برو قايم شو. به علامت سکوت انگشت روي لب نهادم و اشاره کردم که برود بخوابد. بدنم مي لرزيد و نمي توانستم به خوبي درون اتاق را تماشا کنم. پدرم خطاب به مادرم گفت: - خوب؟ - من دايه و منوچهر را فرستادم خانه نزهت که .... پدرم حرف او را قطع کرد: - مگر اين بچه شير نمي خواهد؟ - خوب، براي همين فرستادم خانه نزهت. گفتم دايه محمود به منوچهر هم شير بدهد. فيروز و دده خانم را هم نزهت به بهانه نذر و نياز و شمع روشن کردن به شاه عبدالعظيم فرستاده. مي خواستيم خانه خلوت باشد. - خانه خلوت باشد؟ براي چه؟ که چه بشود؟ مادرم روي دو زانو نشست و دو دست خود را بر زانوها نهاد و گفت: - مي خواهم با شما حرف بزنم. صدايش مي لرزيد. - در باب چه؟ - محبوبه. مادرم سر به زير افکند و ادامه داد: - به نزهت گفته که پسر عمو را نمي خواهد. - يعني چه؟ اين چه گربه رقصاني است که در مي آورد! اوّل گفت بايد پسر عطاالدوله را ببينم. بعد گفت او را نمي خواهم زن و بچه داشته. مگر از اوّل نمي دانست زن و بچه داشته؟ حالا هم منصور را نمي خواهد؟ - والله آقا، به خدا من هم عين همين حرف ها را بهش گفتم. - پس چه مي خواهد؟ تا کي توي خانه بنشيند؟ بچه که نيست! پانزده شانزده سال سن دارد. هنوز هم خودش نمي خواهد چه مي خواهد؟ - چرا آقا، مي داند که را مي خواهد؟ پدرم انگار مجسمه، درجا خشک شده بود و پس از لحظه اي گفت: - چه گفتي؟ - آقا، شما را به جدت اگر داد و فرياد راه بيندازي.... پدرم سيد بود. مادرم مکثي کرد و با صدايي که به زحمت شنيده مي شد، ادامه دا: - مي گويد... مي گويد ... راستش خودش يک نفر را زير سر دارد. - يک نفر را زير سر دارد؟ ... کي را؟ پدرم حال مير غضبي را داشت که با آرامش محکوم به اعدامي را نظاره مي کند که مي خواهد تا چند لحظه ديگر با فراغ بال سر از بدن او جدا سازد. پس به او فرصت مي دهد. گوشه سبيلش را مي جويد. مادرم سر به زير افکند. - چه بگويم آقا ... - گفتم کي؟ صداي پدرم بلندتر شد. مادرم چه قدر عاقل بود که خواست در و پنجره ها را ببندند. - آقا، مي ترسم بگويم. خيلي اسم و رسم دار نيست. صداي مادرم در ناله اي گم شد. سکوتي بر اتاق مستولي شد. - او را کجا ديده؟ نزهت با هيکل تپل و سفيدش پشت سر پدرم ايستاده بود و با انگشتان خود ور مي رفت. مادرم که سر به زير داشت و با انگشت دور گل هاي قالي خط مي کشيد با صدايي که به زحمت شنيده مي شد گفت: - سرگذر. پدرم با صدايي که در حکم آرامش قبل از طوفان بود، با صدايي که پيام آور انفجار گلوله توپ بود گفت: - نازنين، با زبان خوش مي پرسم. چه کسي را زير سر دارد؟ به وضوح را بر زبان راندن نام من اکراه داشت. - اگر بگويم ناراحت نمي شويد؟ شما را به خدا ... - گفتم اين آدم کيست؟ - يک شاگرد نجار، همان نجاري سرگذر. اسمش رحيم است. پدرم همان طور مثل مجسمه دست به سينه نشسته بود و تکان نمي خورد. تا آن شب نديده بودم که رنگ سرخ لب انساني به ناگهان سفيد شود. لب هاي پدرم سفيد شدند. از فراز سر مادرم به ديوار رو به رو خيره شده بود. يک لحظه در خاموشي سپري شد. مادرم با شگفتي و وحشت سربلند کرد و به پدرم زل زد. سکوت او وحشت انگيز تر از هر داد و فرياد و جار و جنجالي بود. به آرامي گفت: - آقا؟!! و چون پدرم باز ساکت مانده بود، با لحني اميد بخش گفت: - آقا، مي خواهد برود توي نظام. هميشه که نجار نمي ماند. پدرم همچنان که به ديوار نگاه مي کرد، دهان گشود. صدايش متين، بم، خفه و آرام بود. به زحمت از حلقومش خارج مي شد. انگار کسي گلويش را مي فشرد: - کجاست؟ ... اين دختره کجاست؟ مادرم با دو دست زانوهاي پدرم را گرفت: - آقا، تو را به جدتان، چه کارش داريد؟ - توي کوچه و بازار مي گردد؟ توي شهر ولو شده هر غلطي دلش مي خواهد مي کند؟ کجاست؟ گفتم کجاست؟ خواهرم به التماس گفت: - آقا جان، شما را به خدا ببخشيدش. غلط کرد. اصلا من بي خود با شما حرف زدم. روي بچگي يک غلطي کرده ... پدرم مثل ترقه از جا پريد: - روي بچگي؟ مادرت به سن و سال او يک بچه دو ساله داشت. زيادي افسار او را ول کرده ام. من اين دختر را زير شلاق کبود و هلاک مي کنم تا عاشقي از يادش برود. خواهرم آه و ناله مي کرد: - آقا جان، عاشقي يعني چه؟ اين چه حرفي است ؟ ... مادرم مي گفت: - آقا، آبروريزي نکنيد. سر و صدا بيرون مي رود. تف سربالاست. پدرم فرياد زد. انگار اختيارش را از دست داده بود: - آبروريزي؟ آبروريزي ديگر بيش از اين؟ يعني دايه وللله و کلفت و نوکر نفهميده ا
پارت36# ند؟ خر هستند؟ اگر هم تا الان نفهميده باشند، هنوز دير نشده. ذوق نکن. طشت رسواييمان از بام مي افتد خواهرم حق داشت که مي گفت اين قدر دخترهايت را پر و بال نده. گفتم بگو بيايد اين جا ببينم. کجاست اين گيس بريده مادرم با شنيدن حرف عمه ام لب ها را با نفرت به هم فشرد. پدرم عرض و طول اتاق را با عصبانيت طي مي کرد دست ها را به پشت زده بود و خواهر و مادرم در حالي که وحشت زده ميان دست و پاي يکديگر گير مي کردند، به دنبال او مي رفتند و التماس مي کردند. پدرم ساکت و خشمگين منتظر احضار من بود. مادرم گفت - آقا تقصير خودتان است. هي شعر حافظ هي ليلي و مجنون، هي آهنگ قمر. من مي ديدم اين آخري ها يا به صفحه قمر گوش مي کند يا کتاب شعر مي خواند. خوب، نتيجه اش همين است ديگر . آخر مگر همين يک دختر خاطرخواه شده؟ پدرم رو به ا ايستاد و در حالي که با انگشت به سوي مادرم اشاره مي کرد گفت - نه خانم، آدم از شعر حافظ و ليلي و مجنون و آهنگ قمر عاشق نمي شود. اوّل عاشق مي شود، بعد به صرافت اين چيزها مي افتد. بعد هوس ليلي و مجنون و دل اي دل به سرش مي زند. اين دختر هم اوّلي نيست که کسي را زير سر دارد. ولي اوّلي است که يک لات آسمان جل را پيدا کرده... صاحب منصب مي شود! هِه هِه. ارواح پدرش. من که بچه نيستم خانم. بگو بيايد... نمي گويي؟ پس خودم مي روم. پدرم به سوي در هجوم برد. من به عقب جستم. مي شنيدم که مادرم مي گويد: - چه کار مي خواهي بکني آقا؟ حالا شما عصباني هستيد. يک وقت کاري دست خودتان مي دهيدها! - برو کنار خانم. از سر راهم برو کنار! - جان موچهر. آقا، اوقاتتان را تلخ کنيد. تو را به جان موچهر رحم کنيد. - به جان منوچهر؟ اين دختر گذاشت من حلاوت وجود منوچهر را بچشم؟ گذاشت بعد از اين همه سال چهار صباح هم آب خوش از گلويم پايين برود؟ زهر مار به جانم ريخت. يک لات جعلق يک لاقبا. يک بچه مزلّف. آبرويم را به باد داد خواهرم التماس مي کرد: - آقا جان، شامتان يخ مي کند. اوّل شامتان را بخوريد. عجب غلطي کردم. همه اش تقصير من بود. صداي وحشتناکي بلند شد. فهميدم پدرم با لگد ديس پلو را به ديوار کوبيده. مادر و خواهرم هم زمان فرياد کشيدند و من وحشت زده به سوي در حياط دويدم و دوا دوان از پله ها سرازير شدم و به طرف حياط و ته باغ رفتم. کفش ها را به دست گرفته بودم تا پدرم صداي پايم را نشنود. صداي به هم خوردن دو لنگه در اتاق و فرياد پدرم را شنيدم که همچون شير غران کف بر دهان فرياد مي زد - گفتم کدام گوري هستي دختر و يکي يکي اتاق ها و صندوق خانه و حوضخانه را در جست و جوي من زير پا گذاشت به ته باغ دويدم. کنار در مطبخ چادر به سر افکندم، ارسي هايم را پوشيدم و آهسته و با طمانينه از دو پله آجري شکسته بالا رفتم و وارد آشپزخانه سياه و دودزده شدم. يک چراغ بادي به ديوار آشپزخانه آويخته بود. سه اجاق بزرگ کنار يکديگر در ديوار روبه رو ساخته شده بود. خشت هاي دو طرف هر اجاق بالا آمده و پايه اي براي ديگ به وجود آورده بودند. همه سياه و دودزده. در يک گوشه فرورفتگي دخمه مانندي وجود داشت که بدون هيچ دري به مطبخ مرتبط و پر از هيزم بود. ما در بچگي از ترس جن قدم به آشپزخانه نمي گذاشتيم. هر صداي جرق جرق از انبار هيزم نشانه اي بر وجود جن و تاييدي بر قصه هاي زير کرسي دايه جانم بود روي بام مطبخ گلوله هاي خاکه زغال را چيده بودند که براي کرسي زمستان درست کرده بودند تا خشک شود. در طرف چپ ديوار در چوبي کوتاهي بود که پس از عبور از آن و طي سه چهار متر به دهانه آب انبار مي رسيديم که با چند پله تا پاشير پايين مي رفت. بيچاره حاج علي بعد از هر وعده غذا بايد ظروف را به آن جا مي کشيد و با چوبک و خاکستر و گرد آجر، تميز مي شست و بعد دوباره آن ها را به مطبخ برمي گرداند و در ابارتر و تميز و مرتبي قرار مي داد که مخصوص اين کار بود. انبار يک سکو داشت. روي سکو ظروف کوچک و دم دستي مثل سيني، سيخ کباب، کاسه و قابلمه هاي کوچک را قرار مي دادند. زير آن محل ديگهاي بزرگ مسي، منقل و آبکش مسي و اين قبيل چيزها بود. من ترجيح دادم به آشپزخانه بروم، چون به هر حال در آن جا چراغي روشن بود حاج علي که تازه خوردن غذا را با دست هاي چرب به اتمام رسانده بود سر بلند کرد و با حيرت مرا نگاه کرد و به زحمت از جاي خود بلند شد - فرمايشي بود خانوم کوچيک بار ديگر صداي فرياد پدرم را شنيدم. از درون مطبخ روشنايي مبهمي از چراغ هاي آن سر حياط و عمارت اربابي به چشم مي خورد. تازه متوجه مي شدم که حياط و باغ و باغچه و پنجره هاي رنگين و پشت دري هاي روشن از نور چراغ ها چه منظره زيبايي دارند، به خصوص که نور آن در حوض وسط حياط منعکس مي شد. سرخي شمعداني ها غوغا مي کرد. هرگز با اين دقت و شگفتي نتيجه کار باغبان پير و پسر او را که آب حوض را هم مي کشيد تحسين نکرده بودم و اين همه آرزو نکرده بودم که از اين محيط دور شوم و به آن دکان دودزده نجاري پناه ببرم به آرامي به
پارت ۳۶# سوي حاج علي برگشتم. اميدوار بودم کري گوش و بي خيالي او مانع شنيدن فرياد پدرم گردد. به صداي نسبتا بلند گفتم: - من ... من ... خانم جانم قليان مي خواهند. آتش نداري؟ خدا کند صدايم به آن سوي حياط نرود. با تعجب نگاهم کرد: - پس سر قليان کو؟ - الان مي روم مي آورم. حاج علي با خستگي و تنبلي گفت: - آخر مي خواستم ظرف ها را ببرم پاشير بشورم. تا شما سر قليان را بياوريد، من ظرف ها را مي برم و برمي گردم. - نمي خواهد برگردي. ظرف ها را ببر. من خودم آتش را برمي دارم. به من نگاه کرد. با تعجب لب پايين را جلو داد. ظرف ها را برداشت که ببرد. متحير بود. نمي دانست چراغ بادي را بردارد و ببرد يا نه! که اگر مي برد من در تاريکي مي ماندم. خواست بي چراغ برود گفتم: - نه، نه، من روشني لازم ندارم. چراغ را بردار ببر. پيرمرد مبهوت چراغ را برداشت و شلان شلان به سوي پاشير آب انبار رفت. مي دانستم تا دو ساعت ديگر هم برنمي گردد. چادر نماز را به خود پيچيدم و لب پله آشپزخانه در تاريکي نشستم. اين تاريکي را از خدا مي خواستم. مدتي طول کشيد. همچنان به ساختمان نگاه مي کردم. جنب و جوش خفيفي که در جريان بود و فقط براي من معنا داشت، اوج گرفت و سپس کم کم فروکش کرد. چه قدر طول کشيد، نمي دانم. يک ساعت؟ دو ساعت؟ فقط مي دانم که کمرم از نشستن روي پله درد گرفته بود. جرئت جنبيدن نداشتم. انگار خواب مي ديدم. کابوس بود. مردم و زنده شدم تا يکي يکي چراغ ها خاموش شدند. صداي پاي حاج علي را شنيدم که لنگ لنگان با نور چراغ بادي دوباره از پله هاي آب انبار بالا مي آمد. خسته از جا بلند شدم. تمام تنم درد مي کرد. انگار کتک خورده بودم. حاج علي مرا ديد. مرا ديد و نگاهي مشکوک و متعجب به سويم افکند و آن گاه به طرف ساختمان نگاه کرد و شلان شلان وارد مطبخ شد. نوک پا نوک پا به ساختمان اصلي برگشتم. انگار به کشتارگاه مي روم، به سلاخ خانه. از وحشت قالبي تهي کرده بودم. خوشبختانه ظاهرا همه خوابيده بودند يا با تظاهر به خواب، براي فرو خواباندن آتش خشم خويش و اجتناب از کشتن اين دختر عاصي و سرکش دليلي مي يافتند. آهسته در اتاقي را که مي دانستم نزهت در آن خوابيده، گشودم و بي صدا وارد شدم و در را پشت سرم بستم. بلافاصله خواهرم برخاست و نشست. نور مهتاب اتاق را در برگرفته بود و با اشياء رنگين و قيمتي آن بازي مي کرد. با تني خسته کنار او دراز کشيدم - با همان چادر که به دور خود پيچيده بودم – او هم طاقباز دراز کشيد و به طاق خيره شد. سرم را تا کنار گوشش بردم. دست راستم را زير سرم قائم کردم. - چي شد؟ دست خود را روي پيشاني افکنده و ملافه را تا گلو بالا کشيده بود به طوري که من فقط آستين او و دو چشم درشتش را مي ديدم. - چه مي خواستي بشود؟ مي بيني چه شري به پا کردي؟ آقا جان قدغن کرده که از خانه بيرون بروي. اگر هم لازم شد، با درشکه آن هم با خانم جان يا با دده خانم و به اجازه خانم جان. بي اراده گفتم: - آه ... - آقا جان گفت به عمو پيغام مي دهد که تا چند روز ديگر به باغ شميران عمو جان مي رويد. مي برندت تا قرار و مدار عروسي ات را با منصور بگذارند باز گفتم - واي! و کنار خواهرم روي قالي ولو شدم و من هم طاقباز خوابيدم. غرق فکر بودم. هيچ کس و هيچ چيز را کنار خود نمي ديدم، دور و برم را نمي ديدم. فقط از خدا مرگم را مي خواستم. آن قدر نسبت به منصور خشمگين بودم و احساس کينه مي کردم که نگو. خواهرم ادامه داد - تازه قدغن کرده که هيچ کس از اهل اين خانه حق ندارد از طرف بازارچه رفت و آمد کند. همه بايد راهتان را دور کنيد. از سمت چپ برويد و سه چهار تا خانه را دور بزنيد. بايد از آن طرف برويد من ساکت بودم. اصلا انگار مرده بودم. فقط زلف هاي او را مي ديدم – پرچين و حلقه حلقه بر روي پيشاني. و منصور را مي ديدم – زلف هاي روغن زده چسبيده به سر. شق و رق و جدي. بي هيچ احساسي. نمي خواستم، زور که نبود. منصور را نمي خواستم حالا خواهرم دست چپ را زير سر نهاده و بالاي سر من خيمه زده بود - بيا و دست بردار محبوبه. يک کمي فکر کن. ببين چه به روز همه آورده اي؟ تو با اين همه دنگ و فنگ، با اين زندگي، اين بريز و بپاش، مگر مي تواني زن يک شاگرد نجار بشوي؟ مي تواني با يک آدم لات و آسمان جل زندگي کنيآخر اين پسره مگر چه دارد؟ به جز بوي گند چوب حرف او را قطع کردم و پشت به او کردم: - ولم کن. بگير بخواب. خواهرم پرسيد - آخر بگو چه خيالي داري محبوبه - خيال او را آرزوي بوي چوب داشتم درها به رويم بسته شد. گربه اي بودم که در دام افتاده باشد، خشمگين، لجباز، وحشي جرئت نمي کردم با پدرم روبه رو شوم. دايه که بعد از دو روز برگشته بود و نگاه هاي مشکوکي به من مي کرد و حرفي نمي زد، ناهار و شامم را برايم مي آورد. مادرم حتي المقدور از ديدن من اجتناب مي کرد. هرگاه که به ضرورت از اتاق خارج مي شدم و با او روبه رو مي شدم، سر به زير شرمگين، با حجب سلام مي کردم. جوابي نمي شنيدم
11.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چقدر ذوقش رو دوست داشتم خداااا ❤️🫠 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌فقط لحظه ای خودتان را به شادی دعوت کنید ،👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 eitaa.com/KHandoonaki 🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راست میگن آدم وقتی پیر میشه دنیا رو خاکستری میبینه فقط لحظه ای خودتان را به شادی دعوت کنید ،👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 eitaa.com/KHandoonaki 🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗
پارت ۳۷ خمار خجسته واسطه بين من و مادرم بود. انگار منوچهر هم بداخلاق شده بود. نحسي مي کرد و شير نمي خورد. کم مي خوابيد. روزها هروقت صداي گريه او بلند مي شد و بي تابي مي کرد، مادرم هم پا به پاي او صداي خود را بلند مي کرد - الهي بميرم. اين بچه از وقتي شير قهره خورده از اين رو به اون رو شده. از بس اين دختر تن مرا لرزاند. خدا مرا مرگ بدهد و راحتم کند. عجب ماري زاييده ام. و با اين همه باز پستان به دهان منوچهر مي گذاشت و باز غر مي زد پنچ روز، ده روز، بيست روز، زنداني خانه بودم. کلافه بودم. ديوانه بودم. شيدا بودم. هيچ فکري جز او در سرم نبود. اين در بستن به روي من آتش درونم را تيزتر کرده بود. باعث شده بود که حالا ديگر هيچ فکري و ذکري جز او نداشته باشم. مي خواستم فکر خود را به چيز ديگري معطوف کنم، نمي توانستم. و اين ديوانه ام مي کرد. بيچاره ام مي کرد. هروقت تا نزديک در بيروني مي رفتم، دده خانم به بهانه اي دنبالم مي آمد، يا مادرم صدايم مي زد يا دايه خانم به سراغم مي آمد. - جايي نروي ها محبوب جان. آقا جانت غدقن کرده اند - نترس. کجا را دارم بروم؟ دارم مي روم ته باغ گل بچينم. مي خواهم از رويش گلدوزي کنم راستي که در گلدوزي مهارت داشتم. روميزي مي دوختم که همه انگشت به دهان مي ماندند. گل بنفشه، گل محمدي، گل نرگس را مي چيدم و نقشش را روي پارچه مي کشيدم. آن وقت به گل نگاه مي کردم و از روي رنگ هاي آن گلدوزي مي کردم. مي خواستم يک دستمال کوچک بدوزم. براي کسي که از بردن نامش حتي در ذهن خود نيز هراس داشتم. ولي نه، شنيده ام که دستمال دوري مي آورد. يک پيش بخاري مي دوزم تا بيندازد روي طاقچه بالاي سر بخاري. آيينه را رويش بگذارد و هر روز صبح خود را در آن نگاه کند و آن موهاي وحشي را شانه بزند پدرم گرامافون را جمع کرده بود. صفحه هاي قمر غيبشان زده بود. نشاني از کتاب ليلي و مجنون و يا ديوان حافظ نبود. اي واي، اين ها چرا زنداني شده اند؟ اين ها چرا مغضوب شده اند؟ اين ها که دواي دل من بودند. پس من روزها تنها و بي کار در اين خانه چه کنم؟ فقط مثل مرغ سرکنده پرپر بزنم؟ دلم مي خواست سر به تن منصور نباشد اواخر مرداد ماه بود. پدر و مادرم در حوضخانه بودند. بعد از ناهار بود فواره آب نما باز بود و صداي ملايمي آب را به درون حوض کاشي فرو مي ريخت. پدرم قليان مي کشيد. مادرم چاي مي خورد من نوک پا پايين رفته بودم و گوش نشسته بودم. هيچ حرف و نقلي در ميان نبود که به من مربوط باشد. انگار من وجود نداشتم اصولا بعد از جريان آن شب پدرم عبوس و کم حرف شده بود. اغلب سگرمه هايش درهم بود. مادرم با نگراني به او نگاه مي کرد و من اغلب پشت در اتاقي که پدر و مادرم در آن بودند گوش مي ايستادم. ولي اصلا صحبتي از من و عشق و عاشقي من در بين نبود. اين بدتر از داد و فرياد و سرزنش و کتک بود. کاش حرفي مي زدند. کاش پدرم تهديد مي کرد و مرا به قصد کشت مي زد. اگر نام رحيم را به ميان مي آورد و از نجاري سرگذر حرف مي زد معناي آن اين بود که رحيم در ذهن او وجود دارد و مايه مکافات اوست. مشکلي است که بايد به طريقي حل شود. آن وقت من مي گفتم طريقي وجود ندارد مگر وصال من و او ولي اين سکوت چه معنا داشت يعني اصلا مشکلي وجود ندارد. يعني حرف هاي من ارزش هيچ و پوچ را داشته و باد هوا بوده است. يعني دل ديوانه من بايد آن قدر سر به سينه خسته ام بکوبد تا خسته شود، آرام شود، مطيع شود که کاش مي شد.گ ولي هروقت نسيمي مي وزيد، من به ياد آن زلف هاي آشفته و آن نگاه شوريده و آن رفتار صوفيانه مي افتادم. آيا آن زلف ها هم اکنون با وزش اين نسيم مي لرزند؟ چه قدر دلم هواي آن دکان کوچک و صداي اره و رنده را کرده بود مادرم از حوضخانه بالا آمد و دده خانم را صدا زد. سر و کله دده خانم فس فس کنان پيدا شد. شنيدم که مادرم مي گويد: - به فيروزخان بگو فردا صبح زود کالسکه آماده باشد. آقا مهمان هستند. تشريف مي برند باغ برادرشان شميران. دلم ريخت. پس چرا آقا جان به قلهک نمي رود؟گگ به باغ خودش که تازه داشت باغ مي شد. چرا به شميرا مي رفت؟ به آن باغ دراندردشت عمو جان. آن هم تک و تنها آن هم موقعي که همه ما در شهر بوديم و به خاطر زايمان مادرم و اتفاقات بعدي امسال صحبتي هم از ييلاق رفتن در ميان نبود. تابستان ها اهل بيت عموجان به باغ شميران نقل مکان مي کردند. زن عمو اغلب مادرم را دعوت مي کرد. مادرم طفره مي رفت. از او خوشش نمي آمد. زبان خوشي نداشت. پس چه طور شده امسال بي مقدمه پدرم عازم شميران است از خجسته خواستم سر و گوشي آب بدهد. خوب بلد بود خود را به سادگي بزند و جواب سوالات مرا از زير زبان مادرم بکشد. خجسته مي گفت: - خانم جان مي گويند عموجان از آقاجانت دعوت کرده. تشريف بياوريد شميران تا در مورد سرنوشت فرزندانمان تصميم بگيريم. آقا جان هم مي رود تا هر چه زودتر کار تو و منصور به سامان برساند. خجسته مکثي کرد و ادامه داد: - آقا جان گفته ديگر صلا
پارت 38 خمار# ح نيست تو توي اين خانه باشي. بايد ردت کنند بروي. گفته دختري را که هوايي شده بايد زود شوهر داد وگرنه بيشتر از اين افتضاح بالا مي آورد. خجسته سرخ شد: - قرار شده خانم جان هم به خاله جان پيغام بدهند زودتر بيايند، کار مرا هم با حميد تمام کنند ... خنديد و افزود: - از ترس تو مرا هم دارند هول هولکي شوهر مي دهند. گفتم: - مبارک است انشاالله خجسته. ولي من منصور را نمي خواهم. چشم نديدش را دارم. با آن مادر عفريته بي چاک دهنش. اگر زير بار رفتم، آن درست است! منصور را که مي بينم انگار عزرائيل را ديده ام. - خانم جان مي گويند مي خواهد بخواهد. نمي خواهد، مي زنم توي سرش، مي نشانمش پاي سفره عقد. - من خودم را مي کشم. ترياک مي خورم و خودم را مي کشم. حالا مي بيني. من زن منصور بشو نيستم. - بيچاره منصور که بد پسري نيست. دلم برايش مي سوزد. تو ديوانه شده اي محبوب، ها! - آره به خدا، خوب گفتي خجسته، ديوانه شده ام. خودم از همه بهتر مي دانم. صبح زود آقا جان با کالسکه رفت. من هنوز در رختخواب بودم که صداي برو و بيا را شنيدم و راحت شدم. وقتي آفتاب پهن شد، مادرم لباس عوض کرد و خجسته را صدا کرد: - بيا خجسته، بيا مادر زودتر آماده شو برويم خانه خاله ات. - نه خانم جان، من ديگر کجا بيايم؟ رويم نمي شود. صداي خنده مادرم را شنيدم - خدا روي خجالت را سياه کند. پاشو، پاشو! مگر مي خواهيم کجا برويم داريم مي رويم خانه خاله ات. مگر صد دفعه تا به حال نرفته اي؟ کسي به تو کاري ندارد. چه طور شده که مادرم باز مي خندد سرحال است؟ حال شوخي دارد مادر و خواهرم راه افتادند و در ميان بهت و حيرت من، دايه هم بچه به بغل به دنبالشان رفت. مادرم دستور داد حاج علي جلوتر برود و درشکه برايشان بگيرد تا همه با درشکه بروند. هنگامي که قصد عزيمت داشتند دده خانم با ترديد نگاهي به مادرم کرد و گفت - محبوبه خانم با شما تشريف نمي آورند؟ مادرم تند شد - به تو چه دخلي دارد - آخر اگر محبوبه خانم هم تشريف مي آوردند، من هم با اجازه شما مي رفتم سري به خواهرم مي زدم در ميان شگفتي من و دده خانم و دايه جان، مادرم با خونسردي گفت خوب تو برو، به محبوبه خانم چه کار داري؟ من و دده خانم هر دو بي اراده نظري از روي تعجب به مادرم انداختيم. مگر قرار نبود هميشه يک نفر مراقب من باشد؟ چه طور مادرم به اين سادگي به دده خانم اجازه دادمعمولا خدمه براي رفتن به مرخصي و دادار از اقوامشان به اين راحتي اجازه کسب نمي کردند آن هم زماني که مادرم قصد تنها گذاشتن مرا در خانه داشت و طبيعتا دده خانم بايد مسئول مراقبت از من مي شد. دده خانم من من کنان نگاهي به من کرد و گفت - خوب... پس ... پس ... راستي بروم مادرم با بي حوصلگي گفت: - برو ديگر، چه قدر پرچانگي مي کني! ولي تا قبل از غروب آفتاب برگردي ها. هزار کار داريم. از ديشب غذا مانده. محبوبه خانم يک قابلمه مي کشد، براي خواهرت ببر. مادرم اسم مرا برده بود، آيا معني آشتي داشت؟ آتش بس اعلام مي کرد نتوانستم بفهمم، چون از در خارج شد و رفت. اما دده خانم، واي که اين زن چه قدر فس فس مي کرد. مثلا مي خواست بعد از مدتها يک روز به خانه خواهرش برود! به آشپزخانه رفتم و نظارت کردم تا حاج علي يک قابلمه غذا براي خواهر او بکشد. باز آن قدر براي من و خود حاج علي مي ماند که لازم نباشد او طباخي کند. با اين همه زورش مي آمد قابلمه را پر کند. بايد با او کلنجار مي رفتم - حاج علي، اين همه غذاست، چرا زورت مي آبد بکشي - آخه هر چيزي حساب و کتاب دارد. اين دده خانم پررو مي شود هروقت ديگر بود خنده ام مي گرفت، ولي آن روز با بي قراري پا بر زمين مي کوبيدم: - زود باش ديگر! قابلمه را پر مي کني يا خودم بگيرم پر کنم حاج علي غرغرکنان قابلمه را پر کرد: - بفرماييد، مال بابام که نيست. هرچه قدر که بخواهيد مي ريزم. آن قدر بخورند تا بترکند اتاق حاج علي در بيروني و نزديک در حياط بود. لنگ لنگان به سوي اتاق خود رفت چشمانش از شدت فوت کردن زير ديگ در هر صبح و شام، هميشه اشک آلود و سرخ بود. هنگام راه رفتن يک دست بر کمر مي گذاشت و دولا دولا راه مي رفت پايش مي لنگيد. از درد استخوان بود يا نقص جسمي نمي شد حدس زد.گ با اين که در آشپزخانه امکان هر نوع سورچراني را داشت و هميشه علاوه بر سهميه غذاي خود، ته ظروف را هم با اشتها پاک مي کرد و مي خورد، باز هم لاغر و استخواني بود و گرچه پير و فرتوت شده بود در چشم پدر و مادرم اوج و قربي داشت. نه تنها به خاطر آشپزي بي نظيرش، بلکه به علت وفاداري کورکورانه اي که داشت مي دانستم که از موقعيت استفاده مي کند و مي خوابد. پس چه طور شده که مادرم مرا در خانه تنها مي گذارد آيا دلش به حال من سوخته آيا دوران اسارت من به پايان رسيده؟ آيا فکر مي کردند بعد از اين بيست و دو سه روز سرم به سنگ خورده و عاقل شده ام؟ يا چون آقا جان در شهر نيست، قانون بگير و ببند هم شل شده! به هر دليل که مي خواهد باشد من م
پارت 39# ي روم به سراغ آن زلف هاي پريشان، آن دست هاي محکم و عضلاني، آن شاهرگي که در امتداد آن گردن کشيده از زير پوست سبزه بيرون زده بود. به سراغ بوي چوب و صداي اره و آن بهشت دودزده .... چادر به سر کردم و پيچه زدم و به راه افتادم. حاج علي در اتاقش خوابيده بود. کلون در را گشودم و آزاد شدم. در اين مدت فقط يک بار از خانه خارج شده بودم. آن هم به قصد منزل خواهرم، در کالسکه پدرم و به همراهي ددده خانم. تازه از سمت چپ منزل. حالا انگار يک قرن مي شد که از آن کوچه و آن گذر و آن دکان کوچک دور بوده ام. مي ديدم که همه چيز هنوز همان قدر روشن، همان قدر شاد و زنده است. مردم مثل سابق مي روند و مي آيند. هيچ چيز تغيير نکرده. فقط من که پرواز مي کردم. سبک بودم. مي خواستم به صداي بلند بخندم. پيچه را بالا زدم تا او را بهتر ببينم. تا او مرا بهتر ببيند. کاش مي شد همچون گدايي بر در دکان او بنشينم و هر روز آمد و شد او را تماشا کنم. کار کردن او را تماشا کنم. نفس کشيدن او را تماشا کنم. به پيچ کوچه سوم نزديک شدم. يک مشت خون داغ به يک باره در دلم سرازير شد. دلم هري پايين ريخت. دست و پايم سست شد. جرئت نداشتم از پيچ کوچه بپيچم و او را ببينم. ايستادم. ولي طاقت ايستادن هم نداشتم نفس تازه کردم و پيچيدم. ناگهان سرد شدم. يخ کردم و درجا ايستادم. در دکان بسته بود. انگار موجي بودم که به صخره خورده باشد. مگر ممکن است؟ اين وقت روز؟گ! دو تخته پهن و بلند به صورت ضربدر به آن در بسته با ميخ کوبيده شده بود. پس دکان بسته نبود، تعطيل بود. براي مدتي طولاني، براي هميشه. گيج و مات برجاي ماندم. با التماس و الحاح به چپ و راست نگاه مي کردم. کسي نبود که به من بگويد چه شده؟ از که بپرسم؟ کجا بروم؟ دوباره به در خيره شدم. مثل اين که به جسد عزيزي نگاه مي کنم. بي اراده برگشتم و به طرف خانه به راه افتادم. سرم پايين افتاده بود. انگار استخواني در گردنم نبود. پس بي جهت نبود که مادرم بند از پاي من برداشته بود. بي خود نبود که گفت محبوبه. بي خود نبود که مي خنديد. مي خواست بيايم و با چشم خودم ببينم. هر چه بود، زير سر پدرم بود. او را حبس کرده اند؟ کشته اندچه شده با او چه کرده اند که هر چه کرده باشند با دل من کرده اند از پدرم و از خنده مادرم بدم مي آمد. هر چه خشونت مي کردندهر چه بيشتر سنگ مي انداختند، من بي طاقت تر مي شدم ولم کنيد. به حال خودم رهايم کنيد خداوندا، ديگر چه طور او را ببينم کجا پيدايش کنم؟ پرش دادند و رفت به خانه برمي گشتم ولي پاهايم پيش نمي رفتند مثل اين که به ساق هايم سنگ بسته بودند. بي جان بودم. بي حوصله بودم. خسته بودم و راه خانه چقدر دور بود پا بر زمين مي کشيدم دست به ديوار مي گرفتم. به سختي نفس مي کشيدم. پير شده بودم. چرا هوا اين قدر خشک و سوزان شد. چرا همه چيز تغيير کرد چرا نور خورشيد تيره و تار شد مردم عبوس شدند. زندگي جدي شد تلخ شد چرا عابرين عجول و اندوهگين هستند چرا از سايه هاي روي ديوار غم مي بارد. به خانه رسيدم. درختان چنار رديف به رديف اطراف حياط صف کشيده بودند آب حوض آرام بود و تموجي نداشت به حوضخانه رفتم. در آن جا هم هوا گرم بود خود را بر روي پشتي انداختم. اشکي هم در چشمم نبود فقط خشم بود و عصيان. نسبت به پدرم. به حيله گري مادرم که غيرمستقيم حقيقت را به من نماياند. نسبت به منصور. حالا بنشينند و منتظر باشند تا من زن منصور بشوم. حالا که اين طور است، من هم مي زنم به سيم آخر حاج علي يا الله گويان نزديک ساختمان آمد و سيني غذاي مرا روي پلّه ها گذاشت و لنگ لنگان دور شد. به آن دست نزدم. دو ساعت از ظهر گذشته بود. با بي حالي از جا برخاستم و چادر به سر کردم. شايد حالا به سر کارش آمده باشد. بروم ببينم آمده يا نه. اگر چه از طرز تخته کوب کردن در آنچه را بايد بفهمم فهميده بودم. ولي با اين همه مي رفتم. مي رفتم تا جاي خالي او را ببينم. در بسته را ببينم و قياف? او را در پشت در مجسم کنم. بي حال و بي شور و شوق راه افتادم و دو کوچه را طي کردم و به سر پيچ کوچ? سوم رسيدم. در به همان صورتي بود که از صبح ديده بودم. بي اراده زير بازارچه راه افتادم. حفظ چادر بر سرم مشکل بود. گيج و مبهوت راه مي رفتم و نمي دانستم کجا مي روم؟ چه مي خواهم؟ کنار سقاخانه ايستادم ولي شمعي روشن نکردم. دل و دماغ نداشتم. داشتم خفه مي شدم. راست مي گفت مادرم، راست مي گفت پدرم، ليلي شده بودم و چون مجنون سرگردان بودم. شوريده احوال بودم. بايد به خانه بر مي گشتم. براي چه اين جا ول بگردم؟ مرغ از قفس پريده، بايد به قفس خودم برگردم و به درد خود بميرم. - اي خانم، محض رضاي خدا به من کمک کنيد. يتيم هستم... همين را کم داشتم. پسر بچ? گداي ده دوازده ساله اي با پاي برهنه، يق? باز و قباي کهنه و آلوده به دنبالم مي دويد. اگر دکان باز بود و من سرحال بودم، بدون شک به يمن ديدار او پولي حسابي به اين گداي ژنه پوش مي دادم. ولي ح
پارت ۴۰# الا از سماجت او عاصي بودم. از زمين و زمان کينه داشتم. گوش? چادرم را به التماس گرفت - يتيم هستم. خانم. جان بچه هايت به من کمک کن. چادرم کثيف مي شد. با خشم او را هل دادم: - گمشو. کمي ايستاد و دوباره به دنبالم دويد. همچنان که مي رفتم، بدون آن که به پشت سرم نگاه کنم گفتم: - گفتم برو گمشو. صدايش را پايين آورد و گفت: - اون برات کاغذ داده. درجا ميخکوب شدم. پسرک به سرعت جلو آمد و دست خود را باز کرد. - اون کيه؟ - گفت بگويم همان نجّاره. به بهان? دادن پول به سرعت کاغذ را از کف دست او قاپيدم و راه افتادم. در هشتي خانه کاغذ را گشودم. همان خطّ خوش بود که ديدن دوباره اش قلبم را به تپش انداخت و خون در بدن منجمدم دوباره به گردش در آمد. باز خورشيد روشن شد و زندگي به جريان افتاد. عمه جان تکّه کاغذ ديگري به دست سودابه داد. گذشت زمان اثر خود را بر آن نهاده و آن را زرد کرده بود. در کاغذ با خطّي خوش نوشته بود: پشت باغ خانه تان منتظر هستم. احساس اشتياق و محبّت از لابه لاي کلمات نامه، از ميان غبار زمان، به قلب سودابه منتقل شد. عمه جان هم? يادگارها را حفظ کرده بود. در حالي که دوباره کاغذ را مي گرفت و در جعبه در جاي خود قرار مي داد. ادامه داد. ديگر آب از سرم گذشته بود. در بندِ آبرو نبودم. مي دانستم که پدر و مادرم ديگر غم مرا ندارند. خيالشان از جانب نجّار محلّه راحت است. پس مادرم حتماً دير باز مي گشت و تا غروب چند ساعتي فرصت داشتم. حاج علي هم که به حساب نمي آمد. پيرمرد بيچاره، سرش به کار خودش بود. سبکبال بازگشتم و با قدمهاي شمره به سمت چپ کوچ راه افتادم. تا آخر ديوار باغ منزلمان رفتم. در اين قسمت بيشتر ديوار باغ هايي بود که جا به جا به يکديگر نزديک مي شدند. حتي عبر کالسکه که مدتّي به دستور پدرم از آن قسمت انجام مي گرفت، به خاطر باريکي کوچه با سختي توام بود. وقتي به ته ديوار باغ رسيدم،باز به چپ پيچيدم. اين جا کوچه باغ باريکي بود که از دو طرف آن درختان چنار از پس ديوار باغ ما و باغ همساي? مقابل سر برآورده و سايه بر زمين افکنده بودند. بسشتر کوچه پر خاک و خاشاک و پست و بلند بود. مدفوع سگ و انسان جا به جا ديده مي شد. آن جا قريباً متروک بود. کوچه باغ بع زمين گسترد? متروکي منتهي مي شد که آن جا نيز خار و خاشاک و چند تک درخت نيمه خشک ديده مي شد. هرگز به اين معبر يا زمين پشت آن نيم نگاهي نيز نيفکنده بودم. آن روز اين معبر متروک بهشت من شد. اواسط کوچه ايستادم. دو ساعت از ظهر گذشته بود. در آن گرماي تابستان، احدي در آن حوالي نبود و اگر هم بود مرا در چادر کهنه اي که به سر کرده بودم و پيچه اي که به رو داشتم به جا نمي آورد. پشت به کوچ? اصلي ايستاده بودم. صداي پاي او را شنيدم که از پشت سرم داخل آن معبر باريک و تنگ شد. صداي خش خش خرد شدن خار و خاشاک را مي شنيدم و از حقارت آن محل شرمنده بودم. مثل اين که من مسئول وضعيت کثيف و آشفته و درهم و برهم آن کوچه بودم. لحظه اي بعد از کنارم گذشت و روبه رويم ايستاد. لبخند شرم آگيني به لب داشت. از زير کلاه تخم مرغي که کمي جلو کشيده بود، حلقه هاي زلفش ديده مي شد. در پشت گردنش نيز موها از زير کلاه بيرون بود. باز هم يق? پيراهن چلوارش در زير قبا گشوده بود و گردن و پست تير? او را به نمايش مي گذاشت. شالي به کمر بسه بود و من حيران بودم که عمر اين لباس ها تا کي خواهد بود؟ اگر اين لباس را بر حسب جبر زمان به کنار بگذارد و کت و شلوار بپوشد چه شکل خواهد شد کف دو دست را در مقابل خود بر هم نهاده و گفت: - سلام. - سلام. ساي? برگ هاي چنار و نور آفتاب بر صورتش بازي مي کردند. پرسيد: - اين بيست و سه روز کجا بودي - زنداني بودم. ابروي چپش به نشان? حيرت بالا رفت. - به پدرم گفتم. او هم غدقن کرد که از خانه خارج شوم. دکان تو چرا بسته همان پوزخند تمسخر آميز سابق بر گش لبش ظاهر شد. چشمانش رنگي از شيطنت به خود گرفتند: - نمي داني - نه. - از پدرت بپرس پس درست حدس زده بودم. کار پدرم بود. ولي چه طور؟گ - پدرت دکان را خريده. ده روزي مي شود. يک روز صبح ک سرِ کار آمدم ديدم در دکان را بسته اند و ميخکوب کرده اند. فوراً شستم خبردار شد. فهميدم قضيه از کجا آب مي خورد. رفتم پيش اوستا، گفتم چرا دکان را بسته ايد؟ گفت بصيرالملک آدم فرستاد و پسغام داد که قيمت دکان را بگ من گفتم فروشنده نيستم. گفت بصيرالملک فقط از تو قيمت دکان را پرسيد. جواب سوالش را بده. من هم قيمتي گفتم که گران تر از قيمت روز بود. فرستاده اش رفت و آمد و گفت بصيرالملک گفته دو برابر مبلغ مي خرم به شرط آن که از فردا ديرتر نشود. من هم قبول کردم. همين. با حيرت پيچه را از روي صورتم بالا زدم وگفتم - پس پدرم تو را بيکار کردتو را از نان خوردن انداختآخر زهر خودش را ريخت؟ با ديدن چهر من سرخ شد و گفت - عوضش اين ترياق شفايم را داد دوباره تکرار کردم - تو را از نان خوردن انداخت - لابد مي دانسته که دو