👇تقویم نجومی یکشنبه👇
👈 یکشنبه 👈25 اذر / قوس 1403
👈13 جمادی الثانی 1446👈15دسامبر 2024
🏛 مناسبت های دینی و اسلامی.
🏴سالروز وفات حضرت ام البنین علیها سلام " 64 هجری قمری".سه سال پس از واقعه کربلا.
🌺 روز تکریم مادران و همسران شهدا.
⭐️ احکام دینی و اسلامی.
✅اشتغال به دعا و زیارت پسندیده است.
🚘مسافرت : مسافرت با احتیاط و با صدقه همراه باشد.
👶زایمان خوب نیست.
🔭 احکام نجوم.
🌓 امروز : قمر در برج جوزا است و از نظر نجومی برای امور زیر نیک است:
✳️شروع امور آموزشی و تعلیمی.
✳️آغاز نگارش کتاب و مقاله.
✳️دیدار با مسولین.
✳️ارسال کالا به مشتری.
✳️خرید اجناس.
✳️و خط نوشتن نیک است.
👩❤️👨مباشرت امشب: فرزند حافظ قران گردد و به قسمت و روزی خود راضی گردد.
⚫️ اصلاح سر و صورت.
طبق روایات ، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ،خوب نیست.
💉🌡حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن #خون_دادن یا #حجامت #فصد#زالو انداختن در این روز، سلامت آفرین هست.
😴🙄 تعبیر خواب.
خوابی که (شب دو شنبه) دیده شود تعبیرش طبق ایه ی 14سوره مبارکه " ابراهیم " علیه السلام است.
ولنسکننکم الارض من بعد ذالک لمن...
و مفهوم آن این است که کسی دوست یا دشمن خواب بیننده باشد و به او برسد. و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
💅 ناخن گرفتن
یکشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مبارک و مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بی برکتی در زندگی گردد.
👕👚 دوخت و دوز
یکشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز مناسبی نیست . طبق روایات موجب غم واندوه و حزن شده و برای شخص، مبارک نخواهد بود( این حکم شامل خرید لباس نیست)
✴️️ وقت #استخاره در روز یکشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا مغرب.
❇️️ ذکر روز یکشنبه : یا ذالجلال والاکرام ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۴۸۹ مرتبه #یافتاح که موجب فتح و نصرت یافتن میگردد .
💠 ️روز یکشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_علی_علیه_السلام و #فاطمه_زهرا_سلام_الله_علیها . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌸بامید پرورش نسلی مهدوی ان شاءالله🌸
📚 منبع مطالب:
تقويم همسران نوشته ی حبيب الله تقيان
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات
🆔@shiporamoolma
📃 طالع روزانه:
🌕 یکشنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۳
🌾طالع امروز متولدین #فروردین:
امروز ایجاد تعادل بین نیازی که به حفظ ثبات در رابطه عاطفی خود دارید و میلی که به داشتن آزادی فردی احساس می کنید به نظرتان کار بسیار پیچیده ای خواهد بود. نه این که برنامه ای سری و مخفیانه داشته باشید که بخواهید آن را از طرف مقابلتان مخفی کنید، به هیچ وجه، فقط دلتان نمی خواهد که انتظارات دیگران محدودتان کنند. خوشبختانه میانه روی برای شما در حال حاضر خیلی هم دشوار نخواهد بود، چون میلتان به بیان احساسات درونیتان چندان قوی نیست و خودتان را به دردسر نخواهید انداخت.
🌾طالع امروز متولدین #اردیبهشت:
شما آماده اید تا دست به کار شده و نقشه هایتان را عملی کنید، اما هنوز همه ی جزئیات مرتب نشده اند و برخی مسائل به رسیدگی بیشتری نیاز دارند. خوشبختانه هنوز وقت کافی برای سر و سامان بخشیدن به این اوضاع را در اختیار دارید و می توانید قطعات ریز باقی مانده را طوری کنار هم بچینید که کارتان به خوبی پیش برود. باید احتیاط کنید زیرا رفتارهای حساب نشده می توانند تلاش ها و زحمات قبلیتان را به خطر بیندازند. کلید رسیدن به هر چیزی داشتن صبر است، شما هم ذکاوت خود را با صبر کردن تا فردا نشان دهید. وقتی تخم مرغ هایتان جوجه می شوند که صبر کنید، با شکاندن آنها چیزی به دست نخواهید آورد.
🌾طالع امروز متولدین #خرداد:
تازه اول هفته است و شما یک دنیا کار برای انجام دادن دارید و هیچ زمانی برای از دست دادن ندارید. ذهنتان درگیر وظایف و کارهای بسیاری است که باید انجام دهید، اما خودتان را اصلا نگران نکنید، شما آمادگی کافی برای مقابله با موانع احتمالی را دارید. شاید اعتماد به نفستان به اندازه همیشه نباشد، ولی این مسئله توانایی شما را از بین نمی برد و تنها باعث می شود احتیاط بیشتری به خرج دهید.
🍀طالع امروز متولدین #تیر:
شما معمولا ترجیح می دهید راهتان را آهسته و پیوسته پیش بروید، اما امروز ممکن است لازم باشد چند باری میانبر بزنید. موقعیت هایی که به یکباره و از جایی که اصلا انتظار ندارید برایتان فراهم می شوند را غنیمت شمرده و مورد استفاده قرار دهید. به شانستان اعتماد کنید و ببینید شما را به کجا خواهد برد. به جای نگرانی در مورد نتیجه سعی کنید انرژیتان را روی روند پیشرفت کارها متمرکز کنید.
🍀طالع امروز متولدین #مرداد:
امروز دلتان نمی خواهد در انجام کارهایتان از دیگران تبعیت کنید و ترجیح می دهید روزتان را طوری برنامه ریزی کنید که تا جای ممکن تنها باشید و با دیگران ارتباطی نداشته باشید. با این حال در خانه ماندن و تمیز کردن منزلتان یا خوابیدن به مدت طولانی را به عنوان راهی برای این کار به شما توصیه نمی کنیم. سعی کنید سر خودتان را با انجام کارهای مورد علاقه تان گرم کنید. البته این را هم فراموش نکنید که همیشه بودن در کنار دیگران فرصت های زیادی را برایتان به همراه خواهد داشت.
🍀طالع امروز متولدین #شهریور:
امروز از انجام کارهای تکراری و کسل کنندهی همیشگی خسته شده و دلتان میخواهد در برنامه خود تغییرات جدی ایجاد کنید و یک تکان اساسی به زندگیتان بدهید. با این حال بهتر است قبل از هر کاری این نقشه ی هیجان انگیزتان را یک بار دیگر از نظر بگذرانید زیرا به احتمال زیاد کارها طبق انتظارات شما پیش نخواهند رفت. نیاز شما به ایجاد تنوع در زندگیتان کاملا منطقی و قابل ستایش است، اما ارزش این را ندارد که بخواهید زندگیتان را آنقدر پیچیده کنید که کنترل آن از دستتان خارج شود. به هیچ عنوان تسلیم رکود نشوید و ایده های فوق العاده ای که در سر دارید را ندیده نگیرید، اما قدم هایتان به سوی ایجاد تغییرات را منطقی و حساب شده بردارید.
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات
🆔@shiporamoolma
📃 طالع روزانه:
🌕 یکشنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۳
🍁طالع امروز متولدین #مهر:
با این که در تصمیم گیری بسیار مصمم به نظر می رسید، اما واقعیت این است که اکنون در وضعیت دشواری گیر افتاده اید. فکر می کنید که می دانید دقیقاً به دنبال چه چیزی هستید و آن چه می خواهید چندان هم پیچیده نیست، اما در واقع افکارتان آشفته اند و اولویت های تان را گم گرده اید. احساس رضایتمندی به این سادگی ها به دست نمی آید، زیرا اهدافی که شما در سر دارید با چیزی که دیگران توانایی عرضه ی اش را دارند زمین تا آسمان فرق می کند. شادی اکنون شما به این بستگی دارد که اهداف تان را اصلاح کنید و آن چه را ممکن و شدنی است در پیش بگیرید.
🍁طالع امروز متولدین #آبان:
امروز از انرژی جسمانی چندانی برخوردار نیستید، به همین دلیل ممکن است بی انگیزه به نظر برسید. بهترین راهکار این است که همه چیز را آسان بگیرید تا انرژی از دست رفته را مجدداً بازیابید. ممکن است وظیفه ی مهمی را به عهده بگیرید، اما اگر پیشرفتی در کارتان حاصل نشد ناراحت نشوید، نیروی حیاتی شما برای تحقق اهداف تان به زودی بازخواهد گشت. به شما توصیه می شود که در این مدت به فکرتان استراحت دهید تا برای فرصت های پیش رو آمادگی لازم را کسب کنید.
🍁طالع امروز متولدین #آذر:
امروز به نظر می رسد که احساسات شما بر عملکردتان تأثیر گذاشته اند و از این نکته باخبرید. مشکل این جاست که احساسات شما با وزش نسیمی تغییر می کنند و نمی گذارند بر کارتان متمرکز شوید. به هر حال این وضعیت ادامه خواهد داشت، پس باید راه چاره ای پیدا کنید تا آرامش خود را بازیابید. برای این که از این آشفتگی ها رها شوید فقط سراغ کارهایی بروید که مطمئن اید تمام شان می کنید. سعی کنید اهداف تان را کمی محدودتر کنید تا فرصت پرداختن به روح تان را هم داشته باشید.
❄️طالع امروز متولدین #دی:
امروز همین طور بی دلیل بسیار حساس شده اید. اما نکته ی مهم این است که نباید به چیزهای منفی فکر کنید، زیرا وضعیت کنونی آن قدرها هم که به نظر می رسد بد نیست. از همه مهم تر این که صادق باشید، هر گونه دور زدن حقیقت نتیجه ی معکوس خواهد داشت. می توانید احساس تان را با دوستی که مورد اعتماد شماست در میان بگذارید، اما حواس تان باشد که که رویاهای تان را از واقعیت ها جدا کنید.
❄️طالع امروز متولدین #بهمن:
اصلاً مهم نیست که نسبت به پیشرفت هایی که به دست آورده اید چه حس بزرگی دارید، زیرا هنوز هم به سادگی نمی توانید این حس را به دیگران منتقل کنید. بد قضیه این جاست که فعلاً هیچ گونه انرژی مثبتی هم در اطراف تان وجود ندارد. شاید اگر مشکلات تان را بیرون بریزید همه چیز کمی بهتر شود. اگر دست از وانمود کردن بردارید، دیگران دست یاری به سوی تان دراز خواهند کرد.
❄️طالع امروز متولدین #اسفند:
به نظر می رسد که اطلاعات بسیار زیادی جمع آوری کرده اید، اما نمی توانید تصمیم بگیرید که کدام یک به درد کارتان می خورند. شاید حتی در تشخیص حقایق دچار مشکل شوید. دل تان می خواهد که بر اساس اطلاعات واقعی کارتان را پیش ببرید، اما فعلاً افکار آشفته ی شما مانع مسیر پیشرفت تان شده اند. بهتر است رویه ی خود را تغییر دهید، یعنی جایی که اصلاً حقیقتی وجود ندارد بیهوده خودتان را سرگرم یافتن آن نکنید. اکنون زمان آن است که بذر موفقیت را ابتدا در فکرتان بکارید.
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات
🆔@shiporamoolma
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت221
👇👇👇
گفتم ننه من با زن مش قاسمی چه صنمی دارم
این همون نبود برای من حرف در آورد ؟
ننم زبونشو گاز گرفت و گفت حالا میخواد گذشته هارو پاک کنه ،
سکوت کردم ، چون مطمعنم هر چه بگم ننم کم نمیاره
تا شب نه خبری از زن مش قاسمی همسایه ی دیوار به دیوار ننه آمنه بود
نه ننم میذاشت من تکونی بخورم
شب ننم رخت خوابم را کنار خودش انداخت و گفت ،
بتول ننه دست رو دست نذار
نباید شوهرتو از بچه محروم کنی
آخه مردا کم طاقتن و خدایی نکرده ، زبونم لال ، خم شد و گوشمو کشید و گفت شوهرت هوای زن دیگه میکنه
هم خوشگله ، هم پـ.ولدار ، هم شخصیت ،
هر زنی شوهرت اراده کنه ، بدون فکر بله رو بهش میده
با آوردن اسم زن دیگه ، گوشت تنم لرزید
هر چقدر خودم را به بی خیالی میزدم ، اما نبود حسین در کنارم ، خلاءبزرگی رو حس میکردم
دلم برای نگاهش ، برای حرف های قشنگی که بهم میزد ، تنگ شده بود
ننم رشته ی دلتنگیمو برید و گفت
فردا اول وقت آذر خانم ، صدا میزنم تا دوا ، درمونی برات درست کنه ،
گفتم ننه من که مریض نیستم ،
گفت مریضی ننه
اگه مریض نبودی بچت بدنیا می اومد
اگه مریض نبودی بعد بچت الان حامله بودی
تو از این کارا چی میدونی .....
حالا چشاتو ببند و بخواب تا من هم خوابم ببره
شب بخیر گفتم و خودمو به خواب زدم
یکی دوساعت گذشت وقتی مطمعن شدم ننم خوابیده، پاورچین پاورچین ، آروم آروم از خونه بیرون زدم
و به سمت خونه ی اقدس دایه راه میرفتم ،
نزدیک که شدم ، بچه ها بیرون بازی میکردن
وصدای رقص و پایکوبی زنانه از توی حیاط را میشنیدم
حس کنجکاوی منو به پشت در رسوند از دیدن عروس خندون ، چشام به جای یکی دوتا میدید
چند بار چشامو با پشت دست کشیدم
احساس میکردم دنیا دور سرم میچرخید قبل از اینکه چیزی بگم
صدایی از پشت سرم منو سر جام میخکوب کرد
گفت دنبال کسی میگردی بتول ؟
دعوتی نبودی ولی حالا که تا اینجا رسیدی بد نیست به عروس تبریک بگی
دهنم خشک شده بود
با زبونم لبمو خیس کردم ، خشکم زده بود ، حتی نمیتونستم پلک بزنم ، شبیه مجسمه پشتم به ...
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت222
👇👇👇
پشتم به خشایار بود.
آب دهنمو به زور قورت دادمو گفتم خیلی اشغالی....
هم تو هم اون زنی که گرفتی
شونمو گرفت و به طرف خودش چرخوند و گفت ناراحت شدی ؟
یا حسادت کردی ؟
میدونم از حسادتته..
میدونم هنوز عاشقمی ...
اما من دیگه یه ذره عشقی ازت ، تو قلبم نمونده بتول
ازت متنفرم .....
خنده ی با حرصی کردمو گفتم عاشقتم ؟
عشق من حسینه ، ولی به خاطر کثیف بودن جفتتون عصبی شدم
هنوز حرفم تموم نشده بود ،
دایه اقدس گفت ، از دست تو باید ما کجا بریم دختر آمنه ؟
حتی روز عروسی نوه ام دست از سرش برنمیداری؟
اون کثیفی که میگی تو هستی ....
با اینکه شوهر داری هنوز دست از سر نوه ی من بر نمی داری
خدا هم تورو لعنت کنه ، همون اون روزی که نوه ام با تو آشنا کرد لعنت ...
چشام پر از اشک شده بود
گفتم من که اگه نوه ات برام مهم بود با شوهرم خوشبخت نبودم
فقط برای اون که اسمش خاله متاسفم که هنوز نفهمیده چطور خودشو تو چاه پرت کرده و از پیششون با عجله به سمت خونه رفتم ،
برخلاف انتظارم ،
کسی رو در این وقت دیدم که نباید الان میبود
آره چشام امشب همه چی رو درست میدید
از دیدن حسین در حال سیگار کشیدن ، کنار در و ننه ایی که سعی میکرد ارومش کنه
قلبم هری پایین ریخت
ننم با دیدنم ، گفت اهاااا ،
دیدی گفتم رفته دیدن دوستش ...
حسین سرشو بالا گرفت و از دیدنم چنان به من غره ایی رفت که من حتی صدای ضربان قلبم را به وضوح میتونستم بشنوم و دونه دونه تیک تیک تندش شبیه عقربه ی ثانیه را بشمارم..
آب دهنمو به سختی قورت دادم و پاهایی که شبیه وزنه ی صد کیلویی به زور دنبال خودم کشیدم و نزدیک به حسین شدمو با لکنت گفتم سسلااام...خوبی ؟
برای چی برگشتی ؟
لبشو زیر دندونش گرفت و با حرص گفت دوست نداشتی برگردم ؟
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت223
از زبان حسین👇👇
.........
وسایلای خـ.رید توی حیاط گذاشتم و بدون اینکه بتول بهم توجه کنه سوار ماشین شدم وبدون وقفه پامو روی ترمز گذاشتم و با سرعت از کسی که قلبم ، احساسم دور شدم ، از اینه به نگاهای پراز عشق بتول به دور شدنم نگاه کردم
چقدر این نگاه ها مظلومانه بود
و در عین حال سادگی و عاشقونه بود ...
دلم برای نگاهاش لرزید ولی دست روی قلبم گذاشتم و گفتم به زمان نیاز داره
صدای ساز حواسم را از بتول به خونه ی اون آدمی که آسایش اعصابم را بهم ریخته بود برد
مکثی دم درشون کردمو گفتم از دست این یکی هم خلاص شدم،
تمام مسیری که داشتم میرفتم صدای بتول تو گوشم زمزمه میکرد
خودمو به دریای هرمز رسوندم
سرمو به فرمون چسبوندم و بی اختیار اشکم از چشمم لبریز شدن
من عاشق شده بودم ، خیلی عاشق شده بودم ...
عشقم عمیق شده ...
نمیتونستم از این عشق دل بکنم ، و هر لحظه ، صد سال برام بلکه بیشتر میگذشت
از ماشین پیاده شدم و روی ماسه های رنگین قرمز نشستم
همه جا بتول بود ،
آسمون ، دریا ، چپ ، راست ،
قلبم ، آرامشم ، درونم ، روحم از همه مهمتر زندگیم همه اونو صدا میزدن
غرورم اجازه ی برگشت را نمیداد
ولی احساسم میگفت برگرد و زنت رو پیش خودت ببر
با صدای خندیدن دختری سرمو بالا و به سمت صدا چرخوندم
دست تو دست پسری در حال تفریخ
خودمو به جای اینا و با بتول مجسم کردم ،
دلم طاقت نیورد ، بلند شدم و قبل از اینکه به روستا برگردم به بازار رفتم ویه سرویس طـ.لا خـ.ریدم و با همون سرعتی که به اینجا خودمو رسونده بودم به سمت روستا برگشتم ،
پشت در ایستادم ، لبخندی که بتول با دیدنم چه ذوقی خواهد کرد زدم
چند بار به در ضربه زدم ، ولی در نیمه باز بود ، داخل حیاط شدم
صدا زدم بتول ؟
بر خلاف انتظارم به جای بتول ننه اش به استقبالم اومد
با دیدنم رنگ از رخسارش پرید
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت 224
👇👇👇
از زبون بتول
....
گفتم چرا اینجوری حرف میزنی حسین ؟
جلوی مامانم کمی آرومتر باش و با من درست صحبت کن
دستمو گرفت و با خودش سمت حیاط برد و گفت انتظار داری چطوری با تو حرف بزنم ؟
وقتی نیمی از شب زنم بی خبر از خونه بیرون و به خدا داند کجا رفته باشه چطور حرف بزنم خانم خانما ؟
کجا بودی بتول ؟
کجا رفته بودی هااا ؟
پشت سرمون خشایار گفت ...
اومده بود به من تبریک بگه ....
چشام از صدای خشایار از حدقه بیرون زد
حسین سمتش چرخید و بدون اینکه حرفی بزنه بهش حمله کرد گفت تو به چه حقی بدون اجازه پاتو اینجا، وقتی ناموسم هست ، گذاشتی ؟
ننم خودشو وسط حسین و خشایار انداخت و گفت وای بر من ...
وای بر تو دختر چه شری راه انداختی
خشایار دور لبشو ، از خـ.ون تمیز کرد و گفت خونه ی غریبه که نیومدم
خونه ی خواهر زنم اومدم ،
حسین به من نگاه کرد و گفت زود وسیله هاتو جمع کن تا بریم
زززرود باش ......
قبل از من ننم سمت اتاق دویید کیف لباسامو دستم داد و آروم گفت الان راحت شدی ؟
فقط خواستی هم خونتو خراب کنی هم اسمتو سر زبون مردم روستا بندازی
دیگه نمیخوام پاتو ، تو این خونه بزاری بتول
هنوز هنگ حرف خشایار بودم
حسین با صدای بلندتری داد زد مگه نمیگیم بیا بریم ؟
از کنار خشایار رد شدم و سوار ماشین شدم
حسین با سرعت رانندگی میکرد
از سرعت خودمو محکم به صندلی چسبوندم
سکوت را شکوند و گفت خیلی احمقی بتول .....
فکر نمیکردم یه روز همچین رفتاری یا اینجوری به من ضربه بزنی
ولی من سر امشبت، حالتو بد میگیرم
تا خواستم از خودم دفاع کنم ، گفت خفه شو نمیخوام ازت یه کلمه هم بشنوم
تا اینجا خیلی بات خوب تا کردم
بعد از امشب هر چه دیدی نه حق اعتراض داری نه حق ..
حرفشو قطع کردمو گفتم چرا فکر میکنی حرف اون احمق درست یا راست بوده؟
گفت چون رفتنت بهم ثابت شد و دیگه باید خفه بشی
گفتم منو همین جا پیاده کن ،
یهو حس کردم ....
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت225
👇👇👇
یهو حس کردم هیچ دندونی تو دهنم ، نموند
دست حسین مستقیم روی لبم چسبید
با جیغ کوتاهی گفتم چرا زدی ؟
گفت اینو زدم تا بفهمی اینقدر من بی غیرت نشدم تا مردای غریبه حرف بزنی
اینو زدم تا از پاکی من استفاده نکنی
اینو زدم تا بهم خیانت نکنی
چطور تونستی به این همه عشقی که بهت داشتم خیانت کنی بتول ؟
گفتم داشتی ؟
گفت آره ، آره داشتم ولی الان یه ذره بهت حسی ندارم
از تاریکی شب مزه ی خـ.ونی که تو دهنم حس میکردم ، با شالم پاک کردم ،
سرمو به پنجره ی کوچیک چسبوندم و تا بندر فقط اشک
ریختم
آفتاب دل اسمون را پاره کرده و سوزش به چشمام آتیش میزد
به جای عمارت به اون خونه ی پرت شده رسیدیم
از ماشین پیاده شد و بدون اینکه با من حرفی بزنه کلیدو تو در چرخوند و داخل شد
من هم اروم پشت سرش راه افتادم
من مقصر بودم ، باید به حرف ننم گوش میدادم و پامو از اون خونه ی نحس بیرون نمیذاشتم
اما من کاری نکرده بودم که حسین باید منو اینجوری مجازات میکرد
حسین خودشو روی مبل انداخت و همون جا دراز کشید
من دیگه از جای جای خونه آگاه بودم ، پله هارو یکی دوتا بالا رفتم
و به همون اتاق رفتم
چشمم به صورتم تو آینه افتاد،
از لب باد کرده ی کبودم وحـ.شت کردم
اما اینقدر زخم قلبم بزرگ بود به لبم توجه نکردم
روی تخت دراز کشیدم و بعد از کلی گریه و گلایه از خودم و حرف های حسین به خواب رفتم
با غرغر شکمم از خواب بلند شدم
همه جا سوت و کور بود
از پله ها پایین اومدم ولی هیچ خبری از حسین نبود
با تعجب سمت در رفتم
در قفل بود
آروم گفتم حسین خونه ایی؟
هیج صدایی جز برگشت صدام جوابی نشنیدم
دوباره به اتاق برگشتم و از پنجره به بیرون نگاهی انداختم
بلللله ...
حسین رفته بود ،
زیر لب غریدمو وگفتم حتما تا یکی دو ساعت برمیگرده
یخچال خالی بود ، چیزی برای خوردن نبود ،
به حموم رفتم ، لباس مخمل قرمز کوتاه پوشیدم و موهامو بالا بستمو سورمه ایی به چشمم زدم و دوباره روی تخت دراز کشیدم
هر چه منتظر حسین نشستم خبری از اومدنش نبود
هوا تاریک شده بود ، کم کم ترس از تنهایی به جونم افتاد
چیزی جز چند تکه نون خشک تو خونه پیدا نکردم و همون هارو با آب خوردم و دوباره به اتاق برگشتم
صدای جیر جیرک ها و هراز گاهی صدای وزغ ، به سکوت خونه آواز میدادن
کنار پنجره ایستادم و گفتم آخه چرا با تنهایی من میخوای اذیتم کنی ؟خودت میدونی که من چقدر از تنهایی میترسم ،
اما این بار باد و تکون خوردن برگ ها به صدای جیرجیرک ها و ، وزغ ها اضافه شدن
از ترس پرده رو تا ته کشیدم و در اتاقو کلید انداختم و زیر پتو رفتم ، از ترسی که داشتم نه میتونستم بخوابم
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت 226
👇👇👇
نه میتونستم بخوابم
تو اون حالت موندم
تا اینکه دم دمه های صبح از ترس پرده رو تا ته کشیدم و در اتاقو کلید انداختم و زیر پتو رفتم ، از ترسی که داشتم نه میتونستم بخوابم نه حرکتی کنم
و تو اون حالت موندم
..
دم دمه های صبح صدای ماشین به گوشم خورد
از زیر لحاف بیرون به سمت پنجره پریدم
حسین ، مغموم از ماشین پیاده شد و داخل خونه شد
منتظرش تو اتاق نشستم،
دلم میخواست از کار نکرده ام براش توضیح بدم و با هم حرف بزنیم ولی حسین به جای اومدن به اتاق ، با لباس بیرونی روی مبل خوابش برده بود
غم زده از پله ها بالا اومدم ، صدام زد بتول ؟
هنوز با صداش قلبم به شمارش می افتاد
هنوز وقتی اسممو صدا میزنه ، حس میکنم قشنگترین اسم دنیارو دارم
بدون اینکه پله هارو پایین بیام جواب دادم و گفتم بله ...
گفت برام چایی دم کن ،
به ساعت نگاه کردمو گفتم الان چه وقت چایی دم دادنه؟
روی مبل نشست و گفت چایی خوردن من هم برای تو وقت و بی وقت حساب میشه ؟
پله هارو پایین اومدم و گفتم معلومه نه،،
ولی باید بدونی الان چه وقت اومدنه
خنده ی تلخی زد و گفت از این امروز به بعد باید به این اومدن ها و رفتن های بی وقت من عادت کنی بتول ...
کتری پراز آب کردم و با حرص روی اجاق گذاشتمو گفتم تو داری به جای کدوم کار نکرده ام تنبیه ام میکنی حسین ؟
حسین با صدای بلندی گفت کاری نکردی ؟
هنوز هم میگی کاری نکردم ؟
رفتی به عشق سابقت تبریک گفتی باز میگی کاری نکردم ؟
شاید هم از ازدواجش ناراحت شدی و روت نمیشه به من بگی ؟
ولی اینو تو گوشت کن ،
اولین و آخرین بار این حرفمو برات تکرار میکنم
نه طلاقت نمیدم و نه با تو زندگی میکنم بتول ....
هر وقت موهات مثل دندونات سفید شدن اونوقت تورو از خونم پرت میکنم
بغض کردمو گفتم متاسفم برای تو و برای اون عشقی که برات گذاشتم و به طبقه بالا رفتم
حسین پشت سرم دویید و منو از موهام به سمتش کشید و گفت کدوم عشق ؟
همون عشقی که به چند ساعت طول نکشید پیش عشق سابقت برد ؟
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت 227
👇👇👇
از درد موهام ، دستمو روی دستش چسبوندم
گفتم حسین موهامو ول کن
دردم گرفت ....
گفت درد تو بیشتر از درد قلبم نیست بتول
تو دیشب منو زنده زنده با عشقی که بهت داشتم چال کردی
چی کم گذاشتم برات ؟
لیاقت یه خـ.ونبس احترام نبود که من چوبشو از تو خوردم
راست گفت سکینه از تو یه ذات تمیز در نمیاد
اشکم روی گونم نشست و گفتم روزی میاد که برای تموم این حرفات پشیمون میشی ولی اونوقت نه قلبی که شکسته درست میشه و نه زخمی که با حرفات التیام میگیره
با پشت دستش به کمرم مشتی زد و من با سر روی لبه ی تخت افتادم
حس کردم سرم نصف شده بود
دستمو روی سرم کشیدم ولی قبل از اینکه دستمو جلوی صورتم بگیرم ، شبیه آب داغی روی صورتم ریخته شد
به حسین نگاه کردم ، از دیدن قیافه ام ، رنگ از رخش پرید و داشت به سمتم می اومد دستمو جلوی صورتم گرفتم و با صدای ضعیفی از ضعف بی غذا و این همه خـ.ون ، گفتم جلوتر نیا .....
گفت آخه سرت چرا ؟
حرفشو بریدم و گفتم فقط برو بیرون آقای باغیرت
تو اگه غیرت داشتی دست روی یه زن تنها که تنها پناهش تو بودی بلند نمیکردی
زورتو به من نشون میدی حسین آقا ؟
حسین از کاری که کرده از قیافه اش نشون میداد که پشیمون شده بود
با لکنت گفت : من نمیخواستم اینجوری بشه بتول
سرم گیج میرفت و حس میکردم همه چی دور سرم میچرخید
دستامو روی سرم محکم چسبوندمو و گفتم حسین برو بیرون ....
حسین با حرص به من نگاه کرد و از اتاق بیرون رفت و بعد از چند دقیقه ایی ماشین روشن کرد و از ویلا دور شد
شالمو محکم دور سرم چسبوندم و دست و صورتمو شستم وسط سالن به خواب رفتم ، از لرز چشامو باز کردم ، هوا کاملا روشن شده بود ، دستامو دور خودم مچاله کردم ،
تند تند بدنم میلرزید ، دندون هام روی هم چفت نمیشدن و به صدا افتاده بودن
اینجا بود که حس بی کسی و غریبی بهم دست داد
حالم از خودم هم بدم میومد
با حرص و عصبانیتی که داشتم گفتم انشالله تو قبرت راحت نخوابی عبدالله ،
تو باعث شدی من اینجوری بدبختی بکشم
بین این همه درد ، شکمم به قارو قور افتاده بود
دستامو روی دیوار چسبوندم و بلند شدم
آشپزخونه زیرو رو کردم ولی از هیچ چیزی برای خوردن خبری نبود
دور خودم چرخیدم و با صورت زمین خوردم
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت228
👇👇👇
تا چند لحظه به سقف خیره شده بودم و برای ساعت و دقیقه های آخر زندگیم اشک می ریختم
هیچ وقت انتظار همچین روزی رو نداشتم ،
هیچ وقت انتظار تغییر عشق حسین به نفرت به من را نداشتم
اشکم روی گوشه ی چشمم خشک شد و همه جا تپ چشمم تاریک میشد تا کاملا چشام روی هم بسته شدن و چیزی نفهمیدم
با صدای حسین و ضربه ایی که به صورتم میخورد آروم چشامو باز کردم ،
پیر مردی به حسین میگفت ، خداشکر به هوش اومد ،
چند بار چشمو باز و بسته کردم
حسین با چشای باد کرده از دیدن چشای نیمه بازم بهم لبخندی زد و گفت حالت خوب میشه
ترجیح دادم چشامو ببندم و صورت حسین را نگاه نکنم
از دستش دلخور ، عصبی ، ناراحت بودم
یاد حرف ننم افتادم که با تهدید گفت دلم نمیخواد پاتو ، تو خونم بزاری ،
یاد خاله نجمه افتادم که چقدر دوسش داشتم ،
با کسی ازدواج کرد که به روزی عشق من بود
یاد رفتار حسین افتادم که... ناخداگاه جیغ زدمو گفت دیگه دوسِت ندارم
دیگه نمیتونم عاشقت بشم
دیگه کسی رو دوست ندارم
از همه اتون متنفر شدم
پیر مرد غریبه ایی که کنارم نشسته بود و سعی داشت حالمو خوب کنه گفت چه به روز این دختر. آوردید ؟
حسین حرفی برای گفتن نداشت
با تزریق آمپول دوباره به خواب مصنوعی رفتم
نمیدونم چقدر و چه زمان از خوابم گذشته بود وقتی چشامو باز کردم همه جا تاریک بود
از این همه تنهایی
ترسیدم ...
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت229
👇👇👇
لحاف را تا گردنم بالا کشیدمو خودم جمع و مچاله کردم
ترس از تاریکی یه طرف ...
آروم کردن شکمم هم به طرف دیگه ...
زیر لب گفتم پاشو با اب شکمتو سیر کن بتول
باید به این زندگی عادت کنی
مگه حسین اینو نگفت ؟
نه جایی برای رفتنت داری
و نه دل خوشی به اینجا بودنت داره ، پ
س همین جا بمون و با این وجود عادت کن
بلند شدم ، ای بلندی از سرم کشیدم و یه لحظه ، مکثی کردم و دوباره بلند شدم ،
از ضعف، بدنم میلرزید ، پله هارو یکی یکی با مکث پایین رفتم
با دیدن حسین روی مبل دراز کشیده ، لبخندی زدم
حتی وجودش برام آرام بخش بود
ازش ناراحتم ولی کینه ندارم
با دیدنم نیم خیز شد و گفت، برای چی از تحت پایین اومدی ؟
اصلا چرا بلند شدی ؟
چیزی میخوای ؟
چرا منو صدا نزدی ؟
بی توجه به حرفش داخل آشپزخونه شدم
یخجال را باز کردم هنوز خالی بود
بستم و با حرص و مملو از عصبانیت روی صندلی نشستم
گفت گشنه اته ؟
جوابی ندادم ....
گفت از بیرون غذا برات گرفتم ،
با غیض بهش نگاه کردمو ،
بی توجه به نگاهای عصبیم از آشپزخونه بیرون رفت
بعد از چند دقیقه با غذا برگشت گفت منتظر بودم بیدار بشی و با هم غدامون را بخوریم
سرمو پایین انداخته بودم و هیچ کدوم از حرفاشو جواب نمیدادم
غذارو روی میز چید و گفت میدونم گرسنه ایی ، با حرص گفتم درست متوجه شدی
ولی الان تورو دیدم سیر شدم
حسین گوشت لبشو با دندون کند و گفت تمومش کن بتول
وضع رو از اینی که هست بدترش نکن
من هنوز کارتو نبخشیدم ولی اینقدر انسانیت دارم که تورو اینجا بی غذا تنها نزارم
سرمو بالا گرفتم و گفتم چقدر با حرفت تحت تاثیر قرار گرفتم شوهرم ....
ای کاش انسانیت نداشتی و مثل این دو روز بی غذا و یه جای دیگه ی بدنمو خورد و کبود میکردی
چرا نکردی آقای ...
داد زد و گفت بسه دیگه ...
به جای عذر خواهی از کارت داری منو توجیه میکنی؟
آره بتول ، من تا حالا دست روی هیچ زنی بلند نکردم
ولی روی تو دست بلند میکنم چون تو عشقمی .....
چون ناموس، قلبمی ، روت حساسم ....
بلند شدمو گفتم این عشقی که تو ازش حرف میزنی به درد خودت میخوره آقای حسین حجره دار
از کنارش داشتم رد میشدم که ...
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت230
👇👇👇
دستمو گرفت و به سمت خودش کشید
سرمو به چپ چر خوندمو گفتم حسین بزار برم ،
گفت هیچ وقت ...
گفت هیچ وقت نمیزارم بدون من تنها جایی بری بتول
دستمو روی سینه اش چسبوندمو و از ب. غل. ش بیرون اومدم و با سرعت خودمو به اتاق رسوندم
نمیدونم از دست حسین عصبی بودم یا از دست خودم....
روبروی آینه ایستادم و به سرم که با شال بسته بودم
چندتا سـ..که ی خـ.ون از کنارش کثـ..یف شده ،با لب متورم کبود شده خوب نگاه کردم
اشکم این بار منتظر تلنگر برای تخلیه کردن نموند و بلافاصله روی گونم نشست
در بازشد ، از کنار اینه به سمت تخت رفتم ،
با ناراحتی لب ورچید و گفت من دارم میرم ....
تا چند روز دیگه هم بر نمی گردم
خـ.رید میکنم ، وبه دست مازیار میدم تا به دستت برسونه
مکثی کرد و گفت مواظب خودت باش دست از پا خطا نکنی
دلم میخواست داد بزنم و بگم تو حقی نداری منو اینجا تنها رها کنی
تو نباید منو با این حال تنها بزاری
بی تفاوت به حرفش ، زیر لحاف رفتمو گفتم پس یادت نره از بیرون درو قفل کنی حسین حجره دار ....
حسین دستشو مشت کرد و بعد از نفس عمیقی ، از اتاق بیرون رفت
با کوبیدن در خونه ، فهمیدم که حسین رفته ...
با بغض گفتم هر چه مردی که شناختم یکی از یکی بدتر
بهترینشون تو بودی ولی الان به جمع عبدالله و خشایار .....
یکی دو ساعت بعد غذایی که حسین آورده بود را خوردم وبا چک کردن در و پنجره به اتاق برگشتم
بعد از کلی ترس از تنهایی تو یه خونه ی پرت ، به خواب رفتم
با کوبیدن در چشامو باز کردم
هدایت شده از دکتر 🤠خندونک😜😜😜😜👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی مادرت میگه به هیچ کس نمیگم😬😂
فقط لحظه ای خودتان را به شادی دعوت کنید ،👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
eitaa.com/KHandoonaki
🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗
ساخت آدمبرفی نیز جزو از نمادهای فرهنگی کشور است که بدون شک تکرار برف در واقعیت تکرار زندهگی گیاهان و تکرار آرزوی آدمهاست
عکس: آمل زیبای من😍
یکشنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۳.
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات
🆔@shiporamoolma
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت231
👇👇👇
از ترس بدنم کرخت شد
آروم پشت در گفتم کیه ؟
صدای آشنایی بود
چشامو روی هم بستم و نفس عمیقی کشیدم و با خوشحالی انگار از قفس آزاد شده باشم درو باز کردم
مازیار با دیدنم تعجب کرد و گفت قیافت چرا اینجوری شده ؟
کی به روزت این بلارو آورده ؟
حسین خان تورو با این وضع دیده ؟
یهو بغضم ترکید و گفتم خانی که میگی این بلارو سرمن آورده
با چشمایی از حدقه بیرون زده گفت آخه چرا ؟
مگه چکار کرده بودی ؟
اشکمو پاک کردم و گفتم از نظر اون من ...
از گفتنش هم شرمم میشد
سکوت کردم کنار ایستادم تا مازیار وسایل تو آشپزخونه بزاره
خـ..رید هارو تو آشپزخونه گذاشت و گفت کاری هست که من بتونم بهت کمک کنم ؟
سرمو به طرفین تکون دادمو گفتم دستت درد نکنه
کلید ی را از جیبش بیرون آورد و با خجالت گفت حسین خان دستور داد درو قفل کنم
میدونی که من مجبورم به خاطر ننه ی پیرم و خواهرام که از نون خوردن نیافتن این کارو کنم
قلبم از کارهای حسین به درد گرفت
چشام پراز اشک و خالی میشدن
گفت تا چند روزی نیست
ولی انگار حسین خان دوباره به اون روزای گذشته اش برگشته ...
اخم به ابرو آوردم و گفتم کدوم روزا ؟
از حرفی که زده پشیمون شد و گفت هااا ، هیچی هیچی ...
چیزی نیست که باید بدونی
یعنی چیزی نمیدونم که باید بگم
گفتم، مازیار ؟
سرشو بالا گرفت و گفت از من چیزی نپرس آبجی
گفتم به من اعتماد کن و هر چه میدونی بهم بگو ،
بعدش من هم بهت قول میدم این راز ، را
بین خودمون حفظ میشه
و به کسی چیزی نمیگم ، حتی ننم ...
با ترس و تردید بهم نگاهی کرد و سرشو از تاسف تکون داد و گفت
چکار کردی با حسین خان ؟
اون دیونه ی تو شده،
دیونه ی عشقت ، بارها بوده به جای اسمم ، تورو خطاب میکنه ،
عشق از چشاش میباره ولی حتما چیزی شده که اینجور بلایی سرت آورده... آخه اون ....
گفتم چی ؟
نترس بگو ....
کمی مِن و مِن کرد و سرشو به چپ و راست و عقب چرخوند وقتی مطمعن شد کسی نیست
با صدای آرومی گفت ...
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت232
👇👇👇
گفت: چند سالی، که حسین خان حالش خوب شده
ابروهام در هم گره خوردن و گفتم غیر از قلبش و اون مریضی مگه از چیز دیگه ایی هم ، درد میکشید یا چیزی بوده که من بی خبرم ؟
با ترس و تردید گفت حسین خان زن و بچه داشت آبجی ..
از شنیدن این حرف گوشم سوت کشید و سرم گیج ، صورتم سرخ شد ..
اما خودمو جلوی مازیار قوی نشون دادم تا بقیه ی حرفاشو بشنوم
گفتم، زن داشت ؟
پس الان کجا هستند ؟
نفس بلندی کشید و گفت چند سال ، یعنی خیلی وقت پیش ، مرجان زن حسین خان با یکی از صمیمی ترین دوستش به حسین خان خیانت کرد و با بچه اش به تهرون فرار میکنه ...
اما شانس ، اونجوری که میخواستن با اونا ، یار نبود و توی مسیر به دست راهزنها می افتن و هر سه نفر بعد از غارت هر چه داشتن اونهارو میکشن،و تا الان قـ..اتلان ، یا قـ..اتل پیدا نشدن
ولی چه از حال آقا بگم برات .....
حسین خان تا چند سالی به، در و دیوار هم گیر میداد و شبیه آدمای روانی به هر کسی میرسید دعوا راه می انداخت
تا با دختری آشنا میشه و از اقبال نحس آقا ..
اون دختر به دست پدرش کـ...شته میشه
کلا حسین خان شانس خوبی نداشت
یکی دو سال حسین خان حالش خوب شده بود تا وقتی با شما ازدواج کرد ،
گویا دوباره رفتارش مثل سابق شده و به همه گیر میده
دو روزی به هر که میرسه دعوا راه می اندازه ،
اینارو گفتم که مواظب باشی ،
سرمو پایین انداختم و گفتم چوب خطاهای یکی دیگه رو من باید پس بدم؟
گفت ،نه نه ،
اما حسین خان آدم بدی که فکر کنی نیست ،
ولی خب ، اون هم داغ دیده ی این روزگار شده
بهش فرصت بده ،
گفتم باشه باشه تا دیر نکردی و یه مشکل دیگه ، درو قفل کن و زودتر پیش حسین برو ،
مازیار با صورت پریشون گفت آبجی بهت اعتماد کردم هااا،
یوقتی از دهنت در نیاد و منو از نون خوردن بندازی؟
لبخند تلخی براش زدمو گفتم نگران نباش ،
درو بستم و صدای چرخوندن کلید گوشمو خراش میداد
دلم جیغ میخواست ،
اینقدر جیغ بکشم که تمام دنیا صدامو بشنون
از حسین دلگیر شدم ،
با صدای بلندی به ضجه افتادم
دوست داشتم هر چه شنیدم همش خواب باشه
یاد تک تک حرفایی که با طعنه به حسین میگفتن افتادم
گفتم پس دروغ گو تو بودی حسین ...
حتما عشقت نسبت به من هم دروغ بود ؟
بعد از کلی گلایه و حرف زدم با خودم روی یکی از مبلا دراز کشیدم و شبیه فیلم هر انچه از روز اول با حسین آشنا شدم تا گفته ها مازیار جلوی چشمم آروم آروم رد میشدن و من میدیدم
....... ....
چند روز با تنهایی خودم ،
و شبا از ترس، تا صبح بیدار و گاهی وقتا از دلتنگی ساعت ها گریه میکردم و روزا خودم را با خواب سرگرم میکردم
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت233
👇👇👇
و شبا از ترس، تا صبح بیدار و گاهی وقتا از دلتنگی ساعت ها گریه میکردم و روزا خودم را با خواب سرگرم میکردم
روز چهار، با طلوع آفتاب ، چشام از گریه ، آماده ی خواب شده بودم ، که یه لحظه صدای چرخوندن کلید ، قلبم را به تاپ و توپ انداخت
کشیدن پاییی روی پله ها ،
خودم را زیر پتو مچاله کردم
با سرفه ی حسین نفس راحتی کشیدم و آروم گفتم اومدی
بلاخره اومدی حسین خان حجره دار
سرمو زیر پتو کردم وخودمو به خواب زدم
با باز شدن در چشامو محکم روی هم فشار دادم ، تا حسین متوجه ی این همه انتظارم را نشه
بوی ادکلن عطر حسین فضای اتاق را پر کرد
همیشه عاشق تنش از بوی عطرش بودم ، نفس عمیقی کشیدم
یه لحظه حس کردم بالای سرم ایستاده بود و به صورتم خیره شده
از تند تند نفس کشیدنم حس کردم حسین متوجه بیدار شدنم شد ،
دراز کشید ،
پشتشو به من کرد و به زودی خوابش عمیق شد
چشام باز کردم و به صورتش زُل زدم
این بار دلتنگش نبودم ،
چون قلبم ازش شکسته بود ، یاد حرفاش خنجری به قلبم زده میشد
با حرص بهش نگاه کردم و زیر لب زمزمه کردم و گفتم چرا واقعیت را از من مخفی کردی ؟
گفتم آخه دختر ، گفتن و نگفتنش کجای زندگیتو عوض میکرد ؟
حالا که فهمیدی چی شد ؟
میتونی سرگذشتتو عوض کنی ؟
ای کاش چیزی نمیدونستی و به خاطر شبونه رفتن از خونه ی اقات عذاب وجدان داشتی
آهی کشیدم ...
چقدر اهم درد داشت ،
چقدر سوز داشت ....
چقدر تنها و بی کس هستم
عمیق تر بهش نگاه کردم صورتش چقدر لاغر شده بود
از نگاه های بی احساس به حسین خسته شدم و چشامو بستم و زودی به خواب رفتم
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت234
👇👇👇
...تو خواب دوباره حسین حرف میزد از عشقش میگفت
داد زدم حسین ، تمومش کن ،،
چند بار نفس تنگ تری کرد و از خستگی به کمر خوابید
هنوز چشمای جفتمون خمور شده بود که حسین گفت
گفت بتول ؟
مکثی کرد ، منتظر جوابم بود ،به سمتم چرخید و گفت چرا بهم نگاه نمیکنی ؟
نمیخوای از اونشب برام تعریف کنی ؟
گفتم کدوم شب ؟
گفت همون شبی که تنها مونده بودی ؟
منظورش کامل متوجه بودم
گفتم از کدوم شب ، ؟ آخه من شبای زیادی تنها موندم ، از کدومش میخوای برات تعریف کنم ؟
گفت از همون شبی که من سر زده به روستا رفتم ، نمیخوای چیزی بگی ؟
خنده ی مصنوعی کردمو گفتم من کاری نکردم که بخوام برات بی گناهیمو ثابت کنم
اما تو چیزی از گذشته هات که بخوای بهم بگی ؟
حسین از سوالم جا خورد و گفت از کدوم گذشته ؟
چی شنیدی ؟
کسی بهت چیزی گفته ؟ گفتم
مگه کسی جز این درز دیوار هست که بخواد بهم چیزی بگه ؟
چشاش پراز سوال بود
نیش خندی زدمو گفتم تو خواب از زن و بچه حرف میزدی،
مگه تو زن و بچه ایی داشتی حسین ؟
حسین هول شد و گفت کسی بهت چیزی گفته ؟
نکنه ....
حرفشو زود قطع کردمو گفتم کسی بهم چیزی نگفته ،
مگه من به غیر از تو کسی. رو اینجا میبینم ؟
چند شب پیش تو خواب حرف میزدی و میگفتی زنم بچمو دزدید ، بچمو کشتن
دستشو روی سرش گذاشت و گفت بس کن ،
هر چه شنیدی خواب بوده ،
لبخند ی بهش زدمو گفتم حتما همین طور بوده
تمام اون روز حسین تو خودش بود ، ....
تا چند روز حسین غیب میشد دوباره بعد چند روز به ویلا پیش من ، می اومد
کم کم روزا مثل برق و باد میگذشتن و من به عمارت برگشتم
همه از دل سرد شدن منو حسین تعجب کرده بودن تا اینکه ظهر تابستون گرمای طاقت فرسا ،وقتی همه خواب بودن من با حالت تهوع از اتاق بیرون اومدم
صدای پچ پچی از اتاق بغلی به گوشم خورد ، کنجکاو شدم شاید فضولیم تو اون ساعت گل کرده بود
سرمو به هر جهت چرخوندم وقتی مطمعن شدم این حوالی کسی نیست ، گوشمو به در چسبوندم ،
از شنیدن صدای سکینه با این لحن تعجب کردم
_ببین چی میگم ، هر بار نقشه رو درست عملی انجام ندادی ،
این بار باید کاری کنی که حسین بتول رو از خونه بیرون بندازه
و تو به خواسته ات میرسی و هم به خواهر شوهرم که به دار و ندارش برسم وصلتشو به حسین برسونم
این بار صدای خشایار که شنیدم ، رنگ از رخم پرید
نه نه ...
من نمیتونم به بتول آسیب برسونم
سکینه عصبی شد و گفت عشق تو همینه
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت235
👇👇👇
نه من نمیتونم به بتول آسیبی برسونم ،
سکینه عصبی شد و گفت عشق تو همینه بود، آقای به اصطلاح عاشق ؟
چه اسیبی ؟
اونی که من گفتم آسیب نیست بلکه به عشقت میرسی
چرا میخوای تا آخر عمرت تو حسرت داشتنش بسوزی ؟
خشایار از صداش معلوم بود که بغض داشت گفت
عشق من به بتول خاموش نشدنی ولی بتول دیگه عاشق اون برادر بی همه چیزت شده ،
چه با کلک ، چه بی کلک ، از بتول عشقی در نمیاد
سکینه صدای عشوه اومدنش برای خشایار ، منو عصبی کرد
دیگه بیشتر از این نمیتونستم طاقت شنیدن حرفاشون باشم
به سمت اتاق رفتم و با صدای آرومی گفتم حسین بیدار شو ....
عزیزم بیدار شو ، من دارم میمیرم .،
حسین وحـ..شت زده و با تعجب از گفتن عزیزم یهویی از بعد چند وقت اخلاق خشک و بی روحم چشاشو باز کرد و گفت چی شده ؟
گفتم دلم ....
چرا؟
حرفشو قطع کردمو و دستمو روی دهنم چسبوندمو گفتم ، کمکم کن منو ببر تو حیاط ،
حالم بده ، داره بد تر هم میشه
ابرو خم کرد و گفت بخواب ببینم چرا ایجور شدی ؟
عوقی زدمو با اشاره گفتم زود باش تا اینجارو کثیف نکردم منو ببر بیرون ...
دستشو گرفتم وبه دنبال خودم کشوندم
به همون اتاقی که سکینه و خشایار برای نابودی زندگیم نقشه میکشیدن رسیدیم
خودم روی زمین انداختم و به در تکیه دادمو گفتم دیگه نمیتونم ،
نمیتونم یه قدم هم ، حرکت کنم ....
حسین علیه بر سرد بودنش با تعجب به من نگاه کرد و گفت چرا یهو حالت اینجوری بد شد ؟
پاشو ، پاشو برگردیم به اتاقمون یکی رو دنبال طبیب بفرستم .
بلند شدمو دستگیره ی درو گرفتم و یهو فشار دادم ، با باز شدن در ...
حسین با دیدن سکینه ، تو ب. غ. ل خشایار صورتش سرخ شد و گفت اینجا چه خبره ؟
در حوالی من چه داره میگذره ؟
بتول تو خبر داشتی ؟
سرمو به طرفین چرخوندمو گفتم من از کجا باید بدونم
خشایار به من نگاه کرد و قبل از اینکه حسین به طرفش حمله کنه گفتم حسین دیدی،،
بهت ثابت شد ، اونشب من بی گناه بودم
این مرد کثیف و حقیر با خواهرت دست به یکی کردن که زندگی مارو بهم بزنن؟
سکینه بگو تو برای پـ..ول خواهر شوهرت چه دندونی برای نابـ..ودی زندگی من تیز کردی ؟
بگو همه ی این بـ..لاهایی که روی سر زندگیم اومده از نقشه های پلیدت با عملی کردن اون آدم عوضی کشیده بودید .....
سکینه لباسشو پایین انداخت و گفت دروغه ...
حسین با صورتی پر از خشمو عصبانیت داد زد و گفت اینی که دارم میبنیم هم دروغه ؟
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت 236
👇👇👇
تمام این مدت من تو خونم مار پرورش میدادم سکینه ؟
از صدای داد و بیداد حسین ، اهل خونه یکی یکی به جمع ما پیوستند و با دیدن سکینه و خشایار ، سکوت از تعجب برقرار میکردن ،
حاج رحیم سمت سکینه رفت و بدون اینکه ازش توجیه ایی بخواد سیلی محکمی تو گوشش زد
خشایار با صدای لرزونی گفت ،
بتول هیچ گناهی نداره
روز اول برای بدست آوردن بتول پامو تو این خونه گذاشتم
وقتی دست رد از بتول شنیدم
تصمیم گرفتم برم و پشت سرمو نگاه نکنم
با اشاره سمت سکینه کرد وگفت اما این زن منو وسوسه کرد برای حرفایی که میزدم و کارایی که میکردم .
از فرصت استفاده کردمو گفتم من هیچ وقت عاشقت نبودم و نیستم
خشایار خان ...
من همون روزی که بله رو به حسین دادم عاشق زندگیم شدم
حسین با چشای پراز اشک یه من نگاه کرد و گفت میشه بری تو اتاق بتول ؟
صداشو بلند تر کرد و گفت بتول بروووو ...
نمیخوام اینجا باشی
دست سردشو گرفتم و برای بیشتر سوزوندنشون گفتم عشقم ، میشه تو هم بهم قول بدی ؟
قول بده آروم باشی
آخه میترسم الان یه چیزیت بشه
اینجوری به خودت حرص نده
خدایی نکرده یه اتفاقی برات می افته
اونوقت دشمنامون برای خم شدن کمرمون خوشحال میشن
گفت هیچیم نمیشه بتول
فقط میخوام با این دونفر کاری کنم که ، مرغای آسمون به حالشون زار و زار گریه کنن
ننه عذرا جلوی حسین ایستاد گفت به خاطر این موی سفیدم بهشون کاری نداشته باش ....
ننه عذرا رو از جلوش پس زد و گفت تو یکی برو کنار ، بعدا با تک تکتون کار دارم
فعلا حسابم با این دوتا صاف بشه
درو بست و دو قدم به جلو و دوباره به عقب برمیگشت ، دنبال چیزی بود
خودمو بهش رسوندمو گفتم حسین بزار برن ،
دستتو با خـ.ون این آدما کثیف نکن
به فکر من باش ، به فکر جوونی خودت باش
گفت فکر تووووو ؟
سرمو پایین انداختم و گفتم خودت با چشمات، بی گناهی منو دیدی ، ولی باز از من کینه به دل داری ؟
دستشو روی سینه اش گذاشت و فشار داد
گفتم به خاطر من نه ،بلکه به خاطر ....
هنوز حرفم تموم نشده بود
یهو صدای خرناسی از پشت سرم شنیدم
سرمو به عقب چرخوندم ، و با دیدن ....
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت 237
👇👇👇
با دیدن حاج رحیم ،
که به دیوار تکیه داده و سعی میکرد نفس بکشه
آروم گفتم باااابا حاجی ؟
سمتش دوییدم ، دست سردشو گرفتمو گفتم حاجی بابا ، حالت خوبه ؟
حاله ی چشاش به سفیدی میرفت
ننه عذرا کنارم نشست و با حرص گفت خدا هم تو ، هم اونی که تو زندگیمون هولت دادن لعنت کنه از وقتی پاتو تو خونمون گذاشتی یه روز خوش، ما ندیدیم
حسین گفت ننه بس کن
چشاشو سمتم چرخوند و گفت بتول ، برای آقا ، اب بیار ،
بابام داره تموم میکنه ، با لب تنشه از این دنیا نره
با گریه دوییدم سمت اتاق و با پارچ نیمه پیش حسین برگشتم
حسین شونه های حاج رحیمو فشار میداد و ننه عذرا تو سر و صورتش میزد و منو نفرین میکرد
گفتم بابا حاجی حالت خوب میشه
قطره قطره تو دهنش آب ریختم و با جیغ گفتم حسین اینجوری حال حاجی خوب نمیشه که
تا دیر نشده کاری کن
حسین به من نگاه کرد و سر در گم بود
نه دلش میخواست اون دوتارو بی مجازات رها کنه و نه میتونست دست رو دست بزاره و جون دادن حاج رحیمو ببینه
منو حسین حاجی رو سوار ماشین کردیم
ننه عذرا کنار حاج رحیم نشست به بیمارستان رسوندیم
ولی قبل از اینکه دکتر بالای سر حاجی برسه عمر حاجی رحیم به شمارش افتاد و چشم باز با این دنیا خداحافظی کرد
.......
بعد از خاکسپاری و مراسم ، هر کدوم به طریقی از زندگیش رفت
اما تمام این مدت از سکینه خبری نبود
از صدای شیون و گریه های بی وقفه ی ننه عذرا دلم طاقت نیورد و به اتاقش رفتم
از دیدنم اشکشو پاک کرد و گفت شبا میتونی راحت بخوابی ؟
کنارش نشستم و گفتم درد من بیشتر از دردت نیست ولی کمتر هم نیست ننه عذرا
بغضم ترکید و گفتم من هیچ وقت اقایی از پدرم ندیدم
حتی برای مردنش ، نه ناراحت شدم و نه گریه کردم ،
چون هیچ وقت دوستش نداشتم
اما من حاجی رو پدر خودم میدونستم
بهش بابا میگفتم ، براش دارم اشک میریزم ،
به نبودش دارم اذیت میشم
من مقصر مرگش نیستم ، اون دخترت باعث این اتفاق شد،
تا ما حاج رحیم را نداشته باشیم
ننه عذرا گفت ولی پا قدمت نحسیش دامن زندگی مارو گرفت
پسرم خیلی وقت خنده رو لبش ندیدم ، یعنی اون هم فهمیده که تو لایق خانواده ی ما نیستی
سرمو پایین انداختم و گفتم من از وقتی چشمم باز کردم نحسی دورم میچرخید
گفت پس برو ...
از ما دل بکن و برو ....
برو جایی که لایقش بودی و هستی ....
با نا امیدی از اتاق ننه عذرا بیرون اومدم و به اتاقمون رفتم
از حرفاش قلبم میسوخت ، احساسم جریحه دار شده بود
هیچ راهی جلوی پایم نبود ،
با باز شدن در ، اشکمو پاک کردم
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت 238
👇👇👇
حسین با دیدن چشمای پراز اشکم . گفت امروز کلی گریه کردی ،
میدونم برای همه ی ما سخت گذشت ولی گریه و زاری، نه حاج رحیم برمیگرده ، نه دردی رو دوا میکنه
نفس عمیقی کشیدمو گفتم ای کاش فقط این بود
سیگاری روشن کرد ، و همراه با دودی که از دهنش بیرون پرت میشد ، گفت : پس چی ؟
چیزی شده که من از اون بی خبرم بتول ؟
روزی نیست که تو این خونه اتفاقی نیافته
دستی تو موهاش کشید و گفت :
راستشو بخوای بتول از این همه اتفاقات خسته شدم
روبروی آینه ایستادم و موهامو باز کردم ، شلاقی روی کمرم افتاد
از آینه به نگاهای حسین چشمم افتاد
گفت بتول ؟
شونه رو برداشتم و شروع به شونه کردن موهام کردمو گفتم بگو حسین ...
گفت دوست ندارم تورو با این لباس ها ببینم
قلبم میگیره ، از رنگ مشکی لباسات سایه ی سنگینی روی قلبم میشینه
گفتم آخه نمیشه ، درست نیست من لباس رنگین ، منگین بپوشم ،
هنوز یه روز از مرگ حاج آقا نگذشته که من اینارو از تنم در بیارم
حاج آقا برام عزیزه ، هیچ وقت با حرفاش منو ناراحت نکرد که دلم ازش پر باشه...
حسین و گفت میدونم ولی من دلم نمیخواد اینارو تنت ببینم
گفت بتول هیچ وقت نمیتونم تورو با کس دیگه ایی تصور کنم
از حرفش جا خوردم ،
معنی حرفاشو کاملا برام مفهموم بود
هنوز از اون شب روستا دلگیر بود به طرفش چرخیدمو گفتم چرا فکر میکنی من اون شب پیش خشایار ، یا برای تبریک رفته بودم ؟
اونروز که صدای ساز را شنیدیم دلم برای عروسی روستایی تنگ شده بود
مادرم با عث این همه دردی که تو این چند وقته کشیدنم شد .،
مادرم سعی میکرد من چیزی از عروسی ندونم
هر چه پرسیدم ، با اسم عروس بازی میکرد که من بویی یا متوجه ی چیزی نشم ،
گفت مگه برات مهم بود، اون مرتیکه با کی ازدواج کرده ؟
گفتم اصلا ، ولی خیلی دوست داشتم بدونم با کی وصلت کرده
برای قدم زدن بیرون رفتم،
ولی نمیدونم چرا سر از خونه ی اقدس دایه در اومدم
در خونه ی اقدس دایه باز بود
بر خلاف انتظارم خاله نجمه عروس اون خونه شده بود
خیلی جا خوردم
آخه خاله نجمه باعث شد ،،،
حرفمو قطع کردم و به زمین خیره شدم
صورتمو با دستش به سمتش بالا گرفت و گفت خاله نجمه ات باعث چی شد ؟
گفتم باعث شد که من دل از خشایار بکشم و تورو دوست داشته باشم
اما مطمعنم خاله نجمه، وارد بازی های کثیف خشایار و سکینه شده
همین که داشتم به خونه بر میگشتم ،
🌹🌹🌹زندگی بتول 🌹🌹🌹
قسمت239
👇👇👇
خشایار سر راهم سبز شد ، حسین لباشو از حرص بهم فشار داد. و گفت بعدش چی شد بتول ؟
اون بی همه چیز با تو چه کرد ؟
لبامو جمع کردمو گفتم بعدش حرف هایی زد که منو علیه عشقی که داشت تحریک کنه ولی نمیدونست ، که من عاشق یکی دیگه هستم که هیچ حرفی ، قوی تر از عشقم تو قلبم نبود و نیست
حسین گفت چون من برات میمیرم بتول ...
چون من عاشق قلب پاکتم ،
ولی به حق من بده که بخوام برای عشقمون حسودی کنم ؛
خیلی دوست داشتم الان که آروم شده ، از زن و بچه اش سوالاییی بپرسم ، دوست داشتم بهش بگم چرا داری از من مخفیشون میکنی .
تمام اون روزایی که گذشت دیونه ی تو شده بودم
صدامو نازک کردمو گفتم الان دیونه ی من نیستی ؟
.....
از فرط خستگی اون روز ، زود خوابمون برد وقتی بیدار شدم ، هوا تاریک و صدای هم زدن قابلمه ها توی حیاط بود
حسین نبود ، بلند شدمو لباسمو عوض کردم و از اتاق بیرون رفتم
، ننه عذرا با دیدنم اخمی کرد و گفت زری ؟
زود در قابلمه هارو ببند ، نحسی این دختر روی غذاها نیافته و هر چه ثواب کردیم از بین میره
سرمو پایین انداختم و روی تخت نشستم ،
پچ پچ در گوشی حرف زدن همسایه ها احساس و غرورمو جریحه دار میکرد
از بوی قیمه ، دلم ضعف کردم ،
اما سنگینی نگاه ها اذیتم میکرد
بلند شدم و خواستم به اتاق برگردم ، صدای کوبیدن در بلند شد
ننه عذرا گفت کدوم آدم ، بی خبر در خونه عزادارو اینجوری میزنه؟
خدا بیامرزه حاج رحیم ، همیشه میگفت ، در خونه ی عزادر نباید محکم زده بشه ، چون روح اون مرحوم هنوز تو خونه اس....
از حرف زدن ننه عذرا با این مثلی که گفت خندم گرفت
زری سریع پیش ننه عذرا برگشت و چیزی در گوشش گفت و با هم به من نگاهی کردن
ننه عذرا به سمت در رفت
ابرو بالا انداختم و گفتم کیه ؟
چرا اینجوری به من نگاه کردن ؟
بی خیال شدم و به سمت اتاق رفتم ،
کنار پنجره ایستادم ، ننه عذرا کنار زری نشسته و با حرص و عصبانیت یه چیزایی را براش تعریف میکرد و هر از گاهی روی پاش میزد
زری سمت در رفت و درو باز کرد
از دیدن حسین لبخندی به لبم نشست
ننه عذرا با حرص به سمتش رفت و بعد از کلی حرف ، سرشو سمت پنجره بالا گرفت
از دیدنم حرفشون قطع و هر کردم به سمتی روانه شدن
خیلی دوست داشتم بدونم که راجب چه اتفاق مهمی دارن حرف میزنن
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت240
👇👇👇
ابرو بالا و پایین کردمو گفتم یعنی چه اتفاقی ، چه خبری که ننه عذرا و حسین درگیرش شدن ؟
چرا با دیدنم حرفشون قطع کردن
هر چه هست با اومدن حسین معلوم میشه .،
اما حسین از راهی که اومده بود دوباره سمت بیرون برگشت
این بار دلم طاقت نیورد و خودمو به حیاط رسوندم
کنار زری ایستادمو گفتم چی شده ؟
چی به حسین گفتید که بدون اینکه بالا بیاد راه برگشت را انتخاب کرد و از خونه بیرون رفت ؟
زری گفت چیزی نشده عروس
خودتو درگیر مسایل خونوادگی نکن
گفتم زری حسین کجا رفت؟
من درگیر حرف های خاله زنک بازی های بقیه نیستم بلکه ، نگران شوهرم این وقت شب کجا فرستادینش
ننه عذرا که تا الان ساکت بود گفت ، به تو چه ...
به تو چه هااااااا ؟
به تو چه ، من پسرمو به کجا فرستادم ؟
یه عمر من مادرش بودم
میخوای دو روزه بچمو تصاحب کنی ؟
نه نه نمیشه ...
اونجوری که خودت نقشه روش کشیدی نمیشه دختر عبدالله ....
دو روزه اومدی نمیتونی بگی حرف اول و آخرو من میگم
نفس عمیقی کشیدم و باد دهنمو به سمت بیرون رها کردمو گفتم
بر منکرش لعنت ....
تو مادرشی درست
ولی من هم زنمشم ننه عذرا ...
هر چه برای شوهرم اتفاق بیافته دامنگیر زندگی من میشه
حرفمو قطع کرد و سمت خانمای محله چرخید و با صدای بلند گفت بر ای شادی روح تمام از. دست رفتگان شاد و جایگاهشون بهشت برین یه صلوات بلند ختم کنید
پشت سرش همه شروع کردن به صلوات فرستادن
حالت تهوع و سرگیجه ی سنگینی چند وقته به سراغم میاد
و همون حالت الان بهم حمله کرد
دستمو روی سرم چسبوندم و به درخت تکیه دادم
زری دویید سمتمو گفت عروس چیزیت شده ؟
چرا رنگ از رخت پرید ؟ چیزی میخوای برات بیارم بخوری ؟
دستمو جلوی صورتم گرفتم و با صدای خفه ایی گفتم زری حالم خوب نیست ،
ننه عذرا گفت انشالله به زودی برای تو هم از این مراسم ها درست کنیم دختر نحس ....
خودتو به ننه من غریبم بازی در نیار
من از این بازیا خیلی پیش ننه ، مادر شوهر خدابیامرزم بازی کردم
حنات دیگه برای من هیچ رنگی نداره
همه به سمتم نیش خندی زدن
هر کدوم یه حرفی میزد
زری با ناراحتی آروم گفت برو بالا عروس ....
حرفشو گوش دادم و سمت اتاق دوییدم و خودمو مستقیم روی تخت انداختم
بدون شام به خواب رفتم
با خواب وحشتناکی از خواب پریدم
دستی به کنارم کشیدم
هنوز جای حسین خالی بود ،
با ترس گفتم حسین چرا هنوز به خونه برنگشته ؟
نکنه براش اتفاقی افتاده ؟
جز زری کسی با من همکلام نمیشه
و این وقت مطمعنم بودم پیش ننه عذرا خوابیده
تا صبح با قدم زدن کل اتاق را طی کردم
با شنیدن بوق ماشین با ذوق گفتم اومد....