eitaa logo
رمان کده ،✍️✍️✍️شهر Romankadh📕shahr🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰
1.5هزار دنبال‌کننده
308 عکس
380 ویدیو
0 فایل
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی کپی بدون درج لینگ کانال حرام هست، https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma
مشاهده در ایتا
دانلود
اولین مهد کودک ایران با نام"ایران" توسط خانم"برسابه هووسپیان"از ایرانیان ارمنی دهه 30 خورشیدی در خیابان"معتمد الدوله"با مجوز وزارت فرهنگ تاسیس شد. هووسپیان در دانشگاه ژنو سوییس درس خوانده بود. رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma
عکس افتتاح تونل کندوان در جاده کرج - چالوس در ۲۷ اردیبهشت ۱۳۱۷ برای تماشای خاص ترین تصاویر عضو شوید رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma
عکسی بسیار قدیمی از مراسم شب یلدا در زمان قاجار 🪆برای تماشای خاص ترین تصاویر عضو شوید رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma
عکسی بسیار قدیمی از مراسم شب یلدا در زمان قاجار 🪆برای تماشای خاص ترین تصاویر عضو شوید رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma
هدایت شده از  #شیپور_آمل_ما#مازندانیها📢📣📢📣📢📣
🌹کاور مبل مدرن🌹 تولید کاور ژله ای و پلاستیکی 🌹 برایه انواع مبل ها🌹 راحتی✅ کلاسیک✅ سلطنتی✅ میز غذاخوری✅ تضمین کیفیت در کار شرط اول ماست🌹 برایه ثبت سفارش 👇👇👇 099037160492 خانم قاسمی. 👌👌👌 عزیزانی که از کانال معرفی می‌شوند حتمان از تخفیفات ما هم برخوردار خواهند شد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌹 🌸 انت الرزاق و انت ارحم الراحمین 🌸 اَللَّهُم کسب و کار و مغازه رزق و روزے شیپور امل ما🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌺اللَّهُمَّ ارْزُقْنَا رِزْقاً حَلاَلاً طَيِّباً بِلاَ كَدًّ وَاسْتَجِبْ دُعَائَنَا بِلاَ رَدٍّ وَنَعُوذُ بِكَ عَنِ الْفَضِيحَتَيْنِ اَلْفَقْرُ وَالدَّينَ سُبْحَانَ الْمُفَرَّجِ عَنْ كُلِّ مَحْزُونٍ وَمَغْمُومٍ سُبْحَانَ مَنْ جَعَلَ خَزَائِنَهُ بِقُدْرَتِهِ بَيْنَ الْكَافِ وَالنُّونُ اِنَّمَا اَمْرُهُ اِذَا اَرَادَ شَيْئاً اَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ فَسُبْحَانَ الَّذِى بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيئٍ وَاِلَيْهِ تُرْجَعُونَ هُوَاْلاَوَّلُ مِنَ اْلاَوَّلِ وَاْلاَخِرُ بَعْدَ الاَخِرِ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ وَهُوَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيئٌ فِى اْلاَرْضِ وَلاَ فِى السَّمَاءِ وَهُوَالسَّمِيعُ الْعَلِيمُ لاَ تُدْرِكُهُ اْلاَبْصَارُوَهُوَ يُدْرِكُ اْلاَبْصَارَ وَهُوَاللَّطِيفُ الْخَبِيرُ وَالْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 هر چی داری اینجابفروش 🛑 👈هر چی نیاز داری اینجا بخر 🛑 👌از نو تا دست دوم🔔 👈کسب وکارت را ویژه و طبق سلیقه خودت تبلیغ کن🛑 https://eitaa.com/joinchat/862716416C80b5319522 کانال دوم ما در تلگرام https://t.me/semsarinmonhshahr 🆔@shiporamoolma شیپور امل ما📣📣📣
🦋🦋 🌹🌹 ور چشمهایش را گرد کرد: - اون که خیلی ماهه... بچه های ترم گذشته خیلی ازش راضی بودن! - میدونم... ایشون دکترای اقتصاد دارن و من دوست دارم که با یکی از اساتیدی که هم رشته ی خودم هستن پایان نامه م رو بردارم... کارمند آموزش برگه ای که اسامی اساتید رویش نوشته شده بود را از داخل کشوی میز در آورد و نگاهی از بالا به پایین روی برگه انداخت: - استاد نایینی و استاد یاوری تنها اساتیدی هستن که در حال حاضر میتونن پایان نامه قبول کنن. سهمیه ی بقیه ی اساتید پر شده. آساره حتی به قیمت یک ترم عقب افتادن از فارغ التحصیل شدنش حاضر نبود پایان نامه اش را با استاد نایینی بردارد. شنیده بود که ترم های قبل بعضی از دانشجویان را مجبور کرده بود که دوباره پایان نامه هایشان را انجام دهند و به بعضی ها هم نمره ی خوبی نداده بود. نگاهی حاکی از ناراحتی به خانم مهران پور کرد: - نمیخوام با استاد نایینی بردارم. نه هم رشته ایمه و نه تعریفهای خوبی ازشون شنیدم... خانم مهران پور گفت: - پس به همون دکتر یاوری قانع باش... باور کن بچه ها خیلی ازش تعریف میکردن آساره آهی کشید: - فکر کنم باید واحد پایان نامه مو حذف کنم! خانم مهران پور متعجب پرسید: - اتفاقی افتاده؟ آساره مجددا آهی کشید: - نه خانم مهران پور ادامه داد: -میتونی با خود استاد یاوری صحبت کنی وازشون بخوای که تو رو به یکی از اساتید معرفی کنن... در اینصورت میتونی با هر کی دوست داری پایان نامه ت رو برداری. برق شادی در چشمهای آساره درخشید. رفتار دکتر یاوری نشان داده بود که فردی منطقی است. آساره با خودش گفت: - فکر نکنم اونم با این موضوع مخالفت کنه..هیچ کسی حاضر نیست به خاطر یه پایان نامه همسرش بهش بدبین بشه و زندگیش بهم بخوره. از آموزش مستقیما به اتاق دکتر یاوری رفت. چند ضربه به در زد ولی کسی جوابی نداد. نا امید به سمت در ورودی چرخید که صدای دکتر یاوری را شنید: - بفرمایید تو در را باز کرد و چشمش به موهای پریشان و صورت آشفته ی استادش افتاد. چشمهایش خسته و سرخ بودند. سرش را پایین انداخت و آهسته گفت: - ببخشید.مزاحمتون شدم. میرم بعدا میام. یاشار از پشت میزش بلند شد و به سمت پنجره چرخید - نخیر مزاحم نیستید. بفرمایید تو. همزمان با قدم گذاشتنش به داخل اتاق، یاشار به سمت میزش بازگشت: - امرتونو بفرمایی آساره که از دیدن وضع نابسامان دکتر یاوری متعجب شده بود از آمدنش پشیمان شد. بی شک این بهم ریختگی اش بی ربط به جریان چند روز قبل نبود. چون از همان روز دکتر یاوری در خودش فرو رفته و سر کلاس هم برخلاف همیشه خشک و رسمی برخورد کرده بود. در این شرایط معلوم نبود که او چگونه با درخواست آساره برخورد میکند. با لحنی آرام و شمرده گفت: - الان آموزش بودم... میخواستم اگه اجازه بدید شما دیگه استاد راهنمام نباشید درک میکنید که با اون برخوردی که چند روز قبل. فقط دکتر نایینی و شما سهمیه پذیرش پایان نامه تون پر نشده بود... با دکتر نایینی نمیخوام بردارم.. خانم مهران پور گفتن اگه شما با یکی از اساتید صحبت کنید میتونم با اونا پایان نامه م رو بردارم. یاشار که با دقت به حرفهای آساره گوش میداد بعد از اتمام صحبتش چشمان ریز شده اش را در چشمان قهوه ای و نافذ آساره دوخت - و اگه من این کارو نکنم. آساره دست پاچه و نگران گفت - شما این کارو نمیکنید استاد... یعنی اصلا صلاح نیست که من با شما پایان نامه بردارم یاشار که تصمیمش در تنبیه کردن الهام جدی بود، پوزخندی زد و گفت: - من همین امروز صبح پروپوزال شما رو تایید کردم و به آموزش فرستادم تا به اسم خودم ثبتش کنم. چطور به شما نگفتن؟ فکر نمیکنم که منطقی باشه پایان نامه ای به این خوبی رو که میتونه بعدا یک مقاله ی ارزشمند و یک راهکار درست و حسابی بشه، به یکی از همکارانم معرفی کنم.... آساره اجازه ی صحبت به دکتر یاوری را نداد - پس من واحد پایان نامه رو حذف میکنم یاشار بسیار جدی و با تحکم گفت: - اگه این کار رو کردید حتما دو واحد دیگه ای هم که با من دارید رو حذف کنید... نگاه اندوهناکش را به صورت دکتر یاوری دوخت و با التماس گفت: - استاد خواهش میکنم دکتر یاوری مصمم تر و جدی تر از قبل جواب داد: - همینکه گفتم در همین موقع موبایل دکتر زنگ زد. دکتر یاوری در حالیکه در چهره ی نالان آساره خیره شده بود موبایلش را جواب داد: - بفرمایید - - نمیتونم بیام... امروز تا 10 شب کار دارم. - - بابت مرخصی چند روز قبل که به خاطر برادر سرکار گرفت - گفتم که نه.... الان هم با خانم آساره شایسته داریم در مورد پایان نامه ش صحبت می کنیم. بعدا تماس بگیر بدون خداحافظی گوشیِ تلفن را قطع کرد و رو به آساره گفت - قرار نیست که موقعیت شغلی و کاریم به خاطر افکار پوچ و تصمیم گیری های غیر منطقی به خطر بیفته شما یا با من این پایان نامه رو برمیدارید و یا همون چیزی رو که گفتم اجرا میکنی https://eitaa.com/roomannkadeh
🦋🦋 🌹🌹 د... فعلا مرخصید آساره گرفته و عصبانی، در حالیکه دستهای مشت شده اش را فشار میداد از دانشکده خارج شد. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 خاطرات روناهی با احساس سرما در صورتش چشمانش را باز کرد. صنوبر لیوان آب را روی صورتش پاشیده بود. به دور و بر نگاهی انداخت. هنوز هوشیاری اش را کاملا به دست نیاورده بود... صنوبر که در کنارش روی دو پا نشسته بود با غرو لند گفت: - فکر میکنی اگه خودتو به غش و ضعف بزنی، همه چیز درست میشه؟ روناهی به میان کلام خواهرش دوید - تو از همه چیز خبر داری میدونم... تو رو خدا به منم بگو - چی میخوای بدونی دختر؟ روناهی نالید - کی یار محمدو خبر کرده بود که من میخوام با خداداد فرار کنم...؟ صنوبر پوزخندی زد و در دل گفت: - ضرورتی نداره که بدونه من گفتم از جا بلند شد - نمیدونستی که با هزار تا چشم ماها رو میپان؟ یکی تو رو دیده که رسول رو پیش خداداد فرستادی و به گوش یار محمد رسونده همون شبی که قرار بود با خداداد فرار کنی ابراهیم و اسماعیل به چادر خداداد رفتن... عاشق سینه چاکِت بقدری در عشقش پابرجا بود که با دو تا تو گوشی اعتراف کرد و با 5 تا گوسفند حاضر شد با دختر خاله ش ازدواج کنه... اونهم اینجا وسط کوهستان این وسط کی رسوا شد؟ تو حسام بیگ بدجوری به جونت قسم خورده. با اولین خواستگار ردت میکنه! دعا کن که آوازه ی فرار کردنت تو ایل های دیگه نپیچیده باشه! شمشاد واسه خبر کشی بین ده تا ایل کافیه روناهی در حالیکه نفس های عمیقی از سر خشم میکشید و در دل قسم میخورد تلافی کند پرسید: - نمیدونی تا کی اینجا نگاه صنوبر به سمتش چرخید و چشمش به موهای بریده شده ی روناهی افتاد. با وجود حسادتی که به او داشت، دلش به حال روناهی سوخت! - امروز آقاجان با یار محمد در مورد تو صحبت میکردند. قرار شده تا بعد از عروسی خداداد اینجا باشی. با هربار شنیدن کلمه ی عروسی خداداد از دهن صنوبر عشق تازه رسته یروناهی به آن مرد بی وفا و بزدل به نفرتی عزیم بدل میگشت.روناهی با خودش قسم خورده بود که از خداداد انتقام بگیرد. صدای خنده و شادی از بیرون انباری به گوش میرسید. نوازنده ها در حال نواختن بودند و صدای ضربات چوب رقصنده ها در کوهستان می پیچید. سر در گریبان در حال زار زدن بود! نه به عشقی که هنوز جان نگرفته، جان از وجودش رفت بلکه برای غروری که لجن مال شد و آبرویی که رفت، میگریست. امشب خداداد عروسش را در حجله به آغوش میکشید و روناهی میماند با کامی تلخ که نتیجه عشق بی سرانجام به مردی بود که او را با پنج عدد گوسفند معاوضه کرد به چه امیدی خود را در مسلخ گاه عشق انداخت؟ با دوبار نگاه کردن و گرم شدن گونه هایش؟ چه تضمینی در حرف خداداد دید که بی محابا پا در راهی گذاشت که نتیجه ای جز رسوایی نداشت افسوس خورد برای قلب و روحی که درگیر عشق به کسی شده که زندگی را در پنج عدد گوسفند دیده بود. خداداد، تا این حد جانش در برابر عشقِ روناهی ارزش داشت که زیر همه چیز زده بود باز جای شکرش باقی بود که نگفت روناهی قصد دزدیدنش را داشته است باید بلند میشد. باید کاری میکرد به هر طریقی که بود باید امشب از انباری بیرون میرفت. نه قلبش آرامش داشت، نه روحش و نه جسمشامشب نباید کام خداداد مزه ی شهد و عسل میگرفت از جا بلند شد و به گوشه ی انباری رفت. با دستانش خاک آغشته به آلودگیِ گوسفندان را کنار زد. سنگی را از زیر خاکها برداشت. چشمش به خنجری افتاد که سال گذشته حسام بیگ به او داده و گفته بود: - سالها قبل دایی ت از روسیه به عنوان کادوی عروسی برام فرستاده. خنجر را برداشت و زیر لباسش قایم کرد. کوهستان را سکوت فرا گرفته بود. یکساعتی میشد که عروس و داماد را به حجله برده و مهمانها به خانه هایشان رفته بودند صدای جیرجیرکها و نسیم شبانگاهی یاد آور خاطرات چند شب پیش بود. همان شبی که با رعب و وحشت پا در مسیری گذاشت که فکر میکرد همسفرش مرد راه است! اشک در چشمانش جوانه زد که با سرعت آن را با گوشه ی شالش گرفت... وقت گریه نبود روناهی میدانست که این عجله در مجلس عروسی خداداد دستور پدر و برادرانش است وگرنه چه کسی تا حالا در کوهستان عروسی گرفته است؟! در انباری با صدای خشنی باز شد. علی یار بود که برایش شام آورده بود. علی یار سینی غذا را جلوی روناهی گذاشت زمان اجرای نقشه اش بود، یا موفق میشد و یا چند روز دیگر هم در انباری زندانی اش که میکردند به چشمان علی یار زل زد. علی یار 15 ساله بود. زرنگی و شجاعت بقیه برادرانش را نداشت. در یک لحظه خودش را به زمین انداخت و بدنش را به شدت لرزاند. دقیقا مثل حالتی که در یکی از روستاییان دیده بود و گفته بودند اسیر اجنه شده است. چنان بدنش را تکان میداد که انگار بدنش دچار زلزله ی ده ریشتری شده است. آب دهانی را که جمع کرده بود از گوشه ی لبش بیرون داد و چشمهایش را به سقف خیره کرد و بعد چند لحظه به زیر پلکهایش فر علی یار با دیدن این صحنه فری https://eitaa.com/roomannkadeh
🦋🦋 🌹🌹 ادی از ترس کشید و با سرعت از انباری بیرون رفت در حالیکه داد میزد" روناهی رو جنها اسیر کردن" به سمت چادرشان دوید. روناهی از فرصت استفاده کرد و از جا بلند شد. از انبار بیرون پرید و نگاهش به چادر تازه برپا شده ی عروس و داماد جدید کشیده شد. خودش را به پشت چادرها رساند و به طرف چادر تازه داماد با سرعت هرچه تمام تر دوید. در چادر را از تو گره زده بودند. مثل اینکه مراسم شب عروسی به پایان رسیده و زنها به خانه هایشان رفته بودند. هیچ صدایی به گوش نمیرسید. دستش را داخل درز چادر کرد و گره را باز کرد. به آرامی پا به داخل گذاشت. اتاقی را با کشیدن چند پارچه در گوشه ی چادر درست کرده و رویش را با گلهای کوهستان تزیین کرده بودند. پوزخند تمسخر بر لبانش نشست. به سمت به ظاهر اتاق خواب عروس و داماد رفت... خنجر را از زیر لباسش در آورد و پارچه را پاره کرد... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 آساره ( چند ماه قبل) - چند روزه که خیلی پکری؟ چیزی شده؟ آساره نفسش را با صدا و کشدار بیرون فرستاد و به نیمرخ شهاب که در حال رانندگی بود نگاه کرد: - نه چیز خاصی نیست... یه کم درگیر پایان نامه م شدم - منکه بهت گفتم یه پایان نامه توصیفی بردار... ده، پونزده تا مقاله میدادیم دارالترجمه واست آماده میکرد، میبردی تحویل میدادی... اینطوری تا یکی ، دو ماه دیگه هم میتونستیم مراسم بگیریم و بریم سرخونه و زندگیمون... شهاب ناگهان بحث را عوض کرد: - من نمیدونم این پراید آلبالویی کیه که از در دانشکده ت داره ما رو تعقیب میکنه؟ آساره از آینه ی بغل ماشین نگاهی به نیمه ی آشکار پراید آلبالویی انداخت: - ولش کن... چیکارش داری...؟ شاید بدبخت داره راه خودشو میره... - جالبه که تا این حد مسیرش با ما یکیه... الان میرسیم دم خونه. اگه مسیرشو از ما جدا نکرد، پیاده میشم و یقه شو میگیرم...! ولی وایستا... یه زنه...! آره یه خانمه که افتاده دنبالمون... غلط نکنم از کشته مرده های منه که داره تعقیبمون میکنه! در حالیکه صدایش را نازک میکرد گفت: - وااا... خانم کجا میای؟ نمیبینی یه حوری، پری کنارم نشسته؟ خودت خواهر و مادر نداری آساره دستشو جلوی دهانش گرفت و خندید شهاب بر خلاف زانیار و خودش که سعی میکردند همیشه با مسائل موشکافانه برخورد کنند، بسیار بذله گو و شوخ بود و این رفتار شهاب همیشه جدیتهای آساره را در بعضی مسائل جزئی خنثی میکرد. وارد خیابان منزل پدر شهاب که شدند، پراید آلبالویی ازکنارشان گذشت آساره رو به شهاب کرد - دیدی الکی مشکوک شده بودی شهاب کلید انداخت و هر دو وارد خانه شدند. پدر و مادر شهاب به استقبال آساره آمدند. هنوز دو ماه از عقد شهاب و آساره میگذشت و چون آساره کمتر به خانه ی آنها رفت و آمد میکرد، خیلی با عروسشان صمیمی نشده بودند آساره به اتاق شهاب رفت تا لباسش را عوض کند.شهاب به دنبالش وارد اتاق شد و از پشت دستش را به دور کمر آساره حلقه کرد خب خانم بلا بگو ببینم.تو کدوم کتاب نوشته که زن و شوهر عقد کرده نباید شبا پیش هم باشننمیگی شوهرت سر به هوا میشه و سرت هوو میاره آساره در حالیکه میخندید گفت - تو کتاب قاون نانوشته ی بابا و مامانم مامان میگه شیرینیش به بعد از مجلس عروسیه حالا اگه ما بخوایم بعد از مجلس بی مزه باشه.کی رو باید ببینیم آساره در دستهای شهاب چرخید و خودش را لوس کرد پارتی بازی نداریم شهاب صورتش را جلو آورد و آساره را به خودش نزدیک تر کرد. هیچ چیزی لذت بخش تر از بودن در کنار آساره نبود دختری که با مخالفتهای پدرش که او را مجبور میکرد تا دختر عمویش را بگیرد، بدست آورده بود. هنوز از هم فارغ نشده بودند که صدای آیفون بلند شد شهاب دم گوش آساره پچ پچ وار گفت - تو بی خیال باش.مامان و بابا هستن! و بعد آساره را به خودش بیشتر نزدیک کرد. با صدای جیغ و داد زنی بهت زده از هم جدا شدن و خیره بهم نگاه کردن شهاب از اتاق بیرون دوید و بعد از چند دقیقه صدای داد او بلند شد که فریاد میکشید - آسارهآساره آساره با سرعت مانتویش را پوشید، شالش را به سرش انداخت و خودش را به دم در رساند با دین الهام همسر دکتر شایان یاوری، رنگ از چهره اش پرید. او اینجا چکار میکرد خاطرات روناهی🌹🌹🌹🌹 با صدای جِر خوردن چادر، خداداد و شمشاد سراسیمه از آغوش هم بیرون آمدند و هراسان در رختخواب نشستند. نگاه بهت زده و ترسان هردو به روناهی که خنجر به دست بین دو تکه پارچه ی پاره شده ایستاده بود و قهقهه میزد، افتاد نه خداداد و نه نو عروسش در وضعیتی نبودند که یک غریبه به حجله شان پا بگذارد، هرچند که یک زن باشد روناهی چشمانش را دور تا دور حجله ی تازه عروس گرداند که از گوشه وکنارش گلهای کوهستان آویزان شده بودند. به طرف هرکدام از گلها میرفت و با خنجر به تک تک آنها هجوم میبرد. پاره کردن پارچه ها و کندن گلها که به اتمام رسید به سمت خداداد و نوعروسش رفت. آنها هنوز در بهت بودند و https://eitaa.com/roomannkadeh
🦋 _بریده🦋 🌹🌹 قدرت حرف زدن نداشتند. حجله ی تازه عروس تکه پاره شده بود! روناهی خم شد و با نوک خنجر شلوار خداداد را از روی زمین برداشت. پوزخند تلخی زد. با یک دستش شلوار را گرفت و با دست دیگر چنان با غیض خنجر را به آن کشید که شلوار از وسط دو تکه شد. شلوار را روی صورت خداداد پرت کرد. به سمت شال قرمز عروس رفت و بلایی که بر سر آن آورد بدتر از لباس خداداد بود. تکه های شال را به هوا پرتاب کرد و رو به شمشاد گفت: - منو که به پنج گوسفند فروخت امیدوارم که تو رو به یک بزغاله نده... خداداد به شلوار دو تکه شده و پاره های شال نگاه میکرد. مگر جرات داشت حرف بزند! خنجر دست روناهی تیز تر از آن بود که به او مجال نفس کشیدن بدهد چه برسد به حرف زدن. روناهی باید برمی گشت. اگر برادرانش می فهمیدند که روناهی امشب چه کرده است دیگر هیچکس نمیتوانست ضامن خونش شود. نگاهی خشمگین به هردو کرد: - اگه صداتون دربیاد، اگه حرفی بزنید، به خداوندی خدا زنده تون نمیذارم... رو به خداداد کرد و گفت: - به خاطر تو بی آبرو شدم.رسوا شدم. گیس بریده شدم... ولی تموم شد. همون اندازه که بهت بها دادم لِهت میکنم. مگر اینکه دست زنتو بگیری و از اینجا بری تو لیاقتت اینه که همنشینات گوسفندا باشن باورت شد که دختر حسام بیگ در عروسیت عزا میگیره؟ هر دو تونو به عزا مینشونم و رخت عروسی میپوشم. بشین و ببین که آوازه ی رشادتهای روناهی تا کجا بپیچه به سمت خداداد رفت و نوک خنجر را روی سینه ش گذاشت و خطی کشید. خون از سینه خداداد بیرون جست. شمشاد دهن باز کرد تا جیغ بکشد که روناهی نوک خنجر را روی گونه ش گذاشت نخواه که همین قیافه ی زشت رو هم ازت بگیرم شمشاد با چشمهای دریده و دست و پایی لرزان زبان در دهان گرفت. روناهی با سرعت از چادر خارج شد و به سمت انباری شتافت تمام خوشی آن شب به کام خداداد و عروسش زهر هلاهل شد. هر دو می دانستند که روزگار خوشی را از آن به بعد نخواهند دید مگر آنکه از ایل بروند. صنوبر و یار محمد دم در انباری ایستاده بودند و سر به اطراف می چرخاندند .روناهی چشمش به سگهای خوابیده ی جلوی چادر پدرش افتاد. چند تکه سنگ برداشت و به سمت آنها پرت کرد و سگها پارس کنان به سمتی دویدند که سنگها پرتاب شده بود. صنوبر رو به یار محمد گف - اونجا خبری شده. شاید روناهی اونجاس https://eitaa.com/roomannkadeh
عکس افتتاح تونل کندوان در جاده کرج - چالوس در ۲۷ اردیبهشت ۱۳۱۷ رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma
🦋🦋 🌹🌹 به محض اینکه یار محمد و صنوبر به سمت سگها دویدند، روناهی از پشت انباری خودش را به در انباری رساند و داخل شد. به تاریکترین گوشه ی انباری رفت و در آنجا خودش را دراز کرد . شالش را در آورد و محکم دور پیشانیش پیچاند و روی گوشهایش را گرفت و با خیال راحت خوابید آساره (چند ماه قبل)🌹🌹🌹 نگاه آساره پر شد از تعجب و ترس... الهام بدون در نظر گرفتن موقعیت و شرایط هرچه دلش میخواست و به دهنش می آمد به خانواده ی شهاب میگفت. صدای بلندش عالم را برداشته بود و رو به پدر شوهر آساره داد میزد: - حاجاقا... حیف از شما که همچین عروسی دارید و بعد رو به آساره فریاد میکشید: - تو خجالت نکشیدی که با داشتن شوهر واسه شوهر من دندون تیز کردی...؟ شرم نداری زنیکه. شهاب با چشمان دریده شده به دهان الهام خیره شده بود و پدر و مادر شهاب هم به همدیگر! در این بین آساره بود که لحظه لحظه مانند آوار فرو میریخت. اشک در چشمان زیبایش جوشید و رو به شهاب دهن باز کرد. نتوانست حرفی بزند. نگاهش را به سمت مادر بهت زده ی شهاب گرداند. رویش را از او هم گرفت و رو به پدر شهاب که اخم ناجوری بین ابروهای انداخته بود، کرد. قدرت حرف زدن از او گرفته شده بود الهام بدون ملاحظه یک ریز داد میکشید: - آی ایها الناس تو روز روشن دارن شوهر آدمو میدزدن... حاجاقا بقدری واسه شوهرمن عزیز شده که من هر وقت به شوهرم زنگ میزدم، آب که دستش بود پایین میذاشت و میومد سراغم حتی اگه سر قله ی قاف بودم ولی اونروز بهش زنگ میزنم و میگه وقت ندارم چون آساره باهامه بعدا زنگ بزن. آساره از شنیدن حرفهای پس و پیش شده ی الهام خونش به جوش آمد. تمام نیروی تحلیل رفته اش را جمع کرد و فریاد کشید: - خفه شو دروغگوی شکاک شوهرت کی گفت آساره باهامه.اون گفت با خانم آساره شایسته داریم در مورد پایان نامه ش صحبت می کنیم. رو به شهاب خشمگین کرد و نالید: - به خدا دکتر یاوری استاد راهنمامه. ما داشتیم در مورد تاییدیه پروپوزالم حرف میزدیم این زن مریضه . شکاکه! به خدا راست میگم. الکی داره بهتون میبنده! بابا. مامان شهاب به خدا من بیگناهم. آساره به سمت الهام رفت و از مانتویش گرفت و او را به سمت در هل داد: - برو گمشو زنیکه ی بی آبرو... پاشدی اومدی اینجا که چی؟! من میدونم و تو و اون شوهرِ بی غیرتت که اجازه میده زنش بیاد دم خونه ی مردم و سلیطه بازی را بندازه...! عرضه نداری شوهرتو نگه داری چرا به بقیه تهمت میزنی؟ آنچنان الهام را به در حیاط کوبید که صدای آخ گفتن زن بلند شد.الهام افسار گسیخته شده بود و حرفهای رکیک میزد. چند تا از همسایه ها به در خانه ی پدر شهاب آمدند و اوضاع بدتر از آن چیزی شد که فکر میکردند در همین موقع شهاب به سمت آساره آمد و بدون اینکه از او توضیحی بخواهد دستش را گرفت و آنچنان او را به وسط حیاط پرت کرد که صدای داد دختر بینوا از دردی که در کمرش پیچید در حیاط پیچید. شهاب به سمت الهام رفت. مشتهایش را گره کرده بود. الهام از ترس به در چسبید. مرد خشمگین چنان مشتی به در حیاط کوبید که از لرزش در الهام به جلو پرت شد. رو به زن کرد: - کی آدرس اینجا رو بهت داده. با خشمی که پدر ومادرش هم در او ندیده بودند فریاد کشید گفتم کی آدرس اینجا رو بهت داده.. چشمش به پراید آلبالویی پارک شده در آنطرف خیابان افتاد. همسایه ها یکی یکی جمع شده بودند و در گوش هم پچ پچ میکردند شهاب رو به همه داد کشید: - مگه اومدید تماشای سیرک؟ زود گورتونو از اینجا گم کنید خشمگین و دوان دوان به داخل خانه رفت و با قند شکن برگشت.خون جلوی چشمانش را گرفته بود. به سمت الهام حمله ور شد که پدرش و یکی از همسایه ها جلویش را گرفتند. الهام که دید اگر آنجا بماند جان سالم به در نخواهد برد با سرعت از خانه خارج شد و به سمت ماشینش دوید در حالیکه شهاب داد میزد: - بذارید فک و دهنشو خورد کنم... آساره از درد روی زمین به خودش میپیچید و زار میزد زنهای همسایه به سمت آساره آمدند و او را بلند کردند ولی دختر بیچاره از درد فریاد میکشید. ناگهان شهاب و پدر و مادرش متوجه داد های آساره شدند. شهاب به سمتش آمد و آساره به خیال اینکه او را در آغوش میکشد و میگوید" عزیزم هیچی نیست تکلیف اونو من بعدا روشن میکنم" نگاه ملتمسانه ای به شهاب کرد که شهاب اخم بین ابروهایش را چنان گره زد که ته دل آساره فرو ریخت. با خشم به بازوی آساره چنگ انداخت و با صدای بلند گفت ننه غریبم بازی در نیار...! تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها و بعد رو به مادرش کرد - مامان کیفشو بیار تا ببرم به خونواده ش تحویلش بدم هنوز انقدر بیغیرت نشدم که زنم اسمش تو شناسنامه ی من باشه و خودش جای دیگه بپره دهان آساره با شنیدن این حرفها باز ماند. شوکی که از حرف شهاب به او دست داد بسیار غیر قابل باور تر و غیر قابل تحمل تر از حرفهای بی پایه و اساس الهام بود. دهن باز کرد که از خودش د
🦋🦋 🌹🌹 رور میشناختند. مگر روناهی چند سال داشت که باید عروس مردی میشد که حداقل 16 سال با او اختلاف سن داشت. همش 17 سال... همه میدانستند که سالار خان با تمام اقتدار و جبروتش عاشق زنش نارگل است و علت عدم ازدواج او بعد از بیماری همسرش بدلیل همین عشق وافرش به نارگل بوده است. روناهی خوب میدانست که پیشنهاد ازدواج از طرف سالار خان با دختر رسوا شده ی حسام بیگ فقط یک دلیل دارد و آنهم اتحاد قبیله ای و ایلهاست وگرنه روناهی در خانه ی سالار خان فقط یک تبعیدی است که باید مادر دو دختر او هم باشد... اشک در چشمانش حلقه زد و بدون توجه به حضور ابراهیم بر روی گونه هایش روان گشت. زیر لب زمزمه کرد: - لعنت به تو خداداد... لعنت به تو.... صدای ابراهیم که حاکی از دلسوزی برای خواهر بخت برگشته اش بود، بلند شد: - زن سالار خان بشی بهتر از اینه که هر روز پچ پچ زنهای ایل رو بشنوی! تو دیگه روناهی سابق واسه حسام بیگ نیستی. خودت میدونی که خیلی خاطره ت عزیز بود که حکم خونتو صادر نکرد... اگه هرکس دیگه ای جای تو بود ابراهیم نفسش را بیرون داد و دنباله ی حرفش را گرفت: -پاشو... باید خودتو آماده کنی. فردا صبح هم سالارخان میاد و بعد از عقد به ایل اونها فرستاده میشی. قراره حسام بیگ، آهو رو هم باهات راهی کنه تا اونجا خیلی احساس تنهایی نکنی و محرمت باشه. یک اسب هم بهت میده... سالار خان جهاز نخواسته روناهی اشکریزان و گریان لب زد: - بدون عروسی به خونه ی شوهر برم؟ ابراهیم لبخند تلخی بر لبش نشاند: - دختر رسوا شده که عروسی نداره آساره (چند ماه قبل ) پدر و مادر شهاب تحت هیچ شرایطی نتوانستند جلوی خشم بی پایان و مهار نشدنی پسرشان را بگیرند. بیشتر از بیست سال بود که در آن محل زندگی میکردند و هیچکس تا حالا صدای بلند آنها را نشنیده بود چه برسد به آبرو ریزی دم در و داخل خیابان شهاب به سمت آساره حمله ور شد که اینبار مردهای همسایه جلویش را گرفتند. یکی از مردهای مسن گفت: - پسرم صلوات بفرست.این بیچاره حالش اصلا خوب نیست. نمیبینی رنگ به چهره نداره؟ اول ببین چی شده و چی نشده بعد حکم صادر کن و به جون این بنده خدا بیفت آساره در حالیکه از درد به خودش میپیچید، با گریه ای سوزناک گفت: - به خدا حاجاقا من بی تقصیرم. اصلا شوهر این خانم رو من فقط دو بار تو اتاقش واسه پایان نامه م ملاقات کردم بقیه مواقع سر کلاس درس دیدمش. این زن مریضه! تعادل روحی و روانی نداره. شهاب پوزخندی کجی زد و با صدای بلند گفت - مریض یا غیر مریض. اینهمه دختر تو اون دانشگاه خراب شده ت هست. چرا اومد یقه ی تو رو گرفت؟ پاشو پاشو بریم. خودتو به موش مردگی نزن... خوب شد که همین اول راه شناختمت و بعد رویش را به سمت ساختمان کرد و داد زد - پس مامان این کیف چی شد مادر اشک ریزان کیف را به حیاط آورد و گفت - شهاب جان، تو بیشتر از این آبرو ریزی نکن جلوی در و همسایه.اول ببین چی بوده! برو با استادش صحبت کن! الکی که آدم حرف مردمو باور نمیکنه! میریم از دست اون خانم هم شکایت میکنیم! و بعد به سمت آساره اومد: - مادر جان. تو هم بهتره الان بری خونه ی خودتون تا شهاب از خر شیطون پیاده بشه. بابای شهاب هم حالش اصلا خوش نیست.. دوباره قلبش به درد اومده کیفش را از مادر شهاب گرفت و لنگان لنگان به سمت خیابان رفت. شهاب بدون هیچ حرفی او را به خانه شان رساند. تمام راه آساره گریه میکرد و عجز و لابه میکرد: - من گناهی ندارتو رو خدا شهاب باور کن! - به خانه پدر آساره که رسیدند شهاب به سمت آساره غرید: - پیاده شو آساره نگران پرسید - تو نمیای؟ شهاب خنده ی قهقه آمیزی کرد: - چرا ... حتما میام و دستای باباتو واسه اینکه دختری مثه تو تحویلم داده میبوسم.نخیر خانم، مال بد بیخ ریش صاحبش! آساره دیگر توان تحمل حرفها و متلکهای شهاب را نداشت. از لحظه ای که الهام را دیده بود به روشهای مختلف خواسته بود که شهاب را در مورد بی گناهیش قانع کند ولی شهاب حرف نفهم تر از این حرفها بود و حالا به خودش اجازه داده بود که به پدر آساره هم توهین کند. پدری که همه ی فامیل به سرش قسم میخوردند و بزرگتر همه بود.گ با خشم به پشت موهای شهاب چنگ انداخت و بدون وقفه و با تمام قدرت آنها را کشید - هرچی بهت هیچی نمیگم و میگم مردی و غرورت جریحه دار شده، اصلا حالیت نیست و اراجیف پشت سر هم میبافی و فکر میکنی ازت میترسم. توی حمال هم اگه از حالا به بعد منو بخوای من دیگه تو رو نمیخوام. آساره شهابو تف کرد و از دهنش انداخت بیرون شهاب به سمت آساره برگشت تا دستش را بگیرد که آساره با دست رهایش با مشت به بینی شهاب کوبید که مرد دو دستش را روی صورتش گذاشت و فریادی از درد کشید. آساره با همان کمر دردناک از ماشین پیاده شد و یک لگد به در ماشین زد - برو به جهنم در همین موقع زانیار با ماشین از راه رسید و شاهد لگد زدن آساره به در ماشین و سر خم شده ی شهاب و قدمهای
🦋🦋 🌹🌹 فاع کند که شهاب محکم با دست کوباند به دهنش و زبان دختر بیچاره بین دندانهایش گیر کرد و مزه ی شور خون را در دهانش حس کرد. ** خاطرات روناهی🌹🌹🌹 چشمهایش را که باز کرد شاهد تابش اشعه های ضعیف خورشید از زیر در انباری شد. با خودش گفت: - تازه خورشید در اومده. هنوز گند کارم تو ایل نپیچیده... چه حالی داره صبح که واسه ی عروس خانم کاچی بیارن و حجله پاره و پوره، شلوار دو تکه ی داماد و شال قرمز تکه پاره ی عروس خانم رو ببینن... با یاد آوری دلاوری و شجاعت شبانه گذشته اش ریز ریز خندید و زیر لب گفت: - این تازه اولشه... دعا کنید که از خر شیطون پیاده شم و گرنه... ناگهان صدای جیغ زنها از بیرون به گوش رسید: - خاک عالم به سرمون شد... دیشب به حجله ی خداداد یاغی حمله کرده... خاک عالم پوزخندی روی لب نشاند و زیر لب گفت: - نه اینکه عروسش خیلی خوشگله، یاغیها واسش دندون تیز کردن! چشمهایش را بست و سعی کرد که دومرتبه بخوابد. بعد از مدتی با صدای باز شدن در انباری به سمت در چرخید و در جایش نشست. قامت مردانه ای را دید که در آستانه ی در ایستاده است. از تابش نور آفتاب به چشمانش احساس ناراحتی کرد و با صدای بلند گفت: - در رو ببند... مرد در را نیمه بست و پا به داخل انباری گذاشت. با گامهای استوار به سمت روناهی آمد. روناهی چشمانش را به آرامی باز کرد و متوجه خنجر غلاف شده در کنارش شد. اگر آنها خنجر را میدیدند صد در صد میفهمیدند که آشوب شب قبل کار روناهی بوده است. خنجر را به زیر دامنش داد. با صدای غرش مانند ابراهیم سرش را بلند کرد. - کار تو بوده...؟ باشنیدن سوال برادرش با چشمانی دریده رو به ابراهیم گفت: - چی؟ - یعنی تو بی خبری - باید تو اینجا خبری از بیرون هم داشته باشم ابراهیم با گامهایی بلند به دورش چرخید: - روناهیروناهی همه ی ما تو رو میشناسیم که چه سر نترسی داری... گم شدن ناگهانی تو واسه چند دقیقه و داد و فریاد امروز زن ها... پس تو کاملا بیخبری؟! تو گفتی و من هم باور کردم! روناهی خودش را کمی تکان داد و مصمم گفت - گم نشده بودم سر درد بودم. زود خوابم برد! صدای ابراهیم بلند شد: - پس چرا هرچی یار محمد و صنوبر صدات کردن جواب نمیدادی؟ خیلی خونسرد جواب داد - شال هامو دور سرم پیچیده بودم تا درد سرم خوب بشهاز پسِ دو تا شال پشمی چطوری باید صداشونو میشنیدم؟ اگه میومدن داخل و این گوشه رو نگاه میکردن، حتما منو میدیدن ابراهیم با صدایی که در آن رضایت و خرسندی موج میزد گفت: - به هر حال کار هرکسی بوده دل یار محمد رو خنک کرده لحظه ای مکث کرد و بدون مقدمه چینی گفت - امشب بزرگان ایل محمود خان مرحوم واسه جواب گرفتن به اینجا میان. چند روز پیش سوار فرستادن... حسام بیگ دستور داده که از انباری بیرون بیای تا خودت رو تمیز کنی رخت های خوبت رو بپوش. به صنوبر گفتم که زینب رو ور دستت بذاره تا زودتر آماده بشی... وای به حالت که دست از پا خطا کنی یا حرف نامربوط بزنی زینب همه جا با توئه! مبادا دست به سرش کنی و کاری انجام بدی که. روناهی با چشمانی زل زده به دهان ابراهیم، متعجبانه به میان کلام برادرش پرید - واسه کدوم پسر محمود خان؟ اونکه یه پسر بیشتر نداره... اونم که داماد شده ابراهیم بدون هیچگونه تعللی جواب داد: - واسه همون پسرش، سالار خان روناهی نالید - اونکه زن داره! دو تا بچه داره! ابراهیم ابروهایش را در هم کشید - زنش مریضه! خیلی وقته حکیم های شهر جوابش کردن! فکر کردی با این آوازه ی بدنامیت قراره کی به خواستگاریت بیاد؟ من هم در حیرتم که چطور سالار خانی که دست روی هر دختری بذاره نه گفتنی در کار نیست، حرف تو رو پیش کشیده روناهی بدون توجه به موقعیت، عصبانی صدایش را به سرش انداخت: - واسه این حرف منو پیش کشیده که دنبال یه کلفت میگرده که هم بچه هاشو جمع کنه و هم اتحادشو با حسام بیگ قوی تر.شماها اینو نفهمیدید ابراهیم دست انداخت به موهای کوتاه روناهی و سرش را به پایین کشید و صورتش را نزدیک صورت دخترک بینوا برد و با غیض گفت - صداتو واسه من بلند میکنی خیره سر فکر کردی حسام بیگ راضی میشد که تو رو به یه رعیت بده حتی اگه فرار میکردی؟ در هر صورت تو رسوا بودی... این رسوایی هم فقط به یک صورت پاک میشه که زن سالار خان بشی و گورتو از ایل گم کنی! هنوز نفهمیدی که عروس سالار خان شدن حکمیه که حسام بیگ واست در نظر گرفته روناهی سرش را بین دستانش گرفت. ابراهیم با دیدن تغییر رنگ چهره ی روناهی دلش برای این دختر بینوا سوخت.حقش نبود که چنین سرنوشتی برایش رقم بخورد. زندگی در ایل سالار خان یعنی اسارت. روناهی میدانست حکمی که پدرش برایش صادر کرده بود عروس شدن نیست بلکه تبعید است. تبعید به جایی که خیلی از ایل خودشان و خانواده اش دور میشد. در مورد سالار خان خیلی حرفها شنیده بود. سالار خان بعد از فوت پدرش محمود خان رییس ایل شده بود. همه سالار خان را به یک دندگی و غ
🦋🦋 🌹🌹 لنگان لنگان خواهرش شد. با سرعت ماشین را پارک کرد و به سمت آساره دوید. با دیدن این صحنه به شدت نگران شد. آساره با دیدن زانیار خودش را در بغلش انداخت و های های بنای گریستن گذاشت. زانیار با دیدن شرایط خواهرش فهمید که هر بلایی بوده از طرف شهاب بر سر آساره نازل شده است! آساره را از خودش جدا کرد و به سمت ماشین آمد... در ماشین را باز کرد. شهاب سرش را از روی فرمان برداشت. دستش روی بینی اش بود زانیار غرید - شهاب چی شده - شهاب پوزخند زشتی زد - از خواهر جونتون بپرسید که اسمش تو شناسنامه ی یک دیگه ست ولی با یه نفر دیگه داره داد و ستدِ دل و قلوه میکنه! زانیار خشمگین از تهمتی که شهاب به آساره میزد، دست دراز کرد تا یقه ی شهاب را بگیرد که با داد آساره سرش را برگرداند. آساره بر روی زمین افتاده بود و از درد به خودش میپیچید. زانیار به سمت آساره دوید و شهاب هم از فرصت استفاده کرد و پایش را روی گاز گذاشت و رفت... آساره به بیمارستان برده شد و با رادیوگرافی مویه کردن خفیف استخوان خاصره ی بزرگ (استخوان لگن) و یکی از مهر های کمر تشخیص داده شد. دو هفته در بیمارستان بستری شد. بعد از مرخص شدن از بیمارستان، دو ماه مرخصی استعلاجی گرفت و زیر متخصص طب فیزیکی و توانبخشی، تحت درمانهای توانبخشی قرار گرفت. زانیار و پدرش با برگه ی پزشکی قانونی از شهاب شکایت کردند. بزرگترهای فامیل شهاب پا درمیانی کردند ولی آساره تحت هیچ شرایطی حاضر به آشتی کردن نبود. شهاب با مراجعه به دکتر یاوری و فهمیدن حقیقت پشیمان شده بود و چند بار به دیدار آساره آمد ولی آساره از دیدنش سر باز زد و در خواست طلاق داد. دکتر یاوری بعد از شنیدن حزفهای شهاب و آبرو ریزی که الهام راه انداخته بود، با او شدیدا برخورد کرد. الهام چمدانش را بست و به منزل پدرش در اصفهان رفت. شهاب به جرم ضرب و شتم محکوم به دیه و زندان شد که با درخواست پدر آساره، با شرط اینکه شهاب بدون در آوردن ادا و اصول طلاقش دهد، رضایت داد خاطرات روناهی🌹🌹🌹 ابراهیم از انباری خارج شد و در را باز گذاشت. بهترین فرصت بود برای فرار... ولی به کجا؟ به هر ایلی که میرفت، او را تحویل پدرش میدادند و روزگارش از این هم سیاه تر میشد. آخر روزگارخوشش میشد وردست صنوبر بودن و گوش کردن به طعنه های او که گاهی اوقات از مرز نیش و کنایه پا فراتر میگذاشت و تکه کلامهای زهر آگینش دامنگیر مادر روناهی هم میشد هنوز در حال فکر و خیال بود که زینب به همراه علی یار وارد انباری شدند. علی یار طنابی را جلو آورد - گفتن اینو به دستات ببندم که فرار نکنی! نگاه خشمناکی به علی یار کرد که پسر بینوا چند قدم عقب تر رفت. صدایش را بلند کرد - هرکی گفته غلط کرده. آدم با پا فرار میکنه نه با دست اگه بخوام فرار کنم به دست و پای بسته نگاه نمیکنم راهشو پیدا میکنمگمشو کنار از جا بلند شد و با دست علی یار را کنار زد و به سمت در راه افتاد زینب که از داد روناهی هول برش داشته بود. به کناری خزید. روناهی از انباری بیرون آمد. نور آفتاب چشمانش را میزد ولی خیره سرتر از آن بود که به اشعه های طلایی اهمیت دهد. چشمانش را ریز کرد و دستهایش را از هم باز کرد و خودش را به راست و چپ کشید که چشمش به شمشاد افتاد که از دم چادر به روناهی خیره شده بود. کسی نبود که روناهی را از دور ببیند و نشناسد. قامت کشیده ی روناهی در ایل بی همتا بود که آن هم به دلیل ژن روسی بود که از مادرش داشت. با دیدن شمشاد اخمی بین ابروهایش انداخت و پوزخندی بر لب زد و گفت - راست گفتن که خلایق هرچه لایق به سمت چادرشان رفت. بقدری با غرور قدم بر میداشت که انگار نه انگار که بیش از ده روز در انباری زندانی بوده است. انتقامی که از خداداد و نوعروسش گرفته بود غرور از دست رفته اش را باز گردانده بود. همه میدانستند که کار آنشب دستپخت روناهی است. کدام یاغی نصفه شب به حجله ی عروس یک چوپان حمله میکند؟ ولی مگر کسی جرات داشت که حرف بزندهرچه بود، لبخند را بر لبان یار محمد انداخته و با شنیدن پاره شدن حجله ی خداداد در دل گفته بود - روناهی با این کارش خنده ی شادی را بر لب حسام بیگ آورد. الحق که دختر ایل است! کاش کمی از جسارتش را صنوبر داشت پا که به داخل چادر گذاشت، مروارید و گل اندام را دید که نانهای روغنی را داخل پارچه میگذاشتند. هر دو زن برادرش از حضور ناگهانی روناهی در چادر متعجب شدند و با چشمهای گشاد شده به او نگاه کردند. روناهی از کنارشان رد شد و خونسرد گفت: - خیلی دلتنگم بودید، فاصله ای بین چادر و انباری نبود. میتونستید بیاید منو ببینید تا حالا چشماتون رو دریده به روم خیره نکنی و بعد داد زد: - آهو آب گرم آماده کن تا حمام کنم. آهو که دختر 14 ساله ای بود که بعد از مرگ مادرش همراه پدر چوپانش نزد حسام بیگ کار میکرد از قسمت جدا شده ی چادر بیرون دویدبله خانم روناهی در حالیکه دامنش را انداز و ورنداز میکرد گفت: گفتم
🦋🦋 🌹قسمت🌹 آب گرم کن. چادر حموم رو هم آماده کن. هوس آبتنی با آب گرم به سرم زده. مغرور به قسمت خوابشان رفت تا لباسهایش را بردارد. آساره🌹🌹🌹🌹 آساره لبخند زیبایی بر لب نشاند و پا به داخل اتاق دکتر یاوری گذاشت و در را بست. خیلی محکم و بدون هرگونه تردید و یا لرزشی در کلامش گفت: - واسه انجام پایان نامه م اومدم... مگه استاد راهنمای من نیستید؟ اینم نامه ی معرفی به استادم در این دانشکده... فکر نمیکنم که مشکلی باشه! یاشار نگاهی به چهره ی مصمم و جدی دختر انداخت. این آساره با آن دختری که به اتاقش آمده بود و التماس میکرد تا او را به یک استاد دیگر معرفی کند، زمین تا آسمان فرق میکرد. چه اتفاقی افتاده بود؟ یاد روز ی افتاد که یک جوان تقریبا هم سن و سال با آساره، با شدت در اتاقش را باز کرد و به طرف میزش هجوم آورد و با فریاد به او گفت که " با زنش چکار دارد؟" و او اصلا منظورش را نفهمیده بود و وقتی مرد جوان خودش را همسر آساره معرفی کرد و حریان آبروریزی الهام را تعریف کرد، چقدر یاشار شرمنده و سرافکنده شد و با منطقی ترین جملات شهاب را قانع کرد که بین او و آساره هیچ ارتباطی غیر از استاد و شاگردی وجود ندارد و همه ی حرفهای همسرش زاییده ی توهم، شکاکی و بدبینی اوست. هنوز آخرین جمله ای که شهاب زده بود در گوشش زنگ میزد "بی دلیل به آساره شک کردم حضور آن دختر در اتاقش ته مانده ی آرامشش را بهم زد: - شما میتونستید استاد راهنمای دیگه ای واسه خودتون انتخاب کنید. هرکی رو که دوست داشتید دلیلی نداشت راه نصفه رفته شده رو برگردم در ثانی چرا باید استاد راهنمامو عوض میکردم؟ یاشار صدایش را بلند کرد: - مثل اینکه حالیتون نیست من چرا دانشکده مو عوض کردم. آساره پوزخند تلخی زد - خیلی خوب هم حالیمه! خیلی بیشتر از شما دکتر یاوری صدایش را آهسته کرد: - خانم محترم، من و شما ناخواسته درگیر یک جریانی شدیم که بهتره همین جا و در همین لحظه همه چی رو تموم کنی. هم به نفع شماست و هم من نه شما مورد شماتت همسرتون قرار می گیرید و نه من مورد اتهام زنم... آساره در حالیکه تلخترین لبخند عمرش را به دکتر یاوری تحویل میداد گفت: - من از همسرم جدا شدم 🌹🌹🌹🌹 خاطرات روناهی هوا رو به تاریکی میرفت که فرستاده های سالارخان سر کله شان پیدا شد. سه نفر بودند از بزرگان و ریش سفیدان ایل سالار خان سر و وضع لباسهایشان نشان میداد که وفور نعمت در ایل سالار خان بسیار بیشتر از ایل حسام بیگ است. هم جمعیت ایل سالارخان بیشتر از ایل خودشان بود و هم مساحت کوهپایه ی تحت سلطه شان. تمام روز علی یار و زینب مراقب او بودند تا مبادا فرار کند... آن روز هم خوب خورد و هم خوب پوشید. بهترین لباسش را برای ورود فرستاده ها به تن کرد با تمام غمی که در دل داشت خودش را چنان شاد نشان میداد که گویی بهترین اتفاق عمرش در حال رخ دادن است. میدانست که کلاغهای ایل فردا همه ی خبرها را کف دست خداداد خواهند گذاشت. پس مرد خائن باید بداند که روناهی از اتفاق افتاده بسیار خرسند و مسرور است جلوی چادر حسام بیگ را با نمدهایی که از پشم شتر درست شده بود فرش کردند. کمی دور تر از نمدها، آتش درست کرده و خدمه در حال کباب کردن گوشت قوچ کوهی بودند که به دستور حسام بیگ آن روز عصر شکار شده بود هرچند برای روناهی این حادثه تلخ ترین خاطره ی زندگیش میشد ولی خنده های سرمستانه حسام بیگ نشان میداد که بهتر از این رویداد در عمرش ندیده است تمام شب بیدار بود و به خر خرهای مردان که از قسمت جدا شده ی چادر به گوش میرسید گوش میداد. پایش را با طناب به پای زینب بسته بودند تا مبادا فکر فرار به سرش بزند. حسام بیگ میدانست که تنها کسی که میتواند دختر چموش و خیره سرش را به راه آورد سالار خان است آفتاب نزده بود که خوابش برد. با صدای زینب که او را تکان میداد و میگفت: - خانم جان پاشیدیه سوار اومده و گفته سالار خان تا نیم ساعت دیگه میرسه. ارباب دستور داده که زودتر آماده بشید که تا قبل از اذون ظهر عقد کنید... ارباب امروز صبح به خدمه گفتن که به ایل بگن به مناسبت ورود سالار خان همه مهمون ارباب هستن روناهی با شنیدن این حرف چشمهایش را ناگهان باز کرد. کمی حرفهای زینب را در ذهنش چرخاند و لبخند خوشایندی بر لبش نشست. خرسند در دل گفت: - ابراهیم که گفته بود دختر رسوا عروسی نداره... پس این نهار دادن حسام بیگ به همه ی ایل چه معنی میده دومرتبه لبخندی بر گوشه ی لبش جا خوش کرد و مخفی کردن این برنامه را از سیاست پدرش دانست. پس هنوز هم عزیز کرده ی حسام بیگ بود! اگر حسام بیگ غیر از این عمل میکرد که حسام بیگ نبود زینب بقچه جلویش گذاشت: - این لباسا رو ارباب دادن. گفتن همینا رو باید بپوشید روناهی بقچه ی لباس را باز کرد. لباس از نوع لباسهایی بود که دختر خانزاده ها در عروسیشان می پوشیدند. لباسها نو بودند ولی استفاده شده. جنسشان از بهترین ابریشم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مراقب آدمهای ” آرام و مهربون ” زندگیتان باشید آنهایی که ” گوش ” میدهند، دیرتر “غمگین” میشوند، “سخت عصبانی” میشوند، طولانی “دوستتان” دارند، کم “عاشق” میشوند، “مهربانی” را بلدند، “حواسشان” به شماست، ” زحمت” زیاد مى کشند، “درد” را به “جان” میگیرند تا شما را “نرنجانند” آنها همانهایی هستند که اگر “دلشان بشکند” دیگر” نیستند ” ! نه اینکه “کم” باشند دیگر “نیستند ….. مراقب آدمهای ” آرام ” زندگیتان باشید…… 🎙 🍁 رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma
آدم‌های امروز همینند . دردهایشان را انکار می‌کنند تا قوی به نظر برسند و روی پای خودشان ایستاده باشند . اما روزی کم می‌آورند و در نهایتِ خستگی ، زیرِ آوارِ دردها و مشکلات و حرفهایِ ناگفته‌شان لِه می‌شوند . و شما نمی‌دانید که در آن لحظه با یک روحِ خسته و متلاشی طرفید ! و نمی‌دانید چه سخت است لبخند زدن ، در نهایتِ ویرانی . رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma
اولین مهد کودک ایران با نام"ایران" توسط خانم"برسابه هووسپیان"از ایرانیان ارمنی دهه 30 خورشیدی در خیابان"معتمد الدوله"با مجوز وزارت فرهنگ تاسیس شد. هووسپیان در دانشگاه ژنو سوییس درس خوانده بود. برای تماشای خاص ترین تصاویر عضو شوید رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ته دیگ خله مهم هسه فقط لحظه ای خودتان را به شادی دعوت کنید ،👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 eitaa.com/KHandoonaki 🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خِنه گَل دَکِته 😃😃 فقط لحظه ای خودتان را به شادی دعوت کنید ،👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 eitaa.com/KHandoonaki 🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗
🦋🦋 بود شالهای ترکمنیِ ابریشم و کت ترمه و دامنی که لطافت پارچه اش مثل گلهای بهاری بود. تکه های لباس را کنار گذاشت. چشمش به گردن بند مربع شکلی افتاد که لای لباسها گذاشته شده و اطراف گردن بند با نگین های فیروزه و عقیق تزیین شده بود. گردن بند را که برگرداند رویش نوشته شده بود تامارا. اشکی در چشمانش حلقه زد. این لباس عروسیِ مادرش بود با خودش گفت - تا این حد مادرم برای حسام بیگ عزیز بوده که لباس اونو همیشه با خودش داره؟ وقتی لباسها را پوشید و گردن بند را به گردن انداخت، حس خوبی به او دست داد. احساس کرد که مادرش در کنارش است. عجیب بود که بعد از ترک پدرش، حسام بیگ هیچگاه به دنبال او نرفت. این هم از غرورکاذبی بود که مردهای ایل داشتند. با صدای هل هله و فریاد افرادی که در خارج از چادر بودند، بیرون آمد. از دور چند سوار به سمت چادرها می آمدند. از درخشش بدن اسب سیاه یکی از سوارها که جلوتر از بقیه بود، معلوم بود که فرد مهمی است. گل اندام دست روناهی را کشید و به داخل چادر برد: - نمیدونی عروس نباید به استقبال بره؟ نا سلامتی تو ایل بزرگ شدی؟ هنوز نیومده نگن عروس پر روئه! بدون حرفی با غیض دستش را از دست گل اندام کشید و از درز چادر مشغول نگاه کردن شد. سوارها رسیدند برادرها و سایر مردها به استقبال رفتند چشمش به سوار اسب سیاه افتاد. لباسهایش بسیار متفاوت بود از لباسهای برادرانش و مردان ایل چکمه های چرم و بلند، شلوار مشکی براق تنگ و کتی که یقه ی ایستاده داشت و تکمه های بسته شده ی طلایی اش زیر نور آفتاب میدرخشید موهای پر پشت و چشمان نافذی که روناهی احساس کرد در زیر نور آفتاب درخشید مرد جوان از اسب پیاده شد. قامت کشیده اش و استوار بودن گامهایش او را متفاوت میکرد با تمام مردهایی که در آنجا حضور داشتند. مرد جوان به سمت حسام بیگ رفت. حسام بیگ نزدیک چادر ایستاده بود و روناهی احاطه ی کامل به آن ناحیه داشت. حسام بیگ دستهایش را گشود و مرد جوان را در آغوش گرفت و بلند گفت - خوش آمدی سالار خان 🌹🌹🌹 آساره دکتر یاوری با چشمان بهت زده به لبهای آساره خیره ماند: - جدا شدید؟ آساره بدون اجازه گرفتن از یاشار به سمت یکی از مبلها رفت و روی آن نشست. یک پایش را روی پای دیگرش انداخت. پوزخندی زد و گفت - به سایه ی سر آبرو ریزیِ مبارکِ خانم شما بله! بله را با لحن کشیده ای گفت. یاشار سر به زیر اندخت - واقعا متاسفم نمیدونم چی بگم!گ آساره کمی خودش را روی مبل جابجا کرد: - میتونید خبرشو به خانمتون بدید. حتما خوشحال میشه یاشار پوف بلندی کشید و دستش را در موهایش فرو برد. به وسط اتاق آمد و روبروی آساره ایستاد. منکه شوهرتون رو توجیه کردم.آخه چرا آساره مجددا پوزخندی زد: - ولی نتونست منو واسه ی کارای غیر منطقیش توجیه کنه! امواج تعجب در صدای دکتر یاوری بیشتر شد - یعنی شما تقاضای طلاق کردید؟ آساره با تمسخرگفت بعد از اونهمه تهمت و گندی که زده بود، جا داشت که باهاش بمونم؟ و یه مدال طلای نشاندار هم از پدرم دریافت میکرد..گ یاشار به سمت پنجره چرخید: - با تمام این حرفا، من نمیتونم استاد راهنمای شما باشم بهتره این غائله رو همین جا ختم به خیر کنیم.گ آساره از جا بلند شد و به وسط اتاق آمد. دستهایش را از هم باز کرد و با خنده ی تلخی گفت: - جالبه. اون روز که بهتون التماس کردم که آقای دکتر، لطف کنید و از لجبازیتون دست بکشید و اجازه ندید این مسئله بغرنج تر از این بشه که گوش نکردید و منو بیگناه به راهی کشوندید که نتیجه ای جز رسوایی و بدنامی جلوی خونواده ی شوهرم نداشت. حالا که سبو شکسته شده و آبش ریخته شده، به دنبال ختم به خیر کردن غائله اید یاشار کلافه گفت: - اگه بگم غلط کردم راضی میشید... تو رو خدا خانم شایسته، من هم کمتر از شما نکشیدم . من هنوز که هنوزِ درگیر اون ماجرام - از عدم کاراییِ خودتونه آقای دکتر که زنتون انقدر آزاد و افسار گسیخته ست که از انجام هیچ مدل آبرو ریزی واهمه نداره...! توهین آساره برای یاشار قابل تحمل نبود. با خشم به سمت آساره برگشت و اخمی بین ابروهای پُرَش انداخت و دهان باز کرد تا جواب دندان شکنی به آساره بدهد که آساره پیش دستی کرد و با لحنی بسیار محکم و جدی گفت - اگه آبروتونو دوست دارید و اگه میخواید که تا یک ماه دیگه مجبور نشید از این دانشگاه هم برید، باید استاد راهنمای پایان نامه م بمونید.ببینید آقای دکتر آب از سر من گذشته و من بیگناه بدنام شدم... حالا که کار به اینجا رسیده تحت هیچ شرایطی استاد راهنمامو عوض نمیکنم. حتی اگه بدترین نمره رو به پایان نامه م بدید و مجبور بشم که ترم دیگه دوباره اونو بگیرم... مطمئن باشید که ترم دیگه هم به این دانشکده مهمان میشم و باز شما رو به عنوان استاد راهنمام انتخاب میکنم... با اجازه آساره با گامهایی محکم از اتاق بیرون رفت. چنان با ابهت و جبروت برای یاشار صحبت کرده و او را تهدید کرده بود که یاشار چاره
🦋🦋 ای جز پذیرفتن خواسته اش نداشت. هرچند چیزی که بیشتر یاشار را مجبور به پذیرش خواسته ی آساره کرد، احساس عذاب وجدانی بود که از بهم خوردن زندگی او پیدا کرد. از لحن و برخورد دختر معلوم بود که عزمش را جزم کرده تا دکتر یاشار یاوری را نابود کند. منطقی تر این بود که با این دختر مدارا میکرد و بعد از اتمام پایان نامه اش برای همیشه از او راحت میشد ... آساره با الهام زمین تا آسمان فرق میکرد. در این دختر خشم و غروری موج میزد که اگر فوران میکرد دودمان یاشار را به باد میداد... 🌹🌹🌹🌹 خاطرات روناهی تصوری که از سالار خان داشت با آن چیزی که می دید بسیار متفاوت بود. با توجه به تعاریف برادرانش که میگفتند سالار خان مرد دنیا دیده، روسیه رفته و سواد دار است، همیشه فکر میکرد که باید با یک مرد میانسال روبرو شود. چیزی که در مقابلش می دید یک مرد جوان کرمانج اصیل بود با همان جبروت و اقتداری که یک رییس ایل باید داشته باشد. چقدر دوست داشت که در آن لحظه بیرون میرفت و رو در رو از سالار خان میپرسید: - چرا وقتی روی هر دختری دست بذاری، نه گفتنی در کار نیست، تصمیم به ازدواج با دختری گرفتی که آوازه ی رسواییش رو صد در صد، بارها و بارها جاسوسات برات گفتن؟ اگه واسه کارگری هم این دختر رو میخواستی باز هم انقدر اسم و رسم داری که دخترهای آبرو دار دیگه رو دو دستی تقدیمت کنن. خودش جواب خودش را خوب میدانست. در دل گفت: - پس هیچ دلیلی نمیتونه داشته باشه الا اتحاد قبیله ای... روناهی! میشی یه زن فراموش شده در ایل سالار خان! غمی عجیب به دلش چنگ انداخت. چشمانش را برای لحظه ای بست و بغضش را فرو خورد. با گشودن چشمهایش زنی را دید که بین همراهان سالار خان ایستاده بود. عجیب نبود که برای تحویل گرفتن دختری که قرار بود به ایل سالار خان به اسارت برده شود، زنی به همراه آنها بیاید. همیشه همینطور بود وقتی رییس یک ایل از ایل دیگر دختر یا خواهری میگرفت به منزله ی تضمین شدن آرامش خاطرش از جانب حمله ی احتمالی آن ایل و همینطور داشتن حامی در برابر یاغیان بود که البته حمله ی قبایل به هم چیز بسیار نادری محسوب میشد و بیشتر اتحاد ایلها بر علیه یاغیانی بود که در کوه و کمر مترصد فرصت برای چپاول مال و اموال آنها بودند. حسام بیگ سالار خان و افرادش را به داخل چادر دعوت کرد. روناهی با عجله خودش را به قسمت جدا شده ی چادر انداخت و گوشش را بین رختخوابهای چیده شده ای گذاشت که آن قسمت را از چادر اصلی جدا میکردند. حسام بیگ بعد از خوش آمد گویی و احوال پرسی و کمی در مورد اوضاع منطقه و امنیه ها و یاغیها صحبت کردن و دستور پذیرایی دادن، آمرانه به یار محمد گفت: - خالو حسن را صدا کن! بعد از یکربع صدای یا ا.. یا ا... گفتن عاقدی که خالو حسن نامیده میشد به گوش رسید. دقیقه ای نگذشته بود که زینب نزد روناهی آمد. شال سیاه را از زیر سربندی که از زیر گلویش گذشته بود در آورد و روی دهنش کشید: خانم جان. جلوی دهنتونو ببندید. از حالا به بعد شوهر دارید، پس باید همیشه جلوی دهنتون بسته باشه! و پارچه ای با طرح چهار خانه های درشت و رنگی که چادر شب نامیده میشد و روی تازه عروسها می انداختند، به روی سر روناهی کشید. دست روناهی را گرفت و او را با خود به قسمت اصلی چادر آورد. روناهی به علت پایین بودن سرش و چادر شب فقط جلوی قدمهایش را میدید ناگهان زن دیگری دستش را گرفت: - بیا دخترم.بیا کنار سالار خان بشین آن زن او را با کشیدن دستش مجبور به نشستن کرد. روناهی در کنار مردی نشست که از او فقط بوی عطری را که از مردهای روسیه رفته استشمام میشد، می فهمید و تنها شلوار براقش را می دید. ** آساره🌹🌹 دفتر چرمی را روی پاتختی گذاشت و به فکر فرو رفت. در آن زمان یک دختر ایلاتی با پدر و چند برادر غیرتی و سخت گیر... با خودش گفت: - یعنی آقاجون راست میگه که من شبیه مادرشم صدای زانیار را شنید: - باز که تو بیداری دختر؟ روی تخت نشست. با خنده گفت: - تو هم پا به پای منتو اگه بیدار نباشی کی مچ منو بگیره؟ - من از بدبختیمه که بیدارم. دارم روی پروژه ام کار میکنم. باید تا آخر ماه تحویلش بدم و گرنه یه ترم عقب می افتمراستی، رفتی پیش اون مرتیکه؟ - آره امروز صبح رفتم زانیار ابروهایش را در هم فرو برد: - خب؟ - هیچی... قبول کرد که استاد راهنمام باشه! - چطور - تهدیدش کردم. زانیار با لحن کشدار و حاکی از تعجب گفت -آساره در چشمان برادرش زل زد:
🦋🦋 - چیه؟ چطوری باید راضیش میکردم که استاد راهنمام بمونه...؟ اون از دانشکده ی ما رفته تا منو نبینه اونوقت میاد پایان نامه ی منو قبول کنه؟ و با چهره ی متفکری گفت: -ولی یه حرفی بهم زد که واسم جالب بود. اون میگفت من هم دارم از همون موقع میکشم... خیلی دوست دارم بدونم زنش چه بلایی سرش آورده؟ تون صدایش را بچگانه کرد: - زانیار؟ - چیه؟ - جی اف اول شهاب یادته؟ همون که گفتی همو میخواستن و پدر و مادر دختره راضی نبودن و به زور عروسش کردن ولی الان مطلقه ست... - خب؟ - شماره ی تلفن و آدرسشو میخوام. زانیار نگاه پر از سوالش را به آساره خیره کرد: - اونو دیگه چکار داری...؟ - تو کاریت نباشه. فقط بگو میتونی شماره شو واسم گیر بیاری یا نه؟ زانیار کلافه گفت: - نمیدونم . باید از هومن بپرسم. اون یه قوم و خویشی دوری با راحله داره... آساره نکنه بخوای همه رو به جون هم بندازی؟ آساره با نگاه شیطنت آمیزی گفت: - از نظر تو ایرادی داره؟ - اصلا منطقی نیست که داری خودتو درگیر یه سری مسائل میکنی که ممکنه به ضررت تموم بشه! نمیتونم به زور مانعت بشم چون میدونم که کار خودتو میکنی ولی ازت خواهش میکنم پا تو از این ماجرا بکش بیرون... - نمیتونم زانیار هنوز آتیش دلم خاموش نشده ولی بهت قول میدم هر جا که دلم خنک شد، دست بردارم. زانیار لبهایش را به هم فشرد و گفت: - که احتمالا تا همه جا رو به آتیش سوزی ندی خنک نمیشه! میدونی که اگه بابا و مامان بفهمن آساره هراسان به میان کلام زانیار دوید: - تو که نمیخوای بهشون بگی...؟ نگاه معصومانه ای به برادرش کرد که اگر زانیار برادرش نبود باور میکرد که آزار این دختر به مورچه هم نمیرسد چه برسد به اینکه فکر انتقام باشد. زانیار نگاهی به دفتر خاطرات انداخت: - اینا رو کی نوشته؟ - آقاجون... از عمه هاش و خاله ش و بقیه افرادی که درجریان اون حوادث زمان بودن هم کمک گرفته زانیار از لبه تخت آساره بلند شد و در حالیکه با مداد سرش را میخاراند به سمت اتاقش رفت و گفت: - والا به خدا همه ی این فکر و خیالا از بیکاری سرچشمه میگیره اگه مثه من باشی که یه پروژه ی هوش مصنوعی تو پاچه ت کرده باشن، به فکر این چیزا نمیفتی. خاطرات روناهی🌹🌹🌹🌹 خالو حسن خواندن خطبه ی عقد را شروع کرد. لحظه ای را که برای هر دختری بزرگترین شادیها را به ارمغان داشت برای روناهی بغضی شده بود که بیخ گلویش را به شدت فشار میداد صدای خالو حسن بلند شد: مهریه و شیربها روناهی نفهمید که حسام بیگ چه گفت که صدای مرد کنار دستش را شنید: - مهریه... سکه ی نقره و شیربهاسکه ی نقره. درست به اندازه ی همسر اولم لبخند تلخی بر لبان روناهی نشست نمیدانست این پیشامد را به فال نیک بگیرد یا بد... هرچه بود سالار خان با این کار مردانگی اش را به رخ حسام بیگ کشیده بود! دختر رسوا شده که مهریه و شیربها نداشت زمانیکه خالو حسن گفت برای بار سوم میگویم عروس خانم وکیلم. بغض به حنجره ی روناهی هم راه یافته بود با صدایی که گویی از ته چاه بیرون می آمد گفت - با اجازه ی خانِ ایل حسام بیگ پدرم، و برادرانم بله ناگهان صدای دست و کل کشیدن بلند شد و روناهی از صدای بلند دستها زدن ها و کِل کشیدن ها فهمید که افراد زیادی برای عقد او حضور یافته اند قطره ای اشک از گوشه ی چشمش فرو چکید. آرزوی داشتن یک مجلس شیرینی خوری (نامزدی)، حموم بَرون، یک حنابندان آبرومند که در آن خواهر گفته اش دستهایش را حنا کند، هفت شبانه روز عروسی در روستا و آرزوی رو انداز عروس با تاج نقره را باید به گور میبرد حتی پسر عمه اش هم دیگر راضی به عروسی با او نشده بود! زیر لب زمزمه کرد: - لعنت به تو خداداد..لعنت به تو روناهی نباشم اگه بذارم آب خوش از گلوت پایین بره حتی اگه یه روز به پایان عمرم مونده باشه! بعد از عقد مجددا زینب دستش را گرفت و بدون آنکه اجازه دهند نگاهی به داماد بیندازد و یا داماد او را ببیند، او را به قسمت پشتی چادر بردند. روناهی در گوشه ای کز کرده بود و به بخت بدش لعنت میفرستاد که ناگهان مروارید، گل اندام و زن نسبتا جوانی که همراه سالار خان به ایل آمده بود وارد شدند. بقچه ای هم در دست آهو بود که به دنبال آنها داخل آمد. روناهی چادر شب را به کناری پرت کرده بود. بیزار بود از این عروسی و عروس شدن همه از چشمان نمدارش به راز و غمش پی بردند. زن به سمت روناهی آمد... جلوی او نشست. دستش را دراز کرد: - ماه بانو هستم.خواهر سالار خان! روناهی لبخند محوی بر لبش نشست. آن زن چانه ی روناهی را با انگشتانش گرفت و سرش را بالا برد و با نگاهی گرم و مهربان گفت: - ماشاا... تعریف دختر کوچیک حسام بیگ رو زیاد شنیده بودم ولی نمیدونستم که از نظر تیپ و قیافه شبیه زنهای روس شده! سالار خان گفته بود که از پدرم شنیده که تامارا پا برداشته و دخترش پا گذاشته! ابروهای روناهی به علامت تعجب بالا رفت. زن نگاهی به چشمهای گشاد شده و ابروهای بال
🦋 ا رفته ی روناهی انداخت: - سال قبل هم برادرم سالار خان تو رو درعروسیِ یکی از دوستاش که از ایل شماست دیده! روناهی با خود گفت: - پس سالار خان منو دیده که در دیدن من قبل از ازدواج اصراری نداشته وگرنه از همچین مردی بعیده که چشم و گوش بسته یک دختر رو حتی برای کار یا اتحاد ایل ها به عقد دربیاره!! ولی کدوم عروسی بوده که من سالار خانو ندیدم؟ ناگهان یاد عروسی سال گذشته افتاد که در آن خداداد را برای بار اول دیده بود. پوزخندی بر لبش نشست و در دل گفت: - چه سرنوشتی. زن بقچه را جلوی روناهی گذاشت و گفت: - عروس جان... این لباسا هدیه ی سالار خان به شماست. لباساتو عوض کن. چون قراره با این لباسا به ایل ما بُرده بشی! در حالیکه از جا بلند میشد رو به مروارید کرد: - سالار خان گفته حتما دستای عروسمو قبل از بردن به ایل حنا کنید! خواهر گفته ش (ساقدوش عروس که از بچگی صمیمی ترین دوست و محرمش است) کیه؟ صداش کنید بیاد آساره🌹🌹🌹🌹 نیم ساعتی میشد که در کافی شاپ منتظر راحله نشسته بود. روز قبل زانیار شماره همراه راحله را به او داده و تاکید کرده بود که تنبیه شهاب در حد یک گوشمالی باشد و آساره هم به ظاهر قول داده بود. زانیار یک برادر نمونه و همراه بود. رگ غیرتش در مورد آساره همیشه برآمده بود... شهاب از همکلاسیهای دانشکده اش بود که در دوره ی فوق لیسانس به جمع دوستانش پیوسته بود. صمیمیتش با شهاب زیاد نبود ولی همیشه طبع شوخ و بذله گوی شهاب را دوست داشت. چه فکر میکرد که از نظر شهاب همه چیز حکم مسخره بازی را دارد حتی آبروی دیگران شهاب با آساره در همین دوره های دوستانه ی زانیار آشنا شد. زمانیکه حرف خواستگاری را پیش کشید، زانیار به آساره تذکر داد که شهاب از دختری که چند سال او را دوست داشته است جدا شده و بهتر است آساره قبل از جواب مثبت دادن به پیشنهاد ازدواج شهاب با خانواده ی آن دختر مشورتی داشته باشد و علت عدم رضایت آنها را در ازدواج دخترشان با شهاب بپرسد ولی خوش تیپی، زبان دختر پسندانه ی شهاب و خصلت شوخش چشم عقل و درست اندیشیِ آساره را کور کرد... غرق در افکار خود بود که متوجه شد خانمی هم سن و سال خودش با موهای بلوند شده و قیافه ای اروپایی جلوی میز ظاهر شد. زن نگاهی به آساره کرد: - خانم آساره شایسته آساره به پایش بلند شد و دست دراز کرد: - خوش اومدید خانم پناهی... آساره هستم خان پناهی دستش را برای دست دادن جلو آورد: - خوشبختم.من هم راحله هستم هردو پشت میزنشستند و با آمدن مسئول گرفتن سفارشات دو تا نسکافه سفارش دادند آساره بدون مقدمه شروع به صحبت کرد: - نمیدونم منو میشناسید یا نه! من همسر سابق شهاب آزادی هستم. نگاه راحله ناگهان رنگ تعجب گرفت: - با من چیکار دارید آساره بدون توجه به سوال راحله ادامه داد: - مدتیه که از هم جدا شدیم... جریاناتی پیش اومد که من بیگناه مورد اتهام یک خانم بیمار قرار گرفتم و شهاب هم بدون پی بردن به حقیقت منو متهم کرد... هرچند که بعد به اصل موضوع پی برد و واسه عذرخواهی پیشم اومد ولی دیگه فایده ای نداشت.کاری که اون در حق من کرد و تهمت ناروایی که به من زد بقدری دل منو شکست که نتونستم از گناهش بگذرم بقدری رفتاری که شهاب با من داشت دور از انصاف و ناعادلانه بود که تحت هیچ شرایطی نمیتونم فراموشش کنم... از شما خواستم که اینجا بیاید و منو تو یه کاری کمک کنید راحله ابروهای متعجبش را بالا داد: - میخواید من چیکار کنم آساره لبخندی زد و فنجان نسکافه را به لب برد: - میخوام تو یه انتقام کوچولو کمکم کنید. راحله کمی صدایش را بالا برد و بهت زده و کشیده گفت:- انتقام آساره خنده ای کرد - نه به اون دور و درازی که گفتی یه انتقام کوچولو.هستی؟ فکر کنم تو هم باید یه خورده حساب کوچولو با شهاب داشت باشی...درسته؟ راحله دستش را به زیر شالش برد. موهایش را به یک طرف حالت داد و با صدایی که اندوه را در آن، بوضوح میشد فهمید گفت - دانش آموز پیش دانشگاهی بودم که با شهاب دوست شدم. تو راه مدرسه باهاش آشنا شدم. خونه شون نزدیک مدرسه ی من بود. شهاب سال اول دانشکده بود. دوستیمون از یک شیطنت ساده ی من شروع شد. بعد از تموم شدن کلاس و خارج شدن از دبیرستان، گهگاهی با دوستام زنگ در خونه ها رو میزدیم و در می رفتیم. حتما با خودت میگی دخترای به این بزرگی خجالت نمیکشیدن! به هر حال اینکار چه زشت و چه زیبا جزو تفریحمون شده بود. یه مرتبه که اینکار رو کردم، شهاب پشت سرم بود و منو دید و دنبالم کرد. اونروز تنها بودم به کوچه ی دوم نرسیده مانتومو از پشت گرفت... وقتی قیافه ی وحشت زده ی منو دید قهقه ای زد و گفت: - نترس کوچولو به نظر نمیاد که ترسو باشی دست برد و یک کارت از لای کتابش در آورد و پشتش چیزی نوشت و رو به من کرد - این شماره ی همراهمهخوشحال میشم باهام بیشر آشنا بشیم. از شیطنتت خوشم اومد. به همین راحتی با هم دوست شدیم و این من بودم که برای اولین بار بهش زن