انسانیت دین دار و بی دین نمیشناسد!
انسانیت باحجاب و بیحجاب نمیشناسد.
انسانیت دارا و ندار نمیشناسد.
انسانیت دکتری و بی سواد نمیشناسد...
انسانیت شعور میشناسد درک میشناسد
فرهنگ میشناسد.
https://eitaa.com/roomannkadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💗آخر هفتہ تون شـاد شـاد
💫دراین آخر هفتـہ
💗هر چے حس خوبه
🌸خداے مهربون براتون
💫مقدرڪنہ
💗دلتون شاد
🌸لحظہ هاتون آرام
💫وجودتون سلامت
💗زندگیتون پراز محبت
🌸 بهترینها نصیبتون
💫آخر هفتـہ
💗خوبے داشتہ باشی
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات
🆔@shiporamoolma
هدایت شده از #بازارچه ایتا#آمل#مازندرانیها ♦️🟩♦️🟩♦️♦️
🌐
چهله نشینی دوره نهم #ختم_نادعلی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹روز اول🦋
✍ جهت حل هر مشڪل
هفت بار 《نادِعَلی》 بخوانید
حل خواهد شد ان شاء الله✨
https://eitaa.com/joinchat/862716416C80b5319522
🐾 فال تاروت روزانه
📯 چهارشنبه ۵ دی ۱۴۰۳
🍁 #مهر نماد : بهم خوردن نقشهها
شما در شُرُف یک جریان تبدیلی نیرومند و قریبالوقوع هستید. آنچه را که قصد دارید به آن بیاویزید، با این قدرت دگرگون کننده، ویران خواهد شد. ویرانی وضعیتهای فرسودهای که مانع رشد واقعی شما میگردد یک جریان شفادهنده را در سراسر ارگانیسم بدن شما آغاز می کند. با سرزنش دیگران، کاری از پیش نمیبرید. با پذیرش مسئولیتی جدید، خواهید توانست دوباره اقتدار خود را در دست بگیرید.
🍂 #آبان نماد : وابستگی
آیا وابستگی شما به پول و مادیات بیش از حد لزوم است؟ یا شاید خود را به نوعی درگیر حس مالکیت یا نوعی حسادت کرده باشید؟ / میل به کنترل کردن و تصاحب کردن نشان چهار سکه است./ اگر احساس میکنید نسبت به شخص خاصی یا محیط و شرایطی بیش از اندازه وابسته هستید و میل دارید آن را در چهارچوب مالکیت خود درآورید، در این صورت ارزش های حقیقی خود را به مخاطره انداخته اید. اغلب به اشتباه به محیط، شرایط و یا اشخاصی میچسبیم، که برای ما آشنا هستند، حتی اگر بدانیم که دیگر برای ما مفید نیستند. باید بدانید که دیگران نیز نیاز دارند آزاد باشند و چگونگی زندگانی خود را تعیین کنند.
🎍 #آذر نماد : رسیدن به آرزوها
نگاه کن، همه چیز از نو متولد شده است. / صحنه برای شروع جدید یا دوره مطلوبی تنظیم شده است./ گشایشی در وضع شما ظاهر میگردد که نویدبخش اطمینان، آسودگی و نیل به مقصود است. / با اشتیاق گامهای اجرایی را طی کنید. / شما می توانید مشکلات را به فرصت های مناسب تبدیل نموده و طرح های خود را به واقعیت پیوند دهید.
❄️ #دی نماد: موقعیت عالی
شما برای رسیدن به اهداف خود به سختی تلاش میکنید و نسبت به وظایف خود جدی هستید./ دلاور سکه نمایانگر مسئولیتپذیری و بردباری است و به شما پیشنهاد میکند برای دریافت نتیجه و حصول اهدافتان خود را با شرایط طولانی مدت هماهنگ سازید و انتظارات خود را به تعویق بیاندازید. / برای به حداقل رساندن مشکلات و خطرات، استوار و با احتیاط گام بردارید. / جهت پیگیری اقدامات خود از روشهای نو و ابتکاری یا تصمیمات عجولانه چشمپوشی کرده و در عوض به روشهای شناخت شده و آزموده متکی باشید. اگر برای مشاوره وضعیت خود این کارت را کشیدهاید لازم است از انرژی مثبت این شخصیت در جهت صبر و بردباری و اندیشهگری بهرهبرداری نمایید. در صورت تلاش پیگیر و مداوم پاداش سرشاری نصیبتان خواهد شد.
⛄️ #بهمن نماد: تلاش در باز کردن گره ها
برای کنترل وضعیت فعلی، باید مسئولیت های خاصی را به عهده بگیرید. / تلاشتان را بیشتر کنید و به تواناییهای خود اعتماد داشته باشید./انعطاف پذیر باشید. / به زودی بر شرایط دشوار خود مسلط شده و اوضاع بهبود می یابد. / دو یا چند موضوعات جداگانه انرژی و توجه شما را به خود جلب خواهند کرد.
☃️ #اسفند نماد: فائق شدن بر موانع
نیروهایی برخلاف اندیشه و نقشههای شما عمل میکنند. / مبارزهای که جریان دارد امری اجتنابناپذیر است و مشکلاتی با خود به همراه خواهد داشت./ اکنون زمان واگذاری نیست. از ارزش ها و باورهای خود در تمام مراحل دفاع کنید. به ویژه اگر زمان و انرژی زیادی در آن وقف نمودهاید.
https://eitaa.com/joinchat/862716416C80b5319522
تقویم نجومی
✴️ پنجشنبه 👈6 دی / جدی 1403
👈24 جمادی الثانی 1446👈26 دسامبر 2024
🕋 مناسب های دینی و اسلامی.
🎇 امور دینی و اسلامی.
✅صدقه آخر هفته و شب جمعه خیرات برای اموات بسیار پسندیده است و رفع نحوست کند.
📛 و مسافرت یا صورت نگیرد یا همراه صدقه باشد.
🤒 مریض امروز زود خوب می شود.
👶 مناسب زایمان نیست.
🔭احکام نجوم.
🌗 امروز قمر در برج عقرب است و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است.
✳️کندن چاه و جوی.
✳️درختکاری و جا به کردن آن.
✳️از شیر گرفتن کودک.
✳️تحقیق و تفحص.
✳️بذر افشانی.
✳️آبیاری.
✳️خرید زمین کشاورزی و باغ.
✳️جراحی چشم.
✳️ و کشیدن دندان و خارج کردن زوائد بدن نیک است.
📛ولی امور اساسی و ازدواج و مسافرت خوب نیست.
🟣کتابت ادعیه و احراز و نماز و بستن حرز خوب نیست.
💑مباشرت امشب: (شبِ جمعه) ، قمر در عقرب و از مقاربت به قصد فرزند اوری اجتناب شود.
💇♂💇 اصلاح سر و صورت :
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت)
در این روز ماه قمری ، باعث اصلاح امور می گردد.
💉💉حجامت فصد خون دادن.
#خون_دادن یا #حجامت و فصد باعث دفع صفرا است.
😴 تعبیر خواب امشب:
اگر شب جمعه خواب ببیند تعبیرش از ایه ی 25 سوره مبارکه " فرقان" است.
یوم تشقق السماء بالغمام و نزل الملاکه...
و چنین برداشت میشود خواب بیننده را خصومت یا گفتگویی ناشایست پیش آید صدقه بدهد تا رفع گردد. شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید .
💅 ناخن گرفتن:
🔵 پنجشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز خیلی خوبیست و موجب رفع درد چشم، صحت جسم و شفای درد است.
👕👚 دوخت و دوز:
پنجشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز خوبیست و باعث میشود ، شخص، عالم و اهل دانش و علم گردد.
✴️️ وقت استخاره :
در روز پنجشنبه از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعد از ساعت ۱۲ ظهر تا عشاء آخر ( وقت خوابیدن)
❇️️ ذکر روز پنجشنبه نیز: لا اله الا الله الملک الحق المبین
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۳۰۸ مرتبه #یارزاق موجب رزق فراوان میگردد .
💠 ️روز پنجشنبه طبق روایات متعلق است به #امام_حسن_عسکری_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌸 زندگیتون مهدوی 🌸
📚 منبع مطالب:
تقويم همسران نوشته ی حبيب الله تقيان
https://eitaa.com/joinchat/862716416C80b5319522
🦋#عروس_گیسو_بریده52🦋
سالار که سعی میکرد ناتوانی و ضعفش را مخفی کند گفت
-خیلی کم
سپس با لحنی که در آن پر بود از سپاس و شرمندگی ادامه داد:
-توقعم بیجا بود که خواستم کنارم باشی وقتی که
به میان کلام شوهرش پرید:
-به پای تشکر کردن از شما واسه آبرویی بذار که برام خریدی و نذاشتی رسواتر از این بشم.
لبخند محوی روی لبهای سالار خان نشست.
احمد چند نان را که در پارچه ای پیچیده شده بودند به دست روناهی داد:
-خانم جان اینا رو بگیرید تا من برم اسبا رو آماده کنم!
روناهی با لبخند مهربانی از احمد تشکر کرد. گره ی پارچه را گشود و چند تکه کوچک از نان کند. تکه ای را به عسل زد و به طرف صورت سالار خان گرفت:
-بخور تا کمی جون بگیری. احمد گفت باید زودتر راه بیفتیم
سالار خان چشم در چشم روناهی شد و روناهی نگاه در نگاه همسرش قفل کرد. دست روناهی به سمت دهان سالار خان رفت. سالار دهان گشود و لقمه ی نان و عسل را به همراه دو انگشت روناهی به دهان برد و لحظه ای مکث کرد و با چشمانی خندان چهره ی روناهی را از نظر گذراند.
روناهی به آرامی انگشتانش را از بین لبهای خشک شده همسرش بیرون کشید. سر انگشتانش خیس و داغ شده بودند.
دخترک هجوم خون را در صورتش احساس کرد. دستش به سمت گونه اش رفت. صورتش گرم شده بود.
تکه ی دیگری از نان را به عسل زد و به آرامی به سمت دهان شوهرش برد. چه در چشمان سالار خان دید که دستش در میانه ی راه ماند. سالار دستش را بلند کرد و مچ دست روناهی را گرفت و به سمت دهانش برد. دهان باز کرد و لقمه را همراه با سر انگشتان روناهی به دهان گرفت.
با ورود احمد، روناهی به سرعت انگشتانش را از بین دندانهای همسرش بیرون کشید و چشمان عاشقش را از سالار خان دریغ کرد.
با ملحفه ای که احمد از چادرشان آورده بود، شانه ی آسیب دیده و دست سالار را بستند
روناهی رو به سالار گفت:
-اگه اجازه بدی من هدایت اسبتو به عهده بگیرم
سالار لبخندی حاکی از سپاس به چهره ی نگران و خسته ی همسرش پاشید:
- بانو جان، حالم خوبه.نگران نباش. فقط با احمد کمکم کنید تا سوار اسبم بشم.
اشاره به دست بسته اش کرد:
-با این دست چلاق نمیتونم و خنده ی بلندی سر داد
سالار خان، با کمک احمد از جا بلند شد و از خانه سنگی بیرون آمد. لباسش پر از خاک شده بود. روناهی به سمت شوهرش دوید و خاکهای لباسش را با دست زد سالار دست دراز کرد و مچ دست روناهی را گرفت:
-بیشتر از این شرمنده م نکن بانو.تو خونه ی کنار دریاچه چند دست لباس دارم. عوض میکنم
احمد به میان کلامشان دوید
-من هم چند دست لباس از خواهر ماه بانو گرفتم. گفتم سالار خان گفته بدید.
روناهی افسار اسب سالار خان راگرفت وچند ضربه آرام به گردن اسب سالار زد.
سالار خان به کمک احمد سوار بر اسبش شد. با دست آزادش افسار اسب را گرفت و به جلو راند
سالار آهسته میراند و روناهی و احمد هم به تبعیت از او آرام میرفتند. ناگهان سالار افسار را کشید و اسب را به سمت همراهانش چرخاند:
-از مسیر کوه میریم که با ایلهای بین راه برخوردی نداشته باشیم.
رو به روناهی کرد و لبخند مهربانی به صورت زنش پاشید
-یه کم مسیر سخت و پر پیچ وخمه ولی هم زیبائه و هم زودترمیرسیم. بانو... اسبت رو خیلی از من دور نکن هرجاکه مسیر پهن شد کنار من باش و هرجا که باریک شد به فاصله ی کمی پشت من بیا. احمد هم هواتو داره!
روناهی سری تکان داد
-چشم سالار خان.ولی محض اطلاعت بگم من سوارکاریم بد نیست. همیشه تو مسابقه اسب سواری جوونای ایل شرکت میکردم. اول نمیشدم ولی بین سوم تا ششم بودم
سالار خان ابرویی بالا انداخت:
-یعنی حسام بیگ تا این حد دخترشو آزاد میذاشت که با مردا مسابقه بده
-پدرم معتقد بود که افراد ایل چه زن و چه مرد باید سوارکاری بلد باشن. مرد و زن فرقی نمیکرد. اگه بقیه دخترا تو مسابقه شرکت نمیکردن به خاطر تعصبات خونوادگی خودشون و یا ناتوانیشون تو این مهارت بود وگرنه از نظر پدرم مانعی نداشت. صنوبر خواهرم هم چند بار شرکت کرد ولی از آخرین دفعه که از اسب زمین خورد و یکماه به دلیل شکستگی دستش از کار افتاد، دیگه شرکت نکرد.
با یاد آوری آن روزها خنده ای کرد و ادامه داد
-ولی من همیشه شرکت میکردم
سالار لبهایش به خنده باز شد:
-پس واجب شد بانو یه روز با هم مسابقه بدیم
روناهی باادبانه گفت
-جسارت نکردم که از شما بهتر سوارکاری میکنم
سالار خان بدون برداشتن چشم از روناهی ادامه داد:
-بانو شما تاج سری
و به سرعت سر اسب را گرداند و چهار نعل به جلو راند.
روناهی ماند و حس شیرینی که از این سخن به زیر پوستش دوید.
احمد اسبش را به کنار اسب روناهی راند:
-بانو روناهی
رو به احمد کرد
-بله
سعی کنید همیشه واسه سالار خان کشف نشدنی و تازه باشید. سالار خان از رکود بدش میاد. اینطوری میتونید تو دلش بیشتر جا باز کنید و به خواسته تون برسید
روناهی پرسشگرانه به احمد چشم دوخت:
-منظورت چیه احمد
بانو، اول راه بیفتیم تا از سالارخان عقب نمونیم. تو راه براتون میگم.
د
🦋#عروس_گیسو_بریده53🦋
ر حالیکه هر دو پا به پای هم و با فاصله از سالار خان اسب میراندند احمد ادامه داد:
-دخترای زیادی در حسرت ازدواج با سالار خان بودن! به هر حال زن اول رییس ایل پذیرفته که خواه ناخواه ممکنه شوهرش به خاطر اتحاد قبیله ای و یا داشتن پسر ازدواج مجدد داشته باشه! بانو نارگل هم از این قانون مستثنی نبود. اون پذیرفته بود که سالار خان یه روز ازدواج مجدد داره خصوصا که بعد از دخترا دیگه باردارنشد. میدیدم که چقدر روسای ایل خواهان این هستن که سالار خان از دختراشون خواستگاری کنه ولی سالار به همه میگفت که به حرمت بانو نارگل این کار رو نمیکنه و همه این خودداری سالار رو به پای عشقش به نارگل میذاشتن. حالادرسته که سالار به بانو نارگل خیلی احترام میذاشت ولی مهمترین دلیل عدم ازدواجش این بود که دنبال زنی میگشت که خصوصیات اخلاقی منحصر به فردی داشته باشه! جسور باشه و شجاع... زنی متفاوت از زنهای ایل خودمان. واضح بگم یه زن بی پروا که فقط رام سالار خان باشه..
احمد ناگهان متوجه شد که فاصله شان از سالار خان زیاد شده است. گفت:
-بانو تندتر بریم که خیلی عقب افتادیم.
هردو با زدن شلاق به پشت اسب، به سمت سالار خان تاختند.
*
روناهی محو زیبایی طبیعت کوهستان شده بود. کوههای سر برافراشته به رنگهای سرخ و خاکستری و سبز که جا به جا بر روی آنها درختچه و یا درختانی به چشم میخورد. در بعضی جاها هم تراکم درختان بیشتر بود که احمد اشاره میکرد:
-بانو! اون درختایی که میبینی پسته ی وحشی هستن.
زمینهای پوشیده شده از علف، گلهای بنفش وحشی، گیاهان گل ختمی صورتی و سفید رنگ، پرواز پروانه ها و زنبورها روی گلها.... همه و همه زیبایی طبیعت بکر ودست نخورده را فریاد میزد.
در بعضی جاها صدای رودخانه سکوت را میشکست و در بعضی جاها صدای قورباغه هایی که در کنار چشمه های کوچک زندگی میکردند. وزش نسیم خنک و هوای پاک و تازه که صورت را نوازش میداد، شرایط رویایی را بوجود می آورد که روناهی چند بار در دل گفت:
-کاش یه چای اتیشی کاکوتی میتونستیم اینجا درست کنیم.
آسمان آبی بالای سرش با ابرهای روان و خورشیدی که گرمایش را بدون چشم داشت به زمین هدیه میکرد او را به سالها قبل میبرد که با دختران هم سن و سالش برای جمع کردن سقز به کوهستان میرفتند و ساعتها خوش بودند. چقدر دلش برای پدرش تنگ شده بود. یاد نقاشی از چهره ی مادرش افتاد. احساسی که در لحظه دیدن نقاشی صورت مادرش به دلیل دلنگرانی و دلواپس بودن برای شوهرش مهار شده بود،فوران کرد و قطره اشکی بر روی گونه اش چکید.
سالار خان بدون برگرداندن سر صدایش را بلند کرد:
-بانو، بیا کنار من
روناهی جلو رفت و اسبش را به موازات اسب سالار خان راند.
سالار بدون برگرداندن سر گفت
-بانومن عاشق طبیعت هستم. عاشق سکوت و زیباییش، عاشق دست نخوردگیش گاهی وقتا از امورات ایل خیلی خسته میشم و به طبیعت پناه میبرم.
خونه ی کنار دریاچه جاییه که اگه روزها اونجا بمونم حوصله م سر نمیره! تا حالا هیچکس غیر از من و احمد اونجا رو ندیده حتی بانو نارگل و خواهرم
اینو بهت گفتم که بفهمی برام ارزشمندی که تو رو به جایی میبرم که محل خلوت و پناهم از هیاهوی مردمه! پس فکر نکن خدا نکرده تو رو واسه کار یا پرستاری گرفتم
هر مردی واسه خودش قانون های نانوشته ای داره که بهش پایبنده حالا اسمش هرچی میخواد باشه. غرور،خودخواهی و یا هرچی دیگه
گاهی وقتا این قانونا به دست و پات میپیچن و تا بخوای ازدستشون رها بشی زمان میبره
روناهی به دقت به حرفهای همسرش گوش میداد و کاملا درک میکرد که عدم نزدیکی سالار خان به او بواسطه غرور ایلیاتی اش است که در پدر، برادرانش و مردهای ایلش به وفور دیده بود. دهان گشود
-من از شما توقعی ندارم سالار خان شما لطف کردی و آبروی از دست رفته ی منو خریدی. همه میدونن که شما دست روی هر دختری میذاشتی نه در کار نبود و با افتخار دخترشون رو به شما میدادن
اشک در چشمان روناهی جوانه زد. بغض بیخ گلویش پیچیدو ادامه داد
-دخترایی که همه با آبرو بودن نه مثل من رسوا شده! اینکه روناهی دختر بدنام شده ی حسام بیگ رو خواستگاری کردی یعنی این دختر از نظر شما تایید شده ست و این مهری بود به دهن مردم ایل من و خواهر و برادرام.همونطور که گفتی من تا آخر عمر هم نمیتونم محبت شما رو جبران کنم
اشک بر روی گونه اش غلتید و لبانش مجددا از هم گشوده شد
خیلی وقته فهمیدم اشتباهم یک هوس بوده ولی با پاره کردن حجله ی خداداد و دو نیم کردن شلوار دامادی اش با خنجر تا حدودی از سوزش داغ دلم رو کم کردم.
سالار خان اسبش را جلوی اسب روناهی راند و نگه داشت و مسیر عبور را بر اسب زنش بست. نگاه پر بهتش را به صورت روناهی دوخت
تو چیکار کردی
ترس همه ی وجود دخترک رادر بر گرفت. افسار اسبش را کشید و اسب چند قدم به عقب رفت
ناگهان سالار قهقه زد و گفت
-تو به حجله ی اون رعیت حمله کردی
خنده ی بلند سالار خان باعث شد که ترس از وجود روناهی
🦋#عروس_گیسو_بریده54🦋
رخت بندد. سر را به زیر انداخت و چند بار به نشانه ی بله تکان داد.
صدای قهقه سالار خان بلند تر شد و انعکاس آن در کوهستان پیچید.
احمد که از آنها عقب تر بود خود را به آن دو رساند. نگاه متعجبش بین صورت سالار خان و روناهی چرخید.
سالار خان بدون توجه به حضور احمد گفت:
-پارسال که توی عروسی بین دخترا میرقصیدی از طرز تکان دادن دستات و حرکت استوار و قاطع پاهات فهمیدم که دختر نیمه روس سالار خان ترکیبیه از بهترین های مادر و پدرش...
گرمی به صورت روناهی دوید و مجددا سرش را پایین از خجالت انداخت:
-لطف داری به من سالار خان
سالار خان دهنه ی اسب را کج کرد و قبل از اینکه راه بیفتد گفت:
-یه روز باید شبیخونتو به حجله ی اون کفتار برام بگی!
احمد هنوز دربهت صحبتهای رد و بدل شده بین روناهی و سالار خان بود. ولی بقدری احترام برای سرورش قائل بود که سوالی نپرسد.
راه سخت شده بود. پر پیچ و خم و پر از گردنه. با هر لغزش سم اسبها به روی سنگهای صیقل خورده توسط باران، ترسی در دل روناهی جا خوش میکرد. یک طرف کوه بود و طرف دیگر دره که درخشش کف آن حاکی از جاری بودن رودخانه در آنجا بود. چند شاهین بر فراز آسمان پرواز میکردند که گاهی صدای یکی از آنها سکوت بین مسافران ما را میشکست.
سالار خان داد زد:
-بانو در چه حالی؟
روناهی با صدایی که لرزشش واضح بود گفت:
-خوبم...
سالار در حیرت بود از غرور این دختر که در هیچ شرایطی ابراز ترس نمیکرد. میدانست که این بیراهه راهی نیست که روناهی از آن نترسد.
سالار برای از بین بردن جو حاکم ادامه داد:
-بانو... اون چند درختی که روی کوه اونطرف دره قرار داره میبینی؟
-بله سالار خان...
اونجا مرز بین ایران و روسیه ست. خیلی وقتا مسافرا از این راه وارد ایران میشن... با اسب میان...
دومرتبه سالار خان فریاد زد:
-احمد از پشت سر مواظب بانو باش! جاده گول زنه و بانو ناوارد!
احمد در جواب داد زد:
-چشم سالار خان
*
پیچ و خمها به اتمام رسیده بود. از تنگه ی کوه عبور کردند و وارد دشتی شدند که بین کوههای سر برافراشته به رنگهای سرخ، قهوه ای، سبز و خاکستری محصور شده بود. چشم روناهی به یک آبگیر بزرگ در وسط دشت افتاد که زیر نور خورشید به علت رشد جلبکهای داخل آن رنگ سبز بود. در بالای آبگیر سنجاقکها پرواز میکردند. در پای کوه بوته های گلپر با گلهای سفید به چشم میخورد. گلهای زرد و بنفش و در بعضی جاها گل شقایق وحشی به چشم میخورد. پروانه ها و زنبورها بال زنان به روی گلها می نشستند و بعد از چند لحظه جای خود را به دیگری میدادند.
کمی آنطرف تر از آبگیر، یک خانه ی سنگی، مشابه ولی کمی بزرگتر از خانه ی سنگی نزدیک مقر ایل قرار داشت.
روناهی افسار را کشید و اسب را نگه داشت. خیره به زیبایی طبیعت شد. احمد به روناهی رسید
-دیدید بانو روناهی دریاچه رو
-خیلی زیباست احمد، خیلی زیبا
-البته بانو این دریاچه نیست در واقع چند تا چشمه ست که به هم پیوستن و این آبگیر رو به وجود آوردن
روناهی به شکم اسب زد و به سمت دریاچه راه افتاد. اسب سالار خان در کنار آبگیر ایستاده بود و آب میخورد
روناهی به کنار آب که رسید از اسب پیاده شد. اسبش به سمت آب رفت تا خودش را سیراب کند.روناهی هم کمی دورتر کنار آب نشست و محو تماشای ماهی ها و بچه قورباغه های داخل آبگیر شد
صدای سالارخان را از پشت سر شنید
-خسته نباشید بانو
لبخندی به وسعت گرمای آفتاب نیمه روز، به روی صورت شوهرش پاشید:
شما هم خسته نباشی سالار خاندرد شونه ت چطوره
-خیلی بهتره بانو.ممنون زحمتهای شما هستم
نگو سالار خان
سر به زیر انداخت و اهسته ادامه داد:
-حالا حالا ها بهت مدیونم
سالار مشتش را پر از آب کرد و گفت:بانو روناهی
روناهی سرش را به سمت سالارخان چرخاند
در یک حرکت سالار آب دستش را روی صورت روناهی پاشید و از جا بلند شد:
-نگو بانو این حرفو
روناهی با پاشیده شدن بی مقدمه ی آب به روی صورتش هین بلندی از ترس کشید و سالار خان قهقهه زنان به سمت اسبش رفت
روناهی به طرف خانه سنگی رفت
خانه ی سنگی شامل یک اتاق بزرگ بود که کف آن با نمدهای تهیه شده از پشم شتر فرش شده بود. در کنار اتاق دو تا اجاق به چشم میخورد. در سمت دیگر قسمتی از اتاق با پارچه جدا شده بود. روناهی به طرف دیگر سرک کشید. در آنجا مقداری ظرف دم دستی و دو دست رختخواب به چشم میخورد
سالار خان به دنبالش وارد آن قسمت شد:
-یکبار که با احمد تو شکار گم شده بودیم اینجا رو پیدا کردیم. خرابه شده بود. مدتی طول کشید تا بازسازیش کنیم. وسایل رو هم کم کم آوردیم. جای خوبیه واسه استراحت و مخفی شدن
روناهی چشمان متعجبش را به صورت همسرش دوخت و غرق در جذابیت مردانه ی سالار شد
-یاغی ها اینجا نمیان
سالار خان مطمئن گفت
-اصلا اینجا رو بلد نیستن. اونا فقط در اطراف ایلها و یا در مسیر مسافرا زندگی میکنن. اونم تا زمانی که ایلها در کوهستان هستن. با حضور مامورین امنیت دولتی خیلی ها از ترس جون
🦋#عروس_گیسو_بریده55🦋
شون به شهر رفتن و اونجا مشغول یه کاری شدن. تعدادشون خیلی کمتر شده. دولت قول داده که این تعداد باقیمونده رو هم دستگیر کنه!
پا که به خارج از خانه سنگی گذاشتند سالار خان رو به روناهی کرد:
-بانو... میدونم خونه ی حسام بیگ که بودی در ناز زندگی میکردی ولی شرمنده که باید بانوی این خونه تا موقعیکه اینجاییم تو باشی.
روناهی پوزخندی بر لب نشاند و در دل گفت:
-بانو نه، کلفت سالار خان...
*
ده روز از اقامتشان در کنار آبگیر میگذشت. احمد دو بار در این مدت مراجعه کرده و برایشان وسایل، آذوقه و گوشت از ایلهای اطراف آورده بود. در این مدت سالارخان بیشتر روزها بیرون از خانه و در کوه و دشت مشغول گشتن و لذت بردن از طبیعت بود و کمتر در خانه میماند. روناهی هم خودش را به کارهای خانه و پخت و پز و بافتن جوراب پشمی سرگرم میکرد. در تمام مدتی که در خانه بود، روناهی سنگینی نگاه سالار خان را بر روی خودش حس میکرد. حرف زدنشان محدود شده بود به سلام و احوال پرسی یا یکسری صحبتهای عادی روزمره و خاطرات دوران کودکی و جوانی سالار خان... درد دست سالار کمتر شده بود و او با انجام فعالیتهای ورزشی قدرت از دست رفته ی آن را تقویت میکرد. روناهی سعی میکرد که در مراقبت از همسرش تلاش لازم را بکند. هر روز قلب او در کنار سالار خان پر کوبش تر میزد. از عطر او مست میشد و خماری اش را به جان میخرید و از نگاههای نافذ و خیره ی شوهرش عاشق تر. با این وجود اجازه ی بروز هیچکدام از این احساسات را به خودش نمیداد. شبها سالار خان خیلی زود و در سمت جدا شده اتاق میخوابید.
یکی از این روزهای زندگی دو نفره، سالار از روناهی خواست که او را در حمام کردن کمک کند. آنروز هوا آفتابی بود و صدای آواز قورباغه ها در فضا پیچیده بود.
روناهی آب گرم آماده کرد. سالار خان به کنار آبگیر رفت. روناهی آب داغ را در ظرفی با آب سرد چشمه قاطی کرد. با آبگردان به روی سر شوهرش آب میریخت و سالار با صابون بدنش را میشست. چشمان روناهی به اندام ورزیده ی شوهرش که افتاد ته دلش غنج رفت... تمام تلاشش را در این مدت کرده بود که سالار خان از مرز نگاههای بی محابایش به او پا فراتر گذارد ولی هیچ موفقیتی حاصل نشده بود.
سالار صابون را به دست روناهی داد:
-بانو میشه زحمت بکشی و پشتمو صابون بزنی
روناهی صابون را از دست شوهرش گرفت و به آرامی به پشتش مالید. دستش را دایره وار به پشت سالار میکشید.
سالار نفس بلندی کشید. دستش را به پشتش برد و آستین روناهی را میانه ی راه گرفت:
-بسه بانو کافیه!
روناهی چهره اش را از واکنش ناگهانی شوهرش در هم کشید. صابون را از دستش رها کرد. چند بار آبگردان را پر از آب کرد و روی بدن سالار خان ریخت. با خشم به سمت خانه سنگی راه افتا
-خودت، خودتو بشور
سالار خان با شنیدن صدای پر از خشم روناهی و گامهای محکمش که به سمت خانه سنگی میرفت گفت
-تو نباشی بهتره! حداقل میفهمم که چیکار دارم میکنم
روناهی اشک جمع شده در چشمانش را با دست پس زد و زیر لب گفت:
-واسه کی داری خودتو هدر میدی؟ یه کوه پر از غرور؟! مگه قرار نبود که خوددار باشی و غرورتو نبازی
بلند بلند ادامه داد:
-نباختم.نباختم
صدای سالار خان او را به خودش آورد:
-بانو! چایی نداریم
روناهی به سمت سالار چرخید. نگاه سالار خان هم غمدار و اندوهناک بود.
در دلش گفت
-تو دیگه غمت چیه؟ یه کلفت خانزاده آوردی چی بهتر از این!
سرد و بیروح گفت
-الان دم میکنم
-پس من نمد رو میبرم بیرون جلوی آفتاب میندازم. بیا اونجا تا باهم چایی بخوریم.
روناهی پشت به سالار دهنش را کج کرد و زیر لب گفت:
-باعث افتخاره که با کلفتت چایی میخوری، ساااالاااار خاااان!
سالار خان که زمزمه ی روناهی را شنیده بود آمرانه گفت:
-بیرون منتظرم
و بعد با لحنی حاکی از ناراحتی گفت:
-تا به مکتونات قلبی کسی پی نبردی براش حکم صادر نکن بانو
زندگی دو نفره ی بیروح آنها ادامه داشت و فقط در این بین روناهی بود که هر روز افسرده تر میشد و سالار خان که روز به روز سلامتی اش را باز میافت. گهگاهی که احمد به آنها سر میزد و برایشان آذوقه می آورد، چند کلامی با روناهی در مورد خبرهای ایل صحبت میکرد و دل دخترک باز میشد.
یکروز سالار خان به همراه احمد برای شکار رفته بود. روناهی میدانست که آنها تا عصربرنمیگردند. روی دیوار پشت خانه سنگی میخی کوبید و پارچه ای را به میخ و درختچه ای وصل کرد و مشغول حمام کردن شد. تازه لباسهایش را پوشیده بود که سالار خان پارچه را کنار زد و چشمش به لپهای گل افتاده روناهی افتاد.
اخمی کرد و پرسید:
-حموم کردی
روناهی سر به زیر انداخت:
-واجب بود سالار خان
سالار خان با تحکم گفت
-بدون محافظ؟ تنها؟ اگه بیگانه ای از راه میرسید چی
روناهی که تا آن لحظه به این موضوع فکر نکرده بود. خیره ی چشمان پر از عصبانیت شوهرش شد.
سالار خان بدون اینکه ملایمتی در صدایش ایجاد کند گفت:
-از این به بعد زمانهایی که من هستم حق حمام ک
🦋#عروس_گیسو_بریده56🦋
ردن داری.
پارچه را انداخت و صدایش را بلند تر کرد:
-زودتر حاضر شو مهمون داریم...
غمی بی سابقه در دل روناهی چنگ انداخت. اشک داغی بر گونه هایش جاری شد.
زیر لب گفت:
-روناهی، الکی به محبتش دل خوش کردی ... تو هم مثه زینب هستی، یک کارگر!
گره های پارچه را از دیوار و درختچه باز کرد. به سمت در خانه رفت. احمد کنار چشمه در حال پوست کردن میش کوهی بود. وسایل را به داخل خانه گذاشت و به سمت احمد رفت.
سالار خان با فاصله از احمد در حال صحبت کردن با او بود.
جلو رفت و بی توجه به حضور سالار خان گفت:
-سلام احمد خان؟ چه قوچ بزرگی شکار کردی؟
احمد سرش را بلند کرد. عرق پیشانی اش را با آستینش گرفت:
-سلام خانم جان... سالار خان شکار کردن
سالار نگاه پر غروری به روناهی انداخت.
روناهی طوری که فقط سالار خان بشنود گفت:
-سالارخان کلا شکارچی خوبیه!
سالار قهقه ای سر داد و گفت:
-بانو بساط به سیخ کشیدن گوشتو آماده کن. دو تا از مامورین روس تا نیم ساعت دیگه میرسن اینجا!
روناهی ابروهایش را متعجب بالا فرستاد:
-مامورین روس؟ اینجا؟
سالار خان در جواب همسرش گفت:
-واسه اندازه گیری سطح آبی که از ایران به روسیه میره اومدن. قراره از مرز اینور به روسیه برگردن. موقع شکار دیدیمشون... ما با سرعت برگشتیم تا بساط پذیرایی را اماده کنیم. دست بجنبون. الان از راه میرسن.
روناهی به سرعت به خانه برگشت و با ظرفی بازگشت و ظرف را رو به احمد گرفت:
-احمد ... گوشتایی که باید به سیخ کشیده بشه رو زودتر تو این بنداز تا بشورمشون.
🌹🌹
هنوز روناهی از شستن گوشتها فارغ نشده بود که دونفر سوار بر اسب از پشت خانه سنگی ظاهرشدند.
یک مرد میانسال و یک زن نسبتا جوان.
هردو از شلوارهایی پوشیده بودند که سالار خان موقع سوارکاری میپوشید. زن بلوزی بی آستین به تن داشت و کلاهی حصیری بر سر
سالار خان به سمت آنها رفت و بلند به زبان روسی سلام داد.
روناهی در حیرت بود که چگونه معنی حرف سالار خان را میفهمد با خودش گفت:
-یعنی من هنوز زبان روسی رو که مادرم با من حرف میزد از یاد نبردم؟ پس چطور این همه سال هیچوقت یادم نبوده؟
یاد روزی افتاد که چند روز بعد از رفتن مادرش، به ابراهیم به زبان روسی گفت "آب میخوام" و ابراهیم او را مجبور کرد تا به زبان کرمانجی بگوید آب میخوام تا به او آب بدهد.
لبخند تلخی بر لبانش نشست و در دل گفت
-بی شک خیلی از لغاتو فراموش کردم. همینقدر که بفهمم سالار خان با اونا چی میگه کافیه! ولی هیچ نمیدونستم که سالار هم روسی بلده! هرچند روسی صحبت کردن واسه کسیکه از نوجوونی سالی دو مرتبه به روسیه میرفته و حداقل یکماه میمونده کار سختی نیست
مهمانها به داخل خانه هدایت شدند. روناهی خودش را کنترل میکرد تا مبادا سالار خان پی ببرد که او میتواند کلمات روسی را بفهمد
مهمانها که در اتاق نشستند، روناهی چند بالشت برایشان آورد تا تکیه دهند. چشمش به لبهای گلی زن و موهای زردش افتاد. صورتش پر از کک و مکهای ریز بود. دستهایش به دلیل آفتاب سوختگی قرمز شده بود. چشمانش آبی بیروح بود.
سالار خان ررو به روناهی کرد:
-بانو! مهمونا خسته ان چای بیار
روناهی به اتاق جدا شده رفت و کتری را برداشت و از خانه بیرون رفت. هنوز پا از در بیرون نگذاشته بود که صدای قهقه سالار خان و زن روس او را سر جایش میخکوب کرد
سرش را برگرداند . سالار خان به سمت زن خم شده بود و به زبان روسی میگفت:
-کاترین . زنهای روس زیبا هستن!
و زن سرمست از این تعریف صدای خنده اش بلند تر شد.
مار حسادت به جان روناهی افتاده بود و نیشش میزد. زیر لب گفت:
-این که انقدر صورتش خال خالیه، شبیه اجنه ست
کتری را به لب چشمه برد و پر آب کرد. کتری را روی اجاق بیرون گذاشت و رو به احمد که مشغول شستن دستهایش بود گفت:
-احمد خان.زیر اجاق رو روشن کن
به خانه برگشت صحبت و شوخی بین سالار خان، کاترین و آن مرد که آنتوان نامیده میشد بالا گرفته بود.
کاترین بی محابا با دستش به پای سالار خان میزد و روناهی با دیدن این صحنه دندانهایش را به هم می سایید. سالار خان هم انگار حضور روناهی را فراموش کرده بود
روناهی نتوانست طاقت بیاورد و از خانه خارج شد. احمد چشمهای به نم نشسته روناهی را دید و صدای خنده ی بلند روسها و سالار را شنید.
رو به روناهی گفت
-غصه نخورید خانم جان سالار خان مجبوره واسه حفظ ظاهر هم شده با اینا خوش و بش کنه! اینا هر چند وقت یکبار میان و سطح آب اینجا رو اندازه میگیرن تا مبادا آبی که از ایران به روسیه میره کم بشه.سالار مجبوره که اونا رو با خاطره ی خوش از اینجا بفرسته تا در گزارش دهی غرض ورزی نکنن
روناهی با غیض گفت
-خوش و بش و مهمون داری بله. نه اینکه صدای خنده و هر هر و کر کرش با زن روس عالمو برداشته!
روناهی تا موقعیکه چایی حاضر نشد به داخل اتاق نرفت و به اصرارهای احمد که میگفت "بانو روناهی بیایید داخل" توجه نکرد
چایی را که به داخل اتاق برد، در استکانها ریخت و سین
✨دیگـــــران را ببخـــش و خـــود
را رهـا ڪن ، اگر ڪیـنه ای
در دل نداشـــتہ باشی..
سبـڪتر و راحـتتر
خواهــــی بود!🪶
✨هیـچ پرنـدهای
با بار سنگـین
اوج نخـواهد گرفت
https://eitaa.com/roomannkadeh
رمانکده شهر🕊