eitaa logo
رمان کده ،✍️✍️✍️شهر Romankadh📕shahr🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰
1.5هزار دنبال‌کننده
377 عکس
421 ویدیو
0 فایل
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی کپی بدون درج لینگ کانال حرام هست، https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹پارت33#🌹 چه برسه به اروپا ! كاوه – من گفتم شايد رفته باشند اروپا . فرنوش- بهزاد خان ممنون از سيب و شيريني . به دستم رسيد . با تعجب نگاهش كردم و گفتم : -سيب و شيريني؟ كاوه – همون ها كه براشون خريده بودي و يادت رفته بود ازشون پذيرايي كني . فرنوش- كاوه خان برام آوردشون . ممنون . -من اصلاً خبر نداشتم كه كاوه اونها رو براي شما آورده . فرنوش- يعني پشيمون هستي از اينكه اونها دست من رسيده ؟ اومدم يه آن بگم آره كه كاوه فرصت نداد و گفت : -مگه تو سيب و شيريني رو براي فرنوش خانم نگرفته بودي ؟ من من كردم و بعد گفتم : -چرا كاوه – مگه حسرت نخوردي كه اون روز براشون نياوردي ؟ - چرا كاوه – مگه نگفتي كه خودت بخاطر ايشون يكي يكي سيب ها رو سوا كردي ؟ -خب چرا كاوه – خب منم بردم رسوندم دستشون . بد كردم ؟ خندم گرفت : - نه خيلي هم كار خوبي كردي . نوش جونشون . ژاله – راست گفتن قسمت كسي رو ،كس ديگه نمي تونه بخوره ! كاوه – حالا ناراحتي ، برم چهار كيلو سيب شمرون بگيرم و يه جعبه شيريني جاش برات بيارم ؟ - من كي گفتم ناراحتم ؟ برعكس خيلي هم خوشحالم منظورم اين بود كه اگر خبر داشتم خيلي خوشحال تر مي شدم . كاوه آروم گفت : آره جون عمه ات كه بهش چشم غره رفتم . كاوه – يعني همين كه بهزاد گفت ! چهار تايي خنديديم . ستايش- خب بهزاد خان كي منتظر شما باشيم ؟ كاوه – فردا شب . بشرطي كه من هم دعوت داشته باشم . ستايش خنديد و گفت : -با كمال افتخار . اصلاً همه تشريف بياريد . خانم بنده مدتيه كه ايران تشريف ندارن . من و فرنوش هم تنهاييم .اگر سرافراز بفرماييد ممنون مي شيم . پدر كاوه : جناب ستايش ، چند تا آلبوم تمبر دارم كه فكر كنم بدتون نياد اونها رو ببينيد . اگه مايليد بفرماييد بريم كتابخونه . ستايش – به به ، من خودم تمبر بازم ! بفرماييد در خدمتم . خانم برومند با اجازتون . مادر كاوه – خواهش مي كنم راحت باشيد . منم بايد برم به آشپزخونه سركشي كنم . در همين موقع كبري خانم با يه سيني چايي وارد شد و به ستايش و پدر كاوه تعارف كرد . ستايش – ما چايي مون رو بر ميداريم و مي ريم سراغ علائق شخصي مون . كاوه – بهزاد خان علائق شخصي شما هم رسيد ! اشاره به كبري خانم كرد . ژاله – بهزاد خان به چائي خيلي علاقه دارن ؟ خنده ام گرفت . كاوه – بهزاد خان چائي رو با مخلفاتش دوست دارن . ژاله – مخلفات چائي ديگه چيه ؟ كاوه – خب قند و شير و ليمو ترش و اين چيزا ديگه . ژاله پاشو بيا . اين بلوز من يه جاش شكافته . ببين مي توني برام بدوزي . نگاهش كردم كه بهم چشمك زد . وقتي كاوه و ژاله از سالن بيرون رفتن ، فرنوش گفت : - مي دونيد تنها گذاشتن يه خانم توي خيابون جلوي دوستاش خيلي بده ؟ سرم رو پايين انداختم و گفتم : -بله معذرت مي خوام . فرنوش – همين ؟ -نمي دونم . اگه كاري هست بكنم كه شما من رو ببخشيد بفرماييد . فرنوش- بله ، كاري هست كه بتونيد انجام بدين . بايد علت كارتون رو توضيح بدين . - شرمندم توضيحي ندارم . فقط بازم عذر مي خواهي مي كنم . برگشتم نگاهش كردم . واقعاً دختر قشنگي بود . مهرش توي دلم صد برابر شد . براي همين خودم رو مصمم تر ديدم تا از زندگيش كنار برم . فرنوش لحظه اي مكث كرد بعد گفت : -مي شه ازتون خواهش كنم بريم توي حياط حرف بزنيم ؟ -مگه اينجا نمي تونيم حرف بزنيم ؟ فرنوش- ازتون خواهش كردم . -پس شالتون رو سرتون كنيد . سرما مي خورين . به طرف حياط راه افتاد و من دنبالش . از پله ها كه پايين رفتيم . فرنوش تندتر جلو رفت . يه لحظه كاوه خودش رو به من رسوند و گفت : گ -بهزاد . يه جاهائي هست كه عقل آدم اشتباه مي كنه ، اما دل آدم نه ! هميشه همه چيز رو نبايد با چرتكه و ماشين حساب ، حساب كرد اينا رو گفت و رفت . كمي صبر كردم و به حرفهاي كاوه فكر كردم و بعد به جايي كه فرنوش توي حياط رفته بود و منتظر من بود رفتم . وقتي بهش رسيدم گفتم -حالا اينجا خوبه؟ حرفتون رو بفرماييد نگاهي توي چشمام كرد كه تا عمق قلبم نفوذ كرد بعد با خشم و عصبانيت شروع كرد . -تو پسر ديونه فكر ميكني كي هستي كه به خودت اجازه ميدي با يه دختر اين رفت https://eitaa.com/roomannkadeh
🌹پارت34#🌹 ارو بكني ؟ -فرنوش خانم آروم باشيد . خواهش مي كنم خودتون رو كنترل كنيد . فرنوش – تو فكر كردي اگر دختري صادقانه دنبال يه پسر بياد ، اگه يه دختر مرد مورد علاقه اش رو خودش انتخاب كنه ، كار بدي كرده ؟ من از اون وقتي كه خودم رو شناختم ، آزاد بودم و هيچوقت از اين آزادي سوء استفاده نكردم . من يادگرفتم كه خودم براي زندگيم تصميم بگيرم . من صدتا خواستگار دارم . همه خوش قيافه و پولدار . اما هيچكدوم برام امتحان و آزمايش خودشون رو پس ندادن . اينا رو ميگم كه بدوني . -فرنوش خانم چرا داد مي زنيد ؟ خوب نيست . همه صداتون رو مي شنون ! فرنوش- دلممي خواد داد بزنم ! حرفم رو قطع نكن ! من تو ديونه رو براي زندگي انتخاب كردم . ازت هيچ چيزي هم نمي خواستم حاضر بودم با همه چيزت بسازم چون احساس كردم مردي! چون ديدم بدون چشم داشت به چيزي ، برام فداكاري كردي . چون كسي بودي كه بر خلاف خيلي از پسرهاي توي دانشكده چشمت دنبال كسي نبود . چون كسي بودي كه جلف نبودي . چون خود ساخته بودي . چون خوش قيافه بودي . چون ديدم برام مثل يه پناهگاهي . اون روز كه به اون پيرمرد زده بودم . وقتي تلفني باهات صحبت مي كردم و مي خواستم خودم رو به پليس معرفي كنم و تو محكم پشت تلفن باهام حرف زدي و نذاشتي اينكارو بكنم ، احساس كردم كه تو كسي هستي كه مي تونم بهش تكيه كنم . احساس كردم تو هموني هستي كه دنبالش مي گشتم . احساس كردم كه تو همون كسي هستي كه من رو فقط براي خودم مي خواي . براي همين هم دنبالت اومدم . اما تو انگار اشتباه متوجه شدي . فكر كردي كه با يه دختر چه ميد ونم ، اون جوري طرفي! تو نفهميدي همونطور كه تو مي تونستي يه شوهر ايده ال براي من باشي ، منم شايد مي تونستم يه زن خوب براي تو باشم . تو از زندگي فقط يه تصوير زشت مي ديدي در صورتيكه زندگي يه تصوير نيست . يه فيلم رو با يه عكس نميشه فهميد . يادت باشه ، پول خيلي چيزها هست اما همه چيز نيست . همين طور كه با عصبانيت حرف مي زد ، اشك از چشماش سرازير بود . با دستهاش اشكهاشو پاك كرد و گفت : اين اشك عجز نيست . دوباره اشتباه نكن . دلم از اين مي سوزه كه بدون محاكمه ، محكوم شدم . تو حتي نخواستي منو بهتر و بيشتر بشناسي . اي كاش همه چيز رو توي پول نمي ديدي . اي كاش جاي اون همه درس كه خوندي يه درس عدالت مي خوندي . يه لحظه مكث كرد و بعد تكيه اش رو به ديوار داد و چنگ توي موهاش زد و گفت : -سردمه يخ كردم . هيچ جوابي نداشتم بهش بدم . كاپشنم رو در آوردم و انداختم روي شونه اش . با دستهاش كاپشن رو دور خودش پيچيد و نگاهم كرد و يه لبخند زد . برگشتم و پشت سرم رو نگاه كردم . كاوه دم در ورودي ، روي پله ها واستاده بود . وقتي نگاهش كردم بهم آروم خنديد . فرنوش – دلم راحت شد اين حرفا رو بهت زدم . تو دلم خيلي سنگيني مي كرد . -حالا آروم شدي ؟ فرنوش سرش رو تكون داد . -خب حالا بريم تو . سرما مي خوري. بدون اينكه ديگه حرفي بزنيم بطرف ساختمون حركت كرديم . وقتي از كنار كاوه رد شديم . كاوه آروم گفت : -دستتون درد نكنه فرنوش خانم . بلاخره يكي پيدا شد روي اين آدم لجباز رو كم بكنه ! فرنوش نگاهش كرد و خنديد . تا سر شام ديگه جز چند جمله كوتاه چيزي گفته نشد . سخت تو خودم فرو رفته بودم و فكر مي كردم . فرنوش روبروي من ، روي يك مبل نشسته بود و گاهي كه سرم رو بلند مي كردم چشماش رو مي ديدم كه به من خيره شده و با نگاه من ، نگاهش رو ازم مي دزده . ژاله و كاوه هم تحت تأثير جو حاكم حرفي نمي زدن. وقتي سرم رو پايين مي انداختم و فكر مي كردم ، يه آن به سرم مي زد كه بلند شم و از اون خونه فرار كنم . اما به محض اينكه سرم رو بلند مي كردم نگاهش مي كردم سست مي شدم . دلم راه نمي داد كه ازش جدا شم . نيم ساعت ، سه ربعي گذشت كه شام حاضر شد و مادر كاوه همه رو سر ميز دعوت كرد . من كنار كاوه نشسته بودم و كنار من پدر كاوه و فرنوشم روبروي من نشسته بود ژاله شروع كرد تا براي كاوه غذا بكشه . كاوه هم خواست براي من شام بكشه كه فرنوش گفت -كاوه خان ، من دارم براي بهزاد خان غذا مي كشم . شما خودتون رو زحمت ندين كاوه – يعني بنده غلط بكنم ديگه ! بله همه خنديدن . فرنوش – اختيار دارين منظورم اين بود كه ديگه شما زحمت نكشين . كاوه – معني اين يكي هم اينه كه شما ديگه فضولي نكنين ! دوباره همه خنديدن -كاوه تو چرا از اين چيزها تعبير بد مي كني رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙 https://eitaa.com/roomannkadeh
🌹پارت35 #🌹 كاوه – ا...... ! شما هم بهزاد خان ؟ ببخشيد ها ، لب بود كه دندون اومد ! صورتم از خجالت سرخ شد . زير چشمي به فرنوش نگاه كردم . صورت اونم گل انداخت . ژاله – ديگه صحبت ها بالاتر از ليسانس شد ! دوباره خنده مجلس رو پر كرد . فرنوش – بفرماييد بهزاد خان . اگه چيز ديگه اي هم خواستين بفرمايين . كاوه آروم گفت : -بعد هر دعوا ، نوبت احترام تپون كردنه ! پدر كاوه – داري چي مي گي كاوه ؟ كاوه – هيچي صحبت احترام خانم زن صاحب خونه بهزاده ! خيلي خانم خوبيه من و فرنوش و ژاله خنديديم . فرنوش – اينم نوشابه بهزاد خان . -دستتون درد نكنه فرنوش خانم . خيلي ممنون . شرمنده مي فرماييد . كاوه – بهزاد جان اون مثل چي بود ؟ و مشغول غذا خوردن شد . مادر كاوه – كدوم مثل كاوه ؟ من در حاليكه هول شده بودم گفتم : -كاوه با من شوخي مي كنه . كاوه – مي گن هر چه نصيب است همانت دهند . ستايش- چطور مگه ؟ از زير ميز با پام محكم زدم به پاي كاوه كه يه دفعه بلند گفت : "آخ " . بعد گفت : آخ از اين روزگار ! آخه بهزاد امشب نمي خواست بياد اينجا ، ولي انگار قسمت اين بود . البته منظور كاوه ، ضرب المثل با پا پس مي زنه و با دست پيش مي كشه بود . پدر كاوه – بفرماييد خواهش مي كنم غذا سرد مي شه . اين كاوه امشب چونه اش گرم شده . -بله همينطوره . كاوه جون از چونه اش بيش از حد استفاده مي كنه ! كاوه – بله بله ! نفهميدم ! تا همين صبحي نفس رو بزور مي كشيدي ، چطور شده شعار ميدي ؟ انگار امشب خيلي چيزها گرم شده ، تنها چونه من نيست . ژاله – كاوه خيلي شلوغش كردي ها ! مي ذاري شام بخوريم يا نه ؟ ستايش – نشاط كاوه خان ، انسان رو شاد مي كنه . كاوه – خيلي ممنون جناب ستايش . بازم شما . بعضي ها كه مثل پيشي مي مونن! رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇 @shiporamoolma
🌹پارت36# پدر كاوه – پيشي؟ -منظورش گربه اس . داره به من ميگه . كاوه – مار و مور گوشت تنم رو بخوره اگه بشما نسبت گربه بدم . بعد آروم زير لبي گفت : - جز سگ هيچ وصله اي به تو نمي چسبه ! همه شورع به خنديدن كردن و در محيط گرمي ، خوردن شام شروع شد . بعد از شام ، همه توي سالن جمع شدن و مشغول صحبت شديم . مادر كاوه – تو رو خدا تعارف نكنيد . ميوه پوست بكنيد . كاوه – بهزاد سيب دوست داره . بهش چپ چپ نگاهش كردم و وقتي متوجه فرنوش شدم ، ديدم سرش رو پائين انداخته و مي خنده . خودم هم خندم گرفت . منظور كاوه سيبهائي بود كه براي فرنوش خريده بودم . چند دقيقه اي كه گذشت ، فرنوش بلند شد و يه بشقاب ميوه پوست كنده جلوي من گذاشت . كاوه – خدا شانس بده ! از كرخه تا كره مريخ . -خيلي ممنون فرنوش خانم . كاوه – بهزاد جان ، همون خانم ستايش مي گفتي بهتر نبود ؟ خيس عرق شدم . بهش چشم غره رفتم . كاوه – چپ چپ نگاه نكن . به فرنوش خانم هم مي گم تو رو آقاي فرهنگ صدا كنه ! دوباره همه خنديدند . پدر كاوه – كاوه يه دقيقه آروم نگيري ها ! كاوه – هپتا ! ژاله – هپتا يعني چي ؟ كاوه – يعني ابدا ، يعني ابدا تا زبان در كام است از زخم زبون نبايد غافل شد . -باور كنيد سر كلاس و توي بيمارستان هم همينطوره . مادر كاوه- بچگي هاش هم همينطور بود. تنهائي خونه رو روي سرش مي ذاشت . پدر كاوهبهزاد جان ، اين پسر اصلاً درس مي خونه -والله چي بگم كاوه – از همه تو كلاس دقيق تر من هستم .! يادته بهزاد ؟ سر كلاس تشريح ؟ اون مرده هه يادت نيست ژاله تو رو خدا حرف مرده نزنين كه من مي ترسم بي اختيار خنده ام گرفت . ياد كاري كه كاوه سر كلاس تشريح كرده بود افتادم . ستايشبهزاد خان تعريف كن . كاوه تعريف كن بهزاد اما همه ش رو نگو . جاهاي بدش رو سانسور كن . دوباره خندم گرفت . با خنده من ، همه مشتاق شنيدن شدن ساعت تشريح بود . بچه هاي كلاس راه افتاديم و رفتيم سالن تشريح . استاد هم با ما اومد . وسط سالن ، روي تخت ، جنازه يه مرده مرد بود كه بايد توسط استاد تشريح مي شد . روش يه ملافه سفيد كشيده بودند . خلاصه همه جمع شديم دور جسد تا استاد ملافه رو از روي مرده كنار زد . ديديم يه خيار دست مرده هس و دم دهنش گرفته و مي خواد گاز بزنه دو تا از خانم ها از ترس غش كردن . استاد از خنده مرده بو نمي دونم اين كاوه چطوري قبل از شروع كلاس رفته بود اونجا و يه خيار داده بود دست مرده هه ؟بعد از اينكه بچه ها خوب خنده هاشون رو كردن ، استاد به كاوه گفت برو بيرون . كاوه گفت استاد مرده هه هوس خيار كرده ، من چرا برم بيرون؟ استاد كه آذري زبان بود گفت : اجه گبول كنيم مرده گادره خيار بخوره ، گير گابل گبوله كه خودش بتونه بره خيار بخره ! اونم اين خيار گلمي رو ! احتمالاً خريد خيار ، كار تو جانور بوده پدر كاوه و آقاي ستايش كه اشك از چشمهاشون سرازير بود ، اصلاً نمي تونستن حرف بزنن . مادر كاوه مات كاوه رو نگاه مي كرد . ژاله و فرنوش مي خنديدن . وقتي خنده ها تموم شد ، ژاله گفت : كاوه تو چطور جرات كردي تنهايي بري اونجا كاوه كه خودش اصلاً نمي خنديد گفت : -باور كن من فقط خيار رو دست مرده هه دادم . وقتي بعداً خودم ديدم كه خيارو برده دم دهنش ، داشتم سكته مي كردم . انگار خياره خوب بوده ، مرده هه هوس كرده يه گازي هم بزنه تا ساعت 11 شب ، كاوه شوخي مي كرد و بقيه مي خنديدن . بعد آماده رفتن شديم و پس از تشكر و تعارفات مرسوم ، آقاي ستايش خواست كه منو خونه برسونه كه قبول نكردم . با كاوه هم نرفتم . دلم مي خواست كمي قدم بزنم و فكر كنم لحظه آخري كه چشمام به فرنوش افتاد ، احساس كردم كه مي خواد باهام حرف بزنه اما موقعيت نبود . خداحافظي كردم و بطرف خونه حركت كرد ساعت 5/8 بود كه بيدار شدم بعد از خوردن صبحونه ، حموم كردن و نشستم به فكر كردن . با خودم نمي تونستم رو راست نباشم از صميم قلب فرنوش رو دوست داشتم صورت زيبا و بانمكش ، قد كشيده و بلندش ، صداي گرم و دلنشينش ، هميشه جلوي چشمم بود وقتي ياد ديشب مي افتادم كه برام غذا كشيده وقتي يادم مي اومد كه برام ميوه پوست كنده بود ، احساس عجيبي در دلم حس مي كردم . يه نوع حس مالكيت دلم مي خواست فرنوش مال من باشه . دلم مي خواست هميشه پيشم باشه . دلم مي خواست ساعتها بنشينم و به صورتش نگاه كنم ، همونطور كه در تنهايي ، ساعتها مي نشستم و بهش فكر مي كردم . ياد حرفاش افتادم . حق داشت . حق داشت كه در مورد زندگيش خودش تصميم بگيره . يه طرفه به قاضي رفته بودم راستي حاضر بود با من ازدواج بكنه خودش ديروز عصري ، ميون حرفاش بهم گفت اصلاً باور نمي كردم . كاش مي تونستم بگم كه چقدر دوستش دارم كم كم مي خواستم بلند شم و فكر ناهارو بكنم كه در زدند . هري دلم ريخت پايين . از پشت پنجره نگاه كردم . فرنوش بود . انگار دنيا رو بهم دادن پريدم و درو وا كردم فرنوش- سلام . مزاحم كه نشدم بهش خنديدم https://eitaa.com/roomannkadeh
🌹پارت37🌹# فرنوش- معني اين خنده يعني اينكه مزاحم شدم يا نشدم ؟ -سلام . شما هيچوقت مزاحم نيستيد . بفرماييد . وارد اتاق شد و طبق معمول كفشهاشو در آورد . پالتوي قشنگي تنش بود . ازش گرفتم و به جاي رختي آويزون كردم . فرنوش – طبق معمول همه جا تميزه . راستي ديگه استكان نشسته نداري ؟! خنديدم و گفتم : نه ، همون دفعه كه لو رفتم براي هفت پشتم كافيه . فرنوش – چايي ت حاضره ؟ براش چايي ريختم . همونطور كه چايي ش رو مي خورد گفت : -از بابت ديروز معذرت مي خوام . خيلي عصباني شده بودم . اميدوارم منو ببخشي . -شما حق داشتي . تقصير من بود . فرنوش- پس از دستم ناراحت نيستي ؟ -اصلاً . فقط .... بگذريم . فرنوش – نه خواهش مي كنم . هر چي تو دلن هست ، بگو . راحت حرفاتو بزن . - يه وقت ديگه مي گم . فرنوش- چه وقتي بهتر از حالا ؟ ما بايد جدي با هم صحبت كنيم . تو دلت نمي خواد ؟ -چرا حق با شماست . فرنوش – خب شروع كن . - شما بفرماييد . فرنوش – من حرفامو زدم ولي تو نه . الان نوبت توئه كه حرف بزني . - چي بگم ؟ فرنوش – اين موقع ها ، يه پسر به يه دختر چي مي گه ؟ - نمي دونم . تا حالا اين كارو نكردم . تجربه شو ندارم . فرنوش – نكنه بيخودي اومدم اينجا ؟ اشتباه نكردم ؟ -نه ، نه . خيلي هم كار درستي كردين . فرنوش- پس چرا چيزي نمي گي ؟ -شروعش كمي سخته . نميدونم چه جوري و از كجا بايد شروع كنم ؟ فرنوش- بايد اختيار زبونت رو به دلت بدي . همونطور كه من ديروز اينكارو كردم . سرم رو انداختم پايين . خيلي دلم مي خواست هر چي تو دل دارم ، براش بريزم بيرون . چند دقيقه اي ساكت ، به زمين خيره شده بودم . اصلاً زبونم نمي چرخيد كه حرفي بزنم . فرنوش- يادمه دبيرستان كه بودم . دو تا معلم داشتيم كه اخلاقشون درست برعكس هم بود . يكي شون وقتي مي رفتيم پاي تخته تا درس جواب بديم ، اگه درست بلد نبوديم ، اونقدر با سوال هاشون كمكمون مي كرد تا هم اون قسمت هاي درس رو كه نخونده بوديم ياد مي گرفتيم هم نمره خوبي ! برعكس اون يكي معلم . خشك و سرد . وقتي آدم رو پاي تخته مي برد ، هر چيزي هم كه بلد بود از يادش مي رفت . فكر كنم من هم مثل اون معلم خوب بايد كمي بهت كمك كنم . خنديم و گفتم : - هر شاگردي آرزو داره كه يه معلم خوب گيرش بيفته . فرنوش – اول از همه مي خوام بدونم تو من رو دوست داري ؟ لحظه اي صبر كردم و بعد گفتم : - يادمه دبيرستان كه بودم . يه روز با پدر و مادرم براي خريد بيرون رفته بوديم . اتفاقي از جلوي يه طلا فروشي رد شديم. مادرم بي اختيار پشت ويترين مغازه واستاد و به يه گردنبند خيره شد . نمي دونم اون لحظه توي چه فكري بود كه وقتي پدرم صداش كرد متوجه نشد . من صداش كردم . وقتي بهم نگاه كرد تو يه عالم ديگه بود . از پدرم پرسيد كه فكر مي كنه قيمت اون گردنبند چقدره ؟ پدرم جواب داد يه عمر جون كندن ما ! هر دو خنديدن و راه افتادن . بعد از اون من پول تو جيبي مو جمع كردم تا شايد بتونم اون گردنبند رو كه يه جواهر خيلي بزرگ روش بود ، براي مادرم بخرم . بچه گي يه ديگه ! هر دو هفته سه هفته يه بار مي رفتم دم اون طلافروشي و اون گردنبند رو نگاه مي كردم . مي خواستم مطمئن بشم كه فروخته نشد جالب اين بود كه با وجود گشت هشت نه ماه ، هنوز پشت ويترين بود . همون سال بود كه پدر و مادرم توي اون حادثه كشته شدند من نتونستم براي مادرم گردنبند رو بخرم كه هيچ ، حتي نتونستم كه باري از دوششون بردارم . بعد از فوت پدر و مادرم چند وقت بعد سراغ طلافروشي رفتم . اون گردنبند ديگه پشت ويترين نبو من خيلي به پدر و مادرم علاقه داشتم . خيلي دلم مي خواست كه براشون كاري بكنم اما از دست دادمشون . يعني مي خوام بگم كه هميشه ، هر چيزي رو كه دوست داشتم و آرزوي بدست آوردنش رو داشتم ، از دست دادم . به محض اينكه چيزي رو مي ديدم و احساس مي كردم كه دوستش دارم ، از دست مي دادمش . اينه كه خيلي وقته ، حتي اگر چيزي رو دوست داشته باشم ، مي ترسم كه به زبون بيارم . مي ترسم از دستم بر فرنوش- بلاخره چي؟ نمي شه كه انسان بخاطر ترس از دست دادن چيزي يا كسي ، احساس عشق رو باور نكنه يا به زبون نياره . خب حالا نترس و حرفت رو بزن . شايد اين بار چيزي از دستت نره . اگر هم رفت ، اين يكي هم روي بقيهباز هم مدتي فكر كردم . فرنوش درست مي گفت -فرنوش خانم . من شما رو از جونم هم بيشتر دوست دارم . از اولين بار كه شما رو توي دانشكده ديدم ، بهتون علاقه مند شدم و دوستتون داشتم و اونقدر برام عزيز هستيد كه مانع خوشبختي تون نشم . دلم نمي خواد كه يه تجربه تلخ از زندگي پيدا كنيد و باعث اون هم من شده باشم . ما از دو طبقه جدا از هم هستيم براي همين بود كه سعي مي كردم از شما دور باشم . اينطوري براي شما خيلي بهتره . اينها رو گفتم تا بدونيد چرا اون شب جلوي دوست هاتون ، اون كارو كردم شما هم بايد منطقي باشيد و با احساس تصميم نگيريد . بودن ما با هم براي شما مشكلات زيادي رو ايجاد مي كنه
🌹پارت38#🌹 اينها حرفهايي بود كه بر خلاف ميلم ، بايد بهتون مي گفتم . فرنوش مدتي سكوت كرد و بعد گفت : -مي دوني بهزاد شبي كه تصادف كردم كجا مي خواستم برم ؟تصادف با آقاي هدايت رو مي گم . دنبال تو اومده بودم . از توي بالكن خونه ديدمتون . خيلي خوشحال بودم كه تو اومدي دم خونه ما . توي دانشكده هم نگاههاي تو به من شهامت داد تا بتونم حرف بزنم . بين من و تو ، فقط پول مانع بوجود آورده . من فكر نكنم كه مشكل ديگه اي وجود داشته باشه . -الا يا ايها الساقي ادر كاسا وناولها كه عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشكلها شما اين مسئله رو خيلي ساده فرض كرديد ولي بهتون قول ميدم كه مشكلات زيادي در راه داشته باشيد . مثلاً پدرتون با اين مسئله موافقه ؟ فرنوش- پدرم اونقدر از تو خوشش اومده كه حاضره تو رو به عنوان پسرش قبول كنه چه برسه به دامادش! مادرم هم كه فعلاً اينجا نيست . -فرنوش خانم بياييد و از اين جريان بگذريد . شما براه خودتون باشيد و اجازه بديد من هم براه خودم . قول بهتون مي دم كه بعد از چند روز همه چيز رو فراموش كنين . يه دفعه عصباني شد و گفت : -بهزاد من دوستت دارم . كار يه روز دو روز نيست . من مي خوام تو مردم باشي . حالا اگه خودت اينطوري نميخواي ، اون چيز ديگه ايه. - منم دوستت دارم . بيشتر از هر چيزي كه توي دنياهست . اما شما سختي نكشيديد . شما معني بي پولي و نداري رو نمي دونيد . شما فقر رو تجربه نكرديد . الان اين حرف رو مي زنيد ، يه مدت كه بگذره ، بهتون فشار مي آد و نمي تونيد تحمل كنيد . منم آدمي نيستم كه همسرم خرجم رو بده . اينه كه اختلاف ها شروع مي شه و عشق به نفرت تبديل مي شه . فرنوش – تو نبايد در مورد من اينطوري قضاوت كني . اينهايي رو كه مي گي فعلاً حرفه و تا ثابت نشه واقعيت نداره. -هزاران نفر اينا رو تجربه كردن . فرنوش نگاهي به من كرد كه آتيشم زد و تسليم شدم . بعد گفت : -بهزاد ، خواهش مي كنم ، اگه واقعاً دوستم داري ، تنهام نذار . با من بيا . اين چيزهايي كه گفتي نبايد ديواري بين ما بشه . مطمئن باش من و تو كنار هم خوشبخت مي شيم . -شما نمي ترسي ؟ فرنوش – اينقدر نگو شما ، شما ! خنديدم و گفتم : -تو نمي ترسي ؟ فرنوش هم خنديد و گفت : -آهان بلاخره طلسم شكست ! نه نمي ترسم . تو هم نترس . -اونقدر تو اين زندگي توسري خوردم كه از سايه خودم هم مي ترسم . فرنوش – بهت نمي آد كه ترسو باشي . شايد ترس ت از منه . - مي ترسم نتوني تا آخر اين راه رو بياي. فرنوش – مي آم -اگه زندگي بهت سخت گرفت چي فرنوش – سرش داد مي زنم . - اگه يه روز غم در خونه مون رو زد چي ؟ فرنوش- در رو روش باز نمي كنيم . - اگه غم تو چشمامون نشست ؟ فرنوش- دوتايي با هم گريه مي كنيم تا غم از چشمهامون شسته شه و بره بيرون . -اگه غصه ها تمام وجودمون رو گرفتن ؟ فرنوش- آب درماني مي كنيم ! تازه تو ناسلامتي چند وقت ديگه دكتر مي شي ! درسهاتو خوب بخون كه اينها رو بتوني معالجه كني - اگه روزگار بهمون سخت گرفت فرنوش- پناه به خدا مي بريم . نگاهش كردم . صفا و مهر و يكرنگي تو چشماش مثل دريا موج مي زد . -اسم خدا رو بردي ، ترس از دلم رفت . _يه چايي ديگه مي خوري؟ فرنوش- آره ، به شرطي كه تا دفعه بعد كه اينجا مي آم ، استكانم رو نشوري . شادي تمام وجودم رو گرفت . تا چند دقيقه بعد همديگرو نگاه مي كرديم و حرفي نمي زديم . بعد بلند شد و در حالي كه پالتوش رو مي پوشيد گفت : - شب منتظرتم . كاوه و پدر و مادرش هم مي آن . دير نكني ، چه ساعتي مي آي ؟ -هفت ، هشت، نه ، همين حدودها مي آم فرنوش – دعواي ديروز يادت رفته ؟ نه ، نه ، سر ساعت هفت اونجام . راستي اين شماره تلفن صاحب خونه مه . بيا يادداشت كن . اگه كار مهمي داشتي زنگ بزن فرنوش- از خونه ما تا اينجا 5 دقيقه راه بيشتر نيست . كارت داشتم خودم مي آم . -باشه ولي اين شماره رو داشته باش . شايد لازم بشه روسريش رو سرش كرد و با هم از اتاق بيرون رفتيم . وقتي داشت سوار ماشين مي شد گفتم -فرنوش خواهش مي كنم آرم رانندگي كن . باشه فرنوش- بخدا من هميشه با احتياط و آروم رانندگي مي كنم . اهل ويراژ دادن و گاز و سرعت و اين حرفها نيستم . اون شب هم تاريك بود و برف مي اومد و حواسم به اين بود كه تو رو پيدا كنم . اين بود كه آقاي هدايت رو وسط خيابون نديدم . ولي باشه ، چشم بيشتر احتياط مي كنم . -ممنون كه حرفم رو گوش مي دي . فرنوش – زن بايد حرف شوهرش رو گوش كنه وقتي اين حرف رو زد ، احساس شيرين و عجيبي ، سراسر وجودم رو گرفت . فرنوش- نذار يادم هيچوقت از يادت بيرون بره و اجازه نده كه عشقم از قلبت - همين الان در اتاق رو مي بندم كه بوي عطر خوبت هم از اتاق بيرون نره نگاهي با محبت به من كرد و رفت ساعت حدود 3 بعدازظهر بود كه به سرم زد يه سري به آقاي هدايت بزنم . شال و كلاه كردم و راه افتادم . وقتي پشت در رسيدم ة مونده بودم چيكار كنم . خونه زنگ نداشت . گفتم نكنه آقاي هدايت اين وقت روز خواب
🌹پارت 39# يده باشه . خواستم كمي صبر كنم كه تا اگه خواب باشه ، بيدار شه بعد در بزنم . دو دقيقه نگذشته بود كه هدايت در رو وا كرد . هدايت – سلام مرد خجالتي ! باز كه در نزدي ! -سلام ، حالتون چطوره ؟ دست دست كردم كه ساعت چهار بشه كه بيدار بشيد . هدايت – من هميشه خدا بيدارم . بيا تو . وارد خونه شديم . طلا جلو اومد و شروع به بوئيدن من كرد . -نكنه بازم طلا ورود من رو اطلاع داد ؟ هدايت – آره ، اومده بود پشت در . براي هيچكس اينكارو نمي كنه . دستي سر و گوش حيوون كشيدم و وارد ساختمون شديم . هدايت – الان برات چائي دم مي كنم . آب جوشه . زود حاضر مي شه . خوب تعريف كن ببينم ، احوال رفيقت چطوره ؟ چرا با خودت نياورديش ؟ اون دختر خانم قشنگ حالش چطوره؟ -ممنون هردو خوبند و سلام مي رسونن . اتفاقاً اون دختر خانم خيلي دلش مي خواست بياد خدمت شما و تشكر بكنه . كاوه هم همينطور . هدايت – سلام من رو بهشون برسون . قدمشون روي چشم . خودت با زندگي چطوري؟ -مي سازم . چاره نيست . هدايت بلند شد و ميوه و شيريني و يه جعبه باقلوا از كمد درآورد و جلوي من گذاشت . -اينكارها چيه جناب هدايت ؟! مگه قرار نبود كه خودتون رو توي زحمت نييندازين ؟ هدايت- اولاً چيز قابل داري نيست ، در ثاني اينا اميد به زندگيه ! ياعثش هم تو شدي يه چائي برام ريخت و گذاشت جلوم . هدايت- همينكه مي دونم مي آي سراغم ، دلم گرمه . ديگه احساس تنهايي نمي كنم . آدم موقعي مي ميره كه اميد رو از دست داده ! وگر نه ملك الموت ، جناب عزرائيل كه خيلي وقته آدرس اينجا رو فراموش كرده . -انشالله ساليان سال بخوبي و خوشي زنده باشين هدايت – ميوه پوست بكن . تعارف نكن. يه خواهش دارم اما روم نمي شه بهتون بگم هدايت – اون كتاب رو مي خواي ؟ پسر جون خجالت نداره . من خودم دلم خواسته كه اون رو بهت بدم . -نه ، نه . اون كتاب يا هيچ كدوم ديگه رو نمي خوام . هدايت – از تابلوها چيزي مي خواي ؟ بگو ، هر كدوم رو مي خواي بگو . نه بخدا ، گفتم كه ، اين چيزها رو لازم ندارم هدايت مستأصل نگاهم كرد و گفت :بگو پسرم ، هرچي دلت مي خواد خودت بگو اشاره به گنجه اتاق كردم و گفتم : -اگه زحمتتون نيست و جسارت نباشه ، دلم مي خواد باز هم يه قطعه برام اجرا كنيد . با اون پنجه هاي استادانه تون ، غم از دل آدم بيرون ميره نگاهي به من كرد و لبخند زد . بعد به طرف گنجه رفت و ويلن رو بيرون آورد . مدتي چشمانش رو بست و بعد شروع كرد . الحق كه استادانه مي زد . بقدري حركات پنجه ها موزون بود كه انسان بي اختيار محو تماشا مي شد . از صدا كه نگو . اين مرد با اين چند سيم كاري مي كرد كه نا خودآگاه از حال طبيعي خارج مي شدم ! بقدري با سوز مي زد كه خودم رو تو يتيم خونه بچه ها ، در همون شرايط ديدم ! دلم مي خواست كه زمان حركت نمي كرد تا اين دقايق تموم نشه . اما اين هم مثل هر چيز خوب ديگري زود تموم شد . دست استاد از حركت ايستاد اما طنين موسيقي ، هنوز در فضاي اتاق باقي بود . آقاي هدايت ويلن رو تو گنجه گذاشت و وقتي برگشت ، متوجه قطره اشكي گوشه چشمانش شدم نشست و براي خودش چائي ريخت و گفت : يه عمر بهمون مطرب گفتن! يه عمر خوارمون كردن ! اما خودشون مي دونستن كه هنرمنديم . هنر نعمتي يه كه خداوند يكتا نصيب هركسي نمي كنه نگاهش كردم بعضي حرفهاش رو نمي فهميدم . خودش متوجه شد و گفت : -تعجب مي كني ؟هان ؟ خودت بعداً همه چيز رو مي فهمي . انگار حالا وقته گفتن بقيه داستان زندگيمه . پس گوش كن تا اونجا برات گفتم كه رفتيم سراغ انبار و يه كيسه خرما برداشتيم و براي بچه ها هم برديم از اون به بعد كارمون همين شده بود . هفته اي يكي دو بار مي زديم به انبار و هر چي گيرمون مي اومد بر مي داشتيم و با بچه ها قسمت مي كرديم و مي خورديم . يه روز صبح كه تازيه بيدار شده بوديم ، توي راهرو ، سينه به سينه برخوردم به خانم اكرمي تا من رو ديد گفت : پسر تو هنوزم حيوون دوست داري ياد كار دفعه قبلش افتادم . با تنفر نگاهش كردم كه با دست محكم زد تو صورتم . طوري كه از دماغم خون وا شد . وقتي رنگ خون رو ديد انگار ارضا شد ! لبخندي زد و گفت : هيچوقت اينطوري به بزرگترت نگاه نكن دو دستي صورتم رو گرفته بودم كه خون از دماغم روي زمين نريزه . تا حركت كردم كه برم و صورتم رو بشورم ، پدر سگ از پشت چنگ زد توي موهام . از درد سرم گيج رفت ! همچين موهام رو كشيد كه دور خودم چرخيدم . يه مشت از موهام لاي پنجه هاش مونده بود . دلم ضعف رفت . زندگي مي گذشتدرسته كه گاهي يه چيزي از توي انبار بر مي داشتيم و ميزديم تنگ غذامون ، اما بازم گرسنه بوديم . اگر ريخت و قيافه اون موقع ماها رو مي ديدي ، دلت برامون كباب مي شد يه روز طرفهاي عصر بود كه يه پسر بچه سيزده ، چهارده ساله رو آوردن اونجا . من كنار ديوار واستاده بودم و نگاهش مي كردم . تازه وارد بود و غريب اونم داشت همه جا رو ورانداز مي كرد . سرش رو كه برگردوند ، چشمش افتاد به م
🌹پارت40#🌹 ن . آروم آروم به طرفم اومد و وقتي جلوم رسيد گفت : اسمت چيه ؟ اسمم رو بهش گفتم . نگاهي به سر تا پام كرد و گفت: انگاري تو از همه اينجا تميس تري ! بوي گه ايناي ديگه رو نمي دي ! مي خوام بگيرمت زير بال خودم . به شرطها و شروطها . بهش نگاه كردم . يه سر و گردن از من بلندتر بود . جوابش رو ندادم كه گفت : ماست تو دهنت مايه كردي ؟ چرا لال موني گرفتي ؟ گفتم : چي مي خواي ؟ بايس بشي آدم من تو به من برس ، منم به تو مي رسم . اسم حاجيت ياور خان . جاي قبلي كه بودم صدام مي كردن ياورخان دست طلا بر و بر نگاهش كردم . وقتي ديد سر از حرفهاش در نمي آرم با لحن داش مشدي و زشتش گفت : انگاري ملتفت نشدي؟ بعد دست كرد از تو جورابش يه چاقو ضامن دار در آورد و ضامنش رو زد كه چاقو با سرعت باز شد . رنگم پريد ! تيغه چاقو رو گرفت زير چونه م گفت : حالا چي ؟ ملتفت شدي يا اينكه صورتت رو واست خوشگل كنم ! از اين به بعد آدم مني .هر چي من گفتم برات حجته . از اين منبعد گنده اينجا منم . اينو برو به همه بگو كه حواسشون جمع باشه . هر كه رو حرف من حرف بزنه .مي برم . واسه مام فرق نمي كنه اينجا باشيم يا تو زندون حوصله دعوا مرافعه نداشتم . سرم رو انداختم پايين و راهم رو كشيدم و رفتم . اونجا اگه دو نفر كتكاري مي كردن هر دو نفر تنبيه مي شدن . دلم نمي خواست با اين كارم پر به پر خانم اكرمي بدم و بهانه دستش بيفته و زندگي برام اينجا سخت تر از اينكه بود ، بشه . همينطوريش هم توي اين چند سال هر وقت فرصتي پيدا مي كرد آزارم مي داد . تا اون موقع ، دوبار فلك شده بودم ! تو سري و پس گردني كه عادت بود اين ياور خان هم حسابش با اكبر بود كه مي خواست جاش رو بگيره . اكبر هم از پس ش بر مي اومد . ياور در مقابل اكبر مثل يه جوجه بود منظور ياور رو هم از اينكه مي گفت بايد آدم من باشي نفهميدم . اين بود كه محلي بهش نذاشتم و دنبال كار خودم رفتم اما از دور مواظب كارهاش بودم .به هر سوراخ سنبه اي سرك مي كشيد يه ساعتي كه گذشت دوباره اومد جلوي من و گفت جيگر طلا! من عادت دارم هر روز يكي مشت و مالم بده . اينم كار توئه پشتش رو كرد به من و دو زانو نشست كنار ديوار . بازم محلش نذاشتم و همونطور كنار ديوار واستادم كه يه دفعه از جا پريد و يقه مو گرفت و گفت : بچه خوشگل بيخودي جفتك ننداز . وقتي من انگشت رو كسي بذارم ديگه تمومه . بخواي نخواي مال خودمي . تازه باهاس افتخار كني كه ميون اين همه ، شانس نصيب تو شده بعد خنده چندش آوري كرد و يه مرتبه منو ماچ كرد . خون تو صورتم دويد . تا اون روز از اين برنامه ها اينجا نبود . اكبر گاهي به بچه ها زور مي گفت . ازشون كار مي كشيد اما نامرد نبود . از اين برنامه هام نفرت داشت اين بود كه يه همچين چيزهايي تو يتيم خونه تا اون موقع نبود اومدم با مشت بزنم تو صورتش كه چشمم از دور به خانم اكرمي افتاد . خودم رو نگه داشتم .اما خون خونم رو مي خورد غروب بود كه رفتيم سر شام . هر كي نون و چايي ش رو كه يه تيكه نون بيات و يه آب زيپو تو يه ليوان به اسم چايي بود گرفت و يه گوشه نشست و مشغول نق زدن شد كه ياور از بچه هاي كوچيك بغل دستي ش يكي يه تيكه نون بزور گرفت . اكبر زير چشمي مي پائيدش . تا اين رو ديد پريد جلو و تيكه هاي نون رو پس گرفت و داد دست بچه ها بعد روش رو به ياور كرد و گفت خيلي گشنه ته ياور با همون لحن لاتي جواب داد : آره تو بميري . اكبر هم بلافاصله گفت كرم .بميره كه شبا راحت بخوابي . ياور اولش جا خورد اما يه لحظه بعد گفت : اينجا كه جاش نيست ، صب رووشن ميشه كي باهاس بميره ! اكبر برگشت سرجاش اما چشمش به ياور بود . شام كه تموم شد همه رفتيم به خوابگاه . براي ياور يه پتوي پرپري و يه تشك پاره پوره آوردن و انداختن جلوش . بچه ها كه جاهاشون رو انداختن ، ياور پتو تشك ش رو با يه سالم تر بزور عوض كرد . اكبر هيچي نگفت . ياور جاش رو كنار من انداخت چراغها خاموش شد و همه خوابيديم . نيم ساعت نگذشته بود كه يه دفعه تمام تنم تير كشيد ! يه دست اومد زير پتوي من ! معطل نكردم و با مشت زدم تو صورت ياور . تا پريدم كه بزنمش اكبر رو ديدم كه با چاقوش بالا سر ياور نشسته بود . اكبر آروم طوري كه صدا بيرون نره گفت : مادربود بود افتادي ؟ واسه چي كپه مرگت رو نمي ذاري ؟ بعد پس يقه ش رو گرفت از جا بلندش كرد و پتو و تشكش رو ورداشت و پرت كرد دم در و گفت : امشب اونجا كپه لالا ميكني تا فردا تكليفت رو روشن كنم . سيكتير! و هولش داد اونطرف و به ياور كه حسابي كنفت و برزخ شده بود گفت به ناموس زهرا اگه امشب از جات بلند شي ، قيمه و قورمت مي كنم فردا صبحش بعد از صبحونه ، تا ياور از ساختمون بيرون اومد نوچه هاي اكبر يقه شو گرفتن و بردنش تو حياط پشتي . اكبر اونجا منتظرش بود . ياور حسابي ترسيده بود . دست كرد تو جيبش كه چاقوش رو در بياره كه اكبر امونش نداد و تا مي خورد كتكش زد . بدبخت خونين و م https://eitaa.com/roomannkadeh
📃 طالع روزانه: 🌕 جمعه ۴ آبان ۱۴۰۳ 🌾طالع امروز متولدین : امروز کاملا مراقب رفتار و واکنش های خود نسبت به اطرافیان باشید. احتمال دارد وارد بازی ناخواسته ای بشوید که برایتان سرانجام خوبی ندارد. بنابراین نه تنها به خود که به واکنش های اطرافیان هم حساس باشید تا وارد مسیر اشتباه نشوید. امروز نمی توانید مرز میان خواسته ها و نیازهای واقعی خود را کشف کنید. پس خیلی هم روی آن زوم نکنید و بگذارید همه چیز به روال عادی پیش برود تا مشکلی پیش نیاید. 🌾طالع امروز متولدین : شاید برای امروز برنامه های زیبا و قشنگی داشته باشید. اما احتمالا مشکلات رنگارنگی جلوی پایتان ظاهر می شوند. باید خونسرد باشید و با کمک دوستان یا افراد قابل اعتماد، این مسایل را برطرف کنید. کنترل همه چیز را به دست داشته باشید و نگذارید خیلی راحت هر چیزی شما را تحت تاثیر قرار دهد. وقتی تلاش زیادی انجام می دهید و نادیده گرفته می شود، آن را به عنوان «طرد شدن» تلقی می کنید. اما خیلی پیش‌داوری نکنید. شاید لازم باشد در مورد افکار خود حرف بزنید. 🌾طالع امروز متولدین : امروز علاقه و عشق بسیاری به خواب دارید. به طور کلی خواب آلوده هستید و دوست دارید همه روز را در رختخواب باشید. اما از طرفی هم کار و مسوولیت هایی هم دارید. تضاد این دو مساله کمی شما را دچار کلافگی می کند. اما نه به خودتان خیلی فشار بیاورید و نه زیادی تنبل باشید. کلید آرامش شما ایجاد تعادل است. کارهای مهمی که به توجه و دقت زیاد نیاز دارند را امروز انجام ندهید. تغذیه سالم و نوشیدنی های سبز را نیز در برنامه های امروز خود قرار دهید. 🍀طالع امروز متولدین : حوادث غیر مترقبه اخیراً شما ر ا شوکه کرده است و امروز زمان از نو سازمان دهی کردن، استراحت و تجدید قوا کردن فرا رسیده است. همان طوری که قلبت را به سوی انرژی مثبت باز می‌کنی از آزادی‌ات لذت ببر، دلگرمی و کمک دیگران اکنون به یاریت می آیند. خبرهای خوب را بدون مقاومت دریافت کن. خوشبختی شاید در خانه شما را بکوبد، اما مشارکت شما را می خواهد تا اتفاق مهمی برایت بیفتد. 🍀طالع امروز متولدین : برای هر کاری که امروز انجام می‌دهید باید یک توجیه داشته باشید ولی شاید ذهنتان یاری نکرده و نتوانید خیلی منطقی برخورد کنید. گرچه انگیزه ی پسندیده ای دارید اما در عمل آن را نشان نمی‌دهید. شما به راحتی می‌توانید با دلگرمی‌کامل کاری را انجام بدهید که بعداً ممکن است به خاطر آن پشیمان بشوید.به هرحال، عاقلانه ترین کار این است که به توصیه‌هایی که می‌شنوید گوش کنید و حتی اگر کاملاً هم با آنها موافق نیستید، اعتنایی نکنید. 🍀طالع امروز متولدین : ممکن است شما دوست داشته باشید که رویه خود را تغییر داده و از زندگی‌تان لذت ببرید، اما به نظر می‌رسد دیگران نسبت به شما تصور دیگری در ذهن دارند. اگرچه شما باید سعی کنید که با توجه به برنامه‌هایتان پیش بروید، اما اگر به نقطه‌ای رسیدید که فکر کردید نباید تا اینجا پیش روی می‌کردید نگرانی به خود راه ندهید. فقط چند نفس عمیق کشیده و مرزهایی را که برای خودتان تعیین کرده‌اید را به دیگران نیز بگویید تا از راهی که شما برگزیده‌اید متعجب نشوند. رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇 @shiporamoolma
📃 طالع روزانه: 🌕 جمعه ۴ آبان ۱۴۰۳ 🍁طالع امروز متولدین : امروز این که بخواهید سعی کنید بین انتظاراتی که دیگران از شما دارند و نیازهای شخصی خودتان تعادل ایجاد کنید تلاشی کاملا بیهوده است. شما به دنبال یافتن معنای آنچه در دنیای اطرافتان اتفاق می افتد هستید و دوستانتان فکر می کنند مشکلی برایتان پیش آمده است که باعث شده دلتان نخواهد با آنها در تفریحات و خوش‌گذرانی هایشان همراه شوید. هرچند دلتان نمی‌خواهد تسلیم انتظارات دیگران شوید، اگر فکر می کنید شرکت در فعالیت های اجتماعی می تواند فرصتی برای برقراری یک رابطه معنادار و پایدار را برای شما به وجود بیاورد قبل از این که به آنها جواب رد بدهید کمی فکر کنید و فرصت هایتان را ساده از دست ندهید. 🍁طالع امروز متولدین : پیش از اینکه آتشفشان درونی شما فوران کند، برای کنترل آنها برنامه ریزی کنید. باید بتوانید برای هر نوع مشکلی پیش بینی درستی داشته باشید تا با مشکلی مواجه نشوید. احساسات شما امروز زیاد هستند و ممکن است در جهت عصبانیت یا واکنش های هیجانی و منفی پیش برود. باید روی آنها کنترل داشته باشید. مراقب باشید به دایره دوستان خود آدم اشتباهی اضافه نکنید. پیش از اینکه هر حرفی را به زبان بیاورید، در مورد آن درست فکر کنید. ذهن خود را باز کنید. دنبال فرصت ها و موقعیت های جدید باشید. 🍁طالع امروز متولدین : صحبت کردن قبل از اندیشیدن طریقه شما نیست، با این حال امروز روز دیگری است. شما از نظر فکری در اوج هستید و رازی در سینه دارید که باعث شده احساس ناخشنودی کنید. نگران این نباشید که ممکن است امروز کسی را برنجانید؛ در این صورت تنها خودتان را اذیت کرده و تمرکزتان می‌گیرید. اگر قلب تان در جای درستی از زندگی تان قرار دارد،‌ پس حرفهای تحمیلی اصلا برای تان مهم نخواهد بود. ❄️طالع امروز متولدین : برخی چیزها را در رابطه با گذشته باید فراموش کرد اما به یاد داشته باشید کجای کار اشتباه کرده اید تا مبادا اشتباهات گذشته خود را تکرار کنید. با درس گرفتن از اشتباهات گذشته حال و آینده خود را بسازید؛ به ویژه در زمینه تربیت بچه ها و شروع شراکت های تازه با نگاه به گذشته درس های خوبی می توانید بگیرید. اما در گذشته غرق نشوید، خودتان را هم سرزنش نکنید، فقط از آن درس بگیرید. ❄️طالع امروز متولدین : شما امروز همچنان بین دنیای خیال و واقعیت در نوسان هستید، اما حداقل این توانایی را دارید که فرق بین آرزوهای غیر واقع گرایانه و واقعیت قابل لمس را درک کنید. در حال حاضر شما این توانایی فوق العاده را دارید که تمامی جزئیات آینده خود را به همان صورتی که خودتان می خواهید باشند و بدون قاطی کردن رویاهایتان با کارهای خسته کننده ای که اکنون باید انجام دهید به تصویر کشید. این شما هستید که دارید این تصویر را نقاشی می کنید و فقط خودتان می توانید تصمیم بگیرید که چه شکلی باید باشد، اگر رنگ ها را به دقت انتخاب کرده و تحت تأثیر نظرهای اطرافیان قرار نگیرید نتیجه ای که به دست خواهید آورد یک شاهکار تکرار نشدنی خواهد بود. ❄️طالع امروز متولدین : شما فردی مهربان و فداکار هستید که برای دیگران وقت زیادی می گذارید اما به خودتان آنطور که باید اهمیت نمی دهید. اما حال زمان تغییر است. به زودی افرادی که در گذشته در زندگی شما وجود داشتند، دوباره سر راهتان قرار می گیرند بنابراین اگر عشق قدیمی تان را ملاقات کردید، تعجب نکنید. گاهی باید اتفاقات گذشته مقابل چشمان ما ظاهر شوند تا از آنها درس بگیریم. به زودی با فردی قرار ملاقاتی دارید، اگر چه نگرانید که چگونه پیش می رود اما مطئن باشید که لحظات فوق العاده و رمانتیکی را تجربه خواهید کرد. رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇 @shiporamoolma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا