هدایت شده از دکتر 🤠خندونک😜😜😜😜👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از این درست تر نداریم 🤣🤣🤣eitaa.com/KHandoonaki
مشهد دهه پنجاه
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
🆔@shiporamoolma
🙂محله ای در یزد سال 1355
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
🆔@shiporamoolma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی که زندگی من
هیچ چیز نبود
هیچ چیز به جز تیک تاک ساعت دیواری
دریافتم
باید، باید، باید
دیوانه وار دوست بدارم
کسی را که مثل هیچکس نیست!
هر چی داری اینجابفروش 🛑
👈هر چی نیاز داری اینجا بخر 🛑
👌از نو تا دست دوم🔔
👈کسب وکارت را ویژه و طبق سلیقه خودت تبلیغ کن🛑
https://eitaa.com/joinchat/862716416C80b5319522
کانال دوم ما در تلگرام
https://t.me/semsarinmonhshahr
🆔@shiporamoolma
#فروغ_فرخزاد
🌹#شب سراب🌹
#پارت 56
نردبان مادر شده گوشت قربانی, یک پله دیگر را چیدم قاب درست کردن برایم مزه کرده میخوام قاب سفارشی آن دختر بچه را درست کنم اره کاریش را اینجا میکنم میخ کاریش را می برم خانه هر چند که اوستا خودش گفت بساز اما باشد پنج شنبه به حساب خود اوستا برای خودش قاب ساختم این را میبرم توی خانه می سازم هوا گرم شده توی اطاق هم نمی برم که زندگی مار را بهم بریزم توی حیاط کنار حوض می سازم.
آن روز تمام وقت به فکر نظام بودم اینکه می توانم داوطلبانه بروم نظام شکل وقیافه ان صاحب منصب خویشاوند اوستا دلم را برده بود چه ژستی داشت راه که می رفت صدای جررج کفشهایش از ده قدمی شنیده می شد
صورتش را چه صاف تیغ زده بود شنیده بودم در نظام صبح به صبح افسر ارشد یک ورق کاغذ میگیرد بدستش و از عکس میکشد روی صورت پسرهای جوان صدا نباید در بیاد
و این به خاطر آن است که خوب تیغ زده باشند یاد میگیرند که چه جور تیغ را بکشند که صاف بشود صورتش برق می زد چه عطری زده بود دمادم غروب کجا می رفت؟
خودم را توی لباسهای او جا دادم , به به رحیم چه خوشگل می شوی میاد بهت, اصلا تو برای ارتش ساخته شده ای , اگر پدر داشتم چه راحت مساله حل می شد.
اما کار نجاری را هم دوست داشتم اوستا را هم دوست دارم, اصلا این دکان این الوار این پریموس این بوی نفت این دود واین تراشه ها را دوست دارم, عادت کرده ام از کار کردن خسته نمی شوم چه بکنم
دلم مالش رفت
خنده ام گرفت رحیم عجب دیوانه ای هستی مثل اینکه همه چیز درست شد فقط مانده دل کندن از این دکان دود گرفته کو پر
مادرت را چه میکنی؟ بیچاره تازه یه خرده آب زیر پوستش در آمده یه خرده راحت شده می خنده باز می خواهی گرفتارش کنی
تو به این دکان دل بستی اینقدر به اینجا عادت کردی کانی که نه زبان دارد با تو حرف بزند نه دل دارد که ترا دوست داشته باشد مادرت که در تمام زندگیش در وجود تو خلاصه شده چه بکند
خب برای مردن که نمی روم شاید همینجا نگهم بدارند شاید یک جوری بگذارند شب به شب بروم خانه اما خرج خانه را چی بکنم؟
آخ درد که یکی دوتا نیست که آدم بتواند تحملش کند حواسم پرت شد یکدفعه اره را بجای اینکه روی تخته بکشم روی انگشتم کشیدم وای خون ریخت روی چوب.
اره را انداختم وانگشتم را محکم گرفتم دویدو بیرون دکان ول کردم یک عالمه خون ریخت روی خاکها دستمال گردنم را محکم بستم دور انگشتم سوز کرد باز کردم توی کتری , آب بود دویدم آوردم کتری را گذاشتم لای دو رانم خم شدم روی انگشتم آب ریختم با این یکی دست شستم خون همینجوری می آمد چه بکنم
خاک اره بریزم, دویدم از زیر میز خاک اره جمع کردم ریختم رو انگشتم خیس ش سنگینی کرد افتاد ولش کن تا قیامت که خون نمیاد بلاخره خودش بند میاد ولی دوباره با دستمال بستم دستمال بزرگ بود خوب کیپ نمی شد مجبور شدم جر دادم یک بندی از پارچه را دور انگشتم بستم مثل اینکه بهتر شد مثل اینکه ذق ذق نمی کند
ول کن مرد بچه که نیستی رفتم سر کارم, این قاب فسقلی کار دستم داد دیدی مال اوستا چه سرراست تمام شد اصلا نفهمیدم کی شروع کردم کی تمام کردم این نحسی بار اورد چوبها را انداختم یکطرف احساس کردم دلم مالش می رود گرسنه ام شده خیلی عجیب است
من که ناهار خورده ام توی دستمال ناهارم هیچی نمانده سرم گیج رفت چی بخورم؟
دلم ضعف میره چشمانم تار شد یعنی چه؟چرا اینجوری شدم؟نکند دارم می میرم مردن چه جوری می شود
جوانمرگ می شوم مادرم تنها می ماند سرم را تکان دادم پریدم تند طرف قوطی قند دوتا قند انداختم توی دهنم روی زمین دراز کشیدم دکان دور سرم چرخید چرخید گوشهایم وزوز کرد دلم به هم خورد دارم می میرم دارم می میرم طاق باز دراز کشیدم روی خاک اره ها نرم بود اما سردم شد پاهایم مور مور می کرد می گویند مرگ از پا شروع می شود شروع شده دارد می آید بالا, با
رحیم,آقا رحیم چیه؟چه شده؟یدار شو چشمانت را باز کن چیه؟رنگت پریده بدنت یخ کرده چی شده
صدای اوستا بود گویی یکدنیا با من فاصله داشت گویی آن طرف کوه البرز صدام می کرد زبانم بند آمده بود نمی توانستم جوابش را بدهم چشمهایم را هم نمی توانستم باز کنم
رحیم اوستا رحیم حرف بزن چی شده
دستهای گرم اوستا راروی پیشانی ام احساس کردم خوشم آمد گرمم کرد مثل اینکه روحم از کله ام داشت بر میگشت توی بدنم بزحمت پای راستم را تکان دام سنگین سنگین بود یعنی این پای من بود؟مثل انکه یکی از الوارها روی پاهایم افتاده بود
رحیم حرف بزن چه بلایی سرت آ»ده چی شده؟رحیم آقا رحیم
ناله ای از گلویم در امد
اوستا دستش را گذاشت زیر سرم سرم را بلند کردم مثل اینکه آب قند درست کرده بود پیرمر بیچاره با زحمت نیم خیزم کرد رحیم آب قند را بخور ببینم چی شده, دستت چی شده
با چشمهای بسته آب قند را جرعه جرعه خوردم انگاری خون تو رگهایم به جریان افتاد نفس عمیقی کشیدم که اوستا فکرکرد آه میکشم
چرا آه میکشیطفلک من چه بلایی به سرت آمده؟چه شده
چشمهایم را باز کردم
https://eitaa.com/roomannkadeh
🌹#شب سراب🌹
#پارت57
گویی اوستا پشت تور سفید ایستاده بود خوب نمیدیدمش اما حرکت عجولانه دستهایش را می فهمیدم
آاااخ
جانم عزیزم رحیم جان حرف بزن ببینم با کسی دعوا کردی تو که اهل دعوا نیستی, خبر بد شنیدی؟چه خبری؟تو جز مادرت کسی را نداری که خبرش برایت بد باشد بگو ببینم من پیرمرد را نصفه عمر کردی
نشستم اوستا پایش را حائلم کرده بود دور وبرم را نگاه کردم چشمهایم سنگین بود تور سفید داشت کنار میرفت چشمم به بیرون دکان افتاد غروب شده بود
چی شده؟از کی اینجا افتادی
نمی دانم
ناهار خوردی
با سر اشاره کردم که آری
دستت را بریدی؟هان؟خون خیلی رفته؟با سرم گفتم نه
تمام پارچه خون است روی تراشه ها خون است چطور نه
اوستا نمی دانم چرا روی زمین دوباره خواباندم کتری را برداشت و دوان دوان از دکان بیرون رفت حواسم کار افتاده بود گرسنه ام بود دلم ضعف می رفت چی شد اینطوری شدم؟دستم برید خون ریخت شستم بستم اهان گرسنه ام شد ناهارکه خورده بودم به آن زوی چرا دوباره گرسنه ام شد؟چیزی برا خوردن پیدا نکردم چی شد؟چی شد؟دیگه یادم نمی آ»د که چی شد؟
اوستا با عجله امد
رحیم تو فقط هیکل داری پسر درونت پوک است مثل یک بچه هستی با یک انگشت بریدن هیکل به این بزرگی افتاد
اوستا از کتری شیری را که آورده بود توی لیوان خودم ریخت تویش قند انداخت آورد کنارم
گذاشت روی زمین دوباره دستش را گذاشت زیر سرم
خودت کمک کن سرت را بلند کن این شیر را بخور بخور تا حالت جا بیاید تو خیلی ضعیفی درونت خالیست مرد جوانی مثل تو نباید اینقدر نحیف باشد
شیر را خوردم به به چقدر خوشمزه بود.
یادم نمی آمد کی شیر خورده بودم خیلی مزه داد یک لیوان تمام شد
میتونی بشینی
تکانی به خودم دادم نشستم اوستا برایم دوباره شیرریخت. وباره قند تویش ریخت و این بار خودم گرفتم
اوستا متفکر وغمگین پهلویم روی تراشه ها نشسته بود وچشم به چشم من دوخته بود صدای چرخهای درشکه ای که ا ز سر کوچه رد میشد شنیده شد
اوستا تفی روی زمین انداخت
پرسگ ها, مفت خورها, پیر پاتال ها, زنباره ها ,خاک بر سر ها
عرق خورها , خنده ام گرفت اوستا هر چی فحش بلد بود ردیف میکرد
هان چیه رحیم حالت بهتر شد؟می تونی بلند شوی؟غروبه میترسم مادرت دلواپس شود چه بکنم؟بروم درشکه کرایه کنم؟
نه خودم میروم
حالت بهتر شد
خوبم دردسر برای شما درست کردم.
چی میگی پسر؟از غصه داشتم پس می افتادم وای رحیم نمی دانی وقتی اینجا به دراز افتاده دیدمت چه کشیدم
اشک توی چشمهای اوستا پر شد
خندیدم ,حالا که خوبم حالا که بهتر شدم چرا دیگه ناراحتید.
اشکهای فروخورده است رحیم خودم را نگه داشتم حالا ول کردم اوستا دستمالش را درآورد اشکهایش را پاک کرد
از اینکه اینقدر دوستم داشت قوت گرفتم, پاهایم را جمع کردم باز کردم دستهایم را تکان دادم گردنم خشک شده بود با دستهایم مالیدم یا علی مدد بلند شدم دستم را گرفتم به دیوار
یه خرده بشین روی چهار پایه بشین.
نشستم هنوز حال حال نبودم اما هوا داشت تاریک میشد
بیا بقیه شیر را هم بخور بگذار بروم نان و کره بخرم بیاورم
نه اوستا می روم خانه شام می خورم.
شیررا بخور خودم همراهت می آیم.
نه نگفتم چون تنهایی فکرنکردم بتوانم بروم شیر را سر کشیدم کت ام را از روی همان لباس کارم پوشیدم وهمراه اوستا راه افتادم
اوستا از دیدن وضع خانه مان قیافه اش درهم فرو رفت.گویا فکر نمی کرد منزلی که من در ان زندگی میکنم اینقدر محقر باشد خودم که رنگ به صورت نداشتم اما انگاری رنگ اوستا از من پریده تر بود
ماردم با دستپاچگی رختخوابم را انداخت.
نه نمی خوابم حالم خوب است
دراز بکش نخواب
شام را بدهید بخورد چی دارید
مادرم تعمدا جواب نداد و اوستا هم اصرار نکرد موقع رفتن ده تومان بمادرم داده بود و سفارش کرده بود برایم جگر بخر وشیر بخرد
وقتی اوستا رفت مادر چادر از سر انداخت و دوید کنارم نشست سرمرا گرفت بوسید.
الهی در وبلایت بخورد به سر من چه کردی؟با خودت چه کردی؟انگشتم را توی دستش گرفت چی زدیدوا زدی
نه
س چی کردیهمینجوری ول کردی؟چرک میکند کار دستت می دهد خدا مرگم بدهد.
بلند شد رفت بیرون اطاق صدای کشیده شدن کفش هایش را روی پله ها شنیدم پایین رفت رفت توی مطبخ چشمهایم رابستم خوابم می آ
برگشت گرد سفیدی توی قاشق همراه آورده بود زاج را سوزاندم خوبست خوب میکند انگشتم را باز کرد بقچه پارچه هایش را آورد یک پارچه بلند برداشت زاج را توی آن ریخت و روی زخم دستم گذاشت وبست..
انگشتم دوباره به ذق ذق افتاد درد گرفت بی تابم کرد
تحمل کن خوب می شود تحمل داشته باش
شام آورد سیب زمینی پخته بود پنیر صبحانه هم همراهش آورده بود
صبح تا تو بلند شوی می روم پنیر میخرم امشب این را بخور
دلم شوری نمی خواد دلم یک چیز شیرین میخواد
شیرین؟چی بدهم بخوریچیز شیرین؟چای شیرین می خوری
باشد بده
سیب زمینی ها رو پوست کرد با پشت قاشق له کرد همراه چایی شیرین خوردم
خسته شدم می خوام بخوابم
مثل دوران بچگی لحافم را دور بدنم تا کرد کت ام را هم روی
🌹#شب سراب🌹
#پارت 58
م انداخت سردم بود اما بعد از شام حالم بهتر شد خوابیدم.
صبح وقتی بیدار شدم بوی غذا توی اطاق پیچیده بود یعنی چه؟مادر برای صبحانه چه می پزد؟
بدنم کوفته بود مثل اینکه تب کردم به طرف پنجره برگشتم صدای ظرف وظروف از پایین می امد مادر کنار حوض داشت ظرف میشست.
دستم به لحاف گیر کرد بیاد انگشتم افتادم از زیر لحاف بیرون آوردم مثل اینکه دستم ورم کرده بود همه چیز را به یاد آوردم سرم را تکان دادم هنوز گیجبودم مثل اینکه دیر کرده ام آفتاب پهن شده مادر چرا بیدارم نکرده؟اما نتوانستم بلند شوم شل بودم مادر بالا آ»د.
هان رحیم بیدار شدی؟چطوری؟
مادر چرا بیدارم نکردی؟دیر کردم.
برای چه دیر کردی؟اوستا خودش گفت تا حالت خوب نشد نرو.
اوستا گفت؟
اره حالت خوب نیست بیحالی دیشب تا صبح نالیدی دستت چطور است
خوب میشه خوب میشه
می خوای بلند بشی جگر بخوری
جگر
خیلی دلم میخواست بخورم بلند شدم
بیارم
نه بگذار بروم سر وصورتم را بشورم بیایم
چطوری
بدنم کوفته است انگاری استخوان در بد ندارم وارفتم
مثل کتک خورده ها شدی؟خون رفته قدرتت با خون ریخته
هر چه فکر کردم یادم نیامد تا این زمان کتک خورده باشم نه از دست پدر کتک خورده بودم نه از دست مادر هیچ وقت هم با کسی گلاویز نشده بودم , ولی تمام بدنم کوفته بود
آب واقعا روشنایی است شفاست سر وصورتم را با آب خنک حوض شستم موهایم را خیس کردم زیر آفتاب ولو شدم خوشم آمد
میشه مادر هر چه میخواهی بدهی بخورم همینجا بدهی
چرا نمیشه صبر کن متکا را بیارم بگذار زیر دستت
نه بابا نمی خوام تکیه میدهم به هره حوض
مادر گوش به من نداشت نه تنها لحافم را آورد بلکه گلیم جلوی آستانه دررا هم آورد
زنها واقعا چقدر عاقلند راحت شدم گرمای آفتاب وخنکی آب زنده ام کرد مادر از پله های زیر زمین که جای مطبخمان بود بیرون آمد توی تابه به اندازه کف دست بزرگ کباب جگر آورد نمک هم آورد
بخور جای خون رفته پر می شود
خودت چی
من که مریض نیستم
نه مادر عطرش تا اطاق پیچیده تو نخوری من لب نمیزنم
رحیم
مرگ من مادر نصف نصف
خل شدی پسر این را برای تو درست کردم که قوت بگیری
خواهش میکنم
مادر یک تکه کوچک از جگر را برید گذاشت توی دهانش , بی نمک است نمک بزن بخور نوش جانت جانت دردروبلات سر من.
عجب خوشمزه بود جدی جدی پولدارها عجب کیفی میکنند
به یاد شیر دیروز افتادم آ«هم خوشمزه بود اگر کار وبارم درست بشود هر هفته یکبار باید شیر بخرم یکبار هم جگر انشالله.
عصری اوستا آ»د با دستمالی پر که اول نفهمیدم چی بود
رحیم جان چطوری
سلام اوستا ,ببخشید شما را از کار انداختم.
راحت باش ,تو خوب شو حواسم جمع بشود بقیه کارها روبراه می شود دستت چطوره؟انگشتم را نشانش دادم
خوبه دیگه درد نمی کند
یکی دو روز آب نزن جوانی زود جوش میخورد
اوستا فردا میام سر کار تا فردا خوب خوب می شوم
نه پسر نه اینکه بلند بشوی بیای , حلالت نمی کنم تنهایی میری آنجا حالت به هم می خورد بدتر میشوی چه خبره
داماد در حجله معطل نیست که ولش کن.
بخور بخواب تا جان بگیری مادرم چایی بدست آمد
اوستا خدا شما را از بزرگی کم نکن حاجی خانم حالشان خوب است؟زحمت دادیم خسته شدند بفرمایید چایی تازه دم است.
مادر پهلوی چایی خرما هم گذاشته بود اوستا دوتا خرما را با چایی خورد و دستی به سر من کشید ورفت
مادر دستمالی را که اوستا اورده بود اورد توی اطاق
ببین رحیم اوستا چی آورده توی پاکت های جدا جدا گوشت قند شکر چایی برنج کره خرما توی یک قوطی مقداری عسل نخود لوبیا ولپه,پنیر گردو,کشمش,وای خدای من بعد از مرگ پدرم هیچ وقت این همه چیز میز با هم نخریده بودیم
مادر به اندازه دو هفته حقوق ومزد من است
آره مادر خیلی پولششده
فکر میکنی همینجوری خریده یا از مزم کم می کند
نه رحیم محال است همچو کاری بکند آقاست مهربان است دیروز رنگش مثل برف سفید شده بود خیلی دوستت دارد
مادر من هم مثل یک بیگانه برایش کار نمی کنم هیچوقت فکر نکرده ام که مثل یک کارگر برایش کار بکنم همیشه فکر کرده ام کار خودم است دکان خودم است پدر خودم است
از تو صداقت دیده راستی درستی دیده قدرت را می شناسد خدایا شکر.
مادر همه آنها را برداشت وبرد پایین
دوباره دراز کشیدم
صدای شستشوی چیز میزها از حیاط به گوش میرسید مادر حسابی پر کار شده بود هی میرفت هی می آم عطر غذا تمام خانه را پر کرده بود
رحیم هر وقت گرسنه شدی بگو ناهارت را بیاورم
هر وقت داری میخورم مادر.
ده دقیقه دیگر می آورم
باشد
روز بعد استاد سر ظهر له له زنان آمد
یا الله
مادرم زود دوید طرف چادر نمازش.
بفرمایید بفرمایید
سلام اوستا اوستا
اوستا نردبان را هن هن کنان بدوش کشیده از دکان تا اینجا آورده بود
برو کنار برو کنار خودم می گذارم کنار دیوار
آخه اوستا چرا این کار را کردید
تو نیاوردی خودم آوردم
خیلی خجالت کشیدم زبانم بند آمد
دست شما درد نکنه اوستا محمود واقعا خجالتمان دادید, بزرگواری کردید رحیم حالش خوب شد میاورد اینهمه
https://eitaa.com/roomannkadeh
🌹#شب سراب 🌹
#پارت59
راه را چرا بار کشیدید.
فرق نمی کند انگار رحیم آورده مگر فرق میکند؟اصل کاری درست کردنش بوده که رحیم درست کرده به نیت شما درست کرده خوب هم درست کرده.
زیر سایه شما زیر دست شما.
خب رحیم چطوری؟میبینم توی حیاط قدم میزنی.
حالم بهتر است جان گرفتم فردا انشالله میام سر کار.
خوبه رنگ ورویت هم برگشته صورتت حالت بیماری ندارد خدا را شکر.
اوستا بفرمایید ناهار ناهار حاضر است.
نه مادر سلامت باشید باید بروم جایی حاجی خانم حالا منتظرم است شما نوش جان کنید به رحیم زیادی برسید قد وقواره اش گول زنک است درونش پوک وخالیست.حسابی بدهید بخورد.حیف است پسر به این جوانی مثلپر سبک وبی وزن باشد.انگشت ات چطور است؟
خوب اوستا هیچ مشکلی ندارد.
خدار وشکر من رفتم خدا نگهدارت مادر رحیم را به شما شما را به خدا میسپارم.
اوستا رفت ومن بدو به طرف نردبان رفتم دوتا پله اش را درآورده بودم اوستا از چوبهای تازه دوتا پله تازه بریده و به جای آن دوتا کوبیده بود از خجالت عرق کردم.از قهر کردنم پشیمان شدم نباید با پدرم اینجوری رفتار میکردم حق با مادر است در برابر پدر باید مطیع بود نباید رنجید آنهم پدری مثل اوستا محمود آدم خوب با خدا با ایمان کاری نه اهل رزم است نه بزم سرش به کار خودش گرم است جبران میکنم اگر زنده ماندم جبران میکنم,نمی گذارم یکذره از من برنجد اگر یک سیلی هم توی گوشم بزند آخ نخواهم گفت خدا جون قول میدهم عهد میکنم.
رحیم دیگر رحیم دیروزی نیست کشته مرده اوستا محمود است اگر نیامده بود شاید کف دکان مرده بودم دوروز است تمام ناز ونعمت خدا رو توی خانه ما ریخته صاحب کار به این خوبی؟والله کسی ندیده
ماشالهه رحیم عجب نردبانی ساختی دست مریزاد
قابل شما را ندارد ننه جان
پشت دکان بالای الوار ها با مسطره طول وعرض الوار ها را اندازه می گرفتم دیدم همان دختر بچه که قاب عکس سفارش داده بود دارد می آید خدا را شکر قاب را درست کرده بودم پریدم پایین
سلام خانم کوچولو
رفتم طرف میز وسط دکان که قاب عکس را رویش گذاشته بودم دنبالم آمد تو جواب سلامم را نداده بود
دوباره گفتم
سلام عرض کردیم ها
مثل اینکه می ترسید کسی درون دکان باشد ازآدمیزاد رم میکرد اطراف را نگاه کرد و بعد از کلی تاخیر گفت
علیک سلام , شما ظهر ها تعطیل نمی کنید
توی دلم گفتم ای کلک اگر فکر می کردی که ظهر اینجا تعطیل است پس حالا چرا دنبال قاب عکست آمدی
گفتم
وقتی منتظر باشم نه.
مگر منتظر بودید
بله
منتظر کی
منتظر شما
دختره مثل دلمه می مانست خوشم می آمد سربسرش بگذارم خیلی جالب بود با یک وجب قد برای خودش قاب عکس سفارش می داد تنهایی دنبال سفارشش می آمد حرفهای گنده گنده می زد مثل موش می دوید وسط جمعیت , حالا هم صلوه ظهر که جنبنده ای توی کوچه نیست پیدایش شده آمده این بچه بزرگتر نداره؟صاحب نداره؟خودش با پای خودش آمده بود
اما از من پرسید
بامن کاری داشتید
ماشالهه عجب زرنگ است, تخس است یک لحظه فکر کردم عوضی گرفتم
پرسیدم:مگر شما نبودید که قاب می خواستید
با سرش گفت آری
خب برایتان ساخته ام دیگر
و قاب را از روی میز برداشتم و به طرفش دراز کردم
مثل این که قاب بزرگتر از آ«ی بود که در نظر گرفته بود نپسندید وگفت
ولی من که اندازه ندادهبودم
حوصله دوباره درست کردن را نداشتم اصلا حوصله جر وبحث نداشتم گفتم
خب شما یک چیزی خواستید ما هم یک چیزی ساختیم دیگر اگر باب طبع نیست بیندازید زیر پایتان خردش کنید
دلم برایش سوخت بچه بود داشت برگ می شد نخواستم دلش بشکند اضافه کردم
یکی دیگر میسازم
برای اینکه روش نشه دوباره بخواد گفتم:
بیشتر از یک هفته است که ظهر ها این جا منتظر می نشینم
توی دلم گفتم دِ بگیر قال قضیه را بکن طوری که دستش به قاب برسد بطرفش رفتم وقاب را بسویش دراز کردم
وقتی قاب را می گرفت خدا مرا ببخشد احساس کردم تعمدا"دستش را به دستم مالید. زبانم لال اگر دروغ بگویم هیچ نیازی به این حرکت نداشت اما تعمدا" این کاررا کرد اما دروغ نگفته باشم چادر سیاهش روی دستش افتاده بود با همان قاب را گرفت.از نظر من کار تمام بود ومی بایست تشریف مبارکش را می برد اما با کمال تعجب از من پرسید
شما که ظهر ها نمی روید خانه زنتان ناراحت نمی شود
با بی حوصلگی گفتم
من زن ندارم
با سماجتی که از آ« قد وقیافه بعید بود پرسید
کسی را هم نشان کرده ندارید
عجب بلایی بود !راست گفتند فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه, تصمیم گرفتم سربسرش بگذارم
اینکه اهلش بود از قدیم وندیم گفته اند آش پیشکش را می خورند
منتظر بود که ببیند من کسی را نشان کرده ام یا نه گفتم
چر
از رو نرفت
پرسید
خب به سلامتی کی هست
راستی کی بود؟معصوم که خواهر نداشت نوه خاله مادرم را هم که نمی خواستم اما مادر که می خواست
نوه خاله مادرم
مبارک است انشالهه پس همین روزها شیرینی هم می خوریم
والله من ز رو رفتم خجالت کشیدم سرم را پایین انداختم شاید این یک وجبی هم خجالت بکشد و بز
https://eitaa.com/roomannkadeh
🌹#شب سراب🌹
#پارت60
نجوری افتاده بودم مزد منو دو برابر کرد.
خدا عمرش بدهد مادر مرتب برایم شیر وخرما می دهد آبگوشت می پزدومن هم کیف روزگار را می کنم ام مادر حالیش نیست که این دو برابر شدن مزدم برای خاطر جان خودم است خیال ورش داشته که رحیم حالا که مزدت بکفایت است بگذار بروم خواستگاری کوکب
مادر بگذار نفسی بکشیم خون رفته جایش بیاید حالا خیلی وقت داریم نترس کوکب تو به این زودی ها ترشیده نمی شود
رحیم چی؟رحیم پیر میشود
نترس شهر هرته رحیم پیرمیشود هر دختر بچه ای را بخواهد می تواند بگیرد
تو که میگی بچه سال نمی خواهی
نه اینکه میخوام ,یعنی غصه پیری رحیم را نخورقرار مدارها را مردها گذاشته اند سنت ها را مردها ساخته اند هیچوقت حق خودشان را پایمال نکرده اند,تو مگر نمیدانی آن اوستای نجار که حالا چوب فروش بازار شده خواهر بچه سال محسن را خریده؟می دانی سن اش چقدره؟مثل پدربزرگ دختره است
آه رحیم روده درازی نکن حرف زیادی میزنی تورا چه به کار این وآن وقت زن گرفتن تست, بزرگ شدی منهم آرزو دارم دلم می خواهد نوه هایم را ببینم بغل کنم مادربزرگ خطابم کنند چقدر کش میدهی.
پس بگو,درد دردِ خودت است, آرزوی نوه کردی, خیرم باشد کو تا آ«جا
تو لب بجنبانی درست میشه
ه مادر با چی ما هنوز انیس خانم اینها را دعوت نکردیم عروسی می توانیم راه بیندازیم
برای همین شب جمعه وعده شان بگیرم
بگیر, من بدهکارم حواسم پرت است چیزی را که خوردم باید پس بدهیم والا توی شکم ام نفخ میکند
سخت میگیری رحیم الکی حرف توی حرف می آوری, همیشه این کار تست, بعد از شب جمعه چی؟می گذاری بروم خواستگاری
نه
تا کی نه
نمی دانم
رحیم از وقتی که مریض شدی بداخلاق شدی حالیت هست
نه حالیم نیست چرا باید بد اخلاق شده باشم؟تو مادر هیچ وضعیت مرا درک نمی کنی من حال زن گرفتن ندارم شر فهم شد؟آنهم کی؟یک الف بچه نه قربان تو با آن لقمه ای که برایم گرفته ای
آخه تو دختره را دیدی
نه دیدم نه میخواهم ببینم تودیدی کافیست
.ببینم که قد نمیکشه سن اش بالا نمیره دوازده ساله است بچه است ,من حاجی شکم گنده چوب فروش نیستم که دختر بچه بغل کنم آن مردکه خرس است خاک بر سر حیوان است حالیش نیست, بعضی ها را پول کور میکند کر می کند فکر میکنند چون پول دارند هر غلطی که بتوانند باید بکنند. نه مادر بگذار چند روزی نفس بکشیم, خدا مرا خر پول نکند که خودم هم خر میشوم همینکه دارم بس است.
مادر دیگر حرفی نزد خدا رو شکر تا مدتی آتش بس شد تا یکی دوماه صحبت کوکب را نمی کردهمیشه اینجوری میشه تا یه خرده یادش میره که من چی گفتم بیاد عروسی بزنو بکوب می افته وقتی زیر بار نرفتم و حرف اول وآخر را زدم یادش میاد که نباید زیاد اصرار بکند ومن راحت می شوم
خانم کوچولو
با وجودیکه دیده بودم دختربزرگی است اما شاید برای خاطر سبک کردن گناه خودم هنوز کوچولو می گفتم, داشتم خودم را گول میزدم گل را بطرفش گرفتم.
این مال شماست
نه مال شماست
مال من است؟پس این گل را برای من آورده است؟آخه چرا
از چه بابت
اجرت قاب عکس
خنده ام گرفت, طفل معصوم مثل خودم است مال مفت از گلویش پایین نمی رود زورش به این گل بود,باشد قبول دارم گذاشتم روی میز
با دسپاچگی گفت: جلوی چشم نگذاریدش
به چش
گل را برداشتم گذاشتم پشت الوارها,خب بلاخره باید بفهمم این دختر با این شیرین کاری اسمش چیه؟مبادا با دیگری اشتباه کنم
اسم شما چیه دختر خانم
دیگه دختر کوچولو نگفتم خانم شده بود خانمی فهمیده که بجای مزد قاب گل آورده بود, گل را برداشتم جلوی دماغم گرفتم و نگاهش کردم مثل اینکه در گفتن اسمش مردد بود عجب غیرتی!صورتش را که نشان داده بود گل هم که آورده بود اسمش مگر چب ود که
محبوبه
محبوبه شب!از آسمان افتاد توی دامن من.
گل را روی میز گذاشتم هنوز ایستاده بود چه بگویم؟او به من چه گفته بود
یادم آ»د آهان مثل خودش حرف میزنم پرسیدم
شما نشان کرده کسی نیستید
اگر سر وگوشش نمی جنبید که می جنبید حقش این بود که به من بگوید بتو چه مگر فضولی؟حق هم داشت به من رحیم چه ارتباط داشت که دختر های محله چه میکنند و چکاره اند من نجاری بودم سرم به کار خودم , حالا حالا ها هم قصد زن گرفتن نداشتم , تازه توی این محله اعیان نشین به گور پدرم می خندم که هوس زن گرفتن میکردم این لقمه ها بزرگتر از دهن من بودند.از قدیم وندیم گفته اند آنجا برو که بخوانند نه انجا که برانند
می خواستند من نخواستم
خنده ام گرفت,صدایش شیرین بود حرفهایش بامزه بود گفتم
چرا؟مگر بخیل هستید؟نمی خواهید یک شیرینی مفصل بخوریم
نه الهی حلوایم را بخورید
پس اون هم تصمیم گرفته بود مثل خود من حرف بزند منم گفته بودم حلوایم را بخورید
چرا
دوباره پیچه را بالا برد چنان با اشتیاق توی چشمهایم زل زد که خجالت کشیدم سرک را پایین انداختم دسته اره را چنان میان انگشتانم فشار دادم که انگشتم در گرفت و وقتی به خود آمدم رفته بودآتشی در دل من برپا کرده ورفته بود
نگاهش تا درون رگهایم را سوزاhttps://eitaa.com/roomannkadeh
40.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کارتون #آنشرلی
#قسمت_هجدهم
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
🆔@shiporamoolma
42.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کارتون #آنشرلی
#قسمت_نوزدهم
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
🆔@shiporamoolma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک چیزایی قابل جبران نیست
مثل حرمت هایی که شکسته شد
دل هایی که شکست 🍂🌸
شخصیت هایی که خورد شد ...!
و اعتمادی که دیگه نموند
اینا قابل بخشش نیست ..
قابل جبران هم نیست ...! 🍂
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
🆔@shiporamoolma
🌹#شب سراب🌹
#پارت61
ند به چاک اما بر وبر از زیر پیچه منو نگاه می کردنگاهش سنگین بود ومن با چشمهای به زیر انداخته احساس میکردم نخیر منتظر جواب من بود گفتم
برای مادرم مبارک است من که نمی خواهم الهی حلوایم را بخورید
توی دلم خندیدم او او جدی جدی خندید:
خدا نکند
یعنی چه؟این دختره چه جوری جرات میکند با پسر عزبی توی یک دکان خلوت سر ظهر که هیچ جنبنده ای توی کوچه نیست اینجوری خودمانی حرف بزند راست میگویند آخر زمان شده.
چه قدر تقدیم کنم
بابت چه
اصلا اصل قضیه را فراموشم شده بود قاب عکس یادم رفته بود
بابت قاب
آه بلی قابی ساختمآمده ببرد.اما از یک پایه نردبان مادرم ساخته ام زحمتی هم نداشت هر چند موقع بریدن پدرم درامد اما بعدا"با چهارتا میخ به هم وصلش کردم تمام گفتم
ما آنقدر ها هم نالوطی نیستیم
آخه
آخه ندارد ناسلامتی ما کاسب محل هستیم
این را از اوستا یاد گرفته بودم اوستا گفته بود هر چند که بچه است اما بچه همین محله است و مسلما"مارا مدیون هم محله ای ها میدانست.دوتا چوب روی میز بود برداشتم ونشان دادم وگفتم:دوتا تکه چوب اینقدری هم قابلی دارد که شما حرف پولش را می زنید
یادگار ما باشد قبولش کنید گفت
اختیار دارید صاحبش قابل است دست شما درد نکند
باید سرش را می انداخت پایین و می رفت, اما نفهمیدم نه تنها نرفت بلکه تعمدا پیچه اش را بالا زد و با چشمهایش توی تخم چشم های من خیره شد
انگاری آب داغی را از فرق سرم ریختند تا پایین دخترک بزرگ بود شانزده هفده ساله درشت قابل به شوهر ,گوش بزنگ خواستگار, بی آنکه دست خودم باشد یکدفعه از دهنم در آ»د
فتبارک الهه احسن الخالقین.
آیا شنیدیا من زمزمه کردم؟بی آنکه حرف دیگری بزند پیچه اش را پایین آورد وبدون خدافظی سلانه سلانه رفت بیرون
با نگاه دنبالش کردم ,امروز کسی توی بازارچه نیست که وسط دست وپا گم شود باید ببینم از کدام طرف می رود اخه این کیه؟من فکر میکردم بچه است, اما دختر رسیده است چقدر سرزبان دار است از زیر پیچه حسابی منو نگاه می کرد , همه حرکات منو زیر نظر داشت, من بگو که فکر میکردم با یک دختر بچه کم سن وسال طرفم داشتم سر به سرش میگذاشتم.
رحیم خاک بر سرت با آتش بازی کردی اگر پدر گردن کلفتی داشت چیاگر برادر بزن بهادری داشت چی؟اگر سر میرسیدند؟
تکه بزرگه ات گوش ات بود تا بیایی ثابت کنی که قاب عکسساخته ای کتک را نوش جان کرده بودی بخیری گذشت خدا رحم کرد, تازه از رختخواب بلند شدم اصلا نا نداشتم که از پس شان بر بیام, خدایا شکر به مادر بیچاره رحیم رحم کردی اگر اوستا سر می رسید چه می شدظهره اما اوستا زمان رفت وآمدش به هم ریخته گاهی میاد گاهی نمیاد, وای خدا عجب بلایی رسیده بود خدایا شکر که بخیر گذشت
وقتی خطر وجودش رفع شد بخود آمدم انگاری خوشگل بود یک نظر دیدم فقط یک لحظه چرا پیچه را بالا برد؟نکند از لحن صحبت های من فهمید که فکر میکنم دختر بچه است حتما به پر دماغش خورد آخه دختر ها دلشان نمی خواد بچه سال دیده شوند مخصوصا که اینجوری سر وزبان دار هم باشند,پیچه را بالا آورد تا من حساب خودم را برسم با یک دختر خانم سر وکار دارم نه با یک دختر بچه از کدام طرف رفتاز طرف راست کوچه پس منزلشان طرف راست است شاید اوستا بشناسدش نمیدانم شاید هم تازه به این محل آمده اند شاید اوستا هم نشناسد با چادر وچاقچور که زنها را نمی شود از هم تشخیص داد مگر اینکه پیچه را برای اوستا هم بالا ببرد
از این فکر ناراحت شدم نکند از آن دخترهای ولگرد بود که اگر بود خب برای همه پیچه بالا می رفت کار ندارد در میان جمعیت پایین می آورد هر جا لازم شد بالا می برد.آزان که بالای سرش نیست مواظب باشد نه پدری نه برادری,دوباره از اینکه پدر ی برادرش سر می رسید و مرا می زد تنم لرزید
نمی دانم چه کار خیری کرده بودم که خطر از سرم گذشت خدایا هر گناهی کرده ام یا می کنم مجازاتش به تنم بخورد نه آبروم , اوستا روی من حساب می کند,اگر پا کج بگذارم نانم را بریده ام پس به اوستا جریان را می گویم
چی بگویم؟بگویم دختره خودش را به من نشان داد؟خجالت میکشم سرخ وسفید می شوم کار بدتر میشود نگویم
بعد مثل آن دفعه یکی خبر میدهد اوضاع بدتر میشود توکل به خدا می کنم یک جوری می گویم که بددل نشود تازه من بیچاره که کاری نکردم , آهو خودش با پای خودش آمد که شکارش کنم من چه بکنم؟
از این فکر بدم آد شاید هم دختره خل بود شاید از آمد عقب افتاده هاست حتما" عقل درست وحسابی ندارد, حتما" خانه وخانواده ندارد والا در این صلوه ظهر تنها وبیکس نمآمد سراغ من به اوستا جریان را می گویم اهل محل را می شناسد حتما اگر دختر خل وچل توی این محله باشد آن را هم خبر دارد
آن روز از بخت من اوستا نیامد آن نظم وترتیب همیشگی کارمان به همخورده بود از روز یکه توی خانه بشیرالدوله شروع به کار کرده بود کم می آمد وقتی هم می آ»د کم می ماند حال واحوالی میکرد و گاهی چایی هم نمی خورد می رفت,اما از روزی که به خانه ما آ»ده بود من آ
🌹#شب سراب🌹
#پارت 62
ند نه اینکه بسوزد نه گرم شد مطبوع بود درد بود اما شیرین بود,محبوبه شب بود آمد وعطر افشاند و رفت((محبوبه
تا به خانه برسم مدام با اسمش وررفتم محبوبه نه سرکش داشت نه سین داشت نه شین اما مقبول بود دلم را برد خوشم آمد به دلم نشست معجزه است ها یک عمر دنبال چه بودم چه نصیبم شداسمش به خط خوش نمی شود اما خودش خوشگل بود شیرین بود,نرم بود, لطیف بود دلم را ربود
مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید
کجایی رحیم؟دیر کردی بد دل شدم,زود باش لباست را عوض کن سر وصورتی صفابده دیگه کمکم پیدایشان می شود.
آه بلی مهمان داریم
معلومه که داریم مگر فراموش کردی
نه که فراموش نکرد
مادر توی اطاق عجب سور وساتی راه انداخته بود بوی چند نوع غذا همه جا پیچیده بود احساس کردم گرسنه ام شده, زود کنار حوض تن وسرم را شستم لباسم را پوشیدم و رفتم توی اطاق همه چیز مرتب بود مادر از صبح زود همه کارها را ردیف کرده بود هوس کردم بنویسم قلم ودوات مدتی بود پشت آیینه جا مونده بود.
رحیم حالا چه وقت این کارهاست
تا بیایند مادر
حالا دیگر پیدایشان می شود
حالا دیگر پیدایشان می شود
باشد کار بدی که نمی کنم بیایند
کاغذ داری
یک تکه از مقوای اوستا مانده زیر گلیم هم کاغذ برایت نگه داشتم
الهی قربان تو ننه جونم
مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید
مژده,مژده,مژده, می آید مسیحا,مسیحا,مسیحاا
برای اولین بار از اینکه مادر سواد خواندن نداشت خوشحال شدم اگر می خواند شاید رسوا می شدم ولی چرا رسوا مگر خودش همه اش در فکر زن دادن من نیست خب بسم الله این شروع کار است خوبه که دختر با پای خودش بیاد بعدا ناز و ادا نمیکنه شلتاق نمی کنه خودش بپسندد خوب است بعدا نمی گه پدرم مادرم قوم و قبیله ام بدبختم کردند گرفتارم کردند نه چرا فال بد می زنم چرا بدبختی ما خوشبخت می شویم اگر سازگار باشد اگر مرا همینجوری که هستم بپذیرد که پذیرفته دیگر مشکلی نداریم تازه از کجا معلوم خودش دختر کی هست شاید پدرش بناست شاید بزاز اشت شاید حمال است چه می دانم شاید اصلا پدر ندارد بی پدر است آه نه بی پدر حرف بدی است عزیز من است پرنده قلب من است رحیم بدجوری گرفتارت کرد رحیم بیچاره میشی بدبخت میشی به این زودی اسیر شدی دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
همه نوشته هایم را روی زمین چیدم ماشالله به خودم همه را خوب نوشته ام همه خوبند با وجود اینکه مدتها بود مشق نکرده بودم اما همه را پسندیدم خوب نوشتم انتخاب برایم مشکل بود این نه آن این یکی آخه چرا این یکی مگر بد است همه خوبند مردد ماندم کدام را ببرم از مادر کمک بخوام اونکه متوجه نمی شود
چشمهایم را بستم یکی را برداشتم اتفاقا خیلی قشنگ بود بفال نیک گرفتم توی حرفهای شعر دنبال اسمش گشتم میم میرود ح و ب صاحبدلان واو خواهد میشود محبو ب دوم نداشتیم ه آخر دوتا داشتیم ه پنهان و ه خواهد چه بکنم ب نداشت ولش کن نوشته را خراب نکن می خواستم حرفهای اسمش را پر رنگ بکنم اما ترسیدم خراب بشود کاغذ هم دیگه نداریم همان را برداشتم تا فردا صبح خیلی طول کشید جمعه طولانی شد شب طولانی تر اما تنها نبودم با خیالش گرم قال و مقال بودم همه اسرار دلم را گفتم هرچه بود هرچه که داشتم همه را اقرارکردم پدرم مرده بود یتیم بودم از غصه هایم از قصه هایم همه را با خیالش در میان گذاشتم
صبح شد آفتاب بیرون آمد
مادر خداحافظ
بسلامت رحیم
دیگر بطرف دکان نجاری نمی رفتم نه دیگر آنجا دکان نبود میعادگاه عشق بود او آنجا بود همانجا پیدایش شد همانجا ماند گویی منتظرم بود چشم براهم بود رحیم آمدی صدایش را می شنیدم شما که ظهرها به خانه نمی روید زنتان ناراحت نمی شود ای شیطان کوچولو ای بلا ای کلک پس تو از همان زمان همه را رشته بودی تو با آن قدت با آن هیکل ات که مرا گول زد و فکر میکردم بچه ای عروسک داری آخ که چه دیر متوجه شدم ببیت طفل معصوم از کی مرا میخواد رحیم عجب الاغی هستی عجب خری دختر که نمیاد راست توی بغل آدم از اشاراتش از حرکاتش باید بفهمی ترا میخواد رحیم با آتش داری بازی میکنی مگر فقط خواست دختره زمانه زمانه بدی است مواظب باش شاید پدرش راضی نباشه شاید مادرش راضی نباشه آنوقت چه خاکی به سرت میکنی هان با خیالش زندگی میکنم مجنون میشوم آهان آواره دشت و بیابان می شوی بیچاره میشوی چرا بیچاره ایل و تبارش منو نخواهند خودش می خواد کافیست فکر کردی مشکل از همینجا شروع می شود اصل خودش می خواد کافیست فکر کردی مشکل از همینجا شروع میشود اصل خودش نیست قوم و قبیله اش آخرش چی آخرش اینه که اونو بمن نمی دهند خب خیالش را که نمی توانند از من بگیرند می توانند نه اینرا هیچکس در هیچ جا نتوانسته و نمی تواند با خیال خوشی آره باشد برو جلو
در دکان را باز کردم دستمال ناهارم را جای همیشگی اش گذاشتم حالا چه باید بکنم خب برو اره را بردار الوار را بیار مثل هر روز کارت را بکن خیالات را از سرت بدور کن رحیم
🌹#پارت63
خودت را بیچاره نکن
الوار را گذاشتم روی میز خدایا کمکم کن دستم را نبرم بسم الله شروع بکار کردم یکساعت دوساعت رفت و آمد زیادی تو کوچه بود چه خبره دلم شور افتاد نکند خانه آنها آتش گرفته نکند پدر یا بردارش فهمیده اونو کشته نکند خودش خودش را کشته آخه برای چی مگر چه شده مگر چه خبر شده با یک نگاه و چند کلام حرف که قیامت به پا نمی کنند اره را از توی الوار در آوردم و برگشتم توی کوچه را نگاه کردم زنها و مردها کاسه بدست می رفتند عجله داشتند کجا می روند نکند گفت حلوایم را بخورند جدی جدی مردم برای گرفتن حلوا می روند نگران شدم دلم لرزید آدم بیرون دکان پسر بچه ای را که ظرفی بدست می دوید صدا کردم آهای پسر با توام بایست ببینم چه خبره کجا می روی این آدمها بدنبال چه می روند خندید میروند پلو خورش بگیرند مگر خیرات است بلی کجا کی خیرات میده منزل آقای بصیر الملک پسر دار شده خیرات می دهد راحت شدم پس خبر این بود خوبه اوستا امروز پیدایش نمی شود ولی کفری میشود مرد که خیرات می دهد زنش زاییده خانوم خانما یا خواهر تارزن
برگشتم سرکار دوباره آمد بخیالم کجاست چرا پیدایش نیست رحیم بخودت قول نده مگر هر روز می آید که امروز هم بیاید دلم گواهی میدهد که می آید چه جوری چه می دانم دلم برات شده خیالات برت داشته از کجا فهمیدی که میاد دلم می گوید می گوید می آید حتما می آید ببینیم و تعریف کنیم حوصله کار نداشتم ول کردم آمدم ایستادم در دکان مردم را نگاه میکردم دلم برایشان سوخت اینهمه آدم محتاح آن یکنفرند ای خدا قربان تو بروم روزی را چه جور قسمت کردی حساب و کتابت چیه ما که سر درنیاوردیم
مثل اینکه برق زد یفرق سر من افتاد تمام بدنم لرزید او ا دیدم وسط جمعیت شناختمش حالا دیگر بین هزاران نفر هم باشد می شناسمش دلم که می طپد می فهمم اوست آره خودش است یک لحظه فکر کردم دارد می رود ظرفش را پر کند مثل اینکه بدم نمی آمد اینجوری باشه اما نه اون من مثل یک لاقبا نباشد محتاج بصیر الملک ها نباشد مثل خودم به نان خشک سازگار باشد منت چلو پلو را نکشد داشت می آمد طرف دکان آره والله دارد می آید کاغذ توی جیبم بود هول هولکی در آوردم گرفتم توی دستم چه حوری بدهم نمی دانستم دلم هم نمی خواست باز هم بیاد توی دکان هوای اوستا را هم داشتم وقتی نزدیکتر شد فرار کردم انگاری نمی توانستم روبرویش بایستم کاغذ از دستم افتاد روی زمین دویدم توی دکان برگشتم رسیده بود پایش را گذاشت روی کاغذ آه از دلم در آمد ندید کثیف شد لگد خورد ولی نه گویا دید عجب شیطانی هست این دختر یک سکه از دستش انداخت روی زمین خم شد هم سکه را برداشت هم کاغذ زیر پایش را آری دید فهمید برداشت رفت همانطوریکه دل من رفت
دلم را همراه خود برد دلم را که توی همان تکه کاغذ پیچیده بودم دیگر برای من چیزی نماند صاحب شد دلم را باختم در گرو عشق او گذاشتم رفت دلم از کفمم رفت او ربود دلربایم او بود نه به زور نبرد خودم دادم خودم باختم به او سپردم نگهش می دارد دوستم دارد چشمهایش دروغ نگفتند دوستم دارد میدانم من که تجربه ای ندارم اما فکر میکنم بیت زن و شوهر مهمترین مساله دوست داشتن است اگر همدیگر را دوست داشته باشند همه مشکلات حل میشودمدتی گیج و منگ نشستم یک ساعت دوساعت نمی دانم نشانیکه در کف کوچه روی دیوار کوچه برای طلوع و غروب آفتاب گذاشته بودمساعت تقریبی روز برایم معلوم میکرد انگاری از ظهر خیلی گذشته بلند شدم رفتم دم در دکان سایه را نگاه کردم آسمان را نگاه کردم آری از ظهر خیلی گذشته رحیم بیچاره تو هنوز ناهار نخوردی اصلا حالیم نبود گرسنه ام نبود سیر شده بودم بی نیاز شده بودم تنها نیازم او بود ایکاش کاغذ را به دستش داده بودم ایکاش جرات میکردم دستم را به دستشمی مالیدم مثل آنروز اما هیچ نمی دانستم زیر چادر کیست چکاره است بچه سال است یا یک دختر دم بخت خوشگل شیرین عسل
تشنه ام بود آب خوردم هوا داشت گرم می شد هوا خفه ود نفسم سنگینی میکرد رحیم خاک بر سرت بکنند امروز را هیچ کار نکردی حالا اوستا میاد حالا میاد میخواد چهارچوبه را ببره بریدیاره کردی چی میگی
مثل اینکه از خواب بیدار شدم بسرعت رفتم سرمیز الوار را روی میز دراز کردم اره را تیز کردم و بسرعت تمام اره کشیدم
عرق کردم دوباره تشنه شدم آب خوردم ناهار چی اصلا بدنبالش نبودم یک موقعی برگشتم به در دکان نگاه کردم که آفتاب غروب کرده بود پس اوستا امروز نمی آید بیخودی عجله کردم بیخودی هول شدم
روزها پشت سر هم می گذشتند لحظه ای بدون خیال او نمی گذشت اوستا در هفته قبل فقط دو بار آمد یکی وسطه هفته یکی آخر هفته مزدم را داد همینجوری سر پایی آمد و رفت اصلا با من حرف نمی زند دو کلمه ای هم که میگوید چه بکن چه نکن توی صورتم نگاه نمی کند خدایا چی شده هر چه هست تقصیر خودم است حتما فهمیده حتما یکی بگوشش رسانده دخترهدوبار آمده و رفته مگر میشود شتر دزدید ودولا دولا رفت چه بکنم اصلا نمی شنید که خودم یکجوری قضیه را سر هم بیا
🌹#شب سراب🌹
#پارت 64
م می گویم دختر کوچلو آمد و قاب را گرفت و رفت جون مزد نگرفتم بجایش یک شاخه گل آورد خب این کجایش بد است من که دنبالش نرفتم اوستا با من طرف است محله را که نمی تواند زیر نظر بگیرد من نباید کار بد بکنم دیگران که خود دانند اما رحیم
" طمع خام بین که قصه فاش "
" از رقیبان نهفتنم هوس است "
این گل خوشبوی من با سواد است ، نکته سنج است ، ادیب است ، شاعر است ، پس قصه عشقمان را فاش کرده ، به کی گفته ؟ حتما به مادرش ، دخترها همه راز دل را با مادر در میان می گذارند ، مادر عاشق شدم عاشق
حروف را شمردم هشت تا سین و شین دارد ، این را بفال نیک گرفتم ، او از دل من با خبر است دل به دل راه دارد فهمیده که دو حرف محبوب من سین و شین است .
از کجا این شعر را پیدا کرده که هم مناسب حال است و هم دارای اینهمه حرف خوش آواز ؟
کاغذ را ده بار بوسيدم بوي بهشت مي داد دل نمي کندم مي خواستم در تاريکي شب همانجا بمانم و فقط آنرا ببوسم به لبهايم بمالم گرمي لبهايش توي کاغذ پيچيده بود ، عطر تن و بدنش توي همين بود .
صداي بسته شدن دکانهاي اطراف هوشيارم کرد .
نه ديگر بايد رفت ، بايد برگشت ، هيچوقت و هيچ لحظه اي از زندگي بدست و اعتبار ما نيست هميشه همه چيز در گذر است چه خوب چه بد مي گذرد .
اگر لحظه هاي خوشي پايدار بودند بهشت بود اگر غم ها پايدار بودند دوزخ بود پس چون هر چه هست مي گذرد گويا برزخ همينجاست .
کاغذر را تا کردم ، دل در او پيچيده بود ، با احتياط تا کردم گذاشتم توي جيب پيراهنم ، روي قلبم ، اينکه داشت به خانه مي رفت پاي من نبود بال در آورده بودم پرواز مي کردم ، بين زمين و هوا ، روي زمين نبودم ، سبک شده بودم ، وجودم مالامال از دوست داشتن و مهر ورزيدن بود .
- رحيم آمدي ؟ پدرم در آمد پسر .
صداي مادر بود دم در منتظرم بود .
- سلام مادر
- رحيم مردم و زنده شدم از روزيکه حالت بهم خورده هزار فکر توي کله ام هست تا بروي تا بيائي صد بار مي ميرم و زنده مي شوم
- مادر بچه که نيستم
- يادت رفت رو دوش اوستا آمدي ؟
- يکبار که هزار بار نيست پيش آمد و تمام شد
لباسم را در آوردم بوي عطر توي اطاق پيچيده نکند رسوا شوم ، نکند مادر بفهمد ، چه کنم ؟ کجا بگذارم ؟ هر جا بگذارم پيداست ، عطرش عالمگير است ، همه خانه را پر کرده قائم کردن فايده ندارد .
کشتن شمع چه حاجت بود از بيم رقيبان
پرتو حُسن تو گويد که تو در خانه مائي
مادر رفته بود شام بياورد ، اينور آنور را نگاه کردم توي يک وجب اطاق جائي نبود که پنهانش کنم دوباره بوئيدم ، کجا پنهانت کنم ؟ کجا ؟
صداي پاي مادر آمد ، از پله ها بالا مي آمد ، هول کردم تند تند فرو کردم توي رختخوابم که يک گوشه اطاق رويهم بود .
- رحيم سر و صورتت را بشور شام بخوريم .
دلم نمي آمد دستي را که دست لطيف او را گرفته بود بشويم و نشُشتم ، دست چپم را شستم ، با دست چپم صورتم را شستم ، بگذار همينجوري بماند ، امشب در آغوشم باشد و شد .
*** صبح وقتي بيدار شدم مادر توي اطاق نبود ، از پنجره ، نگاه کردم متفکر و مغموم روي پله ها نشسته بود .
سماور مي جوشيد ، نان هم خريده بود ، پنير هم داشتيم .
انگاري خودش صبحانه اش را خورده بود ، هيچوقت بدون من صبحانه نمي خورد ، امروز چه شده ؟
کاغذ را که زير بالشم گذاشته بودم برداشتم بالش و لحاف را توي تشک گذاشتم و دوباره کاغذ را توي آنها جا دادم ، رختخوابم را گوشه اطاق توي چادر شب گذاشتم و چادر شب را گره زدم
- سلام مادر صبح بخير
- سلام رحيم
- چرا اينجا نشستي ؟
همينجوري
سرسنگين بود مثل اوستا توي صورتم نگاه نمي کرد
نشستم کنار حوضباز هم نمي خواستم دستم را بشويم ، بايد طوري مي کردم که مادر نفهمد ، يک وري نشستم طوري که دست چپم بطرفش بود ، اجبارا پشتم هم بطرفش ش
فکر مي کنم ناراحت شد بلند شد رفت زير زمين ، تندي باز با دست چپ صورتم را شستم و دويدم توي اطاق
هميشه مادر برايم چائي مي ريخت ، اما دير کرد نيامد
خودم چائي ريختم خوردم ، نان را وسط سفره پيچيدم بشقاب پنير را روي سفره گذاشتم مادر آمد ، بقچه حمام من را آورده بود
منکه نگفته بودم حمام مي روم ، ولي خب اغلب روزهاي جمعه اين کار را مي کردم ، چيزي نگفت ، فقط در حاليکه بقچه را جلوي پنجره مي گذاشت گفت :سر راه صابون بخر نداريمهوا گرم شده دم حوض خودم را مي شويم
با تحکم گفت:نه برو حمام ا
وقتي از در خارج مي شدم گفت
اگر آمدي ديدي نيستم يک تک پا مي روم منزل انيس خان باشد خداحافظخداحافظ
مادر يک جوري شده بودهرگز سابقه نداشت تنها روز تعطيلي که من خانه هستم جايي برود هرگز سابقه نداشت با زور مرا حمام بفرستد چي شده
يکساعته برگشتم مادر نبودآئينه و قيچي را آوردم جلوي پنجره از بچگي عادت کرده بودم ، مادرم موهايم را کوتاه مي کرد از نداري بود پول سلماني هم از آن خرجهاي بيخودي است که هميشه هست ، بزرگ که شدم خودم اين کار را مي کنم
موهايم را شانه کردم ، پس محبوبه من از م
https://eitaa.com/roomannkadeh
🌹#شب سراب🌹
#پارت65
وهايم خوشش مياد صدائي توي گوشم پيچيد " گر چه حيف است که زلف هايتان کوتاه شود " عزيز دل من ، اگر هم کوتاه بکنم بخاطر تو خواهم کرد ، بخاطر عشق تو .
با قيچي يکدسته از موهايم را بريدم ، دسته کردم ، از قوطي نخ و سوزن مادر يک رشته نخ برداشتم ، موها را محکم بستم مبادا يک تار مو بيفتد ، آئينه و قيچي را بر مي داشتم مادر آمد ديد که آئينه را سر جايش مي گذارم ، ديد که قيچي دستم هست .
- پس چرا کوتاه نکردي
- حالا زوده
- زود نيست رحيم چند روزه مي خوام بگم موهايت را کوتاه کن درويش شدي
- بد شدم ؟
- آره ، پريشان حالتت نشان مي دهد.
توي دلم گفتم ، برو از چشم محبوبم نگاه کن ، دل ندارد يک تار مويم کم شود .
- باشد براي بعد
- اه
نمي دانستم چه بايد بگويم نمي دانستم چه بايد بکنم قلم و دواتم را آوردم جلوي پنجره زير آفتاب نشستم ، کاغذ نداشتم .
- ننه جانم برايم کاغذ کنار گذاشته ؟
- هر وقت احتياج داري ياد ننه جانت مي افتي
دلخور بود حق داشت از روزيکه دلم جاي ديگر بود حواسم بخود نبود ، به خانه مي آمدم ، مي نشستم مي خوردم مي خوابيدم اما در عالم خودم بودم ، انگاري مادر را نمي بينم ، انگاري کسي دور و برم نيست هر جا نگاه مي کردم چشمهاي قشنگ او بود ، به هر چه دست مي کشيدم لطافت و گرماي دستهاي او را بيادم مي آورد .
سر يک قوطي مقوائي را از زير گليم بيرون آورد و بطرفم انداخت .
مادر دلخور بود سر سنگين بود يک جوري بود .
برقي از منزل ليلي بدرخشيد سحر وه که با خرمن مجنون دل افکار چه کرد
ساقيا جام ميم ده که نگارنده غيب
نيست معلوم که در پرده اسرار چه کرد
بدرخشيد ، بدرخشيد ، سحر سحر اسرار اسرار اسرار
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
🆔@shiporamoolma
🌸🍃🌸🍃
#حکایت
#داستانک
در ايام «مالك بن دينار» مردى بود كه تمام عمر خود را در خرابات به سر برده و روى به خير نياورد و انديشه نيكى بر او نگذشت. نيكان روزگار از او حذر كردند، تا وقتى كه فرشته مرگ دست مطالبه به دامن عمرش دراز كرد. او چون دريافت وقت مرگ فرا رسيده نظر در جرايد اعمال خود كرد، نقطه اميدى در آن نديد. به جويبار عمر نگريست شاخى كه دست اميد بر آن توان زد نيافت، آهى از عمق جان كشيد و به سوى ربّ الارباب روى كرد و گفت:
«يا مَنْ لَهُ الدُّنْيا وَالآخِرَةُ ارْحَمْ مَنْ لَيْسَ لَهُ الدُّنْيا وَالآخِرَةُ»
اين را گفت و جان داد
اهل شهر به مرگ او شادى كردند و بر جنازه او به شادى گذشتند، او را به بيرون شهر برده به مزبله انداختند و خاك و خاشاك بر جنازهاش ريختند.
مالك بن دينار را در خواب گفتند: فلانى درگذشته و به مزبلهاش افكندهاند، برخيز او را از آنجا بردار غسل بده و در مقبره نيكان دفن كن. گفت: پروردگارا! او در ميان خلق به بدكارى معروف بود؛ مگر چه چيز به درگاه كبرياى تو آورده كه سزاى چنين كرامتى شده است؟
جواب آمد: چون به حالت جان دادن رسيد كه نامه عمل خود را نظر كرد و چون همه را خطا ديد، مُفلسانه به درگاه ما ناليد و عاجزانه به بارگاه ما نظر كرد، چون دست بر دامن فضل ما زد، بر دردمندى او رحم كرديم و چنان او را بخشيدم كه انگار گناهى نداشته بود، از عذاب نجاتش داديم و به نعمتهاى پايدارش رسانديم، كدام درد زده به درگاه ما ناليد كه او را شفا نداديم؟ و كدام غمگين از ما خلاصى طلبيد كه خلعت شادكامى بر او نپوشانديم؟
📚كتاب داستاهاي عبرت آموز شيخ
حسين انصاريان
〰〰🌸
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
🆔@shiporamoolma 🌞 🌸〰〰
شب نیز پایان خواهد یافت
و خورشید خواهد درخشید
روزهای خوب خواهند آمد
به امید فردایی روشن
شبتون بخیر
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
🆔@shiporamoolma
ســلام🌷
به 28ابان ماه خوش آمدید
امیدوارم 🌷
خدا به زندگیتان سرسبزی
به قلبتان مهربانی🌷
به روحتان آرامش
به زندگیتان محبت عطاکند🌷
وشماراازنعمتهای بیکرانش سیراب کند
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
🆔@shiporamoolma
تقویم نجومی اسلامی
✴️ دوشنبه 👈28 آبان / عقرب 1403
👈16 جمادی الاول 1446👈18 نوامبر 2024
🕌 مناسبت های دینی و اسلامی.
🌙⭐️ امور دینی و اسلامی.
📛 تقارن نحسین و صدقه صبحگاهی رفع نحوست کند.
📛و از جابجایی اجتناب شود.
🚘 سفر: مسافرت امکان حادثه دارد و در صورت ضرورت همراه صدقه و احتیاط باشد.
🤕 مریض مراقبت بیشتری نیاز دارد.(منظور مریضی است که امروز مریضیش شروع شود).
👶مناسب زایمان و نوزاد عاقل و دانا باشد.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓 امروز تا ظهر قمر در برج جوزا و از نظر نجومی مناسب برای امور زیر است:
✳️امور آموزشی و تعلیمی.
✳️ آغاز نگارش کتاب و مقاله.
✳️لباس نو پوشیدن.
✳️دیدار روسا.
✳️و خطاطی نیک است.
✳️ شما میتوانید باجستجوی کلمه" تقویم همسران"در تلگرام و ایتا به ما بپیوندید و تقویم هر روز را دریافت نمایید.
🟣 امور مربوط به نوشتن ادعیه و حرز و نماز و بستن آن خوب نیست.
👩❤️👨 مباشرت و مجامعت:
مباشرت امشب شبِ سه شنبه: فرزند راستگو و مهربان و بخشنده و عاقبت به خیر است.
💇♂ اصلاح سر و صورت:
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ،باعث حزن و اندوه می شود.
🔴 حجامت:
#خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری ،باعث فرج و نشاط می شود.
🔵ناخن گرفتن:
دوشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی است و برکات خوبی از جمله قاری و حافظ قران گردد.
👕دوخت و دوز لباس:
دوشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز بسیار مناسبی است و آن لباس موجب برکت میشود.
✴️️ استخاره:
وقت #استخاره در روز دوشنبه: از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعداز ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ ظهر و از ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن).
✳️ ذکر روز دوشنبه : یا قاضی الحاجات ۱۰۰ مرتبه.
✳️ ذکر بعد از نماز صبح ۱۲۹ مرتبه #یا لطیف که موجب یافتن مال کثیر میگردد.
💠 ️روز دوشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_حسن_علیه_السلام و #امام_حسین_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
😴😴 تعبیر خواب.
تعبیر خوابی که امشب شبِ سه شنبه دیده شود طبق ایه ی 17 سوره مبارکه "بنی اسرائیل " است.
وکم اهلکنا من القرون من بعد نوح...
و از معنای آن استفاده می شود که چیزی باعث حزن و اندوه خواب بیننده می شود پدیدار گردد صدقه بدهد تا برطرف شود و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
🌸ـزندگیتون مهدوی 🌸
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
🆔@shiporamoolma
🌹#شب سراب 🌹
#پارت66
کنم
اصلا احساس هيچ چيز نمي کردم ، شيرين ترين خوابي بود که امشب ها مي کردم ، نه گرما حريفم بود نه پشه خاکي ها
- من مي روم ، چانه نزن ، تو برو نردبان را بياور
- آخه خودشان لازم ندارند؟
- حتما ندارند ديگه . مادر بيحوصله شده بود
- پرسيدي ؟
- رحيم روده درازي نکن ، ميري يا خودم بروم ؟
عجب گيري افتاديم ، کفش هايم را پوشيدم و راه افتادم
ناصر خان در را برويم باز کرد ، سلام و عليک کرديم ، روبوسي کرديم ، بنظرم مهربانتر شده بود کم پيدائي رحيم جان
بيکار نيستم ناصر خان ، شما که مثل من هيچوقت خانه نيستيد
چه بکنم آقا رحيم زندگي نمي گرده ، اگر از صبح تا شام کار نکنم چه جوري خرج سه نفر را در بياورم
چرا سه نفر انيس خانم که خودش کلي درآمد داشت چيزي نگفتم بي ادبي بود .تو هم گرفتاري ، مي بينم صبح زودتر از من مي روي ، حالا که باز خوبه ، فردا که زن بگيري ، بيشتر بايد کار بکني
خنديدم کو زن آقا ناصر؟ کي مي خواد زن بگيره
- اتفاقا ديگه وقتش است ، زياد طولش نده بله بگو و قال قضيه را بکن ...
از چي صحبت مي کرد ؟ نکند مادر داستان کوکب را گفته ، مثل اينکه خبرهائي داشت که من نداشتم به اينها چه ارتباط دارد که من کي مي خوام زن بگيرم يا نگيرم ، دلم مي خواد خيلي هم مي خواد اما اين موضوع بخودم ارتباط دارد به در و همسايه چه مربوط است
خم شد نردبان را بلند کند ، عجب نردباني بود ، بلند ، تر و تميز ، تازه ساخت . شما زحمت نکشيد من خودم بر مي دارم
کمک ات مي کنمنه چيزي نيست خودم بر مي دارم
سنگين نبود ، حق با اوستام بود اگر قرار بود اينهمه پله به آن پهني باشد که من ساختم دو تا مرد هم حريفش نمي شد
- ماشالله با اين زور بازو که تو داري زن گرفتن حق ات هست و خنديد منهم خنديدم ، خبر نداشت که با چند قطره خون که از دستم رفت مثل جوجه شده بودم .
- به مادرت سلام برسان
- بزرگي تان را مي رساند
يادم رفت من هم بگويم به انيس خانم و معصوم سلام برساند ، احساس کردم زنها تعمدا آفتابي نشدن و الا هميشه تا مرا مي ديدند سه تائي دورم جمع مي شدند
يک خبرهائي هستيک خبرهائي که من بي خبرم ، ولي هم آنها و هم مادر در جريانش هستند باشداين به آن در توي دل من هم غوغائي است که اينها خبر ندارند من مي دانم و محبوبم و بالاي سرمان خداي بزرگمان
اما جريان اين نبود ، طشت رسوائي من از بام افتاده بود که خودم را مادر به بام تبعيد کرد
در طول عمرم بیاد ندارم با اینهمه فاصله دور از مادر خوابیده باشم من بالای بام دوازده پله پایین تر ,بیاد شبهایی افتادم که پدر زنده بود اما سه تایی رئی بام می خوابیدیم.شبهای تبریز جون می دهد برای پشت بام خوابیدن دمادم صبح یخ می کنی توی چله تابستان چله زمستان می شود سردم می شد نمی دانم چطور مادر می فهمید که من سردم است وقتی لحاف را روی شانه هایم می کشید با چشمانی نیمه باز به صورتش لبخند می زدم,موهایم را نوازش می کرد دوباره خوابم می برد ازآن شبها تابه این شب
آخ خدایا چقدر فاصله است ,چقدر غصه وقصه بیت این دوتا شب را پر کرده است صحبت یکسال نیست صحبت عمر من است صحبت بدبختی های من است,بی پدریم در بدری مان بی نان وآبی مان, رحیم,بیچاره چه داستانی زندگی تو دارد دل به پدر بستی از دست رفت دل به مادر خوش کردی آ«هم امروز ترا از خود راند مثل مرغی که جوجه هایش را بزرگ کردند نوکی می زند و از خود می راند.
دلم گرفت بالای بام زیر آسمان تک وتنها خوابیده بودم,احساس غربت کردم انگاری بیکس و کار شدم,انگاری بین منو مادر جدایی وفراق افتاد,مادرم,مادرم
گریه ام گرفت از لحظه ایکه امروز صبح با مادر نامهربانی بیدارم کرده بود بغض فروخورده ای در گلو داشتم غمی مبهم دلم را چنگ می زد وحالا, تنهای تنها هستم رحیم تنهاییکسی صدایت را نمی شنود عقده دل باز کن گریه کن سبک کن,بی مادر شدی چه فرقی می کند؟جسمش پایین است اما روحش از تو جدا شده ترا از خودش رانده با تو سرسنگی بود وبلاخره هم کرد آنچه را که می خواست,دورت کرد از اطاق بیرونت کرد روده درازی می کنی رحیم زیاد حرف می زنی رحیم,میری یا خودم بروم رحیمهمه اینها حرفهای سرد بود محبت با آن عجین نبود بوی فراق می داد وفراق افتاد توئی رحیم,تویی که یک عمر در کنار بسترش خوابیدی حالا تنها بین زمین واسمان ولت کرده ,تو که نگفته بودی گرمت است تو که از پشه ننالیده بودی بهانه بود همه اینها را بهانه کرد می خواست دورت کند جدایت کند که کرد.
بالشم خیس شده بود برگرداندم با آستینم اشکهایم را تند تند پاک می کردم که اینطرف بالشم هم خیس نشود,گریه امانم نمی داد گریه کن رحیم جدایی مادر در حال حیات رنج بیشتری دارد از جدایی پدر در حالی که مرده باشد بیاد نداشتم که برای مرگ پدر اینقدر گریه کرده باشم
اشکهایم از درون دلم بیرون می آمدند دلم شکسته ام جگرم آتش گرفته دار می سوزم بی مادری بلاست بی مادری پدر در می آورد بی مادری جگر را می سوزاند
نمی دانم کی خوا
🌹#شب سراب🌹
#پارت67
بم بردنمی دانم
دمادم سحر که بصدای اذان بیدار شدم توی اطاق که بودم صدای اذان را نمی شنیدم اما اینجا بیدارم کرد از گلدسته مسجد محل بود,صدای پای مادر را شنیدم داشت می رفت کنار حوض وضو بگیرد
حی علی الصلوه گویی اشکهایم دلم را صاف کرده بود گویی دلم روشن شده بود حی الفلاح,برخاستم تصمیم گرفتم بلند شدم نماز خواندم بدرگاه الهی رو می آوردم شاید همه گرفتاریها و غمهایی که بسرم می ریزد از بی نمازی است از حلال وحرام نشناختن است
برخاستم از نردبان پایی نرفتم کنار حوض مادر داشت مسح می کشید سلام دادم با تعجب جوابم داد وضو گرفتم از توی پنجره نگاهم می کرد هیچی نگفت دوباره رفتم بالای بام روی کاه گل دو رکعت نماز خواندم قربتا"الی الل
دو روز است توی دکان خدا وکیلی ول میگردم دستم بکار نمی آید قدم میزنم راه میروم و گاهی از صدای خودم که بلند با خودم حرف میزنم هم تعجب میکنم هم خنده ام میگرد انگاری خل شده ام دیوانه شده ام رحیم خجالت بکش به سرت زده
تصمیم میگرفتم نقشه میکشیدم لحظه به لحظه زمانی را که این آتشپاره آمد و آتش به خرمنم زد را جلوی چشمم مجسم میکردم دوباره بیاد می آوردم نه رحیم خیلی تند رفتی خیلی تند اون محرم تو نیست اون بیگانه است نباید دستش را توی دستت میگرفتی معصیت است گناه کردی دست به نامحرم زدی برای همان عزیزترین کس ات را خدا از تو گرفت گناه مجازات دارد و چه زود مجازاتت کرد
نه دیگر دستم به دستش نخواهد خورد دیگر توی چشمهایش زل نخواهم زد شیطان با لذت بندگان خدا را گول می زند و گولم زد او را هم گول زده او هم گناه میکند نه این گناه کاری عاقبت خوشی ندارد یکباره قال قضیه را میکنم همانطوریکه ناصر خان گفت بله میگویم زن میگیرم این برو بیاها این نامه پرانی ها درست نیست هر چند که هر دو عذب هستیم هر دو آزاد هستیم اما باز هم درست نیست
تکلیفم را روشن میکنم اگر منو میخواد خوب مادر را میفرستم برای خواستگاری مساله ای نداریم من دوستش دارم او هم دوستم دارد مهمترین مشکل همین است که حل شده پدرش چکاره است باشد دیگه از اوستای ما بالاتر نیست مگر آن شب اوستا نگفت اگر دختر داشت به پسری مثل من شوهرش میداد خب من هرچه دارم ندارم همین هستم یا قبول میکند یا نه دیگر گول شیطان را نمی خورم دیگر دنبال لذت گناه آلود نمی روم
پیرمردی زهوار در رفته وارد دکان شد
رحیم نجار تویی
با اجازه تان
سلام علیکم
خجالت کشیدم یادم رفته بود سلام بدهم و او جواب سلامم را می داد با دستپاچگی گفتم
سلام امری دارید
اوستا محمود روانه ام کرده آمدم دنبال کارهای کرده
خاک بر سرم کارها را تمام نکرده بودم چه بکنم
هنوز حاضر نیست
چطور
نتوانستم تمام بکنم خیلی بود
چهار تکه که بیشتر نبود من دیروز باید می آمدم یکروز هم دیرتر آمدم چطور حاضر نکردی
گفتم کار زیاد بود تمام نشد
میدونی من از کجا آمدم کجا باید بروم تو باید حاضر میکردی مگر اوستا دستور نداده بود
مشدی خم رنگرزی نیست که فرو کنم در آوردم کار دارد کار می فهمی
عصبانی شد یکدفعه یادم آمدکه اوستا گفته حاجی خطابش کنم جون میگرد و خوش اخلاق میشود
من پیرمرد را سکه روی یخ کردی با این پا درد اینهمه راه را آمدم چه جوری دست خالی بروم
یکی دیگر جلوی دکان ایستاد این دیگه کیه
نگاه کردم محبوبه بود دلم فرو ریخت صدایم لرزید چکار کنم چه جور این پیرمرد را دست بسر کنم
حاجی چشم حالا شما تشریف ببرید من تا فردا پس فردا حاضر میکنم خودم میبرم دم در منزلشان
محبوبه رد شد مثل اینکه متوجه شد غریبه توی دکان است آهسته آهسته قدم بر میداشت معلوم بود که می ماند تا این مزاحم برود
بله حاجی شما فرمودید چشم شما تشریف ببرید تا من زودتر به کارم برسم فردا عصر قبل از اذان مغرب خودم می برم در منزلشان
عرقچین را از روی سرش برداشت موهایش را خاراند دوباره عرقچین را به سرگذاشت فس فس کنان از دکان بیرون رفت با نگاه دنبالش کردم تا مطمین شوم که دور میشود با خیال آسوده چپقش را تکان داد و با طمانینه آن را پر شالش زد دستی به پاشنه های گیوه اش کشید و لک لک کنان به راه افتاد
از پیچ کوچه که پیچید محبوبه پیدایش شد این دختر عجب بلایی است کجا بود
آخر رفت
فورا دستهایم را زیر بغلم گره کردم پشت میز کارم ایستادم که بین ما فاصله باشد دستهایم را قفل کردم که بی اختیار به طرفش دراز نشود
سلام
سلام
نگاهش نکردم رفتم به طرف دیوار لباسم آنجا اویزان بود دسته موهای گره کرده را از جیبم در آوردم بطرفش برگشتم نزدیکتر نرفتم می ترسیدم مثل آهنربا مرا جذب میکرد آهنرربا بود اما نه کهربا بود من در برابرش سبکتر از کاه می شدم دیگر آهن نبودم پر در می آوردم بی اختیار می شدم مرا بطرف خودش می کشید سرگردانم میکرد توی دلم زمزمه کردم اهدنا الصراط المستقیم دور ایستادم دستم را به طرفش دراز کردم
این مال شماست
با اشتیاق نگاه کرد مثل اینکه منتظر بود
چی هست
خنده ام گرفت چه بگویم گرفت پیچه را بالا زد دوباره صورتش را دیدم خند
🌹#پارت68
یدم او هم خندید
برگ سبزیست تحفه درویش
چشمهایش جادو میکرد مسحورم میکرد مثل مار که موری را مسحور کند جادو کند اسیر کند بطرف خودش بکشد و بالاخره خردش کند نه دیگر نباید اختیار از کف بدهم دیگر نباید این بازی ادامه داشته باشد کار را تمام باید کرد
می خواهم بیایم خواستگاری
گویا هیچ انتظار شنیدن این جمله را نداشت
نمی شود
مکث کرد بددل شدم نکند همانطوریکه نوشته هوس است دلم فرو ریخت خنده بر لبم خشکید رنگم پرید
می خواهند مرا به پسرعمویم بدهند
اه
بهانه است چه بگوید با تو چند صباحی بودنم هوس است هوس که خواستگاری نمی خواد هوس که جدی نیست حتما توی دلش به من می خندد که پسر بچه ای چشم و گوش بسته ام که تا با اون آشنا شدم می خواهم بروم خواستگاری بهانه می آورد
تو هم می خواهی
نه
سرم را پایین انداختم چه جوری بفهمم راست می گوید یا دروغ فرق راست و دروغ را چه جوری می فهمند اگر هوس نیست پس باید بفهمم اونهم مرا بخواد بخواد که زنم بشود پسر عمو بهانه است گفت
دارم میروم خانه خواهرم که به او بگویم پسر عمو را نمی خواهم
خوب حتما می پرسد پس که را می خواهی
حاضر جواب بود همیشه جواب دم دستش بود
می گویم نجار محله مان را
از صداقتش خنده ام گرفت خنده بلندی کردم آسمان دلم از شک و بدگمانی صاف شد چه زود می گذرد قهر و آشتی بین دو عاشق دو دلداده دو دلباخته
راست می گویی
آره
خب اگر راست مس گوید که مطمین شده ام صادق است پس چرا نمیگذارد بروم خواستگاری
پس بگذار بیایم خواستگاری
نه صبر کن الآن وقتش نیست صبر کن اول خواهرم باید پدر و مادرم بگوید بعدا خودم خبرت میکنم
راست می گفت خبرم میکرد یا سر به سرم گذاشته
راستی راستی حاضری زن من بشوی زن من یک لا قبا
به سر و وضع خودم نگاه کردم نمی دانستم دختر کی هست اما از سر و وضعش معلوم بود که وضع زندگیش بهتر از من است
آره
دلم برایش سوخت او هم گرفتار دل بود به این خوشگلی به این زیبایی با آن سواد با آن هنر زن آدمهای بهتر از من میتوانست بشود
حیف تو نیست
بازهم می دانست بگوید بدون تامل جواب هر چه که بود حاضر داشت
مگر عیبی داری
عیبم چه عیبی بالاتر از نداری چه عیبی بالاتر از بیکسی و غریبی
عیبم این است با دست خالی عاشق شده ام
خندید
لطفش به همین است
مثل خیال آمد مثل رویا رفت رفت و مرا تنها گذاشت گویی تنهایی در سرنوشت من نوشته شده است از اول زندگیم تنها بودم نه خواهری نه برادری نه هم بازی ای نه درست و حسابی مدرسه رفتم که همشاگردی یکدل داشته باشم نه توانستم سربازی بروم که آنجا دوستانی داشته باشم نه اهل دم کوچه ایستادنم که آنجا آشنایی داشته باشم مدام کنار مادرم بودم که مرا از خود راند توی از صبح تا غروب غروب به غروب چشمم به در بود ه اوستایم می آید اونم دیگر نمی آید و این دختر
روی بام گوشه تنهایی ام بود دنج بود سجاده ام کاهگل بام بود و مهرم هم همان بود با لذت روحانی سر بر زمین میگذاشتم و نماز می خواندم سر بالا میکردم درون ستاره ها دنبال خدا میگشتم آنجا نبود اما صدایم را می شنید مرا می دید هر لحظه ای که به در بارگاهش می رفتم در برویم باز بود
آسمان روی بام نزدیکتر بود آسمان تهران بنظرم نزدیکتر از آسمان تبریز بود ستاره ها را بهتر می شد دید میشد لمس کرد میشد شمرد
وقتی بچه بودم دستم را دراز میکردم که ستاره ها را بگیرم دور بودند خیلی دور اما حالا نزدیکترند ولی دیگر میفهمم که به دست گرفتنی نیستند
از آن صبحدمی که بعد از گریه شبانه با صدای اذان بلند شدم و نماز خواندم هر شب مثل یک مستنطق به گفته هایم و کرده هایم رسیدگی میکنم انگاری به خدا حساب پس می دهم خدایا شکر خدایا سپاس از آنروز دیگر گناه نکرده ام دیگر دستم به نامحرم نخورده هیچ هوسی در دل ندارم تصمیم گرفته ام بروم خواستگاریش زنم بشود حلال من الله
دیگر بخوابم هم نمی آید وقتی پایین بودم هرشب کنارم بود اما اینجا دیگر پیدایش نمی شود هر چه هست راضیم نمی خواهم بیاید نیاید بگذار تا بع
از آمدنش واهمه دارم دیگر کمتر در انتظارش می مانم شبها که توی بستر می روم سعی میکنم به او فکر نکنم نه به نگاهش نه به گفتارش
مادرم یادم داده چه بکنم
رحیم میخواهی بخوابی دعا بخوان
چه دعایی مادر
قل اعوذ برب الناس را بخوان بلدی می گویند اینرا بخوانی شیطان گولت نمی زند
خجالت کشیدم بلد نبودم بقول خودم من درس خوانده بودم مادر بیسواد اما او بلد بود نمی دانم چه جوری یاد گرفته بود اما بلد بود
بجای شعر که هی می نویسی و صد تا یک غاز نمی ارزد اینرا بنویس یاد بگیر بیسواد که نیستی
بگو بنویسم
قل اعوذ برب الناس ملک الناس اله الناس
آرامتر مادر دارم می نویسم تند تند نمی شود
خب بنویس تا اینجا را نوشتی
آره اله الناس
مادر سکوت کرد نگاهم کرد زیر زبانش چیزی میگفت
خب اله الناس
رحیم من اینجوری نمی توانم بگویم از اول باید بخوانم
خندیدم خودش هم خندید آخ بمیرم برایت مادر مدتی بود خنده قشنگت را ندیده بودم
قل اعوذ برب الناس ملک الناس اله ال