🌹#شب سراب🌹
#پارت60
نجوری افتاده بودم مزد منو دو برابر کرد.
خدا عمرش بدهد مادر مرتب برایم شیر وخرما می دهد آبگوشت می پزدومن هم کیف روزگار را می کنم ام مادر حالیش نیست که این دو برابر شدن مزدم برای خاطر جان خودم است خیال ورش داشته که رحیم حالا که مزدت بکفایت است بگذار بروم خواستگاری کوکب
مادر بگذار نفسی بکشیم خون رفته جایش بیاید حالا خیلی وقت داریم نترس کوکب تو به این زودی ها ترشیده نمی شود
رحیم چی؟رحیم پیر میشود
نترس شهر هرته رحیم پیرمیشود هر دختر بچه ای را بخواهد می تواند بگیرد
تو که میگی بچه سال نمی خواهی
نه اینکه میخوام ,یعنی غصه پیری رحیم را نخورقرار مدارها را مردها گذاشته اند سنت ها را مردها ساخته اند هیچوقت حق خودشان را پایمال نکرده اند,تو مگر نمیدانی آن اوستای نجار که حالا چوب فروش بازار شده خواهر بچه سال محسن را خریده؟می دانی سن اش چقدره؟مثل پدربزرگ دختره است
آه رحیم روده درازی نکن حرف زیادی میزنی تورا چه به کار این وآن وقت زن گرفتن تست, بزرگ شدی منهم آرزو دارم دلم می خواهد نوه هایم را ببینم بغل کنم مادربزرگ خطابم کنند چقدر کش میدهی.
پس بگو,درد دردِ خودت است, آرزوی نوه کردی, خیرم باشد کو تا آ«جا
تو لب بجنبانی درست میشه
ه مادر با چی ما هنوز انیس خانم اینها را دعوت نکردیم عروسی می توانیم راه بیندازیم
برای همین شب جمعه وعده شان بگیرم
بگیر, من بدهکارم حواسم پرت است چیزی را که خوردم باید پس بدهیم والا توی شکم ام نفخ میکند
سخت میگیری رحیم الکی حرف توی حرف می آوری, همیشه این کار تست, بعد از شب جمعه چی؟می گذاری بروم خواستگاری
نه
تا کی نه
نمی دانم
رحیم از وقتی که مریض شدی بداخلاق شدی حالیت هست
نه حالیم نیست چرا باید بد اخلاق شده باشم؟تو مادر هیچ وضعیت مرا درک نمی کنی من حال زن گرفتن ندارم شر فهم شد؟آنهم کی؟یک الف بچه نه قربان تو با آن لقمه ای که برایم گرفته ای
آخه تو دختره را دیدی
نه دیدم نه میخواهم ببینم تودیدی کافیست
.ببینم که قد نمیکشه سن اش بالا نمیره دوازده ساله است بچه است ,من حاجی شکم گنده چوب فروش نیستم که دختر بچه بغل کنم آن مردکه خرس است خاک بر سر حیوان است حالیش نیست, بعضی ها را پول کور میکند کر می کند فکر میکنند چون پول دارند هر غلطی که بتوانند باید بکنند. نه مادر بگذار چند روزی نفس بکشیم, خدا مرا خر پول نکند که خودم هم خر میشوم همینکه دارم بس است.
مادر دیگر حرفی نزد خدا رو شکر تا مدتی آتش بس شد تا یکی دوماه صحبت کوکب را نمی کردهمیشه اینجوری میشه تا یه خرده یادش میره که من چی گفتم بیاد عروسی بزنو بکوب می افته وقتی زیر بار نرفتم و حرف اول وآخر را زدم یادش میاد که نباید زیاد اصرار بکند ومن راحت می شوم
خانم کوچولو
با وجودیکه دیده بودم دختربزرگی است اما شاید برای خاطر سبک کردن گناه خودم هنوز کوچولو می گفتم, داشتم خودم را گول میزدم گل را بطرفش گرفتم.
این مال شماست
نه مال شماست
مال من است؟پس این گل را برای من آورده است؟آخه چرا
از چه بابت
اجرت قاب عکس
خنده ام گرفت, طفل معصوم مثل خودم است مال مفت از گلویش پایین نمی رود زورش به این گل بود,باشد قبول دارم گذاشتم روی میز
با دسپاچگی گفت: جلوی چشم نگذاریدش
به چش
گل را برداشتم گذاشتم پشت الوارها,خب بلاخره باید بفهمم این دختر با این شیرین کاری اسمش چیه؟مبادا با دیگری اشتباه کنم
اسم شما چیه دختر خانم
دیگه دختر کوچولو نگفتم خانم شده بود خانمی فهمیده که بجای مزد قاب گل آورده بود, گل را برداشتم جلوی دماغم گرفتم و نگاهش کردم مثل اینکه در گفتن اسمش مردد بود عجب غیرتی!صورتش را که نشان داده بود گل هم که آورده بود اسمش مگر چب ود که
محبوبه
محبوبه شب!از آسمان افتاد توی دامن من.
گل را روی میز گذاشتم هنوز ایستاده بود چه بگویم؟او به من چه گفته بود
یادم آ»د آهان مثل خودش حرف میزنم پرسیدم
شما نشان کرده کسی نیستید
اگر سر وگوشش نمی جنبید که می جنبید حقش این بود که به من بگوید بتو چه مگر فضولی؟حق هم داشت به من رحیم چه ارتباط داشت که دختر های محله چه میکنند و چکاره اند من نجاری بودم سرم به کار خودم , حالا حالا ها هم قصد زن گرفتن نداشتم , تازه توی این محله اعیان نشین به گور پدرم می خندم که هوس زن گرفتن میکردم این لقمه ها بزرگتر از دهن من بودند.از قدیم وندیم گفته اند آنجا برو که بخوانند نه انجا که برانند
می خواستند من نخواستم
خنده ام گرفت,صدایش شیرین بود حرفهایش بامزه بود گفتم
چرا؟مگر بخیل هستید؟نمی خواهید یک شیرینی مفصل بخوریم
نه الهی حلوایم را بخورید
پس اون هم تصمیم گرفته بود مثل خود من حرف بزند منم گفته بودم حلوایم را بخورید
چرا
دوباره پیچه را بالا برد چنان با اشتیاق توی چشمهایم زل زد که خجالت کشیدم سرک را پایین انداختم دسته اره را چنان میان انگشتانم فشار دادم که انگشتم در گرفت و وقتی به خود آمدم رفته بودآتشی در دل من برپا کرده ورفته بود
نگاهش تا درون رگهایم را سوزاhttps://eitaa.com/roomannkadeh
40.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کارتون #آنشرلی
#قسمت_هجدهم
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
🆔@shiporamoolma
42.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کارتون #آنشرلی
#قسمت_نوزدهم
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
🆔@shiporamoolma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک چیزایی قابل جبران نیست
مثل حرمت هایی که شکسته شد
دل هایی که شکست 🍂🌸
شخصیت هایی که خورد شد ...!
و اعتمادی که دیگه نموند
اینا قابل بخشش نیست ..
قابل جبران هم نیست ...! 🍂
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
🆔@shiporamoolma
🌹#شب سراب🌹
#پارت61
ند به چاک اما بر وبر از زیر پیچه منو نگاه می کردنگاهش سنگین بود ومن با چشمهای به زیر انداخته احساس میکردم نخیر منتظر جواب من بود گفتم
برای مادرم مبارک است من که نمی خواهم الهی حلوایم را بخورید
توی دلم خندیدم او او جدی جدی خندید:
خدا نکند
یعنی چه؟این دختره چه جوری جرات میکند با پسر عزبی توی یک دکان خلوت سر ظهر که هیچ جنبنده ای توی کوچه نیست اینجوری خودمانی حرف بزند راست میگویند آخر زمان شده.
چه قدر تقدیم کنم
بابت چه
اصلا اصل قضیه را فراموشم شده بود قاب عکس یادم رفته بود
بابت قاب
آه بلی قابی ساختمآمده ببرد.اما از یک پایه نردبان مادرم ساخته ام زحمتی هم نداشت هر چند موقع بریدن پدرم درامد اما بعدا"با چهارتا میخ به هم وصلش کردم تمام گفتم
ما آنقدر ها هم نالوطی نیستیم
آخه
آخه ندارد ناسلامتی ما کاسب محل هستیم
این را از اوستا یاد گرفته بودم اوستا گفته بود هر چند که بچه است اما بچه همین محله است و مسلما"مارا مدیون هم محله ای ها میدانست.دوتا چوب روی میز بود برداشتم ونشان دادم وگفتم:دوتا تکه چوب اینقدری هم قابلی دارد که شما حرف پولش را می زنید
یادگار ما باشد قبولش کنید گفت
اختیار دارید صاحبش قابل است دست شما درد نکند
باید سرش را می انداخت پایین و می رفت, اما نفهمیدم نه تنها نرفت بلکه تعمدا پیچه اش را بالا زد و با چشمهایش توی تخم چشم های من خیره شد
انگاری آب داغی را از فرق سرم ریختند تا پایین دخترک بزرگ بود شانزده هفده ساله درشت قابل به شوهر ,گوش بزنگ خواستگار, بی آنکه دست خودم باشد یکدفعه از دهنم در آ»د
فتبارک الهه احسن الخالقین.
آیا شنیدیا من زمزمه کردم؟بی آنکه حرف دیگری بزند پیچه اش را پایین آورد وبدون خدافظی سلانه سلانه رفت بیرون
با نگاه دنبالش کردم ,امروز کسی توی بازارچه نیست که وسط دست وپا گم شود باید ببینم از کدام طرف می رود اخه این کیه؟من فکر میکردم بچه است, اما دختر رسیده است چقدر سرزبان دار است از زیر پیچه حسابی منو نگاه می کرد , همه حرکات منو زیر نظر داشت, من بگو که فکر میکردم با یک دختر بچه کم سن وسال طرفم داشتم سر به سرش میگذاشتم.
رحیم خاک بر سرت با آتش بازی کردی اگر پدر گردن کلفتی داشت چیاگر برادر بزن بهادری داشت چی؟اگر سر میرسیدند؟
تکه بزرگه ات گوش ات بود تا بیایی ثابت کنی که قاب عکسساخته ای کتک را نوش جان کرده بودی بخیری گذشت خدا رحم کرد, تازه از رختخواب بلند شدم اصلا نا نداشتم که از پس شان بر بیام, خدایا شکر به مادر بیچاره رحیم رحم کردی اگر اوستا سر می رسید چه می شدظهره اما اوستا زمان رفت وآمدش به هم ریخته گاهی میاد گاهی نمیاد, وای خدا عجب بلایی رسیده بود خدایا شکر که بخیر گذشت
وقتی خطر وجودش رفع شد بخود آمدم انگاری خوشگل بود یک نظر دیدم فقط یک لحظه چرا پیچه را بالا برد؟نکند از لحن صحبت های من فهمید که فکر میکنم دختر بچه است حتما به پر دماغش خورد آخه دختر ها دلشان نمی خواد بچه سال دیده شوند مخصوصا که اینجوری سر وزبان دار هم باشند,پیچه را بالا آورد تا من حساب خودم را برسم با یک دختر خانم سر وکار دارم نه با یک دختر بچه از کدام طرف رفتاز طرف راست کوچه پس منزلشان طرف راست است شاید اوستا بشناسدش نمیدانم شاید هم تازه به این محل آمده اند شاید اوستا هم نشناسد با چادر وچاقچور که زنها را نمی شود از هم تشخیص داد مگر اینکه پیچه را برای اوستا هم بالا ببرد
از این فکر ناراحت شدم نکند از آن دخترهای ولگرد بود که اگر بود خب برای همه پیچه بالا می رفت کار ندارد در میان جمعیت پایین می آورد هر جا لازم شد بالا می برد.آزان که بالای سرش نیست مواظب باشد نه پدری نه برادری,دوباره از اینکه پدر ی برادرش سر می رسید و مرا می زد تنم لرزید
نمی دانم چه کار خیری کرده بودم که خطر از سرم گذشت خدایا هر گناهی کرده ام یا می کنم مجازاتش به تنم بخورد نه آبروم , اوستا روی من حساب می کند,اگر پا کج بگذارم نانم را بریده ام پس به اوستا جریان را می گویم
چی بگویم؟بگویم دختره خودش را به من نشان داد؟خجالت میکشم سرخ وسفید می شوم کار بدتر میشود نگویم
بعد مثل آن دفعه یکی خبر میدهد اوضاع بدتر میشود توکل به خدا می کنم یک جوری می گویم که بددل نشود تازه من بیچاره که کاری نکردم , آهو خودش با پای خودش آمد که شکارش کنم من چه بکنم؟
از این فکر بدم آد شاید هم دختره خل بود شاید از آمد عقب افتاده هاست حتما" عقل درست وحسابی ندارد, حتما" خانه وخانواده ندارد والا در این صلوه ظهر تنها وبیکس نمآمد سراغ من به اوستا جریان را می گویم اهل محل را می شناسد حتما اگر دختر خل وچل توی این محله باشد آن را هم خبر دارد
آن روز از بخت من اوستا نیامد آن نظم وترتیب همیشگی کارمان به همخورده بود از روز یکه توی خانه بشیرالدوله شروع به کار کرده بود کم می آمد وقتی هم می آ»د کم می ماند حال واحوالی میکرد و گاهی چایی هم نمی خورد می رفت,اما از روزی که به خانه ما آ»ده بود من آ
🌹#شب سراب🌹
#پارت 62
ند نه اینکه بسوزد نه گرم شد مطبوع بود درد بود اما شیرین بود,محبوبه شب بود آمد وعطر افشاند و رفت((محبوبه
تا به خانه برسم مدام با اسمش وررفتم محبوبه نه سرکش داشت نه سین داشت نه شین اما مقبول بود دلم را برد خوشم آمد به دلم نشست معجزه است ها یک عمر دنبال چه بودم چه نصیبم شداسمش به خط خوش نمی شود اما خودش خوشگل بود شیرین بود,نرم بود, لطیف بود دلم را ربود
مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید
کجایی رحیم؟دیر کردی بد دل شدم,زود باش لباست را عوض کن سر وصورتی صفابده دیگه کمکم پیدایشان می شود.
آه بلی مهمان داریم
معلومه که داریم مگر فراموش کردی
نه که فراموش نکرد
مادر توی اطاق عجب سور وساتی راه انداخته بود بوی چند نوع غذا همه جا پیچیده بود احساس کردم گرسنه ام شده, زود کنار حوض تن وسرم را شستم لباسم را پوشیدم و رفتم توی اطاق همه چیز مرتب بود مادر از صبح زود همه کارها را ردیف کرده بود هوس کردم بنویسم قلم ودوات مدتی بود پشت آیینه جا مونده بود.
رحیم حالا چه وقت این کارهاست
تا بیایند مادر
حالا دیگر پیدایشان می شود
حالا دیگر پیدایشان می شود
باشد کار بدی که نمی کنم بیایند
کاغذ داری
یک تکه از مقوای اوستا مانده زیر گلیم هم کاغذ برایت نگه داشتم
الهی قربان تو ننه جونم
مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید
مژده,مژده,مژده, می آید مسیحا,مسیحا,مسیحاا
برای اولین بار از اینکه مادر سواد خواندن نداشت خوشحال شدم اگر می خواند شاید رسوا می شدم ولی چرا رسوا مگر خودش همه اش در فکر زن دادن من نیست خب بسم الله این شروع کار است خوبه که دختر با پای خودش بیاد بعدا ناز و ادا نمیکنه شلتاق نمی کنه خودش بپسندد خوب است بعدا نمی گه پدرم مادرم قوم و قبیله ام بدبختم کردند گرفتارم کردند نه چرا فال بد می زنم چرا بدبختی ما خوشبخت می شویم اگر سازگار باشد اگر مرا همینجوری که هستم بپذیرد که پذیرفته دیگر مشکلی نداریم تازه از کجا معلوم خودش دختر کی هست شاید پدرش بناست شاید بزاز اشت شاید حمال است چه می دانم شاید اصلا پدر ندارد بی پدر است آه نه بی پدر حرف بدی است عزیز من است پرنده قلب من است رحیم بدجوری گرفتارت کرد رحیم بیچاره میشی بدبخت میشی به این زودی اسیر شدی دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
همه نوشته هایم را روی زمین چیدم ماشالله به خودم همه را خوب نوشته ام همه خوبند با وجود اینکه مدتها بود مشق نکرده بودم اما همه را پسندیدم خوب نوشتم انتخاب برایم مشکل بود این نه آن این یکی آخه چرا این یکی مگر بد است همه خوبند مردد ماندم کدام را ببرم از مادر کمک بخوام اونکه متوجه نمی شود
چشمهایم را بستم یکی را برداشتم اتفاقا خیلی قشنگ بود بفال نیک گرفتم توی حرفهای شعر دنبال اسمش گشتم میم میرود ح و ب صاحبدلان واو خواهد میشود محبو ب دوم نداشتیم ه آخر دوتا داشتیم ه پنهان و ه خواهد چه بکنم ب نداشت ولش کن نوشته را خراب نکن می خواستم حرفهای اسمش را پر رنگ بکنم اما ترسیدم خراب بشود کاغذ هم دیگه نداریم همان را برداشتم تا فردا صبح خیلی طول کشید جمعه طولانی شد شب طولانی تر اما تنها نبودم با خیالش گرم قال و مقال بودم همه اسرار دلم را گفتم هرچه بود هرچه که داشتم همه را اقرارکردم پدرم مرده بود یتیم بودم از غصه هایم از قصه هایم همه را با خیالش در میان گذاشتم
صبح شد آفتاب بیرون آمد
مادر خداحافظ
بسلامت رحیم
دیگر بطرف دکان نجاری نمی رفتم نه دیگر آنجا دکان نبود میعادگاه عشق بود او آنجا بود همانجا پیدایش شد همانجا ماند گویی منتظرم بود چشم براهم بود رحیم آمدی صدایش را می شنیدم شما که ظهرها به خانه نمی روید زنتان ناراحت نمی شود ای شیطان کوچولو ای بلا ای کلک پس تو از همان زمان همه را رشته بودی تو با آن قدت با آن هیکل ات که مرا گول زد و فکر میکردم بچه ای عروسک داری آخ که چه دیر متوجه شدم ببیت طفل معصوم از کی مرا میخواد رحیم عجب الاغی هستی عجب خری دختر که نمیاد راست توی بغل آدم از اشاراتش از حرکاتش باید بفهمی ترا میخواد رحیم با آتش داری بازی میکنی مگر فقط خواست دختره زمانه زمانه بدی است مواظب باش شاید پدرش راضی نباشه شاید مادرش راضی نباشه آنوقت چه خاکی به سرت میکنی هان با خیالش زندگی میکنم مجنون میشوم آهان آواره دشت و بیابان می شوی بیچاره میشوی چرا بیچاره ایل و تبارش منو نخواهند خودش می خواد کافیست فکر کردی مشکل از همینجا شروع می شود اصل خودش می خواد کافیست فکر کردی مشکل از همینجا شروع میشود اصل خودش نیست قوم و قبیله اش آخرش چی آخرش اینه که اونو بمن نمی دهند خب خیالش را که نمی توانند از من بگیرند می توانند نه اینرا هیچکس در هیچ جا نتوانسته و نمی تواند با خیال خوشی آره باشد برو جلو
در دکان را باز کردم دستمال ناهارم را جای همیشگی اش گذاشتم حالا چه باید بکنم خب برو اره را بردار الوار را بیار مثل هر روز کارت را بکن خیالات را از سرت بدور کن رحیم
🌹#پارت63
خودت را بیچاره نکن
الوار را گذاشتم روی میز خدایا کمکم کن دستم را نبرم بسم الله شروع بکار کردم یکساعت دوساعت رفت و آمد زیادی تو کوچه بود چه خبره دلم شور افتاد نکند خانه آنها آتش گرفته نکند پدر یا بردارش فهمیده اونو کشته نکند خودش خودش را کشته آخه برای چی مگر چه شده مگر چه خبر شده با یک نگاه و چند کلام حرف که قیامت به پا نمی کنند اره را از توی الوار در آوردم و برگشتم توی کوچه را نگاه کردم زنها و مردها کاسه بدست می رفتند عجله داشتند کجا می روند نکند گفت حلوایم را بخورند جدی جدی مردم برای گرفتن حلوا می روند نگران شدم دلم لرزید آدم بیرون دکان پسر بچه ای را که ظرفی بدست می دوید صدا کردم آهای پسر با توام بایست ببینم چه خبره کجا می روی این آدمها بدنبال چه می روند خندید میروند پلو خورش بگیرند مگر خیرات است بلی کجا کی خیرات میده منزل آقای بصیر الملک پسر دار شده خیرات می دهد راحت شدم پس خبر این بود خوبه اوستا امروز پیدایش نمی شود ولی کفری میشود مرد که خیرات می دهد زنش زاییده خانوم خانما یا خواهر تارزن
برگشتم سرکار دوباره آمد بخیالم کجاست چرا پیدایش نیست رحیم بخودت قول نده مگر هر روز می آید که امروز هم بیاید دلم گواهی میدهد که می آید چه جوری چه می دانم دلم برات شده خیالات برت داشته از کجا فهمیدی که میاد دلم می گوید می گوید می آید حتما می آید ببینیم و تعریف کنیم حوصله کار نداشتم ول کردم آمدم ایستادم در دکان مردم را نگاه میکردم دلم برایشان سوخت اینهمه آدم محتاح آن یکنفرند ای خدا قربان تو بروم روزی را چه جور قسمت کردی حساب و کتابت چیه ما که سر درنیاوردیم
مثل اینکه برق زد یفرق سر من افتاد تمام بدنم لرزید او ا دیدم وسط جمعیت شناختمش حالا دیگر بین هزاران نفر هم باشد می شناسمش دلم که می طپد می فهمم اوست آره خودش است یک لحظه فکر کردم دارد می رود ظرفش را پر کند مثل اینکه بدم نمی آمد اینجوری باشه اما نه اون من مثل یک لاقبا نباشد محتاج بصیر الملک ها نباشد مثل خودم به نان خشک سازگار باشد منت چلو پلو را نکشد داشت می آمد طرف دکان آره والله دارد می آید کاغذ توی جیبم بود هول هولکی در آوردم گرفتم توی دستم چه حوری بدهم نمی دانستم دلم هم نمی خواست باز هم بیاد توی دکان هوای اوستا را هم داشتم وقتی نزدیکتر شد فرار کردم انگاری نمی توانستم روبرویش بایستم کاغذ از دستم افتاد روی زمین دویدم توی دکان برگشتم رسیده بود پایش را گذاشت روی کاغذ آه از دلم در آمد ندید کثیف شد لگد خورد ولی نه گویا دید عجب شیطانی هست این دختر یک سکه از دستش انداخت روی زمین خم شد هم سکه را برداشت هم کاغذ زیر پایش را آری دید فهمید برداشت رفت همانطوریکه دل من رفت
دلم را همراه خود برد دلم را که توی همان تکه کاغذ پیچیده بودم دیگر برای من چیزی نماند صاحب شد دلم را باختم در گرو عشق او گذاشتم رفت دلم از کفمم رفت او ربود دلربایم او بود نه به زور نبرد خودم دادم خودم باختم به او سپردم نگهش می دارد دوستم دارد چشمهایش دروغ نگفتند دوستم دارد میدانم من که تجربه ای ندارم اما فکر میکنم بیت زن و شوهر مهمترین مساله دوست داشتن است اگر همدیگر را دوست داشته باشند همه مشکلات حل میشودمدتی گیج و منگ نشستم یک ساعت دوساعت نمی دانم نشانیکه در کف کوچه روی دیوار کوچه برای طلوع و غروب آفتاب گذاشته بودمساعت تقریبی روز برایم معلوم میکرد انگاری از ظهر خیلی گذشته بلند شدم رفتم دم در دکان سایه را نگاه کردم آسمان را نگاه کردم آری از ظهر خیلی گذشته رحیم بیچاره تو هنوز ناهار نخوردی اصلا حالیم نبود گرسنه ام نبود سیر شده بودم بی نیاز شده بودم تنها نیازم او بود ایکاش کاغذ را به دستش داده بودم ایکاش جرات میکردم دستم را به دستشمی مالیدم مثل آنروز اما هیچ نمی دانستم زیر چادر کیست چکاره است بچه سال است یا یک دختر دم بخت خوشگل شیرین عسل
تشنه ام بود آب خوردم هوا داشت گرم می شد هوا خفه ود نفسم سنگینی میکرد رحیم خاک بر سرت بکنند امروز را هیچ کار نکردی حالا اوستا میاد حالا میاد میخواد چهارچوبه را ببره بریدیاره کردی چی میگی
مثل اینکه از خواب بیدار شدم بسرعت رفتم سرمیز الوار را روی میز دراز کردم اره را تیز کردم و بسرعت تمام اره کشیدم
عرق کردم دوباره تشنه شدم آب خوردم ناهار چی اصلا بدنبالش نبودم یک موقعی برگشتم به در دکان نگاه کردم که آفتاب غروب کرده بود پس اوستا امروز نمی آید بیخودی عجله کردم بیخودی هول شدم
روزها پشت سر هم می گذشتند لحظه ای بدون خیال او نمی گذشت اوستا در هفته قبل فقط دو بار آمد یکی وسطه هفته یکی آخر هفته مزدم را داد همینجوری سر پایی آمد و رفت اصلا با من حرف نمی زند دو کلمه ای هم که میگوید چه بکن چه نکن توی صورتم نگاه نمی کند خدایا چی شده هر چه هست تقصیر خودم است حتما فهمیده حتما یکی بگوشش رسانده دخترهدوبار آمده و رفته مگر میشود شتر دزدید ودولا دولا رفت چه بکنم اصلا نمی شنید که خودم یکجوری قضیه را سر هم بیا
🌹#شب سراب🌹
#پارت 64
م می گویم دختر کوچلو آمد و قاب را گرفت و رفت جون مزد نگرفتم بجایش یک شاخه گل آورد خب این کجایش بد است من که دنبالش نرفتم اوستا با من طرف است محله را که نمی تواند زیر نظر بگیرد من نباید کار بد بکنم دیگران که خود دانند اما رحیم
" طمع خام بین که قصه فاش "
" از رقیبان نهفتنم هوس است "
این گل خوشبوی من با سواد است ، نکته سنج است ، ادیب است ، شاعر است ، پس قصه عشقمان را فاش کرده ، به کی گفته ؟ حتما به مادرش ، دخترها همه راز دل را با مادر در میان می گذارند ، مادر عاشق شدم عاشق
حروف را شمردم هشت تا سین و شین دارد ، این را بفال نیک گرفتم ، او از دل من با خبر است دل به دل راه دارد فهمیده که دو حرف محبوب من سین و شین است .
از کجا این شعر را پیدا کرده که هم مناسب حال است و هم دارای اینهمه حرف خوش آواز ؟
کاغذ را ده بار بوسيدم بوي بهشت مي داد دل نمي کندم مي خواستم در تاريکي شب همانجا بمانم و فقط آنرا ببوسم به لبهايم بمالم گرمي لبهايش توي کاغذ پيچيده بود ، عطر تن و بدنش توي همين بود .
صداي بسته شدن دکانهاي اطراف هوشيارم کرد .
نه ديگر بايد رفت ، بايد برگشت ، هيچوقت و هيچ لحظه اي از زندگي بدست و اعتبار ما نيست هميشه همه چيز در گذر است چه خوب چه بد مي گذرد .
اگر لحظه هاي خوشي پايدار بودند بهشت بود اگر غم ها پايدار بودند دوزخ بود پس چون هر چه هست مي گذرد گويا برزخ همينجاست .
کاغذر را تا کردم ، دل در او پيچيده بود ، با احتياط تا کردم گذاشتم توي جيب پيراهنم ، روي قلبم ، اينکه داشت به خانه مي رفت پاي من نبود بال در آورده بودم پرواز مي کردم ، بين زمين و هوا ، روي زمين نبودم ، سبک شده بودم ، وجودم مالامال از دوست داشتن و مهر ورزيدن بود .
- رحيم آمدي ؟ پدرم در آمد پسر .
صداي مادر بود دم در منتظرم بود .
- سلام مادر
- رحيم مردم و زنده شدم از روزيکه حالت بهم خورده هزار فکر توي کله ام هست تا بروي تا بيائي صد بار مي ميرم و زنده مي شوم
- مادر بچه که نيستم
- يادت رفت رو دوش اوستا آمدي ؟
- يکبار که هزار بار نيست پيش آمد و تمام شد
لباسم را در آوردم بوي عطر توي اطاق پيچيده نکند رسوا شوم ، نکند مادر بفهمد ، چه کنم ؟ کجا بگذارم ؟ هر جا بگذارم پيداست ، عطرش عالمگير است ، همه خانه را پر کرده قائم کردن فايده ندارد .
کشتن شمع چه حاجت بود از بيم رقيبان
پرتو حُسن تو گويد که تو در خانه مائي
مادر رفته بود شام بياورد ، اينور آنور را نگاه کردم توي يک وجب اطاق جائي نبود که پنهانش کنم دوباره بوئيدم ، کجا پنهانت کنم ؟ کجا ؟
صداي پاي مادر آمد ، از پله ها بالا مي آمد ، هول کردم تند تند فرو کردم توي رختخوابم که يک گوشه اطاق رويهم بود .
- رحيم سر و صورتت را بشور شام بخوريم .
دلم نمي آمد دستي را که دست لطيف او را گرفته بود بشويم و نشُشتم ، دست چپم را شستم ، با دست چپم صورتم را شستم ، بگذار همينجوري بماند ، امشب در آغوشم باشد و شد .
*** صبح وقتي بيدار شدم مادر توي اطاق نبود ، از پنجره ، نگاه کردم متفکر و مغموم روي پله ها نشسته بود .
سماور مي جوشيد ، نان هم خريده بود ، پنير هم داشتيم .
انگاري خودش صبحانه اش را خورده بود ، هيچوقت بدون من صبحانه نمي خورد ، امروز چه شده ؟
کاغذ را که زير بالشم گذاشته بودم برداشتم بالش و لحاف را توي تشک گذاشتم و دوباره کاغذ را توي آنها جا دادم ، رختخوابم را گوشه اطاق توي چادر شب گذاشتم و چادر شب را گره زدم
- سلام مادر صبح بخير
- سلام رحيم
- چرا اينجا نشستي ؟
همينجوري
سرسنگين بود مثل اوستا توي صورتم نگاه نمي کرد
نشستم کنار حوضباز هم نمي خواستم دستم را بشويم ، بايد طوري مي کردم که مادر نفهمد ، يک وري نشستم طوري که دست چپم بطرفش بود ، اجبارا پشتم هم بطرفش ش
فکر مي کنم ناراحت شد بلند شد رفت زير زمين ، تندي باز با دست چپ صورتم را شستم و دويدم توي اطاق
هميشه مادر برايم چائي مي ريخت ، اما دير کرد نيامد
خودم چائي ريختم خوردم ، نان را وسط سفره پيچيدم بشقاب پنير را روي سفره گذاشتم مادر آمد ، بقچه حمام من را آورده بود
منکه نگفته بودم حمام مي روم ، ولي خب اغلب روزهاي جمعه اين کار را مي کردم ، چيزي نگفت ، فقط در حاليکه بقچه را جلوي پنجره مي گذاشت گفت :سر راه صابون بخر نداريمهوا گرم شده دم حوض خودم را مي شويم
با تحکم گفت:نه برو حمام ا
وقتي از در خارج مي شدم گفت
اگر آمدي ديدي نيستم يک تک پا مي روم منزل انيس خان باشد خداحافظخداحافظ
مادر يک جوري شده بودهرگز سابقه نداشت تنها روز تعطيلي که من خانه هستم جايي برود هرگز سابقه نداشت با زور مرا حمام بفرستد چي شده
يکساعته برگشتم مادر نبودآئينه و قيچي را آوردم جلوي پنجره از بچگي عادت کرده بودم ، مادرم موهايم را کوتاه مي کرد از نداري بود پول سلماني هم از آن خرجهاي بيخودي است که هميشه هست ، بزرگ که شدم خودم اين کار را مي کنم
موهايم را شانه کردم ، پس محبوبه من از م
https://eitaa.com/roomannkadeh
🌹#شب سراب🌹
#پارت65
وهايم خوشش مياد صدائي توي گوشم پيچيد " گر چه حيف است که زلف هايتان کوتاه شود " عزيز دل من ، اگر هم کوتاه بکنم بخاطر تو خواهم کرد ، بخاطر عشق تو .
با قيچي يکدسته از موهايم را بريدم ، دسته کردم ، از قوطي نخ و سوزن مادر يک رشته نخ برداشتم ، موها را محکم بستم مبادا يک تار مو بيفتد ، آئينه و قيچي را بر مي داشتم مادر آمد ديد که آئينه را سر جايش مي گذارم ، ديد که قيچي دستم هست .
- پس چرا کوتاه نکردي
- حالا زوده
- زود نيست رحيم چند روزه مي خوام بگم موهايت را کوتاه کن درويش شدي
- بد شدم ؟
- آره ، پريشان حالتت نشان مي دهد.
توي دلم گفتم ، برو از چشم محبوبم نگاه کن ، دل ندارد يک تار مويم کم شود .
- باشد براي بعد
- اه
نمي دانستم چه بايد بگويم نمي دانستم چه بايد بکنم قلم و دواتم را آوردم جلوي پنجره زير آفتاب نشستم ، کاغذ نداشتم .
- ننه جانم برايم کاغذ کنار گذاشته ؟
- هر وقت احتياج داري ياد ننه جانت مي افتي
دلخور بود حق داشت از روزيکه دلم جاي ديگر بود حواسم بخود نبود ، به خانه مي آمدم ، مي نشستم مي خوردم مي خوابيدم اما در عالم خودم بودم ، انگاري مادر را نمي بينم ، انگاري کسي دور و برم نيست هر جا نگاه مي کردم چشمهاي قشنگ او بود ، به هر چه دست مي کشيدم لطافت و گرماي دستهاي او را بيادم مي آورد .
سر يک قوطي مقوائي را از زير گليم بيرون آورد و بطرفم انداخت .
مادر دلخور بود سر سنگين بود يک جوري بود .
برقي از منزل ليلي بدرخشيد سحر وه که با خرمن مجنون دل افکار چه کرد
ساقيا جام ميم ده که نگارنده غيب
نيست معلوم که در پرده اسرار چه کرد
بدرخشيد ، بدرخشيد ، سحر سحر اسرار اسرار اسرار
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
🆔@shiporamoolma
🌸🍃🌸🍃
#حکایت
#داستانک
در ايام «مالك بن دينار» مردى بود كه تمام عمر خود را در خرابات به سر برده و روى به خير نياورد و انديشه نيكى بر او نگذشت. نيكان روزگار از او حذر كردند، تا وقتى كه فرشته مرگ دست مطالبه به دامن عمرش دراز كرد. او چون دريافت وقت مرگ فرا رسيده نظر در جرايد اعمال خود كرد، نقطه اميدى در آن نديد. به جويبار عمر نگريست شاخى كه دست اميد بر آن توان زد نيافت، آهى از عمق جان كشيد و به سوى ربّ الارباب روى كرد و گفت:
«يا مَنْ لَهُ الدُّنْيا وَالآخِرَةُ ارْحَمْ مَنْ لَيْسَ لَهُ الدُّنْيا وَالآخِرَةُ»
اين را گفت و جان داد
اهل شهر به مرگ او شادى كردند و بر جنازه او به شادى گذشتند، او را به بيرون شهر برده به مزبله انداختند و خاك و خاشاك بر جنازهاش ريختند.
مالك بن دينار را در خواب گفتند: فلانى درگذشته و به مزبلهاش افكندهاند، برخيز او را از آنجا بردار غسل بده و در مقبره نيكان دفن كن. گفت: پروردگارا! او در ميان خلق به بدكارى معروف بود؛ مگر چه چيز به درگاه كبرياى تو آورده كه سزاى چنين كرامتى شده است؟
جواب آمد: چون به حالت جان دادن رسيد كه نامه عمل خود را نظر كرد و چون همه را خطا ديد، مُفلسانه به درگاه ما ناليد و عاجزانه به بارگاه ما نظر كرد، چون دست بر دامن فضل ما زد، بر دردمندى او رحم كرديم و چنان او را بخشيدم كه انگار گناهى نداشته بود، از عذاب نجاتش داديم و به نعمتهاى پايدارش رسانديم، كدام درد زده به درگاه ما ناليد كه او را شفا نداديم؟ و كدام غمگين از ما خلاصى طلبيد كه خلعت شادكامى بر او نپوشانديم؟
📚كتاب داستاهاي عبرت آموز شيخ
حسين انصاريان
〰〰🌸
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
🆔@shiporamoolma 🌞 🌸〰〰
شب نیز پایان خواهد یافت
و خورشید خواهد درخشید
روزهای خوب خواهند آمد
به امید فردایی روشن
شبتون بخیر
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
🆔@shiporamoolma
ســلام🌷
به 28ابان ماه خوش آمدید
امیدوارم 🌷
خدا به زندگیتان سرسبزی
به قلبتان مهربانی🌷
به روحتان آرامش
به زندگیتان محبت عطاکند🌷
وشماراازنعمتهای بیکرانش سیراب کند
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
🆔@shiporamoolma
تقویم نجومی اسلامی
✴️ دوشنبه 👈28 آبان / عقرب 1403
👈16 جمادی الاول 1446👈18 نوامبر 2024
🕌 مناسبت های دینی و اسلامی.
🌙⭐️ امور دینی و اسلامی.
📛 تقارن نحسین و صدقه صبحگاهی رفع نحوست کند.
📛و از جابجایی اجتناب شود.
🚘 سفر: مسافرت امکان حادثه دارد و در صورت ضرورت همراه صدقه و احتیاط باشد.
🤕 مریض مراقبت بیشتری نیاز دارد.(منظور مریضی است که امروز مریضیش شروع شود).
👶مناسب زایمان و نوزاد عاقل و دانا باشد.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓 امروز تا ظهر قمر در برج جوزا و از نظر نجومی مناسب برای امور زیر است:
✳️امور آموزشی و تعلیمی.
✳️ آغاز نگارش کتاب و مقاله.
✳️لباس نو پوشیدن.
✳️دیدار روسا.
✳️و خطاطی نیک است.
✳️ شما میتوانید باجستجوی کلمه" تقویم همسران"در تلگرام و ایتا به ما بپیوندید و تقویم هر روز را دریافت نمایید.
🟣 امور مربوط به نوشتن ادعیه و حرز و نماز و بستن آن خوب نیست.
👩❤️👨 مباشرت و مجامعت:
مباشرت امشب شبِ سه شنبه: فرزند راستگو و مهربان و بخشنده و عاقبت به خیر است.
💇♂ اصلاح سر و صورت:
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ،باعث حزن و اندوه می شود.
🔴 حجامت:
#خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری ،باعث فرج و نشاط می شود.
🔵ناخن گرفتن:
دوشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی است و برکات خوبی از جمله قاری و حافظ قران گردد.
👕دوخت و دوز لباس:
دوشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز بسیار مناسبی است و آن لباس موجب برکت میشود.
✴️️ استخاره:
وقت #استخاره در روز دوشنبه: از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعداز ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ ظهر و از ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن).
✳️ ذکر روز دوشنبه : یا قاضی الحاجات ۱۰۰ مرتبه.
✳️ ذکر بعد از نماز صبح ۱۲۹ مرتبه #یا لطیف که موجب یافتن مال کثیر میگردد.
💠 ️روز دوشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_حسن_علیه_السلام و #امام_حسین_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
😴😴 تعبیر خواب.
تعبیر خوابی که امشب شبِ سه شنبه دیده شود طبق ایه ی 17 سوره مبارکه "بنی اسرائیل " است.
وکم اهلکنا من القرون من بعد نوح...
و از معنای آن استفاده می شود که چیزی باعث حزن و اندوه خواب بیننده می شود پدیدار گردد صدقه بدهد تا برطرف شود و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
🌸ـزندگیتون مهدوی 🌸
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
🆔@shiporamoolma
🌹#شب سراب 🌹
#پارت66
کنم
اصلا احساس هيچ چيز نمي کردم ، شيرين ترين خوابي بود که امشب ها مي کردم ، نه گرما حريفم بود نه پشه خاکي ها
- من مي روم ، چانه نزن ، تو برو نردبان را بياور
- آخه خودشان لازم ندارند؟
- حتما ندارند ديگه . مادر بيحوصله شده بود
- پرسيدي ؟
- رحيم روده درازي نکن ، ميري يا خودم بروم ؟
عجب گيري افتاديم ، کفش هايم را پوشيدم و راه افتادم
ناصر خان در را برويم باز کرد ، سلام و عليک کرديم ، روبوسي کرديم ، بنظرم مهربانتر شده بود کم پيدائي رحيم جان
بيکار نيستم ناصر خان ، شما که مثل من هيچوقت خانه نيستيد
چه بکنم آقا رحيم زندگي نمي گرده ، اگر از صبح تا شام کار نکنم چه جوري خرج سه نفر را در بياورم
چرا سه نفر انيس خانم که خودش کلي درآمد داشت چيزي نگفتم بي ادبي بود .تو هم گرفتاري ، مي بينم صبح زودتر از من مي روي ، حالا که باز خوبه ، فردا که زن بگيري ، بيشتر بايد کار بکني
خنديدم کو زن آقا ناصر؟ کي مي خواد زن بگيره
- اتفاقا ديگه وقتش است ، زياد طولش نده بله بگو و قال قضيه را بکن ...
از چي صحبت مي کرد ؟ نکند مادر داستان کوکب را گفته ، مثل اينکه خبرهائي داشت که من نداشتم به اينها چه ارتباط دارد که من کي مي خوام زن بگيرم يا نگيرم ، دلم مي خواد خيلي هم مي خواد اما اين موضوع بخودم ارتباط دارد به در و همسايه چه مربوط است
خم شد نردبان را بلند کند ، عجب نردباني بود ، بلند ، تر و تميز ، تازه ساخت . شما زحمت نکشيد من خودم بر مي دارم
کمک ات مي کنمنه چيزي نيست خودم بر مي دارم
سنگين نبود ، حق با اوستام بود اگر قرار بود اينهمه پله به آن پهني باشد که من ساختم دو تا مرد هم حريفش نمي شد
- ماشالله با اين زور بازو که تو داري زن گرفتن حق ات هست و خنديد منهم خنديدم ، خبر نداشت که با چند قطره خون که از دستم رفت مثل جوجه شده بودم .
- به مادرت سلام برسان
- بزرگي تان را مي رساند
يادم رفت من هم بگويم به انيس خانم و معصوم سلام برساند ، احساس کردم زنها تعمدا آفتابي نشدن و الا هميشه تا مرا مي ديدند سه تائي دورم جمع مي شدند
يک خبرهائي هستيک خبرهائي که من بي خبرم ، ولي هم آنها و هم مادر در جريانش هستند باشداين به آن در توي دل من هم غوغائي است که اينها خبر ندارند من مي دانم و محبوبم و بالاي سرمان خداي بزرگمان
اما جريان اين نبود ، طشت رسوائي من از بام افتاده بود که خودم را مادر به بام تبعيد کرد
در طول عمرم بیاد ندارم با اینهمه فاصله دور از مادر خوابیده باشم من بالای بام دوازده پله پایین تر ,بیاد شبهایی افتادم که پدر زنده بود اما سه تایی رئی بام می خوابیدیم.شبهای تبریز جون می دهد برای پشت بام خوابیدن دمادم صبح یخ می کنی توی چله تابستان چله زمستان می شود سردم می شد نمی دانم چطور مادر می فهمید که من سردم است وقتی لحاف را روی شانه هایم می کشید با چشمانی نیمه باز به صورتش لبخند می زدم,موهایم را نوازش می کرد دوباره خوابم می برد ازآن شبها تابه این شب
آخ خدایا چقدر فاصله است ,چقدر غصه وقصه بیت این دوتا شب را پر کرده است صحبت یکسال نیست صحبت عمر من است صحبت بدبختی های من است,بی پدریم در بدری مان بی نان وآبی مان, رحیم,بیچاره چه داستانی زندگی تو دارد دل به پدر بستی از دست رفت دل به مادر خوش کردی آ«هم امروز ترا از خود راند مثل مرغی که جوجه هایش را بزرگ کردند نوکی می زند و از خود می راند.
دلم گرفت بالای بام زیر آسمان تک وتنها خوابیده بودم,احساس غربت کردم انگاری بیکس و کار شدم,انگاری بین منو مادر جدایی وفراق افتاد,مادرم,مادرم
گریه ام گرفت از لحظه ایکه امروز صبح با مادر نامهربانی بیدارم کرده بود بغض فروخورده ای در گلو داشتم غمی مبهم دلم را چنگ می زد وحالا, تنهای تنها هستم رحیم تنهاییکسی صدایت را نمی شنود عقده دل باز کن گریه کن سبک کن,بی مادر شدی چه فرقی می کند؟جسمش پایین است اما روحش از تو جدا شده ترا از خودش رانده با تو سرسنگی بود وبلاخره هم کرد آنچه را که می خواست,دورت کرد از اطاق بیرونت کرد روده درازی می کنی رحیم زیاد حرف می زنی رحیم,میری یا خودم بروم رحیمهمه اینها حرفهای سرد بود محبت با آن عجین نبود بوی فراق می داد وفراق افتاد توئی رحیم,تویی که یک عمر در کنار بسترش خوابیدی حالا تنها بین زمین واسمان ولت کرده ,تو که نگفته بودی گرمت است تو که از پشه ننالیده بودی بهانه بود همه اینها را بهانه کرد می خواست دورت کند جدایت کند که کرد.
بالشم خیس شده بود برگرداندم با آستینم اشکهایم را تند تند پاک می کردم که اینطرف بالشم هم خیس نشود,گریه امانم نمی داد گریه کن رحیم جدایی مادر در حال حیات رنج بیشتری دارد از جدایی پدر در حالی که مرده باشد بیاد نداشتم که برای مرگ پدر اینقدر گریه کرده باشم
اشکهایم از درون دلم بیرون می آمدند دلم شکسته ام جگرم آتش گرفته دار می سوزم بی مادری بلاست بی مادری پدر در می آورد بی مادری جگر را می سوزاند
نمی دانم کی خوا
🌹#شب سراب🌹
#پارت67
بم بردنمی دانم
دمادم سحر که بصدای اذان بیدار شدم توی اطاق که بودم صدای اذان را نمی شنیدم اما اینجا بیدارم کرد از گلدسته مسجد محل بود,صدای پای مادر را شنیدم داشت می رفت کنار حوض وضو بگیرد
حی علی الصلوه گویی اشکهایم دلم را صاف کرده بود گویی دلم روشن شده بود حی الفلاح,برخاستم تصمیم گرفتم بلند شدم نماز خواندم بدرگاه الهی رو می آوردم شاید همه گرفتاریها و غمهایی که بسرم می ریزد از بی نمازی است از حلال وحرام نشناختن است
برخاستم از نردبان پایی نرفتم کنار حوض مادر داشت مسح می کشید سلام دادم با تعجب جوابم داد وضو گرفتم از توی پنجره نگاهم می کرد هیچی نگفت دوباره رفتم بالای بام روی کاه گل دو رکعت نماز خواندم قربتا"الی الل
دو روز است توی دکان خدا وکیلی ول میگردم دستم بکار نمی آید قدم میزنم راه میروم و گاهی از صدای خودم که بلند با خودم حرف میزنم هم تعجب میکنم هم خنده ام میگرد انگاری خل شده ام دیوانه شده ام رحیم خجالت بکش به سرت زده
تصمیم میگرفتم نقشه میکشیدم لحظه به لحظه زمانی را که این آتشپاره آمد و آتش به خرمنم زد را جلوی چشمم مجسم میکردم دوباره بیاد می آوردم نه رحیم خیلی تند رفتی خیلی تند اون محرم تو نیست اون بیگانه است نباید دستش را توی دستت میگرفتی معصیت است گناه کردی دست به نامحرم زدی برای همان عزیزترین کس ات را خدا از تو گرفت گناه مجازات دارد و چه زود مجازاتت کرد
نه دیگر دستم به دستش نخواهد خورد دیگر توی چشمهایش زل نخواهم زد شیطان با لذت بندگان خدا را گول می زند و گولم زد او را هم گول زده او هم گناه میکند نه این گناه کاری عاقبت خوشی ندارد یکباره قال قضیه را میکنم همانطوریکه ناصر خان گفت بله میگویم زن میگیرم این برو بیاها این نامه پرانی ها درست نیست هر چند که هر دو عذب هستیم هر دو آزاد هستیم اما باز هم درست نیست
تکلیفم را روشن میکنم اگر منو میخواد خوب مادر را میفرستم برای خواستگاری مساله ای نداریم من دوستش دارم او هم دوستم دارد مهمترین مشکل همین است که حل شده پدرش چکاره است باشد دیگه از اوستای ما بالاتر نیست مگر آن شب اوستا نگفت اگر دختر داشت به پسری مثل من شوهرش میداد خب من هرچه دارم ندارم همین هستم یا قبول میکند یا نه دیگر گول شیطان را نمی خورم دیگر دنبال لذت گناه آلود نمی روم
پیرمردی زهوار در رفته وارد دکان شد
رحیم نجار تویی
با اجازه تان
سلام علیکم
خجالت کشیدم یادم رفته بود سلام بدهم و او جواب سلامم را می داد با دستپاچگی گفتم
سلام امری دارید
اوستا محمود روانه ام کرده آمدم دنبال کارهای کرده
خاک بر سرم کارها را تمام نکرده بودم چه بکنم
هنوز حاضر نیست
چطور
نتوانستم تمام بکنم خیلی بود
چهار تکه که بیشتر نبود من دیروز باید می آمدم یکروز هم دیرتر آمدم چطور حاضر نکردی
گفتم کار زیاد بود تمام نشد
میدونی من از کجا آمدم کجا باید بروم تو باید حاضر میکردی مگر اوستا دستور نداده بود
مشدی خم رنگرزی نیست که فرو کنم در آوردم کار دارد کار می فهمی
عصبانی شد یکدفعه یادم آمدکه اوستا گفته حاجی خطابش کنم جون میگرد و خوش اخلاق میشود
من پیرمرد را سکه روی یخ کردی با این پا درد اینهمه راه را آمدم چه جوری دست خالی بروم
یکی دیگر جلوی دکان ایستاد این دیگه کیه
نگاه کردم محبوبه بود دلم فرو ریخت صدایم لرزید چکار کنم چه جور این پیرمرد را دست بسر کنم
حاجی چشم حالا شما تشریف ببرید من تا فردا پس فردا حاضر میکنم خودم میبرم دم در منزلشان
محبوبه رد شد مثل اینکه متوجه شد غریبه توی دکان است آهسته آهسته قدم بر میداشت معلوم بود که می ماند تا این مزاحم برود
بله حاجی شما فرمودید چشم شما تشریف ببرید تا من زودتر به کارم برسم فردا عصر قبل از اذان مغرب خودم می برم در منزلشان
عرقچین را از روی سرش برداشت موهایش را خاراند دوباره عرقچین را به سرگذاشت فس فس کنان از دکان بیرون رفت با نگاه دنبالش کردم تا مطمین شوم که دور میشود با خیال آسوده چپقش را تکان داد و با طمانینه آن را پر شالش زد دستی به پاشنه های گیوه اش کشید و لک لک کنان به راه افتاد
از پیچ کوچه که پیچید محبوبه پیدایش شد این دختر عجب بلایی است کجا بود
آخر رفت
فورا دستهایم را زیر بغلم گره کردم پشت میز کارم ایستادم که بین ما فاصله باشد دستهایم را قفل کردم که بی اختیار به طرفش دراز نشود
سلام
سلام
نگاهش نکردم رفتم به طرف دیوار لباسم آنجا اویزان بود دسته موهای گره کرده را از جیبم در آوردم بطرفش برگشتم نزدیکتر نرفتم می ترسیدم مثل آهنربا مرا جذب میکرد آهنرربا بود اما نه کهربا بود من در برابرش سبکتر از کاه می شدم دیگر آهن نبودم پر در می آوردم بی اختیار می شدم مرا بطرف خودش می کشید سرگردانم میکرد توی دلم زمزمه کردم اهدنا الصراط المستقیم دور ایستادم دستم را به طرفش دراز کردم
این مال شماست
با اشتیاق نگاه کرد مثل اینکه منتظر بود
چی هست
خنده ام گرفت چه بگویم گرفت پیچه را بالا زد دوباره صورتش را دیدم خند
🌹#پارت68
یدم او هم خندید
برگ سبزیست تحفه درویش
چشمهایش جادو میکرد مسحورم میکرد مثل مار که موری را مسحور کند جادو کند اسیر کند بطرف خودش بکشد و بالاخره خردش کند نه دیگر نباید اختیار از کف بدهم دیگر نباید این بازی ادامه داشته باشد کار را تمام باید کرد
می خواهم بیایم خواستگاری
گویا هیچ انتظار شنیدن این جمله را نداشت
نمی شود
مکث کرد بددل شدم نکند همانطوریکه نوشته هوس است دلم فرو ریخت خنده بر لبم خشکید رنگم پرید
می خواهند مرا به پسرعمویم بدهند
اه
بهانه است چه بگوید با تو چند صباحی بودنم هوس است هوس که خواستگاری نمی خواد هوس که جدی نیست حتما توی دلش به من می خندد که پسر بچه ای چشم و گوش بسته ام که تا با اون آشنا شدم می خواهم بروم خواستگاری بهانه می آورد
تو هم می خواهی
نه
سرم را پایین انداختم چه جوری بفهمم راست می گوید یا دروغ فرق راست و دروغ را چه جوری می فهمند اگر هوس نیست پس باید بفهمم اونهم مرا بخواد بخواد که زنم بشود پسر عمو بهانه است گفت
دارم میروم خانه خواهرم که به او بگویم پسر عمو را نمی خواهم
خوب حتما می پرسد پس که را می خواهی
حاضر جواب بود همیشه جواب دم دستش بود
می گویم نجار محله مان را
از صداقتش خنده ام گرفت خنده بلندی کردم آسمان دلم از شک و بدگمانی صاف شد چه زود می گذرد قهر و آشتی بین دو عاشق دو دلداده دو دلباخته
راست می گویی
آره
خب اگر راست مس گوید که مطمین شده ام صادق است پس چرا نمیگذارد بروم خواستگاری
پس بگذار بیایم خواستگاری
نه صبر کن الآن وقتش نیست صبر کن اول خواهرم باید پدر و مادرم بگوید بعدا خودم خبرت میکنم
راست می گفت خبرم میکرد یا سر به سرم گذاشته
راستی راستی حاضری زن من بشوی زن من یک لا قبا
به سر و وضع خودم نگاه کردم نمی دانستم دختر کی هست اما از سر و وضعش معلوم بود که وضع زندگیش بهتر از من است
آره
دلم برایش سوخت او هم گرفتار دل بود به این خوشگلی به این زیبایی با آن سواد با آن هنر زن آدمهای بهتر از من میتوانست بشود
حیف تو نیست
بازهم می دانست بگوید بدون تامل جواب هر چه که بود حاضر داشت
مگر عیبی داری
عیبم چه عیبی بالاتر از نداری چه عیبی بالاتر از بیکسی و غریبی
عیبم این است با دست خالی عاشق شده ام
خندید
لطفش به همین است
مثل خیال آمد مثل رویا رفت رفت و مرا تنها گذاشت گویی تنهایی در سرنوشت من نوشته شده است از اول زندگیم تنها بودم نه خواهری نه برادری نه هم بازی ای نه درست و حسابی مدرسه رفتم که همشاگردی یکدل داشته باشم نه توانستم سربازی بروم که آنجا دوستانی داشته باشم نه اهل دم کوچه ایستادنم که آنجا آشنایی داشته باشم مدام کنار مادرم بودم که مرا از خود راند توی از صبح تا غروب غروب به غروب چشمم به در بود ه اوستایم می آید اونم دیگر نمی آید و این دختر
روی بام گوشه تنهایی ام بود دنج بود سجاده ام کاهگل بام بود و مهرم هم همان بود با لذت روحانی سر بر زمین میگذاشتم و نماز می خواندم سر بالا میکردم درون ستاره ها دنبال خدا میگشتم آنجا نبود اما صدایم را می شنید مرا می دید هر لحظه ای که به در بارگاهش می رفتم در برویم باز بود
آسمان روی بام نزدیکتر بود آسمان تهران بنظرم نزدیکتر از آسمان تبریز بود ستاره ها را بهتر می شد دید میشد لمس کرد میشد شمرد
وقتی بچه بودم دستم را دراز میکردم که ستاره ها را بگیرم دور بودند خیلی دور اما حالا نزدیکترند ولی دیگر میفهمم که به دست گرفتنی نیستند
از آن صبحدمی که بعد از گریه شبانه با صدای اذان بلند شدم و نماز خواندم هر شب مثل یک مستنطق به گفته هایم و کرده هایم رسیدگی میکنم انگاری به خدا حساب پس می دهم خدایا شکر خدایا سپاس از آنروز دیگر گناه نکرده ام دیگر دستم به نامحرم نخورده هیچ هوسی در دل ندارم تصمیم گرفته ام بروم خواستگاریش زنم بشود حلال من الله
دیگر بخوابم هم نمی آید وقتی پایین بودم هرشب کنارم بود اما اینجا دیگر پیدایش نمی شود هر چه هست راضیم نمی خواهم بیاید نیاید بگذار تا بع
از آمدنش واهمه دارم دیگر کمتر در انتظارش می مانم شبها که توی بستر می روم سعی میکنم به او فکر نکنم نه به نگاهش نه به گفتارش
مادرم یادم داده چه بکنم
رحیم میخواهی بخوابی دعا بخوان
چه دعایی مادر
قل اعوذ برب الناس را بخوان بلدی می گویند اینرا بخوانی شیطان گولت نمی زند
خجالت کشیدم بلد نبودم بقول خودم من درس خوانده بودم مادر بیسواد اما او بلد بود نمی دانم چه جوری یاد گرفته بود اما بلد بود
بجای شعر که هی می نویسی و صد تا یک غاز نمی ارزد اینرا بنویس یاد بگیر بیسواد که نیستی
بگو بنویسم
قل اعوذ برب الناس ملک الناس اله الناس
آرامتر مادر دارم می نویسم تند تند نمی شود
خب بنویس تا اینجا را نوشتی
آره اله الناس
مادر سکوت کرد نگاهم کرد زیر زبانش چیزی میگفت
خب اله الناس
رحیم من اینجوری نمی توانم بگویم از اول باید بخوانم
خندیدم خودش هم خندید آخ بمیرم برایت مادر مدتی بود خنده قشنگت را ندیده بودم
قل اعوذ برب الناس ملک الناس اله ال
🌹#شب سراب🌹
#پارت69
ناس من شرش وسواس الخناث
یواش مادر یواش در نوشتن خناث ماندم املاش را بلد نبودم چه جوری می نویسند اما کلمع وسواس قشنگ بود خوشم آمد
نوشتی
نه بلد نیستم نمی دانم خناث را چه جوری بنویسم
هر جور نوشتی بنویس مهم خواندن است مگر من نوشتن بلدم
حق با مادر بود اما ناسلامتی من با سواد بودم بهر صورت
خب بگو
خندید
چیه چرا می خندی
جوابم را نداد اما خواند
قل اعوذ برب الناس ملک الناس اله الناس من شر وسواس الخناس الذی یوسوس فی صدورالناس
صبر کن فی صدورلناس الذی یوسوس فی صدورالناس
قل اعوذ برب الناس ملک الناس اله الناس من شر وسواس الخناس الذی یوسو فی صدورالنا من الجنة والناس
غلط غلوط نوشتم آنشب از روی نوشته خودم خواندم اما صبح تا برسم دم در دکان چند بار نوشته ام را از جیب در آوردم نگاهش کردم حفظ کردم عصر وقتی به خانه برگشتم فوت آب بودم شب موقع خواب خواندم
مدتی بود می خواندم و می خوابیدم راحت هم می خوابیدم قبل از خواب نماز شبم را می خواندم و با وضو می رفتم توی رختخواب و این دعا را می خواندم گاهی بجای یکبار چندین و چند بار می خواندم که خوابم می برد و صبح که بیدار میشدم همین دعا نوک زبانم بود
یکروز جمعه بعد از ناهار مادر ظرفها را برد شست و وضو گرفت آمد توی اطاق سجاده اش را پهن کرد جا نمازش را باز کرد مهر وتسبیح و یک کتابچه کوچک توی جانمزش بود تا آنروز متوجه آن نشده بود برداشتم باز کردم کتاب دعا بود
مادر این چیه
کتاب دعاست
تو که نمی توانی بخوانی
شگون دارد
از کجا گرفتی
انیس خانم داد
من نگاهش بکنم ببینم آخه چی نوشته اینهمه مدت ندادی من بخوانم باز کردم خیلی ریز نوشته بود ورق زدم آخ خداجون همین دعا را هم دارد خوشحال شدم
مادر قل اعوذ را دارد دستپاچه شده بودم
الله اکبر
معنی اش را هم دارد چه خوبه
الله اکبر
نماز داشت می خواند نباید با او صحبت میکردم اشتباه کردم خودم برای خودم خواندم کیف کردم عجب معنی خوبی دارد مادر از کجا می دانست شیطان را فرار می دهد همینجوری دهن به دهن سینه به سینه بهمدیگر میرسانند یکی به انیس خانم گفته انیس خانم به مادر گفته و مادر بمن یاد داده بگذار نمازش را تمام بکند بگویم اینهمه سال بی آنکه بداند چه می گوید متوجه شود که حرفهای خوبی زده است
السلام علینا و علی عبادالصالحین السلام علیکم و رحمة الله و برکاتة
دستهایش را از روی زانوها بلند کرد دوبار تکان داد و گره زیر چانه اش را باز کرد
رحیم وقتی یکی نماز میخواند با او حرف نمی زنند
ببخش مادر می دانم اما دستپاچه شدم آنروز سر املا کلمات مانده بودم و حال آنکه این دعا توی جا نماز تو بود
چی نوشته
قل اعوذ برب الناس
مادر خیلی ذوق کرد خیلی خوشحال شد مثل اینکه کشف تازه ای کرده بود که کرده بود کتابچه را از دستم گرفت بوسید روی چشمهایش گذاشت باز کرد نگاه کرد چه فهمید هیچی
بگذار نماز عصر را هم بخوانم بعد برایم معنی اش را بگو
چند بار از رو خواندم نوشته خودم افتضاح بود هم خنده دار بود هم گریه آور حیف که سواد درست حسابی نداشتم دعاهای دیگر هم داشت انا اعطیناک الکوثر اینرا بارها شنیده بودم روضه خوان ها آخر روضه ها می خواندند عجب کتاب دعای خوبی انیس خانم داده حتما ناصر خان سواد درست حسابی دارد راستی بالاخره ما نفهمیدیم روکوب کار یعنی چکاره
خب بگو رحیم بگوشم
بگو پناه می جویم به پرودگار آدمیان پادشاه آدمیان اله یکتا موجود آدمیان از شر وسوسه شیطان شیطانی که وسوسه و اندیشه بد افکند در دل مردمان چه آن شیطان از جنس جن باشد یا از نوع انسان
تمام شد
آره
یعنی چی
مثل اینکه مادر نفهمیده بود حتی معنی فارسی اش را هم نفهمیده بود تا جاییکه خودم فکر میکردم فهمیده ام برایش توضیح دادم
خلاصه شیطان را دور میکند مگر نه رحیم
این همان معنی ای بود که از اول توی کله مادر فرو رفته بود همان را می دانست باور کرده بود و حفظ میکرد با بقیه کلمات کار نداشت ماحصل همان بود و کافی هم بود
عصر پنجشنبه بعد از اینکه اوستا آد واخرین الوارها را دستور داد که ببرم ورنده کنم وچه بکنم و چه نکنم باز هم مزد دو هفته را داد بدون اینکه حرفی بزند راهی شد که برود
چون تصمیم گرفته بودم دیگر گناه نکنم چون تصمیم گرفته بودم هیچگونه شیله پیله توی کارم نباشد از سرسنگینی اوستا هم دیگه داشت حوصله ام سر می رفت دنبالش راه افتادم
جلوی در دکان ایستاد
چیه؟چه می خواهی رحیم
چیزی نمی خوام اوستا می خواستم بگویم آن دختره آ»د قاب عکس را برد
برد که برد حال اصاحب دکان توئی.
شرمنده شدم
اما اوستا مزد نگرفتم
خوب کردی چیزی نبود اندازه مال من بود
نه بابا خیلی کوچیکتر بود
خب همین
جرات نکردم بگویم بجای مزد گلم داد وبقیه داستان
اوستا راه افتاد چند قدم که رفت برگشت.
رحیم هر وقت فرصت کردی این شعر را برای من بنویس می خواهمش.
چی اوستا
مداد داریدارم.
کاغذ چی
نداشتم روی همان الواری که باید اره می کردم نوشتم:
زن بد در سرای مر دنکو هم در این عالم است دوزخ او
یعنی چه نکند ا
هدایت شده از دکتر 🤠خندونک😜😜😜😜👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما مازندرانیا عاشق چایی فقط لحظه ای خودتان را به شادی دعوت کنید ،👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
eitaa.com/KHandoonaki
🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗
🌹#شب سراب 🌹
#پارت70
وستا از راز من آگاه است؟دختره را می شناسد ,من غیرمستقیم پندم دادو رفت.
شال وکلاه کردم در دکان را بستم و راه افتادم باز هم فکر های عجیب وغریبی به کله ام هجوم کرد
محبوب مدتی است پیدایش نیست چی شده؟عروسی کرد؟زن پسر عمو شد؟بازار گرمی می کرد؟همه دختر ها از این نازها دارن
صدای موتور کامیونی مرا به خود آورد از کوچه تنگی داشت عبور می کرد خودم را چسباندم به دیوار که رد شود آمد و آمد جلوی پای من ایستاد دوتا سرباز سبیل از بناگوش در رفته پریدند بیرون وتا من بجنبم دست وپای مرا گرفتند ومثل گوسفند انداختند پشت کامیون
بلند شدم نشستم گوش تا گوش کامیون پر از پسرهای کم سن وسال بود بعضی ها رنگ پریده وبعضی ها بی اعتنا بعضی ها گریه می کردند
سربازگیری بود
مارا بردند واز شهر خارج کردند بنظرم طرف شاهزاده عبدالعظیم می رفتیم منکه نمی دانستم آ«هایی که می دانستند صحبت می کردند
وسط بیابان از دور جایی بزرگ که چندتا ساختمان سفید کنار هم قرار داشتند دیده شد گویا پادگان بود
کامیون هن هن کنان و پت پت کنان فاصله را طی کرد از در بزرگ پادگان وارد شد جلوی ساختمان ایستاد وپرده پشت کامیون را بالا زدند
بیایید پایین
یکی کی پریدیدم پایین همه را مثل گله گوسفند بردند توی یک محوطه ای که دور تادورش سیم خاردار کشیده بودند
همه در هم می لولیدند,گویا از صبح کامیون کامیون سرباز جمع کرده واینجا تلمبار کرده بودند
هوا کاملا تاریک شده بود چراغ ساختمان سفید روشن بود اما جایی که ما بودیم تاریک تاریک بود بعضی ها گریه می کدند وای ننه ام,آخ خواهرم ,پدرم,زنمبچه ام از هر دهن ناله ای بیرون می آمد چند فنری هم یک چیزهایی می گفتند وقاه قاه می خندیدند بلبشوی عجیبی بود من گویا ماتم برده بود هیچ نه ناله می کردم نه حرف میزدم نه می خندیدم نه گریه می کردم فکر میکنم صد نفری می شدیم
مادرم حالا چه می کرد؟دلواپسم بود.باز فکر می کرد پس افتادم غش کردم دستم را بریدم حالا چه می کنندحتما دست به دامن انیس خانم وناصرخان می شود,من حرف نمی زدم ولی آنها می نالیدند که حالا پدرمان,مادرمان نگرانمان هستند سرباز سیبیل کلفتی که پاهای مرا گرفته بود یک تعلیمی بدست وسط جمعیت می گشت فقط یک جمله را هزار بار تکرار می کرد:ننه من غریبم راه نندازید
ماه بالا آ»د و تا حدی انجا را روشن کرد از صدای قار وقوری که راه افتاده بود فهمیدم خیلی از وقت شام گذشته اما از شام خبری نبود
این صدنفر راچه جوری باید شام بدهند؟مثل اینکه همان کامیون پت پتی بود که با چراغهای روشن بطرف قرار گاه ما آمد
نزدیکتر که شد دور زد وپشت به ما ایستاد سه چهار سرباز قد ونیم قد لاغر تریاکی بیرون پریدند کامیون مثل کامیون های شن کش خر خر صدا می کرد واز آن بالا یک عالمه نان را پایین ریخت این شام ما بود
گرسنگی که پیش بیاد آدمیزاد سنگ را هم می خورد چه آنهاییکه گریه می کردند چه آنهاییکه می خندیدند تا نان را دیدند حمله کردند به طرف نان
شاید یا حتما من تنها کسی بودم که از جایم تکان نخوردم,ما گرچه ندار بودیم اما نمی دانم مادر چه کرده بود چشم ودل من سیر بود هیچ وقت هلاک شکم نبودم اگر خیلی میخوردم واگر نبود صدایم در نمی آمد طاقتم در برابر گرسنگی وتشنگی خیلی بود وقتی کار داشتم خوراک فراموشم می شد اصلا از صحبت کردن راجع به شکم ابا داشتم فکر می کردم ادم را کوچک می کند شاید مشدی جواد حق داشت که به من و مادر می گفت گدای کله شق
گدا بودیم که بودیم کله شق هم که بودیم ضررمان به کسی نمیرسید به دیگران چه که ما چه بودیم وچه هستیم همه خوردند وبنظرم بسکه گرسنه بودند وحالا خوردند و وا رفتند ,صدا از کسی بیرون نمی آمد داشتند چرت می زدند
همان سرباز سیبیل کلفت با تو تای دیگر دور تا دور محوطه را قدم می زدند به این می گفتند گشت زنی
ماه بالا آمد هوا خنک شد گویا امشب همینجا باید مار ابخوابانند,هیچ دلواپس نبودم جای من همیشه زیر اسمان روی کاه گل بام بود امشب دوازده پله پایین تر می خوابم مگه چه می شود
صدای نق ونق بلند شد:سرکار ما خواب داریم سرکار رختخواب ما کجاست,سرکار زیراندازی رواندازی بالش متکایی
لوس بازی در نیاوردی خانه عمت نیست که دستتان را بگذارید زیر سرتان بخوابید.
دادوقال بلند شد فریاد کشیدند سوت زدند گریه کردند
ننه من غریبم راه نیاندازید همینه که هست
خب پس جوای خوابمان همینجاست دور بر را نگاه کردم,آبی به چشمم نخورد چه بکنمبلند شدم در یمان عده ای که دراز کشیده بودند بلند شدنم جلب توجه کرد سرباز های گشتی متوجهم شدند
کاری بکار آنها نداشتم گیوه هایم را در اوردم ,شالم را باز کردم قبایم را در آوردم شالم را باز کردم قبایم را دراوردم آستین هایم را بالا زدم قد قامت الصلوه قد قامت الصلوه
روی زمین تیمم کردم و روی زمین تیمم کردم وری زمین نماز مغرب وعشا را بجا اوردم
شالم را زیر سرم گذاشتم وقبایم را رویم انداختم وبدون آنکه با کسی کاری داشته باشم شروع کردم به خواندن دع
🌹#شب سراب 🌹
#پارت71
ای شبم
صبح به جای اذان با شیپور بیدارمان کردند تند تند بلند شدم باز هم نمازم را خواندم ولباسم را پوشیدم ونشستم
پسرهای دیگر همانهایی که شب لحاف وبالش می خواستند بالش پر قو می خواستند با چشمهای پف کرده از خواب واخمهای در هم رفته ونگاه خصمانه بق کرده بودند
آفتاب طلوع می کرد که باز هم کامیون پت پت کنان آمد با جیپ دور زد همه را ورانداز کرد آن سه تا سرباز گشت شب که کشیشان تمام شده و رفته بودند و سه تای دیگر بجایشان آمده بودند را صدا کرد,نفهمیدم چی گفت و چه دستور داد اما وقتی رفت یکی از آنها سوتی زدوبهمه ما برپا داد بلند شدیم بصف کشیدند وثل صف سربازان شکست خورده افتان وخیزان بطرف ساختمان بردند.
من از دیشب اینطور فکر کرده بودم که یا همانطوریکه قبلا هم می دانستم بخاطر کفالت مادرم ولم می کنند یا زور زورکی بخدمتم می برند که آن قسمت اول را مادرم دوست داشت و این قسمت دوم آرزوی خودم ومحبوب بود پس هیچ نیازی به آه وناله نبود
یک عالمه صاحب منصب اینور وانور در رفت وامد بودند وهیچ کس هم زیاد محلشان نمی گذاشت ,آن فامیل زن اوستا چه دبدبه وکبکبه ای در غربت برای خودش فراهم کرده بود اینجا بیست تا بیشتر مثل او بودند وچه حوصله ای خداوند به اینها داده بود یکی یکی این پسرها را می بردند جلو و سوالاتی می کردند بعد دستوراتی می دادند وقتی نوبت به من رسید تقریبا یاد گرفته بودم چه جوری بایستم و چه جوری جواب بدهم.
پسر اسمت چیه
رحیم قربان.
کار میکنی
بله قربان
چه کاره ای
نجار قربان.
پدرت چکاره است.
پدر ندارم قربان
مادر چی
دارم قربان.
برادر داری
نخیر قربان.
عمو
نخیر قربان
دایی
نخیر قربان
صاحب منصب درجه داری را صدا کرد وچیزی گفت,رفت وبرگشت زیر گوشش موضوعی را گفت.من همانجوری ایستاده بودم
گفتی نجاری آهان
بلی قربان
اسم اوستای تو چیه
اوستا محمود قربان
صاحب منصب نگاهی به درجه دار کرد
برو بیرون تا صدایت کنم
وقتی آمدم بیرون برای اولین بار با آنهایی که از دیشب یکجا بودیم شروع به صحبت کردم
ببینم از تو چی پرسید؟از تو؟تو
به هیچکس نگفته بودند که برو بیرون ومنتظر باشد تا صدایش کنند
همینجوری که سرگردان ایستاده بودم خویشاوند زن اوستا را دیدم چقدر دیدن یک آشنا حتی خیلی آشنای دور در میان عده ای غریب و در غربت لذت دارد می خواستم به طرفش بروم و به او بگویم که من کفیل مادرم هستم دیگه خسته شده بودم از نظام و اینجور کارها بدم آمده بود می خواستم کفیل باشم و از اینجا در بروم ولی آن آقا رفت نمی دانستم اینها را چه بنامم بهمه جناب سروان می گفتم وقتی قیافه ی یکی در هم می رفت می فهمیدم که بالاتر از جناب سروان است وقتی گل از گلش باز می شد می فهمیدم که پایین تر از سروان است
نزدیکی های ظهر شد نوز سوال و جواب از بقیه تمام نشده بود خدایا مادر در چه حال است فکر می کنم حالا در خانه ی ما عزا هست عزای یکنفره ما که کسی را نداشتیم در عروسی یا عزایمان شرکت بکند شاید جمعه است انیس خانم و پسر و عروسش هم باشند شاید مادر حال ضعف و غش است آب توی صورتش می پاشند سرکه جلوی دماغش می گیرند پارچه ی سوخته می آورند آب قند درست می کنند چه می دانم حالا آنجا چه خبر است رحیم در فکر خودت باش که معطل و گرسنه اینجا ایستاده ای چکارم دارندسوال کرد و فهمید که بیکس هستم نه عموئی نه دایی ای نه پدری و نه برادر بزرگتری منم و مادرم بیکار و عاطل باطل هم که نیستم نجارم آدرس اوستا را هم می دهم بروند تحقیق کنند اصلا این خویش زن اوستا دید که می رفتم خانه ی اوستا می تواند بگوید که کار دارم نان آور خانه هستم
ظهر از گرسنگی داشتم واقعا غش می کردم یک چیزی شبیه آش با یک تکه نان دادند و خوردیم باز هم انتظار باز هم سر پا ایستادن خدایا کمکم کن نمازم را در خانه بخوانم خدایا کمکم کن زودتر خلاص شوم شروع کردم به خواندن نمازم همانجوری ایستاده سرپا نمازم را خواندم دعای شبم را خواندم نه یکبار نه دوبار با انگشتانم حسابش را داشتم نه بار خوانده بودم که سربازی فس فسوء لاغر مردنی که فکر می کنم وزن پوتین هایش بیشتر از خودش بود و به زحمت آنها را حمل می کرد آمد روی پله
رحیم نجار
بلی قربان
دیگه فکر می کردم همه ی ساکنین اینجا "قربان" هستند
بیا بالا
دویدم بدنبالش دویدم از توی کریدور رد شدیم او بزحمت راه می رفت و من پشت سرش جلوی دری ایستاد روی در نوشته بودپزک ارتش بمن دستور داد بروم تو در را باز کردم و رفتم تو
سلام
پسر تو نمی دانی کهق بل از ورودی به اطاق باید در را بزنی و اجازه بخواهی
نه واقعا نمی دانستم این اولین بار بود که در تمام عمر مچو چیزی می شنیدم.
برو بیرون
چنان فریاد زد که عقب عقب امدم و خوردم به در یواشکی دستم را بردم عقب و در را باز کردم و رفتم بیرون
درو ببند
در را بستم یک لحظه بعد دوباره فریاد زدحالا بیا تو
چه باید می کردم؟با دستم تاپ تاپ زدم به در و اتفاقا در باز شد.احمق اینجوری نه با انگشت.
انگ
🌹#شب سراب🌹
#پارت72
شتش را کج کرد و چند ضربه زد روی در
-اینجوری فهمیدی؟بلی قربان جون بکن
با احتیاط در زدم
-لش ات را بیار تو!!
رفتم تو
-خبردار بایست
نمی دانستم خبر دار یعنی چه ولی صاف ایستادم
-صبر کن یکی پهلوی آقای دکتر است آن بیاد بیرون تو برو
من بروم پیش دکتر؟آخه برای چی؟من که مریض نبودم به هر صورت صبر کردم این بار گروهبان بداخلاق از خود راضی که به من ادب یاد می داد اما خودش بی ادب بود پشت میز کوچکی نشسته بود و دفتر دستکی جلوی رویش بود
پسری هم سن و سال من از اطاق آمد بیرون مثل لبو سرخ سرخ بود یا تب کرده یا اطاق خیلی گرم بود با عجله بی آنکه کسی را نگاه کند دوید بیرون.
-تو برو تو
-باز هم باید در را بزنم
-هر دری که جلوی روت باشد.
دوتا تلنگر به در زدم صدایی نودب گفت:
-بفرمایید
آهسته در را باز کردم رفتم تو.
-سلام قربان
-سلام عزیزم اسمت چیه
-رحیم قربان
-خب خب رحیم آقا.
نگاهی به کاغذی که جلویش بود انداخت چیزی را خواند بعد با دقت مرا ورانداز کرد.
-کجا کار می کنی رحیم
-نجاری قربان
-اوستا داری
-بلی قربان.
-اینقدر قربان قربان نگو من خوشم نمیاد.
!!چه جوری باید می فهمیدم کدامیک از این آقایان از قربان خوششان می آید کدام نه؟نفهمیدم.
-رحیم به من بگو ببینم رفتار اوستا با تو چطور است؟
خوب مثل پسرش دوستم دارد
احساس کردم لبخندی گذرا از روی لبانش گذشت
هان هان کثل پسرش اهان
آقا رحیم من جوانترم یا اوستای تو
خنده ام گرفت
چرا می خندی
-قربان اوستای من پیرمرد است همه ی موهای سرش موهای ریشش سفی سفید است کمرش یه خرده خم شده چهل و چهار سال است نجاری می کند زهوارش در رفته
پس اینطور زن دارد
بلی
رحیم لباسهایت را در اور می خوام معاینه ات کنم
شال کمرم را باز کردم قبایم را درآوردم و با پیراهن چلوار و شلوار ایستادم آقای دکتر داشت چیزی می نوشت سرش را بلند کرد نگاهم کرد
رحیم همه را درآر
خجالت می کشیدم با ناراحتی پیراهنم را در آوردم کمرم را محکم کردم
-رحیم معطل نکن همه را در آور همه را شلوارت زیر جامعه ات هر چه که هست.
و آن لحظه بود که فهمیدم نفر قبل از من چرا مثل لبو سرخ شده بود هر چه التماس کردم مشد و بالاخره اگر همانجا مرا می کشتند بهتر از آن بود که لخت و عورم کنند و بعد آقای دکتر هی مرا چرخاند و هی معاینه کر از سر تا پارخدایا این دیگر چه بلایی بود که گرفتار شدم.
بپوش رحیم بپوش برو پسرم دیگر کارت ندارم
تند تند لباسهایم را پوشیدم ضمن اینکه من لباس می پوشیدم درجه دار قبلی را ضدا کرد و شنیدم که گفت
به فلانی بگویید خلاف به عرضتان رسانده اند
چیزی نفهمیدم سرخ شده و تب کرده بیرون آمدم همان گروهبان بدعنق بی تربیت مهری کف دستم زد و گفت
به نگهبان در نشان بده آزادی
آاااخ آزادی
تا شهر برسم دویدم دویدم به طرف غروب آفتاب می دویدم آفتاب کم مانده بود غروب کند و از چشما پنهان شود که پا به شهر گذاشتم از نفس افتاده بودم زیر درختی نشستم تازه به پشت سرم نگاه می کردم دیشب و امروز چه برمن گذشت؟مادر در چه حال استمال من که تمام شد حالا باید تیمار مادر را بدارم حتما گریه کرده گریه کرده خسته شده حتما حالا بیحال افتاده تا مرا ببیند دوباره می زند زیر گریه فکر کردم چرا منتهای غم و منتهای شادی هردو به یک شکل هستند؟چرا هم وقتی خیلی غمگین هستیم گریه می کنیم هم وقتی خیلی خوشحالیم؟اسم اینرا گذاشته اند اشک شوق آن یکی اشک غم است آخه چرا؟مگر خدا خالت کم آورده بود که در موقع خلقت از یک جویبار بدو حالت متضاد استفاده می کرد
خستگی ام کم شد دوباره به راه افتادم دیگر نمی دویدم که اگر می دویم مردم با حیرت نگاهم می کردند من دلواپس نظر مردم بودم همیشه اینطور بود از بچگی از قبل از فوت پدر همیشه ی روزگار بخودم ستم می کردم تا مردم درباره ام بد فکر نکنند قدم هایم به طول یک متر میشد به سرعت تمام می خواستم خودم را بالای سر مادر برسانم و یگویم مادر نگران نباش برگشتم
نزدیک در خانه رسیدم قبل از باز کردن در گوش خواباندم صدای گریه نمی آمد مادر بسکه گریه کرده بخواب رفته در را آهسته باز کردم
رحیم آمید
آمدم سلام
علیک سلام
جا خورده بودم انتظار این منظره را نداشتم آنچه را که برای خودم مجسم می کردم دنبال آن بودم پس همه ی دلواپسی های من بی جهت بود مادر کک اش هم نگزیده سرگردان بودم چه بگویم
-فهمیدند که کفیلی؟
از کجا می دانست؟چه جوری مطمئن بود جریان را برایم گف-وقتی دیر کردی اتفاقا انیس خانم پیش از آمدنت اینجا بود وقتی دید خیلی نگرانم گفت مدتی است خانه ی اوستا رحیم خویششان نرفته گفت برویم از اون بپرسیم حتما می داند چه پیش آمده من خدا خواسته چون فکر می کردم باز هم حالت بهم خورده یا در دکان ماندی یا اوستا برده خانه ی خودش
دفعه ی قبل بیچاره از نفس افتاده بود تا ترا بیاره اینجا رفتیم جای تو خالی شام هم نگذاشت برگردیم مطمئن بود که ترا اشتباهی گرفته اند بعنوان سرباز فراری گفت سر راه دیده بود پسره
🌹#شب سراب 🌹
#پارت73
ایی را که سرکوچه ها و سرگذر ها ایستاده بودند بزور می گرفتند و می انداختند توی کامیون دیگه فهمیدم که موضوع اینه خب چرا اینقدر طولش دادند؟همان شب نمی توانستند بفهمند که تو کفیلی؟
مادر چی می گفت؟مثل اینکه همه ی تشکیلات به خاطر من تنها کار می کن یک گروه بودیم.
-تا نوبت به من برسد تا عصر طول کشید.
-اذیت که نکردند؟کتک متک که نزدند؟
-برای چی؟چرا کتک بزنند؟مگر تقصیر کار بودیم؟
نگاهم به گوشه ی حیاط افتاد همانجا که ماه ها نردبان از زمین به بام تکیه داده شده بود نردبان نبود چی شده؟چیزی نگفتم حوصله نداشتم حوصله ی حرف زدن نداشتم خسته ی خستیه بودم سرو صورتم را توی حوض شستم رفتم توی اطاق جلوی پنجره طاق باز دراز کشیدم و خوابم برد.
-رحیم بلند شو چیزی بخور برو تو رختخوابت پسر.
کجا هستم؟چرا تمام تنم درد می کند؟چرا پاهایم مور مور می کند؟انگشت های پایم خشک شده.
-رحیم بلند شو
چشمم را باز کردم مادر سر سفره نشیته بود من از کی خوابیده بودم؟شب بود دمادم نصفه های شب بشدت گرسنه بودم اما بدجوری پاهایم درد می کرد خسته بودم کوفته بودم نشستم کشان کشان خودم را سر سفره رساندم بشدت تشنه بودم دوتا لیوان آب پشت سر هم خوردم آب گرم بود ولرم بود ساکت یه خرده مادر را نگاه کردم
-بخور بگیر بخواب خسته ای وارفتی
برایم غذا کشید خوردم و کم کم خواب...
از سرم پريد ، درد پاهايم بجايش بود اما ذهنم روشن شد ، نگاه کردم ديدم مادر رختخوابم را پهن کرده ، بعد از چند ماه باز هم رختخوابم را توي اطاق پهن کرده بود ، حتما ديشب نبودم دلش سوخته ، حتما با خدا عهد کرده که سالم برگردم دوباره اجازه بدهد پهلويش بخوابم ، پس نردبان بي دليل نبود که سر جايش نبود ، کي برده ؟ حتما خودش هن و هن کنان برده پس داده ، بلند شدم رفتم توي حياط وضو گرفتم برگشتم بي آنکه حرفي بزنم نمازم را خواندم ، رختخوابم را جمع کردم گرفتم روي کولم
- کجا ميري رحيم ؟
- توي حياط
- توي حياط چرا ؟ چرا همينجا نمي خوابي ؟ توي حياط پر ويآي است ، مادر شمالي بود رشتي بود بزبان خودشان به سوسک و مورچه و اينجور چيزها رويهم ويآي مي گفت
- مهم نيست مادر دلواپس من نباش
بلند شد جلوي مرا گرفت ، رحيم مگر ديوانه اي ؟ کف حياط مي خواهي بخوابي ؟ آخه چرا اينجا نمي خوابي ؟
چرا نمي خوابم ؟ منکه يک عمر کنار مادر خوابيده بودم ، مگر خودش بيرونم نکرد ؟ مگر خودش با تحکم نگفت برو نردبان را بيار و روي بام بخواب ؟ مگر تا زنده ام آن شب را فراموش مي کنم که مرا از خودش راند نه مادر، رحيم ديگه پهلوي تو نخواهد خوابيد ، تمام شد ، دل نيست کبوتر که چو برخاست نشيند - از گوشه بامي که پريدم پريدم
-برو کنار ما- يعني چي ؟ ين ديگه چه اخلاقي است پيدا کردي
- گخلاق سگي گيرم حالا توي حياط خوابيدي وقتي زمستان آمد چي تا آنموقع کي مرده کي زندهکو تا تابستان !
ديد که اصرارش بيفايده است رفتم توي حياط تشکم را انداختم روي زمين و افتادم رويش و لحاف را کشيدم تا بالاي سرم
چرا اینقدر با مادر سر گرانی کردم ؟ دلم شکسته بود ، امروز هم بر خلاف انتظارم ، سر حالش دیدم ، گویا اگر ناله و زاری کرده بود ، اگر می آمدم می دیدم توی رختخواب دراز کشیده و مریض احوال است وضع فرق می کرد حتما کنارش می خوابیدم ولی نه ، از هیچ طرف بوی محبت نشنیدم ، رحیم دل مادر را شکستی شاید حالا دل توی دلش نیست چرا اینکار را کردی مگر آن شب که بر بالای بام من از جدائیش گریه می کردم مادر حالیش شد که منهم حالا دلواپس اش شومپسر اون مادر است اون حق دارد دل ترا بشکند اما تو حق نداری ، کی همچو قانونی وضع کرده ؟ این ظالمانه است یک طرفه است خلاف قانون طبیعت است ، منکه کوه نیستم ، سنگ نیستم ، جلوی کوه فریاد بزنی عزیزم برمیگردد عزیزم چطور شده منی که از یک مشت جنس بنجل بی دوام پوسیدنی ساخته شده ام . باید محکمتر از سنگ باشم این قانون نیست این زور است ، من زیر بار زور نمی روم ، پسر حرمت مادری را حفظ کن ، مگر حرف بدی زدم ؟ مگر درشتی کردم گفت برو رفتم ، آن شب کوچکترین سوالی نکردم که آخه چرا باید بروم بالای بام ، خب حالا هم بی احترامی نکردم ، وقتی گفت همینجا بخواب باید می خوابیدی چرا مگر بازیچه هستم مگر هپلی هپو هستم ؟ مگر خل و چل هستم ؟ که از خودم هیچگونه اراده ای نداشته باشم ؟ قبول دارم اخلاق سگی دارم ، چه بکنم ؟ خودم که نکردم ، چه می دانم از کدامشان به ارث بردم از خودش یا از پدرم همینجورم ، دلم که شکست دیگه درست بشو نیست ، بد ، انگی ، شتر کین هستی هر چه هستم همین هستم ، بچه خودش هستم از سر راه که برم نداشته از خون و استخوان و پوست خودش هستم دو سال آزگار شیرش را خوردم اخلاقم با شیر اندرون شده با جان بدر شود خب چطوری هان
غلتی توی رختخواب زدم داشتم خفه می شدم لحاف را کنار زدم ، پسر وضعم امشب در برابر دیشب حال و احوال شاهانه دارد ، خیلی هم خوبم روی تشک نرم ، توی حیاط کوچک دیشب تو
40.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کارتون #آنشرلی
#قسمت_هجدهم
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
🆔@shiporamoolma
42.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کارتون #آنشرلی
#قسمت_نوزدهم
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
🆔@shiporamoolma