eitaa logo
رمان کده ،✍️✍️✍️شهر Romankadh📕shahr🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰
1.5هزار دنبال‌کننده
382 عکس
422 ویدیو
0 فایل
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی کپی بدون درج لینگ کانال حرام هست، https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹🌹 زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت 155 👇👇👇 آره شکستش داد حجره رو به زور از دست آقام گرفتم ، شب و روز نه خواب نه خوراک ، با این معامله ، با اون یکی بحث ، تا اقامو از زمین خوردن نجات دادم و پیروز خان شد دشمن خوونی من .‌‌.... اما من عاشق دختر ، پیروز خان شده بودم و مثل روز برای منو فرشته روشن بود که پیروز خان هر کاری کنه که با ما وصلت نکنه هر چه آدم و آشنا و غریبه براش بردم و یه کلمه ، عوض نمی‌کرد نه شده بود سر زبونش ... من هم یک روز دست فرشته رو گرفتم و پیش یکی از آقای دوستم بردم و همون روز محرم خودم کردم وقتی پیزوز خان فهمید با کلک فرشته رو بدون اینکه من بدونم سوار ماشین کرد با سرعت ماشین را به درخت کوبید اما فرشته ی من ، همون روز به سوی آسمون پرواز کرد ... بعد از اون شب و روزم تو می خونه ها ، یا کنار رفیقام می خوری میکردم ، گفتم می ؟ تو روستا جز ، قلیون ، سیگار چیز دیگه ایی نشنیده و ندیده بودم پس این بوی عجیب..... گفت آره بوی همینه ....‌ دلم برای حسین سوخت و گفتم ببخش که یاد ... صدامو آرومتر کردمو گفتم یاد عشقت انداختم .... گفت بتول ؟ سرمو به طرفین تکون دادمو گفتم بگو .... گفت عشق تو کمتر از عشق فرشته نیست ..... فرشته گذشته های جوونیم بوده ، اما تو زن و مادر بچه ی تو شکمت هستی وااای با این حرف حسین قلبم به تاپ و توپ افتاد گفتم تو هم عشق قلبمی حسین .. حسین لبخندی زد و گفت فکر نمی‌کردم با این سن کمت بتونی قلبمو از فرشته پس بگیری خودمو براش لوس کردم گفتم از امروز این قلب همش برای من میشه مگه نه ؟ هر دو به خاطر حرفم خنده امون گرفت و با صدای بلندی خندیدیم تا اینکه... حسین خنده اشو قورت دارد و رنگ و روش عوض شد ، دستمو فشار داد ، با ترس بهش نگاه کردم ، نگاهم به صورت چین خورده اش خشک شد ، هول کردم و با ترس و بغض و استرس دو قدم چپ میرفتم دو قدم راست برمیگشتم سمت حسین ، دستمو گرفت و گفت....
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت156 👇👇👇 بتول ... زود اون قرصارو از تو ماشین برام بیار با گریه گفتم تو حالت خوب میشه مگه نه ؟ تو نباید منو تنها بزاری .... من به جز ، تو کسی رو تو این دنیا ندارم حسین ..... حسین آخ کوتاهی کرد و گفت حالا تو برو بیار ، بادمجون بم آفت نداره اگه رفتنی بودم خیلی وقت .... حرفشو قطع کرد و سینه اشو فشار داد ، دستمو روبروم گرفتم و گفتم عشقم حرف نزن ، همین الان برات میارم پاتند کردمو به سمت ماشین دوییدم هر قدم تندم یه بار زمین می‌خوردم و به درد پام اعتنایی نمی‌کردم و دوباره بلند میشدم قرص..، و بطری آبی که کنارش بود را برداشتم و با سرعت پیش حسین برگشتم ، از دیدن حسین دراز روی قبر ی که فرشته زیر خروار خاک خوابیده ، نفسم بند اومد بریده بریده گفتم حسسسین ؟صدامو می‌شنوی ؟ جوابی نشنیدم ، صدامو بلند تر کردم ، شونه هاشو محکم تکون دادمو گفتم عشقم میخوای منو کجا و دست کی بسپاری ؟ تورو خدا منو اینجوری نترسون نفسی کشید ، با دست لرزونی قرص زیر زیونش انداختم و سرمو بالا گرفتم و با سوز دردناکی گفتم خدایا ، خدایااا ،؟ خودت شاهد بودی از بچگی دل خوشی از این زندگی ندیدم ، الان از زندگی ناراضی نیستم ، دل به کسی بستم که بدونش آواره میشم سرمو به سر حسین چسبوندمو گفتم تو بهم قول دادی که تنهام نذاری ، تو نمیتونی زیر قولت بزنی خاطرات گذشته ات میخواد تورو از من بگیره حسین ؟ گریه هام به هق هق افتادن ، حسین دستمو فشار داد و با صدای آرومی گفت عاشقتم بتول .... از خوشحالی ، بلند بلند خندیدم گفتم خدایا شکرت ، خدایا شکرت که صدامو شنیدی کم کم حال حسین خوب میشد ، ولی من هنوز استرس و ترس بدنمو میلرزوند بعد از مسافت اندکی رانندگی ، به بازار سر پوشیده رسیدیم حسین منو کنار خودش نشوند و با ارقامی که می‌نوشت بهم آموزش میداد ، هر از گاهی بهم نگاه میکرد و می‌گفت یاد بگیر که اگه من یه زمانی نبودم خودت بتونی از پس زندگیت بر آیی به زمان و گرسنگی که هر لحظه صدای قارو قور شکم ما هشدار میداد دقت نکردیم حسین به ساعت نگاه کرد و گفت ای وای چرا چیزی نگفتی ؟ چرا نگفتی ساعت از ظهر هم گذشته ، تو نیاید الان گرسنه بمونی بچم الان داره اذیت میشه وای از شنیدن اسم بچه به زبون مردی که به زن و بچه ، بر عکس مردای روستا اهمیت میداد ، ذوق زده شدم
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت 157 👇👇👇 دست به دست هم راه می‌رفتیم و هر کسی که حسین را می‌شناخت و خبر از زن گرفتنش نداشت با تعجب به من نگاه میکرد و این باعث میشد حسین عصبی بشه و زیر لب بهشون بدو بیراه بگه حسین منو به بهترین و شیک تر ین رستوران برد بعد نهار به خونه برگشتیم ولی حسین داخل خونه نشد و دوباره به حجره برگشت تا شب که حسین برگرده دل تو دلم نبود، از لحاظ لباس و آراستگی صورت به خودم رسیدم .... با فاصله از ننه عذرا و حاج رحیم روی تخت چوبی توی حیاط نشسته بودم که با صدای بلندی به در کوبیده شد ، گوشت و تنمون لرزید همه به هم نگاه کردیم زری از آشپزخونه بیرون اومد و با اشاره به ننه عذرا گفت من درو باز میکنم و پاتند به سمت در رفت آروم درو باز کرد و بعد از اندکی درو بست و با اشاره به ننه عذرا ، را به طرف خودش کشوند و به پچ پچ افتادن ، ننه عذرا به من نگاه کرد و گفت دختر برای چی اینجا نشستی ؟ زود برو تو اتاقت استراحت کن ، اینقدر نشستن برای بچه ضرر داره لبامو چینی دادمو گفتم تا دیروز می‌گفت ، چه خبره همش خوابی و بچه رو تنبل به دنیا میاری الان حرفش برعکس شد و ‌‌..... گفت مگه نشنیدی چی گفتم ؟ اِاااِ ،،،، دِه ،،،،، دِ .... زود باش بروتو دیگه ... دختر چشم سفید داره ، ورو و ور منو نگاه می‌کنه عروس ، عروسای قدیم ، مگه جرات داشتن تو چشم مادر شوهر نگاه کنن عروسای الان فقط چوب دستشون نگرفتن تا به جون مادر شوهر بیافتن بلند شدمو گفتم رفتم ، رفتم ، چرا اینقدر عصبی شدی ؟ به زری نگاه کردم و با چشمکی که بهش زدم‌ با صدای آرومی که ننه عذرا نشنوه گفتم کی پشت دره؟ زری دستشو تکون داد و گفت نمی‌شناسم،یعنی نمیشناسمش عروس جان .... حاج رحیم گفت زن نمیخوای بگی چی شده ؟ کی این در بی صاحبو زد ؟ چرا میخوای عروسو بفرستی تو خونه ؟ ننه عذرا گفت چقدر حرف میزنی حاجی ..... اصلا چه معنی داره عروس از الف تا نون مسائل ما باخبر بشه ؟ لبمو کج کردمو گفتم رفتم رفتم دیگه نمبخواد این همه حرص بخوری به اتاق برگشتم و از همون ابتدا روی تخت دراز کشیدم اما کنجکاو شده بودم که پشت اون در کی می‌تونه باشه از وقتی حامله شدم وقت و بی وقت ، تا سرم به بالشت بچسبونم به خواب میرفتم خمیازه ایی کشیدمو گفتم هر کسی میخواد باشه به من چه ربطی داره چشامو بستم و به خواب رفتم با دستی که روی موهام کشیده شد چشامو باز کردم
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت 158 👇👇👇 چشامو باز کردم با پشت دستم چشامو مالیدم حسین بالای سرم نشسته و با دیدن چشای باز شدم لبخندی زد بیدارت کردم ؟ حالا بهت بگم شب به خیر ، یا روز به خیر یا صبح به خیر ؟ با صدای بلندی خندید بدنمو کش دار و قوسی به کمر کردمو گفتم هیچ کدوم کی اومدی ؟ نمی‌خواستم بخوابم ، اما نمی‌دونم چرا اینجوری شدم تا بالشتو ببینم خوابم میگیره ، حسین با ترس در نگاهش گفت نکنه مریض شدی ؟ ما بین خمازه هام سرمو بالا و پایین کردمو گفتم نه ، حالم خیلی هم خوبه ، فکر کنم به خاطر بارداری ، یا عوض شدن هوای فصل باشه و گفت خداشکر بتول ؟ به چشاش نگاه کردمو گفتم جونم ؟ گفت می‌خوام یه چیزی رو بهت بگم فقط بهم قول بده ناراحت نشی .؟ سر جام نشستم و با استرس گفتم چی شده ؟ چی میخوای بگی ؟ تو گوشم زمزمه ی عاشقونه کرد و گفت عشق منی بتول ، میدونستی تو ملکه ی قلبم شدی ؟ اینقدر تورو دوست دارم که حاظرم روزی صدبار دور چشای زمردیت بگردم اخمی کردمو گفتم ااااا ، خدا نکنه تو مرد زندگی منی زندگی رو بدون تو ، من نمی‌خوام حسین .... گفت نشنیدم بهم قول بدی ....... گفتم چه قولی حسین ؟ مگه من می‌دونم چی میخوای بگی که ناراحت نشم ؟ حسین به اصل و فرع نپیچ ، چی میخواستی بهم بگی که ناراحت نشم ؟ قراره کجا میخوای بری ؟ اگه از رفتنت باشه ، معلومه ناراحت میشم ، اتفاقا خیلی هم ناراحت میشم ، سکوت کرد و برای مکثی به چشام زُل زد و گفت ، یه خبری باید بهت بدم ، ولی نمی‌دونم بهت بگم یا نه ؟اگه بگم چطور و چه جوری این خبرو بهت برسونم دلشوره ی عجیبی به جونم افتاد از استرس ، حالت تهوع گرفتم ، ، زبونم خشک شد ، با صدای بلندی آب گلمو قورت دادمو گفتم میشه زودتر بهم بگی چی شده ؟ لب ورچید و گفت ...
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت159 👇👇👇 لب ورچید و گفت ، قول دادی نترسی هاااا، یا حالت بد نشه ، هااااا ؟ به ما خبر آوردن که برای ..... ساکت شد .... گفتم چرا حرف نمیزنی ؟ خبر چی آوردن ؟ کی براتون خبر آورده ؟ من اینجا کسی رو جز تو نمی‌شناسم ؟ قلبم تو دهنم اومد حسین یه چیزی بگو دیگه سیگاری روشن کرد و همین جور که از دهنش فواره های گرد باد از دودی بیرون میزد گفت : میگن تو روستا قتتتل و مقتوولی شده گفتم خب شده به من و تو چه ربطی داره همچین منو ترسوندی گفتم چه خبر شده سرشو پایین گرفت و گفت میگن خانواده ات .... حرفشو قطع کردمو گفتم همشون ؟ همشون کشتته شدن ‍؟ ته سیگارشو تو جا سیگاری تکون داد و گفت نمی‌دونم بتول ولی اینجور که به ما خبر رسوندن گفتن همه اشون دستامو به سرم چسبوندمو گفتم ننم و بچه ها هم ؟ سرشو بالا و پایین کرد و گفت خدا بهت صبر بده قلبم دیگه تحمل نکرد چشام نه می‌بارید نه لبم تکون میخورد ، خشکم زد ، حسین دستامو گرفت و گفت یه چیزی بگو عزیزم گریه کن بتول ، ..... فقط با چشام نگاهش میکردم ، دل خوشی از آقا و ننه نداشتم ولی دلم برای اون طفل های معصوم برای اسحاقی که هنوز چند ماهی نبود که به دنیا اومده بود می‌سوخت نفسم گرفت ، دهنمو باز کردم نه میتونستم داد بزنم نه میتونستم دهنمو ببندم حسین داد زد زررررری ؟ زززری یه لیوان آب بیار کدوم گوری هستی زرری ؟ زود برام آب بیار همه از صدای حسین با وحشت داخل اتاق شدن ، ننه عذرا دست لرزون حسین را از صورتم کنار زد و گفت برو کنار ، روبروم نشست و محکم به صورتم سیلی زد چند بار نفس عمیقی کشیدم و با صدای بلندی دو سه بار جیغ کشیدم حاج رحیم با صدای پیر و لرزونش گفت من چند بار بهتون تاکید کردم به این دختر غریب چیزی نگید ، این وقت شب حال این دختر با شنیدن خبر مرگ عزیزاش خراب کردید ، حسین شونه هامو گرفت و گفت حالت اگه میخواد اینجور بمونه من تورو. نه به روستا و نه برای خاکسپاری می‌برم زرری لیوانی که پراز مکعب های یخ داخل آب شناور و بازی میکردن را روبروم گرفت و گفت بخور خانم ، عروس خوشگل بخور ، بخور تا جیگرت خنک بشه ، بمیرم برات چقدر باید تو این سن درد بکشی دستشو پس زدمو و گفتم ....
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت160 👇👇👇 گفتم حسین منو به روستا می‌بری ؟ مگه نه ؟ منو باید به روستا ببری چون می‌خوام ببینم آقا چی با خودش برد می‌خوام بهش بگم کاری کردی که ننم و بچه هات با خوون ،و بدون دل خوشی زیر خاک بردی ، حسین گفت فردا مییریم همه با هم می‌ریم فقط الان ، تو آروم باش ، به بچه چیزی نشه .... چشام مثل ابر بهار اشک میریختن اینجا بود که فهمیدم من دوسشون داشتم ، اینجا بود که من فهمیدم هیچ کینه ایی از ننم نداشتم ننه عذرا گفت بمیرم برات عروس نگون بختم ، گفتم میبینی ننه عذرا ، میبینی چطور از ریشه بی کس شدم درسته دل خوشی ازشون نداشتم ، درسته دلم برای دیدنشون تنگ نمیشد ، درسته در حقم ظلم کردن ولی به این که با هم بمیرن راضی نبودم حسین با صدای آرومی گفت تو بی کس نشدی ، من برات همه کس میشم ، با صدای بلندی به ضجه افتادم ننه عذرا هر از گاهی با شالش اشکاشو پاک میکرد و برای آروم کردنم حرفی میزد حاج رحیم حسین را صدا زد و با هم از اتاق بیرون رفتن ننه عذرا گفت مادر نداری ؟ من برات مادر میشم ، آقا نداری حاج رحیم برات پدر میشه ، بغضش ترکید و ما بین گریه های صدا دارش گفت هر چقدر هیچ کس جای پدر و مادر رو نمیگیرن گفتم ننه عذرا من از بچگی یتیم بودم با تعجب به لبم خیره شد ، گفتم پدر داشتم ولی یتیم بزرگ شدم حسرت خوب زندگی کردن را تا قبل اومدن به بندر را داشتیم ، درسته از دست آقام اولش ناراحت و عصبی شده بودم الان ناراحت نیستم ، دستشو روی شونم گذاشت و گفت آفرین ، حلالش کن درسته میگن فقط پدر و مادر باید حلال کنن ولی باز هم تو اذیت شدی ، ، دیگه دستش از این دنیا کوتاه شده درست نیست نبخشیش یاد تمام آزار و اذیتاش افتادم ، گفتم ببخشم ؟ برای کدوم کارش ؟ یاد اون روزایی که از ترس اینکه تنها با هم تو یه خونه باشیم بودم ترس از اینکه کسی نباشه و با حرف هاشو آزار دادنای ...... صدامو بالا کردمو گفتم تو قبرت راحت نخواب آقا ..... ننه عذرا ازم ترسید و بلندشد و ازاتاق بیرون رفت
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت161 👇👇👇 تا صبح مثل ماهی زنده توی روغن سرخ شدن خواب به چشمم نیومد حسین هم یه بار خوابش میبرد یه بار با حرفای قشنگ سعی می‌کرد آرومم کنه ولی من نمیتونستم آروم بشم یاد چهرهای خندون ایجیام ، یاد صورت کوچلوی اسحاق چند ماهه ، جیگرمو آتیش میزد ولی سعی میکردم آروم جلوی حسین خودم را نشون بدم بعد از صبحونه ، ننه عذرا به من نگاه کرد و گفت عروس میخوای با این لباسا برای عزاداری خانوادت بری ؟ حسین به من نگاه منفوذ تری کرد و گفت ننه چی شده ً؟ گفت میپرسی چی شده ؟ این دختر تا الان بعد عقدش به روستا نرفته ، درست نیست با این لباس این هم رنگ به رنگی برای عزاداری خانواده اش بره با صدای گرفته ایی گفتم بمیرم که برای مردنتون هم برنامه ریزی نکرده بودم گفتم ننه عذرا من لباس دیگه ایی ندارم منظورم لباس مشکی ندارم ، حسین گفت ، باشه باشه عزیزم قبل رفتن میبرمت چند دست لباس مشکی خررررید کنی ؟ سرمو بالا کردمو گفتم نه ‌‌..... من حوصله ندارم ، نه میتونم راه برم ننه عذرا با صدای بلندی داد زد و گفت آهای زری ؟ زری یه دقیقه بیا ؟. زری کفگیر به دست گوشه ی حیاط ایستاد و گفت گفت چی شده ؟ چنان داد و هوار میکشید آدم نصف جون میشه عروس حالش خوبه ؟ برای بچه اتفاقی افتاده ؟ به من نگاه کردو گفت خداشکر عروس خوبه ،‌ حتما یکی دیگه بوده ، ننه عذرا گفت زری، چی زیر لب داری غر غر می‌کنی هر کاری داری بزار بمونه و پیش ننه اسماعیل یه دست برو ، سلام منو بهش برسون و ازش چند دست لباس مشکی بگیر بگو عذرا ننه ، با تو حسااااب کتاب می‌کنه
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت162 👇👇👇 حسین گفت وسایلاتو آماده کردی ؟ سرمو پایین انداختم و گفتم چیزی نمی خوام با خودم ببرم ، نفس عمیقی کشید و گفت : راست میگی ، قرار نیست اونجا زیاد بمونیم بعد مراسم یکی دو ساعت بعدش به بندر برمیگردیم قلبم از شنیدن حرفش گرفت گفتم پس من به اتاق برگردم ، تا هر وقت زری برگشت راه بیافتیم سری تکون داد و گفت باشه عزیزم تو برو دراز بکش ، روی تخت نشستم و بی صدا از درد درونم زوزه کشیدم ولی قلبم راضی به رفتن نمیشد حس عجیبی بهم دست میداد چند دقیقه بعد حسین با چند دست لباس مشکی به اتاق اومد و گفت میخوای تن کنی ؟ گفتم نه ، فقط یه دونه بده برای عزیزانم سیاه پوش بشم حسین از بین لباس ها یکی رو انتخاب کرد و به سمتم گرفت و گفت اینو بپوش بعد از اینکه پوشیدم ، لباس هارو توی ساک و برای حسین دو دست لباس برداشتم و راهی جایی شدیم که منو مثل برده فروووخته بودن تمام مسیر دلشوره داشتم نزدیک های روستا ، دل‌پیچه گرفتم ، با صدای آرومی گفتم نگه دار ... حسین نگه دار حسین از اینه به من نگاه کرد و بلافاصله ماشین کنار جاده ایستاد از ماشین پیاده شدم و تا خالی کردن معدم سرم پایین بود حسین صورتم را آب زد و گفت بهتری ؟ ننه عذرا گفت پسرم نترس ، زنت ویار داره ، البته هر زنی که حامله میشه اینجور بلا ها سرش میاد از کیفش حلوا مسقطی بیرون اوردو لای نون گذاشت و گفت نباید معده ات خالی بمونه ، اینو بخور تا دلتو بگیره حسین با چشمای نگران بهم نگاه کرد و گفت بگیر دیگه ...‌ لقمه رو گرفتم و سوار ماشین شدم حاج رحیم، گفت.... دختر جان الان اومدن تو واجب نبودکه حالت خوب نیست ، اینجور جاها نباید بری گفتم مگه میشه من نرم حاجی ؟ حسین گفت ببین بتول ، از الان بهت هشداااار میدم و میگم ، اگه یه اتفاقی برای تو یا بچه بیاد ، من همون ساعت اول دستو میگیرم و میبرمت بندر ... سکوت کردم ، سرمو به پنجره چسبوندم و به آخرین باری که با چه دردی از این مسیر گذر کرده بودم فکر کردم تا اینکه ...
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت163 👇👇👇 تا اینکه به روستا رسیدیم همه جا سیاه پوش شده بود سرم از سر کنجکاوی به چپ و راست حرکت میدادم شبیه گمشده ایی که دنبال آشنا میگشت شده بودم به خونه ی بچگیم رسیدیم همون خونه ایی که یک روز ازش خاطره ی خوب نداشتم کنار در میلاد برای استقبال از مهمونایی که برای تسلی باز موندگان با دوتا عموهام ایستاده بودن ، حسین گفت این دیونه اینجا چکار می‌کنه ؟ بی خیال حرف حسین و از ماشین پیاده شدم ، همه به طرف ما سر چرخونده بودن از دیدنم ، یکی یکی به سمتم می اومدن وبعضیا با حسرت از دور بهم نگاه میکردن بدون سلامی، داخل حیاط شدم هر که به کاری مشغول بود صدای شیون اباجی و عمه بشرا را قشنگ میتونستم بشنوم بوی دود چوب های نیمه سوخته که زیر دیگ های برنج و خورشت و بوی حلوا با هم ترکیب شده بودن یاد اون زمانی که خواهرام تنها دل خوشیشون یه گوشه از حیاط آب و گل بازی کردن و هر از گاهی ننم یکی از اونها رو دعوا میکرد از ترس آقا که نبینه و یه فصل کتک بخورن حواسشون به در بود من هم از اتاق کناری بیرون می اومدم تا کمک حال ننم تو کارای خونه میشدم با دیدن آقام و نگاه های سنگینش سعی میکردم بدون شام به خواب برم نفهمیدم چرا آقام هیچ وقت از من خوشش نمی اومد زیر لب غریدمو گفتم عبدالله؟ آقا کجایی ؟ آخرین باری که از اینجا رفتم قسم خوردم پامو تو این خونه نزارم ولی الان به خاطر تو بر نگشتم به خاطر ننه و خواهر برادرم برگشتم ... ببین آقا ، حتی برات اشک هم نمیریزم ، چون ارزشش هم نداری که برات ناراحت بشم ننه عذرا کنارم ایستاد و گفت دختر جان میخوای همین جا وایسی و زیر لب با خودت حرف بزنی ؟ یهو صدایی از اتاق شنیدم که در جا خشکم زد به پت و پت افتادم ، به ننه عذرا نگاه کردمو گفتم تو هم شنیدی ؟ منتظر جواب نموندم و با سرعت خودمو به اتاق رسوندم
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت 164 👇👇👇 شنیدی ننه عذرا ؟ یا من دارم اشتباه می‌شنوم ؟ نه نه من درست دارم می‌شنوم منتظر جواب از ننه عذرا نشدم و با سرعت خودمو به اتاق رسوندم ابروهامو به هم از تعجب نزدیک کردم ، چند بار پلک زدم با پشت دست چشامو مالیدم و بهش خیره شدم اباجی با دیدنم صدای شیونشو بالاتر کرد و گفت .... برای چی اومدی ؟ اومدی خاک کردن عبدالله ی منو ببینی ؟ اومدی شیر مردمو ببینی چطور خاک میکنن؟ اومدی سیاه بختی مارو ببینی ؟ ننم بهم نگاه کردو گفت بتول ننه ببین چی شده ؟ نفسم بالا و پایین میشد از دیدن ننم با بچه بغل و خواهرام ، که کنارش مظلوم نشسته بودن چشام گرد شدن زبونم سنگین و داخل دهنم نمبچرخید ننه عذرا گفت آمنه تو زنده ایی؟ ننم بلند شد و به سمتم اومد و گفت ... بتول ؟ بتول دیدی چه خاکی تو سرم شد ؟ دیدی آقای مظلومت چطور کشتته شد ؟ وای بتول دارم می‌سوزم برای خداحافظی با اقات اومدی دخترم ؟ از اینکه ننم و خواهر، برادرم زنده بودن لبخندی به لبم اومد چشامو بستمو گفتم خدایا شکرت .... خدایا شکرت ننم و بچه هام زنده ان... اباجی با حرص گفت داری به داغ ما میخندی دختر نمک نشناس‍؟ عبدالله می‌گفت شیریت حروم بوده که خورده بودی ، اما ما باورش نمی‌کردیم والله کدووم دختر از مردن اقاش خنده به لبش میاد ننه عذرا آروم کنار گوشم گفت ‌‌ دختر کمی خودتو به ناراحتی بزن و طرف اباجی رفت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا